عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
این فتنه که چشم تو برانگیخت
بس خون که زمردمان فروریخت
چون شمع زبسکه سوختم دوش
پروانه بدامنم در آویخت
تا زلف تو شد کمند دلها
زنار برید و سبحه بگسیخت
پرویزن چرخ در فراقت
بس خاک بفرق عاشقان بیخت
نام تو شنیدم از لب غیر
این زهر که با شکر در آمیخت
تا مرغ دلم گرفت بالی
در زلف تو طرح آشیان ریخت
ای شیر خدا زسطوت هجر
آشفته بدرگه تو بگریخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
مرا بساخت میخانه تا که راهی هست
گمان مکن که مرا ره بپادشاهی هست
از آن زمان که گشودم دو چشم برویت
دو دیده کور اگر بر کسم نگاهی هست
هم از تو شکوه کنم پیش تو بعرصه حشر
مگر بغیر تو آن روز دادخواهی هست
برو که تا نکند ناز سرو در بستان
بیا که چرخ بنالد بخود که ماهی هست
کجاست برق جهانسوز من بگو او را
بیا بسوز دراین دشت اگر گیاهی هست
بپوش ساعد سیمین بگاه دعوی خلق
جز آن دو دست نگارین مگر گواهی هست
حدیث نقطه موهوم یافت دل زلبش
مگر حکیم در این نکته اشتباهی هست
دلا تو یوسف و سیمین ذقن بتان هر سو
زهر طرف چه شتاب آوری که چاهی هست
در دگر چه زنی غیر عشق آشفته
بغیر کوی مغانت مگر پناهی هست
گناه کهنه درویش شست مدحت تو
بشو زآب گر او را زنو گناهی هست
چو روسیاهی آشفته بنگری زکرم
بگو بخیل غلامان من سیاهی هست
میان واجب و امکان که ملکهاست وسیع
بجز علی تو مپندار پادشاهی هست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
در سری نیست که از زلف بتی سودا نیست
در دلی نیست که از عشق گلی غوغا نیست
گو بمجنون بعبث ربع و دمن میگردی
نیست دشتی که در او خیمه ای از لیلا نیست
بوی سنبل چکنم زآن خم مو نافه بیار
سنبل باغ چو آنزلف دو تا بویا نیست
در کدامین صدفت جا بود ای در یتیم
دیده ای نیست که اندر طلبت دریا نیست
زآن بناگوش و گریبان دم از اعجاز بزن
معجز موسوی الا به ید بیضا نیست
تو فرشته سیر و حور لقا در نظری
نتوان گفت بدنیا ملک و حورا نیست
خیزد از ساغر و مینای می اسباب معاش
کار با ساغر ماه فلک مینا نیست
چه کلیسا و چه مسجد چه کنشت و چه حرم
هیچ کوئی نبود کز تو در او غوغا نیست
مظهر جلوه حق وعلی اعلائی
که تو را غیر پیمبر بجهان همتا نیست
هر که سودای بتی دارد و پخته هوسی
سر آشفته ما را بجز این سودا نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
سودای پریشانم یک عمر پریشان داشت
غافل که ززلف تو سودا زده سامان داشت
با مار سر زلفت عمریست که میسازم
گر صبر بسی ایوب در محنت کرمان داشت
ترجیح کجا دارد بر لعل تو آب خضر
انسان زچه چشم خویش بر چشمه حیوان داشت
این بی بصیران هر روز ببینند برخساری
کی جز رخ تو دیده آن دیده که انسان داشت
منت ننهم بر تو گر جان برهت دادم
جان را چکند عاشق گرچشم بجانان داشت
بنهاد سگ کویت بر گردن من طوقی
بر گردن من یکعمر صد طوق زاحسان داشت
دشنام لب شیرین کی تلخ بود رد کام
نیشش بخورد آنکه شوق شکرستان داشت
درمان دل عاشق یا مرگ بود یا وصل
کی زین دو برون یک کس گفته است که درمان داشت
هر جا که وفا کردم پاداش جفا دیدم
هر تخم که من کشتم او حاصل حرمان داشت
از غیر چه بشیندی کز دوست تو ببریدی
گر سیم و زرت آورد این نیز سر و جان داشت
من عهد تو نشکستم با غیر نه پیوستم
کز روز ازل جانم با مهر تو پیمان داشت
از بوالهوسان بگریز با دست خدا مستیز
کاشفته ات از آندست یکعمر نگهبان است
چون زلف تو آشفته است امشب همه اشعارش
آشفته در این سودا چون فکر پریشان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ساقی عشق چو می در قدح مستان ریخت
شحنه عقل چو بشنید زمجلس بگریخت
چه کمند است خم زلف نکویان یا رب
هر که پیوست بدین حلقه زعالم بگسیخت
دوست باز از لب شیرین سخن از دشمن گفت
شهد با زهر هلاهل زچه یارب آمیخت
این نه خطست بر آن عارض گلرنگ که دوش
زلفکان بر گل رخساره تو غالیه بیخت
پیر میخانه ما بود در آنجا طراح
چونکه معمار ازل طرح جهان را میریخت
شیر حق دست خداوند که از یک جولان
اسب قدرت بهمه ساحت امکان انگیخت
دست آشفته و دامان شما آل عبا
همچو خاریست که بر دامن گلها آویخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ترک من زلف سمن سا چو برخ بربشکست
رونق برگ گل و توده عنبر بشکست
زده بر تارک مه تاجکی از مشگ طری
تاج دارا بسر و افسر قیصر بشکست
پرده بردار زرخ تا بمنجم گویم
کاختری دستگه خسرو خاور بشکست
سخنی از لب شیرین تو گفتند بمصر
نرخ بازار شکر قند مکرر بشکست
غمزه جادوی تو کرد اشارت بمژه ‏
پشت اسلام از این لشکر کافر بشکست
نقش تو ای صنم پارس پو بردند بچین
مانی از شرم رخت خامه بدفتر بشکست
سر تابید هر آن کوز کمندت ایعشق
گر کله گوشه بخورشید زند سر بشکست
دل آشفته شکستی و شکستت سر زلف
بمکافات تو را عنبر و افسر بشکست
شکوه بردم زجفایت بدر پادشهی
کز دو انگشت در از قلعه خیبر بشکست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
پسته دهن بسته زخندیدنت
آینه حیران شده از دیدنت
خون بدل کبک دری میکنی
آه از این طرز خرامیدنت
ساخته با بوی خوشت بلبلان
چون نرسد دست بگلچیدنت
خواست بسنجد رخ تو با قمر
عقل فرماند زسنجیدنت
قتل جهان بهر تو گر راحتست
نیست کسی را سر رنجیدنت
خاطر مطبوع تو مشگل پسند
کس چکند بهتر پسندیدنت
زاغ فزون شد بچمن عندلیب
نیست بگل وقت سرائیدنت
نعل بر آتش چو نهد زلف تو
غمزه بس از بهر گرائیدنت
چند زلیخا تو زنی لاف عشق
نیست زیوسف سر پرسیدنت
زلف وی آشفته بدست رقیب
ماند و بخود باید پیچیدنت
دامن حیدر بکف افتد اگر ‏
از همه بایست که ببریدنت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
رفتی و سایه صفت دلشدگان دنبالت
تا کجا سایه دهد سرو همایون فالت
گرچه صورتگر اوهام ببندد هر نقش
حاش لله که بگنجد بگمان تمثالت
عجبی نیست که تعجیل کنی در رفتن
لاجرم عمری عادت بود استعجالت
عنبر از رشک خم زلف تو دایم در نار
مشک چین خو نشده در نافه زشرم خالت
چند در نقطه موهوم حکیما اشکال
بتبسم لب او رفع کند اشکالت
چشم نرگس نگرانست که در باغ آئی
سرو برخواسته از جای به استقبالت
گر کواکب همه ادبار کنند آشفته
نظر پیر مغان سعد کند اقبالت
کرده ای چون بدرشاه خراسان نوروز
فال نیکوست سراسر همه در این سالت
حال نیکو کندت نظره سلطان غریب
گر نپرسید کس از اهل وطن احوالت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نوبهاری ظریف و دل بند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
تا سوز دل از آن لب لعل نمکین است
زخمی که نمک سوده بر او حالتش اینست
زخم از مژه دارد دل و دار و زلب لعل
وز نافه مو بستر و بالین که چنین است
یک چین بجهانست و در او نافه آهو
گر نیست خطا هر خمی از زلف تو چین است
ماهی و سخن گوئی و سروی و روانی
گوئید که این معجز یا سحر مبین است
گر چشمه کوثر به بهشتست عجب نیست
او را بنمک زار عجب ماء معین است
غلمان بغلامی درت میکند اقرار
حورت پی خدمت چو یکی بنده کمین است
من خود نه بر آنم که توئی کعبه مقصود
هر کس که بود عاشق روی تو بر اینست
خانه است اگر کعبه تو خود خانه خدائی
جبریل زتو گفته اگر روح الامین است
آشفته برد سجده بجز کوی تو حاشا
تا داغ غلامی تواش زیب جبین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
از سر کوی تو هر کو بسلامت میرفت
خود به پیش و زپیش خیل ملامت میرفت
خضر از میکده چون رفت پی آب حیات
دردهان کرده سر انگشت ندامت میرفت
ماند پا در گل و یک جوی سرشکش بکنار
سرو چون دید که با آن قد و قامت میرفت
خون مردم همه آن چشم سیه ریخت ولی
بوسه آن لب شیرین بغرامت میرفت
یک فروغ از خم می تافت بطور سینا
موسی آنجا زپی کسب کرامت میرفت
همه آفاق بود پر زنشان لیلی
از چه مجنون پی آثار و علامت میرفت
اختر سعد می و بیت و شرف جام بلور
زاهد از دیدنش از بیم شئامت میرفت
شکوه زلف وی و شام فراق آشفته
صحبتی بود که تا روز قیامت میرفت
هیچ مشکل نگشاید زمسک تا بسماک
این سخنها بسر انگشت امامت میرفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ای دل بسینه میطپی این اضطراب چیست
جانت بلب رسیده دگر این شتاب چیست
چون جام می بکف بود و لعل او لب
جان شادکام شد بدل این اضطراب چیست
عاشق بدوست دیده حق بین چو برگشود
غیری بجا نماند دگر اجتناب چیست
منعم زقدر نعمت اگر بیخبر بود
ماهی چو اوفتد بزمین داند آب چیست
جان را حجاب چهره جانان چه میکنی
بردار پرده را زمیان این حجاب چیست
گر سرخوشند مدعیان ساقی از شراب
من مستم آنچنان که ندانم شراب چیست
ای چشم فتنه خیز کز افسون ساحری
مردم بدور تو نشناسند خواب چیست
خیز و بیا بطوف خرابات زاهدا
تا گویمت که حاصل دیر خواب چیست
مطرب بزن نای حسینی به پرده راست
تا بشنوی که فتوی و چنگ و رباب چیست
با حب مرتضی روی آشفته چون بحشر
دانی در آن مصاف گناه و صواب چیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
چه شد آن فتنه که ناگاه زمحفل برخاست
که زبرخواستنش طاقتم از دل برخاست
آتشی بود نهان در دل تنگم چون شمع
بازم آتش بسرآمد چو زمحفل برخاست
ملک و حوری و غلمان شمرندش از خویش
آن پریزاده گل چهره که از گل برخاست
من گرفتم که بصورت تو زمحفل رفتی
کی زدل نقش تو ای کعبه مقبل برخاست
وصف آن لب زلب غیر شنیدم امشب
وه که آب خضر از زهر هلاهل برخاست
یک چمن سرو چمانی تو و یک جنت حور
آدمی کی به چنین شکل و شمایل برخاست
ارنی گفت در این بادیه مجنون چو کلیم
پرتو عارض لیلی چو زمحمل برخاست
در تو ای بحر محبت چه اثر بود که نوح
دید طوفان تو از کشتی و ساحل برخاست
من زخون خواهی خود دم نزدم پیش کسی
جرم خونی است که از پنجه قاتل برخاست
رفع دیوانگی از سلسله شد آشفته
همه دیوانگی ما زسلاسل برخاست
شعله عشق تو جانان تن و جان جمله بسوخت
شکر لله زمیان پرده و حایل برخاست
هر که بسته بمیان رشته مهر حیدر
از سر سبحه و زنار و حمایل برخاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
از برم آن سرو خرامان گذشت
برق یمانی به نیستان گذشت
گر بجهان هجر و وصالی بود
ود که مرا عمر به هجران گذشت
جوهری عقل چو لعل تو دید
از هوس لعل بدخشان گذشت
باز چرا منتظر رحمتم
کز برم آن شاهد غضبان گذشت
مردمم چشمم چونم اشک دید
گفت که بر نوح چه طوفان گذشت
آه من اندر دل او کرد اثر
تیر نظر بین که زسندان گذشت
سوز درونم بسر آمد چو شمع
آتش پنهان زگریبان گذشت
گوهر ما تا که بدرمان کیست
کاین همه امواج زدامان گذشت
کعبه عشق تو فدا از که خواست
تا که خلیل از سر قربان گذشت
تا که پریشانی زلف تو دید
این دل آشفته زسامان گذشت
آدمئی کو بنجف راه یافت
چون پدر از جنت رضوان گذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
کیم من تا توانم دهر زد از هستی بدرگاهت
که برتر از قیاس و وهم آمد پایه جاهت
چو عنقا پر گر افشانم رسیدن برتو نتوانم
مگر افتم بسر اندر پی مردان آگاهت
بسی چون نوح و یونس مانده اندر قعر بحر تو
هزاران یوسف مصری فتاده در ته چاهت
نسیم قهرت ار جنبد نماند کوه را تمکین
زجا سیلش نجنباند اگر لنگر کند کاهت
اگر کری هدایت بیند از تو خضر خواهد شد
ندارد ره سوی مقصد اگر خضر است گمراهت
مدام اندر یک احوالی پری از شبه و امثالی
بود کافر کسی کاندر گمان آورده اشباهت
سلاطین را بگاه اندر نبیند کس مگر گاهی
توئی کاندر حور آیند اندر گاه و بیگاهت
بود کاشفته را اندر دل صد پاره جا گیری
اگر در ساحت دلهای ویرانست خرگاهت
مرا از کثرت عصیان نباشد ره بسوی تو
بگیرم دامن حیدر که ره یابم بدرگاهت
مرا حدیث شکفتی است در کمال غرابت
که از گدای طریقت بشه رسید مهابت
بکوی عشق عجب میکنی زعجز سلاطین
گدای او بشه از عجز کرده شد زغرابت
نثار خاک در دوست میکند دو جهانرا
دعای عاشق صادق اگر کنند اجابت
بیک مناظره عشق مانده است فلاطون
مگو که رای حکیمان بود قرین اصابت
چه غم که عاشق تو زنده پوش بیسرو پاشد
فروغ عشق بس او را پی دلیل نجابت
بود چه بار گران بار عشق روی تو یا رب
که کوه تاب نیاورد با هزار صلابت
زدیدنت برقیبان چسان حسد نبرم من
که دل بدیده حسد میبرد زفرط رقابت
برغم غیر زد آشفته جامی از می وصلت
دعای خسته دلان میرسد گهی باجابت
علی است نایب اول ولیک صادر دوم
بغیر عشق که دارد بجای عقل نیابت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
منم که بنده ی مملوکم و عبید جلالت
چه جرم رفت که میرانیم زبزم وصالت
حرام باد مرا زندگی بشام فراقت
بکش ببزم وصالت که خون بنده حلالت
فشاندم از مژه آبی که برنخیزد از آن گرد
بهل که خاک شود تن بر آستان جلالت
زخون دل شده میراب عمریش مژه من
کنون که شد ثمری غیر گو مچین زنهالت
اگرچه خضر شوم غوطه ور بچشمه حیوان
که چون سکندر لب تشنه ام بجام زلالت
زمن بر آینه ات گر نشسته گرد ملالی
بشوی آینه از آب عفو گرد ملالت
غلام حلقه بگوشت منم مرا مفروش
اگر چه خلق جهانند هندوی خط و خالت
گمان مدار که کفران نعمت تو نمودم
که هست قوت شبانروزیم زخوان نوالت
زکواة حسن زدرویش خویش باز گرفتی
بآن گمان که فزاید مگر بگنج جمالت
ولی کمال چو دادت خدای مال ببخشای
مباد اینکه رسد آفتی بعین کمالت
اگر ببزم خود آشفته را دوباره بخوانی
دوام عمر بخواهد همی زحیدر و آلت
علی که داد تمیزت علی که کرد عزیزت
علی که داد جمالت علی که داد جلالت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
فحش شیرین زلعل شکرخاست
زهر از دست نیکوان حلواست
زشتی ای عاشق قباحت فهم
کانچه زیبا کند همه زیباست
بلبل باغ خار نشناسد
که همه چشم بر گل رعناست
از هجوم رقیب در آن کو
چه عجب گر قیامتی برپاست
هر کجا میپزند حلوائی
از هجوم مگس همین غوغاست
شوقم اندر کمند عشق افکند
رفت شوق و تعلقم برجاست
عقل دیوانه خم زلفش
چشم او رهزن دل داناست
همچو آئینه ام زصیقل عشق
کاز سراپایم آن صنم پیداست
خار رشکم شکسته است بدل
تا تو را جامه زاطلس و دیباست
دست بگرفتمش که بوسم لب
گفت هی هی برو مگر یغماست
گفتی آشفته زلف او بگذار
فکر سودائیان همیشه خطاست
گر بدنیاست چشم اهل معاش
دیده زاهد از پی عقباست
من آشفته زین دو آسوده
چشم بر دست حضرت مولاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
در گوش بجز عشق توام زمزمه ای نیست
در سر بجز از شور توام همهمه ای نیست
در دیر و حرم مطرب و مؤذن همه در ذکر
جز یاد تو هر جا شنوم زمزمه ای نیست
از صدر ازل هر چه بگفتند و بگویند
از دفتر حسن تو بجز شر زمه ای نیست
از سلمی و شیرین و زلیلا و زعذرا
مقصود یکی بوده و باشد همه ای نیست
ای شیخ جهانی زتو فردا بتظلم
بر ما بجز از خون رزان مظلمه ای نیست
ای خواجه چه نازی زحشم یا خدم خویش
آسوده کسی کش گله ای و رمه ای نیست
آشفته بود از شب هجر تو مشوش
از روز حسابش بدرون واهمه ای نیست
من خود زسگان در شاهنشه طوسم
اعمال بجز حب بنی فاطمه ای نیست
مائیم وولای تو و بیزاری از اغیار
جز محکمه حیدر هم محکمه ای نیست
در اول و آخر زعلی گوی و زقائم
عنوان بجز از آن و جز این خاتمه ای نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
گرچه جهان خرم است و فصل بهار است
بی گل رویتو گل بدیده چو خار است
گر بگلی بلبلی غزل بسراید
یا که بهر گلبنی به نغمه هزار است
بر دل عاشق بغیر غم نفزاید
زآنکه بگلزار دیگرش سر و کار است
مطرب همسایه برد رنگ زناهید
ساقی خمخانه مست و باده گسار است
راست شد از تار دل نوای غم انگیز
باده ای لعل لبت دوای خمار است
مرغ غریب ار رود بگلشن فردوس
باز نواخوان بیاد یار و دیار است
سرووش آزاده ام زبار تعلق
تا که بخاطر مرا زعشق تو بار است
میروی و صد هزار دل برکیبت
رنج پیاده چه داند آنکه سورا است
در قفس ای مرغ دل چه شکوه زصیاد
چون بتواش نظره ای در آخر کار است
گلشن شیراز باد خوش بحریفان
خاک در طوس به زباغ و بهار است
بود مس آشفته و زفیض در شاه
گو بنگر صیرفی که زر عیار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
زردی روی مرا آن رخ گلگون باعث
قامت خم شده را آن قد موزون باعث
نافه زلف تو دلرا سبب ناسور است
پی خون خوردنم آن لعل طبرخون باعث
شود شیرین بود از تلخی کام فرهاد
از پی شهرت لیلی شده مجنون باعث
پخته گردیدن درویش بود سر وجود
تا نگوئی که بود گردش هامون باعث
شبنم دیده هجران زده ای طوفان کرد
تو مپندار که شد دجله و جیحون باعث
دل آشفته اگر چه همه سودا می پخت
لیک آن حلقه گیسو شدش افزون باعث
خاکبوس در سلطان خراسان نتوان
مگر آندم که شود بخت همایون باعث