عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
مقصود توئی نه این نه آنست
وین قول همه محققانست
از مذهب و دین ما چه پرسی
آنست که رای ما برآنست
ساقی قدحی به عاشقان ده
زان باده که از برای جانست
جان گر چه گدای کوی عشقست
سلطان جهان گدای جانست
در نه قدم و ز سر میندیش
چون خلوت دل سرای جانست
صد جان به فدای عشق جانان
گرچه دو جهان فدای جانست
جائی که مقام سید ماست
ای راحت جان چه جای جانست
وین قول همه محققانست
از مذهب و دین ما چه پرسی
آنست که رای ما برآنست
ساقی قدحی به عاشقان ده
زان باده که از برای جانست
جان گر چه گدای کوی عشقست
سلطان جهان گدای جانست
در نه قدم و ز سر میندیش
چون خلوت دل سرای جانست
صد جان به فدای عشق جانان
گرچه دو جهان فدای جانست
جائی که مقام سید ماست
ای راحت جان چه جای جانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
عاشقی از عاقلی خوشتر بود
غرقهٔ دریای ما خوشتر بود
یک سر مو میل غیری کی کند
هر که را سودای او بر سر بود
عقل را نقش و خیالی دیگر است
ذوق عشق و حال او دیگر بود
ای که گوئی ترک غیر او بگو
هرچه فرمائی بگویم گر بود
عشق سرمست است و جام می به دست
لاجرم سلطان بحر و بر بود
بازیابی لذت رندان ما
گر حریفت ساقی کوثر بود
نعمت الله از خدا جوید مدام
هر که یار آل پیغمبر بود
غرقهٔ دریای ما خوشتر بود
یک سر مو میل غیری کی کند
هر که را سودای او بر سر بود
عقل را نقش و خیالی دیگر است
ذوق عشق و حال او دیگر بود
ای که گوئی ترک غیر او بگو
هرچه فرمائی بگویم گر بود
عشق سرمست است و جام می به دست
لاجرم سلطان بحر و بر بود
بازیابی لذت رندان ما
گر حریفت ساقی کوثر بود
نعمت الله از خدا جوید مدام
هر که یار آل پیغمبر بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
ترک عشقش ملک جان بگرفت و غارت می کند
حاکم است و پادشاهانه امارت می کند
می کند ویران سرای عقل و بیخش می کند
آنگهی از لطف خود آن را عمارت می کند
جانفروشی می کند دل بر سر بازار عشق
سود می یابد در این سودا تجارت می کند
هر که دُرد درد عشق او به درمان می دهد
بی خبر در دین و در دنیا خسارت می کند
عشق سرمست است و درکوی مغان دارد وطن
می زند خوش چشمکی ما را اشارت می کند
خلوت ما قبلهٔ حاجات سرمستان بود
هر کجا رندیست می آید زیارت می کند
نعمت الله سرخوش است از عشق می گوید سخن
عقل کل تحصیل این لفظ و عبارت می کند
حاکم است و پادشاهانه امارت می کند
می کند ویران سرای عقل و بیخش می کند
آنگهی از لطف خود آن را عمارت می کند
جانفروشی می کند دل بر سر بازار عشق
سود می یابد در این سودا تجارت می کند
هر که دُرد درد عشق او به درمان می دهد
بی خبر در دین و در دنیا خسارت می کند
عشق سرمست است و درکوی مغان دارد وطن
می زند خوش چشمکی ما را اشارت می کند
خلوت ما قبلهٔ حاجات سرمستان بود
هر کجا رندیست می آید زیارت می کند
نعمت الله سرخوش است از عشق می گوید سخن
عقل کل تحصیل این لفظ و عبارت می کند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
عاشق جانانم و جانم خروشی می کند
مستم و از مستیم خمخانه جوشی می کند
خستگان عشق را ساقی شرابی می دهد
این دوا از بهر دُرد درد نوشی می کند
می دهد محمود ایاز خویش را تشریف خاص
پادشاهی این کرم با کهنه پوشی می کند
دردسر می داد عقل از خانه بیرون کردمش
ایستاده بر در و دزدیده گوشی می کند
چون کنم اسرار دل با زاهد هشیار فاش
جان سرمستم هوای می فروشی می کند
گفتمش جامی بده گفتا بگیر اما خموش
جانم از ذوق این حکایت با خموشی می کند
نی حدیث نعمت الله می کند با عاشقان
ناله اش بشنو که از جان خوش خروشی می کند
مستم و از مستیم خمخانه جوشی می کند
خستگان عشق را ساقی شرابی می دهد
این دوا از بهر دُرد درد نوشی می کند
می دهد محمود ایاز خویش را تشریف خاص
پادشاهی این کرم با کهنه پوشی می کند
دردسر می داد عقل از خانه بیرون کردمش
ایستاده بر در و دزدیده گوشی می کند
چون کنم اسرار دل با زاهد هشیار فاش
جان سرمستم هوای می فروشی می کند
گفتمش جامی بده گفتا بگیر اما خموش
جانم از ذوق این حکایت با خموشی می کند
نی حدیث نعمت الله می کند با عاشقان
ناله اش بشنو که از جان خوش خروشی می کند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
بر هر دریکه رفتیم بر ما روان گشودند
پرده چو برگرفتند روئی به ما نمودند
از هر دریچه ماهی با ما کرشمه کردند
و آن دلبران سرمست دلهای ما ربودند
نقشش خیال عالم باشد حباب بر آب
پیدا شدند و رفتند گوئی که خود نبودند
گوئی شراب خانه در بسته اند یا نه
آری درین زمانه آن در به ما گشودند
یاران رند سرمست در پای خم فتادند
سرها نهاده بر خاک گوئی که در سجودند
معشوق و عشق و عاشق باشد یکی و سه نام
گر اندکند و بسیار مجموع یک وجودند
مستانه جان و جانان با همدگر نشستند
اسرار نعمت الله گفتند و هم شنودند
پرده چو برگرفتند روئی به ما نمودند
از هر دریچه ماهی با ما کرشمه کردند
و آن دلبران سرمست دلهای ما ربودند
نقشش خیال عالم باشد حباب بر آب
پیدا شدند و رفتند گوئی که خود نبودند
گوئی شراب خانه در بسته اند یا نه
آری درین زمانه آن در به ما گشودند
یاران رند سرمست در پای خم فتادند
سرها نهاده بر خاک گوئی که در سجودند
معشوق و عشق و عاشق باشد یکی و سه نام
گر اندکند و بسیار مجموع یک وجودند
مستانه جان و جانان با همدگر نشستند
اسرار نعمت الله گفتند و هم شنودند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
اگر ذوق خوشی خواهی حریفی کن دمی بادل
و گر جانانه می جوئی فدا کن جان خود با دل
تو چون پروانه ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش
تو را دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل
دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح
زهی گوهر زهی کشتی زهی ملاح دریا دل
خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست
بهای جرعهٔ صدجان چه قدرش هست اینجا دل
به امیدی که در غربت به کام دل رسم روزی
غریبی می کشم دائم ندارد میل مأوا دل
اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق
و گر نه عشق او بودی نبودی هیچ با ما دل
حریف نعمت اللهم که میر می پرستانست
چه خوش رندی که از ذوقش شود سرمست جان دل
و گر جانانه می جوئی فدا کن جان خود با دل
تو چون پروانه ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش
تو را دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل
دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح
زهی گوهر زهی کشتی زهی ملاح دریا دل
خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست
بهای جرعهٔ صدجان چه قدرش هست اینجا دل
به امیدی که در غربت به کام دل رسم روزی
غریبی می کشم دائم ندارد میل مأوا دل
اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق
و گر نه عشق او بودی نبودی هیچ با ما دل
حریف نعمت اللهم که میر می پرستانست
چه خوش رندی که از ذوقش شود سرمست جان دل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
شکر گویم که توبه بشکستم
وز غم ننگ و نام وارستم
در خرابات عشق مست خراب
با حریفان به ذوق بنشستم
هستی او کجا و من ز کجا
من به خود نیستم به او هستم
بگسستم ز خویش و بیگانه
باز با اصل خویش پیوستم
نور چشم است و در نظر دارم
نظری کن به چشم سرمستم
دست با دوست در کمر کردم
آفرین باد بر چنین دستم
بندهٔ سید خراباتم
کمر خدمتش به جان بستم
وز غم ننگ و نام وارستم
در خرابات عشق مست خراب
با حریفان به ذوق بنشستم
هستی او کجا و من ز کجا
من به خود نیستم به او هستم
بگسستم ز خویش و بیگانه
باز با اصل خویش پیوستم
نور چشم است و در نظر دارم
نظری کن به چشم سرمستم
دست با دوست در کمر کردم
آفرین باد بر چنین دستم
بندهٔ سید خراباتم
کمر خدمتش به جان بستم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵
نقش عالم خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم چو مظهر عشقند
همه را بر کمال می بینم
ساغر باده ای که می نوشم
عین آب زلال می بینم
نور چشمست و در نظر دارم
از سر ذوق و حال می بینم
آینه پیش دیده می دارم
حسن او بی مثال می بینم
ترک رندی و عاشقی کردن
از دل خود محال می بینم
نعمت الله را چو می بینم
صورت ذوالجلال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم چو مظهر عشقند
همه را بر کمال می بینم
ساغر باده ای که می نوشم
عین آب زلال می بینم
نور چشمست و در نظر دارم
از سر ذوق و حال می بینم
آینه پیش دیده می دارم
حسن او بی مثال می بینم
ترک رندی و عاشقی کردن
از دل خود محال می بینم
نعمت الله را چو می بینم
صورت ذوالجلال می بینم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۰
ما عاشق چشم مست عشقیم
سرمست می الست عشقیم
سودا زدگان باده نوشیم
شوریده و می پرست عشقیم
گلدستهٔ باغ لایزالیم
پیوسته چو گل به دست عشقیم
از هستی خویش نیست گشتیم
هستیم چنانکه مست عشقیم
در خلوت خانهٔ خرابات
رندانه حریف مست عشقیم
مائیم که ماهی محیطیم
افتاده به دام شست عشقیم
گه سید و گاه بنده باشیم
گه عالی و گاه پست عشقیم
سرمست می الست عشقیم
سودا زدگان باده نوشیم
شوریده و می پرست عشقیم
گلدستهٔ باغ لایزالیم
پیوسته چو گل به دست عشقیم
از هستی خویش نیست گشتیم
هستیم چنانکه مست عشقیم
در خلوت خانهٔ خرابات
رندانه حریف مست عشقیم
مائیم که ماهی محیطیم
افتاده به دام شست عشقیم
گه سید و گاه بنده باشیم
گه عالی و گاه پست عشقیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
هر دمی نقش خیالی می نگارد نور چشم
هر نفس شکلی دگر از نو برآرد نور چشم
این چنین خوناب دل کز چشم ما گشته روان
چشم ما بی آبروئی کی گذارد نور چشم
چون خیال اوست هر نقشی که آید در نظر
لاجرم بر پردهٔ دیده نگارد نور چشم
چشم مستش دل ز عیاران عالم می برد
مردم گوشه نشین را خود چه آرد نور چشم
نعمت الله نور چشم مردم بینا بود
این چنین نوری به مردم می سپارد نور چشم
هر نفس شکلی دگر از نو برآرد نور چشم
این چنین خوناب دل کز چشم ما گشته روان
چشم ما بی آبروئی کی گذارد نور چشم
چون خیال اوست هر نقشی که آید در نظر
لاجرم بر پردهٔ دیده نگارد نور چشم
چشم مستش دل ز عیاران عالم می برد
مردم گوشه نشین را خود چه آرد نور چشم
نعمت الله نور چشم مردم بینا بود
این چنین نوری به مردم می سپارد نور چشم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۳
چه خوش ذوقیست ذوق باده نوشان
چه خوش کوئیست کوی می فروشان
چه خوش آهی است آه دردمندی
چه خوشوقتی است وقت کهنه پوشان
چه خوشحالی است حال بینوایان
چه خوش دردی است درد دُرد نوشان
شراب وحدت از جام محبت
به روی یار کردم دوش نوشان
حریف مجلس رندان عشقم
که باشد آب حیوان در سبوشان
چه خوش ساقی و خوش میخانه دارم
ز سر مستی همه خمهاش جوشان
چه خوش شعری است شعر نعمت الله
چه خوش قولی است گفتار خموشان
چه خوش کوئیست کوی می فروشان
چه خوش آهی است آه دردمندی
چه خوشوقتی است وقت کهنه پوشان
چه خوشحالی است حال بینوایان
چه خوش دردی است درد دُرد نوشان
شراب وحدت از جام محبت
به روی یار کردم دوش نوشان
حریف مجلس رندان عشقم
که باشد آب حیوان در سبوشان
چه خوش ساقی و خوش میخانه دارم
ز سر مستی همه خمهاش جوشان
چه خوش شعری است شعر نعمت الله
چه خوش قولی است گفتار خموشان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
ای دل به درخانهٔ جانانه گذر کن
مستانه در آن کوچهٔ میخانه گذر کن
هشیار صفت بر سر کویش مرو ای دل
رندانه مجرد شو و مستانه گذر کن
با صورت جان مهر معانی نتوان یافت
چون سایه شو و بر در آن خانه گذر کن
جان ساز تو پروانهٔ آن شمع جمالش
مستانه بر آن شمع چو پروانه گذر کن
چون مردمک دیدهٔ ما گوشه نشین شو
بی منت کاشانه ز کاشانه گذر کن
ریش دل ما مرهم و افسون بپذیرد
ای ناصح ازین گفتن افسانه گذر کن
سید تو اگر طالب دردانهٔ عشقی
دریا شو و از قطرهٔ دردانه گذر کن
مستانه در آن کوچهٔ میخانه گذر کن
هشیار صفت بر سر کویش مرو ای دل
رندانه مجرد شو و مستانه گذر کن
با صورت جان مهر معانی نتوان یافت
چون سایه شو و بر در آن خانه گذر کن
جان ساز تو پروانهٔ آن شمع جمالش
مستانه بر آن شمع چو پروانه گذر کن
چون مردمک دیدهٔ ما گوشه نشین شو
بی منت کاشانه ز کاشانه گذر کن
ریش دل ما مرهم و افسون بپذیرد
ای ناصح ازین گفتن افسانه گذر کن
سید تو اگر طالب دردانهٔ عشقی
دریا شو و از قطرهٔ دردانه گذر کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
عقل در کوی عشق سرگشته
چون گدائیست در به در گشته
خبری یافته ز میخانه
زان خبر مست و بی خبر گشته
دیده نقش خیال او دیده
آب از آن روش در نظر گشته
همچو پرگار گرد نقطهٔ دل
سالها جان ما به سر گشته
از می و جام با خبر باشد
هر که چون ما به بحر و بر گشته
ساغر می مدام می نوشتم
لاجرم حال ما دگر گشته
هر که گشته غلام سید ما
در همه جای معتبر گشته
چون گدائیست در به در گشته
خبری یافته ز میخانه
زان خبر مست و بی خبر گشته
دیده نقش خیال او دیده
آب از آن روش در نظر گشته
همچو پرگار گرد نقطهٔ دل
سالها جان ما به سر گشته
از می و جام با خبر باشد
هر که چون ما به بحر و بر گشته
ساغر می مدام می نوشتم
لاجرم حال ما دگر گشته
هر که گشته غلام سید ما
در همه جای معتبر گشته
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
در دو عالم جز یکی دانیم نه
غیر آن یک را یکی خوانیم نه
گر خیال غیر آید درنظر
نقش او بر دیده بنشانیم نه
عشق جانان روز و شب در جان بود
یک نفس بی عشق جانانیم نه
عشقبازی آیتی در شأن ماست
عاقلی را نیک می دانیم نه
اعتقاد ماست با رندان تمام
منکر احوال مستانیم نه
چشم ما روشن به نور روی اوست
بر خیال غیر حیرانیم نه
دُرد دردش همچو سید می خوریم
در پی دارو و درمانیم نه
غیر آن یک را یکی خوانیم نه
گر خیال غیر آید درنظر
نقش او بر دیده بنشانیم نه
عشق جانان روز و شب در جان بود
یک نفس بی عشق جانانیم نه
عشقبازی آیتی در شأن ماست
عاقلی را نیک می دانیم نه
اعتقاد ماست با رندان تمام
منکر احوال مستانیم نه
چشم ما روشن به نور روی اوست
بر خیال غیر حیرانیم نه
دُرد دردش همچو سید می خوریم
در پی دارو و درمانیم نه
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۴۴
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۰۰
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۱