عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در عذر گوید
بنده در پیش شاه دین‌پرور
عقل در جل کشید و جان بر سر
پیش شه نامد این جهان خورده
چون نسیم بهار بی‌خرده
بنده چون ملک و عدل شاه بدید
خردی داشت پیش شاه کشید
پیش شه نامده است عقل رهی
چون نسیم بهار دست تهی
روی زرد و دلی سپید چو شمع
از پی نور و سرخ‌رویی جمع
برده از دین نه از سرِ مردی
چون صبا از چمن ره آوردی
ای چو خورشید آسمان جمال
وی چو ماه چهارده به کمال
کمر از بهر تو همی بندم
کز پی سوختن همی خندم
چون تو گیری به دستم ای دلجوی
هم تو بویم بسان دستنبوی
عقل را در شرابخانهٔ جان
در ره حکمت و بیان و بنان
نیست از عشق کس چو من مستت
گو برون آر ار چو من هستت
بندهٔ بی‌طمع منم دانی
پس چرا از برم همی راند
فلکم پیرِ صادقان داند
خردم پیکِ عاشقان خواند
شفای درد عاشقان شعرم
نه چنین خوارمایه دان سعرم
راست چون نور برق ز ابر بلند
من همی گویم و تو خوش می‌خند
کان فتیله که بر فروزندش
تا نشد تافته نسوزندش
آن نبینی میان جمع همی
خنده گریم بسان شمع همی
آروزهاست در سرِ قلمم
که نه از لوح و دست روح کمم
آن چنان گشت لذّت سخنم
که یکی دم به شست بار زنم
نبود گرچه صاحب هنرم
گر برندی مرا ز من خبرم
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر خط و قلم و کاغذ و خاطر گوید
از دل آبستن است خامهٔ من
زان همی گِل خورد چو آبستن
کز همه چیز تیره و روشن
نکند آرزو چو آبستن
سایه باید ز گل چو در ارمم
امن باید ز بد چو در حرمم
تا ز روز و شب توام اثرست
شب من روز و زهر من شکرست
همه را شب ز روز حامل و من
در شبی‌ام که آن شب آبستن
عمر داده به خیره باد مرا
تا چه زاید ز بامداد مرا
دختر طبع بنده هست چو دین
هم سبک روح و هم گران کابین
گرچه از عقل دیده پرهوشم
پیش چشم تو حلقه در گوشم
همچو استاد درزی از پی جاه
نپسندم گروهه سینهٔ ماه
بعد از این معنی کتاب آرم
عدد بیت در حساب آرم
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی حسب حاله و بیان احواله و سبب احترازه من اهل الدّنیا وانزوائه و تجریده من‌الخلائق و سبب تصنیف هذاالکتاب
حسب حال آنکه دیو آز مرا
داشت یک چند در گداز مرا
گرد آفاق گشته چون پرگار
گرد گردان ز حرص دایره‌وار
شاه خرسندیم جمال نمود
جمع و منع و طمع محال نمود
شدم اندر طلاب مال ملول
از جهان و جهانیان معزول
بود طبعم ز نظم و نثر نفور
چون ز اسکندر مظفّر فور
تا در این حضرتم خرد تلقین
کرد این نامهٔ بدیع آیین
یادگاری طرازم از پی شاه
جان فزای از معانی دلخواه
روش روز را بُوَد وادی
مهتدی را ازو بُوَد هادی
عقلا را بُوَد نکو دستور
نخورد زان سپس شراب غرور
رستگاری وی درین باشد
یادگار خرد چنین باشد
هرزه ناورده‌ام من این تصنیف
جان و دل کرده‌ام در این تألیف
ریسمان کرده‌ام تن و جان را
تا به سوزن بکنده‌ام کان را
گرچه هرگز نبود وقت سخن
در غریبی غریب شعر چو من
گرچه مولد مرا ز غزنین است
نظم شعرم چو نقش ما چین است
خاک غزنین چو من نزاد حکیم
آتشی باد خوار و آب ندیم
بهر حکمت برغم انجمنی
مر ترا کی گریزد از چو منی
لیکن از روی حکمت لقمان
رقم لقمه ماند بر انبان
از تو پرسم حکیم‌وار جواب
بازده بر طریق صدق و صواب
در همه عالم از دو قاف زمین
تا به کاف سماک و تا پروین
از پی شعر کو سخن دانی
بهر سیمرغ کو سلیمانی
همه مرغی ز شاخ بسراید
لیک طوطی شکر همی خاید
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی افتخار نفسه علی اهل عصره
خطر من گهر پریشان کرد
تا که برخاست بانگ بردابرد
در زمانه سخنسرای شدم
تن گفتار را بهای شدم
لیک مدح کسی نگفتم من
گوهر مدحت تو سفتم من
خدمت چون تو شاه شاه نژاد
جز فرومایه‌ای نداد به باد
حق عطا داد حکمت و هنرم
کی عطا در خطا به کار برم
حق چو آمد نمود باطل پشت
روی دستت به از سرِ انگشت
دیده‌ها شب فراز باید کرد
روز شد چشم باز باید کرد
گوهر اندر صدف نهفته بماند
مدتی غنچه ناشکفته بماند
تا بدین عهد نامه اندر ذکر
زانکه در پرده بود معنی بکر
معنی بکر از آن سوی تو شتافت
که همی مرد جست و مرد نیافت
همچو پیلست کار بخرد را
پیل یا شاه راست یا خود را
همه بازان این جهان پیرند
یا مگس‌خوار یا ملخ‌گیرند
همه پیران این زمانهٔ بد
همچو طفلند خرد و ساده خرد
نیست اندر جهان نفْس و نفَس
باز سیمرغ گیر چون من کس
بنده چون ابتدای مدحت شاه
کرد فکرت به سلخ و غرّهٔ ماه
گفت عقل ای دلت ز مهرش پُر
از تو دریای مدح وز من دُر
دُرفشان کن ز لفظ و معنی زود
زانکه خاموشیت ندارد سود
عندلیبی نواسرای از سرو
سر چه در خس کشیده‌ای چو تذرو
زانکه دریا نه لاف‌زن باشد
یا دُرش بهر خویشتن باشد
صدف جان و دل شکافته‌ام
تا چنین دُر ازو بیافته‌ام
اندرین دولت از پی یادی
کردم اکنون سنایی آبادی
شهری از دار عدن خرّم‌تر
قصری از مصر عصر معظم‌تر
الفـ او خلف عزّت و نصر است
ضعف آن جفت باب این قصر است
بنگر ایوان این کتاب به جان
زانکه از راه دیده این نتوان
در عدد گرچه پر ملک فلکیست
با حروف شهادتین یکیست
نکته چون زلف حور در تفسیر
رمز چون قصر عدن بی‌تقصیر
طاقهاش از طراوت و تبجیل
همچو کوی سرائلی در نیل
خانهاش از ریا و طمع و فضول
پاک و عالی چو خاندان رسول
بوم او ساخته ز بام فلک
واندرو فرش پرّ و بال ملک
ظاهرش همچو حور مشکین موی
باطنش چون بهار خندان روی
خشتی از زرّ و خشتی از گوهر
جویی از مشک و جویی از عنبر
هر نهالی جهانی از معنی
هر گیاهی مثالی از طوبی
کرده از بهر روی دل‌جویش
آب جانها روان به هر جویش
نقش او بر گیاه کبش فدی
صدق‌اللّٰه در دو گوش ندی
اندرو صد هزار پرده ز نور
وز پس پرده صدهزاران حور
ظرف حرفش چو زلف مه‌رویان
نقطهٔ خال رخ زره‌مویان
واندرو قصری از حقیقت و صدق
نام آن قصر کرده مقعد صدق
شهری آباد پر ز نعمت و ناز
دَرِ دروازه بر غریبان باز
اندرو بهر یمن و عزّت و بخت
صفت شاه برنشسته به تخت
گرچه نظم سخن به غزنین بود
دست او پای‌بند پروین بود
هست بایسته از پی دهری
این چنین قصر در چنین شهری
زین چنین شهر دهر خرّم باد
ساکنش وصف شاه عالم باد
گر بجویند سال دیگر از این
زین سخن نسخه باشد اندر چین
شاه طمغاج سازدش تعویذ
قیصر روم را شدست لذیذ
زین سخنهای خوش چو آب زلال
گشت طالب به هند در چیپال
عقلا را شده است این مونس
فضلا را بنفشه و نرگس
جاهلان را بسان افسانه‌ست
زانکه جاهل ز علم بیگانه‌ست
باغ دانش چه جای جهّالست
علم و دانش غذای ابدالست
بود باید نهان ز خلق جهان
کرد باید سخن ز خلق نهان
خاطرم گفت مر مرا در سرّ
کای به فضل تو روزگار مقرّ
کانی از محض عقل کندی باز
شوری اندر جهان فکندی باز
زود پیش آر خوب و تازه سخن
که خَلق شد کتابهای کهن
زین سپس تا همی سخن رانند
حکمای زمانه این خوانند
تا بنا کرده‌ام چنین شهری
مثل این کس ندیده در دهری
صحن جنّت ورا شده میدان
هم جنّت ز نعمت الوان
عسل و می درو روان گشته
آب و شیرش غذای جان گشته
واندرو قصرهایی از یاقوت
گشته ارواح را جمالش قوت
واندرو حوریان با زیور
خاک بومش عبیر و سنگ و دُرر
چیست زین باغ نزد پر رشکان
جز مگر جیک جیک گنجشکان
همچو طوبی است تازه و خوش و نو
به همه جایگه رسیده چنو
هر بیان آفتاب برهانی
هر سخن فردخانهٔ جانی
شسته از بهر رنگ و بویش را
خرد از آب روی رویش را
هریکی بیت ازو جهانی علم
هریکی معنی آسمانی حلم
مطلبش سخت چون گهر در کان
مأخذش سهل چون هوا در جان
به معانی گران به لفظ سبک
چون عروسی به زیر شعر تُنُک
به جهانش ببرده از تگ و پوی
آفتاب از جمال و باد از بوی
عالم عقل طالبش گشته
نیست اوهام غالبش گشته
برده این را ز بهر قوّت ملک
به ره آورده شرق و غرب فلک
ای صبا از برای روح‌القدس
بر گذر بر درِ حظیرهٔ قدس
بر تن و جان ناکسان و کسان
چرب و شیرین چو روغن بلسان
هرکه یعقوب‌وار چشم خرد
بگشاید برای خاطر خود
بیند این روضهٔ بهشت مرا
که حکایت کند سرشت مرا
از معانی و لفظ نامعیوب
یوسفس از درون و بیرون خوب
تلخ و شیرین چو می به طعم و اثر
همچو دشنام یار و پند پدر
نکته و حرف و ظرف او به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
تری خویش حرف پنهان داشت
ورنه کاغذ چه طاقت آن داشت
زین نکوتر سخن نگوید کس
تا به حشر این جهانیان را بس
این گهر را مباد تا محشر
حسد و بخل و جهل قیمت‌گر
قیمتش گر خرد کند عالم
ور معاند کند کم از دو درم
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بُوَد سوی کور
چون زبان حسد بود نخاس
یوسفی یابی از دو گز کرباس
لیک زو دزد برکند دیده
تا نگیرد کسیش دزدیده
کس نگفت این چنین سخن به جهان
ور کسی گفت گو بیار و بخوان
زین نمط هرچه در جهان سخن است
گر یکی ور هزار زانِ من است
همچو جان دارد این گزیده سخن
که نگردد بهرزه هرزه کهن
هر زمان تازه‌تر بُوَد نمطش
خصم خواند همه حدیث بطش
وانکه این مسترق کند باشد
همچو آنکس که خاره بتراشد
دزد اینند زیرک و ابله
چون دبیران ز نقش بسم‌اللّٰه
آنکه دزدی کند ازین گفتار
پنج پایست زشت و کژ رفتار
ببرد رومی و بیارد کُرد
ببرد اطلس و ببافد بُرد
چون به نام خودش نمونه کند
چون خودش زشت و با شگونه کند
این فرومایگان سندان را
وین ملامت خران رندان را
گرچه خوانها نهند نانشان کو
ورچه صورت کنند جانشان کو
گرچه صورت نگاری آسانست
جان نهادن نه کار ایشانست
صورتی کاندرو نباشد جان
کی شود سوی او ملک مهمان
صورت بی‌روان بُوَد مردار
پاک را با پلید و مرده چه کار
چه کند چونش گفت روح نگار
که در این نقش مرده روح درآر
مرد نقّاش صورتی بنگاشت
پرده از پیش نقش خود برداشت
جان در آن صورت بدیع و عجیب
از سرِ صنعتی لطیف و غریب
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در رهایی جستن جان گوید از تن
رقص کن پیش دل به چارهٔ خویش
خرقه کن دلق چارپارهٔ خویش
زانکه در بارگاه بی‌بندی
نبود جان و جامه پیوندی
چند باشد به بند نان با تو
دو جوان مرد عقل و جان با تو
چون شه آباد شد شهید آمد
آنگه از عقل و شرع یابی داد
آتش اندر زن از پی دین را
میخ خرپشتهٔ شیاطین را
چار طبع است در سرای رحیل
آلت چار میخ عزرائیل
مرگ‌کش زندگی ز ارکانست
نه سزاوار عالم جانست
رمه راهیست از سرای فنا
خلق را سوی کشت‌زار بقا
چار مرغند چار طبع بدن
بهر دین جمله را بزن گردن
برهم آمیز پر و بال همه
پس نگه کن به کار و حال همه
بر سر چار کوه دین بر نه
بازخوان جمله را به جدّ برجه
پس به ایمان و عقل و صدق و دلیل
زنده کن هرچهار را چو خلیل
جان نپرد به سوی معدن خویش
تا نگردی پیاده از تن خویش
تا نیاید ز حس برون حیوان
ره نیابد به مرتبهٔ انسان
پس چو انسان ز نفس ناطقه رست
روح قدسی به جای آن بنشست
چون برون شد ز جان گوینده
شد به جان فرشتگان زنده
ای ز شهوت شکم زده آهار
خبه از هیضه وز شره ناهار
گر ترا برگ راه مرگ بود
بر دلت قلب مرگ برگ بود
گر ترا هیچ برگ برگستی
ای خوشا کت جهان مرگستی
مالت اینجاست همچو جسم از پوست
زان اجل دشمنی و دنیی دوست
عقبی باقیت نمی‌باید
دنیی فانیت کجا پاید
زر به عقبی ده ار حلال بود
که دل آنجا بود که مال بود
گر به عقبی ترا بُدی زر و سیم
راه عقبی ترا بُدی تسلیم
ور ترا رای مشورت برگست
پیر پخته درین جهان مرگست
پس درین منزل فریب و هوس
مشورت گر کنی برو کن و بس
مرگ را جوی کاندرین منزل
مرگ حقست و زندگی باطل
باطلی را رها کن از پی حق
تا بدانی تو عقبی مطلق
چون ازین دامگاه آهرمن
جان بپرید خاک بر سر تن
تن خود را برای عالم دل
مکن از بهر هیچ، هیچ خجل
می‌چشانش همیشه تلخ و ترش
گر از این مُرد مُرد ورنه بکش
که تن از جان همیشه نور گرفت
جان ز علم و هنر سرور گرفت
آنکه جان را به علم پروردست
نیست او خار بن که پروردست
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر تفضیل سخن خویش گوید
از همه شاعران به اصل و به فرع
من حکیمم به قول صاحب شرع
شعر من شرح شرع و دین باشد
شاعر راست گوی این باشد
قسم من دان ز جملهٔ شعرا
از پیمبر من از خدای آلا
قدر من کم کند عدو گه گاه
چون دبیران ز نقش بسم‌اللّٰه
کی شود ز آفت دبیر و قلم
قدر بسم‌اللّٰه از دو مُدبر کم
کس بنگرفت ماهی از تابه
دیو باشد مقیم گرمابه
حایض او من شده به گرمابه
ماهی او من طپیده در تابه
مرغ خانه که اندر آب افتاد
دان که در ورطهٔ عذاب افتاد
بندهٔ دین و چاکر ورعم
شاعری راست گوی و بی‌طمعم
همچو آبم به هرکجا باشم
تا نیابی گران‌بها باشم
من شناسم که چیست نور شراب
که بسی خورده‌ام غرور سراب
آب نایافته گران باشد
چون بیابند رایگان باشد
آب چون کم بود به جان جویند
چون بیابند کون بدان شویند
آنگهی کاب را عزیز کنند
در زمان جای او گمیز کنند
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر مدح خواجهٔ عمید احمدبن مسعود تیشه و وصف حال خانه‌ای گوید که از جهت حکیم سنایی کرده بود و اسباب مهیّا گردانیده
دوستی مخلص اندرین شهرم
کرد از صدق و دوستی بهرم
خانه‌ای بهر من به رحمت دل
کرد و یک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانهٔ افلاک
خوانده در صحن مالک‌الاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از برای دلِ منِ رنجور
کرده یک دست جامه خانه ز نور
این نه عیبست نزد هشیاران
زانکه بس خفته‌اند بیداران
هست تنهایی اندرین منزل
حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل
من به تنهایی اندرین بنیاد
با دلی پر ز غم نشستم شاد
من درین خانهٔ خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روی نهاد
نقش آن خانهٔ بهی بارش
خلل بام بود و دیوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سایهٔ خانهٔ من و من و بس
خانه تاریک و مرد بی‌مایه
سایه‌ای باشد از بر سایه
مونس من درین چنین خانه
خاطر تیز و عقل فرزانه
اندرین خانه بی‌شر و شورم
راست خواهی چو مرده در گورم
هر سخن کان به جای خود باشد
کاتب الوحی آن خرد باشد
در تماشای فکرت از اغیار
سایهٔ خانه هم نیابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سایه پرورد و خانه ویران‌کن
مرد قانع نه مرد لوس بُوَد
کز طمع گربه چاپلوس بُوَد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
یمدح الشیخ الامام جمال‌الدّین فخرالاسلام تاج الخطباء احمدبن محمّدالملقّب بالحذور
خلق از این خانه بر حذر باشد
خواجه احمد حذورتر باشد
آنکه خامه‌ش ز سحر بر قرطاس
شب و روزی نگاشت از انقاس
معنی اندر میان خط سیاه
درج کرده چو دین میان گناه
گرنه آن سحر کردی اندر دم
آب کاغذ ببردی آب از نم
جگر گرم را خطش چو شمال
نم پذیرفته چون ادیم زلال
اوست فهرست و سرجریدهٔ علم
اوست بنیاد جود و مایهٔ حلم
آسمان قدر و مشتری دیدار
منتجب خلق منتخب گفتار
خاطرش تیزرو بسان شهاب
کَون را با دلش نمانده حجاب
شربت شرع باغ دین خدای
از غبار خیال کرده جُدای
همچو شرع از مخالفت دور است
در همه کار خویش معذور است
فیلسوف و حکیم و دیندارست
راست چون چشم عقل بیدارست
نیست از اهل روزگار چنو
آب کاغذ نگاه‌دار چنو
نکند ظرف حرف را به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
نطق او در ره جواب و سؤال
تازه و خوش چو در بهار شمال
تازیان را شکال بر بسته
لاشکان را فسار بگسسته
گرچه خود نیست لایق قایل
قابل قول او شود باقل
از بزرگان کفایت او دارد
راست خواهی ولایت او دارد
تا بود بر زخانش دولت و فرّ
بوسه زن همچو کاغذ و دفتر
حفظ او آب روی شرع آرد
اصل او اصلها به فرع آرد
منبرش چرخ و او چو خورشید است
مجلسش قصر و او چو جمشید است
هرچه گوید همه بدیع بُوَد
هر شریفی برش وضیع بُوَد
همچو آب روان بود سخنش
سر نپیچد کسی ز کن مکنش
لفظ او خلق را جواب دهد
هم براندازه‌ها ثواب دهد
نبود همچو گفت او گفتار
راحت روح خود از آن گفت آر
هرگهی کو به درس بنشیند
عقل در مجلسش دُرر چیند
عقل گردد ز لفظ او مدهوش
نفس گوید که یک زمان خاموش
تا سماع حدیث خوب کنیم
روح را پاک و بی‌عیوب کنیم
هرچه گوید همه نکو باشد
گفتهٔ او همه چنو باشد
بخت و دولت هوای او دارند
خواجه و شاه رای او دارند
برتر از هفت چرخ همّت اوست
بر کریمان اثر ز نعمت اوست
آب عذبست نکته بر نامه
آتش باد پیکرش خامه
بینی آنگه که خواجه کلک ربود
تا کند عقل را ز جان خشنود
هندوی مشک خانه عنبر فام
بر درِ روم کرده رایت رام
در فصاحت زبان چو بگشاید
بسته گیرد زمانه را شاید
زانکه آنکس که خواجهٔ دل شد
زود و عالم چو شاه عادل شد
شد مسلّم ولایت جاهش
قبلهٔ عقل گشت درگاهش
لب من باد بر ستانهٔ او
اندرین جان فروز خانهٔ او
باد تا روز محشر اقبالش
که مهنّاست قدر و اقبالش
باد تا هست ماه و مهر و سپهر
جاه او چون سپهر و رخ چون مهر
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در قناعت و انزوای خویش گوید
ای که در زیر طبع گردونی
چند گویی مرا که از دونی
با چنین گنج در چنین گنجی
چه گنه گنج را تو ناگنجی
رنج با گنج و زحمت نااهل
چون بریدی طمع ترا شد سهل
زحمت خود ز اهل عصر بکاه
هرچه خواهی ز خالق خودخواه
خلق را جمله صورتی انگار
هیچی از هیچ خلق طمع مدار
جُرم من اندرین چه می‌دانی
چون بدیدی کمال نادانی
نرسد در ولایت دل خویش
هیچ بی‌حوصله به حاصل خویش
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی‌القناعة
گوشه‌ای گیر از این جهان مجاز
توشهٔ آن جهان درو می‌ساز
نه ترا با کسی بُوَد پیوند
تا تو گوئی بدرد و آنکس خند
دولت دین چو روی بنماید
پشت بر کاینات فرماید
دیده چون کحل آشنایی یافت
دل تاریک روشنایی یافت
گرد دریا و رود جیحون گرد
ماهی از تابه صید نکند مرد
این دو روزه حیات نزد خرد
چه خوش‌و ناخوش‌و چه نیک‌و چه بد
زین دو روزه حیات و پیوندی
به خدای ار تو هیچ بربندی
باش تا چنگ مرگ دریا زد
نای حلقت ز نان بپردازد
زانکه در عالم فریب و هوس
کس نکرد اعتماد بر دو نفس
طبع بربود شه قوی نبود
تخت بر آب مستوی نبود
نبود زیر عرش دانا را
استوی عرشه علی الما را
باش تا عقل افکند فرشت
حل کند استوی علی‌العرشت
باش تا صبح صلح روی دهد
شاه شامان درای کوی زند
پس در این چند روزه پیوندی
کُنج محراب و گنج خرسندی
دیدهٔ عقل دار در احمد
تا ز راه لحد رسی با حد
احد اندر لحد چو جایت ساخت
سرِ فردوسیان سرایت ساخت
روضه‌ای گشت بر تو کنج لحد
فرش روضه ز گنج فضل احد
چون به محراب حق‌شتابی تو
نور حق در دو دیده یابی تو
بده از خون دیده در محراب
از درون طوبی یقین را آب
تا به هر جا که شاخ او برسد
میوه‌های فراخ او برسد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
التمثیل
از پی نای و چنگ بوالخداش
خانه‌ای تنگ ساخت بوالنباش
تا همی گربه نای دارد و چنگ
موش را چیست به ز خانهٔ تنگ
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد دوکان‌دار
تا بود گربه در کمان کمین
موش را گلشن است زیر زمین
تیز کرده است ای خردمندان
گربهٔ مرگ چنگل و دندان
تا کرا همچو موش دریابد
سوی جانش چو گربه بشتابد
اندرین کارگه به روز و به شب
چنگلش تاب‌دار و جان در تب
چون ز تاب و تبت کشید به دم
از وجودت ربود سوی عدم
می‌نوازد همی ترا الحق
آن طبیب طمع خر احمق
می‌نداند ز روی کم عقلی
پشت معنی نمود بی‌نقلی
چنگ و دندان چو مرگ دریازد
موش را گربه هیچ ننوازد
پیشوای کسی که بنده بُوَد
پند او از نبی بسنده بُوَد
با تن دردناک و با دل ریش
نرسد کس به کامهٔ دل خویش
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
حکایت
آن شنیدی که رفت نادانی
به عیادت به درد دندانی
گفت با دست از این مباش حزین
گفت آری ولیک سوی تو این
باد باشد چو بی‌خبر باشی
آب و آتش چو خاک برپاشی
بر من این درد کوه پولادست
چون تو زین فارغی ترا بادست
چون دل و دست همزبان دارم
عافیت به چو این و آن دارم
چژک را چون نه تیغ و نه سپرست
سینه مرچزک را حصار سر است
لاجرم زین کند زمین شدیار
لاجرم زان حصار گیرد مار
من ز بهر تو مانده اندر کنج
تو لقب کرده مر مرا ناکنج
تخم تا در زمین نمانده سه ماه
بر ازو کی خوری به خرمنگاه
در زمستان سه مه بیاساید
پس بهاری چنان بیاراید
من که در خانه خود چنین باشم
از پی خوان اهل دین باشم
چون همی خوانِ دانش آرایم
کی ز مطبخ به سوی باغ آیم
کم از آن کز تو رخ نهان دارم
مردهٔ نفس را روان دارم
از بلا کنج از آن نپردازم
تا ترا کنج عافیت سازم
تا دلم چون بهشت نور دهد
نور تنها نه صد سرور دهد
زان همی در به رخ فراز کنم
تات صد در ز عقل باز کنم
نبود نیز گرد هر کلبه
خانه و کوی گرد چون گربه
بلکه مرد سخن به هر جایی
چون زنان کم جهد به هر پایی
جان گوینده چون نکو گوید
زاب جان روی دل همی شوید
بیشهٔ نظم را چو شیر بُوَد
جان نه زین چار طبع چیر بُوَد
خود مرا نیست بی‌تو زهره و بس
خیره‌رویی و بی‌خودی چو مگس
چون نه مردان طمع و پر خاشم
خاره را خیره خیر چه تراشم
گورخر چون نداد کس را دست
نه ز پالان و رنج بار برست
گرچه شد ز اهل روزگار جدا
چه کمست آخر از مگس عنقا
سوسماری که فارغست از آب
چه سرِ آب نزد او چه سراب
تو مرا گویی ای خر طنّاز
سوی درگاه این بزرگان تاز
نکنی خدمت این بزرگان را
سخت بی‌حرمتی دل و جان را
کی شود سوی لاهی اللهی
عاشق تابه کی شود ماهی
زال چون ماده گاو بگذارد
کی سپاس سبوس بردارد
باغ دین و خرد بُوَد خلوت
پردهٔ نیک و بد بُوَد خلوت
هرکه خلوت گزید راحت دید
خلوت آمد مراد را چو کلید
باز دارد به خاصه بهر ورع
کهنهٔ نو ترا ز ننگ طمع
ضد با ضد یار چون باشد
اشتر بی‌مهار چون باشد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در صفت خلوت و تنهایی گوید
سلوتی نیست روح را از کس
سلوت روح خلوت آمد و بس
دهر بد رای و خلق بد بینند
راهت این است و مردمان اینند
یا به خلوت به خوش دلی تن زن
یا بر اینها نشین و جان می‌کن
کی فروشد خرد به رستهٔ جان
آب سی‌ساله را به تایی نان
مگس و گربه سوی خوان پویند
سگ و زاغند کاستخوان جویند
گربه از بهر لقمه‌ای به صد خواری
می‌کشد با خروش و با زاری
گربه از بهر لقمه جور برد
ببر و شیر و پانگ خود بدرد
باز شیر درنده در صحرا
گورخر را همی درد تنها
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در وصف بی‌طمعی و خویشتن‌داری خود گوید
من نه مرد زن و زر و جاهم
به خدا ار کنم وگر خواهم
گر تو تاجی دهی ز احسانم
به سرِ تو که تاج نستانم
زانکه چون طوق منّتت بکشم
لقمهٔ خوان نعمتت نچشم
نبوم بهر طمع مدحت گوی
این نیابی ز من جز از من جوی
نه کهن خواهم از کسی و نه نو
نیک داند ز خوی من خسرو
نکنم جز ترا ثنا چکنم
کار خود کرده‌ام بها چکنم
مادر موسیم که از شاهم
شیر فرزند را بها خواهم
دل من جست از این سرای مجاز
از نیاز خرد نه از سرِ ناز
جسته بهر سلامت تن را
سر گریبان و پای دامن را
مرد خرسند کم پذیرد چیز
شیر چون شیر شد نگیرد چیز
مشنو از شب پرک حکایت خور
گرد دریا برآی و نیلوفر
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر افتخار خویش فرماید
ذم شنیدی ز مرغ عیسی‌رو
مدحم اکنون ز آفتاب شنو
گرچه چون من سخنگزاری نیست
بهتر از شاه گوش داری نیست
ورچه زین به سخن گزارد شاه
چشم دارم که گوش دارد شاه
خود چه گویم که در سپید و سیاه
نیک دانم که نیک داند شاه
همچو شمس است شعر من تابان
لیک جرمش در آسمان پنهان
مثلّ مادح تو چون جانست
فعل پیدا و ذات پنهانست
نافه و نحل و پیله را مانم
که ز پیدا بهست پنهانم
مه که خورشید را برو بندند
چون جدا گشت ازو برو خندند
بر کهی کز مهان نهان باشد
گر بخندند جای آن باشد
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آوازه وز دهل آواز
خاصه سست و ضعیفم و واله
چون دل نافه و تن ناقه
چون نباشد بر اوج گردون مه
پس عُطارد همیشه تنها به
همچو ابرم ز دست مشتی گل
آب در چشم و آتش اندر دل
آب و آتش ز دیده و دل من
غرقه دارد همیشه منزل من
باد در زیر امر و فرمانت
ملک هم گوشهٔ سلیمانت
عقل و فرهنگ و جود دین تو باد
نقش جاوید بر نگین تو باد
آفریننده باد یار ترا
کافرید او بزرگوار ترا
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر ضعف خویش گوید
آن چنان در سخن ضعیف تنم
که یکی دم به شست بار زنم
نبود گرچه صاحب هنرم
گر برندی مرا ز خود خبرم
سایهٔ من گرم بگیرد پای
تا قیامت بداردم بر جای
سایه را این کمال از افزونیست
هیچ دانی که ذات او بر چیست
راه بر دَم زن درین منزل
آن چنان سخت شد ز سستی دل
که دم از دل ز بس که ره بیند
تا به لب چار جای بنشیند
مر مرا زین صفت طبیب بدید
جسم نبسود لیک ناله شنید
گفت این شخص ناپدید شدست
روح از او نیز هم بعید شدست
چکنم روی باز گشتن نیست
شخص را وقت دست شستن نیست
ورنه از عمر دست شسته امی
همچو از نان ز جان گسسته امی
همچو نیلوفرم به جان پیوست
آسمان رنگ و آفتاب‌پرست
فلک نحس را دراین تربت
نان ز ذلّست و آبش از کربت
گرچه جان در بدن هراسان بود
در خراسان مرا خور آسان بود
که به یک بیت اگر بخواستمی
غم دل را به جان بکاستمی
هست در دور چرخ غمّازش
ای دریغا سنایی آوازش
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر بد دلی خویش گوید
منم اندر ولایت خسرو
همچو خفّاش بد دل و شب‌رو
روز از بددلی چو خفّاشم
که نخواهم که صید کس باشم
دلم از نیک و بد رمان باشد
زانکه هشیار بدگمان باشد
اهل صورت بدند و نزد خرد
هرکه از بد گریخت نبود بد
کام چون نیست گان تیز بهست
همچو ناوک ز کژ گریز بهست
مرد کز ابلهان نهان باشد
در چنین جای جای آن باشد
نه بجست از بلای بدکاری
مصطفی با عتیق در غاری
یک جهان پر بغیض و کافر دل
برحقم گر بترسم از باطل
چنگل باز را همی دانم
در هوا مرغدل چنین زانم
نز پی دانه مرغکی صدبار
بنگرد پیش و پس یمین و یسار
از پی آن چنان بداندیش است
کش غم جان ز عشق نان بیش است
جای آن هست کش غم تلف است
که جهان گرسنه است و او علف است
هست معذور اگر بداندیش است
که جهان را بدی ز به پیش است
غم جان چون به خدمت تو درم
آنکه هرگز نخورده‌ام نخورم
هیچ مگزین به دوستی خس را
کو کسی کو کسی بود کس را
پس در این روزگار نزد خرد
نیک تست آنکه زوت نبود بد
به خدا ار بدیده‌ام روزی
زین همه خلق محتشم گوزی
تا بدانسته‌ام که مردم چیست
اندر آن حیرتم که مردم کیست
کرده‌ام اختیار غفلت و جهل
زین چنین عالمی پر از نااهل
بر جهان دهر عزل نیکان خواند
بد فزون گشت و نیک هیچ نماند
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
حکایت
ایهّاالناس روز بی‌شرمیست
نوبت شوخی و کم آزرمی است
عادت و رسم روزگار بدست
خاصه با آنکه خاصهٔ خرد است
زانکه اهل زمانه نااهلند
شحنهٔ ظلم و قاضی جهلند
هرکه را روزگار مسخره کرد
نامش اندر میان ما سره کرد
جز به رندی و جز به قلاشی
خرّم و شادمان تو کی باشی
دانش‌آموزی و هنر ورزی
نزد این مردمان جوی نرزی
قیمت و قدر و جاه این ایّام
از قفا دان و خنده و دُشنام
مرد آزاده خستهٔ چرخ است
نان آزاده بر دگر نرخ است
اندرین تنگ آشیان که منم
در غم نان و آب و پیرهنم
بی‌خبر زانکه مادر گردون
کفنت را همی زند صابون
پیشهٔ چرخ مردم آزاریست
صنعت روزگار خونخواری است
شیر گردون چو گربه دارد کیش
خورد از مهر خون بچهٔ خویش
ملک‌الموت داده در بندان
حصن عمر ترا و تو خندان
آخر از لاله چند آموزی
دل سیاهی و چهره افروزی
هیچ از حادثات نندیشی
کی کند با تو یک زمان خویشی
تا تو در بند زرق و تلبیسی
در سقر یار غار ابلیسی
دست از رنگ و بوی دهر بدار
چند جویی چو کرگسان مردار
همچو عنقا ز خلق عزلت گیر
تات نکشند در قفس به زحیر
چند گوئی چو طوطی از هر در
سخن اندر قفس به سوی شکر
من که بر گلبن سخن شب و روز
بلبلان را کنم نوا آموز
چون شترمرغ در بیابانم
بود از سنگ تافته نانم
باز اگر نیستم چه باک بُوَد
قوت هر دل ز جان پاک بُوَد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در شرع و شعر گوید
ای سنایی چو شرع دادت بار
دست ازین شاعری و شعر بدار
شرع دیدی ز شعر دل بگسل
که گدایی نگارد اندر دل
شعر بر حسب طبع و جان سره‌ئیست
چون به سنّت رسیده مسخره‌ئیست
شعرت اوّل که شاه تن باشد
نور صبح دروغ‌زن باشد
چون مرا پیر عقل بپذیرفت
کردگارم به فضل بپذیرفت
مدد ناحفاظ و خس بُوَد اوی
غلط مؤذن و عسس بُوَد اوی
سخن شاعران همه غمز است
نکتهٔ انبیا همه رمز است
آن بدین غمز خواجگی جوید
وین بدین رمز راه دین پوید
شرع چون صبح صادق آمد راست
که فزون شد به نور و هیچ نکاست
دردمندی به گرد عیسی گرد
داروی ره‌نشین چه خواهی کرد
هرکجا شرع انبیا باشد
شعر اندوه بر کیا باشد
حکما طبع آسمان دانند
انبیا روح این و آن خوانند
آنکه سی‌روزه راه ماه بُوَد
شرع را زان فلک چه جاه بُوَد
اینک اقلیم بیم و امیدست
خود یکی روزه راه خورشیدست
گر زیم بعد از این نگویم من
در جهان بیش و کم به نظم سخن
نا تمامی عقل بودستم
خویشتن را بیازمودستم
ای کسانیکه اهل غزنینید
بر سرِ خاک چون که بنشنید
هرزه و بیهُده مپردازید
نفط در خرمنم میندازید
ظاهر آنچه گفته‌های منست
وصف نقش خط خدای منست
تو مخوانش غزل که توحیدست
باطنش وحی و حمد و تمجیدست
گر توانید گه گهم به دعا
یاد دارید مهتر و برنا
که بیامرزش ای خدای خبیر
عذر تقصیرها ازو بپذیر
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
کتاب کتبه الی بغداد مع نسخة تصنیفه انفذه عند الامام الاجل الاوحد برهان‌الدّین ابی‌الحسن علی‌بن ناصر الغزنوی یعرف به بریان‌گر
ای تو بر دین مصطفی سالار
بر طریق برادری کن کار
عهد دیرینه را به یاد آور
وز طریق برادری مگذر
دین حق را به حق تویی برهان
مر مرا زین عقیله‌ها برهان
تو به بغداد شاد و من ناشاد
خود نگویی ورا رسم فریاد
سال و مه ترسناک و انده‌گین
مانده محبوس تربت غزنین
مکن آخر برادری پیش آر
وز میان این حجابها بردار
گرچه هستم اسیر هر نااهل
چشم دارم که کار گردد سهل
تا کی این انقباض و این دوری
به سرِ من که تو نه معذوری
عهدهای قدیم را یاد آر
حق نان و نمک فرو مگذار
این کتابی که گفته‌ام در پند
چون رخ حور دلبر و دلبند
گرچه بسیار دیده‌ای تألیف
هیچ دیدی بدین صفت تصنیف
انس دلهای عارفان سخن
تازه و بامزه نه بی سر و بُن
هرچه دانسته‌ام ز نوع علوم
کرده‌ام جمله خلق را معلوم
آنچه نصّ است و آنچه اخبارست
ور مشایخ هرآنچه آثارست
اندرین نامه جملگی جمع است
مجلس روح را یکی شمع است
ملکوت این سخن چو برخوانند
حرز و تعویذ خویش گردانند
عاقلان را غذای جان باشد
عارفان را به از روان باشد
ساحری کرده‌ام درین معنی
زان کجا عقل دادم این فتوی
گر تبجّح بدین کنم شاید
زین سخنها که جان برآساید
یک سخن زین و عالمی دانش
همچو قرآن پارسی خوانش
روح را سال و ماه همچو غذاست
دل مجروح را بسان شفاست
من چه گویم تو خود نکو دانی
که نگردم خجل چو برخوانی
مر خرد را نسیم اوست چو گل
نه چو دیگر حدیث بانگ دهل
روز بازار فضل و علم مفید
عرصهٔ علم و عالم توحید
همچو دوشیزه دختری زیبا
به جمال و بها چو ماه سما
به حلی و حلل چو گردن حور
دست نااهل دار یارب دور
عدّتی می‌شناسم این را من
پیش ایزد مهین ذوالمن
کین سخنها نجات من باشد
زانکه توحید ذوالمنن باشد
شادمان مصطفی و یارانش
وانکه هستند دوستدارانش
چار یار گزیده اهل ثنا
بر تن و جانشان ز بنده دعا
مرتضی و بتول و دو پسرش
وانکه سوگند من بود به سرش
نخورم غم گر آل بوسفیان
نشوند از حدیث من شادان
چون ز من شد خدای من خشنود
مصطفی را ز من روان آسود
مالک دوزخ ار بُوَد غضبان
غضب او بگو مرا چه زیان
مر مرا مدح مصطفی است غذی
جان من باد جانش را به فدی
آل او را به جان خریدارم
وز بدی‌خواه آل بیزارم
دوستدار رسول و آلِ ویم
زانکه پیوسته در نوال ویم
گر بدست این عقیده و مذهب
هم براین بد بداریم یارب
من ز بهر خود این گزیدستم
کاندرین ره نجات دیدستم
تو که بر دین شرع برهانی
به سرِ من که جمله برخوانی
تو چه دانی بیار و فتوی کن
نیست اندر سخن مجال سُخن
گفتم این و برت فرستادم
درِ گنج علوم بگشادم
عددش هست ده هزار ابیات
همه امثال و پند و مدح و صفات
گر ترا این سخن پسند آید
جان من ایمن از گزند آید
ور پسند تو ناید این گفتار
خود ندیدی به جمله باد انگار
تو شناسی که نیست هزل و محال
نوش کن زود و خاک بر لب مال
منتظر مانده‌ام در این اندوه
وز غم روزگار بر دل کوه
این سخن را مطالعت فرمای
نیک و بد در جواب باز نمای
جاهلان جمله ناپسند کنند
وز سرِ جهل ریشخند کنند
وانکه باشد سخن‌شناس و حکیم
همچو قرآن نهد ورا تعظیم
یافت این بیتهای جزل فصیح
بر همه شعر شاعران ترجیح
گر کند طعنی اندرین نادان
گو بکن نیست بهتر از قرآن
خواند کافر ز جحد دل پر ریم
مصحف مجد را به افک قدیم
برشان شعرم ار بود ترفند
تو برو شکر کن برایشان خند
ندهم بیش از این ترا تصدیع
عرضه کن بر همه شریف و وضیع
گویی این اعتقاد مجدودست
جمله برگفتش آنچه مقصودست
تا بدانی یقین که این گفته
دُرّ دریاست جمله ناسفته
خالق غیب‌دان گواه من است
کین ره شاهراه و راه من است
بس کنم قصّه و دعا گویم
مر ترا در ثنا رضا جویم
خواهم از کردگار خود شب و روز
که شوی بر مرادها پیروز
بود نیمی گذشته از مرداد
که از این گفته‌ها بدادم داد
شد تمام این کتاب در مه دی
که در آذر فکندم این را پی
پانصد و بیست و پنج رفته ز عام
پانصد و سی و چار گشت تمام
باد بر مصطفی درود و سلام
ابدالدّهر صدهزاران عام
صدهزاران ثنا چو آب زلال
از رهی باد بر محمد و آل