عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
کشد از گرم رویی، نیک و بد را در بر آیینه
ازین رو، نیک و بد را نیز باشد رو در آیینه
نباشد شاهدی بر خوبی کس، همچو اطوارش
ندارد به ز خود بر خوبی خود محضر آیینه
ز یار دلنشینی، هر دمش باید جدا گشتن
نمی باشد از آن یک لحظه بی چشم تر آیینه
چه نالی از کدورتهای دنیا، کان کند پاکت؛
بود بیجا کند گر شکوه از روشنگر آیینه
دل روشن کند هموار زشتیهای دنیا را
که زن را میکند مقبول طبع شوهر آیینه
شکسته دل ز بس بیند هنرمندان عالم را
ز چشم مردمان پوشیده دارد جوهر آیینه
تو با خود آنچه کردی از جهالت پیشگی، دیگر
بروی خود چه سان خواهی نگه کردن در آیینه؟!
به جز اصلاح حال خلق، مطلب نیست واعظ را
نگوید عیب مردم را ز روی دیگر آیینه
ازین رو، نیک و بد را نیز باشد رو در آیینه
نباشد شاهدی بر خوبی کس، همچو اطوارش
ندارد به ز خود بر خوبی خود محضر آیینه
ز یار دلنشینی، هر دمش باید جدا گشتن
نمی باشد از آن یک لحظه بی چشم تر آیینه
چه نالی از کدورتهای دنیا، کان کند پاکت؛
بود بیجا کند گر شکوه از روشنگر آیینه
دل روشن کند هموار زشتیهای دنیا را
که زن را میکند مقبول طبع شوهر آیینه
شکسته دل ز بس بیند هنرمندان عالم را
ز چشم مردمان پوشیده دارد جوهر آیینه
تو با خود آنچه کردی از جهالت پیشگی، دیگر
بروی خود چه سان خواهی نگه کردن در آیینه؟!
به جز اصلاح حال خلق، مطلب نیست واعظ را
نگوید عیب مردم را ز روی دیگر آیینه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نگذاشت جان غم تو برای شهادتی
دارند عاشقان عوض جان، ارادتی
آنجا که آفتاب رخت پرتو افگند
با سایه همای، نباشد سعادتی
آیی مگر بتهنیت ما، و گر نه نیست
بیماری هوای غمت را عیادتی
دعوی کند چو تیغ تو با آب زندگی
دارند کشتگان غمت هم شهادتی
در بند رسم و عادت دنیا نبودن است
در شهر عشق باشد اگر رسم و عادتی
حالی ندیده ایم ز پیران این زمان
جز اینکه هستشان بجوانان ارادتی
واعظ اگر زیاده طلب باشی از جهان
شکر است شکر نعمت از حد زیادتی!
دارند عاشقان عوض جان، ارادتی
آنجا که آفتاب رخت پرتو افگند
با سایه همای، نباشد سعادتی
آیی مگر بتهنیت ما، و گر نه نیست
بیماری هوای غمت را عیادتی
دعوی کند چو تیغ تو با آب زندگی
دارند کشتگان غمت هم شهادتی
در بند رسم و عادت دنیا نبودن است
در شهر عشق باشد اگر رسم و عادتی
حالی ندیده ایم ز پیران این زمان
جز اینکه هستشان بجوانان ارادتی
واعظ اگر زیاده طلب باشی از جهان
شکر است شکر نعمت از حد زیادتی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
شایسته قبول، ندارم عبادتی
جز بر سیاه نامگی خود شهادتی
بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار
داریم ما بهیچ نداری چو عادتی
تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست
ملک بقا طلب، بودت گر رشادتی
بردار تیغ عجز و، بیفگن سر غرور
داری اگر بخویش، گمان جلادتی
قاضی بشرع عشق، بجز ترک مدعی
بر صدق دعوی تو نخواهد شهادتی
در مدرس کمال، ز علم کلام عشق
جز نعت خامشی نشنیدیم افادتی
چون دم زنند اهل غرور از شعور و عقل
ماییم و بیشعوری و جهل و بلادتی
هر سنگ لعل نیست، که خیزد ز صلب کان
نور صلاح کو، بودت گر سیادتی؟
ما را بغیر عمر که آمد بسر دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی
یارب به واعظ از کرم عام خویشتن
صبر قناعتی ده و شق عبادتی
جز بر سیاه نامگی خود شهادتی
بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار
داریم ما بهیچ نداری چو عادتی
تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست
ملک بقا طلب، بودت گر رشادتی
بردار تیغ عجز و، بیفگن سر غرور
داری اگر بخویش، گمان جلادتی
قاضی بشرع عشق، بجز ترک مدعی
بر صدق دعوی تو نخواهد شهادتی
در مدرس کمال، ز علم کلام عشق
جز نعت خامشی نشنیدیم افادتی
چون دم زنند اهل غرور از شعور و عقل
ماییم و بیشعوری و جهل و بلادتی
هر سنگ لعل نیست، که خیزد ز صلب کان
نور صلاح کو، بودت گر سیادتی؟
ما را بغیر عمر که آمد بسر دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی
یارب به واعظ از کرم عام خویشتن
صبر قناعتی ده و شق عبادتی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
بگرد دولت دنیای دون پرور چه میگردی؟!
چو آب نخل بی بر را، بگرد سر چه میگردی؟!
ترا در کوه همت، چون قناعت معدنی باشد
تو چون اکسیر در هر کوره بهر زر چه میگردی؟!
کف خالی بود لوح طلسم محنت دنیا
بدست آورده یی این لوح را، دیگر چه میگردی؟!
سحابت میکشد آب و، زمین میآورد نانت
برای آب و نان، چندین به بحر و بر چه میگردی؟!
چو آب نخل بی بر را، بگرد سر چه میگردی؟!
ترا در کوه همت، چون قناعت معدنی باشد
تو چون اکسیر در هر کوره بهر زر چه میگردی؟!
کف خالی بود لوح طلسم محنت دنیا
بدست آورده یی این لوح را، دیگر چه میگردی؟!
سحابت میکشد آب و، زمین میآورد نانت
برای آب و نان، چندین به بحر و بر چه میگردی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
پسند دوست نبود خود پسندی
من و بیچارگی و دردمندی
قدم مگذار از پستی ببالا
که بد افتادنی دارد بلندی!
ز حق چشم دلت را بسته دنیا
که باشد کار جادو چشم بندی
نباشد چون گلاب و گل گواهی
که ریزد آبرو از هرزه خندی
گریزانند پاکان ز اهل دولت
کند پهلو تهی، آب از بلندی
چه آسان خویش را واعظ بصد عیب
پسندیدی باین مشکل پسندی!
من و بیچارگی و دردمندی
قدم مگذار از پستی ببالا
که بد افتادنی دارد بلندی!
ز حق چشم دلت را بسته دنیا
که باشد کار جادو چشم بندی
نباشد چون گلاب و گل گواهی
که ریزد آبرو از هرزه خندی
گریزانند پاکان ز اهل دولت
کند پهلو تهی، آب از بلندی
چه آسان خویش را واعظ بصد عیب
پسندیدی باین مشکل پسندی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
درین ماتم سرا از غفلت ای جاهل، چه میخندی؟!
ترا چه دل، عزیزی مرده ای غافل چه میخندی؟
چو بلبل بذله گویانند زیر پا، چه میگویی
چو گلبن خنده رویانند زیر گل، چه میخندی؟!
اجل گلچین، زمین دامان گلچین و، تویی چون گل
به روز خود چو گل خون گریه کن، ای دل چه میخندی؟!
به حالت گریه آید هر زمان ابر بهاران را
تو با این کشت و کار خشک بیحاصل چه میخندی؟!
نهنگ مرگ پیشاپیش و، موج عمر پی در پی
شکسته کشتی و، دریاست بیحاصل چه میخندی؟!
بهم ناید لب از شادی ترا چون گل بمشتی زر
اگر از حق نمیرنجی، از این باطل چه میخندی؟!
شب هستی گذشت و، روز مرگ آمد، چه میخوابی؟!
رهت بسیار صعب و، کار بس مشکل چه میخندی؟!
گل غفلت، بود در پیش عاقل خنده بیجا
تو واعظ می شماری خویش را عاقل چه میخندی؟!
ترا چه دل، عزیزی مرده ای غافل چه میخندی؟
چو بلبل بذله گویانند زیر پا، چه میگویی
چو گلبن خنده رویانند زیر گل، چه میخندی؟!
اجل گلچین، زمین دامان گلچین و، تویی چون گل
به روز خود چو گل خون گریه کن، ای دل چه میخندی؟!
به حالت گریه آید هر زمان ابر بهاران را
تو با این کشت و کار خشک بیحاصل چه میخندی؟!
نهنگ مرگ پیشاپیش و، موج عمر پی در پی
شکسته کشتی و، دریاست بیحاصل چه میخندی؟!
بهم ناید لب از شادی ترا چون گل بمشتی زر
اگر از حق نمیرنجی، از این باطل چه میخندی؟!
شب هستی گذشت و، روز مرگ آمد، چه میخوابی؟!
رهت بسیار صعب و، کار بس مشکل چه میخندی؟!
گل غفلت، بود در پیش عاقل خنده بیجا
تو واعظ می شماری خویش را عاقل چه میخندی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
سرکش سمند دولت، پر نیست اعتباری
هر روز زیر را نیست، چون استر مکاری
بی پیر عقل، دولت راه و روش چه داند؟
این توسن حرون را، باید سوار کاری!
در پاس خلق، سوزد تا صبح مغز جان را
از شمع باید آموخت، آیین تاجداری
باید براه بردن، خود کار دولت خود
آیین ملک راندن، ماند به نی سواری
بر دولت جهان چند چون سبزه سر فرازی؟
بر فرق چتر شاهیت، چون ابر نوبهاری!
ای عاشق اعتباران، باور چرا ندارید؟
بی اعتباری عمر، حرفیست اعتباری!
دوران عشرت ما، ایام کودکی بود
طی گشت منزل عیش، در وقت نی سواری
با حسن خلق، خلقی بتوان ذلیل خود کرد
خصم است زیر بارم، از یمن برد باری
ناگاه مرگ کرد، چون شعله گشت سرکش
عمر دراز یابد؛ اخگر ز خاکساری
ای روزگار، فرداست نبود اثر ز واعظ
میدار این غزل را، از وی بیادگاری
هر روز زیر را نیست، چون استر مکاری
بی پیر عقل، دولت راه و روش چه داند؟
این توسن حرون را، باید سوار کاری!
در پاس خلق، سوزد تا صبح مغز جان را
از شمع باید آموخت، آیین تاجداری
باید براه بردن، خود کار دولت خود
آیین ملک راندن، ماند به نی سواری
بر دولت جهان چند چون سبزه سر فرازی؟
بر فرق چتر شاهیت، چون ابر نوبهاری!
ای عاشق اعتباران، باور چرا ندارید؟
بی اعتباری عمر، حرفیست اعتباری!
دوران عشرت ما، ایام کودکی بود
طی گشت منزل عیش، در وقت نی سواری
با حسن خلق، خلقی بتوان ذلیل خود کرد
خصم است زیر بارم، از یمن برد باری
ناگاه مرگ کرد، چون شعله گشت سرکش
عمر دراز یابد؛ اخگر ز خاکساری
ای روزگار، فرداست نبود اثر ز واعظ
میدار این غزل را، از وی بیادگاری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
دل پر غم، سر پر شور و، جان بینوا داری
نمینالی ز بیچیزی، اگر دانی چها داری
بکن با نفس کافر، دست و پا، تا دست و پا داری
تو اما،ای خود آرا، دست و پا بهر حنا داری
سراپا چشم باید شد، کنون چون شاخ بادامت
درین پیری که چشم دستگیری از عصا داری
هوسهای جهان سفله دارد مضطرب حالت
هوایی در سرت تا هست، آتش زیر پا داری
بلا هر گز نیابد در سرایت راه، ای منعم
اگر پیوسته دربان بر در خود از گدا داری
خدنگ بد سگالی را، نشانی نیست غیر از خود
نباشی دوست با خود، گر بدشمن بد روا داری
مترس از تنگدستی، تا توانی دل بدست آور
چه میخواهی دگر ز اسباب دنیا، گر سخا داری؟!
حلالست آن زمان خواب فراغت برتو، کز رفتن
توانی کاروان عمر را یک لحظه وا داری
اگر راحت رسان مردمی، چون خواب آسایش
بهر محفل که می آیی، بچشم خلق جا داری
دلیل نارسیدنهاست، لاف منتهی بودن
چو زنگ کاروان، دوری ز منزل تا صدا داری!
نظر بر جیفه دنیا و، لاف از اوج استغنا؟
بطبع کرکسی، اما پر وبال هما داری!
مجو دیگر دلیلی با ظهور وحدتش واعظ
که چون پیدایی منزل، درین ره رهنما داری
نمینالی ز بیچیزی، اگر دانی چها داری
بکن با نفس کافر، دست و پا، تا دست و پا داری
تو اما،ای خود آرا، دست و پا بهر حنا داری
سراپا چشم باید شد، کنون چون شاخ بادامت
درین پیری که چشم دستگیری از عصا داری
هوسهای جهان سفله دارد مضطرب حالت
هوایی در سرت تا هست، آتش زیر پا داری
بلا هر گز نیابد در سرایت راه، ای منعم
اگر پیوسته دربان بر در خود از گدا داری
خدنگ بد سگالی را، نشانی نیست غیر از خود
نباشی دوست با خود، گر بدشمن بد روا داری
مترس از تنگدستی، تا توانی دل بدست آور
چه میخواهی دگر ز اسباب دنیا، گر سخا داری؟!
حلالست آن زمان خواب فراغت برتو، کز رفتن
توانی کاروان عمر را یک لحظه وا داری
اگر راحت رسان مردمی، چون خواب آسایش
بهر محفل که می آیی، بچشم خلق جا داری
دلیل نارسیدنهاست، لاف منتهی بودن
چو زنگ کاروان، دوری ز منزل تا صدا داری!
نظر بر جیفه دنیا و، لاف از اوج استغنا؟
بطبع کرکسی، اما پر وبال هما داری!
مجو دیگر دلیلی با ظهور وحدتش واعظ
که چون پیدایی منزل، درین ره رهنما داری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
نباشد مردی آن کاسباب ملک و، سیم و زر داری
که سنگ زور مردی دل بود، کز جمله بر داری
نکو می بایدت شد، ای سراپا بد که از جانان
نگاه التفاتی جانب خود در نظر داری
برویت بسته گردد گر دری، غمگین مشو ای دل
کلیدی در کف اخلاص، چون آه سحر داری
کنون وقت پشیمانیست از کبر و غرور، اما
تو این دستی که بر سر بایدت زد، در کمر داری!
که سنگ زور مردی دل بود، کز جمله بر داری
نکو می بایدت شد، ای سراپا بد که از جانان
نگاه التفاتی جانب خود در نظر داری
برویت بسته گردد گر دری، غمگین مشو ای دل
کلیدی در کف اخلاص، چون آه سحر داری
کنون وقت پشیمانیست از کبر و غرور، اما
تو این دستی که بر سر بایدت زد، در کمر داری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
دگر مخواب، چو دندان فتادت ای سفری
ببند بار که سر زد ستاره سحری
دگر شکار غزال هوس نه دسترس است
ترا که ناوک نور نگاه شد سپری
بجستن کمر زر، کمر چه می بندی؟
کنون که کرده ترا بار زندگی کمری!
مدار امید ز فرزند، کز برای کسی
بغیر نام نکو، کس نمی کند پسری
مرا از لوث هوس ها، همیشه داشته پاک
بود بگردن من، عشق را حق پدری
برعشه ز آن حرکت پیریت دهد واعظ
که دیده یی بگشایی ز خواب بیخبری
ببند بار که سر زد ستاره سحری
دگر شکار غزال هوس نه دسترس است
ترا که ناوک نور نگاه شد سپری
بجستن کمر زر، کمر چه می بندی؟
کنون که کرده ترا بار زندگی کمری!
مدار امید ز فرزند، کز برای کسی
بغیر نام نکو، کس نمی کند پسری
مرا از لوث هوس ها، همیشه داشته پاک
بود بگردن من، عشق را حق پدری
برعشه ز آن حرکت پیریت دهد واعظ
که دیده یی بگشایی ز خواب بیخبری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
خسروی خواهی، بنه از سر کلاه سروری
نیست سر را، افسری بهتر ز بی دردسری
مالداران، بهر خود هر دم بلائی میخرند
حیف درویشان نمیدانند قدر بی زری!
نیست جنس خودپسندی دلپسند هیچکس
در دو عالم خودفروشان را نباشد مشتری
هر نفس دوران حریفی را ز پا می افکند
گردش گردون کند در محفل ما ساغری
بعد ما از همدمان واعظ مگر گاهی سخن
با زبان مصرعی ما را کند یادآوری
نیست سر را، افسری بهتر ز بی دردسری
مالداران، بهر خود هر دم بلائی میخرند
حیف درویشان نمیدانند قدر بی زری!
نیست جنس خودپسندی دلپسند هیچکس
در دو عالم خودفروشان را نباشد مشتری
هر نفس دوران حریفی را ز پا می افکند
گردش گردون کند در محفل ما ساغری
بعد ما از همدمان واعظ مگر گاهی سخن
با زبان مصرعی ما را کند یادآوری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
بهر نان تاکی بدرها آب روی خود بری؟
در تلاش خواجگی، تاکی نمایی چاکری؟!
حال خود منعم ببین از شیشه ساعت عیان
ریزشی تا میکنی، از تست اوج برتری
ظاهر آرایی، نباشد شیوه روشندلان
میرد آتش از برای جامه خاکستری
گوشه گیری مرد را مقبول دلها میکند
آدمی از خلق چون پنهان شود، گردد پری
تنگدستی، کرده زاهد این دل نامرد را
باعث مستوری بی بی بود بی چادری
با تکلف بر کسی نعمت گوارا کی شود؟
سیر میگردی ز جان، چینی شود تا لنگری
اهل بینش بیش تعظیم بزرگان میکنند
کرده مژگان بر سر هر دیده جا از لاغری
ساده لوحان بی خبر از نقش نیک و بد نیند
نیست استادی به از آیینه، در صورتگری
بی سر و پایی، به منزل میرساند مرد را
در غلتان جمله تن باشد، ز بی پا و سری
شوکت شاهی به اسب و زین و تاج و تخت نیست
زینت شاهی چه باشد، جز رعیت پروری؟!
میشود شه نیز خوشدل، چون رعیت خوشدلست
کوه را در خنده آرد، خنده کبک دری
مایه جمعیت خاطر، پریشان بودن است
واعظ ما را بگو جان تو بی جان زری!
در تلاش خواجگی، تاکی نمایی چاکری؟!
حال خود منعم ببین از شیشه ساعت عیان
ریزشی تا میکنی، از تست اوج برتری
ظاهر آرایی، نباشد شیوه روشندلان
میرد آتش از برای جامه خاکستری
گوشه گیری مرد را مقبول دلها میکند
آدمی از خلق چون پنهان شود، گردد پری
تنگدستی، کرده زاهد این دل نامرد را
باعث مستوری بی بی بود بی چادری
با تکلف بر کسی نعمت گوارا کی شود؟
سیر میگردی ز جان، چینی شود تا لنگری
اهل بینش بیش تعظیم بزرگان میکنند
کرده مژگان بر سر هر دیده جا از لاغری
ساده لوحان بی خبر از نقش نیک و بد نیند
نیست استادی به از آیینه، در صورتگری
بی سر و پایی، به منزل میرساند مرد را
در غلتان جمله تن باشد، ز بی پا و سری
شوکت شاهی به اسب و زین و تاج و تخت نیست
زینت شاهی چه باشد، جز رعیت پروری؟!
میشود شه نیز خوشدل، چون رعیت خوشدلست
کوه را در خنده آرد، خنده کبک دری
مایه جمعیت خاطر، پریشان بودن است
واعظ ما را بگو جان تو بی جان زری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
نیست او شاه که دارد کمر سیم و زری!
اوست شه، کو بر هر سفله نبندد کمری!!
نیست جز خجلت از احباب تهیدستان را
بید را جز عرق بید نباشد ثمری
مرد امروز بنقش درم و دینار است
جانب سکه صورت نکند کس نظری
ره بسر منزل وحدت، نبری از کثرت
قدمی باخود اگر در ره حق همسفری
همچو آه سحری تا همه جا ره داری
گر بغیر از در حق راه بجایی نبری
بی توکل شده یی واعظ، از آن محتاجی
نبری ره بدر دوست، از آن دربدری
اوست شه، کو بر هر سفله نبندد کمری!!
نیست جز خجلت از احباب تهیدستان را
بید را جز عرق بید نباشد ثمری
مرد امروز بنقش درم و دینار است
جانب سکه صورت نکند کس نظری
ره بسر منزل وحدت، نبری از کثرت
قدمی باخود اگر در ره حق همسفری
همچو آه سحری تا همه جا ره داری
گر بغیر از در حق راه بجایی نبری
بی توکل شده یی واعظ، از آن محتاجی
نبری ره بدر دوست، از آن دربدری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
کند پیوسته با آن تیغ ابرو هر که دمسازی
برنگ مردم چشمم، کند با خون خود بازی
ببین در اصل و فرع هر نهالی، تا شود روشن
که باشد خاکساری، ریشه نخل سرافرازی
بغمازی اگر دشمن ز عیبم پرده برگیرد
کدامین عیب باشد زشت تر از عیب غمازی؟!
سراپا گرچه عیبم، این هنر دارم که از عیبم
تواند خلقی افتادن بفکر عیب خود سازی
بروم و چین بود نسبت یکی، اهل تجرد را
نگردد هیچ معنی از عبارت ترکی و تازی
برنگ مردم چشمم، کند با خون خود بازی
ببین در اصل و فرع هر نهالی، تا شود روشن
که باشد خاکساری، ریشه نخل سرافرازی
بغمازی اگر دشمن ز عیبم پرده برگیرد
کدامین عیب باشد زشت تر از عیب غمازی؟!
سراپا گرچه عیبم، این هنر دارم که از عیبم
تواند خلقی افتادن بفکر عیب خود سازی
بروم و چین بود نسبت یکی، اهل تجرد را
نگردد هیچ معنی از عبارت ترکی و تازی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
کونکلر یرده جیرانی فغانلر گوکده درناسی
گوزل اولاقمیش لاچین باخشلیم عشق صحراسی
زبس پر جذبه اولمیش بیستون شیرین مثالیندین
عجب کیم آیینه فرهاد الیندین تیشه خاراسی
آخار آب حیات از بس بولانلوق عمر باغیندین
نظر ده گردبادیندین بلنمز سرو رعناسی
چو رد تبراقده چون گنج هنر بوکنج ویرانده
که بو جزء زمانده تانیمزلر غیر عباسی
دل و جانی غموندور، ملک و مالی حادثاتوندور
دیللر خواجه دنیادار دور گور فانی دنیاسی
گورر عاقل بود شتونگ لاله سیندین چشم دل بیرله
که دائم عشرت ایچره کلفتی، توی ایچره دوریاسی
گوزی خوشلوق یوزی گور مز، تنی آسوده لوق بیلمز
دیریکن جان چگر القصه ملک و مال جویاسی
بو جاهل خلق دایم بیر بیر یندین حاجت ایسترلر
تمامی بنده و هیچ کیمسه بیلمز کیمدور آقاسی
سراپا درد سر دور چوق جهان مالینه آلدانمه
فراغت ایستریسنک واعظ الدنک ویرمه افلاسی
گوزل اولاقمیش لاچین باخشلیم عشق صحراسی
زبس پر جذبه اولمیش بیستون شیرین مثالیندین
عجب کیم آیینه فرهاد الیندین تیشه خاراسی
آخار آب حیات از بس بولانلوق عمر باغیندین
نظر ده گردبادیندین بلنمز سرو رعناسی
چو رد تبراقده چون گنج هنر بوکنج ویرانده
که بو جزء زمانده تانیمزلر غیر عباسی
دل و جانی غموندور، ملک و مالی حادثاتوندور
دیللر خواجه دنیادار دور گور فانی دنیاسی
گورر عاقل بود شتونگ لاله سیندین چشم دل بیرله
که دائم عشرت ایچره کلفتی، توی ایچره دوریاسی
گوزی خوشلوق یوزی گور مز، تنی آسوده لوق بیلمز
دیریکن جان چگر القصه ملک و مال جویاسی
بو جاهل خلق دایم بیر بیر یندین حاجت ایسترلر
تمامی بنده و هیچ کیمسه بیلمز کیمدور آقاسی
سراپا درد سر دور چوق جهان مالینه آلدانمه
فراغت ایستریسنک واعظ الدنک ویرمه افلاسی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
گاهی سری بخاطر غمناک میکشی
دامان حسن خویش، برین خاک میکشی
پنداشتم که سایه نخل بلند تست
آن طره سیاه که بر خاک میکشی
اوهم بدام خواهش خود میکشد ترا
صیدی اگر بحلقه فتراک میکشی
چون شعله بهر یکدمه گردنکشی ز کبر
تا چند منت خس و خاشاک میکشی؟!
بگل علاقه زین تن ناپاک ای نفس!
دامن چو گردباد، چه بر خاک میکشی؟!
واعظ بخویش پیچی اگر در ره سلوک
چون گرد باد رخت بر افلاک میکشی
دامان حسن خویش، برین خاک میکشی
پنداشتم که سایه نخل بلند تست
آن طره سیاه که بر خاک میکشی
اوهم بدام خواهش خود میکشد ترا
صیدی اگر بحلقه فتراک میکشی
چون شعله بهر یکدمه گردنکشی ز کبر
تا چند منت خس و خاشاک میکشی؟!
بگل علاقه زین تن ناپاک ای نفس!
دامن چو گردباد، چه بر خاک میکشی؟!
واعظ بخویش پیچی اگر در ره سلوک
چون گرد باد رخت بر افلاک میکشی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
دوست داند زبان خاموشی
ناله! جان تو، جان خاموشی!
کام گوشی نکرده هرگز تلخ
یار شیرین زبان خاموشی
بد نیندیشد از برای کسی
همدم مهربان خاموشی
سرفراز، آن زبان که جای گرفت
چون الف در میان خاموشی
هست بی آب و رنگ لعل لبی
کآن نباشد ز کان خاموشی
از گزند جهان بکش خود را
در حصار امان خاموشی
خصم را افگند ز اسب غرور
نیزه جانستان خاموشی
سر دشمن نیفگند در پیش
غیر تیغ زبان خاموشی
هست شیرین شدن بکام جهان
ثمر بوستان خاموشی
کس چرا رنجد از خموش؟، که نیست
خار در گلستان خاموشی
شوخ و جلف است بس کمیت زبان
مده از کف عنان خاموشی
نیست گوشی، وگرنه بسیار است
حرف ها در میان خاموشی
گر متاع نجات میطلبی
نیست جز در دکان خاموشی
باش واعظ خموش، زآنکه بوصف
نیست محتاج شان خاموشی
ناله! جان تو، جان خاموشی!
کام گوشی نکرده هرگز تلخ
یار شیرین زبان خاموشی
بد نیندیشد از برای کسی
همدم مهربان خاموشی
سرفراز، آن زبان که جای گرفت
چون الف در میان خاموشی
هست بی آب و رنگ لعل لبی
کآن نباشد ز کان خاموشی
از گزند جهان بکش خود را
در حصار امان خاموشی
خصم را افگند ز اسب غرور
نیزه جانستان خاموشی
سر دشمن نیفگند در پیش
غیر تیغ زبان خاموشی
هست شیرین شدن بکام جهان
ثمر بوستان خاموشی
کس چرا رنجد از خموش؟، که نیست
خار در گلستان خاموشی
شوخ و جلف است بس کمیت زبان
مده از کف عنان خاموشی
نیست گوشی، وگرنه بسیار است
حرف ها در میان خاموشی
گر متاع نجات میطلبی
نیست جز در دکان خاموشی
باش واعظ خموش، زآنکه بوصف
نیست محتاج شان خاموشی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
همچو ناخن، شده خم بر در سلطان تاکی؟!
در گشاد گره جبهه دربان تاکی؟!
ز آب روی و، مژه تر، ز تذلل پی نان
آب و جاروب کشی بر در دونان تاکی؟!
کردن آزار جهانی، ز طمع بهر شکم
خلق را پوست کنی، بهر یک انبان تا کی؟!
خوشه سان خانه پر از گندم وجو، و ز پی نان
بودن ای سست قدم این همه لرزان تاکی؟!
با بر افروختن و نعره زدن همچو تنور
ریزد آتش ز دهان تو پی نان تاکی؟!
همه عمر نهی سر بسر طول أمل
نفس را این همه سر بر خط فرمان تا کی؟!
روز در ذکر زر و سیمی و، شب در فکرش!
روز وشب دیدن این خواب پریشان تاکی؟!
درد سرهای جهان سر بسر از سامانست
مینهی این همه سر بر سر سامان تاکی؟!
دامن دل بکش از خار علایق واعظ
چشم بر راه تو گلهای گلستان تاکی؟!
در گشاد گره جبهه دربان تاکی؟!
ز آب روی و، مژه تر، ز تذلل پی نان
آب و جاروب کشی بر در دونان تاکی؟!
کردن آزار جهانی، ز طمع بهر شکم
خلق را پوست کنی، بهر یک انبان تا کی؟!
خوشه سان خانه پر از گندم وجو، و ز پی نان
بودن ای سست قدم این همه لرزان تاکی؟!
با بر افروختن و نعره زدن همچو تنور
ریزد آتش ز دهان تو پی نان تاکی؟!
همه عمر نهی سر بسر طول أمل
نفس را این همه سر بر خط فرمان تا کی؟!
روز در ذکر زر و سیمی و، شب در فکرش!
روز وشب دیدن این خواب پریشان تاکی؟!
درد سرهای جهان سر بسر از سامانست
مینهی این همه سر بر سر سامان تاکی؟!
دامن دل بکش از خار علایق واعظ
چشم بر راه تو گلهای گلستان تاکی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
از برای مال، گشتن کوه صحرا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا بکی؟!
از برای اینکه گیری در عوض کامی از او
خویشتن را این قدر دادن بدنیا تا بکی؟!
میگذارم حج واجب، سال دیگر تا بچند؟!
میدهم مال خدا، امروز و فردا تا بکی؟!
گشتن از بالانشینی زیر دست نفس خویش
گفتن صد حرف بیجا، بر سر جا تا بکی؟!
در فریب جاهلی چند، ای ریاضت کش مدام
خویش را در شیشه کردن همچو صهبا تا بکی؟!
آب عمر از سرگذشت و، کاخ تن از پافتاد!
آرزوها در نمیآیند از پا تا بکی؟!
این قدر گردنکشی از گفته حق تا بچند؟!
این چنین فرمانپذیری پیش دنیا تا بکی؟!
خویشتن را از درشتیها سراسر ساختن
پایمان هرکسی چون سنگ سودا تا بکی؟!
بردن از گردنکشی هر لحظه خود را بر فلک
خویش را انداختن از طاق دلها تا بکی؟!
خشک کردن کشت طاعت را زبس بیحاصلی
دادن آب زندگی را سر بصحرا تا بکی؟!
استخوان واعظ از سنگ جفا شد توتیا
بودن ای دل همچنان چون سنگ خارا تا بکی؟!