عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
مدام جام می او حیات می بخشد
همیشه همت او کاینات می بخشد
کمال بخشش ساقی نگر که رندان را
شراب و جام ز ذات و صفات می بخشد
دلت به دردی دردش دوا کن و خوش باش
که خسته ای و دم او شفات می بخشد
چه قدر خرقه که زنار بر میان داریم
به جای کعبه به ما سومنات می بخشد
بیا که زنده دلان کشتگان معشوقند
اگر تو کشتهٔ اوئی به مات می بخشد
دل یگانه من عاشقانه در دو سرا
برای یک جهتی شش جهات می بخشد
هزار رحمت حق بر روان سید ما
که روح او دل ما را حیات می بخشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
هر که او را خبر از اهل دلانش باشد
یاری اهل دلان در دل و جانش باشد
دردمندی که به جان دُردی دردش نوشد
راحت جان طلبی در دو جهانش باشد
آتش عشق دلم سوخت چنان داغی را
در قیامت چو بجویند نشانش باشد
دیدهٔ اهل نظر نور از او می یابد
این چنین نور چنان عین عیانش باشد
عاقل ار عشق ندارد بر ما آنش نیست
رند مستی طلب ای دوست که آنش باشد
هر گدائی که بود بر در سلطان دائم
همچو ما بر دو جهان حکم روانش باشد
نعمت الله بسی بندگی سید کرد
لاجرم منصب عالی چنانش باشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
نقش خیال عالم عارف به خواب بیند
صورت چو جام یابد معنی شراب بیند
دریادلی که چون ما در بحر ما درآید
موج و حباب و قطره در عین آب بیند
چون نور آفتابست در روی ماه پیدا
هم ماه را بیابد هم آفتاب بیند
تو تشنه در بیابان دایم سراب بینی
عارف چو ما سرابی اندر سراب بیند
رندی که در خرابات با ما دمی برآرد
هر کس که بیند او را مست و خراب بیند
هر کو حجاب دارد او در حجاب ماند
گر بی حجاب گردد او بی حجاب بیند
در گلستان سید خوش بلبلان مستند
هر گل که او بچیند در گل گلاب بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
آب چشمم دم به دم از دل روایت می کند
قصهٔ جانم به سوز دل حکایت می کند
عاشق مستیم و عقل از خانه بیرون کرده ایم
در به در می گردد و از ما شکایت می کند
دست ما بگرفت آن سلطان و ما را برگرفت
پادشاه عادل و ما را حمایت می کند
در ازل بنواخت ما را همچنانی تا ابد
لطف او پیوسته یا ما این عنایت می کند
پیر ما عشق است و دعوت می کند ما را به می
مرشد عشق است و ارشاد و هدایت می کند
شاه ما ساقی میخواران بزم وحدت است
عاشقانه رند را نیکو رعایت می کند
مطرب عشاق ما مستانه می گوید سرود
نعمت الله این غزل از وی روایت می کند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
ساز عشقش نوای دل سازد
دُرد دردش دوای دل سازد
لطف سازنده بین که بر سازش
هر چه سازد برای دل سازد
به خدا کار دل رها کردیم
کار دل هم خدای دل سازد
آتش عشق جان ما را سوخت
سوختگان را هوای دل سازد
دل مقامی خوشست از آن دلدار
جای خود در سرای دل سازد
دل صاحبدلی به دست آور
تا تو را آشنای دل سازد
نعمت الله می نوازد ساز
بشنو کز نوای دل سازد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
دوش تا روز دل از عشق تنعم می کرد
در پس پردهٔ جان یار ترنم می کرد
من چو بلبل همه شب زار همی نالیدم
دوست چون غنچه بر آن گریه تبسم می کرد
دل بیچارهٔ گم گشته خود را دیدم
چارهٔ خویش همی جست و دگر گم می کرد
بر سر کوی خرابات گذر می کردم
عشق دیدم که روان غارت مردم می کرد
گرچه جام می و پیمانه همی کردم نوش
همت عالی من میل بدان خم می کرد
باده با جام سخن از سر مستی می گفت
روح با جسم درین حال تکلم می کر د
سید و بنده چو در خلوت جان می رفتند
بندهٔ عاشق گستاخ تقدم می کرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
خواجه آنجا فقیر خواهد بود
بنده آنجا امیر خواهد بود
پادشاه حقیقت است انسان
عقل آنجا وزیر خواهد بود
در چنین قریه ای که ماهان است
نفس آنجا گزیر خواهد بود
هیچ دانی که این فغان ز کجاست
بانگ خواجه به شیر خواهد بود
هر که خود را عظیم می گیرد
پیش مردان حقیر خواهد بود
وانکه اینجا صغیر و خوار بود
در قیامت کبیر خواهد بود
سید ما به نور حضرت او
همچو بدر منیر خواهد بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
این سعادت بین که ما را رو نمود
حضرت بی چون نگویم چو نمود
روشن است آئینهٔ گیتی نما
حسن روی او به ما نیکو نمود
در دو آئینه یکی پیدا شده
بیشکی باشد یکی و دو نمود
آفتابی نیمشب بر ما بتافت
نور او در چشم ما مه رو نمود
گه به ترکستان به ما بنمود ترک
گه به هندستان به ما هندو نمود
در محیط بیکران افتاده ایم
عین ما بر عین ما هر سود نمود
ما نظر از سید خود دیده ایم
هم به نور دیدهٔ او او نمود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
نور روی او به چشم ما نمود
هر چه ما دیدیم غیر او نبود
گفتگوی ما خیالی بیش نیست
خود سخن فرمود و هم او خود شنود
در حجاب عالمی درمانده ای
آن چنان گیرش که عالم خود نبود
جود او داده به این و آن وجود
ورنه بی جودش ندارد کس وجود
بر در میخانه مست افتاده ام
سر به پای خم نهاده در سجود
آتش عشقش دلم در بر بسوخت
عالمی خوشبو شده زین بوی عود
گر در غیری به ما دربسته شد
نعمت الله خوش دری بر ما گشود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
مائیم ایاز و یار محمود
مائیم عباد و دوست معبود
دل ذره و مهر یار خورشید
عشق آتش و جان عاشقان عود
چون سایه مرا ز خاک برداشت
مهرش چو جمال خویش بنمود
بربست زبان ما به حیرت
چون پرده ز روی کار بگشود
جز جود وجود مطلق حق
در دار وجود نیست موجود
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
خوردیم چنان که بود مقصود
مستیم چو سید از می عشق
آسوده شده ز بود و نابود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
هرچه امکان لطف و رحمت بود
حضرت او به ما عطا فرمود
هر کسی را قراضه ای بخشید
در گنجینه را به ما بگشود
گل تبسم کنان به باغ آمد
چون ترنم ز بلبلان بشنود
عقل دود است و عشق آتش آن
خوش بود آتش ار بود بی دود
آتش عشق ، عود جانم سوخت
به ازین کس نسوخت هرگز عود
هرچه بودست و هر چه خواهد بود
همه از جود او بود موجود
هر که آمد به مجلس سید
جان او همچو جان ما آسود
فیض فیاض از خزانهٔ جود
داد ما را به لطف خویش وجود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
عالم چو مثالی است که در آب نماید
یا نقش خیالی است که در خواب نماید
یا ظل وجودی است که موجود به جود است
همسایه در این سایه به اصحاب نماید
هر ذره ز خورشید جمالش که نموده
نوری است که در صورت مهتاب نماید
خوش جام حبابی است که پر آب حیاتست
از غایت لطف است که آن آب نماید
یک نقطهٔ اصلی است کتبخانه و فرعش
حرفی است که صد فصل ز هر باب نماید
ذات است و صفات است که محبوب و محبند
این هر دو محبانه به احباب نماید
در آینهٔ روشن سید نظری کن
تا نور ظهورش به تو از باب نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
عاشق آن است که معشوق به جان می جوید
می رود بی سروپا گرد جهان می جوید
همچو مجنون همه جا لیلی خود می طلبد
همه لیلی طلبد وز همگان می جوید
می کند دلبر سرمست مرا دلجوئی
بی تکلف دل من نیز چنان می جوید
عارف از اول و آخر چو خبر می جوید
ظاهر و باطن و پیدا و نهان می جوید
هر کسی آنچه طلب می کند ار داند باز
دامن خویش به دست آرد و آن می جوید
رسته از نام و نشان ، نام و نشان جوید نه
رسته از نام و نشان ، نام و نشان می جوید
نعمت الله ز خدا از سر اخلاص مدام
صحبت ساقی سرمست مغان می جوید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
این و آن بود جمله آن گردید
این چنین بود آن چنان گردید
باز علم بدیع می خوانیم
این معانی از آن بیان گردید
هر که در صحبتم دمی بنشست
محرم راز عاشقان گردید
در مقامی که جان نمی گنجد
گرد آنجا کجا توان گردید
وانکه چون ما فتاد در دریا
قطره ای بحر بیکران گردید
هر که دل را به دلبری بسپرد
مونس جان دلبران گردید
نعمت الله پیر عارف بود
این زمان باز نوجوان گردید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
در دور قمر نقطهٔ خورشید ببینید
در جام جم آن حضرت جمشید ببینید
در دیدهٔ ما نور جمالش بتوان دید
دیدید در این دیده و وادید ببینید
در بحر در آئید و حبابش به کف آرید
در صورت ما معنی توحید ببینید
گر چه شب قدر است چو صاحب نظرانید
چون روز در این شب مه و خورشید ببینید
بس فکر کند عاقل و نقشی بنگارد
تحقیق نمی داند و تقلید ببینید
گشتیم مجرد ز وجود و ز عدم هم
آئید درین خلوت و تجرید ببینید
سید به همه آینه روئی بنموده
آن یار کهن باز به تجدید ببینید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
دردی است در این دل که به درمان نتوان داد
عشقیست در این جان که به صد جان نتوان داد
جام می ما آب حیات است در این دور
این آب حیات است به حیوان نتوان داد
مستانه در این کوی خرابات فتادیم
این گوشه به صد روضهٔ رضوان نتوان داد
گنجی است در این مخزن اسرار دل ما
دشوار به دست آمده آسان نتوان داد
ما دل به سر زلف دلارام سپردیم
هر چند دل خود به پریشان نتوان داد
از عقل سخن با من سرمست مگوئید
درد سر مخمور به مستان نتوان داد
سید در میخانه گشاد است دگر بار
خود خوشتر ازین مژده به رندان نتوان داد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
هر که او در عشق جانان جان نداد
بوسهٔ خوش بر لب جانان نداد
جود او بخشید عالم را وجود
آشکارا داد او پنهان نداد
جام می در دست و ساقی در نظر
فکر این و آن به آن رندان نداد
چون که مخموری بود دردسری
دردسر ساقی به سرمستان نداد
لایق هر کس عطا او می دهد
ذوق سرمستان به میخواران نداد
بس گران و هم سبک سر بود عقل
جان به عشق او از آن آسان نداد
نعمت الله را به ما داد از کرم
این چنین دادی به هر سلطان نداد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
یا رب ز غم هجران رستیم مبارک باد
از زحمت این زندان جستیم مبارک باد
مخمور چو می بودیم خوردیم می عشقش
در خلوت میخانه مستیم مبارک باد
لطف و کرمی فرمود روبند ز رو بگشاد
زنار سر زلفت بستیم مبارک باد
ما سلطنت جاوید از دولت او داریم
از هستی پاینده هستیم مبارک باد
از نور جمال تو شد دیدهٔ ما روشن
از دیدن غیر تو رستیم مبارک باد
تا دست تو بگرفتیم دست از همه کس بردیم
با رستم دستان همدستیم مبارک باد
تو سید مستانی مائیم غلام تو
مستیم نه چون مخمور مستیم مبارک باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
دولت عشق به هر بی سر و پائی نرسد
پادشاهی دو عالم به گدائی نرسد
نرسد در حرم کعبهٔ وصل محبوب
هر محبی که بر او جور و جفائی نرسد
نوش کن دُردی دردش که دوای جانست
دُردی درد نخورده به دوائی نرسد
می روم بردر میخانه که خوش بنشینم
دارم امید که آن جام بلائی نرسد
بینوایان درش گنج بقا یافته اند
بینوائی نکشیده ، به نوائی نرسد
برو ای عقل مگو عشق چرا کرد چنین
پادشاه است و بر او چون و چرائی نرسد
هر که او بندگی پیر خرابات نکرد
به سر سید عالم که به جائی نرسد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
آب حیات از لب ساقی به ما رسید
این مرحمت نگر که به ما از خدا رسید
دل دردمند بود ولی یافت صحتی
از دُرد درد او به دل ما دوا رسید
ما دست برده ایم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشاه رسید
مطرب نواخت ساز حریفان بینوا
ذوقی از آن به من بینوا رسید
هر رهروی که رفت رسید او به منزلی
جاوید می رود به نهایت کجا رسید
بحریست بحر ما که ندارد کرانه ای
جز ما دگر کسی نتواند به ما رسید
میراث سید است که ما را رسیده است
این سلطنت ز سید هر دو سرا رسید