عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
بردن صبا نامۀ بلبل پیش گل وعاشق شدن او
پس صبا این بیتها بر لوح دل
نقش کرد و گفت خود را العجل
چون صبا نزدیک گل آمد زراه
دید گل در گلستان همچو ماه
دید گل در گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکین و ناز
دید گل را در چمن چون خسروی
مه زرخسار لطیفش پرتوی
گل بدو گفتا کجا بودی بگوی
آنچه میباید ترا از من بجوی
گفت عزم آمدن کردم برت
تا بهبینم دست و پا و هم سرت
مرغکی آمد بر من بس حقیر
برکشیده نغمههای دلپذیر
داستانی چند پیش من بخواند
و از غم دل چند حرفی باز راند
رحمتی بر جان غمگینم نهاد
دست من بوسید و در پایم فتاد
گفت چون نزدیک آن زیبا رسی
پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی
باخودش یک لحظه صاحب راز کن
آنگهی شعرمرا آغاز کن
گر اجازت میدهی تا این زمان
گفتهٔ او پیش تو خوانم روان
ور نمیدانی که او را نام چیست
گفت میدانم تو یک ساعت بایست
من چنان دانم که بلبل نام اوست
وصل رویم آرزو و کام اوست
عاشق روی من است آن بی وفا
بینوائی خرقه پوش و بس گدا
بارها آمد میان گلستان
عرض ما را برد آن بیخان و مان
چون مرا از گلستان بردند اسیر
در پی احوال شد آن فقیر
گرد بستان و گلستان برنگشت
تخم پیمان و وفاداری نکشت
گر نبودی عاشقی او مجاز
بعد من بودی بر آن آیین و ساز
مردمی باید در این راه نخست
باشد اندر عشق ورزیدن درست
او مرا رسوا کند در هر مقام
کی برد او در ره معنی تمام
چون من از کتم عدم باز آمدم
هر زمان زیبا و با ساز آمدم
اینکه او بازآمده است ای بیوفا
برد مغز من از آن تندی چرا
حالیا آن شعر اورا در نهان
نرم نرمی پیش ما جمله بخوان
تا نگردد باغبان واقف ازین
ور نه خون او بریزد بر زمین
چون صبا بر خواند آن بیت سه چار
کرد اندیشه در آن باب آن فکار
گفت این پوشیده باید داشتن
تخم پنهانی بباید کاشتن
تا نما زشام این گفت و شنید
بود گل را با صبا تا شب رسید
گل صبوحی کرد اندر گلستان
شد منور گلستان در بوستان
چون به گلزار آمد و خرم نشست
رونق گلهای بستان را شکست
چون بسی در خوبروئی ناز کرد
این غزل در مدح خود آغاز کرد
نقش کرد و گفت خود را العجل
چون صبا نزدیک گل آمد زراه
دید گل در گلستان همچو ماه
دید گل در گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکین و ناز
دید گل را در چمن چون خسروی
مه زرخسار لطیفش پرتوی
گل بدو گفتا کجا بودی بگوی
آنچه میباید ترا از من بجوی
گفت عزم آمدن کردم برت
تا بهبینم دست و پا و هم سرت
مرغکی آمد بر من بس حقیر
برکشیده نغمههای دلپذیر
داستانی چند پیش من بخواند
و از غم دل چند حرفی باز راند
رحمتی بر جان غمگینم نهاد
دست من بوسید و در پایم فتاد
گفت چون نزدیک آن زیبا رسی
پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی
باخودش یک لحظه صاحب راز کن
آنگهی شعرمرا آغاز کن
گر اجازت میدهی تا این زمان
گفتهٔ او پیش تو خوانم روان
ور نمیدانی که او را نام چیست
گفت میدانم تو یک ساعت بایست
من چنان دانم که بلبل نام اوست
وصل رویم آرزو و کام اوست
عاشق روی من است آن بی وفا
بینوائی خرقه پوش و بس گدا
بارها آمد میان گلستان
عرض ما را برد آن بیخان و مان
چون مرا از گلستان بردند اسیر
در پی احوال شد آن فقیر
گرد بستان و گلستان برنگشت
تخم پیمان و وفاداری نکشت
گر نبودی عاشقی او مجاز
بعد من بودی بر آن آیین و ساز
مردمی باید در این راه نخست
باشد اندر عشق ورزیدن درست
او مرا رسوا کند در هر مقام
کی برد او در ره معنی تمام
چون من از کتم عدم باز آمدم
هر زمان زیبا و با ساز آمدم
اینکه او بازآمده است ای بیوفا
برد مغز من از آن تندی چرا
حالیا آن شعر اورا در نهان
نرم نرمی پیش ما جمله بخوان
تا نگردد باغبان واقف ازین
ور نه خون او بریزد بر زمین
چون صبا بر خواند آن بیت سه چار
کرد اندیشه در آن باب آن فکار
گفت این پوشیده باید داشتن
تخم پنهانی بباید کاشتن
تا نما زشام این گفت و شنید
بود گل را با صبا تا شب رسید
گل صبوحی کرد اندر گلستان
شد منور گلستان در بوستان
چون به گلزار آمد و خرم نشست
رونق گلهای بستان را شکست
چون بسی در خوبروئی ناز کرد
این غزل در مدح خود آغاز کرد
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
بردن صبا نامۀ گل به پیش بلبل و نیاز بلبل بحضرت گل
چون صبا بشنید آن گفتار او
کرد تحسین بر چنان اشعار او
گفت ای گل راست گفتی این سخن
هست گفتار تو چون در عدن
شد منور از تو باغ و بوستان
بیجمال تو مبادا گلستان
پارهٔ زر در دهان گل نهاد
لاله آمد پیش و در پایش فتاد
لؤلؤ افشان کرد بر فرقش سحاب
کین غزل خوش گفتی ای در خوشاب
چون بگفت این بیتها را در صبوح
با صبا گفتا مرا در تن چو روح
این غزل را نزد آن دیوانه بر
که تو از عشق جمالم درگذر
تا نفرمایم ریاحین را به تیغ
سر ببرند از تو ایشان بی دریغ
این همه شور و شر و غوغات چیست
وین همه فریاد تو از بهر کیست
من ز تو بیزارم و آواز تو
من نخواهم شد دمی همراز تو
پادشاهی نیستی یا سروری
خواجهٔ یا مال و ملک و زیوری
تو گدائی عشق باشه باختن
جوز بر گنبد بود انداختن
لقمهٔ خود تا نماند در گلوت
ور نه آید سنگ خذلان برسبوت
گفت بسیاری از اینها با صبا
چون رسی پیشش بگو این ماجرا
گفت فرمان ترا من چاکرم
هرچه گوئی جمله پیش او برم
کرد تحسین بر چنان اشعار او
گفت ای گل راست گفتی این سخن
هست گفتار تو چون در عدن
شد منور از تو باغ و بوستان
بیجمال تو مبادا گلستان
پارهٔ زر در دهان گل نهاد
لاله آمد پیش و در پایش فتاد
لؤلؤ افشان کرد بر فرقش سحاب
کین غزل خوش گفتی ای در خوشاب
چون بگفت این بیتها را در صبوح
با صبا گفتا مرا در تن چو روح
این غزل را نزد آن دیوانه بر
که تو از عشق جمالم درگذر
تا نفرمایم ریاحین را به تیغ
سر ببرند از تو ایشان بی دریغ
این همه شور و شر و غوغات چیست
وین همه فریاد تو از بهر کیست
من ز تو بیزارم و آواز تو
من نخواهم شد دمی همراز تو
پادشاهی نیستی یا سروری
خواجهٔ یا مال و ملک و زیوری
تو گدائی عشق باشه باختن
جوز بر گنبد بود انداختن
لقمهٔ خود تا نماند در گلوت
ور نه آید سنگ خذلان برسبوت
گفت بسیاری از اینها با صبا
چون رسی پیشش بگو این ماجرا
گفت فرمان ترا من چاکرم
هرچه گوئی جمله پیش او برم
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
نومیدی بلبل از گل و رفتن او از باغ به بیوفائی گل
گفت بلبل من دگر نایم بباغ
زانکه دارم دل ز جور او بداغ
بیوفائی پیشه دارد آن صنم
لاجرم از دور بانگی میزنم
گر بدانی سازگاری میکند
مهر پیوندی و یاری میکند
عاشق خود را نمیراند ز پیش
میشدم نزدیک او با جان خویش
چونکه با عاشق نمیسازد دمی
بهر دل ریشان ندارد مرهمی
من چرا آیم بباغ و بوستان
تا کرا بینم میان گلستان
خوبرو هستند در عالم بسی
نیست اندر نسل آدم زو کسی
مشتری هستند او را بی شمار
من ندارم طاقت این کار و بار
در رهم صد خار محنت مینهد
هر دمم صد درد و زحمت میدهد
هر زمان بر رنگ و بو نازد همی
در ره عشقم زبون سازد همی
نالهٔ من از غنون دیگر است
عاشقان را نالهٔ من درخور است
من سلیمان را غلامی کردهام
جملهٔ مرغان را گرامی کردهام
او چه داند قدر چون من بلبلی
نیست پیش اهل دل جز یک گلی
گوئیا از عجز میرانم سخن
ورنه کی باشد حدیث ما محن
گر چه میگویم سخن از درد دل
تو مگو آنجا که من گردم خجل
گفتهٔ آزرده دل باشد درشت
بی لگد نبود بدان پا دار مشت
چون بیاوردی ازو پیشم خبر
گر توانی از منش حرفی ببر
گفت نتوانم سخن گفتن ز تو
پیش آن رعنا گهر سفتن ز تو
گر برم حرفی بداند غمز من
زانکه او داناست اندر رمز من
صبر کن امشب که میآید صبا
نزد تو باصد عتاب و ماجرا
الوداعی کرد بلبل را و رفت
صبحدم باد صبا آمد شنفت
نالهٔ بلبل شنید ازدور جای
کای صبا بهر خدا زوتر بیای
چون صبا را دید نالش کرد زار
همچو ابری کرد چشم او نثار
گفت آن دم با صبا احوال خویش
گرمتر شد هر زمان بر حال خویش
کای صبا از دوست پیغامی بده
گر دعائی نیست دشنامی بده
هرچه آن گل بر زبان آورده بود
یک بیک با بلبل مسکین نمود
و آن غزل برگفت که فرموده بود
خویش را در هر سخن بستوده بود
بلبل مجروح را مجروح کرد
هر غم دل بر زبان مشروح کرد
زانکه دارم دل ز جور او بداغ
بیوفائی پیشه دارد آن صنم
لاجرم از دور بانگی میزنم
گر بدانی سازگاری میکند
مهر پیوندی و یاری میکند
عاشق خود را نمیراند ز پیش
میشدم نزدیک او با جان خویش
چونکه با عاشق نمیسازد دمی
بهر دل ریشان ندارد مرهمی
من چرا آیم بباغ و بوستان
تا کرا بینم میان گلستان
خوبرو هستند در عالم بسی
نیست اندر نسل آدم زو کسی
مشتری هستند او را بی شمار
من ندارم طاقت این کار و بار
در رهم صد خار محنت مینهد
هر دمم صد درد و زحمت میدهد
هر زمان بر رنگ و بو نازد همی
در ره عشقم زبون سازد همی
نالهٔ من از غنون دیگر است
عاشقان را نالهٔ من درخور است
من سلیمان را غلامی کردهام
جملهٔ مرغان را گرامی کردهام
او چه داند قدر چون من بلبلی
نیست پیش اهل دل جز یک گلی
گوئیا از عجز میرانم سخن
ورنه کی باشد حدیث ما محن
گر چه میگویم سخن از درد دل
تو مگو آنجا که من گردم خجل
گفتهٔ آزرده دل باشد درشت
بی لگد نبود بدان پا دار مشت
چون بیاوردی ازو پیشم خبر
گر توانی از منش حرفی ببر
گفت نتوانم سخن گفتن ز تو
پیش آن رعنا گهر سفتن ز تو
گر برم حرفی بداند غمز من
زانکه او داناست اندر رمز من
صبر کن امشب که میآید صبا
نزد تو باصد عتاب و ماجرا
الوداعی کرد بلبل را و رفت
صبحدم باد صبا آمد شنفت
نالهٔ بلبل شنید ازدور جای
کای صبا بهر خدا زوتر بیای
چون صبا را دید نالش کرد زار
همچو ابری کرد چشم او نثار
گفت آن دم با صبا احوال خویش
گرمتر شد هر زمان بر حال خویش
کای صبا از دوست پیغامی بده
گر دعائی نیست دشنامی بده
هرچه آن گل بر زبان آورده بود
یک بیک با بلبل مسکین نمود
و آن غزل برگفت که فرموده بود
خویش را در هر سخن بستوده بود
بلبل مجروح را مجروح کرد
هر غم دل بر زبان مشروح کرد
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
ندامت گل از استعفاء خود و بخشیدن بزاری بلبل
نرم شد در عشق بلبل خاطرش
شفقتی بنمود طبع ماهرش
گل بخنده گفت با باد صبا
ای ندیم من چه فرمائی مرا
چون صبا بشنید کردش آفرین
گفت چون دیر آمدی ای نازنین
اعتمادی نیست بر دوران حسن
زود گردد پاره شادوران حسن
حسن چون عمر است چون باید بکس
دل بدست آورد که کار اینست و بس
دستگیری کن چو داری دستگاه
بد مکن زیرا بدت آید براه
نوعروس خوبروئی دلفریب
عاشقان را کی بود ازتو شکیب
این مصالح آن چنان بیند رهی
خوب باشد که مر او را دل دهی
در سخنهائی که روح افزایدت
هر زمان از غیب در بگشایدت
نزد خود خوانش چو دیگر بندگان
تا شود خرسند چون خرسندگان
باشد اندر خدمتت چون او بپای
پیش تختت چون غلامان سرای
گل صبا را گفت این فرمان تراست
نزد خود خوانش اگر شه ار گداست
این غزل را در بدیهه همچو زر
کرد انشا باصبا گفتش ببر
شفقتی بنمود طبع ماهرش
گل بخنده گفت با باد صبا
ای ندیم من چه فرمائی مرا
چون صبا بشنید کردش آفرین
گفت چون دیر آمدی ای نازنین
اعتمادی نیست بر دوران حسن
زود گردد پاره شادوران حسن
حسن چون عمر است چون باید بکس
دل بدست آورد که کار اینست و بس
دستگیری کن چو داری دستگاه
بد مکن زیرا بدت آید براه
نوعروس خوبروئی دلفریب
عاشقان را کی بود ازتو شکیب
این مصالح آن چنان بیند رهی
خوب باشد که مر او را دل دهی
در سخنهائی که روح افزایدت
هر زمان از غیب در بگشایدت
نزد خود خوانش چو دیگر بندگان
تا شود خرسند چون خرسندگان
باشد اندر خدمتت چون او بپای
پیش تختت چون غلامان سرای
گل صبا را گفت این فرمان تراست
نزد خود خوانش اگر شه ار گداست
این غزل را در بدیهه همچو زر
کرد انشا باصبا گفتش ببر
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
آوردن باد صبا بلبل را بنزد گل و وصال ایشان باهم
هر دو با هم آمدند تا گلستان
رفت و او را برد نزد دلستان
چون جمال گل بدید آن مستمند
از زبان خویشتن برداشت بند
در مدیح گل بصوت دل ربا
داستانی خواند در پیش صبا
در میان ناله و زاری گذار
گفت دورم بعد از این از خود مدار
گل بچشم مرحمت در وی نگاه
کرد و گفت ای مستمند پرگناه
عالمی را بر سرم بفروختی
این چنین دستان ز که آموختی
عاجزا از گلستان آوارگی
میکنی دیگر مکن بیچارگی
روز و شب در بزم ما میباش شاد
باده مینوش و مده خود را بباد
در وصال یار محرم باش خوش
بامیی صافی تو همدم باش خوش
هر زمان در وصل یار گلعذار
باش دور از آفت رنج وغبار
در جمال گل نظر بازی مکن
بر دل و بر جان خود بازی مکن
باغبان را چون ز بلبل شد خبر
در گلستان رفت آن شوریده سر
روز و شب با گل همی بازد هوس
با صبا و گل شده است او همنفس
باغبان را آتشی در جان فتاد
پیش گلزار آمد و کین در نهاد
صبحگاهی بد که آمد سوی باغ
دل ز دست بلبل مسکین بداغ
رفت و او را برد نزد دلستان
چون جمال گل بدید آن مستمند
از زبان خویشتن برداشت بند
در مدیح گل بصوت دل ربا
داستانی خواند در پیش صبا
در میان ناله و زاری گذار
گفت دورم بعد از این از خود مدار
گل بچشم مرحمت در وی نگاه
کرد و گفت ای مستمند پرگناه
عالمی را بر سرم بفروختی
این چنین دستان ز که آموختی
عاجزا از گلستان آوارگی
میکنی دیگر مکن بیچارگی
روز و شب در بزم ما میباش شاد
باده مینوش و مده خود را بباد
در وصال یار محرم باش خوش
بامیی صافی تو همدم باش خوش
هر زمان در وصل یار گلعذار
باش دور از آفت رنج وغبار
در جمال گل نظر بازی مکن
بر دل و بر جان خود بازی مکن
باغبان را چون ز بلبل شد خبر
در گلستان رفت آن شوریده سر
روز و شب با گل همی بازد هوس
با صبا و گل شده است او همنفس
باغبان را آتشی در جان فتاد
پیش گلزار آمد و کین در نهاد
صبحگاهی بد که آمد سوی باغ
دل ز دست بلبل مسکین بداغ
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
آمدن باغبان در بوستان و چیدن گلها و نومید شدن بلبل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
ای که در راه خدایت چشم غیرت رهبرست
باغ را بنگر که از آثار رحمت اخضر است
کیف یحیی الارض بعد الموت را نظّاره کن
تا عیان گردد ترا بعثی که حشر اکبر است
سبغة الله را نگر آثار قدرت را به بین
حبذا آیات آنگو خالق خشک و ترست
بر درختی راست تسبیحی و ذکری در سجود
از زبان حال بشنو گوش جانت گر کراست
یک از شاخها را بر درختان جا بجا
در ثنای حق زهر برگی زبان دیگر است
زبان بیزبانی نیز دارد رازها
لیک گوش جاهلان از استماع آن کر است
بر ورق از هر درخت آیات حق را دفتریست
آنکسی خواند که او را چشم و گوشی دیگر است
هر رگی از هر ورق از صنع بیچون آیتی است
آن رسد در سر آن آیت که حکمت را در است
حکمت این رنگها و نقش ها در برگها
آن کسی فهمد که او را عقل و هوشی در سر است
با زبان حال گوید در بهار اشکوفها
هی چی لطفست این که درما از خدای اکبرست
هر گلی و سبزهٔ را بر درخت و بر زمین
رنگ در رنگ و طراوت در طراوت مضمر است
سیم و زر کرده نثار مقدم صاحبدلان
هرشکوفه یا گلی را کو بکف سیم و زر است
غنچه دلتنگ است و گل خندان و بلبل درفغان
لطف و قهر از باطن هر یک بنوعی مظهر است
لطف و قهرش در شقایق گشته با هم جلوه گر
از درون دل داغدار و از برون رخ احمر است
نرگس بیمار با ساقی سراید بر منار
اسم دیگر بر زبان سوسن و نیلوفرست
فصل تابستان بود هر میوهٔ را جلوهٔ
هر یکی را رنگی و بوئی و طعم دیگر است
در خزان انواع الوان بر درختان جلوه گر
چشم هر سوافکنی هر یک زدیگر بهتر است
در زمستان میکند پنهان عبادت را درخت
از برون گر خشک بینی از درون سبز و ترست
بیگمان هر کو تأمل در چنین صنعی کند
هم بصر هم سمع یابد گر دلش کور و کرست
سوی باغ آ فیض و اسرار الهی را به بین
نیست دیدن چون شنیدن این دگر آن دگر است
باغ را بنگر که از آثار رحمت اخضر است
کیف یحیی الارض بعد الموت را نظّاره کن
تا عیان گردد ترا بعثی که حشر اکبر است
سبغة الله را نگر آثار قدرت را به بین
حبذا آیات آنگو خالق خشک و ترست
بر درختی راست تسبیحی و ذکری در سجود
از زبان حال بشنو گوش جانت گر کراست
یک از شاخها را بر درختان جا بجا
در ثنای حق زهر برگی زبان دیگر است
زبان بیزبانی نیز دارد رازها
لیک گوش جاهلان از استماع آن کر است
بر ورق از هر درخت آیات حق را دفتریست
آنکسی خواند که او را چشم و گوشی دیگر است
هر رگی از هر ورق از صنع بیچون آیتی است
آن رسد در سر آن آیت که حکمت را در است
حکمت این رنگها و نقش ها در برگها
آن کسی فهمد که او را عقل و هوشی در سر است
با زبان حال گوید در بهار اشکوفها
هی چی لطفست این که درما از خدای اکبرست
هر گلی و سبزهٔ را بر درخت و بر زمین
رنگ در رنگ و طراوت در طراوت مضمر است
سیم و زر کرده نثار مقدم صاحبدلان
هرشکوفه یا گلی را کو بکف سیم و زر است
غنچه دلتنگ است و گل خندان و بلبل درفغان
لطف و قهر از باطن هر یک بنوعی مظهر است
لطف و قهرش در شقایق گشته با هم جلوه گر
از درون دل داغدار و از برون رخ احمر است
نرگس بیمار با ساقی سراید بر منار
اسم دیگر بر زبان سوسن و نیلوفرست
فصل تابستان بود هر میوهٔ را جلوهٔ
هر یکی را رنگی و بوئی و طعم دیگر است
در خزان انواع الوان بر درختان جلوه گر
چشم هر سوافکنی هر یک زدیگر بهتر است
در زمستان میکند پنهان عبادت را درخت
از برون گر خشک بینی از درون سبز و ترست
بیگمان هر کو تأمل در چنین صنعی کند
هم بصر هم سمع یابد گر دلش کور و کرست
سوی باغ آ فیض و اسرار الهی را به بین
نیست دیدن چون شنیدن این دگر آن دگر است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
گذشت موسم غم فصل وصل یار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد میشد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد میشد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
گفتی مرا که چیست ز خوبان عجیبتر
ز ایشانست آفرینش ایشان عجیبتر
در آب و خاک روح دمیدم عجب بود
در خون و نطفه صورت انسان عجیبتر
گویند آفتاب عجیبسب و مه غریب
از مهر و ماهٔ عارض خوبان عجیبتر
ابرو و چشم بر رخ خورشید طلعتان
ز ابرو و چشم غمزهٔ خوبان عجیبتر
ناز و کرشمه خد و قد بس عجب بود
گشتن اسیر صورت چسبان عجیبتر
از جان عجیب تر چه بود در سرای تن
عشقست در سرای تن از جان عجیبتر
گوشم شنید قصه مجنون عامری
چشمم بدید قصهٔ خود زان عجیبتر
خون خوردن کسیست برای کسی عجب
آنکه برای بیغم ناران عجیبتر
ای کاش داشتند ز دل دلبران خبر
از دلبری تغافل ایشان عجیبتر
رندی و شاعری عجبست از طریق فیض
آنگاه شعرهای پریشان عجیبتر
ز ایشانست آفرینش ایشان عجیبتر
در آب و خاک روح دمیدم عجب بود
در خون و نطفه صورت انسان عجیبتر
گویند آفتاب عجیبسب و مه غریب
از مهر و ماهٔ عارض خوبان عجیبتر
ابرو و چشم بر رخ خورشید طلعتان
ز ابرو و چشم غمزهٔ خوبان عجیبتر
ناز و کرشمه خد و قد بس عجب بود
گشتن اسیر صورت چسبان عجیبتر
از جان عجیب تر چه بود در سرای تن
عشقست در سرای تن از جان عجیبتر
گوشم شنید قصه مجنون عامری
چشمم بدید قصهٔ خود زان عجیبتر
خون خوردن کسیست برای کسی عجب
آنکه برای بیغم ناران عجیبتر
ای کاش داشتند ز دل دلبران خبر
از دلبری تغافل ایشان عجیبتر
رندی و شاعری عجبست از طریق فیض
آنگاه شعرهای پریشان عجیبتر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
عشق بر اکوان محیطست و وسیع
عشق در عالم مطاع است و مطیع
عشق در دلها حیاتست و روان
عشق در سرها سماع است و سمیع
عشق در مردان حق آئینه است
مینماید پرتو حسن منیع
عشق در سالک رهست و راهبر
میرساند تا بدرگاه رفیع
عشق در املاک واله بودنست
عشق در افلاک جولان سریع
عشق آتش سوختن افروختن
عشق در انجم نظرهای بدیع
عشق در کوی زمین افتادگی است
عشق در انهار جریان سریع
عشق در بحرست امواج غریب
عشق در بّر است دامان وسیع
عشق در کوهست تمکین و ثبات
عشق در باد هوا سیر سریع
عشق در مرغان خوش الحان نعم
عشق در گلهاست الوان بدیع
عشق در اطفال لهوست و لعب
در زنان ازواج را بودن مطیع
عشق در نادان ز دانایان سوال
عشق دانا دانش و خلق وسیع
عشق دلهای تهی از عشق حق
پر شدن از مهر رخسار بدیع
عشق در شاعر معانی بستن است
عشق در فیض است احصای جمیع
عشق در عالم مطاع است و مطیع
عشق در دلها حیاتست و روان
عشق در سرها سماع است و سمیع
عشق در مردان حق آئینه است
مینماید پرتو حسن منیع
عشق در سالک رهست و راهبر
میرساند تا بدرگاه رفیع
عشق در املاک واله بودنست
عشق در افلاک جولان سریع
عشق آتش سوختن افروختن
عشق در انجم نظرهای بدیع
عشق در کوی زمین افتادگی است
عشق در انهار جریان سریع
عشق در بحرست امواج غریب
عشق در بّر است دامان وسیع
عشق در کوهست تمکین و ثبات
عشق در باد هوا سیر سریع
عشق در مرغان خوش الحان نعم
عشق در گلهاست الوان بدیع
عشق در اطفال لهوست و لعب
در زنان ازواج را بودن مطیع
عشق در نادان ز دانایان سوال
عشق دانا دانش و خلق وسیع
عشق دلهای تهی از عشق حق
پر شدن از مهر رخسار بدیع
عشق در شاعر معانی بستن است
عشق در فیض است احصای جمیع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
گلزار رخت دیدم شد خار بچشمم گل
پیچید دلم را عشق در سنبل آن کاکل
چشمت ز نگه سر مست لب ساغر می در دست
اجزای تو هر یک مست از باده حسن گل
حسن تو جهان بگرفت ای جسم جهانرا جان
افکند می عشقت در خم فلک غلغل
از چشم خمارینت پیمانه کشد نرگس
و ز خط نکارینت در یوزه کند سنبل
دیدارت از آن من پیمانه ز بیگانه
رخسارت از آن من گلرا بنه بلبل
از طرهٔ مشگینت روز سیهی دارم
باشد که شبی بینم بر گردن خویشش غل
گریم ز فراق تو بر رهگذر مردم
چندانکه همی بندند بر سیل سرشگم پل
از شعله آه من افتد بزمین آتش
و ز ناله زار من بیحد بفلک غلغل
سودای سخن در سر هر دم بنوای تو
گوید بضمیر فیض با لهجه تازی قل
پیچید دلم را عشق در سنبل آن کاکل
چشمت ز نگه سر مست لب ساغر می در دست
اجزای تو هر یک مست از باده حسن گل
حسن تو جهان بگرفت ای جسم جهانرا جان
افکند می عشقت در خم فلک غلغل
از چشم خمارینت پیمانه کشد نرگس
و ز خط نکارینت در یوزه کند سنبل
دیدارت از آن من پیمانه ز بیگانه
رخسارت از آن من گلرا بنه بلبل
از طرهٔ مشگینت روز سیهی دارم
باشد که شبی بینم بر گردن خویشش غل
گریم ز فراق تو بر رهگذر مردم
چندانکه همی بندند بر سیل سرشگم پل
از شعله آه من افتد بزمین آتش
و ز ناله زار من بیحد بفلک غلغل
سودای سخن در سر هر دم بنوای تو
گوید بضمیر فیض با لهجه تازی قل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
از عشق یار خوشم از حسن یار هم
زان می مدام مستم و زان میگسار هم
او جلوه مینماید و من میروم ز خود
از خویش شکر دارم و از لطف یار هم
هرکس که دید جلوهاش از خویش شد تهی
از دست رفت کارش و دستش ز کار هم
یکجلوه کرد و بر دو جهان هر دو مست شد
بیخود ازو زمین و فلک بیقرار هم
یکجلوه کرد حسرت ازو صدهزار ماند
آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم
زان جلوه است شعله دلهای عاشقان
زان جلوه است داغ دل روزگار هم
زان جلوه است موج هوا و ثبات کوه
زان جلوه است جوش و خروش بحار هم
زان جلوه است تازگی و سبزی چمن
زان جلوه است شور خزان و بهار هم
زان جلوه است ناله و افغان عندلیب
زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم
زان جلوه کام فیض برآمد درین جهان
در نشاهٔ که عیش بود پایدار هم
زان می مدام مستم و زان میگسار هم
او جلوه مینماید و من میروم ز خود
از خویش شکر دارم و از لطف یار هم
هرکس که دید جلوهاش از خویش شد تهی
از دست رفت کارش و دستش ز کار هم
یکجلوه کرد و بر دو جهان هر دو مست شد
بیخود ازو زمین و فلک بیقرار هم
یکجلوه کرد حسرت ازو صدهزار ماند
آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم
زان جلوه است شعله دلهای عاشقان
زان جلوه است داغ دل روزگار هم
زان جلوه است موج هوا و ثبات کوه
زان جلوه است جوش و خروش بحار هم
زان جلوه است تازگی و سبزی چمن
زان جلوه است شور خزان و بهار هم
زان جلوه است ناله و افغان عندلیب
زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم
زان جلوه کام فیض برآمد درین جهان
در نشاهٔ که عیش بود پایدار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
بهار آمد بهار آمد چمن شد پر گل و ریحان
نگار آمد نگار آمد دو عالم شد درو حیران
بهار آمد بهار آمد روانرا تازه کن ای دل
نگار آمد نگار آمد بجانان زنده شو ای جان
مفاتیح جنان آمد نعیم جاودان آمد
نسیم جان جان آمد ز سوی روضهٔ رضوان
نوید خرمی آمد ز بهر سینهٔ غمگین
برات خوشدلی آمد برای دیدهٔ گریان
فرح آمد فرح آمد بیرون آ از غم و اندوه
سرور آمد سرور آمد برا از کلبهٔ احزان
نشاط آمد نشاط آمد غم و اندوه دل طی شد
بگوشم زان دیار آمد نوید عیش جاویدان
معطر شد دماغ من منور گشت چشم جان
ز بوی زلف دلدار و فروغ طلعت جانان
چو دستت داد این نعمت بکن از هر دو عالم دل
اثر مگذار ازفیض و برا از عالم امکان
نگار آمد نگار آمد دو عالم شد درو حیران
بهار آمد بهار آمد روانرا تازه کن ای دل
نگار آمد نگار آمد بجانان زنده شو ای جان
مفاتیح جنان آمد نعیم جاودان آمد
نسیم جان جان آمد ز سوی روضهٔ رضوان
نوید خرمی آمد ز بهر سینهٔ غمگین
برات خوشدلی آمد برای دیدهٔ گریان
فرح آمد فرح آمد بیرون آ از غم و اندوه
سرور آمد سرور آمد برا از کلبهٔ احزان
نشاط آمد نشاط آمد غم و اندوه دل طی شد
بگوشم زان دیار آمد نوید عیش جاویدان
معطر شد دماغ من منور گشت چشم جان
ز بوی زلف دلدار و فروغ طلعت جانان
چو دستت داد این نعمت بکن از هر دو عالم دل
اثر مگذار ازفیض و برا از عالم امکان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
با دل من جلو گلزار میگوید سخن
صد زبان بگشوده از یک یار میگوید سخن
بنگرید ای عاشقان بوی من و رنگ مرا
بو ز زلف و رنگ از رخسار میگوید سخن
گل گشوده دفتری تا بنگرد اوراق را
عندلیب از بر ز وصف یار میگوید سخن
از مقام وصف لطفش گل حکایت میکند
در بیان شرح قهرش خار میگوید سخن
چشم بیمارش چه گردد جلوهگر در بوستان
در ثنایش نرگس بیمار میگوید سخن
میوه میگوید ثنای او بطعم و رنگ و بو
با زبان برگها اشجار میگوید سخن
رو بدست آور ز غیب معرفت گوشی دگر
تا بدانی هم نه و هم چار میگوید سخن
معدن و نامی و حیوان انسی و جن و ملک
با زبانی هر یکی زان یار میگوید سخن
آن یکی در عالم ظاهر از حق میزند
و آن یکی در باطن از اسرار میگوید سخن
کشف اسرار حقایق را بقدر فهم خود
هرکسی در پرده اشعار میگوید سخن
گاه مولانا و گه عطار و گاهی مغربی
گه ز شوقش قاسم انوار میگوید سخن
من که باشم تا زنم دم از ثنای کردگار
در ثنایش احمد مختار میگوید سخن
گفت لا احصی محمّد کیست دیگر دم زند
لیک قدر خویش هر هشیار میگوید سخن
هر که مستولی شود بر جان او عشق کسی
بیخود انه با در و دیوار میگوید سخن
گر سخن بسیار گوید فیضمعذورش بدار
هر که او دلتنگ بسیار میگوید سخن
صد زبان بگشوده از یک یار میگوید سخن
بنگرید ای عاشقان بوی من و رنگ مرا
بو ز زلف و رنگ از رخسار میگوید سخن
گل گشوده دفتری تا بنگرد اوراق را
عندلیب از بر ز وصف یار میگوید سخن
از مقام وصف لطفش گل حکایت میکند
در بیان شرح قهرش خار میگوید سخن
چشم بیمارش چه گردد جلوهگر در بوستان
در ثنایش نرگس بیمار میگوید سخن
میوه میگوید ثنای او بطعم و رنگ و بو
با زبان برگها اشجار میگوید سخن
رو بدست آور ز غیب معرفت گوشی دگر
تا بدانی هم نه و هم چار میگوید سخن
معدن و نامی و حیوان انسی و جن و ملک
با زبانی هر یکی زان یار میگوید سخن
آن یکی در عالم ظاهر از حق میزند
و آن یکی در باطن از اسرار میگوید سخن
کشف اسرار حقایق را بقدر فهم خود
هرکسی در پرده اشعار میگوید سخن
گاه مولانا و گه عطار و گاهی مغربی
گه ز شوقش قاسم انوار میگوید سخن
من که باشم تا زنم دم از ثنای کردگار
در ثنایش احمد مختار میگوید سخن
گفت لا احصی محمّد کیست دیگر دم زند
لیک قدر خویش هر هشیار میگوید سخن
هر که مستولی شود بر جان او عشق کسی
بیخود انه با در و دیوار میگوید سخن
گر سخن بسیار گوید فیضمعذورش بدار
هر که او دلتنگ بسیار میگوید سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
گل از رخ تو وام کند زیبائی
سرو از قد تو کسب کند رعنائی
نرگس بود از چشم خوشت تازه و تر
شمشاد ز بالات کند بالائی
از پرتو روی تو بود مه روشن
خورشید بنور تو کند بینائی
آهوی ختن ز گیسویت مشگ برد
عنبر گیرد ز زلف تو بویائی
شوری ز لبت نمک کند در یوزه
دندان تو لؤلوش کند لالائی
شکر ز دهان تو برد شیرینی
قند از لب تو وام کند حلوائی
ابروی تو است قبلهٔ هر مؤمن
زلف تو بود راهزن ترسائی
از عشق تو دیوانه بود هر مجنون
سودای تو کرد فیض را سودائی
سرو از قد تو کسب کند رعنائی
نرگس بود از چشم خوشت تازه و تر
شمشاد ز بالات کند بالائی
از پرتو روی تو بود مه روشن
خورشید بنور تو کند بینائی
آهوی ختن ز گیسویت مشگ برد
عنبر گیرد ز زلف تو بویائی
شوری ز لبت نمک کند در یوزه
دندان تو لؤلوش کند لالائی
شکر ز دهان تو برد شیرینی
قند از لب تو وام کند حلوائی
ابروی تو است قبلهٔ هر مؤمن
زلف تو بود راهزن ترسائی
از عشق تو دیوانه بود هر مجنون
سودای تو کرد فیض را سودائی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
نوبهار و عشق و مستی، خاصه در عهد شباب
میکند، بنیاد مستوری مستوران، خراب
غنچه مستور صاحبدل، نمیبینی که چون
بشنود، بوی بهار، از پیش بردارد نقاب
بوی عشرت در بهار، از لاله میآید که اوست
در دلش، سودای عشق و در سرش جام شراب
دور باد، از نرگس صاحب نظر چشم بدان
کو چو چشمت، بر نمیدارد سر از مستی و خواب
مدعی منعم مکن، در عاشقی، زیرا که نیست
عقل را با پیچ و تاب زلف خوبان، هیچ تاب
چشم نرگس، دل به یغما برد و جان، گرمی برد
ترک سرمست معربد را، که میگوید جواب؟
ای بهار روی جانان! گل برون آمد ز مهد
تا به کی باشد گل رحسار از ما، در حجاب؟
نخسه حسن رخت را عرض کن بر جویبار
تا ورقهای گل نسرین، فرو شوید به آب
بلبلان اوصاف گل گویند و ما وصف رخت
ما دعای پادشاه کامران کامیاب
سایه لطف الهی، دندی سلطان که هست
آسمان سلطنت را رای و رویش آفتاب
میکند، بنیاد مستوری مستوران، خراب
غنچه مستور صاحبدل، نمیبینی که چون
بشنود، بوی بهار، از پیش بردارد نقاب
بوی عشرت در بهار، از لاله میآید که اوست
در دلش، سودای عشق و در سرش جام شراب
دور باد، از نرگس صاحب نظر چشم بدان
کو چو چشمت، بر نمیدارد سر از مستی و خواب
مدعی منعم مکن، در عاشقی، زیرا که نیست
عقل را با پیچ و تاب زلف خوبان، هیچ تاب
چشم نرگس، دل به یغما برد و جان، گرمی برد
ترک سرمست معربد را، که میگوید جواب؟
ای بهار روی جانان! گل برون آمد ز مهد
تا به کی باشد گل رحسار از ما، در حجاب؟
نخسه حسن رخت را عرض کن بر جویبار
تا ورقهای گل نسرین، فرو شوید به آب
بلبلان اوصاف گل گویند و ما وصف رخت
ما دعای پادشاه کامران کامیاب
سایه لطف الهی، دندی سلطان که هست
آسمان سلطنت را رای و رویش آفتاب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
اگر روزی، نگارم را سوی بستان، گذار افتاد
همانا بر گل رویش، چو من، عاشق، هزار افتد
بخندد غنچه بر لاله، چو لعلش، در کلام آید
بپیچد بر سمن سنبل، چو زلفش، بر عذار افتد
زرشک لاله رویش، سمن بر خاک، بنشیند
ز شرم سنبل زلفش، بنفشه، سوگوار افتد
به گرد دیده میگردد که تا روی و لبش بیند
دل من زان میان، ترسم، که نا گه بر کنار افتد
هرآنکس کان لب و دندان چو یاقوت و در بیند
ز چشمش بی گمان لولو و لعل آبدار افتد
ور از چین لب زلفش، صبا، بویی به باغ آرد
چمن از نکهتش، بر لادن و مشک تتار افتد
بیفتد بار اندوه فراقش، از دل سلمان
ورا گر نزد آن تنگ شکر یک لحظه، بار افتد
همانا بر گل رویش، چو من، عاشق، هزار افتد
بخندد غنچه بر لاله، چو لعلش، در کلام آید
بپیچد بر سمن سنبل، چو زلفش، بر عذار افتد
زرشک لاله رویش، سمن بر خاک، بنشیند
ز شرم سنبل زلفش، بنفشه، سوگوار افتد
به گرد دیده میگردد که تا روی و لبش بیند
دل من زان میان، ترسم، که نا گه بر کنار افتد
هرآنکس کان لب و دندان چو یاقوت و در بیند
ز چشمش بی گمان لولو و لعل آبدار افتد
ور از چین لب زلفش، صبا، بویی به باغ آرد
چمن از نکهتش، بر لادن و مشک تتار افتد
بیفتد بار اندوه فراقش، از دل سلمان
ورا گر نزد آن تنگ شکر یک لحظه، بار افتد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
نگارینا به صحرا رو، که بستان حله میپوشد
به شادی ارغوان با گل شراب لعل مینوشد
به گل بلبل همی گوید که نرگس میکند شوخی
مگر نرگس نمیداند که خون لاله میجوشد؟
زبانم میدهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد
مگر سوسن نمیداند که عاشق پند ننیوشد؟
نثار باغ را گردون، به دامن در همی بخشد
گل اندر کله زمرد ز خجلت رخ همی پوشد
مرو زنهار در بستان که گر خاری به نادانی
سر انگشت تو بخراشد دلم در سینه بخروشد
نگارا، گر چنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد، قبایت سرو در پوشد
وگر سلمان میان باغ، بوی زلف تو یابد
به دل مهرت خرد، حالی به صد جان باز نفروشد
به شادی ارغوان با گل شراب لعل مینوشد
به گل بلبل همی گوید که نرگس میکند شوخی
مگر نرگس نمیداند که خون لاله میجوشد؟
زبانم میدهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد
مگر سوسن نمیداند که عاشق پند ننیوشد؟
نثار باغ را گردون، به دامن در همی بخشد
گل اندر کله زمرد ز خجلت رخ همی پوشد
مرو زنهار در بستان که گر خاری به نادانی
سر انگشت تو بخراشد دلم در سینه بخروشد
نگارا، گر چنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد، قبایت سرو در پوشد
وگر سلمان میان باغ، بوی زلف تو یابد
به دل مهرت خرد، حالی به صد جان باز نفروشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
خوش آمد باد نوروزی، خوش آمد
بنفشه در چمن شاد و کش آمد
به آب و سبزه و گل میکشد دل
که آب و سبزه و گل دلکش آمد
خوش آمد پیش گل، میگفت بلبل
خوش آمدهای او گل را خوش آمد
گل خوشبوی نیکو رو ندانم
چرا فرجام کارش آتش آمد؟
تن چون پرنیان گل چه بینی؟
تو طالع بین که خارش مفرش آمد
از آن نرگس برآمد خوش چو پروین
کزین طاس نگون، نقشش شش آمد
بنفشه در چمن شاد و کش آمد
به آب و سبزه و گل میکشد دل
که آب و سبزه و گل دلکش آمد
خوش آمد پیش گل، میگفت بلبل
خوش آمدهای او گل را خوش آمد
گل خوشبوی نیکو رو ندانم
چرا فرجام کارش آتش آمد؟
تن چون پرنیان گل چه بینی؟
تو طالع بین که خارش مفرش آمد
از آن نرگس برآمد خوش چو پروین
کزین طاس نگون، نقشش شش آمد