عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
زهی بریخته بر لاله مشک سارا را
شکسته رونق خورشید گوهر آرا را
اگر ز روی تو شمع هدایتی نبود
ز تیرگی که برون آورد نصارا را؟
به صیت حسن گرفت آن بت سمرقندی
چو کشور دل ما خطه بخارا را
به روز کشتن ازان غمزه مهلتی جستم
ولی ندید ز قاتل کسی مدارا را
بیار ساقی ازان آب آتشین که فلک
به باد داد چو جمشید خاک دارا را
ز شوق آن لب شیرین و ماتم فرهاد
ز دیده می رود اینک شکر شکرخا را
دو بوسه از لب خود خسروا، خدا را خواه
بود که بشنود آن سنگدل خدارا را
شکسته رونق خورشید گوهر آرا را
اگر ز روی تو شمع هدایتی نبود
ز تیرگی که برون آورد نصارا را؟
به صیت حسن گرفت آن بت سمرقندی
چو کشور دل ما خطه بخارا را
به روز کشتن ازان غمزه مهلتی جستم
ولی ندید ز قاتل کسی مدارا را
بیار ساقی ازان آب آتشین که فلک
به باد داد چو جمشید خاک دارا را
ز شوق آن لب شیرین و ماتم فرهاد
ز دیده می رود اینک شکر شکرخا را
دو بوسه از لب خود خسروا، خدا را خواه
بود که بشنود آن سنگدل خدارا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مهر بگشای لعل میگون را
مست کن عاشقان مجنون را
رخ نمودی و جان من بردی
اثر این بود فال میمون را
دل من کشته بقای تو باد
چه توان کرد حکم بی چون را
از درونم نمی روی بیرون
که گرفتی درون و بیرون را
نام لیلی برآید اندر نقش
گر ببیزند خاک مجنون را
گریه کردم به خنده بگشادی
لب شکرفشان میگون را
بیش شداز لب تو گریه من
شهد هر چند کم کند خون را
هر دم الحمد می می زنم به رخت
زانکه خوانند بر گل افسون را
گفت خسرو بگیردت ماناک
خاصیت هست کسب افیون را
مست کن عاشقان مجنون را
رخ نمودی و جان من بردی
اثر این بود فال میمون را
دل من کشته بقای تو باد
چه توان کرد حکم بی چون را
از درونم نمی روی بیرون
که گرفتی درون و بیرون را
نام لیلی برآید اندر نقش
گر ببیزند خاک مجنون را
گریه کردم به خنده بگشادی
لب شکرفشان میگون را
بیش شداز لب تو گریه من
شهد هر چند کم کند خون را
هر دم الحمد می می زنم به رخت
زانکه خوانند بر گل افسون را
گفت خسرو بگیردت ماناک
خاصیت هست کسب افیون را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ای شهسوار، نرم ترک ران سمند را
بین زیر پای دیده این مستمند را
تا مردمان ترنج نبرند و دست هم
یوسف رخا، کشیده ترک ران سمند را
سرو بلند را نرسد دست بر سرت
این دست کی رسد به تو سرو بلند را
پای گریزم از شکن گیسوی تو نیست
می کش چنانکه خواهی اسیر کمند را
چشم از تو دور، دانه دل گر ز تو بسوخت
از سوختن گریز نباشد سپند را
ز آمد شد خیال تو ترسم که بی غرض
قصاب پرورش نکند گوسفند را
پند کسم به دل ننشیند که دل ز شوق
پر شد چنانکه جای نماندست پند را
در عاشقی ملامت خسرو بود چنانک
بر ریش تازه داغ نهی دردمند را
بین زیر پای دیده این مستمند را
تا مردمان ترنج نبرند و دست هم
یوسف رخا، کشیده ترک ران سمند را
سرو بلند را نرسد دست بر سرت
این دست کی رسد به تو سرو بلند را
پای گریزم از شکن گیسوی تو نیست
می کش چنانکه خواهی اسیر کمند را
چشم از تو دور، دانه دل گر ز تو بسوخت
از سوختن گریز نباشد سپند را
ز آمد شد خیال تو ترسم که بی غرض
قصاب پرورش نکند گوسفند را
پند کسم به دل ننشیند که دل ز شوق
پر شد چنانکه جای نماندست پند را
در عاشقی ملامت خسرو بود چنانک
بر ریش تازه داغ نهی دردمند را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
بشکفت گل در بوستان آن غنچه خندان کجا
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا
گویند ترک غم بگو، تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو، دیوانه را سامان کجا
از بخت روزی با طرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمه حیوان کجا
می گفت با من هر زمان گر جان دهی، یابی امان
من می برم فرمان به جان، آن یار بی فرمان کجا
گفتم تویی اندر تنم یا هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم، گر آن تویی، پس جان کجا
گفتی صبوری پیش کن، مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن، من کردم، این و آن کجا
پیدا گرت بعد از مهی در کوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا
زین پیش با تو هر زمان می بودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان آن عهد و آن پیمان کجا
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا
گویند ترک غم بگو، تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو، دیوانه را سامان کجا
از بخت روزی با طرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمه حیوان کجا
می گفت با من هر زمان گر جان دهی، یابی امان
من می برم فرمان به جان، آن یار بی فرمان کجا
گفتم تویی اندر تنم یا هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم، گر آن تویی، پس جان کجا
گفتی صبوری پیش کن، مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن، من کردم، این و آن کجا
پیدا گرت بعد از مهی در کوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا
زین پیش با تو هر زمان می بودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان آن عهد و آن پیمان کجا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
برقع برافگن، ای پری، حسن بلاانگیز را
تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را
شب خوش نخفتم هیچ گه زان دم که بهر خون من
شد آشنایی با صبا آن زلف عنبربیز را
دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلف سخن
لیکن تمنا می کنم فتراک صید آویز را
بگذشت کار از زیستن، خیز، ای طبیب خیره کش
بیمار مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را
پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد
شرمت نیاید سوختن خاشاک دودانگیز را
چون خاک گشتم در رهت، چون ایستادی نیستت
باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را
شد عشق جانم را بلا، بی غمزه چشم صنم
قصاب ما نامهربان چه جرم تیغ تیز را
عیاری ما را رسن دور است ازان کنگر، ولی
این اشک شبرو را بگو، آن ناله شب خیز را
بو کز زکوة حسن خودبینی به خسرو یک نظر
اینک شفیع آورده ام این دیده خونریز را
تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را
شب خوش نخفتم هیچ گه زان دم که بهر خون من
شد آشنایی با صبا آن زلف عنبربیز را
دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلف سخن
لیکن تمنا می کنم فتراک صید آویز را
بگذشت کار از زیستن، خیز، ای طبیب خیره کش
بیمار مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را
پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد
شرمت نیاید سوختن خاشاک دودانگیز را
چون خاک گشتم در رهت، چون ایستادی نیستت
باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را
شد عشق جانم را بلا، بی غمزه چشم صنم
قصاب ما نامهربان چه جرم تیغ تیز را
عیاری ما را رسن دور است ازان کنگر، ولی
این اشک شبرو را بگو، آن ناله شب خیز را
بو کز زکوة حسن خودبینی به خسرو یک نظر
اینک شفیع آورده ام این دیده خونریز را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا
که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا
رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا
چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا
کسان به کوی تو پندم دهند و در جایی
که دیده روی تو بیند، چه جای پند آنجا
به خانه تو همه روز بامداد بود
که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا
به شانه شست تو می بافت زلف چون زنجیر
مگیر سخت که دیوانه ایست چند آن جا
کجا روم که ز کوی تو هر کجا که روم
رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا
ز زلفش آمدی، ای باد، حال دلها چیست؟
چگونه اند اسیران مستمند آنجا
بر آستان تو هر کس به رحمتی مخصوص
مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا
که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا
رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا
چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا
کسان به کوی تو پندم دهند و در جایی
که دیده روی تو بیند، چه جای پند آنجا
به خانه تو همه روز بامداد بود
که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا
به شانه شست تو می بافت زلف چون زنجیر
مگیر سخت که دیوانه ایست چند آن جا
کجا روم که ز کوی تو هر کجا که روم
رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا
ز زلفش آمدی، ای باد، حال دلها چیست؟
چگونه اند اسیران مستمند آنجا
بر آستان تو هر کس به رحمتی مخصوص
مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
چه اقبال است این رب که دولت داده رو ما را
که در کوی فراموشان گذر شد یار زیبا را
کمر بند من آمد نزد من خنده زنان امشب
توقف کن که لختی بنگرم پروین و جوزا را
بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع
بدیدم خفته در آغوش خود آن سرو بالا را
به تشویق دهل رنجه مشو، ای نوبتی، امشب
که خفتن در بر یار است بیداران شبها را
تماشا می کنم این قد، قیامت می کند، یارب
که خواهم تا قیامت یاد کردن این تماشا را
کجاها بودی، ای گلبرگ خندان، راست گو با من
که چون چپ داده ای امروز گلرویان رعنا را
رسیدی همچو شاخ گل کدامین باد آوردت
که هرگز می نپرسیدی به یک شاخ گلی ما را
تویی با من، معاذالله ز تو کی آید این یاری
منم با تو، عفاک الله مرا کی باشد این یارا
چه گویی خسروا، چندین حدیث وصل نابوده
خیال است این که ره دادی به سوی خویش سودا را
که در کوی فراموشان گذر شد یار زیبا را
کمر بند من آمد نزد من خنده زنان امشب
توقف کن که لختی بنگرم پروین و جوزا را
بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع
بدیدم خفته در آغوش خود آن سرو بالا را
به تشویق دهل رنجه مشو، ای نوبتی، امشب
که خفتن در بر یار است بیداران شبها را
تماشا می کنم این قد، قیامت می کند، یارب
که خواهم تا قیامت یاد کردن این تماشا را
کجاها بودی، ای گلبرگ خندان، راست گو با من
که چون چپ داده ای امروز گلرویان رعنا را
رسیدی همچو شاخ گل کدامین باد آوردت
که هرگز می نپرسیدی به یک شاخ گلی ما را
تویی با من، معاذالله ز تو کی آید این یاری
منم با تو، عفاک الله مرا کی باشد این یارا
چه گویی خسروا، چندین حدیث وصل نابوده
خیال است این که ره دادی به سوی خویش سودا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
رسید باد صبا تازه کرد جان مرا
نهفته داد به من بوی دلستان مرا
بخفت نرگس و فریاد کم کن، ای بلبل
کنون که خواب گرفته است ناتوان مرا
صبا سواد چمن زا چو نسخه کرد بر آب
به گل نمود که بنگر خط روان مرا
مرا گذر به گلستان بس است، لیک چه سود
که سوی من گذری نیست گلستان مرا
گمان همی بردم کز فراق او بزیم
غم نهفته یقین می کند گمان مرا
نشان نماند ز نقشم، کجاست عارض او
که در کشد قلم این نقش بی نشان مرا
فغان من ز کجا بشنود به گوش آن شوخ
که خود نمی شنود گوش من فغان مرا
پرید جانب او مرغ روح و با من گفت
که من شدم، تو نگهدار آشیان مرا
خوش آن دمی که در آید سپیده دم ز درم
پر از ستاره و مه ساخت خانمان مرا
سرم برید و به دستم نهاد و راه نمود
که خیز و زو سر خود گیر و بخش جان مرا
نهاد بر لب من لب، نماند جای سخن
که مهر کرد به انگشتری دهان مرا
رو، ای صبا و بگو سرو رفته را، باز آی
به نوبهار بدل کن یکی خزان مرا
اسیر زلف ویم با خودم ببر، ای باد
وگرنه زاغ برد با تو استخوان مرا
ز رفتن تو به جان آمدم، نمی دانم
که رفتنت ز کجا خاست بهر جان مرا
دل شکسته خسرو به جانب تو شتافت
غریب نیست، نگهدار میهمان مرا
نهفته داد به من بوی دلستان مرا
بخفت نرگس و فریاد کم کن، ای بلبل
کنون که خواب گرفته است ناتوان مرا
صبا سواد چمن زا چو نسخه کرد بر آب
به گل نمود که بنگر خط روان مرا
مرا گذر به گلستان بس است، لیک چه سود
که سوی من گذری نیست گلستان مرا
گمان همی بردم کز فراق او بزیم
غم نهفته یقین می کند گمان مرا
نشان نماند ز نقشم، کجاست عارض او
که در کشد قلم این نقش بی نشان مرا
فغان من ز کجا بشنود به گوش آن شوخ
که خود نمی شنود گوش من فغان مرا
پرید جانب او مرغ روح و با من گفت
که من شدم، تو نگهدار آشیان مرا
خوش آن دمی که در آید سپیده دم ز درم
پر از ستاره و مه ساخت خانمان مرا
سرم برید و به دستم نهاد و راه نمود
که خیز و زو سر خود گیر و بخش جان مرا
نهاد بر لب من لب، نماند جای سخن
که مهر کرد به انگشتری دهان مرا
رو، ای صبا و بگو سرو رفته را، باز آی
به نوبهار بدل کن یکی خزان مرا
اسیر زلف ویم با خودم ببر، ای باد
وگرنه زاغ برد با تو استخوان مرا
ز رفتن تو به جان آمدم، نمی دانم
که رفتنت ز کجا خاست بهر جان مرا
دل شکسته خسرو به جانب تو شتافت
غریب نیست، نگهدار میهمان مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
جان به خاموشی برآمد بی زبانی چند را
گه گهی می کن نوازش، میهمانی چند را
دی چو بیرون آمدی خوی کرده رو، هر قطره ای
گشت طوفان بلای خان و مانی چند را
گر زنی شمشیر از غمزه تو ای سلطان حسن
این سیاست سخت تر پیر و جوانی چند را
من ز تو محروم و خلقی در گمان این هم خوش است
باد یارب، روز نیکو بدگمانی چند را
دیگ وصل کس نپختی، ورنه هر دم وصل تو
آتشی بر کرد و هیزم کرد جانی چند را
چند طعنه عاقلان را، یک زمان بیرون خرام
سوخته چون می کنی نامهربانی چند را
یک یک اندر کوی تو بی داغ آه من نماند
وه که آخر چند سوزم بی زبانی چند را
گر نگردد خاک در کویت چه کار آید تنم؟
بهر این پروردم آخر استخوانی چند مرا
صد چو خسرو می کند جان پیشت آخر خنده ای
زانکه شد هنگام یاسین ناتوانی چند را
گه گهی می کن نوازش، میهمانی چند را
دی چو بیرون آمدی خوی کرده رو، هر قطره ای
گشت طوفان بلای خان و مانی چند را
گر زنی شمشیر از غمزه تو ای سلطان حسن
این سیاست سخت تر پیر و جوانی چند را
من ز تو محروم و خلقی در گمان این هم خوش است
باد یارب، روز نیکو بدگمانی چند را
دیگ وصل کس نپختی، ورنه هر دم وصل تو
آتشی بر کرد و هیزم کرد جانی چند را
چند طعنه عاقلان را، یک زمان بیرون خرام
سوخته چون می کنی نامهربانی چند را
یک یک اندر کوی تو بی داغ آه من نماند
وه که آخر چند سوزم بی زبانی چند را
گر نگردد خاک در کویت چه کار آید تنم؟
بهر این پروردم آخر استخوانی چند مرا
صد چو خسرو می کند جان پیشت آخر خنده ای
زانکه شد هنگام یاسین ناتوانی چند را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
زاد چون از صبح روشن آفتاب
ساقی خورشید رو در ده شراب
لعل ندهی آن عرق در ده که چون
گل برآرد هم گل ست و هم گلاب
خرم آن کو غرق می باشد مدام
چون خیال دوست در می های ناب
عاشقی با پارسایی هم خوش است
همچنان کافتاد میان باده آب
هست ما را نازنینی می پرست
کو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم شب کامد مرا بیدار کرد
من همان دولت همی دیدم به خواب
بیخودی زد راهم از نی تا به صبح
خانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب
زلف بر کف شب همی پنداشتم
کز بناگوشش برآمد آفتاب
خاست از خواب و شرابم داد و گفت
نوش کن بر پادشاه کامیاب
شاه قطب الدین، کلید هفت ملک
کز درش دارد جهانی فتح باب
ساقی خورشید رو در ده شراب
لعل ندهی آن عرق در ده که چون
گل برآرد هم گل ست و هم گلاب
خرم آن کو غرق می باشد مدام
چون خیال دوست در می های ناب
عاشقی با پارسایی هم خوش است
همچنان کافتاد میان باده آب
هست ما را نازنینی می پرست
کو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم شب کامد مرا بیدار کرد
من همان دولت همی دیدم به خواب
بیخودی زد راهم از نی تا به صبح
خانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب
زلف بر کف شب همی پنداشتم
کز بناگوشش برآمد آفتاب
خاست از خواب و شرابم داد و گفت
نوش کن بر پادشاه کامیاب
شاه قطب الدین، کلید هفت ملک
کز درش دارد جهانی فتح باب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ای نازنین که ماه منی امشب
رحمی بکن چو شاه منی امشب
خوش بنشین، باده بکش پاک
خواب مکن چو ماه منی امشب
بر خانه چه باشد دمی چون تو
همچو یوسف به چاه منی امشب
بر فرق من نشین که ز بس عزت
هم تاج و هم کلاه منی امشب
وصل بتان اگر ز گنه باشد
ایمن نشین ز آه منی امشب
سیل چشمم چو ز خون است، بشناس
هر جا که گریه عشق راه منی امشب
فردا که روی، نزید خسرو
بس آتش به کاه منی امشب
رحمی بکن چو شاه منی امشب
خوش بنشین، باده بکش پاک
خواب مکن چو ماه منی امشب
بر خانه چه باشد دمی چون تو
همچو یوسف به چاه منی امشب
بر فرق من نشین که ز بس عزت
هم تاج و هم کلاه منی امشب
وصل بتان اگر ز گنه باشد
ایمن نشین ز آه منی امشب
سیل چشمم چو ز خون است، بشناس
هر جا که گریه عشق راه منی امشب
فردا که روی، نزید خسرو
بس آتش به کاه منی امشب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ای قبله صاحب نظران، روی چو ماهت
سرفتنه خوبان جهان چشم سیاهت
تو پادشه کشور حسنی و ملاحت
خوبان جهانند همه خیل و سپاهت
هر گه که ز بازار روی جانب خانه
چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت
نزدیک توام چون نگذارند رقیبان
دزدیده بیایم، کنم از دور نگاهت
خسرو چه کنی ناله و هر دم چه کشی آه؟
آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت
سرفتنه خوبان جهان چشم سیاهت
تو پادشه کشور حسنی و ملاحت
خوبان جهانند همه خیل و سپاهت
هر گه که ز بازار روی جانب خانه
چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت
نزدیک توام چون نگذارند رقیبان
دزدیده بیایم، کنم از دور نگاهت
خسرو چه کنی ناله و هر دم چه کشی آه؟
آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نگارا، چون تو زیبا کس ندیده ست
چنان رویی، نگارا، کس ندیده ست
نهان می دار از من خویشتن را
چنین خود آشکارا کس ندیده ست
بیا امروز تا سیرت ببینم
مگو فردا که فردا کس ندیده ست
تماشا می کنم در باغ رویت
وزین خوشتر تماشا کس ندیده ست
ز آب دیده پیدا گشت رازم
بدینسان آب صحرا کس ندیده ست
مرا گویی که دل بر جای خود دار
دل عشاق بر جا کس ندیده ست
ز خسرو دل که دزدیدی بده باز
مگو دیده ست کس یا کس ندیده ست
چنان رویی، نگارا، کس ندیده ست
نهان می دار از من خویشتن را
چنین خود آشکارا کس ندیده ست
بیا امروز تا سیرت ببینم
مگو فردا که فردا کس ندیده ست
تماشا می کنم در باغ رویت
وزین خوشتر تماشا کس ندیده ست
ز آب دیده پیدا گشت رازم
بدینسان آب صحرا کس ندیده ست
مرا گویی که دل بر جای خود دار
دل عشاق بر جا کس ندیده ست
ز خسرو دل که دزدیدی بده باز
مگو دیده ست کس یا کس ندیده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
من و شب زندگانی من اینست
دل و غم شادمانی من اینست
همه شب خون دل نوشم به یادش
شراب ارغوانی من اینست
همی نالم به شب بیداری هجر
سرود میهمانی من اینست
من و کنج غم و شبهای تاریک
طرب جای نهانی من اینست
ببندد چشم من بر من خیالش
که شبها یار جانی من اینست
نباید کاید از تنگی من تنگ
برین دل بدگمانی من اینست
ز عشقش گاه میرم، گه زیم باز
طریق زندگانی من اینست
رها کن تا بمیرم زیر پایت
که عمر جاودانی من اینست
بس ست این قیمت خسرو که گویی
غلام رایگانی من اینست
دل و غم شادمانی من اینست
همه شب خون دل نوشم به یادش
شراب ارغوانی من اینست
همی نالم به شب بیداری هجر
سرود میهمانی من اینست
من و کنج غم و شبهای تاریک
طرب جای نهانی من اینست
ببندد چشم من بر من خیالش
که شبها یار جانی من اینست
نباید کاید از تنگی من تنگ
برین دل بدگمانی من اینست
ز عشقش گاه میرم، گه زیم باز
طریق زندگانی من اینست
رها کن تا بمیرم زیر پایت
که عمر جاودانی من اینست
بس ست این قیمت خسرو که گویی
غلام رایگانی من اینست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
به هر بیتی که وصف آن رخانست
چو نیکو بنگری شه بیت آنست
کمر که بسته او هست جانم
مرا جانی ست آن هم در میانست
ندارم در میان تو سخن هیچ
ولی جان را سخن در آن دهانست
به ما گر می کند چشم تو شوخی
که شوخی شیوه های سرخوشانست
به هر مو زلف تو دارد دو صد دل
چه دزدی پر دلی نامهربانست
دلم را برد و جان را کشت چشمت
جهانگیرست و هم صاحب قرانست
چو نیکو بنگری شه بیت آنست
کمر که بسته او هست جانم
مرا جانی ست آن هم در میانست
ندارم در میان تو سخن هیچ
ولی جان را سخن در آن دهانست
به ما گر می کند چشم تو شوخی
که شوخی شیوه های سرخوشانست
به هر مو زلف تو دارد دو صد دل
چه دزدی پر دلی نامهربانست
دلم را برد و جان را کشت چشمت
جهانگیرست و هم صاحب قرانست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای خوانده، بتان حسن شاهت
وز قلب شکستگان سپاهت
دودیست بر آتش جهانسوز
آن سبزه خط که شد سیاهت
شد در ز نخت هزار جان عرق
از خوی چو بر آب گشت چاهت
هر لحظه جراحتی است در جان
بینم چو ز دور گاه گاهت
دزدم نظر از دو چشم خود نیز
دزدیده چو بنگرم به ماهت
تفسیده چو پر خورد بمیرد
زان روی نمی کنم نگاهت
شد گریه ای، ار چه پای گیرت
بردن نتوان بدین ز راهت
بسیار شد آه خلق، هشدار
کین باد نیفگند کلاهت
گر خون ریزی ز صد چو خسرو
رخساره بس ست عذر خواهت
وز قلب شکستگان سپاهت
دودیست بر آتش جهانسوز
آن سبزه خط که شد سیاهت
شد در ز نخت هزار جان عرق
از خوی چو بر آب گشت چاهت
هر لحظه جراحتی است در جان
بینم چو ز دور گاه گاهت
دزدم نظر از دو چشم خود نیز
دزدیده چو بنگرم به ماهت
تفسیده چو پر خورد بمیرد
زان روی نمی کنم نگاهت
شد گریه ای، ار چه پای گیرت
بردن نتوان بدین ز راهت
بسیار شد آه خلق، هشدار
کین باد نیفگند کلاهت
گر خون ریزی ز صد چو خسرو
رخساره بس ست عذر خواهت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
سرو به دید آن قد و رعنایی ازان بالا گرفت
در چمنها لاجرم کارش ازان بالا گرفت
با قدش نسبت ندارد قامت سرو بلند
راست می گوییم و بر ما نیست این کس را گرفت
جز حدیث تیر او در دل نمی آید مرا
تا خیال آن کمان ابرو به چشمم جا گرفت
حق آن قرص رخ و آن لب نمی داند رقیب
خواهد آن نان و نمک روزی دو چشمش را گرفت
من که پیچیدم به فکر آن دو زلف عنبرین
عاقبت زین فکر بی پایان مرا سودا گرفت
دوش می گفتم ز سوز دل حدیثی با چراغ
در سر شمع آتش افتاد و ز سر تا گرفت
خسروا، تا یافت مأوا جان ما در کوی دوست
شد مقیم آن سر کو و دلش از ما گرفت
در چمنها لاجرم کارش ازان بالا گرفت
با قدش نسبت ندارد قامت سرو بلند
راست می گوییم و بر ما نیست این کس را گرفت
جز حدیث تیر او در دل نمی آید مرا
تا خیال آن کمان ابرو به چشمم جا گرفت
حق آن قرص رخ و آن لب نمی داند رقیب
خواهد آن نان و نمک روزی دو چشمش را گرفت
من که پیچیدم به فکر آن دو زلف عنبرین
عاقبت زین فکر بی پایان مرا سودا گرفت
دوش می گفتم ز سوز دل حدیثی با چراغ
در سر شمع آتش افتاد و ز سر تا گرفت
خسروا، تا یافت مأوا جان ما در کوی دوست
شد مقیم آن سر کو و دلش از ما گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
دل ز انعامت، مها، با التفاتی قانع است
دیده در ماهی اگر بیند، رخت خوش طالع است
گر برفت از شوق رویت دل ز دستم، باک نیست
دل برفت و جان برفت و عقل و دین خوش قانع است
نقطه خالش به رخ منشور حسن است و نشانست
ملک لطف دلبری را روی خوبش جامع است
جنت و دوزخ بهشت و مردگی عین حیات
بی تو جنت دوزخ است و زندگانی ضایع است
چون بنفشه خم گرفته قامتم در هجر تو
همچو نرگس چشم من باز است و اشکش دامع است
کاکل مشکین پریشان بر رخ چون مه فگن
تا بپندارند کابری بر رخ مه واقع است
همچو ابر بی حیا سرگشته و برگشته باد
هر که خسرو را ز ماه روی خوبت مانع است
دیده در ماهی اگر بیند، رخت خوش طالع است
گر برفت از شوق رویت دل ز دستم، باک نیست
دل برفت و جان برفت و عقل و دین خوش قانع است
نقطه خالش به رخ منشور حسن است و نشانست
ملک لطف دلبری را روی خوبش جامع است
جنت و دوزخ بهشت و مردگی عین حیات
بی تو جنت دوزخ است و زندگانی ضایع است
چون بنفشه خم گرفته قامتم در هجر تو
همچو نرگس چشم من باز است و اشکش دامع است
کاکل مشکین پریشان بر رخ چون مه فگن
تا بپندارند کابری بر رخ مه واقع است
همچو ابر بی حیا سرگشته و برگشته باد
هر که خسرو را ز ماه روی خوبت مانع است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
ساقیا، می ده که امروزم سر دیوانگی ست
جام پر گردان که مرگم در تهی پیمانگی ست
من به رغبت جان دهم تا رحمت آری بر تنم
این عنایت در میان دوستان بیگانگی ست
زاهدا، تعویذ خود ضایع مکن بر من، از آنک
عشق من ضایع نخواهد شد که دیو خانگی ست
قصه های درد خوانم هر شبی با بخت خویش
وین همه بیداری من، زین دراز افسانگی ست
بس که در زنجیر خونابم مسلسل شد سخن
هر غزل از دفتر من مایه دیوانگی ست
شمع شیرینی چشیده ست، ار بسوزد باک نیست
لذت از آتش گرفتن مذهب پروانگی ست
طعنه های دشمنان مشتاق را تاج سر است
نام رسوایی به کوی عاشقان فرزانگی ست
نیست آن مردانگی کاندر غزا کافر کشی
در صف عشاق خود را کشتن از مردانگی ست
خسروا، سلطان عشق، ار می کشد، یاری مخواه
زانکه معزول است عقل و صبر بی پروانگی ست
جام پر گردان که مرگم در تهی پیمانگی ست
من به رغبت جان دهم تا رحمت آری بر تنم
این عنایت در میان دوستان بیگانگی ست
زاهدا، تعویذ خود ضایع مکن بر من، از آنک
عشق من ضایع نخواهد شد که دیو خانگی ست
قصه های درد خوانم هر شبی با بخت خویش
وین همه بیداری من، زین دراز افسانگی ست
بس که در زنجیر خونابم مسلسل شد سخن
هر غزل از دفتر من مایه دیوانگی ست
شمع شیرینی چشیده ست، ار بسوزد باک نیست
لذت از آتش گرفتن مذهب پروانگی ست
طعنه های دشمنان مشتاق را تاج سر است
نام رسوایی به کوی عاشقان فرزانگی ست
نیست آن مردانگی کاندر غزا کافر کشی
در صف عشاق خود را کشتن از مردانگی ست
خسروا، سلطان عشق، ار می کشد، یاری مخواه
زانکه معزول است عقل و صبر بی پروانگی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
هر که را در سر زلف صنمی دسترسی است
برود گر به سر ماه همان رشته بس است
هیچ کس نیست که او را به جهان دردی نیست
وانکه دردیش نباشد به جهان هیچ کس است
پخته شد در هوس دوست دلم بریانم
بجز این هر چه که پخت این دل بریان هوس است
گلرخا، روی تو آن را که در آمد در چشم
هر که را گل به دو چشم آیدش او هم چو خس است
عاشقان راست شب واپسی از روز حیات
زلف کز روی چو روزت قدری باز پس است
زلف تو در دلم آمد، نفسم بسته بماند
زار می گریم و چندین گر هم در نفس است
از لب خود شکری ده که ز حسرت خسرو
دست مالان و رخ آلوده به خون چون مگس است
برود گر به سر ماه همان رشته بس است
هیچ کس نیست که او را به جهان دردی نیست
وانکه دردیش نباشد به جهان هیچ کس است
پخته شد در هوس دوست دلم بریانم
بجز این هر چه که پخت این دل بریان هوس است
گلرخا، روی تو آن را که در آمد در چشم
هر که را گل به دو چشم آیدش او هم چو خس است
عاشقان راست شب واپسی از روز حیات
زلف کز روی چو روزت قدری باز پس است
زلف تو در دلم آمد، نفسم بسته بماند
زار می گریم و چندین گر هم در نفس است
از لب خود شکری ده که ز حسرت خسرو
دست مالان و رخ آلوده به خون چون مگس است