عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
در شاد باش عید همایون و ستایش شاه
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
طرف گلستان سبز بین از نافه ی جان پرورش
افزود زیب گلستان چون سبزه سر برزداز آن
بنگر بتاراج خزان از سبزه گلبرگ ترش
زان سبزه چون خیزد صبا در سنبل آویزد صبا
دلها فرو ریزد صبا مستی برد از عبهرش
تا از گلش زد سبزه سر در سنبلش نبود اثر
از دل دلی باشد ببر از برگ گل نازکترش
در آن سر زلف دو تا از ما دلی شد مبتلا
میکرد چون دلها رها یا رب چه آمد بر سرش
بر گونه اش اشک این عجب نبود چو خط سر زد ز لب
رخسار و خط روز است و شب آن آفتاب این اخترش
لعل شبه اندود بین جزع گهر آمود بین
این آتش و آن دود بین پر آب از آن چشم ترش
بگذاشتی لعلش اگر رسم مسیحایی ز سر
اعجاز داوودی نگر جوشن ز خط بین در برش
آن مار و مار افساستی یا معجز موساستی
آن افعی آن بیضاستی یا روی و زلف کافرش
بر عارضش خط برده ره بگذشته یا زین راه شه
بنشسته بر رخسار مه گرد از مسیر لشکرش
در قید مهرش پای دل چون شد دل کین پرورش
رفت از کفش کالای دل کو غمزه ی غارتگرش
پر خار دل ز آزارها دامن ز خون گلزارها
آری گل آرد خارها این طرفه آب از آذرش
تا دل نداد آن دل شکن باور نبودش دردمن
باشد بفکر خویشتن اکنون که آمد باورش
هر شب نخفتن تا سحر بی وعده بودن منتظر
باور نکرد از من مگر وقتی که آمد بر سرش
معشوق کار افتاده به، دل برده و دل داده به
افکنده وافتاده به، مجروح و بر کف خنجرش
هم خط بر آن رخسار به هم سبزه بر ازهار به
هم گل میان خار به ایمن ز گلچین پیکرش
هرگز دهد دل زیرکی در دست نادان کودکی
نقدار دهی سد جان یکی با وعده ی مشتی زرش
شد مهر و کین پیشش یکی با نیک و بد کیشش یکی
بیگانه و خویشش یکی عشق و هوس یکسان برش
آن طرز غافل دیدنش آن دیدن و خندیدنش
آن بی سبب رنجیدنش آن رنجش صلح آورش
با غیر خفتن تا سحر از محرمان کردن حذر
بی موجبی خواندن ببر بی جرم راندن از درش
چند ای دل بیهوده گو مهربتان کینه جو
برکن نهال آرزو چون بهره نبود از برش
تار امل بگسسته به، جام هوس بشکسته به
درج غزل در بسته به، نا سفته خوشتر گوهرش
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
شاهنشه عرش آستان خورشید کیوان پاسبان
فتح علی شه کز شهان هرگز نیامد همسرش
عید آمد از یکساله ره با پیک دولت بر درش
نبود عجب گر دست شه گوهرفشان شد بر سرش
هم ابر گوهر بار شد هم شاخ گوهر دارشد
هم خاک گوهر زار شد از طبع گوهر پرورش
باغ خلافت از خسان چون گلستان بود از خزان
اکنون چو از گل گلستان رونق رسید از حیدرش
بزم طرب بر پا نگر مجلس بهشت آسانگر
ساقی بقد طوبانگر از باده بر کف کوثرش
ناخورده می نبود عجب در خط شفق آساش لب
گردد شفق پیدا بشب چون خور نهان شد پیکرش
تا بزم شه بر پاستی مجمر تن اعداستی
جانشان سپند آساستی تا سوزد اندر مجمرش
شاه ملایک پاسبان بر فرش عرشی از وی عیان
تخت شهنشه عرش دان ذات شهنشه داورش
خورشید فر جمشیدشان کی حشمت اسکندر نشان
گه زرفشان گه سر فشان این از کف آن از خنجرش
ماه از پی کسب شرف تیر از پیش دفتر بکف
ناهید با مزمار و دف یابند ره شاید برش
خورشید جویای ضیا بهرام و برجیس از قفا
کیوانشان شد رهنما تا پیش دربان درش
ملکش چو بحری وندر آن از عدل کشتیها روان
کز عزم دارد بادبان وزحلم باشد لنگرش
عزمش چو مرغی تیز پر زانسوی امکانش گذر
منقارش از نصرت نگر وزفتح بین بال و پرش
تا گردش گردون بود تا عید ها میمون بود
ز اقبال روز افزون بود هر روز عید دیگرش
معبود بادا ناصرش منصور بادا لشکرش
مسرور بادا خاطرش معمور بادا کشورش
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹
بر لاله ژاله میچکد از ابر مشکفام
خوشتر ز ژاله باده و بهتر زلاله جام
صبح است و بزم عید و می و مطرب و نبید
دولت مدید و بخت سعید و جهان بکام
گلزار را طراوت و ایام را نشاط
افلاک را سعادت و آفاق را نظام
در زلف روی ساقی و در شیشه عکس می
کالبدر فی الدجیه و الشمس فی الغمام
باشد حلال تو به نباشد دگر ز می
باشد حرام باده نباشد اگر بجام
باید فروخت سبحه اگر کس خرد به هیچ
باید خرید باده اگر کس دهد بوام
از طرف جوی میگذرد یار سرو قد
یا داده اعتدال هوا سرو را خرام
از فیض باد و لطف هوا جاودان زید
نقشی اگر بر آب نگارند در منام
جذب صبا بگوش رساند صدای آن
بگذارد ار پری بچمن در خیال گام
اجزای بوستان نه چنان التیام یافت
کاجسام را بو هم توان داد انقسام
گلزار را بر گویی معشوق و عاشقند
کاین تا بگرید آن دگر آید در ابتسام
دوشیزگان باغ مگر آگهند ازین
کامروز شاه را شده در گلستان مقام
کار است باد گلشن و گسترد سبزه فرش
آورد ژاله باده و پر کرد لاله جام
برخاست سرو و بید فرو برد سر بزیر
بگشود دیده نرگس و بر بست غنچه کام
تعظیم پیشگاه حضور شهنشه است
شمشاد را که گاه رکوع است و گه قیام
آن بوستان مکرمت آن آسمان جود
خورشید سایه خسرو جمشید احتشام
خاقان دهر فتحعلی شاه کز ازل
جودش رهین کف شد و فتحش قرین نام
ای از پی وجود تو اجسام را نظام
اجرام در سجود وجود تو صبح و شام
آفاق را زپاس تو گیرند احتساب
ارزاق را زجود تو یابند خاص و عام
سود از تو برد عالم و گنج تو بی زبان
آفاق شد مسخر و تیغ تو در نیام
از حضرت تو رفته بهند وی چرخ پیک
وز سطوت تو داده بترک فلک پیام
از عدل و فضل و رأفت و سطوت سرشته اند
ارکان دولتت که مصون باد از انهدام
ملکت مزاج دید ز اضداد معتدل
نبود عجب پذیرد اگر تا ابد قوام
آری در اعتدال حقیقی وجود نیست
ورهست ایمن است ز آسیب انعدام
هنگام احتیاج توان دید دست تو
کز جرم آفتاب توان دید در ظلام
ابر کفت بریزش و آنگه بقای آز
خورشید پرتو افکن و آنگه لقای شام
آسوده است خصم تو از خصمی سپهر
صید زبون نبیند هرگز زیان ز دام
بر رتبت تو دست که یابد بپای سعی
آری بر آسمان نتوان شد باهتمام
مستی نیاورد دگر آب رزان اگر
افتد ز عکس رای تو یک لعمه برغمام
بر چار چیز باد تو را وقف چارچیز
تا وقف راست شرط که دارند مستدام
بر ذات تو ستایش و برجود تو سپاس
بر گنج تو فزایش و بر ملک تو دوام
شوق تو در روانم و ذوق تو در وجود
نام تو بر زبانم و مدح تو در کلام
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
یارب این قصریست از جنت بگلزار آمده
یا نه گلزار است خود جنت پدیدار آمده
نیلگون دریاچه اش بین گر ندیدی تاکنون
آسمانی گاه ثابت گاه سیار آمده
نیست این عکس فلک پیدا در آبش کاسمان
دیده تا بر رفعت قصرش نگونسار آمده
وینکه بینی بر فرازش نیست چرخ و اختران
عکس گلزار است و گل کانجا نمودار آمده
قصر در گلزار و اندر قصر گلزار دگر
آشکارا هر طرف از نقش دیوار آمده
گلبنش را آفتی و سبزه اش را منتی
نه ز باد آذری نه ز ابر آزار آمده
شاهدان بی پرده سر بر کرده از هر پرده ای
بیدلان در پرده با دلبر بگفتار آمده
در کنار میگساری شاهدی در هر کنار
عاشقی از هر طرف لب بر لب یار آمده
میگسارانش شده آسوده از رنج خمار
عاشقانش فارغ از بیداد اغیار آمده
شهریارا، کامکارا، ای که ز ابر جود تو
دهر خرم همچو باغ از باد آزار آمده
خیر و عزم باغ کن کاندر فراق موکبت
گلستان آشفته تر از زلف دلدار آمده
بس که اندر شاهراه انتظار شهریار
مانده نرگس همچو چشم یار بیمار آمده
گل زند تا بوسه بر دست همایونت ز شوق
سر زپا نشناخته پا بر سر خار آمده
ابر از بهر نثار مقدمت گوهر بجیب
در رهت باد آستین پر مشک تاتار آمده
کی بود یا رب نشینی بر فراز قصر و من
توتی طبعم بدین معنی شکر بار آمده
آفتابست اینکه بر گردون پدیدار آمده
یا شهنشاه جهان بر قصر قاجار آمده
آفتابی لیک جاهت آسمانی کاندر آن
آسمان چون نقطه اندر خط پرگار آمده
آسمانی لیک رایت آفتابی کافتاب
همچو از وی ماه ازو در کسب انوار آمده
شاد بنشین کاین زمان پیک بشارت در رسید
کز خراسان مژده ی فتح سپهدار آمده
هر کجا شهری و هر جا شهریاری بی گمان
یا بغارت رفته از وی یا بزنهار آمده
چون بدخشان لعل خیز آمد نیشابور اند آن
خنجر فیروزه گونش بسکه خونبار آمده
خواستم دست تو را تا بحر گویم عقل گفت
حاش لله این گهر دار آن گهر بار آمده
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
پیش که آسمان دهد زیب سریر خاوری
خسرو شرق پا نهد بر سر تخت گوهری
بر اثر مسبحان مرغ سحر نشید خوان
نی زحجاز و اصفهان یا که به تازی و دری
از اثر سرود آن دیده نبسته اختران
چشم گشودم و نمود آب به چشم اختری
ناگه از لب سروش آمدم این سخن به گوش
ای که نشسته ای خموش از چه به غفلت اندری
برج فلک پر از صور جمله دلیل و راهبر
بر رقم مقدری بر قلم مصوری
در بن خوشه داس بین، گاونگر خراس بین
بر در پیر آس بین جای گزیده مشتری
داشت ررای زاهدان خرقه ی صوفیانه شب
جیب درید ناگهان بر در دیر خاوری
ریخت ز رخ بسی عرق برد چو زآتش شفق
ماهی و بره بر طبق تا ز کدام بر خوری
بود چو مطبخ آسمان ظلمت شب چو دود از آن
دیده نبسته اختران مهر کند مزعفری
یوسف چرخ دوش اگر بود چو یونس این زمان
همچو خلیل کرده جا بر سر برج آذری
از پی نظم تخت شه و ز پی بزم عید گه
چرخ گسست صبحگه عقد لآلی و دری
دوش به عاریت گهر برد از آن کنون نگر
مخزن چرخ و تخت شه بی گهر است و گوهری
بزم شه جهان نگر، سجده گه شهان نگر
مفخر خسروان نگر، زینت تخت سروری
بزم نه گلشن جنان کرده بهر طرف در آن
چشم و قد سهی قدان عبهری و صنوبری
زاب خضر نگر عیان شعله ی نار موسوی
پیکر بط ببین در آن خاصیت سمندری
نی زعصاره ی رزان کامده قطره ای از آن
جهل فزای هر دلی هوش ربای هر سری
باده نه مایه ی روان میکده صحن لامکان
نشأه ی باده کن فکان عاقله کرده ساغری
مطرب بزمگاه او چیست برید نصرتش
کامده بر درش همی مژده رسان ز هر دری
بر در بارگاه او خصم نموده روز و شب
گاه زناله بر بطی گاه ز سینه مجمری
داد گرا و سرورا نی ملکا و داورا
نی فلکا نه هم چرا زانکه تو راست برتری
کرده شعاع مغفرت بر رخ مهر برقعی
کرده غبار توسنت بر سر چرخ معجری
نقش سم سبکتکت سجده گه سبکتکین
پیرو گرد موکبت کوکبه ی سکندری
با هوس خلاف تو گر نفسی بر آورد
هر رگ خنجرش کند بر تن خصم خنجری
رزم تو گلشی در آن عزم تو کرده صرصری
تخت تو گلبنی بر آن بخت تو کرده عبهری
هم بصنوف مرتبت هم بصروف مکرمت
هم بحروف مرحمت هم بسیوف قاهری
مهر سپهر ذره ای ابر ستاره قطره ای
آب محیط رشحه ای آتش دوزخ اخگری
حیدر احمد آیتی احمد خضر مدتی
خضر کلیم سطوتی موسی روح پروری
از کف موسوی نسب و ز دل حیدری حسب
کشور عیسوی طلب همچو حدود خیبری
از پی رزم و نظم دین عزم و ظفر نگر قرین
وز ملک الملوک بین نصرت و فتح و یاوری
رایت فتح را بران آیت نصر را بخوان
تیغ زبان کشیده بین منتظر مفسری
از تو عزیمتی و بس خصم و هزیمتی و پس
دسته بدسته خسته بین بسته بدست لشگری
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ای بهار ناز بهر زینت گل ها بیا!
سیر دریا آرزو داری به چشم ما بیا!
کرده ام دور از رخت تمهید سامان جنون
ای سویدای دلم را دافع سودا بیا!
از وفا داریم هر دم آرزوی مقدمت
هر بن مو چشم امید است سوی ما بیا!
کی بود بیمی به ما زین سست مغزان دغل
گر بیائی جانب ما سخت بی پروا بیا!
دل ز هجران تو آشفتست چون اوراق گل
مرحبا ای غنچه جمعیت دل ها بیا!
نیست قانون محبت ساز نیرنگ دوئی
ای تن من خاک پایت آمدی تنها بیا!
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
یا مرا از خود ببر آن جا که هستی یا بیا!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
می نماید بر لب جو عکس ماه من در آب
می توان از ماه تا ماهی همه بودن در آب
نیست سودی سفله را از صحبت روشندلان
سخت رسر، می شود آید اگر آهن در آب!
گفت زاهد خویش را در خواب دیدم در برش
گفتمش تعبیر خواب خود بگو روشن در آب!
در تلاش عکس یک رو صد گریبان پاره شد
کی به آسانی رسد آئینه را دامن در آب؟!
گوی سبقت می برم امروز از فتوای شک
مردم آبی اگر دعوا کند با من در آب
هیچ ممکن نیست در گرداب این امواج غم
کشتی مقصود را بی ناخدا رفتن در آب!
در سلوک عشق کم از بچه بط نیستی
در رضای دوست هر دم می دهد او تن در آب
زیر طوفان سرشکم طغرل از هجران او
به که از این خاکساری ها مرا مردن در آب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر دل محو آن رخسار زیباست
ز جوهر موج این آئینه دریاست
ندارد داغدار عشق قدری
وطن با لاله اندر کوه و صحراست
مشو در مهر امکان همچو شبنم
جهان در سایه این بال عنقاست
به وقت عجز دشمن دوست گردد
به زانوی سکندر فرق داراست
حریم حرمت دلدار دور است
بسی در راه عشقش زیر و بالاست
بود عشاق مست باده غم
عروج نشئه ما کی ز میناست؟!
به عالم هر کجا باشد اگر دل
اسیر جعد آن زلف مطراست
بساط عشق شد تا مسند ما
کلاه افتخار ما فلکساست
دوئی را نیست ره در مسکن عشق
دل عاشق ازین سودا مبراست
دهد صد مرده را جان از تکلم
به احیا لعل او رشک مسیحاست!
به یاد گیسویش اشکم گره زد
ز موج این بحر را زنجیر برپاست
خدا را جانب ما کن نگاهی
سفید از انتظارت دیده ماست!
خوشا زین مصرع بیدل که طغرل
خیالی سد راه عبرت ماست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ساقیا باده ده بهار گذشت
رونق عیش روزگار گذشت!
در میخانه و سر خم را
باز کن وقت انتظار گذشت!
آنچه داری بریز در جامم
درد سر بی حد از خمار گذشت!
شاهد گل ز بوستان امروز
توسن باد را سوار گذشت
از پس محمل جمازه گل
ناله بلبل و هزار گذشت
چشم نرگس به هر طرف نگران
از ره باغ شرمسار گذشت
اقحوان بر امید اردی بهشت
دیده اش بر قفا دچار گذشت
ضیمران پایمال صرصر شد
کله لاله ز افتخار گذشت
نوبت عهد بوستان افروز
چون وفا و وصال یار گذشت
جام را زورق یم می کن
لنگر صبر از قرار گذشت
خیز و این وقت را غنیمت دان
فرصت عمر بیمدار گذشت!
حبذا چنگ و شاهد و لب جو
مطربا ساز کن که کار گذشت!
طغرل از جبر چرخ مینالم
به من از جبرش بی شمار گذشت
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
هر کجا آن شوخ گر صیدی به ابرو می زند
بسملش چون ماه نو بر چرخ پهلو می زند
دی به گلگشت چمن نخلش خرام آورد بار
قمری با یاد قدش امروز کوکو می زند
نرگس مست خدنگ انداز افسون ساز او
تیر آهو از ره وحشت به آهو می زند
سرو اگر در باغ بیند سرو آزاد تو را
یک قلم انگشت حیرت بر لب جو می زند
خاک پایت توتیای دیده هر کس نشد
دست حسرت از ندامت سخت بر رو می زند!
با دل صد چاک زیر نخل شمشادم کنون
شانه از مشاطه آن مه تا به گیسو می زند
پنجه دانشربا بگشاده از اوج کمال
طغرل ما صید معنی را چو تیهو می زند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
تا شنیدم از صبا افسانه های زلف یار
سایه شمشاد را در باغ کردم اختیار
نیست اندر دفتر هستی حساب دیگرم
بس که می باشد شب هجرش به من روز شمار
آرزو کردم ولیکن بخت بد یارم نشد
سرمه ای از گرد دامانش به چشمم انتظار
در پی هر صبح عشرت شام کلفت توأم است
نیست اندر باغ امکان یک گلی بی نیش خار
کرده از طرف چمن نیرنگ صحاف ازل
از رگ گل رشته شیرازه جزو بهار
از توکل بادبان کشتی امید کن
بس که پیدا نیست در موج محیط غم کنار
کی دل صدپاره ام از مومیا گردد درست
یاد چشمش بشکند گر ساغر رنگ خمار؟!
آنقدر داغ تمنای خیالش گشته ام
نیست مانند دلم امروز باغ لاله زار
تا صفای عارض او عرض جوهر می کند
دیده آئینه را نبود به جز حیرت شعار
میوه ای از باغ وصلش کی رسد آسان به کف
تا نگردد دانه اشک تو چون یاقوت نار؟!
بر لب کوثر ز جوش سبزه روشن می شود
نسخ تعلیق خط ریحانش از خط غبار
وه چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن
شد سفید آخر ز مویم کوچه های انتظار!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
لبت لعل و قدت طوبی رخت گل
منم در گلشن حسن تو بلبل
به دور مه فکندی زلف مشکین
کشیدی خط بطلان تسلسل
ازان روزی که دیدم روی خوبت
شدم از طاقت و صبر و تحمل!
قدت اندر چمن شد جلوه آرا
به طوبی طعنه زد در باغ صلصل
رسید از نکهت زلفت به گلشن
ز حسرت شد پریشان حال سنبل
به یاد لعل تو دارد به محفل
صراحی از زبان باده قل قل
هران سر را که سودای تو باشد
نباشد میل او با ساغر مل
به میل سایه مژگان آهو
کشیده نرگست کحل تغافل
ادافهمان چو تیهو در گریزند
به هر جانب کند پرواز طغرل
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
بس که آوردست نخل قامت دلدار گل
سرو را هرگز شنیدی کآورد در بار گل؟!
صافدل را آرزوی سیر گلشن کی بود؟!
بر رخ آئینه از جوهر بود بسیار گل!
عاشقان را نیست از سنگ ملامت چاره ای
هیچ در باغ جهان دیدی بود بی خار گل؟!
در تلاش جستجوی باغبان هر سو مرو
همچو او دیگر نمی یابی درین گلزار گل!
عالمی تهمت پرست گیر و دار عالمند
کی کند جز خون منصورش ز چوب دار گل؟!
اعتبارات جهان بی نغمه زیر و بم است
گر بود در کوه در صحرا نباشد خوار گل!
بس که نتوانم که سازم چاره هجران او
شعله آه من از دل می کند ناچار گل
رتبه ادبار هم بی رونق اقبال نیست
مدعایت می کند از سایه دیوار گل!
باغبان امروز از بهر رضای عندلیب
بار دیگر مگذران در جانب بازار گل
تار قانون نوای او چو بلبل گر کشد
ناخن مطرب کند از نغمه این تار گل
ریز خونم که به تیغ خویش گل داری هوس
تا کند از خون من آن تیغ جوهردار گل!
بس که طغرل همچو گل مضمون رنگین بسته ام
می توان چیدن کنون ز ابیات من بسیار گل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
ای ز صبح عارضت شرمنده در گلزار گل
پیش رخسارت بود امروز جای خار گل
سوی گلشن ای بهار ناز بی پروا خرام
کز نهگاهت می کند از هر در و دیوار گل
در گلستانی که یاد شعله دیدار توست
بشکفد هر لحظه از فریاد موسیقار گل
کس نمی بیند کنون در چارسوی اعتبار
جز حدیث آن گل روی تو در بازار گل
تا به رخسار تو شد آئینه گلشن دچار
می کند تعظیم رویت در چمن ناچار گل
دامن زلفت به رخ پیچیده زان رو بشکفد
برهمن را هر زمان در گردن از زنار گل
گر ز مرآت رخت عکسی فتد ناگه در آب
سرو جای برگ آرد بر لب جوبار گل
پنج نوبت می زند اندر چمن از شش جهت
عارض و رخسار و لعل و خنده ات از چار گل
گر کشد هر کس ز تصویر جمالت یک رقم
بشکفد از پنجه اش تا حشر چون گلزار گل
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
حیف باشد جز دل عاشق به دست یار گل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
از قامت بلندت قمری به لحن کوکو
در پیچ و تاب سنبل زان حلقه دو گیسو
مستانه گر خرامی از ناز در گلستان
غوغا و فتنه خیزد از طاق چرخ مینو
در بوستان خوبی موزون قدان بدیدم
مانند نخل قدت سروی نرسته دلجو!
افتاده عکس مژگان با چشم سرمه سایت
در مرغزار سنبل گوئی چریده آهو
از تیر طعن اغیار عاشق چه باک دارد
گر چون شهاب آید برق ستم ز هر سو؟!
پهنای دشت هجران چون وسعت دو عالم
راه وصال جانان باریک از سر مو!
از گلشن جمالت یک گل نچید طغرل
خار جفای اغیار آمد دراز پهلو!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - تتبع مخدومی
ز ابر تیره برقی جست طرف کوهساران را
که روشن کرد هر سو شمع گلهای بهاران را
چو نرگس جام زر بگرفت و لاله ساغر یاقوت
صلای باده زد مرغ چمن پرهیزگاران را
تو نیز ای پیر دیر اندر چنین فصلی به سرمستی
ز کنج میکده سوی چمن کش می گساران را
فکن ای مغبچه از یک مغانه جام مرد افکن
به رقص آر اول شب تا سحر شب زنده داران را
صبوح عیش با یاران قدح خور نیست چون معلوم
که یا بندت شب آینده یاران یا تو یاران را
درین صحرا ز باد حادثه هر سوی چون لاله
به خاک افتاده بین تاج غرور کامگاران را
به سر گرد فنا در زیر پهلو خار نومیدی
ز تاج و تخت جم آزاد دارد خاکساران را
سفال کهنه پر می ساز و جام جم بنه نامش
درو نظاره کن احوال دور روزگاران را
چو آخر جز فنا کاری نخواهد بود ای فانی
درین دیر فنا بگذار عیب جرعه خواران را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳ - تتبع خواجه
میکند وقت صبح نعره سحاب
که زمان صبوح را دریاب
از گلستان کشید مرغ صفیر
در شبستان نمود ناله رباب
زین فغانها ز هر طرف یک یک
برگرفتند سر ز خواب احباب
نیم مخمور و نیم مست شدند
جانب بزم صبحگاه بشتاب
به حریفان دوش ساقی بزم
کرد بنیاد دور جام شراب
گر نمودی تو نیز بگشا چشم
رنجه فرما قدم سوی اصحاب
یک دو دم وقت را غنیمت دان
به حریفان بنوش باده ی ناب
باش تا آن زمان که دارد چرخ
جام زرین مهر مست و خراب
گرد بیدار زانکه چون گردی
مست بی شک دگر شوی در خواب
خواب دورو درازت اندر پیش
خیز یک دم ز خواب روی بتاب
بگشاید ز خواب ای فانی
در چشمت مفتح الابواب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - تتبع میر
چشمه ی زندگی آمد دهن آن مه نخشب
بهر سیراب شدن سبزه ی خط رسته بآن لب
طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق
شوخ من جلوه کنان چون که خرامد سوی مکتب
سر ما را چه ره آنکه به فتراک ببندی
همچو گوی این شرفش بس که رسد برسم مرکب
کی به نعل سم رخشت مه نو هست بر ابر
کین ز سیم است و وی از چهره ی عشاق مذهب
ای اجل رنجه شو اکنون که ز بیماری هجران
بهر خان دادنم آمد همه اسباب مرتب
فانیا مطلب تو درد فنا شد چه در آیی
جز می صافی روشن ز کف مغ بچه مطلب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
چیست دانی ناله مرغ سحر هنگام صبح
با حریفان صبوحی میدهد پیغام صبح
یعنی اول می چو بگرفتند شوخان چمن
لاله از یاقوت و نرگس نیز از زر جام صبح
باده گلرنگ را در جام چون خورشید نوش
شسته شد از چشمه خور خون رخ گلفام صبح
چون بخندد همچو غنچه صبح کاینک دم بدم
غنچه آسا زعفران آید برون از کام صبح
صبح هم جام صبوحی زد که جیبش گشت چاک
ورنه چون چاک گریبان از چه شد اندام صبح
از چمن اکنون سوی میخانه باید زد علم
گشت چون ظاهر ز روی کوهسار اعلام صبح
یک سحر آن گل صبوحی کرد با من زان نفس
پیرهن چون گل درم هر کس که گیرد نام صبح
با حریفان یک سحر تا شام شومست خراب
چون بشامت عاقبت خواهد کشید انجام صبح
صبح چون فانی صفای وقت از طاعت بیافت
باری اولی آنکه می ندهد ز کف هنگام صبح
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴ - تتبع میر
گل نو شکفته من که ز رخ بهار دارد
ز دل رمیده بلبل نه یکی هزار دارد
ز می شبانه در باغ سحر به سر گرانیست
مکنید ناله مرغان که بسر خمار دارد
به شب فراق دل نقد حیات اگر نگه داشت
بامید روز وصلت ز پی نثار دارد
من و چشم تیره سودن به غبار مرکبت وه
چه سپاه فرخ آنکاو چو تو شهسوار دارد
به فغان دل که دیدنش ای که منع کردی
تو چنان خیال کردی که وی اختیار دارد
ز می طرب فزا گو دل خویشرا جلا ده
ز کدورت زمان هر که به دل غبار دارد
به حیات و جاه ده روزه مناز زانکه هر دو
چو خیال و خواب نی اصل و نه اعتبار دارد
طلبد چو دوست جانرا ز تو فانیا ده آنرا
که ترا به کار ناید اگر او به کار دارد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶ - تتبع خواجه
چه خوش باشد که باشد در بهارم
کنار جوی و سروی در کنارم
گهی باشد به سبزه افت و خیزم
گهی باشد به ساغر گیر و دارم
بود چون آب چشم و آتش دل
تذروان بر کنار جویبارم
ز دست ساقی گلرخ دمادم
می گلگون کند دفع خمارم
همینم گر بود ارزانی از چرخ
توقع شوکتی دیگر ندارم
بلندان را چو آخر خاکساریست
بحمدالله کز اول خاکسارم
ز بت گردید سوی قبله ام رو
ز پیر دیر ازین رو شرمسارم
خودی از خود بیفکندم چو فانی
سبکتر شد براه عشق بارم