عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۲
بی‌دل شده‌ام، بهر دل تو
ساکن شده‌ام، در منزل تو
صرفه چه کنم در معدن تو؟
زر را چه کنم، با حاصل تو؟
شد جمله جهان سبز از دم تو
قبله‌ی دل و جان هر قابل تو
شد عقل و خرد دیوانهٔ تو
بی‌علم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک، پربستهٔ تو
هر عاقل جان، ناعاقل تو
هاروت هنر، ماروت ادب
گشتند نگون، در بابل تو
گردن بکشد، جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو
حل گشت زتو هر مشکل جان
ماندم به جهان من مشکل تو
بنویس برات این مزد مرا
تا نقد کنم از عامل تو
از روز به است اکنون شب ما
از تاب مه بس کامل تو
تا شب شتران هموار روند
تا منزل خود، با محمل تو
در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو، وز عادل تو
خامش کن و خود در یک دمه‌یی
خامش نکند این قایل تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۶
به قرار تو او رسد، که بود بی‌قرار تو
که به گلزار تو رسد، دل خسته به خار تو
گل و سوسن ازان تو، همه گلشن ازان تو
تلفش از خزان تو، طربش از بهار تو
ززمین تا به آسمان، همه گویان و خامشان
چو دل و جان عاشقان، به درون بی‌قرار تو
همه سوداپرست تو، همه عالم به دست تو
نفسی پست و مست تو، نفسی در خمار تو
همه زیر و زبر زتو، همگان بی‌خبر زتو
چه غریب است نظر به تو، چه خوش است انتظار تو
چه کند سرو و باغ را، چو نظر نیست زاغ را
تو ز بلبل فغان شنو که وی است اختیار تو
منم از کار مانده‌یی، زخریدار مانده‌یی
به فراغت نظرکنان به سوی کار و بار تو
بگذارم زبحر و پل، بگریزم ز جزو و کل
چه کنم من عذار گل؟ که ندارد عذار تو
چه کنم عمر مرده را، تن و جان فسرده را
دو سه روز شمرده را، چو منم در شمار تو
چو دل و چشم و گوش‌ها، زتو نوشند نوش‌ها
همه هر دم شکوفه‌ها شکفد در نثار تو
پس ازین جان که دارمش، به خموشی سپارمش
زکجا خامشم هلد هوس جانسپار تو؟
به خموشی نهان شدن چو شکارم، نتان شدن
که شکار و شکاریان نجهند از شکار تو
همه فربه ز بوی تو، همه لاغر ز هجر تو
همه شادی و گریه‌شان اثر و یادگار تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو
که بود هم نشین تو؟ که بیابد گزین تو؟
که رهد از کمین تو؟ که کشد خود کمان تو؟
رخم از عشق همچو زر، زتو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر، که چنانم به جان تو
چو خلیل اندر آتشم، زتف آتشت خوشم
نه ازانم که سر کشم ز غم بی‌امان تو
بگشا کار مشکلم، تو دلم ده که بی‌دلم
مکن ای دوست منزلم به جز از گلستان تو
که بیاید به کوی تو، صنما جز به بوی تو
سبب جست و جوی تو چه بود؟ گلفشان تو
ملک و مردم و پری، ملک و شاه و لشکری
فلک و مهر و مشتری، خجل از آستان تو
چو تو سیمرغ روح را، بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو
ز اشارات عالی ات، ز بشارات شافی ات
ملکی گشته هر گدا، به دم ترجمان تو
همه خلقان چو مورکان، به سوی خرمنت دوان
همه عالم نواله‌یی، ز عطاهای خوان تو
به نواله قناعتی نکند جان آن فتی
که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو
چه دواها که می‌کند، پی هر رنج گنج تو
چه نواها که می‌دهد، به مکان لامکان تو
طمع تن نوال تو، طمع دل جمال تو
نظر تن به نان تو، هوس دل بنان تو
جهت مصلحت بود، نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان، پنهان نردبان تو
به امینان و نیکوان، بنمودی تو نردبان
که روان است کاروان به سوی آسمان تو
خمش ای دل دگر مگو، دگر اسرار او مجو
که ندانی نهان آن که بداند نهان تو
تو ازین شهره نیشکر، مطلب مغز اندرون
که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو
شه تبریز شمس دین، که به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۸
هله ای طالب سمو، بگداز از غمش چو مو
بگشا راز با همو، که سلام علیکم
تو چرا آب و روغنی، که سلامی نمی‌کنی؟
چه شود گر کفی زنی، که سلام علیکم؟
هله دیوانه لولیا، به عروسی ما بیا
لب چون قند برگشا، که سلام علیکم
شفقت را قرین کنی، کرم و آفرین کنی
سر و ریش این چنین کنی، که سلام علیکم
چو گشاید در سرا، تو مگو هیچ ماجرا
رو ترش کن زدر درآ، که سلام علیکم
چو درآید ترش ترش، تو بدو پیش او خمش
غضبش را بدین بکش، که سلام علیکم
چو خیالیت بست ره، بمکن سوی او نگه
تو روان شو به پیشگه، که سلام علیکم
چو درین کوی نیست کس، نه ز دزدان و نی عسس
تو همین گو، همین و بس، که سلام علیکم
بجه از دام و دانه‌ها، و ازین مات خانه‌ها
بشنو ز آسمان‌ها، که سلام علیکم
شفقت چون فزون کند، به خودت رهنمون کند
زدلت سر برون کند، که سلام علیکم
چو ز صورت برون روی، به مقامات معنوی
تو ز شش سوی بشنوی، که سلام علیکم
چو نگنجی دران گره، مگریز و سپس مجه
چو فقیران سری بنه، که سلام علیکم
اگر از نیک و بد مرا، نکند شه مدد مرا
ز لبش این رسد مرا، که سلام علیکم
تو رها کن فن و هنر، که ندارد کلک خبر
بخوریمش بدین قدر، که سلام علیکم
هله ای یار ماه رو، دل هر عقربی مجو
غزل خویشتن بگو، که سلام علیکم
هله مرحوم امتان، هله ای عشق همتان
بستردیم جرمتان، که سلام علیکم
چو تویی میر زاهدان، قمر و فخر عابدان
شنو اکنون ز شاهدان، که سلام علیکم
زهرتان را شکر کنم، زنگتان را گهر کنم
کارتان همچو زر کنم، که سلام علیکم
تنتان را چو جان کنم، دلتان را جوان کنم
عیبتان را نهان کنم، که سلام علیکم
زعدم بس چریده‌یی، سوی دل بس دویده‌یی
زفلک بس شنیده‌یی، که سلام علیکم
چو امیدت به ما بود، زاغ گیری هما بود
همه عذرت وفا بود، که سلام علیکم
چو گل سرخ در چمن، بفروزد رخ و ذقن
نگرد جانب سمن، که سلام علیکم
چو رسد سبزجامه‌ها، به سوی باغ و نامه‌ها
شنو از صحن بام‌ها، که سلام علیکم
چو بخندد نهال‌ها، ز ریاحین و لاله‌ها
شنو از مرغ ناله‌ها، که سلام علیکم
چو ز مستی زنم دمی، رمد از رشک پرغمی
نبدی این نگفتمی، که سلام علیکم
ز که داری لب و سخن؟ ز شهنشاه امر کن
به همان سوی روی کن، که سلام علیکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۱
بوقلمون چند از انکار تو؟
در کف ما چند خلد خار تو؟
یار تو از سر فلک واقف است
پس چه بود پیش وی اسرار تو؟
چند بگویی که همین بار و بس؟
چند ازین، چند ازین بار تو؟
ای ز تو بیمار حبیب و طبیب
بسته ز ناسور تو تیمار تو
خورده می غفلت و منکر شده
بوی دهانت شده اقرار تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۲
پرده بگردان و بزن ساز نو
هین، که رسید از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد درنرسد راز نو
این بکند زهره که چون ماه دید
او بزند چنگ طرب ساز نو
خیز سبک رطل گران را بیار
تا ببرم شرم ز هنباز نو
برجه ساقی طرب آغاز کن
وز می کهنه بنه آغاز نو
در عوض آن که گزیدی رخم
بوسه بده بر سر این گاز نو
از تو رخ همچو زرم گاز یافت
می رسدم گر بکنم ناز نو
چون نکنم ناز؟ که پنهان و فاش
می رسدم خلعت و اعزاز نو
خلعت نو بین که به هر گوشه اش
تازه طرازی‌‌ست ز طراز نو
پر همایی بگشا در وفا
بر سر عشاق به پرواز نو
مرد قناعت، که کرم‌های تو
حرص دهد هر نفس و آز نو
می به سبو ده، که به تو تشنه شد
این قنق خابیه پرداز نو
رنگ رخ و اشک روانم بس است
سر مرا هر یک غماز نو
گرم درآ گرم، که آن گرم دار
صنعت نو دارد و انگاز نو
بس کن، کین گفت تو نسبت به عشق
جامهٔ کهنه‌‌ست ز بزاز نو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۳
یا قمرا طلوعه للقمرین سکن
جلت علی حریمهم فی خطر لیأمنوا
یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا
هزهزفی قلوبنا مرحمة لتجتنوا
هر که تو گردنش زدی، گشت درازگردن او
خرمن هر که سوختی، گشت بزرگ خرمن او
هر که سرش شکافتی، سر بفراخت بر فلک
هر که تو در چهش کنی، یافت جهان روشن او
یا بلدا مخلدا افلح من ثوی به
للبرکات مطلع للثمرات معدن
یا سحرا منورا لیس عقیبه دجی
افلح کل منظر ذاک به مزین
هر که طرب رها کند، پشت سوی وفا کند
بازکشاندش به خود با کرم مفتن او
می کشدش که ای رهی، از کف من کجا رهی؟
رو به من آورید هین، ها الذین آمنوا
جاء اوان وصلنا یلحقنا باصلنا
شممنا عبیره فانتهضوا لتیقنوا
ما بقی انسلاخنا ان هنا مناخنا
فی عرفات معشر ابتکروا واحسنوا
پند نگار خود شنو، از بر او برون مرو
ای دل و دیده دیده‌یی، ای دل و دیدهٔ من او
پیش خودم همی‌نشان، بر سر من همی‌فشان
تا زتو لاف می‌زنم، کم بگرفت دامن او
قد نطق الهوی اسکتوا استمعوا وانصتوا
ان لسان نطقنا عند لقاه الکن
بستم من دهان خود، دل بگشاد صد دهان
بهر دل تو تن زدم، بس بودم نوازن او
در گل و در شکر نشین، بهر خدای لطف بین
سیب و انار تازه چین، کامد در فشاندن او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو
نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو
یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان
تا شب همگان عریان با یار در آب جو
یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم
مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا
گر جام دهی شادم، دشنام دهی شادم
افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو
چون مست شد این بنده، بشنو تو پراکنده
قویثز می‌کنا کیمو سیمیرا برالالو
یا سیدتی هاتی من قهوة کاساتی
من زارک من صحو ایاک وایاه
ای فارس این میدان، می‌گرد تو سرگردان
آخر نه کم از چرخی، در خدمت آن مه رو
پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا یوسی
بی نخوت و ناموسی، این دم دل ما را جو
ای دل چو بیاسودی، در خواب کجا بودی
اسکرت کما تدری من سکرک لاتصحو
واها سندی واها لما فتحت فاها
ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو
ای چون نمکستانی، اندر دل هر جانی
هر صورت را ملحی، از حسن تو ای مرجو
چیزی به تو می‌ماند هر صورت خوب، ارنی
از دیدن مرد و زن، خالی کنمی پهلو
گر خلق بخندندم، وردست ببندندم
ورزجر پسندندم، من می‌نروم زین کو
از مردم پژمرده، دل می‌شود افسرده
دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو
بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد
گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو
قوم خلقوا بورا قالو شططا زورا
فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا
این نفس ستیزه رو، چون بزبچه بالاجو
جز ریش ندارد او، نامش چه کنم، ریشو
خامش کن، خامش کن، از گفته فرامش کن
هین باز میا این سو، آن سو پر چون تیهو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۵
الیوم من الوصل نسیم وسعود
الیوم اری الحب علی العهد فعودوا
رفته‌‌ست رقیب و بر آن یار نبود او
بی زحمت دشمن، دم عشاق شنود او
یا قلب ابشرک بوصل ورحیق
ما فاتک من دهرک الیوم یعود
شکر است، عدو رفته و ما همدم جامیم
ما سرخ و سپید از طرب و کور و کبود او
یا حب حنانیک تجلیت بوصل
الروح فدا روحک بالروح تجود
ما را که برای دل حساد جفا گفت
امروز چو خلوت شد، ما را بستود او
هذا قمر قد غلب الشمس بنور
من طالعه الیوم علی الشمس یسود
امروز نقاب از رخ خود ماه برانداخت
بر طلعت خورشید و مه و زهره فزود او
ما اکثر ما قد خفض العیش بهجر
للعیش من الیوم نهوض وصعود
پیوسته زخورشید ستاند مه نو نور
این مه که به خورشید دهد نور، چه بود او
یا قلب تمتع وطب الآن شکورا
الحب شفیق لک والله ودود
این دم سپه عشق چه خوش دست گشادند
چون یک گره از طرهٔ پر بند گشود او
الحب الی المجلس والله سقانا
والسکر من القهوة کالدهر ولود
آن غم که زعشاق بسی گرد برآورد
بیرون زدر است این دم و از بام فرود او
الیوم من العیش لقاء و شفاء
الیوم من السکر رکوع وسجود
آن ساغر لاغرشده را داروی دل ده
دیر است که محروم شد از ذوق وجود او
یا قوم الی العشق انیبوا واجیبوا
لما کتب الله علی العشق خلود
امروز صلا می‌زند این خفته دلان را
آن عشق سماوی که نخفت و نغنود او
العشق من الکون حیات ولباب
والعیش سوی العشق قشور و جلود
هر دوست که از عشق به دنیات کشاند
خود دشمن تو اوست، یقین دان و حسود او
لا تنطق فی العشق ویکفیک انین
فالمخلص للعاشق صبر و جحود
بس کن تو، مگو هیچ، که تا اشک بگوید
دل خود چو بسوزد، بدهد بوی چو عود او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۶
بگردان ساقی مه روی جام
رهایی ده مرا از ننگ و نام
گرفتارم به دامت ساقیا زانک
نهادستی به هر گامی تو دام
رها کن کاهلی، دریاب ما را
ولا تکسل فان القوم قاموا
الیس الصحو منزل کل هم؟
الیس العیش فی هم حرام؟
الا صوموا فان الصوم غنم
شراب الروح یشربه الصیام
هر آن کو روزه دارد در حدیث است
مه حق را ببیند وقت شام
نکو نبود که من از در درآیم
تو بگریزی ز من از راه بام
تو بگریزی و من فریاد در پی
که یک دم صبر کن، ای تیزگام
مسلمانان مسلمانان چه چاره ست
که من سوزیدم و این کار خام
نباشد چاره جز صافی شرابی
باقداح یقلبها الکرام
حدیث عاشقان پایان ندارد
فنستکفی بهذا والسلام
جواب گفتهٔ متنبی است این
فؤاد ما تسلیه المدام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۷
هم صدوا، هم عتبوا، عتابا ما له سبب
تن و دل ما مسخراو، که می‌نپرد به جز بر او
فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا
عجب خبری که می‌دهدم، دم و غم او، کر و فر او
فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا
مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او
فلا هرب اذا طلبوا ولا طرب اذا هربوا
عجب، چه بود به هر دو جهان که آن نبود میسر او
اری امما به سکروا ولا قدح ولا عنب
حدث نشود شکر که خوری شکر چو چشد زشکر او
لقد ملئت خواطرنا بهم عجبا وماالعجب
سحر اثری زطلعت او، شبم نفسی زعنبر او
سکت انا وهم سکتوا ولا سئموا ولا عتبوا
خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر زمخبر او
فوا حزنی اذا حجبوا ویا طربی اذا قربوا
درم بزند سری نکند که سر نبرد کس از سر او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۰
ابناء ربیعنا تعالوا
فالورد یقول لا تبالوا
والعشق یصیحکم جهارا
الخلد لکم فلا تزالوا
والحسن علی البها تجلی
والسکر حواه والکمال
من کان مخرسا جمادا
الیوم تکلموا وقالوا
من کان مبلسا قنوطا
ذابوا وتضاحکوا ونالوا
من بعد فان تروا غضوبا
ماذا غضب فذا دلال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۱
جود الشموس علی الوری اشراق
و وراءها نور الهوی براق
و وراء انوار الهوی لی سید
ضاءت لنا بضیائه الآفاق
ما اطیب العشاق فی اشواقهم
العشق ایضا نحوهم مشتاق
هموا لرؤیته فلاحت شمسه
حارت و کلت نحوه الاحداق
نادی مناد عاشقیه بدعوة
طفقوا الی صوت النداء و ساقوا
سکروا برؤیته وراح لقائه
لا تحسبوهم بعد ذاک افاقوا
ان شئت من یحکیک برق خدوده
ضعفی وصفرة وجنتی مصداق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۲
حدأ البشیر بشارة یا جار
دهش الفؤاد بما حداه و حاروا
سمعوا نداء الحق من فم طارق
قرب الخیام الیکم والدار
ودنا کریم وجهه قمر الدجی
و خیاله للعاشقین مدار
فتحلقوا حول البشیر واقبلوا
سجدوا جمیعا للبشیر وزاروا
سکنت قلوب بعد ما سکن البلا
لبسوا لباس الجد منه وساروا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۵
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
افکنده عقل و عافیت، وندر بلا آویخته
گفتم که ای مستان جان می خورده از دستان جان
ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته
گفتند شکر الله را، کو جلوه کرد این ماه را
افتاده بودیم از بقا، در قعر لا آویخته
بگریختیم از جور او یک مدتی، وز دور او
چون دشمنان بودیم ما، اندر جفا آویخته
جام وفا برداشته، کار و دکان بگذاشته
وافسردگان بی‌مزه در کارها آویخته
بنشسته عقل سرمه کش با هر که با چشمی‌‌ست خوش
بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته
زین خنب‌های تلخ و خوش، گر چاشنی داری بچش
ترک هوا خوش تر بود، یا در هوا آویخته؟
عمری دل من در غمش آواره شد، می‌جستمش
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا
بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته
بر دار ملک جاودان، بین کشتگان زنده جان
مانند منصور جوان، در ارتضا آویخته
عشقا تویی سلطان من، از بهر من داری بزن
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته
من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند
جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته
برجه طرب را ساز کن، عیش و سماع آغاز کن
خوش نیست آن دف سرنگون، نی بی‌نوا آویخته
دف دل گشاید بسته را، نی جان فزاید خسته را
این دلگشا چون بسته شد؟ وان جان فزا آویخته؟
امروز دستی برگشا، ایثار کن جان در سخا
با کفر حاتم رست چون، بد در سخا آویخته
هست آن سخا چون دام نان، اما صفا چون دام جان
کو در سخا آویخته، کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی، در غار ایثاری شده
صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری، جان هم سپارد برسری
وان صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده، دریا درو حیران شده
وین بحری نوآشنا، در آشنا آویخته
گویی که این کار و کیا، یا صدق باشد، یا ریا
آن جا که عشاقند و ما، صدق و ریا آویخته
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت، ماه سما آویخته
من شادمان چون ماه نو، تو جان فزا چون جاه نو
وی در غم تو ماه نو، چون من دوتا آویخته
کوه است جان در معرفت، تن برگ کاهی در صفت
بر برگ کی دیده‌‌ست کس یک کوه را آویخته؟
از ره روان گردی روان، صحبت ببر از دیگران
ورنی بمانی مبتلا، در مبتلا آویخته
جان عزیزان گشته خون، تا عاقبت چون است چون
از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته
چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان
واگشت فکر، از انتها در ابتدا آویخته
اصل ندا از دل بود، در کوه تن افتد صدا
خاموش رو در اصل کن، ای در صدا آویخته
گفت زبان کبر آورد، کبرت نیازت را خورد
شو تو ز کبر خود جدا، در کبریا آویخته
ای شمس تبریزی برآ، از سوی شرق کبریا
جان‌ها زتو چون ذره‌ها، اندر ضیا آویخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۶
ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته
ای انجم و چرخ و فلک، اندر هوا پا کوفته
تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
هر برج تا گاو و سمک، اندر علا پا کوفته
انگور دل پر خون شده، رفته به سوی میکده
تا آتشی در می زده، در خنب‌ها پا کوفته
دل دیده آب روی خود، در خاک کوی عشق او
چون آن عنایت دید دل، اندر عنا پا کوفته
جان همچو ایوب نبی، در ذوق آن لطف و کرم
با قالب پر کرم خود اندر بلا پا کوفته
خلقی که خواهند آمدن، از نسل آدم بعد ازین
جان‌های ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
اندر خرابات فنا، شاهنشهان محتشم
هم بی‌کله سرور شده، هم بی‌قبا پا کوفته
قومی بدیده چیزکی، عاشق شده، لیک از حسد
از کبر و ناموس و حیا هم در خلا پا کوفته
اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را؟
کز عزت این شاه ما، صد کبریا پا کوفته
قومی ببینی رقص کن، در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان، نان و ابا پا کوفته
خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود، در اصطفا پا کوفته
کو او و کو بیچاره‌یی، کو هست در تقلید خود
در خون خود چرخی زده، وندر رجا پا کوفته
با این همه، او به بود از غافل منکر که او
گه می‌کند اقرارکی، گه او ز لا پا کوفته
قومی به عشق آن فتی، بگذشته از هست و فنا
قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته
خفاش در تاریکی‌یی، در عشق ظلمت‌ها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته
تو شمس تبریزی بگو، ای باد صبح تیزرو
با من بگو احوال او، با من درآ پا کوفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
یک چند رندند این طرف، در ظل دل پنهان شده
وان آفتاب از سقف دل، بر جانشان تابان شده
هر نجم ناهیدی شده، هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان، چون ذره سرگردان شده
آن عقل و دل گم کردگان، جان سوی کیوان بردگان
بی چتر و سنجق هر یکی، کیخسرو و سلطان شده
بسیار مرکب کشته‌یی، گرد جهان برگشته‌یی
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
با این عطای ایزدی، با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر، مستغرق فرمان شده
چون آینه آن سینه شان، آن سینهٔ بی‌کینه شان
دلشان چو میدان فلک، سلطان سوی میدان شده
از هی هی و هیهایشان، وز لعل شکرخایشان
نقل و شراب و آن دگر، در شهر ما ارزان شده
چون دوش اگر بی‌خویشمی، از فتنه من نندیشمی
باقی این را بودمی بی‌خویشتن گویان شده
این دم فروبندم دهن، زیرا به خویشم مرتهن
تا آن زمانی که دلم باشد ازو سکران شده
سلطان سلطانان جان، شمس الحق تبریزیان
هر جان ازو دریا شده، هر جسم ازو مرجان شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
این کیست این؟ این کیست این؟ در حلقه ناگاه آمده؟
این نور اللهی‌‌ست این، از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر، وین بخت و دولت را نگر
در چارهٔ بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر، خوش طالب مجنون شده
وان کهربای روح بین، در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او، وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او، جان‌ها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم، از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش، زیبا و دلخواه آمده
تخییل‌ها را آن صمد، روزی حقیقت‌ها کند
تا دررسد در زندگی، اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان، در دلو قرآن رو، برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان، من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت، در سایهٔ شاه آمده
یارب مرا پیش از اجل، فارغ کن از علم و عمل
خاصه زعلم منطقی، در جمله افواه آمده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۰
ای عاشقان ای عاشقان دیوانه‌ام، کو سلسله؟
ای سلسله جنبان جان، عالم زتو پرغلغله
زنجیر دیگر ساختی، در گردنم انداختی
وز آسمان درتاختی، تا ره زنی بر قافله
برخیز ای جان از جهان، برپر ز خاک خاکدان
کز بهر ما بر آسمان گردان شده‌‌ست این مشعله
آن را که باشد درد دل، کی ره زند باران و گل؟
از عشق باشد او بحل، کو را نشد که خردله
روزی مخنث بانگ زد، گفتا که ای چوپان بد
آن بز عجب ما را گزد، در من نظر کرد از گله
گفتا مخنث را گزد، هم بکشدش زیر لگد
اما چه غم زو مرد را، گفتا نکو گفتی هله
کو عقل تا گویا شوی؟ کو پای تا پویا شوی؟
وز خشک در دریا شوی، ایمن شوی از زلزله
سلطان سلطانان شوی، در ملک جاویدان شوی
بالاتر از کیوان شوی، بیرون شوی زین مزبله
چون عقل کل صاحب عمل، جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل، چون مه به برج سنبله
صد زاغ و جغد و فاخته، در تو نواها ساخته
بشنیدی‌یی اسرار دل، گر کم شدی این مشغله
بی دل شو ار صاحب دلی، دیوانه شو گر عاقلی
کین عقل جزوی می‌شود، در چشم عشقت آبله
تا صورت غیبی رسد، وز صورتت بیرون کشد
کز جعد پیچاپیچ او، مشکل شده‌‌ست این مسئله
اما درین راه از خوشی باید که دامن برکشی
زیرا ز خون عاشقان، آغشته است این مرحله
رو، رو، دلا با قافله، تنها مرو در مرحله
زیرا که زاید فتنه‌ها، این روزگار حامله
از رنج‌ها مطلق روی، اندر امان حق روی
در بحر چون زورق روی، رفتی دلا، رو بی‌گله
چون دل ز جان برداشتی، رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشته‌یی، هم از دکان، هم از غله
زاندیشه جانت رسته شد، راه خطرها بسته شد
آن کو به تو پیوسته شد، پیوسته باشد در چله
در روز چون ایمن شدی زین رومی با عربده
شب هم مکن اندیشه‌یی زین زنگی پر زنگله
خامش کن ای شیرین لقا، رو مشک بربند ای سقا
زیرا نگنجد موج‌ها اندر سبو و بلبله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
ای از تو خاکی تن شده، تن فکرت و گفتن شده
وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده
هر صورتی پروردهٔ معنی ست، لیک افسرده‌یی
صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده
یخ را اگر بیند کسی، وان کس نداند اصل یخ
چون دید کآخر آب شد، در اصل یخ بی‌ظن شده
اندیشه جز زیبا مکن، کو تار و پود صورت است
زاندیشهٔ احسن تند، هر صورتی احسن شده
زان سوی کاندازی نظر، آن جنس می‌آید صور
پس از نظر آید صور، اشکال مرد و زن شده
با آن نشین کو روشن است، کز دل سوی دل روزنه‌ست
خاک از چه ورد و سوسن است؟ کش آب هم مسکن شده
ور هم نشین حق شوی، جان خوش مطلق شوی
یارب، چه با رونق شوی، ای جان جان من شده
از جا به بی‌جا آمده، اه رفته، هیهای آمده
بی دست و بی‌پای آمده، چون ماه خوش خرمن شده
یارب، که چون می‌بینمش، ای بنده جان و دینمش
خود چیست این تمکینمش، ای عقل ازین امکن شده
هر ذره‌یی را محرم او، هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده، زو دیده تردامن شده
ای عشق حق سودای او، آن اوست او، جویای او
وی می‌دمد در وای او، ای طالب معدن شده
هم طالب و مطلوب او، هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او، هم طوق و هم گردن شده
اوصافت ای کس کم چو تو، پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن می‌کنم؟ ای آب من روغن شده