عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
قرب حق جویی؟ رضا جو باش خلق الله را
نیست غیر از طاق دلها راه، آن درگاه را
تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور
برفراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را
میتواند ناله یی دودش رساندن برفلک
گر به مه سایی ز حشمت قبه خرگاه را
با خیال دوست عمری همنشینی کرده است
کی غم دنیا بسر گنجد دل آگاه را
گشته راحت رنج تنهایی مرا از جور خلق
دیدن اخوان به چشمم کرده یوسف چاه را
تا به کی واعظ شوی پامال سرکوب خسان؟
ساز محراب سجود خویش آن درگاه را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
در وحشت دو کون بجو آن یگانه را
بر روی دل ببند در فکر خانه را
چشم از جهان بپوش و، دگر بیش از این مبین
چین جبین پست و بلند زمانه را
خواهی که سرفراز شوی، خاکسار باش
راهی جز آستان نبود صدر خانه را
پیوسته اهل حرص، ذلیلند در جهان
خرمن به خاک تیره نشانده است دانه را
ای بی خبر شماره نعمت نگاهدار
تسبیح کرده اند برای تو دانه را
دردا که خویش هم نشنیدم، چه سود اگر
گفتم بلند این غزل واعظانه را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
دوست می سازد تواضع دشمن دیرینه را
خاکساری میکند جاروب گرد کینه را
نشکنی تا خویش را، از دوست کی یابی نشان؟
هست پیچیدن کلید قفل این گنجینه را
تا بروی ما بگوید حرف مردن مو به مو
کرده پیری روکش ما، هر نفس آیینه را
تر چو می گردد نمد، از تیغ تیزش باک نیست
گریه جوشن کرده بر ما خرقه پشمینه را
خانه روشندلان را زینت از مهمان بس است
نیست به از عکس نقش خانه آیینه را
در دبستان محبت، تا کنی، مشق جنون
داده اند از بهر مد آه، لوح سینه را
میکند آمیزش تردامنان، دل را خراب
نم کم از سیلاب نبود خانه آیینه را
درو باشی، کز خدنگ غمزه او دیده ام
میکند خالی ز جوهر خانه آیینه را
در جهان بی زهر منت نیست شهد عشرتی
تلخی شنبه برد شیرینی آدینه را
نیستم واعظ نگاه تنگدستان را حریف
دارد ارزانی بما حق جامه پرپینه را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
گر به رنگش لاله یی باشد به دامن کوه را
چون صدا حیف است گرد سر نگشتن کوه را
سیل کوه از جا اگر بنیاد شهری میکند
میکند از جای سیل گریه من کوه را
عیب تو خواهی نگوید خصم، عیب او مگو
با خموشی میتوان خاموش کردن کوه را
میخورد زخم جفا، هرکس که دارد جوهری
تیشه بر دل میزنند از بهر معدن کوه را
خودنمایان را میسر نیست یکدم بی ملال
پرگره باشد جبین از سرکشیدن کوه را
دست بر دامن زن استغنای تمکین شیوه را
از حریم دل برون کن آرزوی لیوه را
دامن عقبی بدست آور زمال این جهان
در نکاح آن پری، دلاله کن این بیوه را
خط سبزش پوشد ار سیب زنخدان را، چه غم؟
برگ میپوشند بر رو از لطافت میوه را
با دل روشن، تلاش خاکساری میکند
واعظ ما دارد از آب روان این شیوه را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
با عدو، بر خویش پیچیدن بود جولان ما
خصم، خوش باشد اگر داری سر میدان ما
با وجود تندی ما در مصاف خصم، نیست
بی نگاه عجز چشم جوهر پیکان ما
طایری وحشی بود هر لحظه یی از زندگی
پر زدنهایش ز بر هم سودن مژگان ما
در رهت دادیم، عقل و هوش و عمر و زندگی
ای غم دنیا چه میخواهی دگر از جان ما
آن نه در دریاست موج و، این نه در صحرا سراب
بحر و بر لرزد بخود، از شورش توفان ما
پیش ما از راستی، یک پله دارد کوه و کاه
کس طرف گیری نجوید یک جو از میزان ما
ما چو واعظ نیستیم از تنگدستان هنر
هر چه خواهی جز روایی هست در دکان ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
سرکرد وصف خوبی رویت، زبان ما
بگرفت خوبی تو، سخن از دهان ما
گر پادشاهی همه عالم بما دهند
غیر از غم تو هیچ نباشد از آن ما
چون ایمن از حمایت گردون شود کسی؟
تیغ سپرنماست فلک بهر جان ما
زینسان که ما زدیم بلب مهر خامشی
دشمن چگونه ساخت سخن از زبان ما؟
ایمن بود ز تفرقه، گنج از نهفتگی
گردیده بی نشانی ما، پاسبان ما
یکسو غم لباس و، دگر سوی فکر نان
سرداده زندگی چه بلاها بجان ما؟
واعظ مصاف ما چو به تیغ شکستگی است
هرگز نکرده پشت به دشمن کمان ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دلا از خواب بگشا چشم و، سر کن آه و یا ربها
که نبود خلوت در بسته یی چون ظلمت شبها
به بیداری توان دیدن رخ کام دوعالم را
گشاده دیده از خوابست فتح الباب مطلبها
مس قرص قمر از وی زر خورشید میگردد
نباشد خاک اکسیری چو گرد ظلمت شبها
نمیماند نهان طاعت، بود چون نور اخلاصش
جمال شمع را پنهان نسازد پرده شبها
به پیری سر ز هوش و پا ز قوت چشم از بینش
ز آمد آمد مردن تهی کردند قالبها
سر صد قرن خورد و میخورد، غافل مشو ای دل
همان برجاست چرخ پیری را دندان کوکبها؟
جهاد نفس، کی زین عزمهای سست سر گیرد
در این میدان چه خواهی ساخت با این مرده مرکبها
فرو باید نشاندن آرزو، از غصه ایمن شد
که پف کردن بود شب بر چراغ، افسون عقربها
چه گویان تشنه خون همند اهل زمان یارب
باین نفرت که دارند از هم این بیگانه مشربها
میان همدمان اکثر سخن می افگند دوری
سخن چون در میان آمد، شوند از هم جدا لبها
ز خود مأیوس و، با حق آشنا کردند خلقی را
ندیدم کار سازی مثل این ارباب منصبها
اگر قدر سواد و خط همین باشد که می بینم
ثوابی نیست چون آزادی طفلان ز مکتبها؟
دو دل زین آشنایان متفق باهم نمی بینم
براهی میرود هر یک ازیشان همچو مذهبها
شکایت های خود را زان بروز حشر افگندم
که کوتاهی کند از عرض حالم، طول این شبها
هوای زر ترا آتش بجان افگنده، ریزش کن
عرق کردن مگر بخشد ترا صحت ازین تبها
نباشد صبح شبهای فراقم را از آن واعظ
که می بالند از روز سیاه من بخود شبها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای ز آب روی تو شرمنده استغفارها
پشت بر کوه شفاعت خواهیت کردارها
تا نسیم خلق جانبخش تو در عالم وزید
خاست از دلها غبار ظلمت انکارها
از پی نظاره آیین شرع انورت
بر هم افتادند از دل تا زبان اقرارها
سایه تا از خاکبوس مقدمت، محروم شد
از خجالت گشت پنهان در پس دیوارها
از کرم سوی پریشان حالی واعظ نگر
تا چه دور افتاده از گفتار او کردارها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
از زبان کلک نقاشان، شنیدم بارها
بی زبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
سفله عالیشان، ز منصبهای عالی کی شود؟
کی فزاید قدر خار از رفعت دیوارها
نیک خواهان در جهان مکروه طبع مردمند
جز ترش رویی نبیند شربت از بیمارها
شیوه احسان مجو از سفلگان روزگار
نیست جای چشمه غیر از دامن کهسارها
مطلب این گوشه گیران،نیست جز شهرت که،گل
جلوه یی دیگر کند در گوشه دستارها
نیست غیر از بار خاطر، راست گویان را به کف
از زبان راست میزان میکشد آزارها
بی خریداران سخن کی پخته گردد؟ز آنکه هست
دیگ جوش کاسبان از گرمی بازارها؟
سرفرازی در جهان خواهی؟ بخود چندین مبند
راست نتواند شدن حمال زیر بارها
نقطه سان هرکس چو واعظ فرد گردد از همه
عالمی گرد سرش گردند چون پرگارها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
برای نان کشی تا چند از دونان تفوقها
کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
مگر در خواب بینند اهل دنیا روی بیداری
بود کابوس خواب غفلت، این بار تعلقها!
از آسیب بلاهای زمان گر مأمنی خواهی
بگرد خویشتن گردان، حصاری از تصدقها
بمویی بسته ربط بلهوس با ساده رخساران
تنفر می شود ده روز دیگر این تعشقها
کف از بالانشینی جاندارد بحر را در دل
چه دیدند این تهی مغزان، ندانم از تفوقها؟
گهر واری نباشد آبرو در گوهر مردم
درین دریای بی پایان، بسی کردم تعمقها؟
چو بال افشانی مرغ است در دام و قفس واعظ
کنی گر دعوی آزادگی، با این تعلقها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
با حوادث برنمی آیند مال و جاهها
پا نمی گیرد پیش تندباد این کاهها
روشنایی از در حق کن طلب، زآن رو که هست
چشم و ابروهای تصویر، این در و درگاهها
همرهی از لطف حق جو، تا به مقصد ره بری
غیر بیراهی نمیآید، از این همراهها
بازی دولت مخور چندین، که مانع نیستند
آفتاب حشر را، این خیمه و خرگاهها
با ستمگر گو چه چشم روشنی داری دگر
از چراغی کان برافروزد ز درد آهها؟
میشمارند اهل دنیا فقر را بی جوهری
طعن نامردی بمردان میزنند این داهها
دل بدنیا می دهی و می ستانی رنج و غم
میدهی نقدی چنین از کف باین تنخواهها
ای که دلتنگی ز پستیهای قدر خویشتن
یوسفی دارد چو حسن عاقبت، این چاهها
خانه چون نبود، اثاث خانه واعظ بهر چیست؟
خانه دل را مکن ویران باین دلخواهها!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تخته آیینه مهر تواند این سینه ها
زیر مشتی قطعه عکس خطت، آیینه ها
نیست ابنای زمان را بهره یی از دلخوشی
زنده در گورند دلها از غبار کینه ها
شادکامیهای دنیا نیست هرگز بی ملال
شنبهی دارند از دنبال این آدینه ها
بدتر از عیب کسان گفتن نباشد هیچ عیب
چون نگه بر روی مردم میکنند آیینه ها؟
جز به فقر و خاکساری، سربلندی کس نیافت
نیست راهی قصر عزت را بجز این زینه ها
بود وقتی زینت مردان قبای پینه دار
کشته بر تن لکه پیسی کنون این پینه ها
سده دلسختیم، زین چرب و شیرینها گداخت
ای خوشانان جوین فقر و، آن کشکینه ها
آشنایان را بهم هرگز نمی چسبد دو دل
از میان تا برنخیزد غبار کینه ها
پند اگر از مردم دیرینه میباید شنید
بود واعظ در جوانی نیز از دیرینه ها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
بسکه سودا آورد بازار و شهر و خانه ها
ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانه ها
کی گشایش را بود ره در دل فرزانه ها؟
دشت را هرگز نگنجانیده کس در خانه ها
آن قدر فیضی که صاحب خانه از مهمان برد
میتوان گفت که مهمانند صاحب خانه ها
نیست عاقل غیر دربند تعلق را بلد
راه شهر عافیت را پرس از دیوانه ها
ساختند آباد دلها را زگنج اعتبار
با آبادان، الهی خانه ویرانه ها
دشمنند آنانکه لاف جانفشانی میزنند
بر چراغت جمله دامانند این پروانه ها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
اوراق روز و شب همه طی شد به صد شتاب
حرفی نخواهد چشم شعورت ازین کتاب
برعارضت نه موی سفید است هر طرف
سیلاب عمر کف بلب آورده از شتاب
از دست رفت عمر و، نشد فکر توشه یی
دردا که بار خویش نبستی به این طناب
دیگر درین مقام، مجال درنگ نیست
کز پشت حلقه عمر تو شد پای در رکاب
زان گشته پای سست، که در خانه جهان
چندان نشسته ایم که رفته است پا به خواب
نزدیک گشته است ترا روز مرگ از آن
جسم ترا ز رعشه پیری است اضطراب
دور شباب رفت و، نسودی رخی به خاک
واعظ نماز کن که فرو رفت آفتاب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
پاسبان گنج ایمانی، مرو ای دل به خواب
مصحف یاد حقی، خود را مکن باطل به خواب
با گرانباری درین تن پای تا سر غفلتی
رفته یی ای لاشه جان، در میان گل به خواب
در ثمر بستن که میباید بجان استادگی
گشته یی ای نخل آزاد این قدر مایل به خواب
نیم عقلی از سبک عقلی به خود داری گمان
میکنی آن را هم از تن پروری زایل به خواب
هر نگاه اعتبارت، جوی آب زندگیست
حیف باشد چشمه آن را کنی باطل به خواب
این چنین کافتاد در راحت به یک پهلو تنت
روی بیداری مگر بینی تو ای جاهل به خواب
در ره سیلاب خوابیدن، بود از عقل دور
تن مده در رهگذار عمر مستعجل به خواب
مال چون بسیار گردد، کم شود آسودگی
بگذرد چون سیری از حد، تن رود مشکل به خواب
خواب را خواب عدم واعظ تواند شد بدل
نقد عمر بی بدل را چون دهد عاقل به خواب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چه پیش خلق گشایی دهان برای طلب؟
که موج ریختن آبروست جنبش لب
مجو، ز گرمی دونان دوای درد، که هست
هزار مرتبه جانکاه تر ز گرمی تب
چو فضله ییست که زاییده از غذای لطیف
هرآنکسی که مباهات میکند بنسب
ز برگ سیلی استاد برگ پیوند است
که میدهد ثمر اعتبار نخل ادب!
ترا که خون رعیت بجای رنگ حناست
چگونه دست توانی کشیدن از منصب
بیا که آینه دل ز زنگ غم واعظ
جلا دهیم به خاکستر سیاهی شب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
توان پرید بر اوج شرف ببال ادب
توان نشست به صدر از صف نعال ادب
کنند رو به تو خلقی، اگر ادب داری
ک هست شاه و گدا عاشق جمال ادب
کند به پیش سیاه و سفید حرف تو سبز
روان شود چو بجوی زبان زلال ادب
شود فزون ز ادب قدر کس کمش مشمار
که حسن خلق یکی ده شود ز خال ادب
تراست کوس فضیلت پر از صدا، لیکن
صدا نخیزد ازین کوس بی دوال ادب
ادب طلب کن، اگر طالب کمالی تو
که نیست هیچ کمالی به از کمال ادب
ادب بجوی اگر نام نیک میخواهی
که نیست مقری این بانگ جز بلال ادب
ز نفس بی ادبت، عالمی در آزارند
سزاست این شتر مست را عقال ادب
به طبع خلق گوارا شدن بود واعظ
ز باغ خلق نکو، میوه نهال ادب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
غنچه یی، باشد خموشی از گلستان ادب
نرگسی، سرپیش افگندن ز بستان ادب
تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال
جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب
حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری
کسب پیری میکند طفل از دبستان ادب
میدهند از جان خراج از نقد اخلاص و دعا
کشور دلهاست یکسر ملک سلطان ادب
نی دهان از خنده بی جا ترا وا میشود
میدرد بی شرمیت برتن گریبان ادب
میتوان شد از ادب شیرین بکام روزگار
کمترین نعمت گواراییست برخوان ادب
هست جای خار زیر پاو، جای گل بسر
این بر گستاخی و، آن بار بستان ادب
تا دهندت در گریبان دل خود خلق جا
همچو گل واعظ مده از دست دامان ادب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
به پیری و جوانی در طلب، زشتست تقصیرت
که ره دور است و ناچار است از ایوار و شبگیرت
دگر کودک نه یی، خود را ببر از دایه دنیا
که این غداره خونت میخورد، گر میدهد شیرت
ذلیل حکم دنیا گشته یی، شرمت نمیآید
که با این لاف مردی، پیرزالی کرده تسخیرت؟
ترا هرچند پهلو میدهد دنیا، ازو رم کن
که این صیاد میخواهد که آرد بر سر تیرت
نگردد غنچه تا گل، بوی عشقی زآن نمی آید
برنگ غنچه ای دل، جز خرابی نیست تعمیرت
زخود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری
که بوی عقل، ای دیوانه می آید ز زنجیرت
چه می آید ز تدبیر تو با تقدیر حق واعظ
بنه گردن به تقدیرش، که به زین نیست تدبیرت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
در چنگ خصم پاک گهر ایمن از بلاست
چون دانه شرار که در سنگ آسیاست
آن را که پادشاهی درویشی آرزوست
بر فرق او کلاه نمد سایه هماست
جز خویش را کسی بنظر در نیاورد
خود بین کسی که نیست درین عهد، چشم ماست
راز نهان ما چه عجب گر شود بلند؟
در کوهسار درد نفس می کشی، صداست
تا در دل آن نگار بتمکین نشسته است
عالم اگر زجای بجنبد، دلم بجاست
در خانه دل، ای غم جانان خوش آمدی
در دیده ای غبار رهش، از تو صد صفاست
بیگانگان زدرد تو همراز هم شدند
هرکس که دیده است ترا با من آشناست
بالد بخویش روز بروزم گداز تن
واعظ ببین دیار محبت خوش هواست!