عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در رثاء پدر
شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید
جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید
چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین
زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید
ماتم او دکهٔ فضل و ادب را در ببست
وز غم او رخنه درکاخ هنر آمد پدید
زان که درکاخ هنر بودی وجود او عماد
دکه فضل و ادب را نیز شخص اوکلید
ای دپغ از آن ضمیر پیر و آن طبع جوان
کزجفای چرخ خاک تیره را مسکن گزید
آن که بودی در بر نظمش زبان نطق لال
وآن که گشتی در ره نثرش دل دانا بلید
کام جان را بودگفتارش همه شهد وشکر
گوش دل را بود اشعارش همه در نضید
رونق بازار شعر از این عزا در هم شکست
قامت اهل سخن یکسر از این ماتم خمید
خامهدرسوکشزبانببرید واندرخوننشست
نامه از مرگش سیه پوشید و پیراهن درید
سر به درگاه رضا بنهاد از روی رضا
با دل دانا و رای روشن و بخت سعید
خواست تا پور دلافگارش بهار داغدار
مصرعی گوید پی تاربخ آن فحل وحید
هاتفی از بقعه ناگه سر برآورد و سرود
مرصبوری را به این درگه بود روی امید
جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید
چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین
زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید
ماتم او دکهٔ فضل و ادب را در ببست
وز غم او رخنه درکاخ هنر آمد پدید
زان که درکاخ هنر بودی وجود او عماد
دکه فضل و ادب را نیز شخص اوکلید
ای دپغ از آن ضمیر پیر و آن طبع جوان
کزجفای چرخ خاک تیره را مسکن گزید
آن که بودی در بر نظمش زبان نطق لال
وآن که گشتی در ره نثرش دل دانا بلید
کام جان را بودگفتارش همه شهد وشکر
گوش دل را بود اشعارش همه در نضید
رونق بازار شعر از این عزا در هم شکست
قامت اهل سخن یکسر از این ماتم خمید
خامهدرسوکشزبانببرید واندرخوننشست
نامه از مرگش سیه پوشید و پیراهن درید
سر به درگاه رضا بنهاد از روی رضا
با دل دانا و رای روشن و بخت سعید
خواست تا پور دلافگارش بهار داغدار
مصرعی گوید پی تاربخ آن فحل وحید
هاتفی از بقعه ناگه سر برآورد و سرود
مرصبوری را به این درگه بود روی امید
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶ - دل شکسته
بدرود گفت فر جوانی
سستی گرفت چیرهزبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
نزدیک سیر و کندو کسل شد
آمال دور سیر جوانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش، پژمان
گشت آن غرورونخوت فانی
تیر غمم نشست به پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
در سی و پنج سالگی عمر
هفتاد ساله گشت امانی
زیرا بهر دو دست، زمانه
بر من نواخت پتک نوانی
چون خردسالگان بهخروشم
زبن سالخوردگی و شمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیهخوانی
جای امام فخر نشسته
یزدی و قمی وگرکانی
خام و خر و خبیث گروهی
از زر پخته کرده اوانی
عمال دوزخند وزبانشان
مردم گدازتر ز زبانی
هرلحظه خویش را بستایند
در پردلی و سخت کمانی
آری ستودهاند ولیکن
در بددلی و سست گمانی
هر بامداد خانه شودپر
زانبوه دوستان زبانی
چونان که در پژوهش مسلم
صحن سرای و خانه هانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
گیرند حرف از دهن هم
چون در میان کشت، سمانی
من در میان خموش نشسته
چون در حجاز ترک کشانی
آن روز را حتم که گریزم
از چنگ آن گروه، نهانی
گو یی پی شکست بزرگان
با دهرکردهاند تبانی
یارب دلم شکست درین شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاینجای دزدی است و عوانی
دزدند دزد منعم و درویش
پستند پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مبادکرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
بیرون کشیده ملک به شمشیر
از چنگ باهلی و کنانی
زافغان و روس وترک ستانده
کشور به فر ملکستانی
آن کوهسار دلکش و احتشام
وان دلنشین سرود شبانی
وان شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
*
*
شخصیم گفت کز چه خراسان
برداشت سر به طغیان دانی
گفتم که زود زانیه گردد
آن زن که داشت شوهر زانی
جایی که پایتخت بلرزد
از چند تن منافق جانی
نخروشد از چه ملک خراسان
با خون پاک و عرق کیانی
سستی گرفت چیرهزبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
نزدیک سیر و کندو کسل شد
آمال دور سیر جوانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش، پژمان
گشت آن غرورونخوت فانی
تیر غمم نشست به پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
در سی و پنج سالگی عمر
هفتاد ساله گشت امانی
زیرا بهر دو دست، زمانه
بر من نواخت پتک نوانی
چون خردسالگان بهخروشم
زبن سالخوردگی و شمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیهخوانی
جای امام فخر نشسته
یزدی و قمی وگرکانی
خام و خر و خبیث گروهی
از زر پخته کرده اوانی
عمال دوزخند وزبانشان
مردم گدازتر ز زبانی
هرلحظه خویش را بستایند
در پردلی و سخت کمانی
آری ستودهاند ولیکن
در بددلی و سست گمانی
هر بامداد خانه شودپر
زانبوه دوستان زبانی
چونان که در پژوهش مسلم
صحن سرای و خانه هانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
گیرند حرف از دهن هم
چون در میان کشت، سمانی
من در میان خموش نشسته
چون در حجاز ترک کشانی
آن روز را حتم که گریزم
از چنگ آن گروه، نهانی
گو یی پی شکست بزرگان
با دهرکردهاند تبانی
یارب دلم شکست درین شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاینجای دزدی است و عوانی
دزدند دزد منعم و درویش
پستند پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مبادکرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
بیرون کشیده ملک به شمشیر
از چنگ باهلی و کنانی
زافغان و روس وترک ستانده
کشور به فر ملکستانی
آن کوهسار دلکش و احتشام
وان دلنشین سرود شبانی
وان شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
*
*
شخصیم گفت کز چه خراسان
برداشت سر به طغیان دانی
گفتم که زود زانیه گردد
آن زن که داشت شوهر زانی
جایی که پایتخت بلرزد
از چند تن منافق جانی
نخروشد از چه ملک خراسان
با خون پاک و عرق کیانی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - تاریخ وفات «مستغنی» دانشمند افغان
آه کامسال آسمان در خطهٔ افغان زمین
بر رخ روشندلان باب فغان مفتوح کرد
پادشاهی دادگستر را به تیر ظالمی
کشت و قلب عالمی را زین عزا مجروح کرد
در عزای شاه غازی بود دلها داغدار
مرگ «مستغنی» ز نو آن داغ را مقروح کرد
شهسواری از ادب گم شد که با تیغ زبان
پیشتاز جهل را از پشت زین مطروح کرد
هست مستغنی، علیرغم فلک، باقی بهدهر
در فنایش چرخ باری حرکتی مذبوح کرد
گرچه ازگرداب هستی رست مستغنی ولیک
اشک چشم دوستان را رشک سیل نوح کرد
عاقبت، چون مادح پیغمبر و اصحاب بود
مدحخوانان روح او عزم در ممدوح کرد
در عزایش گرچه کلکم قطعهٔ مجمل سرود
در فراغش لیک روحم ندبهٔ مشروح کرد
بهر تاربخ وفاتش زد رقم کلک بهار
عاقبت «مستغنی» بی «دل» وداع «روح» کرد
بر رخ روشندلان باب فغان مفتوح کرد
پادشاهی دادگستر را به تیر ظالمی
کشت و قلب عالمی را زین عزا مجروح کرد
در عزای شاه غازی بود دلها داغدار
مرگ «مستغنی» ز نو آن داغ را مقروح کرد
شهسواری از ادب گم شد که با تیغ زبان
پیشتاز جهل را از پشت زین مطروح کرد
هست مستغنی، علیرغم فلک، باقی بهدهر
در فنایش چرخ باری حرکتی مذبوح کرد
گرچه ازگرداب هستی رست مستغنی ولیک
اشک چشم دوستان را رشک سیل نوح کرد
عاقبت، چون مادح پیغمبر و اصحاب بود
مدحخوانان روح او عزم در ممدوح کرد
در عزایش گرچه کلکم قطعهٔ مجمل سرود
در فراغش لیک روحم ندبهٔ مشروح کرد
بهر تاربخ وفاتش زد رقم کلک بهار
عاقبت «مستغنی» بی «دل» وداع «روح» کرد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در مرثیهٔ عشقی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۵ - اشک غم
حسین دانش آن سرخیل ابرار
که در عالم به دانایی علم شد
درختی سایه گستر بود افسوس
که پیش تندباد مرگ خم شد
ز بنیان ادب رکنی فرو ریخت
ز بستان هنر نخلی قلم شد
دل روشندلان از فرقت وی
قرین حرقت و رنج و الم شد
نپنداری که دانش از میان رفت
وجودش سوی اقلیم عدم شد
نمی آب از یم ایجاد برخاست
تکاپو کرد و آخر سوی یم شد
وجودش با وجود گل قرین کشت
مزاجش با مزاج دهر ضم شد
دلم سوزد به حال اهل تحقیق
که فردی کامل از آن جمع کم شد
بهمرگ او «بهار» اشگ غم افشاند
همان بر تربت پاکش رقم شد
بیا تا اشگ غم بر وی فشانیم
که تاریخ وفاتش «اشک غم» شد
که در عالم به دانایی علم شد
درختی سایه گستر بود افسوس
که پیش تندباد مرگ خم شد
ز بنیان ادب رکنی فرو ریخت
ز بستان هنر نخلی قلم شد
دل روشندلان از فرقت وی
قرین حرقت و رنج و الم شد
نپنداری که دانش از میان رفت
وجودش سوی اقلیم عدم شد
نمی آب از یم ایجاد برخاست
تکاپو کرد و آخر سوی یم شد
وجودش با وجود گل قرین کشت
مزاجش با مزاج دهر ضم شد
دلم سوزد به حال اهل تحقیق
که فردی کامل از آن جمع کم شد
بهمرگ او «بهار» اشگ غم افشاند
همان بر تربت پاکش رقم شد
بیا تا اشگ غم بر وی فشانیم
که تاریخ وفاتش «اشک غم» شد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - حکمت
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - تسلیت به سردار معزز حکمران بجنورد هنگامی که مادر او و مهرالسلطنه همسرش در یک زمان بدرود حیات گفتند
مگِری سردار، زان که گریه و زاری
سود ندارد در این زمانهٔ ریمن
رفته، به زاری وگریه باز نگردد
جز که بخوشد دو چشم و خسته شود تن
مادر پرهیزگارت ار ز میان رفت
عز تو پاینده باد و بخت تو روشن
ور ز میان رفت مهر سلطنت تو
زنده به مانند ایلخانی و بهمن
ما همه ماندیم و آن عزیزان رفتند
درکنف رحمت خدای میهن
یکسره بایست راند تا سر منزل
هرکه ز من زودتر رسید به ازمن
ور غم هجران دل تو را بشکافد
مرهمی از صبر بر جریحه برافکن
گر به دل از صبر مرهمی ننهادی
کی ز بن چه برآمدی تن بیژن
جامه ی نیلی برآور از تن و درپوش
بر تنت از صبر و بردباری، جوشن
کسوت مردان مرد پوش و قوی باش
پیش بلیات این جهان کم از زن
گوش ندارد فلک به گریه و زاری
هیچ نیرزد جهان به ناله و شیون
سود ندارد در این زمانهٔ ریمن
رفته، به زاری وگریه باز نگردد
جز که بخوشد دو چشم و خسته شود تن
مادر پرهیزگارت ار ز میان رفت
عز تو پاینده باد و بخت تو روشن
ور ز میان رفت مهر سلطنت تو
زنده به مانند ایلخانی و بهمن
ما همه ماندیم و آن عزیزان رفتند
درکنف رحمت خدای میهن
یکسره بایست راند تا سر منزل
هرکه ز من زودتر رسید به ازمن
ور غم هجران دل تو را بشکافد
مرهمی از صبر بر جریحه برافکن
گر به دل از صبر مرهمی ننهادی
کی ز بن چه برآمدی تن بیژن
جامه ی نیلی برآور از تن و درپوش
بر تنت از صبر و بردباری، جوشن
کسوت مردان مرد پوش و قوی باش
پیش بلیات این جهان کم از زن
گوش ندارد فلک به گریه و زاری
هیچ نیرزد جهان به ناله و شیون
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - در سوگ پدر
دربغ و دردکه ازکید چرخ و فتنه دهر
بشد صبوری و ازکف ربود صبر جهان
دربغ از آن دل دانا که از جفای سپهر
گزید خاک سیه را ز بهر خویش مکان
صبوری آن ملک شاعران طوس برفت
بجای ماند همه ملک شعر بیسلطان
شد از میانه ادیبی که ملک دانش را
حیات بود بدو چون حیات جسم به جان
شد از میانه یکی فاضلی معانیسنج
که داشت نامهٔ دانش بنام او عنوان
دگر نیابد گیتی شبیهش از اشباه
دگر نیارد دوران قرینش از اقران
بغیر طبع و دل راد او ندیده کسی
نهفته گردد در خاک، قلزم و عمان
بغیر رای رزینش کسی ندارد یاد
که آفتاب شود زیر خاک تیره نهان
چو بود گنج خرد در زمین نهان گردید
بلی هماره بود گنج در زمین پنهان
شکست رونق بازار فضل ازین سودا
ببست دکهٔ علم و هنر ازبن خسران
به سوگواری او بین به نامه و خامه
یکی دریده قبا و یکی بریده زبان
نبود در سر او جز هوای آل رسول
نبود در دل او جز محبت اینان
ز دار فانی بگرفت ره سوی باقی
که گفته است خدا « کل من علیها فان»
بشد صبوری و ازکف ربود صبر جهان
دربغ از آن دل دانا که از جفای سپهر
گزید خاک سیه را ز بهر خویش مکان
صبوری آن ملک شاعران طوس برفت
بجای ماند همه ملک شعر بیسلطان
شد از میانه ادیبی که ملک دانش را
حیات بود بدو چون حیات جسم به جان
شد از میانه یکی فاضلی معانیسنج
که داشت نامهٔ دانش بنام او عنوان
دگر نیابد گیتی شبیهش از اشباه
دگر نیارد دوران قرینش از اقران
بغیر طبع و دل راد او ندیده کسی
نهفته گردد در خاک، قلزم و عمان
بغیر رای رزینش کسی ندارد یاد
که آفتاب شود زیر خاک تیره نهان
چو بود گنج خرد در زمین نهان گردید
بلی هماره بود گنج در زمین پنهان
شکست رونق بازار فضل ازین سودا
ببست دکهٔ علم و هنر ازبن خسران
به سوگواری او بین به نامه و خامه
یکی دریده قبا و یکی بریده زبان
نبود در سر او جز هوای آل رسول
نبود در دل او جز محبت اینان
ز دار فانی بگرفت ره سوی باقی
که گفته است خدا « کل من علیها فان»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۱ - دریغ و آه امین
دریغ و درد که در عین نیکخواهی و مهر
نهفت رخ ز رفیقان نیکخواه، امین
دریغ و آه که در نیمشب به مرگ فجا
رسید روز حیاتش به شامگاه، امین
جدا شد از بر یاران به نیمهراه حیات
نبود اگرچه ز یاران نیمهراه، امین
امین تجار آن سید ستوده که بود
تمام عمر به نزد گدا و شاه، امین
پناه خلق، سر خاندان، حبیبالله
غنوده در کنف رحمت اله، امین
نبرده بود ز راهش چو خواجگان دگر
غرور دولت و سودای مال و جاه، امین
بعین عزّ و غنا میتوان شدن درویش
گر این سخن نپذیری بود گواه، امین
به روز حادثه داد امتحان بسی، که کند
پی دفاع وطن کار صد سپاه، امین
ز جان و مال و کسان جمله دست شست و برفت
زمان هجرت و آن دورهٔ سیاه، امین
ز حبس و نفی نرنجید و راه کج نگرفت
که صدق و راستیش بود تکیهگاه، امین
شمار سال وفاتش یکی ز یاران خواست
بهار غمزده گفتا: «دریغ و آه امین»
نهفت رخ ز رفیقان نیکخواه، امین
دریغ و آه که در نیمشب به مرگ فجا
رسید روز حیاتش به شامگاه، امین
جدا شد از بر یاران به نیمهراه حیات
نبود اگرچه ز یاران نیمهراه، امین
امین تجار آن سید ستوده که بود
تمام عمر به نزد گدا و شاه، امین
پناه خلق، سر خاندان، حبیبالله
غنوده در کنف رحمت اله، امین
نبرده بود ز راهش چو خواجگان دگر
غرور دولت و سودای مال و جاه، امین
بعین عزّ و غنا میتوان شدن درویش
گر این سخن نپذیری بود گواه، امین
به روز حادثه داد امتحان بسی، که کند
پی دفاع وطن کار صد سپاه، امین
ز جان و مال و کسان جمله دست شست و برفت
زمان هجرت و آن دورهٔ سیاه، امین
ز حبس و نفی نرنجید و راه کج نگرفت
که صدق و راستیش بود تکیهگاه، امین
شمار سال وفاتش یکی ز یاران خواست
بهار غمزده گفتا: «دریغ و آه امین»
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۵ - در رثاء ایرج
ایرجا رفتی و اشعار تو ماند
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
مینهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
بعد عمری دل یاران بردن
دل ما سوختی از این مردن
چون کبوتر بچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فرو خفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
سوی افلاک شد آن روح خفیف
هر لطیفی گذرد سوی لطیف
بود در نظم جهان صاف و صریح
مردنت سکته، ولی غیر ملیح
موقع سکتهات این دور نبود
صحبت ما و تو اینطور نبود
خامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامه در از ماتم تو
شعر بیوزن شد و قافیه خوار
سجع و ردف و روی افتاد ز کار
شجر فضل و ادب بیبر شد
فلک دانش بیاختر شد
یافت ابیات به مصرع تقلیل
شد مطالع به مقاطع تبدیل
قلم شاعری از کار افتاد
ادبیات ز مقدار افتاد
در عزای تو قلم خون بگریست
نتوان گفت که او چون بگریست
خامه در مرگ تو شد مویه کنان
لیقه در سوگ تو شد موی کنان
دفتر از هجر تو بیشیرازه است
وز غمت داغ مرکّب تازه است
خامه چون شد ز عزایت خبرمن
تیغ بر سر زد و بشکافت سرش
از سرش خون سیه بیرون ریخت
بر ورق از بن مژگان خون ریخت
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی ز امثال
رفتی و لذّت دانش بردی
ذوقها را به دماغ افسردی
کیف از افیون و نشاط از مِی شد
دورهٔ عشق و جوانی طی شد
اندر آهنگ، دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند
فعلاتن فعل از ضرب افتاد
ضرب هم قاعده را از کف داد
بیتو رفت از غزلیات فروغ
بیتو شد عاشقی و عشق دروغ
بیتو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
مردی و اختر ما کرد غروب
لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب
مرده خوشتر که بود با هنری
زنده در مملکت محتضری
داشتند آرزوی صحبت تو
مولیر و کرنی و راسین و روسو
به تو گفتند که برخیز و بیا
وحشی و اهلی و جامی و ضیا
گوش کردی و به یک چشم زدن
شدی آنجا که ببایست شدن
دوستانت همگی تقدیسی
گرد هم پارسی و پاریسی
با چنان حوزه که آنجا داری
چه غم از غمکدهٔ ما داری
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساختهای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشهای بهر پذیرایی ما
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
مینهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
بعد عمری دل یاران بردن
دل ما سوختی از این مردن
چون کبوتر بچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فرو خفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
سوی افلاک شد آن روح خفیف
هر لطیفی گذرد سوی لطیف
بود در نظم جهان صاف و صریح
مردنت سکته، ولی غیر ملیح
موقع سکتهات این دور نبود
صحبت ما و تو اینطور نبود
خامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامه در از ماتم تو
شعر بیوزن شد و قافیه خوار
سجع و ردف و روی افتاد ز کار
شجر فضل و ادب بیبر شد
فلک دانش بیاختر شد
یافت ابیات به مصرع تقلیل
شد مطالع به مقاطع تبدیل
قلم شاعری از کار افتاد
ادبیات ز مقدار افتاد
در عزای تو قلم خون بگریست
نتوان گفت که او چون بگریست
خامه در مرگ تو شد مویه کنان
لیقه در سوگ تو شد موی کنان
دفتر از هجر تو بیشیرازه است
وز غمت داغ مرکّب تازه است
خامه چون شد ز عزایت خبرمن
تیغ بر سر زد و بشکافت سرش
از سرش خون سیه بیرون ریخت
بر ورق از بن مژگان خون ریخت
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی ز امثال
رفتی و لذّت دانش بردی
ذوقها را به دماغ افسردی
کیف از افیون و نشاط از مِی شد
دورهٔ عشق و جوانی طی شد
اندر آهنگ، دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند
فعلاتن فعل از ضرب افتاد
ضرب هم قاعده را از کف داد
بیتو رفت از غزلیات فروغ
بیتو شد عاشقی و عشق دروغ
بیتو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
مردی و اختر ما کرد غروب
لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب
مرده خوشتر که بود با هنری
زنده در مملکت محتضری
داشتند آرزوی صحبت تو
مولیر و کرنی و راسین و روسو
به تو گفتند که برخیز و بیا
وحشی و اهلی و جامی و ضیا
گوش کردی و به یک چشم زدن
شدی آنجا که ببایست شدن
دوستانت همگی تقدیسی
گرد هم پارسی و پاریسی
با چنان حوزه که آنجا داری
چه غم از غمکدهٔ ما داری
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساختهای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشهای بهر پذیرایی ما
ملکالشعرای بهار : مسمطات
بلدی
چار ماه است که مهمل شده کار بلدی
آخر این قوم ندادند قرار بلدی
گشته از غصه و غم زرد عذار بلدی
خفته در خاک عدم جسم نزار بلدی
نرود فاتحه خوانی به مزار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
نه به مشهد بلدی ماند و نه در ری بلدی
ما ندانیم که آباد شود کی بلدی
گشته از بی کفنی لاشهٔ لاشی بلدی
بلدی ای بلدی ای بلدی ای بلدی
عالمی گشته کنون نوحه شعار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی طفلک خوشخوی و خوش اندامی بود
بچهٔ خوش سخن و شوخ دلارامی بود
منفصل شد ز جهالت چه بد ایامی بود
بلدی کاش اقل همسر مادامی بود
تاکه بودند جهان یکسره یار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی کاش بدی پهلوی قونسولخانه
تا ز یاران موافق نشدی بیگانه
حضراتش ننمودند تهی پیمانه
نشدی از غرض چند نفر ویرانه
تهی از خویش نکردند کنار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
یا اقلا بلدی حوزه لاتاری بود
واندر آنجا صنم شوخ وفاداری بود
یا در آن دخلکی و گرمی بازاری بود
یا در آنجا دو نخود لاسکی وتاری بود
تا پریشان نشدی طرهٔ تار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی را بشکستند کمر ، وای هوار
دگر از او نگرفتند خبر، وای هوار
خون مسکین بلدی گشت هدر وای هوار
آه تاکی بخورم خون جگر وای هوار
که جگرخون شود از قلب فکار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
آن جنابی که معین بود و ظهیرمن وتو
بلدی جان زچه شد خصم شریرمن وتو
گوش او از چه نشدکر، ز نفیر من وتو
بو که نفرین کندش مادر پیر من و تو
تا بداندکه چه کرده است به کار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
هر شب و روز به بدخواه تو نفرین گویم
گاه از آن گفنم بیپرده گه از این گویم
هرچه گوبم ز وطنخواهی و آئین گویم
بلدی جان تو دعاکن که من آمین گویم
نیست باد آنکه بهم ریخت مدار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی گشته عرقریز و خجل ای وکلا
خلق را از غم او خون شده دل ای وکلا
چند باشید چنین مهمل و ول ای وکلا
پایها تا به کمر مانده به گل ای وکلا
همتی زانکه به گل مانده حمار بلدی
آه و صد آه بر این حالت زار بلدی
آخر این قوم ندادند قرار بلدی
گشته از غصه و غم زرد عذار بلدی
خفته در خاک عدم جسم نزار بلدی
نرود فاتحه خوانی به مزار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
نه به مشهد بلدی ماند و نه در ری بلدی
ما ندانیم که آباد شود کی بلدی
گشته از بی کفنی لاشهٔ لاشی بلدی
بلدی ای بلدی ای بلدی ای بلدی
عالمی گشته کنون نوحه شعار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی طفلک خوشخوی و خوش اندامی بود
بچهٔ خوش سخن و شوخ دلارامی بود
منفصل شد ز جهالت چه بد ایامی بود
بلدی کاش اقل همسر مادامی بود
تاکه بودند جهان یکسره یار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی کاش بدی پهلوی قونسولخانه
تا ز یاران موافق نشدی بیگانه
حضراتش ننمودند تهی پیمانه
نشدی از غرض چند نفر ویرانه
تهی از خویش نکردند کنار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
یا اقلا بلدی حوزه لاتاری بود
واندر آنجا صنم شوخ وفاداری بود
یا در آن دخلکی و گرمی بازاری بود
یا در آنجا دو نخود لاسکی وتاری بود
تا پریشان نشدی طرهٔ تار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی را بشکستند کمر ، وای هوار
دگر از او نگرفتند خبر، وای هوار
خون مسکین بلدی گشت هدر وای هوار
آه تاکی بخورم خون جگر وای هوار
که جگرخون شود از قلب فکار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
آن جنابی که معین بود و ظهیرمن وتو
بلدی جان زچه شد خصم شریرمن وتو
گوش او از چه نشدکر، ز نفیر من وتو
بو که نفرین کندش مادر پیر من و تو
تا بداندکه چه کرده است به کار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
هر شب و روز به بدخواه تو نفرین گویم
گاه از آن گفنم بیپرده گه از این گویم
هرچه گوبم ز وطنخواهی و آئین گویم
بلدی جان تو دعاکن که من آمین گویم
نیست باد آنکه بهم ریخت مدار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی گشته عرقریز و خجل ای وکلا
خلق را از غم او خون شده دل ای وکلا
چند باشید چنین مهمل و ول ای وکلا
پایها تا به کمر مانده به گل ای وکلا
همتی زانکه به گل مانده حمار بلدی
آه و صد آه بر این حالت زار بلدی
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
توپ روس
اردیبهشت نوحه و آغاز ماتم است
ماه ربیع نیست که ماه محرم است
گر باد نوبهار وزد اندرین ربیع
همچون محرم از چه جهان غرق ماتم است
در عاشر محرم اگرکشته شد حسین
در عاشر ربیع چرا دل پر از غم است
باز این مصیبت نو و این نوحه بهر چیست
آننوحه ومصیبت دیرین مگرکم است
تاکی جهان بکشتن آزادگان جریست
تاکی فلک به خواری پاکان مصمم است
درآخرالزمان چه غمی داده است روی
بر شیعیان، که بر همه غمها مقدم است
گویی دراهل فرش بود ماتمی عظیم
کافغان وشور وولوله درعرشاعظم است
یاخود عزای تازه و سوگ دوباره ای
این مه بر آل محمد فراهم است
پیغمبر خدای چرا نوحه می کند
گویی به یاد قبر سلیل مکرم است
شاه رضا شهید خراسان غریب طوس
کاتش به قلب پاک وی افکند توپ روس
شاهی که خون کند دل احباب، غربتش
پر خون شد از جفای بداندیش تربتش
جور غریب مایهٔ اندوه و کربت است
جور از پس وفات، فزونست کربتش
محصور شد ز خیل عدو درگهی که بود
خلق دو کون درکنف لطف و عزتش
آن آستانهای که خدا کردش احترام
دردا که توپ روس برانداخت حرمتش
صحنی که داشت قیمت جانها غبار او
نعل سمند حادثه بشکست قیمتش
سوراخ شد زتیرجفا پیکری که بود
پشت نهم سپهر، کمان بهر خدمتش
غلطید در دماء شهیدان تنی که بود
آب حیوه، ربزهخور خوان نعمتش
درپای قهر حق ز چهرو موج زن نگشت
زبن کینههاکه رفت به دریای رحمتش
ای حجه خدای ز غیبت برآر سر
بنگرکه با خدای چه کردند و حجتش
بیدارگشت فتنه، چرا رخ نهفتهای!
برپای شد قیامت کبری، چه خفتهای!
رضوان درند جامه و زد پیرهن به نیل
خون موجزد ز چشمهٔ تسنیم و سلسبیل
گرد عزاگرفت سراپای عرش حق
خاک الم نشست به رخسار جبرئیل
بارید سنگ فتنه به گهوارهٔ مسیح
افتاد نارکینه به گلخانهٔ خلیل
کروبیان سدرهٔ رحمت پریده رنگ
پرسان بیان واقعه از حضرت جلیل
کایانجی و کشتی او شد نهان به موج
آیاکلیم و امت او غرقه شد به نیل؟
آیا خلیل زآتش نمرود شد هلاک
آیا خراب، خانهٔ حق شد ز قوم فیل؟
آیا شکست، قائمه ی جیش مصطفی
از جیش خصم و لشکر اسلام شد ذلیل؟
آیاکه مرتضی است زتیغ ستم فکار
آیاکه مجتبی است ز زهر جفا علیل؟
آیا دوباره خون حسین وکسان او
گشته است برگروه زنازادگان سبیل؟
ایشاندر اینسخن، کهبرآمد زخاک طوس
از چارسو خروش غمانگیز توپ روس
ای حجه زمانه دل ما به جان رسید
تعجیل کن که فتنه ی آخر زمان رسید
دزدان شرع لاف دیانت همی زنند
ای حجت خدای گه امتحان رسید
دین زین شکستهای ییاپی زدست رفت
هنگام فتح و زندگی جاودان رسید
اسلام از تطاول اعدا ز پا فتاد
بر ما ز دستبرد اجانب زیان رسید
قصد خراب کردن ایرانیان نمود
آن سیل فتنهای که به هندوستان رسید
خودمینگویم این که به ایران چه میرسد
یا خود چه لطمهای به سریرکیان رسید
ای پیشتاز لشکر اسلام درنگر
بر این مصیبتی که بر اسلامیان رسید
بنگر که از زمین خراسان ز جور روس
افغان و شور و غلغله بر آسمان رسید
بنگرکه در میان شبستان جد تو
خونهای کشتگان جفا تا میان رسید
بنگرکه در ضریح رضا تیر آتشین
از چارسو برآن تن بهتر ز جان رسید
برآن ضریح، توپ مسلسل زدند آه!
آتش به قلب احمد مرسل زدند آه!
تاریک شد زمانه و گم گشت راه دین
مغلوب شد زکثرت اعدا سپاه دین
شد بیحقوق هرکه نشان داد راه حق
شد بیپناه هرکه شد اندر پناه دین
درغم بماند هرکه شد او غمگسار شرع
بیداد یافت هرکه شد او دادخواه دین
پرشد جهان ز خیل خدایان ملک و مال
بیگانه شد به چشم خلایق اله دین
چندان غبار فتنه و بدعت پدیدگشت
کاینک به راه کفر بدل گشته راه دین
نی حاکمی که دفع کند اشتغال ملک
نی عالمی که رفع کند اشتباه دین
ای آفتاب دنیی و دین چند در حجاب
بنگر به حال تیره و روز سیاه دین
ای پادشاه دین بنگرکاوفتاده باز
از توپ روس زلزله در بارگاه دین
بنگر که کرد دشمن ناپاک دین تباه
آماج تیرکینه تن پاک شاه دین
بنگرکه از زمین خراسان ز توپ روس
بر آسمان زبانه کشد دود آه دین
این آتش ار ز ملک خراسان گذرکند
ترسم به خاک یثرب و بطحا اثرکند
این بارگاه کیست چنین خالی و خراب
خائن به جای خادم وآتش به جای آب
درگاهش از تزاحم دینپروران تهی
ایوانش از تطاول بیگانگان خراب
سوراخ گشته گنبدش از توپ قلعه کوب
پرگردکشته حضرتش از ظلم بیحساب
برق تفنگ برشده جای چراغ برق
نار سعیر در شده جای زلال ناب
رخشنده گنبدش شده پنهان بدود توپ
چون روی حور پنهان در نیلگون نقاب
گاه اذان شام فراز منارهاش
غران خروش توپ که قد قامت العذاب
در زیر طاق و پای ضریح مطهرش
هنگامهای که کاش نبیندکسش به خواب
زوار بی گناه و فقیران بینوا
تنها بهره فتاده ورخها بهخون خضاب
آنجاکه بوده مسکن کروبیان قدس
خاکم به سر! چرا شده منزلگه کلاب
این کاخ جای بوسهٔ شاهان عصر بود
اسب عدوکجا و چنین کاخ مستطاب
خواب است این حدیث که گویندهایم ما
گر نیست خواب پس ز چه رو زندهایم ما
ای خالق طبیعت، جان از برای چیست
وین جسم خاکسارگران از برای چیست
این مغز خانه خانه و اعصاب تار تار
وین قلب وخون و این دوران ازبرای چیست
این جمله گر برای حیاتست و مردمی
پس لشکر هوا و هوان از برای چیست
بخل وحسد چرا و نفاق و غضب ز چه
ظلم و جفا و ظن وگمان از برای چیست
این کینه و هوا و هوس گر غریزی است
پس حکمت بنای جهان از برای چیست
ورگردش جهان را اینست سرنوشت
نار جحیم و باغ جنان از برای چیست
مظلوم اگر به پنجهٔ ظالم حوالت است
پس صحبت فلان و فلان ازبرای چیست
ور حق عیان و نیست در او حاجت بیان
پس صدهزار سر نهان از برای چیست
از ره بدر شدیم خدایا هدایتی
حیران شدیم ای مدد حق عنایتی
گرگم نگشته بودی در شرع، راه ما
پهلو بر اوج چرخ زدی بارگاه ما
قرآن اگر نماندی در پردﻩ افول
صد آفتاب، نور گرفتی ز ماه ما
ور جهل جای فلسفه را نستدی بدین
در دین بجا نماندی این اشتباه ما
شد موی ما سفید به اِن قلت و قال و قیل
یک مو نکرد فرق ز روز سیاه ما
از رفض و جبر و غالی و سنت پدید گشت
این اختلاف و ذلت و حال تباه ما
این اختلاف شوم و دگر اختلافهاست
بر حالتی خرابتر از این گواه ما
تقصیر از آن ماست که توپ جفای روس
ویران کند حریم ولیاله ما
و امروز چون اسیران در ﭘﻨﺠﻪ دو خصم
درماندهایم و نیست کسی داد خواه ما
از کید خصم و ناکسی قائدان ملک
درهم شکسته سطوت خیل و سپاه ما
یکسو به دار، حجه و سالار دین رود
یک سو خراب، کعبهٔ اهل یقین شود
اسلام را شهید جفا کرد توپ روس
نتوان شمردنش که چها کرد توپ روس
هر ماتمی که بود، کهن شد به روزگار
زبن ماتم نوی که به پا کرد توپ روس
آوخ که در دیار خراسان به عهد ما
تجدید عهد کرب و بلا کرد توپ روس
نمرودوش به بارگه حجهٔ خدا
با تیر کینه قصد خدا کرد توپ روس
درداکه رخ، ز بهر خرابی چو قوم فیل
بر کعبهٔ حریم رضا کرد توپ روس
آه از دقیقهای که بمانند پیک مرگ
دراین شریف بقعه، صدا کرد توپ روس
گرد ضریح سبط نبی را چوقتلگاه
پر از جنازهٔ شهدا کرد توپ روس
زوار را به طوف ضریح رضا، درو
همچون علف، به داس جفا کرد توپ روس
زودا که آه بی گنهان شعلهور شود
تا خاندان ظالم از آن پر شرر شود
ماه ربیع نیست که ماه محرم است
گر باد نوبهار وزد اندرین ربیع
همچون محرم از چه جهان غرق ماتم است
در عاشر محرم اگرکشته شد حسین
در عاشر ربیع چرا دل پر از غم است
باز این مصیبت نو و این نوحه بهر چیست
آننوحه ومصیبت دیرین مگرکم است
تاکی جهان بکشتن آزادگان جریست
تاکی فلک به خواری پاکان مصمم است
درآخرالزمان چه غمی داده است روی
بر شیعیان، که بر همه غمها مقدم است
گویی دراهل فرش بود ماتمی عظیم
کافغان وشور وولوله درعرشاعظم است
یاخود عزای تازه و سوگ دوباره ای
این مه بر آل محمد فراهم است
پیغمبر خدای چرا نوحه می کند
گویی به یاد قبر سلیل مکرم است
شاه رضا شهید خراسان غریب طوس
کاتش به قلب پاک وی افکند توپ روس
شاهی که خون کند دل احباب، غربتش
پر خون شد از جفای بداندیش تربتش
جور غریب مایهٔ اندوه و کربت است
جور از پس وفات، فزونست کربتش
محصور شد ز خیل عدو درگهی که بود
خلق دو کون درکنف لطف و عزتش
آن آستانهای که خدا کردش احترام
دردا که توپ روس برانداخت حرمتش
صحنی که داشت قیمت جانها غبار او
نعل سمند حادثه بشکست قیمتش
سوراخ شد زتیرجفا پیکری که بود
پشت نهم سپهر، کمان بهر خدمتش
غلطید در دماء شهیدان تنی که بود
آب حیوه، ربزهخور خوان نعمتش
درپای قهر حق ز چهرو موج زن نگشت
زبن کینههاکه رفت به دریای رحمتش
ای حجه خدای ز غیبت برآر سر
بنگرکه با خدای چه کردند و حجتش
بیدارگشت فتنه، چرا رخ نهفتهای!
برپای شد قیامت کبری، چه خفتهای!
رضوان درند جامه و زد پیرهن به نیل
خون موجزد ز چشمهٔ تسنیم و سلسبیل
گرد عزاگرفت سراپای عرش حق
خاک الم نشست به رخسار جبرئیل
بارید سنگ فتنه به گهوارهٔ مسیح
افتاد نارکینه به گلخانهٔ خلیل
کروبیان سدرهٔ رحمت پریده رنگ
پرسان بیان واقعه از حضرت جلیل
کایانجی و کشتی او شد نهان به موج
آیاکلیم و امت او غرقه شد به نیل؟
آیا خلیل زآتش نمرود شد هلاک
آیا خراب، خانهٔ حق شد ز قوم فیل؟
آیا شکست، قائمه ی جیش مصطفی
از جیش خصم و لشکر اسلام شد ذلیل؟
آیاکه مرتضی است زتیغ ستم فکار
آیاکه مجتبی است ز زهر جفا علیل؟
آیا دوباره خون حسین وکسان او
گشته است برگروه زنازادگان سبیل؟
ایشاندر اینسخن، کهبرآمد زخاک طوس
از چارسو خروش غمانگیز توپ روس
ای حجه زمانه دل ما به جان رسید
تعجیل کن که فتنه ی آخر زمان رسید
دزدان شرع لاف دیانت همی زنند
ای حجت خدای گه امتحان رسید
دین زین شکستهای ییاپی زدست رفت
هنگام فتح و زندگی جاودان رسید
اسلام از تطاول اعدا ز پا فتاد
بر ما ز دستبرد اجانب زیان رسید
قصد خراب کردن ایرانیان نمود
آن سیل فتنهای که به هندوستان رسید
خودمینگویم این که به ایران چه میرسد
یا خود چه لطمهای به سریرکیان رسید
ای پیشتاز لشکر اسلام درنگر
بر این مصیبتی که بر اسلامیان رسید
بنگر که از زمین خراسان ز جور روس
افغان و شور و غلغله بر آسمان رسید
بنگرکه در میان شبستان جد تو
خونهای کشتگان جفا تا میان رسید
بنگرکه در ضریح رضا تیر آتشین
از چارسو برآن تن بهتر ز جان رسید
برآن ضریح، توپ مسلسل زدند آه!
آتش به قلب احمد مرسل زدند آه!
تاریک شد زمانه و گم گشت راه دین
مغلوب شد زکثرت اعدا سپاه دین
شد بیحقوق هرکه نشان داد راه حق
شد بیپناه هرکه شد اندر پناه دین
درغم بماند هرکه شد او غمگسار شرع
بیداد یافت هرکه شد او دادخواه دین
پرشد جهان ز خیل خدایان ملک و مال
بیگانه شد به چشم خلایق اله دین
چندان غبار فتنه و بدعت پدیدگشت
کاینک به راه کفر بدل گشته راه دین
نی حاکمی که دفع کند اشتغال ملک
نی عالمی که رفع کند اشتباه دین
ای آفتاب دنیی و دین چند در حجاب
بنگر به حال تیره و روز سیاه دین
ای پادشاه دین بنگرکاوفتاده باز
از توپ روس زلزله در بارگاه دین
بنگر که کرد دشمن ناپاک دین تباه
آماج تیرکینه تن پاک شاه دین
بنگرکه از زمین خراسان ز توپ روس
بر آسمان زبانه کشد دود آه دین
این آتش ار ز ملک خراسان گذرکند
ترسم به خاک یثرب و بطحا اثرکند
این بارگاه کیست چنین خالی و خراب
خائن به جای خادم وآتش به جای آب
درگاهش از تزاحم دینپروران تهی
ایوانش از تطاول بیگانگان خراب
سوراخ گشته گنبدش از توپ قلعه کوب
پرگردکشته حضرتش از ظلم بیحساب
برق تفنگ برشده جای چراغ برق
نار سعیر در شده جای زلال ناب
رخشنده گنبدش شده پنهان بدود توپ
چون روی حور پنهان در نیلگون نقاب
گاه اذان شام فراز منارهاش
غران خروش توپ که قد قامت العذاب
در زیر طاق و پای ضریح مطهرش
هنگامهای که کاش نبیندکسش به خواب
زوار بی گناه و فقیران بینوا
تنها بهره فتاده ورخها بهخون خضاب
آنجاکه بوده مسکن کروبیان قدس
خاکم به سر! چرا شده منزلگه کلاب
این کاخ جای بوسهٔ شاهان عصر بود
اسب عدوکجا و چنین کاخ مستطاب
خواب است این حدیث که گویندهایم ما
گر نیست خواب پس ز چه رو زندهایم ما
ای خالق طبیعت، جان از برای چیست
وین جسم خاکسارگران از برای چیست
این مغز خانه خانه و اعصاب تار تار
وین قلب وخون و این دوران ازبرای چیست
این جمله گر برای حیاتست و مردمی
پس لشکر هوا و هوان از برای چیست
بخل وحسد چرا و نفاق و غضب ز چه
ظلم و جفا و ظن وگمان از برای چیست
این کینه و هوا و هوس گر غریزی است
پس حکمت بنای جهان از برای چیست
ورگردش جهان را اینست سرنوشت
نار جحیم و باغ جنان از برای چیست
مظلوم اگر به پنجهٔ ظالم حوالت است
پس صحبت فلان و فلان ازبرای چیست
ور حق عیان و نیست در او حاجت بیان
پس صدهزار سر نهان از برای چیست
از ره بدر شدیم خدایا هدایتی
حیران شدیم ای مدد حق عنایتی
گرگم نگشته بودی در شرع، راه ما
پهلو بر اوج چرخ زدی بارگاه ما
قرآن اگر نماندی در پردﻩ افول
صد آفتاب، نور گرفتی ز ماه ما
ور جهل جای فلسفه را نستدی بدین
در دین بجا نماندی این اشتباه ما
شد موی ما سفید به اِن قلت و قال و قیل
یک مو نکرد فرق ز روز سیاه ما
از رفض و جبر و غالی و سنت پدید گشت
این اختلاف و ذلت و حال تباه ما
این اختلاف شوم و دگر اختلافهاست
بر حالتی خرابتر از این گواه ما
تقصیر از آن ماست که توپ جفای روس
ویران کند حریم ولیاله ما
و امروز چون اسیران در ﭘﻨﺠﻪ دو خصم
درماندهایم و نیست کسی داد خواه ما
از کید خصم و ناکسی قائدان ملک
درهم شکسته سطوت خیل و سپاه ما
یکسو به دار، حجه و سالار دین رود
یک سو خراب، کعبهٔ اهل یقین شود
اسلام را شهید جفا کرد توپ روس
نتوان شمردنش که چها کرد توپ روس
هر ماتمی که بود، کهن شد به روزگار
زبن ماتم نوی که به پا کرد توپ روس
آوخ که در دیار خراسان به عهد ما
تجدید عهد کرب و بلا کرد توپ روس
نمرودوش به بارگه حجهٔ خدا
با تیر کینه قصد خدا کرد توپ روس
درداکه رخ، ز بهر خرابی چو قوم فیل
بر کعبهٔ حریم رضا کرد توپ روس
آه از دقیقهای که بمانند پیک مرگ
دراین شریف بقعه، صدا کرد توپ روس
گرد ضریح سبط نبی را چوقتلگاه
پر از جنازهٔ شهدا کرد توپ روس
زوار را به طوف ضریح رضا، درو
همچون علف، به داس جفا کرد توپ روس
زودا که آه بی گنهان شعلهور شود
تا خاندان ظالم از آن پر شرر شود
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
در رثاء جمیل صدقیالذهاوی
دجلهٔ بغداد بر مرگ ذهاوی خون گریست
نی خطا گفتم که شرق از نیل تا سیحون گریست
اشکربزان شد عراق از ماتم فرزند خویش
همچو یونان کز غم هجران افلاطون گریست
زبن بلای عام یعنی مرگ سلطان سخن
مردم شهری به شهر و بدو در هامون گریست
از غم شعر روانش فکر از گردش فتاد
در فراق طبع پاکش لفظ بر مضمون گریست
زدگریبان چاک، نظم و پخت بر سر خاک، نثر
از غم او هریکی موزون و ناموزون گریست
دوش بر خاک مزارش خیمه زد ابر بهار
خواستتا در هجرش از چشم «بهار» افزون گریست
خندهای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود
قطره کمتر زن، تو آب افشانی و او خون گریست
رشوه دادیمش ز عمر، ار مردنش دادی امان
ور پذیرفتی فدا، پیشش فدا کردیم جان
قرنها بگذشت تا آمد ذهاوی در وجود
نیز چون او باز نارد قرنها، دور زمان
گر به مرگش صبر بنمائیم از بیچارگیست
وان بهواقع یأس و نومیدی است نی صبر و توان
دل بسوزد در فراقش دیده گرید در غمش
هر زمان گویی خلد در چشم دل تیر و سنان
وز پس مرگش مصائب خوار شد در چشم خلق
زانکه از این سختتر نبود مصیبت در جهان
بود یاران را درپغ از مردنش و اکنون چه رفت
هرکه خواهد گو بمیر و هرکه خواهد گو بمان
رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست
کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان
شد ذهاوی خسته و زاین دهر پرغوغا گذشت
دستافشان پای کوبان از سر دنیا گذشت
بود عمری سرگران از زحمت غوغای دهر
زبن سبب پیرانه سر زین دهر پرغوغا گذشت
برگ امیدش ز دلها چون شقایق زود ریخت
لیک داغش لالهسان، کی خواهد از دلها گذشت
عالمی فضل و ادب را برد با خود زیر خاک
گرچه از این خاکدان خود یکه و تنها گذشت
تلخکامیها کشید از دهر لیکن در سخن
کام گیتی کرد شیرین پس به استغنا گذشت
در بر گیهان اعظم کیست انسان ضعیف
کش توان گفتن که شد فرتوت یا برنا گذشت؟
عمر اگر یکروز اگر صدسال، میبایست مرد
نیکبخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت
ایهاالزورا تو استادان فراوان دیدهای
شاعرانی فحل و مردانی سخندان دیدهای
گر ندیدستی لبید و اخطل و اعشی قیس
دعبل و بوطیب و بشار و مروان دیدهای
بو نواس و بو تمام و بوالعلا و بوالاسد
ابنمعتز و ابنخازن و ابنحمدان دیدهای
راست پرسم راستگو، مانندهٔ صدقی جمیل
کی وطنخواهی سخن گستر به دوران دیدهای
زان کسان نشنیدهای الا نشید مدح و فخر
یا هجاپرداز یا رند غزلخوان دیدهای
بگذر از بوطیب و بربند چشم از بوالعلا
گر به حکمت شعرهایی چند از ایشان دیدهای
زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو
در وطنخواهی و آبادی و عمران دیدهای؟
هیچ کس را در جهان جز مدتی معدود نیست
غیر ذات حق تعالی جاودان موجود نیست
بر ذهاوی نوحهٔ من نوحهٔ علم است و فضل
نوحهام بر پیکری مشهود و نامشهود نیست
نوحهام بر فوت الهامات و طبع شعر اوست
ورنه موجود است جانش جسمش ار موجود نیست
نوحهام بر طبع گوهر بار و شیرین لفظ اوست
کانچنان هرگز به قیمت لولو منضود نیست
پر بهایی از میان گم شدکه هرکمگشتهای
هرچه باشد پربها، در جنب او معدود نیست
ماتمش زد رخنهای در کاخ دانش کان به عمر
همچو چاک جیب یاران هیچ گه مسدود نیست
ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم
چون ذهاوی بندهای زان استان مردود نیست
هیچ شادی نیستی گر در جهان غم نیستی
نیستی گرهیچ غمگین، هیچ خرم نیستی
روح را رنج دمادم خسته سازد در جهان
کاشکی اندر جهان رنج دمادم نیستی
گر ذهاوی رفت، از وی چند دیوان باز جاست
رنج ما پیوستهتر بودی، گر این هم نیستی
در بهشتست او ولی فخر از «جهنم» می کند
نیز کردی فخر اگر شعر جهنم نیستی
زاهد از طامات اگر بدکفت او را باک نیست
نیستی خفاش اگر عیسیبن مریم نیستی
حکمت و اخلاق کافی بودی اندر فضل او
فیالمثل گر ملک شعر او را مسلم نیستی
خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش
گر خود از شعر ترش در سینه مرهم نیستی
گفتم از ری رخت بربندم سوی بغداد من
ییشواز آید شوم از دیدنش دلشاد من
جای سازم در وثاقش، طرف بندم از رخش
بهرهها برگیرم از دیدار آن استاد من
دیدنم را سر کند از دل مبارکباد، او
دیدنش را سرکنم از دل مبارکباد، من
بر کران دجلهٔ بغداد بنشینیم شاد
چامهای برخواند او، شعری کنم بنیاد من
وصفها گوید ز لطف دامن البرز، او
شعرها خوانم به وصف دجلهٔ بغداد من
کی کمان بردم ذهاوی جان سپارد وانگهی
مرثیت گویم من اندر ماتمش، ای داد من
از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد
داغها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من
غم مخور ای دل که خوب و زشت عالم بگذرد
سور و ماتم هر دو بر فرزند آدم بگذرد
آنچه بگذشته است، وهم است آنچهآینده است وهم
زندگانی یک دمست آنهم دمادم بگذرد
زندگی گر بهر این ده روز ناچیز است و بس
به که انسان زود از این مطمورهٔ غم بگذرد
ور کمالی هست نفس آدمی را در قفا
خود همان بهتر کز این در شاد و خرم بگذرد
شد ذهاوی زین جهنم سوی فردوس برین
اهل فردوس است هر کس کز جهنم بگذرد
تا که دانا زنده باشد چرخ با او دشمن است
چون که دانا بگذرد آن دشمنی هم بگذرد
مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت
رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم بگذرد
روح صدقی در جنان شاد است گویینیست هست
جاودان از محنت آزاد است گویی نیست هست
در بهشت خاطر و گلخانهٔ افکار خویش
همنشین با سرو و شمشاد است گویی نیست هست
روح شاعر غیر زببایی نجوید در جهان
خاصه آن کو پیراستاد است گویینیست هست
هر که زیبایی بجوید غرقه در زیبایی است
زانکه خود زیبا ز بنیاد است گویی نیست هست
روح چون زیبا بود او را خدا جویا بود
این حدیثم از نبی یاد است گویی نیست هست
نیست مشگل گر به حق واصل شود روح جمیل
گر جز این گوییم بیدادست گویی نیست هست
غرق غفران باد روحش وین دعا را بیخلاف
جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست
نی خطا گفتم که شرق از نیل تا سیحون گریست
اشکربزان شد عراق از ماتم فرزند خویش
همچو یونان کز غم هجران افلاطون گریست
زبن بلای عام یعنی مرگ سلطان سخن
مردم شهری به شهر و بدو در هامون گریست
از غم شعر روانش فکر از گردش فتاد
در فراق طبع پاکش لفظ بر مضمون گریست
زدگریبان چاک، نظم و پخت بر سر خاک، نثر
از غم او هریکی موزون و ناموزون گریست
دوش بر خاک مزارش خیمه زد ابر بهار
خواستتا در هجرش از چشم «بهار» افزون گریست
خندهای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود
قطره کمتر زن، تو آب افشانی و او خون گریست
رشوه دادیمش ز عمر، ار مردنش دادی امان
ور پذیرفتی فدا، پیشش فدا کردیم جان
قرنها بگذشت تا آمد ذهاوی در وجود
نیز چون او باز نارد قرنها، دور زمان
گر به مرگش صبر بنمائیم از بیچارگیست
وان بهواقع یأس و نومیدی است نی صبر و توان
دل بسوزد در فراقش دیده گرید در غمش
هر زمان گویی خلد در چشم دل تیر و سنان
وز پس مرگش مصائب خوار شد در چشم خلق
زانکه از این سختتر نبود مصیبت در جهان
بود یاران را درپغ از مردنش و اکنون چه رفت
هرکه خواهد گو بمیر و هرکه خواهد گو بمان
رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست
کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان
شد ذهاوی خسته و زاین دهر پرغوغا گذشت
دستافشان پای کوبان از سر دنیا گذشت
بود عمری سرگران از زحمت غوغای دهر
زبن سبب پیرانه سر زین دهر پرغوغا گذشت
برگ امیدش ز دلها چون شقایق زود ریخت
لیک داغش لالهسان، کی خواهد از دلها گذشت
عالمی فضل و ادب را برد با خود زیر خاک
گرچه از این خاکدان خود یکه و تنها گذشت
تلخکامیها کشید از دهر لیکن در سخن
کام گیتی کرد شیرین پس به استغنا گذشت
در بر گیهان اعظم کیست انسان ضعیف
کش توان گفتن که شد فرتوت یا برنا گذشت؟
عمر اگر یکروز اگر صدسال، میبایست مرد
نیکبخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت
ایهاالزورا تو استادان فراوان دیدهای
شاعرانی فحل و مردانی سخندان دیدهای
گر ندیدستی لبید و اخطل و اعشی قیس
دعبل و بوطیب و بشار و مروان دیدهای
بو نواس و بو تمام و بوالعلا و بوالاسد
ابنمعتز و ابنخازن و ابنحمدان دیدهای
راست پرسم راستگو، مانندهٔ صدقی جمیل
کی وطنخواهی سخن گستر به دوران دیدهای
زان کسان نشنیدهای الا نشید مدح و فخر
یا هجاپرداز یا رند غزلخوان دیدهای
بگذر از بوطیب و بربند چشم از بوالعلا
گر به حکمت شعرهایی چند از ایشان دیدهای
زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو
در وطنخواهی و آبادی و عمران دیدهای؟
هیچ کس را در جهان جز مدتی معدود نیست
غیر ذات حق تعالی جاودان موجود نیست
بر ذهاوی نوحهٔ من نوحهٔ علم است و فضل
نوحهام بر پیکری مشهود و نامشهود نیست
نوحهام بر فوت الهامات و طبع شعر اوست
ورنه موجود است جانش جسمش ار موجود نیست
نوحهام بر طبع گوهر بار و شیرین لفظ اوست
کانچنان هرگز به قیمت لولو منضود نیست
پر بهایی از میان گم شدکه هرکمگشتهای
هرچه باشد پربها، در جنب او معدود نیست
ماتمش زد رخنهای در کاخ دانش کان به عمر
همچو چاک جیب یاران هیچ گه مسدود نیست
ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم
چون ذهاوی بندهای زان استان مردود نیست
هیچ شادی نیستی گر در جهان غم نیستی
نیستی گرهیچ غمگین، هیچ خرم نیستی
روح را رنج دمادم خسته سازد در جهان
کاشکی اندر جهان رنج دمادم نیستی
گر ذهاوی رفت، از وی چند دیوان باز جاست
رنج ما پیوستهتر بودی، گر این هم نیستی
در بهشتست او ولی فخر از «جهنم» می کند
نیز کردی فخر اگر شعر جهنم نیستی
زاهد از طامات اگر بدکفت او را باک نیست
نیستی خفاش اگر عیسیبن مریم نیستی
حکمت و اخلاق کافی بودی اندر فضل او
فیالمثل گر ملک شعر او را مسلم نیستی
خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش
گر خود از شعر ترش در سینه مرهم نیستی
گفتم از ری رخت بربندم سوی بغداد من
ییشواز آید شوم از دیدنش دلشاد من
جای سازم در وثاقش، طرف بندم از رخش
بهرهها برگیرم از دیدار آن استاد من
دیدنم را سر کند از دل مبارکباد، او
دیدنش را سرکنم از دل مبارکباد، من
بر کران دجلهٔ بغداد بنشینیم شاد
چامهای برخواند او، شعری کنم بنیاد من
وصفها گوید ز لطف دامن البرز، او
شعرها خوانم به وصف دجلهٔ بغداد من
کی کمان بردم ذهاوی جان سپارد وانگهی
مرثیت گویم من اندر ماتمش، ای داد من
از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد
داغها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من
غم مخور ای دل که خوب و زشت عالم بگذرد
سور و ماتم هر دو بر فرزند آدم بگذرد
آنچه بگذشته است، وهم است آنچهآینده است وهم
زندگانی یک دمست آنهم دمادم بگذرد
زندگی گر بهر این ده روز ناچیز است و بس
به که انسان زود از این مطمورهٔ غم بگذرد
ور کمالی هست نفس آدمی را در قفا
خود همان بهتر کز این در شاد و خرم بگذرد
شد ذهاوی زین جهنم سوی فردوس برین
اهل فردوس است هر کس کز جهنم بگذرد
تا که دانا زنده باشد چرخ با او دشمن است
چون که دانا بگذرد آن دشمنی هم بگذرد
مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت
رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم بگذرد
روح صدقی در جنان شاد است گویینیست هست
جاودان از محنت آزاد است گویی نیست هست
در بهشت خاطر و گلخانهٔ افکار خویش
همنشین با سرو و شمشاد است گویی نیست هست
روح شاعر غیر زببایی نجوید در جهان
خاصه آن کو پیراستاد است گویینیست هست
هر که زیبایی بجوید غرقه در زیبایی است
زانکه خود زیبا ز بنیاد است گویی نیست هست
روح چون زیبا بود او را خدا جویا بود
این حدیثم از نبی یاد است گویی نیست هست
نیست مشگل گر به حق واصل شود روح جمیل
گر جز این گوییم بیدادست گویی نیست هست
غرق غفران باد روحش وین دعا را بیخلاف
جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
دل را ز قید جسم رها می کنیم ما
این دانه را ز کاه جدا می کنیم ما
عمر دوباره در گره روزگار نیست
جان را به زلف یار فدا می کنیم ما
در ظرف بحر رحمت حق آب و خون یکی است
اندیشه صواب و خطا می کنیم ما
آه این چنین اگر شکند آستین سعی
پیراهن سپهر، قبا می کنیم ما
افتد غزال دولت اگر در کمند ما
از همت بلند رها می کنیم ما
می می کشیم و خنده مستانه می زنیم
با این دو روزه عمر چها می کنیم ما
مهمان مرگ بر در دل حلقه می زند
تا فکر آشیان و سرا می کنیم ما
در قلزمی که نیست سر نوح در حساب
همچون حباب، کسب هوا می کنیم ما
با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد
زین خوان نصیب خویش جدا می کنیم ما
نگشود صائب از مدد خلق هیچ کار
از خلق روی دل به خدا می کنیم ما
این دانه را ز کاه جدا می کنیم ما
عمر دوباره در گره روزگار نیست
جان را به زلف یار فدا می کنیم ما
در ظرف بحر رحمت حق آب و خون یکی است
اندیشه صواب و خطا می کنیم ما
آه این چنین اگر شکند آستین سعی
پیراهن سپهر، قبا می کنیم ما
افتد غزال دولت اگر در کمند ما
از همت بلند رها می کنیم ما
می می کشیم و خنده مستانه می زنیم
با این دو روزه عمر چها می کنیم ما
مهمان مرگ بر در دل حلقه می زند
تا فکر آشیان و سرا می کنیم ما
در قلزمی که نیست سر نوح در حساب
همچون حباب، کسب هوا می کنیم ما
با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد
زین خوان نصیب خویش جدا می کنیم ما
نگشود صائب از مدد خلق هیچ کار
از خلق روی دل به خدا می کنیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
در کمین این فلک سخت کمانی که تراست
عاقبت گرد برآرد ز نشانی که تراست
نعمت روی زمین چشم ترا سیر نکرد
چه کند خاک به چشم نگرانی که تراست؟
ریخت دندان تو چون اختر صبح از پیری
مشرق شکر نگردید دهانی که تراست
قامتت بید موله شد و چون سرو کشد
سر به عیوق، تمنای جوانی که تراست
در ریاضی که بود دولت گل پا به رکاب
چه اقامت کند این برگ خزانی که تراست؟
استخوانهای ترا پیشتر از خاک شدن
توتیا می کند این خواب گرانی که تراست
صرف کن چون مه نو توشه خود را زنهار
تا شود قرص تمام این لب نانی که تراست
قامتت خم شد و هموار نگشتی صائب
دم شمشیر بود پشت کمانی که تراست
عاقبت گرد برآرد ز نشانی که تراست
نعمت روی زمین چشم ترا سیر نکرد
چه کند خاک به چشم نگرانی که تراست؟
ریخت دندان تو چون اختر صبح از پیری
مشرق شکر نگردید دهانی که تراست
قامتت بید موله شد و چون سرو کشد
سر به عیوق، تمنای جوانی که تراست
در ریاضی که بود دولت گل پا به رکاب
چه اقامت کند این برگ خزانی که تراست؟
استخوانهای ترا پیشتر از خاک شدن
توتیا می کند این خواب گرانی که تراست
صرف کن چون مه نو توشه خود را زنهار
تا شود قرص تمام این لب نانی که تراست
قامتت خم شد و هموار نگشتی صائب
دم شمشیر بود پشت کمانی که تراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۱
آه افسوس از دل خونگرم ما گردد بلند
از شکست شیشه هر کس صدا گردد بلند
بوی خون می آید از فریاد دردآلود من
چون غباری کز زمین کربلا گردد بلند
گوی چوگان فنا شد از تهی مغزی حباب
زود می ریزد بنایی کز هوا گردد بلند
همت مردانه ما از دو عالم درگذشت
گرد این تیر سبکرو تا کجا گردد بلند
موجه بحر خطر گردد دعای جوشنش
پایه تختی که از دست دعا گردد بلند
اهل دولت زیردستان را فرامش می کنند
بر ندارد سایه خود چون هما گردد بلند
چنگ خاموشم ولی همدست اگر باشد مرا
ناله ای از هر سر مویم جدا گردد بلند
پیش راه حرص، پیری چوب نتواند گذاشت
بیشتر دست طمعکار از عصا گردد بلند
می فتد شور قیامت در میان بلبلان
ناله پرشور صائب هر کجا گردد بلند
از شکست شیشه هر کس صدا گردد بلند
بوی خون می آید از فریاد دردآلود من
چون غباری کز زمین کربلا گردد بلند
گوی چوگان فنا شد از تهی مغزی حباب
زود می ریزد بنایی کز هوا گردد بلند
همت مردانه ما از دو عالم درگذشت
گرد این تیر سبکرو تا کجا گردد بلند
موجه بحر خطر گردد دعای جوشنش
پایه تختی که از دست دعا گردد بلند
اهل دولت زیردستان را فرامش می کنند
بر ندارد سایه خود چون هما گردد بلند
چنگ خاموشم ولی همدست اگر باشد مرا
ناله ای از هر سر مویم جدا گردد بلند
پیش راه حرص، پیری چوب نتواند گذاشت
بیشتر دست طمعکار از عصا گردد بلند
می فتد شور قیامت در میان بلبلان
ناله پرشور صائب هر کجا گردد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۳
به زیر چرخ دل شادمان نمی باشد
گل شکفته درین بوستان نمی باشد
خروش سیل حوادث بلند می گوید
که خواب امن درین خاکدان نمی باشد
مخور ز ساده دلیها فریب صبح نشاط
که هیچ مغز درین استخوان نمی باشد
به هرکه می نگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمی باشد
دلیل رفتن دلهاست آه درد آلود
غبار بی خبر کاروان نمی باشد
دلی که نیست خراشی در اوزمین گیرست
زری که سکه ندارد روان نمی باشد
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن
که تیره آه به حکم کمان نمی باشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست
کسی به سایه خود سرگردان نمی باشد
مکن کناره ز عاشق که زود چیده شود
گلی که در نظر باغبان نمی باشد
به یک قرار بود آب چون گهر گردد
بهار زنده دلان را خزان نمی باشد
به گنجهای گهر ماه مصر ارزان است
به هربها که بودمی گران نمی باشد
قدم زمیکده بیرون منه که جزخط جام
خط مسلمیی در جهان نمی باشد
گرانترست به دیوان حشر میزانش
به هر که سنگ ملامت گران نمی باشد
به چشم زنده دلان خوشترست خلوت گور
زخانه ای که در او میهمان نمی باشد
شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده
چه شد که شکوه ما را زبان نمی باشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا
یکی چو صائب آتش زبان نمی باشد
گل شکفته درین بوستان نمی باشد
خروش سیل حوادث بلند می گوید
که خواب امن درین خاکدان نمی باشد
مخور ز ساده دلیها فریب صبح نشاط
که هیچ مغز درین استخوان نمی باشد
به هرکه می نگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمی باشد
دلیل رفتن دلهاست آه درد آلود
غبار بی خبر کاروان نمی باشد
دلی که نیست خراشی در اوزمین گیرست
زری که سکه ندارد روان نمی باشد
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن
که تیره آه به حکم کمان نمی باشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست
کسی به سایه خود سرگردان نمی باشد
مکن کناره ز عاشق که زود چیده شود
گلی که در نظر باغبان نمی باشد
به یک قرار بود آب چون گهر گردد
بهار زنده دلان را خزان نمی باشد
به گنجهای گهر ماه مصر ارزان است
به هربها که بودمی گران نمی باشد
قدم زمیکده بیرون منه که جزخط جام
خط مسلمیی در جهان نمی باشد
گرانترست به دیوان حشر میزانش
به هر که سنگ ملامت گران نمی باشد
به چشم زنده دلان خوشترست خلوت گور
زخانه ای که در او میهمان نمی باشد
شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده
چه شد که شکوه ما را زبان نمی باشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا
یکی چو صائب آتش زبان نمی باشد
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مرثیه شاه صفی
پادشاهی و جوانی سد راه او نشد
کرد چون ادهم ز ملک عالم فانی کنار
در خور اقبال روزافزون خود جایی نیافت
بال بر هم زد برون رفت از جهان بی مدار
در محرم کرد عزم قندهار و در صفر
کرد در کاشان سفر از عالم آن کوه وقار
رفت سال «غبن » از عالم، زهی غبن تمام
سوخت عالم را به داغ غبن آن عالم مدار
چارده سال هلالی مذهب اثناعشر
بود از شمشیر گردون صولت او پایدار
بهره از عمر گرامی یافت یک قرن تمام
اول قرن دوم رفت از جهان بی مدار
همچو ذوالقرنین عالمگیر می شد دولتش
مهلت قرن دوم می یافت گر از روزگار
«ظل حق » چون بود سال شاهیش، سال رحیل
گشت «آه از ظل حق » تاریخ آن عالی تبار
دیده خونبار شد هر حلقه زنجیر عدل
کاین چنین نوشیروانی کرد از عالم گذار
چهره او بود باغ دلگشای عالمی
دیدنش می برد از آیینه بینش غبار
بود بر فرق سلیمان سایه بال پری
بر سر تاج زر او جیغه های زرنگار
گفتگویش وحشیان را بند بر پا می نهاد
طایران قدس را می کرد خلق او شکار
صبح نوروز جهان بود از رخ چون آفتاب
مایه عیش جهانی بود چون فصل بهار
در بهشت خلق او منع تماشایی نبود
جنت بی پاسبانی بود در هنگام بار
بود با خلق جهان چون صبح صادق خنده رو
چین نمی گردید هرگز از جبینش آشکار
غنچه سربسته پیشش نامه واکرده بود
در دل خارا خبر می داد از عقد شرار
ماه عید فتح و نصرت بود از شمشیر کج
محور چرخ ظفر بود از سنان آبدار
ذره تا خورشید را در پایه خود می شناخت
بود در مردم شناسی بی نظیر روزگار
پیش چشم خرده بین او رموز کاینات
در دل شب همچو انجم بود یکسر آشکار
هیچ رازی بر ضمیر روشنش پنهان نبود
ابجد او بود خط سرنوشت روزگار
باطنش درویش و ظاهر پادشاه وقت بود
داشت پنهان خرقه در زیر لباس زرنگار
آب می شد از گناه دیگران آزرم او
آیتی از رحمت حق بود و عفو کردگار
حفظ ناموس جهان را هیچ کس چون او نکرد
با کمال اقتدار از خسروان نامدار
بی نیاز از شهرت (و) مستغنی از تدبیر بود
داشت دایم لوح تعلیم از دل خود در کنار
تاج فرق پادشاهان بود از راه نسب
در حسب ممتاز بود از خسروان روزگار
با همه فرماندهی فرمان پذیر شرع بود
سرنمی پیچید از فرمان حق در هیچ کار
آفتابی بود از نور ولایت جبهه اش
بود کار او رواج دین حق لیل و نهار
سعی در تسخیر دلها داشت بیش از آب و گل
بود یک دل پیش او بهتر ز صد شهر و دیار
چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را
همتش می داد و می شد جبهه اش گوهرنثار
بزم را خورشید تابان، رزم را مریخ بود
وقت پیمان بود چون سد سکندر استوار
بر رعیت مهربان بود و به دشمن قهرمان
در مقام خویش قهر و لطف را می برد کار
لطف عالمگیر او چون رحمت حق عام بود
داشت یک نسبت به خار و گل چو ابر نوبهار
نقره انجم روان می شد ز جوی کهکشان
چرخ را می داد اگر سرپنجه قهرش فشار
جوهر تیغ شجاعت بود از چین جبین
ذوالفقاری بود عالمسوز روز کارزار
در زمان او که بود اضداد با هم متفق
چشم شیران بود شمع بزم آهوی تتار
خار از بیم سیاست در زمان عدل او
دامن گل را به مژگان پاک می کرد از غبار
مسند اقبالش از دست دعای خلق بود
بود چتر دولت او سایه پروردگار
هر سر مویش جهانی بود از تدبیر عقل
آه چون گویم، جهانی رفت ازین نیلی حصار
ماه مصری بود هر خلقش ز اخلاق جمیل
کاروانی پر ز یوسف رفت بیرون زین دیار
بی سخن در هیچ عصر و هیچ دورانی نداشت
شاه بیتی این چنین مجموعه لیل و نهار
در جوانی داد دولت را به فرزند جوان
تا به کام دل شود از عمر و دولت کامکار
کرد پاک از خصم، بیرون و درون ملک را
شمه ای نگذاشت باقی از رسوم گیرودار
کرد کوته از خراسان پای ازبک را به تیغ
صلح کرد از یک جهت با رومیان نابکار
کرد از تدبیر محکم رخنه های ملک را
بعد ازان فرمود رحلت از جهان بی مدار
داد دولت را به فرزند جوان عباس شاه
تا بماند نام او در هر دو عالم پایدار
یارب این شاه جوان بخت بلند اقبال را
تا دم صبح قیامت در جهان پاینده دار
آه کز سنگین دلی های سپهر بی مدار
روشنی بخش جهان را روز عشرت گشت تار
در بهار نوجوانی کرد عالم را وداع
آسمان تختی که تاجش بود مهر زرنگار
آن که چون طوبی جهانی بود زیر سایه اش
ناگهان از تندباد مرگ شد بی برگ و بار
از قضای آسمانی بر زمین پهلو نهاد
آن که می کرد از زمین بوسش جهانی افتخار
آن که چون شبنم به روی بستر گل تکیه داشت
کرد از خاک سیه بالین و بستر اختیار
آن که رویش بود عالم را بهار ارغوان
شد ز بیماری چو شاخ زعفران زرد و نزار
آن که آب دست او می داد جان بیمار را
کرد در یک آب خوردن جان شیرین را نثار
آنقدر فرصت که حرفی آید از دل بر زبان
رفت از عالم برون آن شهریار نامدار
آن که از قربانیانش بود آهوی حرم
پنجه شاهین مرگ سنگدل کردش شکار
کرد آخر از جهان با مرکب چوبین سفر
آن که می شد لشکر عالم بر اسب او سوار
دفتر عمرش مجزا شد ز دست انداز مرگ
آن که می شد از خط او دیده ها عنبرنگار
رفت در ابر کفن چون ماه و سر بیرون نکرد
برق جولانی که در یک جا نمی بودش قرار
زیر زلف شام پنهان گشت همچون آفتاب
صبح سیمایی که بود آفاق ازو آیینه زار
داغ جانسوز شهید کربلا را تازه کرد
مرگ این شاه حسینی نسبت حیدر تبار
ورد عالم غیر افسوس و دریغ و آه نیست
تا سفر کرد آن جهان جان سوی دارالقرار
لوح خاک از جوی خود چون صفحه تقویم شد
بس که شد چشم خلایق زین مصیبت اشکبار
خون به جای آب می آمد برون از چشمه ها
این مصیبت سایه می افکند اگر بر کوهسار
رفت تا آن شاخ گل در نوبهار از بوستان
دست افسوس آورد گلشن به جای برگ، بار
چون نگردد تلخ بر اولاد آدم زندگی؟
شهریاری چون صفی الله گذشت از روزگار
سازگار او نشد آب و هوای این جهان
داشت دایم گوشه بیماریی چون چشم یار
چون سرشک عاشقان در هیچ جا لنگر نکرد
بود در رفتن چو آه از جان عاشق بی قرار
چون تقدس بود غالب بر مزاج اشرفش
داشت دایم خاطرش از عالم خاکی غبار
کرد چون ادهم ز ملک عالم فانی کنار
در خور اقبال روزافزون خود جایی نیافت
بال بر هم زد برون رفت از جهان بی مدار
در محرم کرد عزم قندهار و در صفر
کرد در کاشان سفر از عالم آن کوه وقار
رفت سال «غبن » از عالم، زهی غبن تمام
سوخت عالم را به داغ غبن آن عالم مدار
چارده سال هلالی مذهب اثناعشر
بود از شمشیر گردون صولت او پایدار
بهره از عمر گرامی یافت یک قرن تمام
اول قرن دوم رفت از جهان بی مدار
همچو ذوالقرنین عالمگیر می شد دولتش
مهلت قرن دوم می یافت گر از روزگار
«ظل حق » چون بود سال شاهیش، سال رحیل
گشت «آه از ظل حق » تاریخ آن عالی تبار
دیده خونبار شد هر حلقه زنجیر عدل
کاین چنین نوشیروانی کرد از عالم گذار
چهره او بود باغ دلگشای عالمی
دیدنش می برد از آیینه بینش غبار
بود بر فرق سلیمان سایه بال پری
بر سر تاج زر او جیغه های زرنگار
گفتگویش وحشیان را بند بر پا می نهاد
طایران قدس را می کرد خلق او شکار
صبح نوروز جهان بود از رخ چون آفتاب
مایه عیش جهانی بود چون فصل بهار
در بهشت خلق او منع تماشایی نبود
جنت بی پاسبانی بود در هنگام بار
بود با خلق جهان چون صبح صادق خنده رو
چین نمی گردید هرگز از جبینش آشکار
غنچه سربسته پیشش نامه واکرده بود
در دل خارا خبر می داد از عقد شرار
ماه عید فتح و نصرت بود از شمشیر کج
محور چرخ ظفر بود از سنان آبدار
ذره تا خورشید را در پایه خود می شناخت
بود در مردم شناسی بی نظیر روزگار
پیش چشم خرده بین او رموز کاینات
در دل شب همچو انجم بود یکسر آشکار
هیچ رازی بر ضمیر روشنش پنهان نبود
ابجد او بود خط سرنوشت روزگار
باطنش درویش و ظاهر پادشاه وقت بود
داشت پنهان خرقه در زیر لباس زرنگار
آب می شد از گناه دیگران آزرم او
آیتی از رحمت حق بود و عفو کردگار
حفظ ناموس جهان را هیچ کس چون او نکرد
با کمال اقتدار از خسروان نامدار
بی نیاز از شهرت (و) مستغنی از تدبیر بود
داشت دایم لوح تعلیم از دل خود در کنار
تاج فرق پادشاهان بود از راه نسب
در حسب ممتاز بود از خسروان روزگار
با همه فرماندهی فرمان پذیر شرع بود
سرنمی پیچید از فرمان حق در هیچ کار
آفتابی بود از نور ولایت جبهه اش
بود کار او رواج دین حق لیل و نهار
سعی در تسخیر دلها داشت بیش از آب و گل
بود یک دل پیش او بهتر ز صد شهر و دیار
چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را
همتش می داد و می شد جبهه اش گوهرنثار
بزم را خورشید تابان، رزم را مریخ بود
وقت پیمان بود چون سد سکندر استوار
بر رعیت مهربان بود و به دشمن قهرمان
در مقام خویش قهر و لطف را می برد کار
لطف عالمگیر او چون رحمت حق عام بود
داشت یک نسبت به خار و گل چو ابر نوبهار
نقره انجم روان می شد ز جوی کهکشان
چرخ را می داد اگر سرپنجه قهرش فشار
جوهر تیغ شجاعت بود از چین جبین
ذوالفقاری بود عالمسوز روز کارزار
در زمان او که بود اضداد با هم متفق
چشم شیران بود شمع بزم آهوی تتار
خار از بیم سیاست در زمان عدل او
دامن گل را به مژگان پاک می کرد از غبار
مسند اقبالش از دست دعای خلق بود
بود چتر دولت او سایه پروردگار
هر سر مویش جهانی بود از تدبیر عقل
آه چون گویم، جهانی رفت ازین نیلی حصار
ماه مصری بود هر خلقش ز اخلاق جمیل
کاروانی پر ز یوسف رفت بیرون زین دیار
بی سخن در هیچ عصر و هیچ دورانی نداشت
شاه بیتی این چنین مجموعه لیل و نهار
در جوانی داد دولت را به فرزند جوان
تا به کام دل شود از عمر و دولت کامکار
کرد پاک از خصم، بیرون و درون ملک را
شمه ای نگذاشت باقی از رسوم گیرودار
کرد کوته از خراسان پای ازبک را به تیغ
صلح کرد از یک جهت با رومیان نابکار
کرد از تدبیر محکم رخنه های ملک را
بعد ازان فرمود رحلت از جهان بی مدار
داد دولت را به فرزند جوان عباس شاه
تا بماند نام او در هر دو عالم پایدار
یارب این شاه جوان بخت بلند اقبال را
تا دم صبح قیامت در جهان پاینده دار
آه کز سنگین دلی های سپهر بی مدار
روشنی بخش جهان را روز عشرت گشت تار
در بهار نوجوانی کرد عالم را وداع
آسمان تختی که تاجش بود مهر زرنگار
آن که چون طوبی جهانی بود زیر سایه اش
ناگهان از تندباد مرگ شد بی برگ و بار
از قضای آسمانی بر زمین پهلو نهاد
آن که می کرد از زمین بوسش جهانی افتخار
آن که چون شبنم به روی بستر گل تکیه داشت
کرد از خاک سیه بالین و بستر اختیار
آن که رویش بود عالم را بهار ارغوان
شد ز بیماری چو شاخ زعفران زرد و نزار
آن که آب دست او می داد جان بیمار را
کرد در یک آب خوردن جان شیرین را نثار
آنقدر فرصت که حرفی آید از دل بر زبان
رفت از عالم برون آن شهریار نامدار
آن که از قربانیانش بود آهوی حرم
پنجه شاهین مرگ سنگدل کردش شکار
کرد آخر از جهان با مرکب چوبین سفر
آن که می شد لشکر عالم بر اسب او سوار
دفتر عمرش مجزا شد ز دست انداز مرگ
آن که می شد از خط او دیده ها عنبرنگار
رفت در ابر کفن چون ماه و سر بیرون نکرد
برق جولانی که در یک جا نمی بودش قرار
زیر زلف شام پنهان گشت همچون آفتاب
صبح سیمایی که بود آفاق ازو آیینه زار
داغ جانسوز شهید کربلا را تازه کرد
مرگ این شاه حسینی نسبت حیدر تبار
ورد عالم غیر افسوس و دریغ و آه نیست
تا سفر کرد آن جهان جان سوی دارالقرار
لوح خاک از جوی خود چون صفحه تقویم شد
بس که شد چشم خلایق زین مصیبت اشکبار
خون به جای آب می آمد برون از چشمه ها
این مصیبت سایه می افکند اگر بر کوهسار
رفت تا آن شاخ گل در نوبهار از بوستان
دست افسوس آورد گلشن به جای برگ، بار
چون نگردد تلخ بر اولاد آدم زندگی؟
شهریاری چون صفی الله گذشت از روزگار
سازگار او نشد آب و هوای این جهان
داشت دایم گوشه بیماریی چون چشم یار
چون سرشک عاشقان در هیچ جا لنگر نکرد
بود در رفتن چو آه از جان عاشق بی قرار
چون تقدس بود غالب بر مزاج اشرفش
داشت دایم خاطرش از عالم خاکی غبار