عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
عیش گیتی باد تند پر غباری بیش نیست
زندگی آب روان ناگواری بیش نیست
این قدر بر تاج دولت، گردن خواهش مکش
سایه بال هما ابر بهاری بیش نیست
در طلاقش ای دل نامرد، چند استادگی؟
آخر این دنیا زن ناسازگاری بیش نیست
زینت دنیا ندارد این قدر واله شدن
سرخ و زردش، چون شفق نظاره واری بیش نیست
پرمشو ز اوضاع ناهموار گیتی تنگدل
کاین بلند و پست، سیر کوهساری بیش نیست
ای که از مستی کنی هرلحظه صد فریاد و شور
از تو تا قعر جهنم نعره واری بیش نیست
می کنند از هر طرف نیش زبان بر هم دراز
بزم گلریزان مستان خارزاری بیش نیست
حلقه پشت کهنسالان ز بار زندگی
از برای مرگ چشم انتظاری بیش نیست
ای دعا برخیز و سر کن راه درگاه کریم
از تو تا عرش اجابت آه واری بیش نیست
برگرفتش سبزه سان از خاک مهر لطف دوست
ورنه واعظ دانه آسا خاکساری بیش نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
شب ز دردم، جمله دریا حق گذشت
ناله ام از گنبد ازرق گذشت
بود خونم حق آن تیر نگاه
آن نگاه از خون من ناحق گذشت
پایبند قید اطلاق ار شوی
میتوان از قیدها مطلق گذشت
بهر دنیا، کان خیالی باطل است
مگذر از حق میتوان از حق گذشت
قوت نطقت که با آن آدمی
چون سگان در جق جق و، وق وق گذشت
رنجه شد قانع ز دنیا، تا چه ها
بر حریص جاهل احمق گذشت
خویش را کشتی ز فکر کیمیا
زندگانی برتو چون زیبق گذشت
در دم مرگ آه حسرت میشود
هر دمی کان نی بیاد حق گذشت
دل بدست آور، رهی تا از بلا
کی توان زین بحر بی زورق گذشت
میرسد از چاک دل رزق سخن
چون قلم ما را مدار از شق گذشت
حق یاد حق ز ما نگرفته رفت
زندگی واعظ ز ما ناحق گذشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
به غیر معنی رنگین، مجو ز ما میراث
به غیر رنگ چه میماند از حنا میراث؟
ندیده نقش کس از پشت پا بره، چه عجب
ز اهل ترک نماید اگر بجا میراث؟
معاش زنده دلان را بقدر زندگی است
چو شمع مرد نماند از او ضیا میراث
زما بغیر کدورت چه میبرد وارث؟
بجز غبار نمیماند از صبا میراث
گذر بسبزه خاکم کن و، به پیچ بخود
زما نمانده جز این باغ و آسیا میراث
بس اس خاک نهادی زما و تکیه بحق
زما نماند گو فرش و متکا میراث
همیشه تیره روانیست سرنوشتم از آن
چو خامه نیست بغیر از سخن مرا میراث
چو گل که رفته و، زو یادگار مانده گلاب
خوش است بذل سبیلی ز اغنیا میراث
به غیر دست تهی، کآن به از دو صد گنج است
چه می برند ز ما، وارثان ما میراث
چنین که رسم عطا برفتاده، نیست عجب
عصا و خرقه بی زر نهد گدا میراث
ز من که بر دگران است عهده کفنم
چه غم نماند دستار یا قبا میراث
اثر به غیر نکویی نماند از نیکان
به جز گلاب چه ماند ز گل به جا میراث
به راه مرگ پدر شد ترا دو دیده سفید
از آن به چشم تو گردیده توتیا میراث
تلاش کن که در آیینه خانه گیتی
نماند از تو چو صیقل به جز صفا میراث
کنید قطع نظر وارثان ز میراثش
که میبرد ز کفن واعظ از شما میراث؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
واعظ مکن نصیحت خود صرف ما عبث
در چشم کور چند کشی توتیا عبث
سرگشتگی است منزل از خود گذشتگان
نقش قدم فتاده بدنبال ما عبث
تا کی برنگ مردم عالم برآمدن؟
آیینه شد بهر بدو نیک آشنا عبث
کردم ز خدمت تو هما را بزیر بار
نشکستم استخوان چون نی بوریا عبث
مقصود از سفر گرو از عمر بردنست
تاکی دوی بکوه و کمر چون صدا عبث؟
با اشک و ناله بر هر دانه یی ز رزق
ای دل ملرز این همه چون آسیا عبث؟
این گل که من ز الفت احباب چیده ام
واعظ به خویش نیز شدم آشنا عبث
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زندگی شد همه نابود، پی بود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
بوده است این در و دیوار زراندود عبث
جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت
دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
شد جوانی و، ندیدم بجز کلفت از آن
ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث
تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر
ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث
نه درم بر درم افزود ز امساک ترا
داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث
طامع از دردسر حرص نیاسود دمی
صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث
تیره جان، زود جدایی کند از روشندل
الفت شعله بود این همه با دود عبث
دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا
واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
بآب سبزه، به جان تن، بود چه سان محتاج؟
به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج
سخنوری نتوان بی سخن شنو کردن
سخن به گوش بود بیش از زبان محتاج
بسی بود ز گدا احتیاج شاه افزون
که هست او به جهان، این به نیم نان محتاج
ز احتیاج خلاصند بی کس و کویان
ز خانه داری باشد بزه کمان محتاج
خموش را به سخنگو همین مزیت بس
که نیستند خموشان به همزبان محتاج
کشیدم آنچه من از منت خسان واعظ
مباد دشمن کس هم بدوستان محتاج
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
عقل اگر داری مکن هرگز تمنا تخت و تاج
کز بسی گردنکشان مانده است برجا تخت و تاج
ما شه اقلیم فقریم و، سپاه ما غم است
بی سر و پاییست ما شوریدگان را تخت و تاج
روی دست دولت دنیا سبک مغزان خورند
نیست جز موج و حبابی پیش دانا تخت و تاج
در میان می بود اگر دلال چشم اعتبار
با گدایی خویش را می کرد سودا تخت و تاج
آب در چشمش نمی گردید از حسرت، اگر
خویش را گوهر نمی کرد آشنا با تخت و تاج
ما و دل، اسکندر و آیینه گیتی نما
باد ارزانی بما فقر و، بدارا تخت و تاج!
نیست بالاتر ز بی نام و نشانی دولتی
بس بود دیوانگان را کوه و صحرا تخت و تاج
بی سر و پایی نه هر چون واعظی را میدهند
کی تواند یافتن هر بی سر و پا تخت وتاج؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
فصل شباب رفت و، نیامد بکار هیچ
فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ
دنیای شوم را نبود، هیچ اعتبار
با آنکه کس از او نگرفت اعتبار هیچ
از بسکه این جهان نبود دلنشین مرا
در دل نمی نشیند ازو جز غبار هیچ
در پیش زرپرست که فکرش همه زر است
باشد شمار زر، همه روز شمار هیچ
آخر هوای نفس تو، آه ندامت است
زین می ندیده است کسی جز خمار هیچ
واعظ نبوده بی تب و لرز از برای رزق
بر وی نشد هوای جهان سازگار هیچ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
سخن تا پخته نبود کی پسند خاص و عام افتد؟
نگیرد کس ز خاک آن میوه یی کز نخل خام افتد؟
بتلخ و شور گیتی صبر کن، خواهی گر آزادی
که بهر آب شیرین، ماهی دریا بدام افتد
به گمنامی بساز و آبروی خود مده از کف
عقیق از آب و رنگ خویشتن از بهر نام افتد
به عقل خویش گو خندد، بروز خویش گو گرید
به رنگ شیشه می هرکه از دنبال جام افتد
مشو سرگرم اقبال بلند خویشتن چندین
که چون خورشید تابان، هرکه خیزد صبح، شام افتد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
چگونه سوی تن از شرم باز میگردد
کفی که بهر گرفتن دراز میگردد
جهان هستی، اگر هست این که من دیدم
چرا نفس چو فرورفت، باز میگردد
مکن بدشمن سرکش ملایمت که بشمع
زبان شعله ز نرمی دراز می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
دل منعم، ملول از گفتگوی زر نمیگردد
که گوش ماهی از فریاد دریا کر نمیگردد
ز شغل خویش گو نالند کم، این اهل منصبها
که هرکس پای درد سر ندارد، سر نمیگردد
بسر عشق جهان پیما نگردد سنگین پا
که هرگز بهر کشتی بادبان لنگر نمیگردد
نه هر معنی به اندک لطف باید بر زبان آید
بود هرچند گل رنگین، گل خنجر نمیگردد
ز مفلس معتبر نبود سخن، هرچند حق باشد
که نقش سکه رائج هیچ جا بی زر نمیگردد
نگردد عشق تا کامل،نسازد با گریبان سر
که خاکستر نگیرد شعله تا اخگر نمیگردد
چه غم گر خصم کج رو از حسد پوشد هنرهایم
ز صیقل گوهر فولاد بی جوهر نمیگردد
پریشان خاطران را، در جبین نورد گر باشد
پریشان تا نگردد شمع، روشن تر نمیگردد
غرض آمیز نبود گفتگو، اخلاص کیشان را
گل آلود آب صاف از جدول مرمر نمیگردد
ز ذکر آتش آن چهره دارم سینه گرمی
که میریزد دو چشمم سیل و دامن تر نمیگردد
کجا از محنت گیتی شوند آزادگان باطل؟
که سوزی سنگ را هرچند، خاکستر نمیگردد
بزینت کی توان پوشید عیب بی کمالی را
که بی اسلوبی خط گم در آب زر نمیگردد
دلی باید که بشناسد حق دلسوزی پندم
که بی آیینه روشن قدر خاکستر نمیگردد
ز وحشت میرمد زین دل سیاهان گفته واعظ
اگر نه ناله اش از کوه هرگز برنمیگردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هرکس به سخا زنده بود، مرگ ندارد
شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس
کز خانه دلها به ستم دود برآرد
تاراج کند خانه عمر اهل ستم را
درویش چو هنگام دعا دست برآرد
امروز چو درویش کسی نیست توانگر
کو مرگ خوشی دارد، اگر هیچ ندارد
در مزرع ایام بده، تا بدهندت
دهقان درود هیچ، ز تخمی که نکارد
واعظ چه بخود این همه سوزی ز غم مرگ
آسوده شدن این همه اندیشه ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
گرچه درد دل ما شرح و بیانی دارد
خامشی نیز عجب تیغ زبانی دارد
روزی اهل کرم، تازه رسد روز بروز
سفره دانست که دایم لب نانی دارد
مسلک عشق ندارد خطر گمشدگی
همچو سختی ره ما سنگ نشانی دارد
عینک دورنما بایدش از قطع نظر
در نظر هر که تماشای جهانی دارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
تاب رخش، ماه و آفتاب ندارد
بی سبب این چرخ پیچ و تاب ندارد
چهره گلگونه دار آب ندارد
زآنکه گل آتشی گلاب ندارد
نامه پرشکوه ام نداشت جوابی
بود بجا، «حرف حق جواب ندارد»
از دلم افتاده اخگرش به گریبان
بی سبب آن زلف پیچ و تاب ندارد
نیست بجز حرف دوست بر ورق دل
دفتر آیینه فصل و باب ندارد
ساختگی در نهاد مشرب ما نیست
وسعت صحرای ما، سرآب ندارد
یک نفس است از تو تا دیار عدم راه
این قدر ای زندگی شتاب ندارد
حرف غم و شادیت ز دفتر هستی
یک سخن است، آری انتخاب ندارد
تکیه بروی حصر نیز توان زد
خانه ات ار فرش ماهتاب ندارد
راحت دست تهی، زوال نبیند
سایه این بید، آفتاب ندارد
چند مه و سال عمر خویش شماری
این دوسه روز این قدر حساب ندارد
قصه واعظ بخوان ز صفحه رنگش
حرف خموشیست این، کتاب ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
جهان خاک کرم خیزی ندارد
از آن تخم سخن ریزی ندارد
بحال راستان پی بردم آنگاه
که گفت استاد:«الف چیزی ندارد»!
مترس از بخشش ای منعم، که گیتی
چون همت ملک زر خیزی ندارد
جهان چیزی که دارد مردم، اما
دگر از مردمی چیزی ندارد
زحد خوش میبرد ظالم ستم را
جهان گویا سحرخیزی ندارد
گذشتی تا ز خود، رفتی بر دوست
در حق جز تو دهلیزی ندارد
ندارد به ز عاشق زینتی حسن
چه شیرین آنکه پرویزی ندارد؟
همه در خواب خوش، تا روز مرگند
شب مستی، سحر خیزی ندارد
به قزوین پای بندم، ور نه واعظ
جهان خوشتر ز تبریزی ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
بی غم عالم، دمی بر اهل دولت نگذرد
نیست غم، گر هر دمی از ما به عشرت نگذرد
بسکه خاک کلبه من، تشنه مهمان بود
سیل ازین ویرانه، بی قصد اقامت نگذرد
تندخو را صرفه نبود کاوش افتادگان
تند باد از خاک، هرگز بی کدورت نگذرد
بکری این وقت و ساعتهای مینا کار چند؟
جهد کن این وقت و ساعتها به غفلت نگذرد
چشم آن دارم، که بخشندم به آب روی تو
زودباش ای گریه، پا بردار، فرصت نگذرد
میتوانی عذرخواهم گشت فردا پیش حق
شاید از روی تو، ای رنگ خجالت نگذرد؟
سربسر در معصیت بگذشت، این عمر عزیز
یک دو روزی مانده از بهر ندامت، نگذرد؟
بسکه یاران راست در دلها ز یکدیگر غبار
صحبتی امرو هرگز بی کدورت نگذرد
کی بود پاکیزگی دروی ز چرک احتیاج
از سرایی کاب باریک قناعت نگذرد
زندگی واعظ سراسر پیش عاقل یک دمست
حاضر دم باش، کان یکدم به غفلت نگذرد!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
زما بخشم جهان دو رنگ میگذرد
صباح و شام برنگ پلنگ میگذرد
توان ز عینک پیران به چشم دل دیدن
که تیر آه ضعیفان ز سنگ میگذرد
تمام عمر تو ای ساده دل زنقش هنر
بفکر جامه خوش طرح و رنگ میگذرد
بخون خویش نمودیم صلح با تو همان
زما چو تیر نگاهت بجنگ میگذرد
جهان ز نعمت درد تو گشته مالامال
همان معاش دل خسته تنگ میگذرد
بگیر بهره خود ای نهال باغ وجود
که آب عمر بسی بیدرنگ میگذرد
فریب جلوه دنیا نمیخورم واعظ
اگر چه پر ز برم شوخ و شنگ میگذرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
حبذا زور جنون، مغلوب زنجیرم نکرد
مرحبا سیل فنا، ممنون تعمیرم نکرد
همچو دندانی که افتد در جوانیها مرا
برنیامد از دهان حرفی که دلگیرم نکرد
خلق را از بس مزور دیده ام در حیرتم
کز چه بود آیا که مادر آب در شیرم نکرد
بسکه جز من کسی نمی بیند ز زشتی روی من
هیچ نقاشی بجز آیینه تصویرم نکرد
من کیم؟دیوانه یی سرمست کز زور جنون
هیچ کس جز حلقه اطفال زنجیرم نکرد
آرزوی خلوتی هرگز در آن صورت نبست
هیچ جا چون خانه آیینه دلگیرم نکرد
شهر پاکان را، ندیدم زیرپا مانند سیل
پیری از کوه جوانی تا سرازیرم نکرد
خوان دنیا در خورند اشتهای حرص نیست
جز قناعت نعمتی واعظ از آن سیرم نکرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
در هر سخن، سخنور صد تاب میخورد
این بوستان ز خون جگر آب میخورد
کج تابی حسود همان میکند دراز
هرچند رشته سخنم تاب میخورد
گول زبان نرم، ز نارستان مخور
ماهی ز طعمه، بازی قلاب می خورد
شاداب خوبی است ز بس عارض خوشش
هرجا که میرسد دل من آب میخورد
چون غنچه ام، ز خانه خرابی شکسته دل
این باغ گویی آب ز سیلاب میخورد
دایم بود مدار بزرگان ز کوچکان
از دجله پشته آب به دولاب میخورد
خون میچکد چو تاک ز مد نگاه من
گویا ز چشمه سار رخت آب میخورد
باشد برای روزی ما گردش فلک
این چرخ بهر رشته ما تاب میخورد
باشد به یاد بستر خاکسترش اگر
واعظ فریب جامه سنجاب میخورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
میان عشق و ننگ و نام، الفت در نمیگیرد
به ترک سر، کله را آشنایی نمیگیرد
نپوید، بی دلیل راست رو، راه طلب سالک
قلم، اری سراغ ره جز از مسطر نمیگیرد
بنه ای سرفرازی، پا ز سر ما خاکساران را
ز خاک ره کسی نقش قدم را برنمی گیرد
سر طبعم، بنان این گدایان، چون فرود آید؟
که دست همت من تاج از سنجر نمیگیرد
پذیر ای غم او، کی شود ترا دامن دنیا
که هیزم تا نباشد خشک، آتش در نمیگیرد