عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
تا کی ای شوخ به هر بیخبری می سازی
خاک کوی تو منم گر گذری می سازی
این هم از آتش سودای تو داغ دگر است
که مرا سوختی و با دگری می سازی
روشن است این که مرا شمع صفت می سوزی
تو به هرکس که قضا را قدری می سازی
زلف از چهره برافکندی و معلومم شد
که شب تیره دلان را سحری می سازی
گفته ای بنده خیالی هم از اهل نظر است
بندهٔ مخلص خود را نظری می سازی
خاک کوی تو منم گر گذری می سازی
این هم از آتش سودای تو داغ دگر است
که مرا سوختی و با دگری می سازی
روشن است این که مرا شمع صفت می سوزی
تو به هرکس که قضا را قدری می سازی
زلف از چهره برافکندی و معلومم شد
که شب تیره دلان را سحری می سازی
گفته ای بنده خیالی هم از اهل نظر است
بندهٔ مخلص خود را نظری می سازی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
چند ای سرشکِ خون دم از پاکیِّ گوهر می زنی
بر چهرهٔ زردم اگر نقشی زنی زر می زنی
هر لحظه لافی می زنی ای گل ز خوبی با رخش
بنگرنکو باری که تو خود را کجا بر می زنی
دل می برند از عاشقان خوبان و تو جان و دلی
تو دیگری ز آن خویش را برجای دیگر می زنی
گه گه اگر سنگی زنی بر ساغر دُردی کشان
نبود عجب زآن رو که تو پیوسته ساغر می زنی
شیرین لبان پا می کشند از تو خیالی بیشتر
هرچند از غم چون مگس تو دست بر سر می زنی
بر چهرهٔ زردم اگر نقشی زنی زر می زنی
هر لحظه لافی می زنی ای گل ز خوبی با رخش
بنگرنکو باری که تو خود را کجا بر می زنی
دل می برند از عاشقان خوبان و تو جان و دلی
تو دیگری ز آن خویش را برجای دیگر می زنی
گه گه اگر سنگی زنی بر ساغر دُردی کشان
نبود عجب زآن رو که تو پیوسته ساغر می زنی
شیرین لبان پا می کشند از تو خیالی بیشتر
هرچند از غم چون مگس تو دست بر سر می زنی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
چه طرفه طرفه تو نقشی چه بوالعجب نوری
که هرکجا که نظر می کنم تو منظوری
بدین صفت که تو در روی خویش حیرانی
به غیر اگر نکنی التفات معذوری
گهی که تیغ محبّت کشی به قصد هلاک
مرا بکش چو به عاشق کشی تو مشهوری
دلا گرت خبری باید از حقیقت کار
شراب بی خبری نوش کن که مخموری
برون خرام خیالی ز خود که نیکو نیست
ز رند گوشه نشینی ز مست مستوری
که هرکجا که نظر می کنم تو منظوری
بدین صفت که تو در روی خویش حیرانی
به غیر اگر نکنی التفات معذوری
گهی که تیغ محبّت کشی به قصد هلاک
مرا بکش چو به عاشق کشی تو مشهوری
دلا گرت خبری باید از حقیقت کار
شراب بی خبری نوش کن که مخموری
برون خرام خیالی ز خود که نیکو نیست
ز رند گوشه نشینی ز مست مستوری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خیز ای مست و سلامی به رخ ساقی گوی
باقیِ باده به پیش آر و هوالباقی گوی
مطربا مجلس شوق است و حریفان جمعند
ماجرای غم و افسانهٔ مشتاقی گوی
غمزه اش گر سخن از فتنه نگفت، ای ابرو
تو که در شیوهٔ خوبی به جهان طاقی گوی
ای طبیب دل رندان چو غمِ رنج خمار
درد نوشان به تو گفتند تو با ساقی گوی
سرکشی کار بتان است خیالی در عشق
گر تورندی سخن از رندی و عشاقی گوی
باقیِ باده به پیش آر و هوالباقی گوی
مطربا مجلس شوق است و حریفان جمعند
ماجرای غم و افسانهٔ مشتاقی گوی
غمزه اش گر سخن از فتنه نگفت، ای ابرو
تو که در شیوهٔ خوبی به جهان طاقی گوی
ای طبیب دل رندان چو غمِ رنج خمار
درد نوشان به تو گفتند تو با ساقی گوی
سرکشی کار بتان است خیالی در عشق
گر تورندی سخن از رندی و عشاقی گوی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
دلا چو روی به اقبال مقبلی داری
به ترک صحبت جان گیر اگر دلی داری
گمان مبر که از این جست و جویِ بیحاصل
به غیر محنت و اندیشه حاصلی داری
ترحّمی بکن ای آشنای وادی عشق
که من غیریقم و تو رو به ساحلی داری
طواف کعبهٔ جانها تو را رسد ای مه
که شبروی و به هر کوی منزلی داری
گذر ز عبقهٔ هستی خیالیا ورنه
به هوش باش که در راه مشکلی داری
به ترک صحبت جان گیر اگر دلی داری
گمان مبر که از این جست و جویِ بیحاصل
به غیر محنت و اندیشه حاصلی داری
ترحّمی بکن ای آشنای وادی عشق
که من غیریقم و تو رو به ساحلی داری
طواف کعبهٔ جانها تو را رسد ای مه
که شبروی و به هر کوی منزلی داری
گذر ز عبقهٔ هستی خیالیا ورنه
به هوش باش که در راه مشکلی داری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
گر تو ای شمع شبی هم نفس من باشی
چه دعا خوشتر از این است که روشن باشی
تا بود دانهٔ خال تو بر آتش شرط است
که به فرمان من سوخته خرمن باشی
با محبّان بلا کش مگر ای عهد شکن
دوستیّ تو همین است که دشمن باشی
بندهٔ نخل قد یار شو ای دل اگرت
هوس این است که آزاده چو سوسن باشی
آب رویی به از این نیست خیالی که چو آب
سرفرازی بگذاری و فروتن باشی
چه دعا خوشتر از این است که روشن باشی
تا بود دانهٔ خال تو بر آتش شرط است
که به فرمان من سوخته خرمن باشی
با محبّان بلا کش مگر ای عهد شکن
دوستیّ تو همین است که دشمن باشی
بندهٔ نخل قد یار شو ای دل اگرت
هوس این است که آزاده چو سوسن باشی
آب رویی به از این نیست خیالی که چو آب
سرفرازی بگذاری و فروتن باشی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
گرچه بر اسب سلطنت شاهی و شاهزاده ای
تا به بساط عاشقی رخ ننهی پیاده ای
منع هوای دل مکن ای گل بوستان مرا
زآن که تو هم در این هوا عمر به باد داده ای
بیش مگو به مردمان راز من ای سرشک خون
چون سبب این گناه شد کز نظر او فتاده ای
از غم پای بستگی بیخبرند سرکشان
باز بدین صفت که تو دست جفا گشاده ای
تا به لطافت لبش دم زدی ای شراب ناب
از سخن تو روشنم گشت که نیک ساده ای
بار بکش خیالی و منّت تاج زر مکش
روز نخست این هوس چون که ز سر نهاده ای
تا به بساط عاشقی رخ ننهی پیاده ای
منع هوای دل مکن ای گل بوستان مرا
زآن که تو هم در این هوا عمر به باد داده ای
بیش مگو به مردمان راز من ای سرشک خون
چون سبب این گناه شد کز نظر او فتاده ای
از غم پای بستگی بیخبرند سرکشان
باز بدین صفت که تو دست جفا گشاده ای
تا به لطافت لبش دم زدی ای شراب ناب
از سخن تو روشنم گشت که نیک ساده ای
بار بکش خیالی و منّت تاج زر مکش
روز نخست این هوس چون که ز سر نهاده ای
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
ما نداریم به غیر از جگرِ افگاری
کو طبیبی که شود چاره گرِ بیماری
بار هجر تو گران است مرا بر دل ریش
که بیابیم شبی بر در خدمت باری
دل به سودای تو در باخته ام لیک چه سود
که نکردی درم قلب مرا بازاری
تا قدم در حرم کعبهٔ تجرید زدیم
سخن دوست شنیدیم ز هر دیواری
در چنین حال که افتاد خیالی از پای
مگر از دست قبول تو برآید کاری
کو طبیبی که شود چاره گرِ بیماری
بار هجر تو گران است مرا بر دل ریش
که بیابیم شبی بر در خدمت باری
دل به سودای تو در باخته ام لیک چه سود
که نکردی درم قلب مرا بازاری
تا قدم در حرم کعبهٔ تجرید زدیم
سخن دوست شنیدیم ز هر دیواری
در چنین حال که افتاد خیالی از پای
مگر از دست قبول تو برآید کاری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
مشاطّه سر زلف تو ببرید به بازی
تا بیش به مردم نکند دست درازی
گه گه به نیاز دل عشاق نظر کن
ای سرو بهشتی که سراسر همه نازی
چون چنگ نهادیم به پیشت سرِ تسلیم
مختار توئی گر بزنی گر ننوازی
تا روی عبادت ننهد پیش تو زاهد
در مذهب رندان سخنش نیست نمازی
ای قند چه داری سرِ دعوی لطافت
ترسم که لبش بینی و از شرم گدازی
خواهی که برآری نفس گرم چو مجمر
شرط است که با سوز دل خویش بسازی
هرچند که آید دُرِ اشک تو خیالی
از دیده مرانش که یتیمی ست نیازی
تا بیش به مردم نکند دست درازی
گه گه به نیاز دل عشاق نظر کن
ای سرو بهشتی که سراسر همه نازی
چون چنگ نهادیم به پیشت سرِ تسلیم
مختار توئی گر بزنی گر ننوازی
تا روی عبادت ننهد پیش تو زاهد
در مذهب رندان سخنش نیست نمازی
ای قند چه داری سرِ دعوی لطافت
ترسم که لبش بینی و از شرم گدازی
خواهی که برآری نفس گرم چو مجمر
شرط است که با سوز دل خویش بسازی
هرچند که آید دُرِ اشک تو خیالی
از دیده مرانش که یتیمی ست نیازی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
نیست در عشق تو سوز من و شمع امروزی
هر دو عمری ست که داریم به هم دلسوزی
تیره شد حال جهانی رخ چون روز نمای
که بود عادت خورشید جهان افروزی
آخر ای شوخ بدین خاتم لعلی که توراست
هرکجا دعوی شاهی بکنی فیروزی
دل اگر پاره شد از درد تو غم نیست چو هست
ناوک چشم تو را قاعدهٔ دلدوزی
در فن خویش از آن غمزهٔ تو استاد است
کاین همه فتنه بدان شوخ تو می آموزی
خون مخور تا که نگویند فلانی می خورد
ای خیالی چو تورا هست ز تهمت روزی
هر دو عمری ست که داریم به هم دلسوزی
تیره شد حال جهانی رخ چون روز نمای
که بود عادت خورشید جهان افروزی
آخر ای شوخ بدین خاتم لعلی که توراست
هرکجا دعوی شاهی بکنی فیروزی
دل اگر پاره شد از درد تو غم نیست چو هست
ناوک چشم تو را قاعدهٔ دلدوزی
در فن خویش از آن غمزهٔ تو استاد است
کاین همه فتنه بدان شوخ تو می آموزی
خون مخور تا که نگویند فلانی می خورد
ای خیالی چو تورا هست ز تهمت روزی
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۱
خیالی بخارایی : مفردات
شمارهٔ ۴
خیالی بخارایی : مفردات
شمارهٔ ۵
خیالی بخارایی : مفردات
شمارهٔ ۶
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بسته بر آفتاب چو مشکین نقاب را
پرده نشین نموده زشرم آفتاب را
پروانه ی جمال تو شد شمع آفتاب
شاید کزین شعاع بسوزی حجاب را
ملک دلم خراب از آن کردست عشق
تا آفتاب بیش بتابد خراب را
آن را که با شب سر زلفت بود حساب
اندیشه نیست پرسش روز حساب را
جز مرغ دل که با خم زلف تو عهد بست
هم آشیان بصعوه که دیده عقاب را
خضر از هوای لعل تو آب حیات خورد
چون تشنه ی که آب شمارد سراب را
آندم که تو سوار شوی بر سمند ناز
از حلقه ی های چشم بسازم رکاب را
ای لعل نوشخند مکن کم خدای را
از مدعی عنایت و از ما عتاب را
خوبم دلا زمردم دیده طمع مدار
طوفان زده به دیده دهد راه خواب را
عیسی که مرده زنده نمودی به یک خطاب
استاده کز لبت شنود آن خطاب را
آشفته دل به نرگس مستت نیاز کرد
عاقل زمست منع نکرده کباب را
پرده نشین نموده زشرم آفتاب را
پروانه ی جمال تو شد شمع آفتاب
شاید کزین شعاع بسوزی حجاب را
ملک دلم خراب از آن کردست عشق
تا آفتاب بیش بتابد خراب را
آن را که با شب سر زلفت بود حساب
اندیشه نیست پرسش روز حساب را
جز مرغ دل که با خم زلف تو عهد بست
هم آشیان بصعوه که دیده عقاب را
خضر از هوای لعل تو آب حیات خورد
چون تشنه ی که آب شمارد سراب را
آندم که تو سوار شوی بر سمند ناز
از حلقه ی های چشم بسازم رکاب را
ای لعل نوشخند مکن کم خدای را
از مدعی عنایت و از ما عتاب را
خوبم دلا زمردم دیده طمع مدار
طوفان زده به دیده دهد راه خواب را
عیسی که مرده زنده نمودی به یک خطاب
استاده کز لبت شنود آن خطاب را
آشفته دل به نرگس مستت نیاز کرد
عاقل زمست منع نکرده کباب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴
وقت صبوحست ای پسر برخیز و در ده جام را
تا فرصتی داری بدست از کف مده هنگام را
خیز ایغلام و رقص کن چون صوفیان اندر سماع
مطرب بزن چنگی بدف ساقی بیاور جام را
در دفتر زهد و ریا از آب می آتش فکن
تا پختگی حاصل شود این زاهدان خام را
زآن آب آذرگون بده کامد نسیم آذری
باد صبا بر بلبلان از گل ببر پیغام را
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
نفریبد از این دانه کس بردار از ره دام را
نام نکو در کیش ما ننگست بهر عاشقان
خیزو ببر مژده زما آنشیخ نیکو نام را
چشمانش و آن ابروان دانی چه باشد فی المثل
گر دیده تیغی چون بکف ترکان خون آشام را
امشب شب وصلست هان نوبت مزن ای نوبتی
مرغ سحر گو بر مکش آواز نافرجام را
آغاز این شب نیک شد آوخ سحر نزدیک شد
یا رب که چون آغاز ما نیکو کنی انجام را
خاصان بزم عشق را از شنعت عامی چه غم
هر کس ببزم خاص شد پروا ندارد عام را
گیرد دو عالمرا فرو آشفته کفر زلف او
این کافران از جادوئی رونق برند اسلام را
تا فرصتی داری بدست از کف مده هنگام را
خیز ایغلام و رقص کن چون صوفیان اندر سماع
مطرب بزن چنگی بدف ساقی بیاور جام را
در دفتر زهد و ریا از آب می آتش فکن
تا پختگی حاصل شود این زاهدان خام را
زآن آب آذرگون بده کامد نسیم آذری
باد صبا بر بلبلان از گل ببر پیغام را
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
نفریبد از این دانه کس بردار از ره دام را
نام نکو در کیش ما ننگست بهر عاشقان
خیزو ببر مژده زما آنشیخ نیکو نام را
چشمانش و آن ابروان دانی چه باشد فی المثل
گر دیده تیغی چون بکف ترکان خون آشام را
امشب شب وصلست هان نوبت مزن ای نوبتی
مرغ سحر گو بر مکش آواز نافرجام را
آغاز این شب نیک شد آوخ سحر نزدیک شد
یا رب که چون آغاز ما نیکو کنی انجام را
خاصان بزم عشق را از شنعت عامی چه غم
هر کس ببزم خاص شد پروا ندارد عام را
گیرد دو عالمرا فرو آشفته کفر زلف او
این کافران از جادوئی رونق برند اسلام را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵
مشک فشان شد زتو باد صبا
ای خم زلفین دو تا مرحبا
حلقه عشاق بهم میزند
محرم این حلقه چرا شد صبا
مرغ سلیمان توئی ای نیک پی
حجله بلقیس بیار از سبا
پای منه بر سر میدان عشق
سر بقضا تا ننهی در رضا
طاعت و عصیان نخرد شرع عشق
خوف از این نیست وز آنم رجا
تازه و تر مانده خطت گرد لب
خصر بود زنده زآب بقا
خون شده گرچه دلم از عشق تو
کی بکسی جز تو کند ماجرا
زخمی پیکان تو مرهم نخواست
درد تو از کس نپذیرد دوا
زیب کف پادشهان کی شود
گوی زچوگان نخورد گر قفا
نیست دگر زاهد خلوت نشین
حسن تو چون پرده کشد برملا
از همه بیگانه شدم در جهان
تا بسگان تو شدم آشنا
دم مزن آشفته چو خم لب به بند
کاز دهل از کوفتن آید صدا
ای خم زلفین دو تا مرحبا
حلقه عشاق بهم میزند
محرم این حلقه چرا شد صبا
مرغ سلیمان توئی ای نیک پی
حجله بلقیس بیار از سبا
پای منه بر سر میدان عشق
سر بقضا تا ننهی در رضا
طاعت و عصیان نخرد شرع عشق
خوف از این نیست وز آنم رجا
تازه و تر مانده خطت گرد لب
خصر بود زنده زآب بقا
خون شده گرچه دلم از عشق تو
کی بکسی جز تو کند ماجرا
زخمی پیکان تو مرهم نخواست
درد تو از کس نپذیرد دوا
زیب کف پادشهان کی شود
گوی زچوگان نخورد گر قفا
نیست دگر زاهد خلوت نشین
حسن تو چون پرده کشد برملا
از همه بیگانه شدم در جهان
تا بسگان تو شدم آشنا
دم مزن آشفته چو خم لب به بند
کاز دهل از کوفتن آید صدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
بگشت باغ و گلستان مخوان مرا یارا
که کرده کوی تو فارغ زبوستان ما را
زناشکیبی بلبل مرنج ای گل از آنک
پسند کس نکند عاشق شکیبا را
اگر بمنظر زیبا نظر حرام بود
بگوی کز چه خدا ساخت روی زیبا را
گه از هجوم مگس گه زمشتری نالد
شکر فروش برای چه پخت حلوا را
بگرد قامت تو فاخته زند کوکو
اگر بباغ دهی جلوه سرو بالا را
اگر بباغ و بصحرا تو نیستی با ما
کنی چو چشمه سوزن بچشم صحرا را
اگر شکایت لیلی کنی نه ی مجنون
نه وامق است که نالد جفای عذرا را
برفت معجز عیسی زدیده مردم
خدای را بگشا باز لعل گویا را
بغارت دل آشفته پارسی تر کیست
که برده است بتاراج ملک یغما را
اگر تو پرده بگیری زچهره در شب داج
چو روز عید شمارم شبان یلدا را
بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند
که آتشی نفزایند دیک سودا را
زبلبلان عجبی نیست گر بفصل بهار
زشور گل بچمن افکنند غوغا را
زعندلیب شنیدن سزاست قصه گل
شنو زگفته درویش مدح مولا را
که کرده کوی تو فارغ زبوستان ما را
زناشکیبی بلبل مرنج ای گل از آنک
پسند کس نکند عاشق شکیبا را
اگر بمنظر زیبا نظر حرام بود
بگوی کز چه خدا ساخت روی زیبا را
گه از هجوم مگس گه زمشتری نالد
شکر فروش برای چه پخت حلوا را
بگرد قامت تو فاخته زند کوکو
اگر بباغ دهی جلوه سرو بالا را
اگر بباغ و بصحرا تو نیستی با ما
کنی چو چشمه سوزن بچشم صحرا را
اگر شکایت لیلی کنی نه ی مجنون
نه وامق است که نالد جفای عذرا را
برفت معجز عیسی زدیده مردم
خدای را بگشا باز لعل گویا را
بغارت دل آشفته پارسی تر کیست
که برده است بتاراج ملک یغما را
اگر تو پرده بگیری زچهره در شب داج
چو روز عید شمارم شبان یلدا را
بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند
که آتشی نفزایند دیک سودا را
زبلبلان عجبی نیست گر بفصل بهار
زشور گل بچمن افکنند غوغا را
زعندلیب شنیدن سزاست قصه گل
شنو زگفته درویش مدح مولا را