عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
هان ای صبا ز لطف بشیراز کن گذر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت
چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت
ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز
کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت
تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد
آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت
سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد
در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت
شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت
زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت
چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت
ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز
کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت
تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد
آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت
سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد
در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت
شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت
زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
هر دم ز عشق، بر دل من صد بلا رسد
آری، بدور حسن تو اینها مرا رسد
جانم بلب رسید در این محنت و هنوز
تا کار دل ز دیدن رویت کجا رسد
انعام عام تو همه را میرسد، چه شد
گر ناوکی به سینه این مبتلا رسد؟
در جلوه گاه دوست رسیدن، نه حد ماست
آنجا مگر شمال رود یا صبا رسد
شاهی بر آستان ارادت نشسته است
با درد خو گرفته، که روزی دوا رسد
آری، بدور حسن تو اینها مرا رسد
جانم بلب رسید در این محنت و هنوز
تا کار دل ز دیدن رویت کجا رسد
انعام عام تو همه را میرسد، چه شد
گر ناوکی به سینه این مبتلا رسد؟
در جلوه گاه دوست رسیدن، نه حد ماست
آنجا مگر شمال رود یا صبا رسد
شاهی بر آستان ارادت نشسته است
با درد خو گرفته، که روزی دوا رسد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چو ساقی آن قدح لاله گون بگرداند
دلم خیال لبش در درون بگرداند
صبا ز لعل تو تا غنچه را دهد بویی
هزار بار دلش را بخون بگرداند
به پیر عقل بگوئید، تا برای خدا
عنان ز صحبت اهل جنون بگرداند
گرفتم آنکه براند رقیبم از در تو
دل مرا ز وفای تو چون بگرداند؟
ز لوح وصل چه خواند به بخت بد، شاهی
مگر نوشته گردون دون بگرداند
دلم خیال لبش در درون بگرداند
صبا ز لعل تو تا غنچه را دهد بویی
هزار بار دلش را بخون بگرداند
به پیر عقل بگوئید، تا برای خدا
عنان ز صحبت اهل جنون بگرداند
گرفتم آنکه براند رقیبم از در تو
دل مرا ز وفای تو چون بگرداند؟
ز لوح وصل چه خواند به بخت بد، شاهی
مگر نوشته گردون دون بگرداند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خوبرویان چو خدنگ نظری بگشایند
بسر هر مژه خون از جگری بگشایند
پرده دار حرم از دردکشان فارغ و ما
چشم بنهاده که از غیب دری بگشایند
نا امیدی بر ارباب طریقت کفر است
گر دری بسته شد ای دل، دگری بگشایند
گر نه از نسخه حسنت ورقی میطلبند
دفتر گل ز چه رو هر سحری بگشایند؟
شاهی اندیشه آن زلف مکن بیش، که آن
نیست رازی که به هر بیخبری بگشایند
بسر هر مژه خون از جگری بگشایند
پرده دار حرم از دردکشان فارغ و ما
چشم بنهاده که از غیب دری بگشایند
نا امیدی بر ارباب طریقت کفر است
گر دری بسته شد ای دل، دگری بگشایند
گر نه از نسخه حسنت ورقی میطلبند
دفتر گل ز چه رو هر سحری بگشایند؟
شاهی اندیشه آن زلف مکن بیش، که آن
نیست رازی که به هر بیخبری بگشایند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
عمری دهان تنگ توام در خیال بود
جان رمیده را همه فکر محال بود
رفت آنکه در مسائل عشق و رموز شوق
ز ابرو و غمزه با تو جواب و سؤال بود
گفتم: رسد میان توام باز در کنار
گفتا: برو که آنچه تو دیدی خیال بود
شرم آیدم که سجده برد پیش پای کس
آن سر که سالها برهت پایمال بود
آشفته رفت گفته شاهی در این غزل
آری، بفکر زلف تو شوریده حال بود
جان رمیده را همه فکر محال بود
رفت آنکه در مسائل عشق و رموز شوق
ز ابرو و غمزه با تو جواب و سؤال بود
گفتم: رسد میان توام باز در کنار
گفتا: برو که آنچه تو دیدی خیال بود
شرم آیدم که سجده برد پیش پای کس
آن سر که سالها برهت پایمال بود
آشفته رفت گفته شاهی در این غزل
آری، بفکر زلف تو شوریده حال بود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
باغ را چون گل رعنا ز سفر باز آید
عالمی را هوس رفته ز سر باز آید
گفتمش: عاقبت از مهر تو باز آرم دل
زیر لب خنده زنان گفت: اگر باز آید
گل بدینگونه که از شرم تو بگریخت ز باغ
شوخ چشمی بود ار سال دگر باز آید
آخر ای جان که هوس میکندت آن سر کو
باش تا از دل آواره خبر باز آید
یار بگذشت و مرا دیده چو نرگس بر راه
بامیدی که از این راهگذر باز آید
گر از این سوی وزد باد عنایت ناگاه
کشتی بخت ز گرداب خطر باز آید
شاهی، ار باز قدم رنجه کند بخت بلند
ناگهان شاهد مقصود ز در باز آید
عالمی را هوس رفته ز سر باز آید
گفتمش: عاقبت از مهر تو باز آرم دل
زیر لب خنده زنان گفت: اگر باز آید
گل بدینگونه که از شرم تو بگریخت ز باغ
شوخ چشمی بود ار سال دگر باز آید
آخر ای جان که هوس میکندت آن سر کو
باش تا از دل آواره خبر باز آید
یار بگذشت و مرا دیده چو نرگس بر راه
بامیدی که از این راهگذر باز آید
گر از این سوی وزد باد عنایت ناگاه
کشتی بخت ز گرداب خطر باز آید
شاهی، ار باز قدم رنجه کند بخت بلند
ناگهان شاهد مقصود ز در باز آید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٣ - ایضاً له
چند گاهی زیر طاق گنبد نیلوفری
خار غم را جفت بودم همچو گلبرگ طری
خامه منشی دیوان سعادت مدتی
در مدد کاری من میکرد سعی سرسری
زرگر محنت شبا روزی ز چشم و رخ مرا
گاه بودی سیم پالاگاه کردی زرگری
ز اختلاف دور گردون طالع بد خواه من
منقطع میکرد امید از دولت نیک اختری
وقت صید مرغ امنیت همای همتم
گوشه گیری بود چون زاغ کمان از بی پری
گر چه بود اینها و صد چندین ولیکن باک نیست
چون ز لطف ایزدی بر رغم چرخ چنبری
بر سرم یکبار دیگر سایه رحمت فکند
مظهر نور الهی آفتاب خاوری
اختر برج سعادت آنکه زیبد از شرف
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
بحر معنی آنکه سلک در الفاطش کند
نو عروس فضل را در گوش و گردن زیوری
قطب اسلام آنکه جن و انس را تسخیر کرد
چون سلیمان و آنگهی بیمنت انگشتری
آستان او که عز پایبوسش یافتست
دارد از ایوان کیوان در جلالت برتری
آنکه خاک پای گردون سایش از روی شرف
شاه انجم را کند بر تارک و سر افسری
خاک پای اوست آن کحل الجواهر کافتاب
بهر نور چشم خود باشد بجانش مشتری
عقل کل در جستجوی حق بیفتادی ز پا
گر نکردی رأی ملک آرایش او را رهبری
ور نبودی اهل دانش را مربی لطف او
معجر ناهید گشتی طلیسان مشتری
تا مدیح جاه تو گویند ماه و آفتاب
خویشتن را می نمایند ارزقی و انوری
دین پناها در مدیحت خاطر ابن یمین
میکند در کارگاه شاعری صد ساحری
گر بخاک سامری ز ینشعر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز جان سامری
تا ز بهر نزهت نظارگان اهل دل
غنچه ها خندان شود در گلشن نیلوفری
دوحه اقبال تو اهل هنر را از کرم
در پناه سایه عالی او میپروری
از نسیم لطف یزدانی و آب زندگی
شاخ او را باد سرسبزی و بیخش را تری
خار غم را جفت بودم همچو گلبرگ طری
خامه منشی دیوان سعادت مدتی
در مدد کاری من میکرد سعی سرسری
زرگر محنت شبا روزی ز چشم و رخ مرا
گاه بودی سیم پالاگاه کردی زرگری
ز اختلاف دور گردون طالع بد خواه من
منقطع میکرد امید از دولت نیک اختری
وقت صید مرغ امنیت همای همتم
گوشه گیری بود چون زاغ کمان از بی پری
گر چه بود اینها و صد چندین ولیکن باک نیست
چون ز لطف ایزدی بر رغم چرخ چنبری
بر سرم یکبار دیگر سایه رحمت فکند
مظهر نور الهی آفتاب خاوری
اختر برج سعادت آنکه زیبد از شرف
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
بحر معنی آنکه سلک در الفاطش کند
نو عروس فضل را در گوش و گردن زیوری
قطب اسلام آنکه جن و انس را تسخیر کرد
چون سلیمان و آنگهی بیمنت انگشتری
آستان او که عز پایبوسش یافتست
دارد از ایوان کیوان در جلالت برتری
آنکه خاک پای گردون سایش از روی شرف
شاه انجم را کند بر تارک و سر افسری
خاک پای اوست آن کحل الجواهر کافتاب
بهر نور چشم خود باشد بجانش مشتری
عقل کل در جستجوی حق بیفتادی ز پا
گر نکردی رأی ملک آرایش او را رهبری
ور نبودی اهل دانش را مربی لطف او
معجر ناهید گشتی طلیسان مشتری
تا مدیح جاه تو گویند ماه و آفتاب
خویشتن را می نمایند ارزقی و انوری
دین پناها در مدیحت خاطر ابن یمین
میکند در کارگاه شاعری صد ساحری
گر بخاک سامری ز ینشعر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز جان سامری
تا ز بهر نزهت نظارگان اهل دل
غنچه ها خندان شود در گلشن نیلوفری
دوحه اقبال تو اهل هنر را از کرم
در پناه سایه عالی او میپروری
از نسیم لطف یزدانی و آب زندگی
شاخ او را باد سرسبزی و بیخش را تری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دوش چه دانی مرا بی تو چه بر سر گذشت
لشکر غم بر سرم بی حد و بی مر گذشت
در هوس لعل تو در شب همچون شبه
سیم روانم ز جزع بر رخ چون زر گذشت
آب گذشت از سرم بس که بباریدم اشک
در غم عشقت ببین چیست مرا سر گذشت
درد غم عشق او می نپذیرد دوا
رنج مبر ای صبا کار از آن در گذشت
چون دل دیوانگان بسته به زنجیر شد
باد صبا چون بر آن زلف معنبر گذشت
دوش دلم چون خلیل تا سحر و وقت شام
ز آن صنم آذری بر سر آذر گذشت
بر دل ابن یمین گر چه گران بود هجر
لیک به امید وصل دوش سبک تر گذشت
لشکر غم بر سرم بی حد و بی مر گذشت
در هوس لعل تو در شب همچون شبه
سیم روانم ز جزع بر رخ چون زر گذشت
آب گذشت از سرم بس که بباریدم اشک
در غم عشقت ببین چیست مرا سر گذشت
درد غم عشق او می نپذیرد دوا
رنج مبر ای صبا کار از آن در گذشت
چون دل دیوانگان بسته به زنجیر شد
باد صبا چون بر آن زلف معنبر گذشت
دوش دلم چون خلیل تا سحر و وقت شام
ز آن صنم آذری بر سر آذر گذشت
بر دل ابن یمین گر چه گران بود هجر
لیک به امید وصل دوش سبک تر گذشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دلا امید آن دارم که روی دلستان بینی
به رغم دشمنان خود را به کوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی به عنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران به جز وصف سهی سروش ز کس مشنو
که با کژ طبعی گردون به گیتی راستان بینی
به جانی گر دهد بوسی بخر ای دل اگر خواهی
در این سودا به انبازی مرا هم داستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من به کام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
به رغم دشمنان خود را به کوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی به عنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران به جز وصف سهی سروش ز کس مشنو
که با کژ طبعی گردون به گیتی راستان بینی
به جانی گر دهد بوسی بخر ای دل اگر خواهی
در این سودا به انبازی مرا هم داستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من به کام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵
مرا فلک به مواعید می فریفت ولیک
از آن هزار یکی با رهی نکرد وفا
زمانه چند گهی در هوای بوک و مگر
غرور داده به امید ثم خیر مرا
چو زان غرور به جز رنج دل نشد حاصل
ملول گشت ز اصحاب منصب والا
به حسب حال خود اینک به صورت تضمین
بر اهل معرفت این بیت می کنم املا
مرا سخن ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا
از آن هزار یکی با رهی نکرد وفا
زمانه چند گهی در هوای بوک و مگر
غرور داده به امید ثم خیر مرا
چو زان غرور به جز رنج دل نشد حاصل
ملول گشت ز اصحاب منصب والا
به حسب حال خود اینک به صورت تضمین
بر اهل معرفت این بیت می کنم املا
مرا سخن ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴
ایخدیوی که عهد دولت تو
هست چون در زمان عمر شباب
در زمین حزم تو سرشته درنگ
در فلک عزم تو نهاده شتاب
روز ظالم ز تیغ معدلتت
چون شب دیو شد ز تیر شهاب
هست آگاه رأی انور تو
ز آنچه دارد فلک و رای حجاب
شد بمعماری عنایت تو
بیت معمور اینسرای خراب
حال ابن یمین چو میدانی
نتوان داد زحمت اطناب
لیک فرصت ز دست نادادن
نبود دور از طریق صواب
گر عنایت کنی هم اکنون کن
که فتد در زمانه امر عجاب
نوشدارو چه سود خواهد داشت
چون شد از ملک زندگی سهراب
هست چون در زمان عمر شباب
در زمین حزم تو سرشته درنگ
در فلک عزم تو نهاده شتاب
روز ظالم ز تیغ معدلتت
چون شب دیو شد ز تیر شهاب
هست آگاه رأی انور تو
ز آنچه دارد فلک و رای حجاب
شد بمعماری عنایت تو
بیت معمور اینسرای خراب
حال ابن یمین چو میدانی
نتوان داد زحمت اطناب
لیک فرصت ز دست نادادن
نبود دور از طریق صواب
گر عنایت کنی هم اکنون کن
که فتد در زمانه امر عجاب
نوشدارو چه سود خواهد داشت
چون شد از ملک زندگی سهراب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣۴
صاحبا بنده را بخدمت تو
سخنی هست عرضه خواهم داشت
مهر مهر تو بر نگین دلش
چند سال است تا زمانه نگاشت
هرگز از شیوه هوا داری
یکسر موی در خلل نگذاشت
بدگمانش که سر بدولت تو
خواهد از خاک بر فلک افراشت
راستی صد امید داشت بتو
خود کج آمد هر آنچ می پنداشت
چون ندید از تو هیچ تربیتی
فکر بر حال روزگار گماشت
شد یقینش که خدمت مخلوق
نرساند بشام قوت ز چاشت
هر که داند که خالقی دارد
کم مخلوق بایدش انگاشت
سخنی هست عرضه خواهم داشت
مهر مهر تو بر نگین دلش
چند سال است تا زمانه نگاشت
هرگز از شیوه هوا داری
یکسر موی در خلل نگذاشت
بدگمانش که سر بدولت تو
خواهد از خاک بر فلک افراشت
راستی صد امید داشت بتو
خود کج آمد هر آنچ می پنداشت
چون ندید از تو هیچ تربیتی
فکر بر حال روزگار گماشت
شد یقینش که خدمت مخلوق
نرساند بشام قوت ز چاشت
هر که داند که خالقی دارد
کم مخلوق بایدش انگاشت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۵٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶٠
ما را شکایتیست ز گردون دون نواز
کانرا چو دور او سرو پائی پدید نیست
بس ماجری که خاسته بینم زهر کنار
واندر میان جمله صفائی پدید نیست
کردم نگاه در گل و بلبل بباغ فضل
در هیچ فصل برگ و نوائی پدید نیست
شد کارگاه فضل بدستان روزگار
وین غم بتر که عقده گشائی پدید نیست
گفتم بعقل جان نبرم از ره مخوف
زیرا چو عقل راهنمائی پدید نیست
دیدیم و آزموده بکرات حال عقل
زو نیز هم اصابت رائی پدید نیست
از خود طلب مراد خود ایدل که غیر تو
در خانه هیچ خانه خدائی پدید نیست
گردون بمهرت ار چه که دل گرمئی دهد
مغرور آن مشو که وفائی پدید نیست
ایدل علاج تو گر ازاینسان کند فلک
دمساز درد شو که دوائی پدید نیست
در شام غم بظلمت دلگیر خوش برای
کز صبح خرمیت ضیائی پدید نیست
از خشکسال مکرمت اغصان فضل را
در هیچ فصل نشو و نمائی پدید نیست
ابن یمین کرم مطلب در جهان که آن
عنقای مغربست که جائی پدید نیست
کانرا چو دور او سرو پائی پدید نیست
بس ماجری که خاسته بینم زهر کنار
واندر میان جمله صفائی پدید نیست
کردم نگاه در گل و بلبل بباغ فضل
در هیچ فصل برگ و نوائی پدید نیست
شد کارگاه فضل بدستان روزگار
وین غم بتر که عقده گشائی پدید نیست
گفتم بعقل جان نبرم از ره مخوف
زیرا چو عقل راهنمائی پدید نیست
دیدیم و آزموده بکرات حال عقل
زو نیز هم اصابت رائی پدید نیست
از خود طلب مراد خود ایدل که غیر تو
در خانه هیچ خانه خدائی پدید نیست
گردون بمهرت ار چه که دل گرمئی دهد
مغرور آن مشو که وفائی پدید نیست
ایدل علاج تو گر ازاینسان کند فلک
دمساز درد شو که دوائی پدید نیست
در شام غم بظلمت دلگیر خوش برای
کز صبح خرمیت ضیائی پدید نیست
از خشکسال مکرمت اغصان فضل را
در هیچ فصل نشو و نمائی پدید نیست
ابن یمین کرم مطلب در جهان که آن
عنقای مغربست که جائی پدید نیست