عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۸
پیش بردم در قمار عشق جانان باختن
صد شکافم بر دل است و یک گریبان باختن
گوی میدان وفا را زخم چوگان بشکند
گر در این میدان سپهر آید به چوگان باختن
بردن جان دیده عشق و چیده بازی، هوش دار
با حریف پیش بین مستانه نتوان باختن
بی دل و دینم، وگر نه من کجا، سهو از کجا
از تهی دستی دلیرم، در پریشان باختن
نشأه صد ساله ام از یک درشتی کم شود
کی به یک تلخی توان صد شکّرستان باختن
دست عرفی از گریبان، کس جدا هرگز ندید
خواهد آخر دست در چاگ گریبان باختن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۲
دلا رنجی ببر، کز دردمندان می توان بودن
مکش گردن که خاک سربلندان می توان بودن
دمی کان غمزه صیدی را به خون غلتان کند
که مشتاق کمند صید بندان می توان بودن
اگر دندان فشردن بر جگر این چاشنی دارد
فدای لذت هر زخم دندان می توان بودن
پی بالا نشینی، واعظا، می را مکن ضایع
بیا در دیر هم صدر لوندان می توان بودن
اگر گاهی لب امید عرفی تلخ می خندد
لبی می خوش ز خیل زهرخندان می توان بودن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۶
نام حسنت چون برم، بر آسمان آید گران
گر به گل بادی وزد بر باغبان آید گران
شهسوار حسن را، سر، مست باید بود، لیک
نی چنان مستی که در دستش عنان آید گران
دست بر دل مانده از درد خردمندی بسی
آن که بر دست و دلش رطل گران آید گران
بی گناهی بین که ان بدخو به قصد کشتنم
چون به زه بندد خدنگی بر کمان آید گران
گر متاع وصل شیرین را بدان نتوان خرید
بر دل پرویز گنج شایگان آید گران
ترک دلجویی کند چون منفعل گردم ز لطف
بر کریمان شرم روی میهمان آید گران
در غمی زد غوطه عرفی، کان غم لذت سرشت
بر دل یاران سبک، بر دشمنان آید گران
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۷
نه رو از ناز می تابد، گه نظاره ماه من
ندارد از لطافت عارضش تاب نگاه من
به فتوای کسی خون مرا ریزی که در محشر
کنم گر دعوی خون، باز خواهد شد نگاه من
مرا کشتی که خوش حالی به آن غایت که پنداری
تو خواهی بود، فردای قیامت، دادخواه من
به نزدیک شما، ای کشته گان عشق، می آیم
به درد حسرت آرایش کنید آرامگاه من
ز حسرت می روم سوی تو، از غیرت نمی بینم
که از رویت مبادا لذتی یابد نگاه من
ز عشق کوهکن شیرین به خود می نازد و خسرو
به این خوش دل که دارد این غرور از عز و جاه من
بر افکن پرده از حیرت، چو عرفی بی زبانم کن
چرا بسیار می کوشی در اثبات گناه من
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۹
بیار شیشهٔ می، بر گل و کلاه فشان
فروغ می به گریبان مهر و ماه فشان
ز باغ همت ما زهرخنده می روید
به دست ماه بچین و به روی جاه فشان
مجاوران حرم را در آستانهٔ عشق
غبار ناصیه آشوب بر جباه فشان
وکر به مشهد عشق آستین فشان آیی
سر قصب بفشان و به خاک راه فشان
بسوز گریهٔ من، ای بهشت بر در وصل
که مشت شبنم و برگ گلاب شاه فشان
کرشمه ای که نگیرم به جیب حسن آرام
بسوز پرده ای و در دامن نگاه فشان
دمید صبح فنا، دیده باز کن عرفی
بسوز دامن دود و به صبحگاه فشان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۰
ای گریه، خون دل به کنار هوس مکن
گلبرگ باغ قدس به دامان خس مکن
یک ره به کعبه داری و صد ره به سومنات
باریک شارعیست، نگه باز پس مکن
صد شاهباز گرسنه پرواز می کنند
ای کبک پر شکسته کنار از قفس مکن
این دشت لاله زار فریب است، زینهار
خضری بجو، گوش به بانگ جرس مکن
فریاد ناسرشته به خون کی دهد اثر
آزار دل مجوی و عذاب نفس مکن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۱
هنگام و دم نزغ، خراب نقس است این
این حالت نزع است، دلم را هوس است این
می آیی و در خرمن ما می زنی آتش
در طعنه میندیش، که خاشاک خس است این
طوطی چو رود سوی شکر تلخ دهانان
گویند که بیداد به رنگ مگس است این
افغان مکن ای مرغ گرفتار، فرو میر
این باغ ارم نیست، درون قفس است این
گفتم نگهی کن، که به شکرانه دهم جان
رو تافت که عرفی نه چنان کار کس است این
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۲
میان دعا بر دل شب مزن
ز لب ناله برچین و یا رب مزن
مزن لاف اسلام، اگر می زنی
چو ملزم بر آنی به مشرب مزن
به جولان خود هم مزن خنده ای
همین گو ز بالای اشهب مزن
پی حسنت الوانت این مست گل
که در خون سرشتی به قالب مزن
به شمشیر ترک طلب کشته شو
شبیخون فرصت به مطلب مزن
شبیخون زند غم به عرفی، بگو
که بانگ هزیمت به مرکب مزن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۳
ز خونم روی میدان تازه گردان
تمنای شهیدان تازه گردان
ز دل یک لخت دارم نیم خورده
جگر بریان کن و خوان تازه گردان
به عالم وقتی آسان مردنی بود
به بالینم بیا وان تازه گردان
اگر توفان نوحی خواهی از خون
کهن ریشم به مژگان تازه گردان
برقص ای نیم بسمل صید، در دل
شکستن های مژگان تازه گردان
ز چاک جامه گر دل می گشاید
شکر خند گریبان تازه گردان
دلا در خون سرشتی خاکم، اکنون
کهن دیوار ایمان تازه گردان
ز میدان رو متاب، از شیر مردی
مرو، نام شهیدان تازه گردان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۵
ساقی بیا و دامن گل بر سبو فشان
مست شراب هم به ریاحین فرو فشان
ای باغبان تو بزم فرو چین که بی خودیم
دامان گل بیار و بر حرف خو فشان
خاموش واعظا که دم گرم نیستت
جامی بگیر و بر جگر گفت و گو فشان
توفان ناز و عشوه اساس امید کند
ای دل جهان جهان طلب آرزو فشان
پیشت رخم در آتش دل پایدار نیست
ای خضر هر نفس دم آبی فرو فشان
عرفی گل و گلاب چه ریزی به خاک ما
مشتی خس و شیشهٔ زهری فرو فشان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۶
تو ای زاهد برو افسانهٔ باغ ارم بشنو
ولی از وصف کوی او به بانگ شمه هم بشنو
به ناکامی بمیرد هر که راه عشق پیماید
عنان را نرم کن وین مژدگانی هر قدم بشنو
لب جام است در افسانه آن گه که می نوشی
گمان دارم که گویم شمه ای از حال جم بشنو
مپر ای مرغ دل در صیدگاه ناز محبوبان
ز هر جانب صدای بال شاهین راز هم بشنو
بیا ای آن که بر طرف حریم کعبه می تازی
به گرد کوی او لبیک لبیک حرم بشنو
بیا در سینهٔ عرفی که مالامال غم گردی
به حال او صدای آه درد آلود غم بشنو
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۸
مسازم نا امید از خود، چو گشتم مبتلای تو
که محروم از تمام خوبرویانم برای تو
در آن صحرا که گیرد هر شهیدی دامن قاتل
بود دست کسی و دامن شرم و حیای تو
شدی بهر فریبم سر گران با عز و خوشحالم
که آگه نیست آن غافل نهاد از شیوه های تو
تبسم گونه ای فرما و عمر جاودانم ده
که باشد لذتی گیرم ز درد بی دوای تو
زمین جوش آشنا در می خوری، دانسته ای گویا
که می سوزم ازین غیرت که هستم آشنای تو
چو فردا جانم آمد سوی تن از سینهٔ تنگم
دهند آواز غم هایش که این جا نیست جای تو
نه با جذب تو کم روزی است، نی در شوق من نقصان
اگر این ها ی دردم باز دارد از قفای تو
علاج شوق عرفی کردی از وصل و برم غیرت
که دردش می کند داروی بیماری فزای تو
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۰
اینک رسید وعده، گشاد نقاب کو
رفتیم تا دریچهٔ صبح، آفتاب کو
جامی کشیده محتسب و فتنه می کند
کو تازیانهٔ ادب، احتساب کو
خونم حلال بر تو ولی داور جزا
گر گویدم شهید که گشتی، جواب کو
کیفیت شباب هم از جنس کیمیاست
اینک شباب، نشئهٔ عهد شباب کو
تا لب به العطش نگشاییم و تن زنیم
آخر وجود آب ضرور است، آب کو
صد درد دل گذشت و شکر خندهٔ نکرد
هان ای زبان و دل گره، اضطراب کو
شرمش نظاره دشمن و شوقم نگاه دوست
دل پاره پاره شد ز کشاکش، نقاب کو
نور جمال دوست نگنجد در این نظر
کو دیده ای به حوصلهٔ آفتاب، کو
عرفی مگو که مستی و راه عدم دراز
اینک شدم سوار، عنان کو، رکاب کو
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۱
صنمی که غمزهٔ او، به صف بلا نشسته
به هوای دل مسیحا، به ره فنا نشسته
چو رسی به تربت من، مفشان به ناز دامن
که غبار درد و حسرت، به مزار ما نشسته
شود آشکار فردا، که به راه وعدهٔ او
ز غم بهشت و دوزخ، ز جهان جدا نشسته
ز ره وفا در این کو، که گذشته دامن افشان
که غبار کوچهٔ ما، بر توتیا نشسته
ز دعا چه کار جویم، که میان تنگدستان
به هزار نامرادی، اثر دعا نشسته
روم از جهان و شادم، که به راه ما قیامت
ز خیال غمزهٔ تو، حشم بلا نشسته
تو و بزم عیش عرفی، من و کوچه ای که هر سو
سر خون چکان فتاده، دل بینوا نشسته
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۲
خیز و شراب حیرتم، زان قد جلوه ساز ده
روی به روی عشق کن، دست به دست ناز ده
ای دل ساده گفتمت، نام وفا مبر کنون
مرهم داغ خویش را، از نمک امتیاز ده
توسن ناز کرده زین، ای دل عافیت گزین
موی به موی خویش را، مژدهٔ ترکتاز ده
کی دو عروس را به هم، تاب مشارکت بود
یا در مردمی بزن، یا سه طلاق آز ده
شیوهٔ سامری بود، نیک کرشمه های تو
یا به فدای عشوه کن، یا به زکات ناز ده
یا رب از آن کرشمه ام، کاوش دل نصیب کن
سینهٔ کبک زاده را، ناخن شاهباز ده
دم زده عرفی از وفا، تا زنمش به امتحان
دشنهٔ زهر داده ای، زان مژهٔ دراز ده
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۳
ساغر لب ریز وصل، بر کف مشتاق نه
زمزمهٔ آتشین بر لب عشاق نه
ای قلم شعله ریز، دود دل ما بریز
آتش حسرت فزوز در دل اوراق نه
حسن صنم پرده سوخت، ای دل دیدار دوست
ناصیه بر خاک بند، حوصله بر تاق نه
عرفی اگر در جگر، شعله ندانی شکست
صد فلک از دود دل، بر سر آفاق نه
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۴
عاشقی دکان رسوایی به شهر و کو منه
بر دم شمشیر نه رو بر سر زانو منه
عشق از بازیچه بشناس، امت مجنون مباش
سر به یاد چشم جانان، در پی آهو منه
دل بود شایستهٔ دردی که از صد دل یکی
تهمت درد از برای شکوه بر هر مو منه
درد اگر آرام گیرد، دستش از دامن بدار
عافیت گر غم شود، زانوش بر زانو منه
مو به مو از درد بی درمان لبالب شو، ولی
گر بساط مرگ بستر باشدت، پهلو منه
کوه الماس ار شود شوق و تمنا در دلت
با کسی در جلوگاه دوست، عرفی، رو منه
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۵
شب نشد از تاب تب پیرهن آتشکده
پیرهنم شعله بود، انجمن آتشکده
صورت شیرین بکاشت، گلشنی از خار و خس
بهر خود آماده ساخت، کوهکن آتشکده
سینهٔ سوزان من، قبلهٔ گبران شده است
روح من آتش بود، جسم من آتشکده
سرد نگردد ز مرگ، ای دل آتش فروز
می برم از پیرهن در کفن آتشکده
رو سوی گلخن دلا، باغ و گلستان مشو
بس که بر افروختی در چمن آتشکده
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۶
جانم ز سینه بر زه دامان بر آمده
گویی به عزم خدمت جانان بر آمده
ناز غرور کی نهد از سر که این نهال
گویی بر آب دیدهٔ رضوان بر آمده
با دل بگوی عیب شهادت که این اسیر
تا بوده در میان شهیدان بر آمده
آشفتگی که صید تو گوید که این شکار
بسیار دست و پا زده تا جان بر آمده
گویا که درد و داغ توام یار بوده است
کز سینه جان غمزده گریان بر آمده
شوق دلم به دادن جان بین که گاه نزع
یک ناله برکشیده و صد جان بر آمده
طوری است دیر ما که در او جلوه کرده است
حسنی که صد کلیم ز ایمان بر آمده
مرهم اگر نسوخته در چاک سینه چیست
این شعله کز شکاف گریبان بر آمده
هر گاه گفته ایم که عرفی اسیر کیست
آه از نهاد گبر و مسلمان بر آمده
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۷
به کشتن من عاجز شتاب، یعنی چه
به قتل صید اسیر اضطراب، یعنی چه
دمی که چهره فروزد ز می، شود روشن
که بر دمیدن آتش ز آب یعنی چه
به تیغ غمزه اش ای دل نگاه حسرت چند
بگو که چیست مرادت، حجاب یعنی چه
دمی که بستهٔ فتراک او شوم دانند
که بوسه های منش بر رکاب یعنی چه
ز ذوق وصل و غم هجر یافتم، عرفی
که چیست عیش بهشت و عذاب یعنی چه