عبارات مورد جستجو در ۳۳۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضا در جام شاه گوید
ساقیا جام تو از آب حیاتش چه کم است
می حیات ابد و ساغر می جام جم است
اینچه جام است و می صاف که از پرتو اوست
عکس خورشید که در آینه صبحدم است
اینچه نقشست و رقم اینچه سوادست و بیاض
که سواد نظرم سوخته این رقم است
اینچه خط است که سرچشمه حرفیکه دروست
چشمه آب حیاتی ز صفای قلم است
دوستکامی به ازین نیست که می نوش کنی
کوری دیده دشمن که گرفتار غم است
یارب این جام فرحناک مبادا خالی
از کف شاه که سرچشمه فیض کرم است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح گوید
کهن داغ جگر را تازهمیسازد مگر لاله
که از داغش دمادم میرود آتش بسر لاله
ز بهر داغ سواد میکند فصدش حکیم دهر
از آن خون سیه ریز در درون طشت زر لاله
چه خون دل مجنون بجای باده در صحرا
درون آتش اندازد ز بهر او جگر لاله
ز فعل چرخ پر حیلت هرآنکس تو عجب دارد
که مه چون بر شفق گیرد گشاید چشم بر لاله
نهانست آفتاب گل مگر در غنچه کز هر سو
برافکندست طرف آفتابی را ز سر لاله
تو گویی جام مینایی بمیل از کوره آتش
برون می آرد از باد هوا چون شیشه گر لاله
بدان ماند که آتش در میان آتش افتاد
صبات میسازد از هر گوشه اش زوشن دگر لاله
چو مجنون آتش شیقش بموی سر در افتاد
از آن آتش ندارد از سر خودهم خبر لاله
خم زر بر سر مینا نهد نرگس که پر سازد
قدح بهر چراغ دیده اهل هنر لاله
نسیم نو بهار از باغ عیشش تاوزد دایم
فلک شد سبزه و اختر شکوفه شمع خور لاله
گهی از باد قهر او بخاک افتاده چتر گل
گه از فیض نسیم لطف او شد تا جور لاله
چو طفل مکتبی تعلیم تا گیرد ز کلک او
بآب ژاله شوید صبحدم لوح بصر لاله
دلیلش دود دل آمد که در تکرار درس او
بزیر کاسه شب دارد چراغی تا سحر لاله
اگر بی امر او از سر بپا برگی بیندازد
زند از دست نادانی بپای خود تبر لاله
و گر پا از حصار گلشن لطفش نهد بیرون
خورد بر پهلو از خار بیابان نیشتر لاله
دل کوه از نهیب قهر او خونست از آن دایم
بجای خون برون میآمد از کوه کمر لاله
الا ای دیده تابان تو آن خورشید تابانی
که از فیضت بر آرد لعل سیراب از حجر لاله
چمن اسباب بزمت تامهیا کرده گلها را
ز بهر عطر در مجمر فکنده عود تر لاله
چو در بستان نگون از باد گردد لاله ها را سر
ز بهر مجلس عیش تو فانوسی است هر لاله
برنگ گردن اسب تو خواهد دوخت ز انجامه
سقر لاط سیاه و شرخ را در یکدگر لاله
ز بس کز خون خصمت لاله گون گشتست فرش خاک
برآرد گرد باد اکنون ز خاک دشت و در لاله
ز بهر جان بد خواه تو همچون مالک دوزخ
بگرز آهنین گویا برون جست از سقر لاله
چو خواهد سوی ملک عدم با دشمنت آخر
نگه میدارد آبش برگ را بهر سفر لاله
بدفع چشم زخمت از سواد چشم و تخم مهر
سپند کشته سوزد بر سر هر رهگذر لاله
جهاندارا، او صاف تو اهلی لاله زاری گفت
که پروردش بآب دیده و خون جگر لاله
از آن پر گل کنار گلشن مدح تواش کردم
که دایم بر کنار باغ روید بیشتر لاله
چو من دارد کنار چاک لاله ودنه بایستی
که بودی دامنش از ابر لطفت پر گهر لاله
مگر همطالع من شد که از بخت سیه چون من
تنور افتاده نانی یافت قسمت از قدر لاله
همیشه تا فروغ مهر گردد بر شفق پیدا
فروزان تر از آن شبنم که باشد صبح در لاله
چراغ دولتت باد از دم روشندلان پیدا
کزین بهتر نیابد گلشن اهل نظر لاله
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۳۵
ساقی که ز آفتاب رخ مستم کرد
چون ذره بلند میشدم پستم کرد
بگداخت چو زر زلاف هستیم تمام
چون نیست شدم بیک نظر هستم کرد
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۷
ساقی قدحی ده و دل از غم برهان
جان را ز خیال هر دو عالم برهان
وارسته چو خضریم زهر قید که هست
در قید حیاتیم ازین هم برهان
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
ای ترا و مرا درین نیرنگ
دهن و چشم و دست و دل همه تنگ
هم تو خود در کمین خویشتنی
ای به رخ ماه و ای به خوی پلنگ
هان مغنی که در هوای شراب
می سرایی غزل به ناله چنگ
زخمه می ریز هم بدین انداز
نغمه می سنج هم بدین آهنگ
فرصتت باد ساقی چالاک
ای به دفع غم ایزدی سرهنگ
شیشه بشکن قدح به خم درزن
تا نگنجد درین میانه درنگ
شود انبان ادیم کو آن فیض؟
گردد انده نشاط کو آن رنگ؟
پرتو خاص در نهاد سهیل
باده ناب در دیار فرنگ
شکوه و شکر هرزه و باطل
غالب و دوست آبگینه و سنگ
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
ای آن که به دهر نام تو شاهرخ است
پیوسته ترا به حضرت شاه رخ است
نازد به تو شه که باشد اندر شطرنج
امید ظفر قوی چو با شاه رخ است
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۵ - آیینه روی دوست
بر گل رقمی ز مشک ناگاه زدند
بر تنگ شکر مورچگان راه زدند
آئینه روی دوست زنگار گرفت
از بسکه بر او سوختگان آه زدند
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۷ - در حصانت قلعه و باره
کهی بلند و بر او قلعه ای نهاده بلند
بلندهای جهان زیر و، او ز جمله زبر
باستواری زر بخیل در دل خاک
بپایداری نام سخی میان بشر
بسختی دل بدخواه برج او لیکن
نگار بوده بر او سنگها بسان جگر
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
در دام میا که مرغ این دانه نه ای
در شمع میاز چونکه پروانه نه ای
دیوانه کسی بود که گردد بر ما
کم گرد به گرد ما که دیوانه نه ای.
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ساقی مکن دریغ ز پیر و جوان شراب
فرصت غنیمت است بده رایگان شراب
ای خضر تن پرست چه تن می زنی بس است
آب حیات مجلس روحانیان شراب
در پای گل پیاله کشان بس گریستند
جاری است همچو آب در این بوستان شراب
تنگ است بسکه چشم جهان و جهانیان
ای دل نمی رسد به تو یک سرمه دان شراب
گر می نمی دهید برای خدا مرا
باری بیاورید پی امتحان شراب
با مفلسان رند، وفادار نیست دهر
بارد بجای آب گر از آسمان شراب
از عشق و عاشقی به سعیدا چه گفتن است
کس می برد برای مغان ارمغان شراب؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
هله! ای دوست بیا باده بخور، غصه مخور
هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر
عشق ما را بخرابات حقایق برساند
این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر
بیش از این منتظر یار بغفلت منشین
جهد آن کن که در این راه شوی ز اهل نظر
دلم از دست ببردی و ز پا افتادم
تو همه حیرت جان آمدی و رشک قمر
من ندیدم چو تو محبوب بدین غایت حسن
از کجا میرسی، ای دوست، چنین تازه و تر؟
هر که او روی ترا دید دلش خرم شد
نگزیند بهمه ملک جهان یار دگر
عشق در خانه جان آمد و قاسم می گفت:
نرود تا نکند خانه ما زیر و زبر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
نی چو بنالید، بگفتا: نیم
باده بجوش آمد و گفتا: میم
عشق و وفا گفت که: من ثابتم
فقر و فنا گفت که: من لاشیم
نوبت شادیست، گه عشرتست
باده بنوشیم بپهنای یم
گر ز کف ساقی جان می خوری
بر سر افلاک بر آری علم
من نشناسم ملک الموت چیست؟
جان بسوی حضرت جانان دهم
رو ننماید بتو از هیچ روی
تا نکنی در طلبش سر قدم
من نتوانم که گریزم ز عشق
بر سر قاسم قلم این زد رقم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ماییم که چون باده گل رنگ بجوشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
بقدر جام بود شور و حالت مستان
هزار جان گرامی فدای رطل گران
اگرچه طاقت رطل گران بوسع تو نیست
ز دست ساقی باقی پیاله ای بستان
ازان شراب که مدهوش اوست ملک و ملک
ازان شراب که مستست ازو زمین و زمان
ازان شراب که مدیون اوست جان و خرد
ازان شراب که موقوف اوست امن و امان
ازان شراب که سلطان کشد شود درویش
ازان شراب که درویش را کند سلطان
ازان شراب که ناهید را برقص آرد
ازان مئی که کند آفتاب را رخشان
ازان شراب که پیران جوان شوند ازو
ازان مئی که کند پیر را جوان جوان
زهی شراب و زهی شورش و زهی مستی!
زهی عطا و زهی منت و زهی احسان!
ز شرب عشق تو مستیم همچو آتش تیز
زهی حرارت باده! زهی حلاوت جان!
بشکل سکر بود شکر هر کجا باشد
اگرچه شکر ندارد نهایت و پایان
ز شکر آب شدم، پس شراب ناب شدم
شرابخانه شدم، هرچه خوانیم، می خوان
ز قاسمی نظر لطف خویش باز مگیر
که قاسمی ز تو دارد حیات جاویدان
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
مستدعیم از حضرت سلطان قدم
یک جرعه شراب را که سرتابقدم
مستم کند آن چنان که آسوده شوم
از قاعده وجود و از رسم عدم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
هر چند تپید بسمل ما
خندان تر گشت قاتل ما
گر برق ز آبرو نیفتد
خجلت زدگی است حاصل ما
در سینه دگر سخن نمانده است
جای دل اوست یا دل ما
دیوانه آن نزاکت خو
شد زلف پری سلاسل ما
می جوشد خنده از گل او
می روید لاله از گل ما
گوشی نکشید گوش دردی
فریاد ز حسرت دل ما
در سینه گلستان نگنجد
زخمی که شکفته در دل ما
بر دوری ما چرا نخندد
جامی زده حسرت از دل ما
از زخم نهان که بیشتر باد
گل کرد بهار در گل ما
کس را به سخن نمی گذارد
گر قاتل ماست قاتل ما
چندانکه اسیر درد دیدیم
آسان تر گشت مشکل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
به وادیی که مروت پناه صیاد است
به خواب رفتن آهو نگاه صیاد است
خوش است دام رهایی نمای صید شکار
دل دویده ما صیدگاه صیاد است
به غیر سایه مژگان گریز گاهی نیست
گشاد تیر قضا با نگاه صیاد است
فسون دام چه حاصل شکار دل هنر است
ز خود رمیدن آهو گناه صیاد است
به دام عشق که تسلیم جوهر پاک است
تپیدن دل ما عذر خواه صیاد است
توان ز گردش آیینه فلک دیدن
تمام روی زمین خوابگاه صیاد است
سواد دیده صید است حلقه فتراک
جنون قلمرو چشم سیاه صیاد است
ندیده صید سبکروح دام و فتراکی
غبار گشتنم اول نگاه صیاد ا ست
دل رمیده ما را به دام حاجت نیست
غزال شوخ جنون گرد راه صیاد است
گناه عشق چه باشد به کار بیخبران
چو صید رام نگردد گواه صیاد است
گل همیشه بهار شکفته دل ماست
قفس که سایه طرف کلاه صیاد است
ضعیف نالی دلداده ای چه می دانی
ز دام جستن این صید آه صیاد است
زیاد زلف تو شبگیر می رود به شکار
غبار دام تو شبها پناه صیاد است
فریب دام و قفس کارزوی دل نکند
اسیر این همه فکر تباه صیاد است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
به رنگ باده صراحی طلسم هستی ماست
قدح مصاحب ایام تنگدستی ماست
همینقدر به سرکویش اعتبار بس است
که چرخ داغ ز بخت بلند و پستی ماست
ز جام باده شراب نظاره می نوشیم
خیال چشم تو سرمشق می پرستی ماست
به یاد نرگس ساقی کشیده ایم شراب
پیاله تشنه توفیق پیشدستی ماست
به کعبه تحفه برد سجده ای اسیر از دیر
دلیل راه طلب شوق بت پرستی ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فلک برات که بر شهپر هما ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ز استخوان ساخته صنعتگر قدرت درمی
که وطن در دلش آن گوهر تابان دارد
با وجودی که ندید است کس از درج او را
مشتری بیحد و جوینده فراوان دارد
هرکه دیدش به هوا تا ننماید او را
از شعف در دهنش گیرد و پنهان دارد
شبچراغی است که شمع همه کس روشن از اوست
با گدا رابطه و قرب به شاهان دارد
نیستش منتی از تربیت مهر و سحاب
زر خورشید توقع نه ز باران دارد
خون و شیر است که جوشیده و او گشته عیان
نسبتی لیک نه با این و نه با آن دارد
نه عقیق است و نه الماس و نه یاقوت و نه لعل
آشنایی نه به سیلانی و مرجان دارد
نه زمرد نه زبرجد نه خزف نه لؤلؤ
نه ز دریا خبر و نه اثر از کان دارد
ضعف پیری اگرش مایده روح کند
همچو گل خنده رنگین به جوانان دارد