عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
بر گل فشاند غالیه از زلف مشک بیز
ناسور شد جراحتت ایدل زجای خیز
ایشمع از شعاع جمالت جهان بسوخت
اشکی سحر بماتم پروانه ات بریز
ایدل بخواند آیت فارالتنور چشم
فرصت غنیمت است تو خاکی بسر به بیز
چون شد که دل بحلقه زلفت پناه برد
زخمی زبوی مشک اگر دارد احتریز
تا تیغ امتحان زمیان آخت ترک من
ممتاز کرد عاشق از اغیار بی تمیز
مردم بطوف کعبه و این بوالعجب که من
دیدم که طوف گرد بتی میکند حجیز
آن بت کدام نور خدا خانه زاد حق
حیدر شفیع خیل خلایق برستخیز
چشمت بخاص و عام ببسته ره نظر
زلفت بوحش و طیر به بسته ره گریز
جز مدح حیدر ار سخن آشفته گفته ای
دادی بسیم ناسره این یوسف عزیز
ناسور شد جراحتت ایدل زجای خیز
ایشمع از شعاع جمالت جهان بسوخت
اشکی سحر بماتم پروانه ات بریز
ایدل بخواند آیت فارالتنور چشم
فرصت غنیمت است تو خاکی بسر به بیز
چون شد که دل بحلقه زلفت پناه برد
زخمی زبوی مشک اگر دارد احتریز
تا تیغ امتحان زمیان آخت ترک من
ممتاز کرد عاشق از اغیار بی تمیز
مردم بطوف کعبه و این بوالعجب که من
دیدم که طوف گرد بتی میکند حجیز
آن بت کدام نور خدا خانه زاد حق
حیدر شفیع خیل خلایق برستخیز
چشمت بخاص و عام ببسته ره نظر
زلفت بوحش و طیر به بسته ره گریز
جز مدح حیدر ار سخن آشفته گفته ای
دادی بسیم ناسره این یوسف عزیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
خیز ای کمند آه و در زلف او درآویز
او را به خویشتن کش با او دمی درآویز
هر چند بزم عامست و آن شمع زیب محفل
پروانه جان برافشان وز مدعی بپرهیز
نرخ شکر شکستی آب نبات بردی
تا تو حدیث گفتی زآن پسته شکر ریز
ای باغبان به چشمت گر خود بصیرتی هست
با سرو گو که بنشین وی سرو معتدل خیز
آهوی شیر افکن نبود به جز دو چشمت
تیر نظر به راه است آهوی من بپرهیز
اینجا هزار شیر است اندر کمند نخجیر
تو خود غزال چینی از دام عشق بگریز
زاسرار عشق امروز چون باخبر شدت دل
آشفته را ز رحمت آبی بر آتشین ریز
تا از ولی امکان خواهد دوای دردت
آرد به پارس ترکت گر خود بود به تبریز
او را به خویشتن کش با او دمی درآویز
هر چند بزم عامست و آن شمع زیب محفل
پروانه جان برافشان وز مدعی بپرهیز
نرخ شکر شکستی آب نبات بردی
تا تو حدیث گفتی زآن پسته شکر ریز
ای باغبان به چشمت گر خود بصیرتی هست
با سرو گو که بنشین وی سرو معتدل خیز
آهوی شیر افکن نبود به جز دو چشمت
تیر نظر به راه است آهوی من بپرهیز
اینجا هزار شیر است اندر کمند نخجیر
تو خود غزال چینی از دام عشق بگریز
زاسرار عشق امروز چون باخبر شدت دل
آشفته را ز رحمت آبی بر آتشین ریز
تا از ولی امکان خواهد دوای دردت
آرد به پارس ترکت گر خود بود به تبریز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
آن را که با تو نیست مجال کنار و بوس
بر عمر رفته شب همه شب میخورد فسوس
ما را که گوش پر شده زآواز طبل عشق
از نوبتی چه باک که کوبد ببام کوس
عاشق که گوش و هوش بگفتار یار داد
حاشا که جا بگوش دهد گفته خروس
از پرتو جمال تو آتش پدید شد
سجده از آن کنند بر آتشکده مجوس
شرطست صلح عاشق و معشوق در جهان
گو جنگ باش در عرب و هند و رم و روس
گردد نشان تیر نظر گر برزم عشق
رستم بخاک و خون بطپد همچو اشکبوس
گر در حریم عشق روی عقل کن نثار
در حجله رو نما طلبد لاجرم عروس
گو از کمان چرخ ببارد هزار تیر
آشفته را پناه بود چون حریم طوس
دستی که جز بدامن یار است گو ببر
در قطع عضو هست علاج شقا قلوس
بر عمر رفته شب همه شب میخورد فسوس
ما را که گوش پر شده زآواز طبل عشق
از نوبتی چه باک که کوبد ببام کوس
عاشق که گوش و هوش بگفتار یار داد
حاشا که جا بگوش دهد گفته خروس
از پرتو جمال تو آتش پدید شد
سجده از آن کنند بر آتشکده مجوس
شرطست صلح عاشق و معشوق در جهان
گو جنگ باش در عرب و هند و رم و روس
گردد نشان تیر نظر گر برزم عشق
رستم بخاک و خون بطپد همچو اشکبوس
گر در حریم عشق روی عقل کن نثار
در حجله رو نما طلبد لاجرم عروس
گو از کمان چرخ ببارد هزار تیر
آشفته را پناه بود چون حریم طوس
دستی که جز بدامن یار است گو ببر
در قطع عضو هست علاج شقا قلوس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
درد چون دادی طبیب از ناتوان خود بپرس
گر نمی پرسی زدرد از امتحان خود بپرس
ای گل نوخیز حال باغبان پیر را
از پی شکرانه نخل جوان خود بپرس
حالت شبها که در کویت بروز آورده ام
گر نگفته پاسبانت از سگان خود بپرس
گفتی از تیر نگاه کیستت مجروح دل
من نمیگویم تو از تیر و کمان خود بپرس
گفتیم رخساره تو زعفرانی از چه شد
سر این روزی زشاخ ارغوان خود بپرس
زخم ناسور دلم زآن ناوک مژگان بجوی
تلخی کام من از شیرین دهان خود بپرس
ما خزان بسیار دیدیم ای بهار باغ حسن
میشوی آخر پشیمان از خزان خود بپرس
چند گوئی کز چه لاغر گشته اندامت چو موی
سر این باریکی از موی میان خود بپرس
گفتی از دیده چرا کردی دو جوی خون روان
قصه آن جوی از سرو روان خود بپرس
از غرور حسن ای گل گر فغانم نشنوی
حال زار عندلیب از باغبان خود بپرس
آن تن سیمین چرا دادی بسیم قلب غیر
طفلی از پیران گهی سود و زیان خود بپرس
نیست در راهت بجز خار مغیلان حاج را
آخر ای کعبه گهی از رهروان خود بپرس
طوطی از آن پسته شکرفشان آگاه نیست
وصفش از آشفته شیرین زبان خود بپرس
شب چو در گوشت رسد ای لیلی افغان جرس
حالت مجنون گهی از ساربان خود بپرس
در قیامت چون بتابد آفتاب روز حشر
ای علی مرتضی از شیعیان خود بپرس
گر نمی پرسی زدرد از امتحان خود بپرس
ای گل نوخیز حال باغبان پیر را
از پی شکرانه نخل جوان خود بپرس
حالت شبها که در کویت بروز آورده ام
گر نگفته پاسبانت از سگان خود بپرس
گفتی از تیر نگاه کیستت مجروح دل
من نمیگویم تو از تیر و کمان خود بپرس
گفتیم رخساره تو زعفرانی از چه شد
سر این روزی زشاخ ارغوان خود بپرس
زخم ناسور دلم زآن ناوک مژگان بجوی
تلخی کام من از شیرین دهان خود بپرس
ما خزان بسیار دیدیم ای بهار باغ حسن
میشوی آخر پشیمان از خزان خود بپرس
چند گوئی کز چه لاغر گشته اندامت چو موی
سر این باریکی از موی میان خود بپرس
گفتی از دیده چرا کردی دو جوی خون روان
قصه آن جوی از سرو روان خود بپرس
از غرور حسن ای گل گر فغانم نشنوی
حال زار عندلیب از باغبان خود بپرس
آن تن سیمین چرا دادی بسیم قلب غیر
طفلی از پیران گهی سود و زیان خود بپرس
نیست در راهت بجز خار مغیلان حاج را
آخر ای کعبه گهی از رهروان خود بپرس
طوطی از آن پسته شکرفشان آگاه نیست
وصفش از آشفته شیرین زبان خود بپرس
شب چو در گوشت رسد ای لیلی افغان جرس
حالت مجنون گهی از ساربان خود بپرس
در قیامت چون بتابد آفتاب روز حشر
ای علی مرتضی از شیعیان خود بپرس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
دل چو افغان برکشد پروا نمیدارد زکس
مرغ عاشق را نه بیم از بند باشد نه قفس
عشق چون در دل نشست اندیشه غفلت خطاست
رند کز می مست شد پروا ندارد از عسس
دیده را نبود نظر جز جانب منظور دل
منظر دل لاجرم خلوتگه یار است و بس
از همچو مشتری گر عار دارد شکری
یا شکر پنهان کند یا پر ببندد از مگس
باغبان ما را مران از گلشن کوی نگار
کاب و رنگ او نکاهد از هجوم خار و خس
محمل لیلی مگر در ره بود ای ساربان
کامده دل در بر مجنون بافغان چون جرس
تا توئی در محفل آشفته غزلخوانست و مست
با حضور گل نبندد بلبل شیدا نفس
کاشف اسرار یزدان مشعله افروز طور
آنکه ساجد کرد موسی را زانوار قبس
گل علی مرتضی و جای او گلزار دل
بلبل طبعم بمدح او نواخوانست و بس
مرغ عاشق را نه بیم از بند باشد نه قفس
عشق چون در دل نشست اندیشه غفلت خطاست
رند کز می مست شد پروا ندارد از عسس
دیده را نبود نظر جز جانب منظور دل
منظر دل لاجرم خلوتگه یار است و بس
از همچو مشتری گر عار دارد شکری
یا شکر پنهان کند یا پر ببندد از مگس
باغبان ما را مران از گلشن کوی نگار
کاب و رنگ او نکاهد از هجوم خار و خس
محمل لیلی مگر در ره بود ای ساربان
کامده دل در بر مجنون بافغان چون جرس
تا توئی در محفل آشفته غزلخوانست و مست
با حضور گل نبندد بلبل شیدا نفس
کاشف اسرار یزدان مشعله افروز طور
آنکه ساجد کرد موسی را زانوار قبس
گل علی مرتضی و جای او گلزار دل
بلبل طبعم بمدح او نواخوانست و بس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
حذر از تیر آن ترک قزلباش
که چشم مست دارد غمزه جماش
برم یرغو بر سلطان ترکان
که ترکی خون مردم میخورد فاش
بیا و دست رنگین کن بخونم
که من پای تو میپوشم بپاداش
چه افیون کرد در می ساقی ما
که امشب زاهدان گویند ایکاش
حدیثی زآن شکر لب گفت با غیر
که شد بر زخم مشتاقان نمک پاش
بنازم رند بی خیل و حشم را
که ابرش خیمه گشت و باد فراش
زتصویر تو عاجز گشت اوهام
کجا این آرزو را کرد نقاش
نکرده آن تصرف در دل جان
که شاید دیگری بگزید بر جاش
باغیارش همه شیرین زبانیست
باحبابش نباشد غیر پرخاش
چو عکس دوست آشفته است از می
از آن شد میپرست و رند و قلاش
به خیل مرتضی حلقه بگوشم
اگر سر حلقه ام در خیل اوباش
که چشم مست دارد غمزه جماش
برم یرغو بر سلطان ترکان
که ترکی خون مردم میخورد فاش
بیا و دست رنگین کن بخونم
که من پای تو میپوشم بپاداش
چه افیون کرد در می ساقی ما
که امشب زاهدان گویند ایکاش
حدیثی زآن شکر لب گفت با غیر
که شد بر زخم مشتاقان نمک پاش
بنازم رند بی خیل و حشم را
که ابرش خیمه گشت و باد فراش
زتصویر تو عاجز گشت اوهام
کجا این آرزو را کرد نقاش
نکرده آن تصرف در دل جان
که شاید دیگری بگزید بر جاش
باغیارش همه شیرین زبانیست
باحبابش نباشد غیر پرخاش
چو عکس دوست آشفته است از می
از آن شد میپرست و رند و قلاش
به خیل مرتضی حلقه بگوشم
اگر سر حلقه ام در خیل اوباش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
شهد آن بوسه که خوردم زلب شیرینش
زهر در کام شد از مهر رقیب و کینش
جان فرهاد بتلخی زکفش رفت برون
خسروا فاش مکن قصه بر شیرینش
پرده ام چرخ دریده است بیک چشم زدن
بگسلانم زمژه عقدمه و پروینش
دامن از لاله و گل پر بودم زابر مژه
باعبان گو ببرد باغ گل و نسرینش
نبود نرگس مشتاق بجز چشم حبیب
دل زشهلا نشود ساکن و از مشکینش
گفته بودم نبرم نام زقاتل بر غیر
چکنم با سر انگشت بخون رنگینش
چه عجب گر تو فراموش شدی از نظرش
یار نو هست کجا یاد کند پارینش
استخوانی بسر کوی تو آشفته کشید
گو سگانت بستانند پی تسکینش
گر زند شیخ حرم لاف زاسلام ولی
کفر زلف کج تو رخنه کند دردینش
رحمی ای شاه بدرویش ثنا گستر خویش
که ولای تو بود در دو جهان آئینش
تا که پروانه اغیار پر آنجا نزند
سوختم شمع صفت شب بسر بالینش
نرم شد زآتش اگر آهن تو ای حداد
زآه من نرم نشد از چه دل سنگینش
زهر در کام شد از مهر رقیب و کینش
جان فرهاد بتلخی زکفش رفت برون
خسروا فاش مکن قصه بر شیرینش
پرده ام چرخ دریده است بیک چشم زدن
بگسلانم زمژه عقدمه و پروینش
دامن از لاله و گل پر بودم زابر مژه
باعبان گو ببرد باغ گل و نسرینش
نبود نرگس مشتاق بجز چشم حبیب
دل زشهلا نشود ساکن و از مشکینش
گفته بودم نبرم نام زقاتل بر غیر
چکنم با سر انگشت بخون رنگینش
چه عجب گر تو فراموش شدی از نظرش
یار نو هست کجا یاد کند پارینش
استخوانی بسر کوی تو آشفته کشید
گو سگانت بستانند پی تسکینش
گر زند شیخ حرم لاف زاسلام ولی
کفر زلف کج تو رخنه کند دردینش
رحمی ای شاه بدرویش ثنا گستر خویش
که ولای تو بود در دو جهان آئینش
تا که پروانه اغیار پر آنجا نزند
سوختم شمع صفت شب بسر بالینش
نرم شد زآتش اگر آهن تو ای حداد
زآه من نرم نشد از چه دل سنگینش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
هر کرا خواندی از نکویانش
لاجرم نیست عهد و پیمانش
هر که سرو و گلش در ایوانست
نرود دل بسوی بستانش
چشم هر کاو بر آن دو ابرو دوخت
گو بکن سینه وقف پیکانش
مور بگرفت خاتم لعلش
آن که بد حشمت سلیمانش
معجز عیسویش در لب نوش
دست موسی است در گریبانش
حلقه زد زلف تا که بر رویت
عقل پنداشت چشم حیرانش
من و ساقی حوروش در باغ
زاهد و خلد و حور و غلمانش
کی مرا ره دهد بچاه ذقن
آنکه یوسف بود بزندانش
در دل آشفته را بسی گره است
از خم طره پریشانش
لاجرم نیست عهد و پیمانش
هر که سرو و گلش در ایوانست
نرود دل بسوی بستانش
چشم هر کاو بر آن دو ابرو دوخت
گو بکن سینه وقف پیکانش
مور بگرفت خاتم لعلش
آن که بد حشمت سلیمانش
معجز عیسویش در لب نوش
دست موسی است در گریبانش
حلقه زد زلف تا که بر رویت
عقل پنداشت چشم حیرانش
من و ساقی حوروش در باغ
زاهد و خلد و حور و غلمانش
کی مرا ره دهد بچاه ذقن
آنکه یوسف بود بزندانش
در دل آشفته را بسی گره است
از خم طره پریشانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
این چه بلبل که چو گوش کند آوازش
غنچه طوطی صفت آید زپی پروازش
نقش او بسته صورتگر و بازش نکشد
با نیاز آمده ام تا کشم از جان بازش
عکس ساقی بدرون داشت نهان باده ناب
وه که ای جام بلورین کند افشا رازش
بگدائی در میکده سازد درویش
که سلاطین دو عالم بکنند اعزازش
زخمه بر پرده عشاق زن ایمطرب عشق
که زآهنگ دگر شور گرفته سازش
دل سودازده آن مرغ که پرواز گرفت
نه چنان رفته که بینند دگر ره بازش
یوسف مصری اگر بندگی عشق نکرد
که نودی بعزیزی زجهان ممتازش
دل آشفته ززلفت گذرد چون بپرد
صعوه ای را که گرفتست بچنگل بازش
تا کی این سبحه و آن دفتر آلوده بزرق
سعی کن در قدم پیر مغان اندازش
پیر میخانه وحدت علی آن مخزن عشق
که بجز عقل نخستین نبود انبازش
ای خوشا طوس و خوش آن روضه جنت تمثال
وقت آنست که آنجا بری ای شیرازش
غنچه طوطی صفت آید زپی پروازش
نقش او بسته صورتگر و بازش نکشد
با نیاز آمده ام تا کشم از جان بازش
عکس ساقی بدرون داشت نهان باده ناب
وه که ای جام بلورین کند افشا رازش
بگدائی در میکده سازد درویش
که سلاطین دو عالم بکنند اعزازش
زخمه بر پرده عشاق زن ایمطرب عشق
که زآهنگ دگر شور گرفته سازش
دل سودازده آن مرغ که پرواز گرفت
نه چنان رفته که بینند دگر ره بازش
یوسف مصری اگر بندگی عشق نکرد
که نودی بعزیزی زجهان ممتازش
دل آشفته ززلفت گذرد چون بپرد
صعوه ای را که گرفتست بچنگل بازش
تا کی این سبحه و آن دفتر آلوده بزرق
سعی کن در قدم پیر مغان اندازش
پیر میخانه وحدت علی آن مخزن عشق
که بجز عقل نخستین نبود انبازش
ای خوشا طوس و خوش آن روضه جنت تمثال
وقت آنست که آنجا بری ای شیرازش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
هر کرا بار میدهد یارش
دامن وصل گونگه دارش
تلخ شد کام کوهکن شیرین
زنده کن زآن لب شکربارش
سرو پابست او شود چو تزرو
در چمن بنگرد چو رفتارش
دل چو مستسقی و لب تو فرات
تشنه ام بوسم از دو صد بارش
میبرد نام غیر را بنگر
لب شیرین تلخ گفتارش
بود یک گونه اش کم از دگری
خال مشکین فزود مقدارش
یوسف آمد بمصر چهره مپوش
بشکنی تا که نرخ بازارش
قدر مقدار یار زآن بیش است
که بود جا بکوی اغیارش
دل آشفته وقف طره تست
گر کنی شاد یا که آزارش
لیک گاهی دلش بدست آور
که بود با علی سر و کارش
آن شه عرش آشیان که بود
عرش سایه نشین دیوارش
دامن وصل گونگه دارش
تلخ شد کام کوهکن شیرین
زنده کن زآن لب شکربارش
سرو پابست او شود چو تزرو
در چمن بنگرد چو رفتارش
دل چو مستسقی و لب تو فرات
تشنه ام بوسم از دو صد بارش
میبرد نام غیر را بنگر
لب شیرین تلخ گفتارش
بود یک گونه اش کم از دگری
خال مشکین فزود مقدارش
یوسف آمد بمصر چهره مپوش
بشکنی تا که نرخ بازارش
قدر مقدار یار زآن بیش است
که بود جا بکوی اغیارش
دل آشفته وقف طره تست
گر کنی شاد یا که آزارش
لیک گاهی دلش بدست آور
که بود با علی سر و کارش
آن شه عرش آشیان که بود
عرش سایه نشین دیوارش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
ساقیا مستند چشمانت دمی هشیار باش
خواب میآرد فسون غمزه ات بیدار باش
عقل بر دین میکند ترغیب و عشق او بکفر
کفر عشق اسلام دان و زعقل و دین بیزار باش
لعل او دارد مسیحائی نهان در زیر لب
ایدل من مرده وای چشم او بیمار باش
لعل قد او ببین سنگست لعل سرو چوب
بنده لعل سخنگو سرو خوش رفتار باش
چند ای موسی سینا روی با جد و جهد
گو بیا در طور عشق و طالب دیدار باش
من که در بیت الحزن یعقوب وش افتاده ام
صد هزاران یوسفم گو بر سر بازار باش
خواهشی آشفته چو گل گر بشکفتی در باغ خلد
در گلستان ولای مرتضی گو خار باش
خواب میآرد فسون غمزه ات بیدار باش
عقل بر دین میکند ترغیب و عشق او بکفر
کفر عشق اسلام دان و زعقل و دین بیزار باش
لعل او دارد مسیحائی نهان در زیر لب
ایدل من مرده وای چشم او بیمار باش
لعل قد او ببین سنگست لعل سرو چوب
بنده لعل سخنگو سرو خوش رفتار باش
چند ای موسی سینا روی با جد و جهد
گو بیا در طور عشق و طالب دیدار باش
من که در بیت الحزن یعقوب وش افتاده ام
صد هزاران یوسفم گو بر سر بازار باش
خواهشی آشفته چو گل گر بشکفتی در باغ خلد
در گلستان ولای مرتضی گو خار باش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
چه اختر بود طالع در شب دوش
که با آن ماه رو بودم در آغوش
به ترکستان رویش چی گیسو
فتاده کاروانی دوش بر دوش
مژه از ابروی مشکین کمانش
عذر از خط زنگاری زره پوش
من از آن لعل میگون سرخوش و مست
حریفان از می و پیمانه مدهوش
صراحی وار خونم ریخت از چشم
زبس چون خم زدی خون دلم جوش
همه شب چشم من بیدار از شوق
رقیبان جملگی در خواب خرگوش
گهی در حلقه زلفش زدم چنگ
کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش
کله افکند از سر زآنکه هرگز
نگنجد آفتابی زیر سر پوش
اگر بزمی بعمرت شد میسر
که با او می بنوشی پند مینوش
عوض گر میدهندت جنت و حور
بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش
بیا آشفته دم درکش زگفتار
که هر کاو باخبر شد گشت خاموش
بگو از صاحب سر سلونی
حدیث آزمندی کن فراموش
که با آن ماه رو بودم در آغوش
به ترکستان رویش چی گیسو
فتاده کاروانی دوش بر دوش
مژه از ابروی مشکین کمانش
عذر از خط زنگاری زره پوش
من از آن لعل میگون سرخوش و مست
حریفان از می و پیمانه مدهوش
صراحی وار خونم ریخت از چشم
زبس چون خم زدی خون دلم جوش
همه شب چشم من بیدار از شوق
رقیبان جملگی در خواب خرگوش
گهی در حلقه زلفش زدم چنگ
کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش
کله افکند از سر زآنکه هرگز
نگنجد آفتابی زیر سر پوش
اگر بزمی بعمرت شد میسر
که با او می بنوشی پند مینوش
عوض گر میدهندت جنت و حور
بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش
بیا آشفته دم درکش زگفتار
که هر کاو باخبر شد گشت خاموش
بگو از صاحب سر سلونی
حدیث آزمندی کن فراموش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
بر عشق صبر میکنم و بر جراحتش
وز عقل میگریزم و داروی راحتش
ملک دلی که خیمه واجب در او زنند
ممکن چگونه پای گذارد بساحتش
زآن منظر صبیح چگویم که در جهان
صبح ازل نمونه بود از صباحتش
محتاج چاشنی است اگر خوان پادشاست
تا چاشنی گرفته نمک از ملاحتش
در آینه قبیح نماید رخ قبیح
غفلت مکن حکیم زوجه قباحتش
عارف شراب ناب کشد گرچه شد حرام
زاهد بآب ساخته و با اباحتش
ماهی اگر که راحت خود را در آب دید
جوید سمندر آتش بر استراحتش
گفتی چو چشم یار بود نرگس چمن
بگشای چشم و نیک ببین در وقاحتش
شاید اگر که خیره بماند در او عقول
بیند چو لطف عنصر او در سماحتش
پیغمبری که گفت انا افصح از ازل
کندست در حقیقت واجب فصاحتش
آشفته یافته نمک مدح مرتضی
شاید که التیام پذیرد جراحتش
وز عقل میگریزم و داروی راحتش
ملک دلی که خیمه واجب در او زنند
ممکن چگونه پای گذارد بساحتش
زآن منظر صبیح چگویم که در جهان
صبح ازل نمونه بود از صباحتش
محتاج چاشنی است اگر خوان پادشاست
تا چاشنی گرفته نمک از ملاحتش
در آینه قبیح نماید رخ قبیح
غفلت مکن حکیم زوجه قباحتش
عارف شراب ناب کشد گرچه شد حرام
زاهد بآب ساخته و با اباحتش
ماهی اگر که راحت خود را در آب دید
جوید سمندر آتش بر استراحتش
گفتی چو چشم یار بود نرگس چمن
بگشای چشم و نیک ببین در وقاحتش
شاید اگر که خیره بماند در او عقول
بیند چو لطف عنصر او در سماحتش
پیغمبری که گفت انا افصح از ازل
کندست در حقیقت واجب فصاحتش
آشفته یافته نمک مدح مرتضی
شاید که التیام پذیرد جراحتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
گرم چو جامه بگیری شبی تو در بر خویش
چو شمع صبح بپایت فدا کنم سر خویش
گرت شکی است در اخلاص عاشق صادق
ببین در آینه یعنی برأی انور خویش
به کیقباد و جمم افتخارهاست بسی
اگر مرا بشماری زخیل چاکر خویش
گمان مبر که روی از برابرم هرگز
گرم برانی دایم تو از برابر خویش
ملامتم نکنی شاید از نظربازی
اگر در آینه بینی بماه منظر خویش
شبی که خاتم لعلت مرا بدست افتد
بملک جم ندهم کلبه محقر خویش
بغیر شاهد معنی نگنجدم در دل
چه صورتست که من کرده ام مصور خویش
بجز بیاد حق آشفته زیستن غلطست
بغیر یاد علی ره مده بخاطر خویش
چو شمع صبح بپایت فدا کنم سر خویش
گرت شکی است در اخلاص عاشق صادق
ببین در آینه یعنی برأی انور خویش
به کیقباد و جمم افتخارهاست بسی
اگر مرا بشماری زخیل چاکر خویش
گمان مبر که روی از برابرم هرگز
گرم برانی دایم تو از برابر خویش
ملامتم نکنی شاید از نظربازی
اگر در آینه بینی بماه منظر خویش
شبی که خاتم لعلت مرا بدست افتد
بملک جم ندهم کلبه محقر خویش
بغیر شاهد معنی نگنجدم در دل
چه صورتست که من کرده ام مصور خویش
بجز بیاد حق آشفته زیستن غلطست
بغیر یاد علی ره مده بخاطر خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
چشم مهجور کی بود خوابش
که بر آبست صبر و پایابش
حاش لله اگر بیارامد
آنکه کشتی شکسته سیلابش
نبودش اشتیاق آب بسر
ماهئی کاوفتد بقلابش
هر که دارد هوای صحبت دوست
گو ببر جورها زاصحابش
طالب بارگاه سلطانی
نازو منت کشد زبوابش
دردمندی که شد زعشق علیل
نیست جز بوسه تو جلابش
هر که مستسقی است از تف هجر
نکند غیر وصل سیرابش
دل من با رخت نمی تابد
نقص باشد کتان زمهتابش
وه چه بازی بود محبت را
که بشش در درند احبابش
یک شب آشفته و حکایت زلف
مختصر کن مده تو اطنابش
کشته عشق را دیت بمثل
گوسفند است و تیغ قصابش
گر کنی غوص بحر وحدت را
جز علی نیست در نایابش
که بر آبست صبر و پایابش
حاش لله اگر بیارامد
آنکه کشتی شکسته سیلابش
نبودش اشتیاق آب بسر
ماهئی کاوفتد بقلابش
هر که دارد هوای صحبت دوست
گو ببر جورها زاصحابش
طالب بارگاه سلطانی
نازو منت کشد زبوابش
دردمندی که شد زعشق علیل
نیست جز بوسه تو جلابش
هر که مستسقی است از تف هجر
نکند غیر وصل سیرابش
دل من با رخت نمی تابد
نقص باشد کتان زمهتابش
وه چه بازی بود محبت را
که بشش در درند احبابش
یک شب آشفته و حکایت زلف
مختصر کن مده تو اطنابش
کشته عشق را دیت بمثل
گوسفند است و تیغ قصابش
گر کنی غوص بحر وحدت را
جز علی نیست در نایابش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
زلفین تو تا مروحه دارند بر آتش
از آتش سودای تو دل گشته مشوش
خواهی که نسوزند زسودای تو اسلام
هندو بچه گان را منشان بر سر آتش
گیسوی تو شد سلسله جنبان رقیبان
افتاده از این سلسله جمعی بکشاکش
در بوته هجران چه گداری دل ما را
تا چند بر آتش بگذاری زر بیغش
مخمور شراب غم عشق تو احبا
اغیار زصهبای وصالت همه سر خوش
بر نرگس جادوی تو افسون نکند کار
گر زلف تو دارند مرا نعل بر آتش
آشفته در آن طره سرکش چو اسیری
داری خبری از دل عشاق بلاکش
بگذار بجان منتم ایمطرب خوشگوی
بر دار زدل بار گران ساقی مهوش
تا مست شوم مدح شهنشاه بخوانم
آن شه که بمعراج نبی تاخته ابرش
از آتش سودای تو دل گشته مشوش
خواهی که نسوزند زسودای تو اسلام
هندو بچه گان را منشان بر سر آتش
گیسوی تو شد سلسله جنبان رقیبان
افتاده از این سلسله جمعی بکشاکش
در بوته هجران چه گداری دل ما را
تا چند بر آتش بگذاری زر بیغش
مخمور شراب غم عشق تو احبا
اغیار زصهبای وصالت همه سر خوش
بر نرگس جادوی تو افسون نکند کار
گر زلف تو دارند مرا نعل بر آتش
آشفته در آن طره سرکش چو اسیری
داری خبری از دل عشاق بلاکش
بگذار بجان منتم ایمطرب خوشگوی
بر دار زدل بار گران ساقی مهوش
تا مست شوم مدح شهنشاه بخوانم
آن شه که بمعراج نبی تاخته ابرش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
دل نمک سود لعل خندانش
جان بر آتش زآب دندانش
نوک پیکانت ار خورد طفلی
چه تمتع زشیر پستانش
هر که دارد چنین گلی رعنا
نبود شوق گشت بستانش
ساکن کوی آن بهشتی روی
نیست حاجت بحور و غلمانش
گو به یعقوب تا که جوید باز
یوسف اندر چه زنخدانش
ما و یک بوسه زآن لب نوشین
خضر نازد بآب حیوانش
هر که شد مطمئن خلیل آسا
نار نمرود دان گلستانش
این چه وادی بود که چون مجنون
همه لیلی است در بیابانش
آفتابش چه گوست در خم زلف
تا خورد لطمه ی زچوگانش
هر کرا سر بعهد یاری رفت
ناگزیر است عهد یارانش
هر کرا چشم و دل بابروئیست
سینه شد وقف تیربارانش
جان آشفته خاک کوی علیست
واعظ از این و آن مترسانش
جان بر آتش زآب دندانش
نوک پیکانت ار خورد طفلی
چه تمتع زشیر پستانش
هر که دارد چنین گلی رعنا
نبود شوق گشت بستانش
ساکن کوی آن بهشتی روی
نیست حاجت بحور و غلمانش
گو به یعقوب تا که جوید باز
یوسف اندر چه زنخدانش
ما و یک بوسه زآن لب نوشین
خضر نازد بآب حیوانش
هر که شد مطمئن خلیل آسا
نار نمرود دان گلستانش
این چه وادی بود که چون مجنون
همه لیلی است در بیابانش
آفتابش چه گوست در خم زلف
تا خورد لطمه ی زچوگانش
هر کرا سر بعهد یاری رفت
ناگزیر است عهد یارانش
هر کرا چشم و دل بابروئیست
سینه شد وقف تیربارانش
جان آشفته خاک کوی علیست
واعظ از این و آن مترسانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
نقد روان مرا بکف تا به تو برفشانمش
دل بگمان که از جفا من زتو واستانمش
دل بهوای روی تو خون شد و ریخت از مژه
تا که رسد بکوی تو هر طرفی دوانمش
در تو نمی کند اثر هیچ زاشک و آه من
گیرد اگر زمین همه پا بفلک رسانمش
شمع صفت در آتشم لیک بسوختن خوشم
شمع بمیرد آنزمان کاتش وانشانمش
راه بخویش اگر دهد غیر خیال تو دلم
خون کنم و زهر مژه بر در او چکانمش
رشته عمر کوتهم نیست بدست و میرود
زلف تو دست اگر دهد جانب خود کشانمش
سلسله ای بپای دل مینهم از دو زلف تو
تا زکمند این و آن آشفته وارهانمش
توسن نفس سرکشم رام شود اگر بعشق
بر سر کوی مرتضی از دو جهان جهانمش
دل بگمان که از جفا من زتو واستانمش
دل بهوای روی تو خون شد و ریخت از مژه
تا که رسد بکوی تو هر طرفی دوانمش
در تو نمی کند اثر هیچ زاشک و آه من
گیرد اگر زمین همه پا بفلک رسانمش
شمع صفت در آتشم لیک بسوختن خوشم
شمع بمیرد آنزمان کاتش وانشانمش
راه بخویش اگر دهد غیر خیال تو دلم
خون کنم و زهر مژه بر در او چکانمش
رشته عمر کوتهم نیست بدست و میرود
زلف تو دست اگر دهد جانب خود کشانمش
سلسله ای بپای دل مینهم از دو زلف تو
تا زکمند این و آن آشفته وارهانمش
توسن نفس سرکشم رام شود اگر بعشق
بر سر کوی مرتضی از دو جهان جهانمش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
شبی کان کودکم آید در آغوش
کنم صبح جوانی را فراموش
غلام لعبت حوری نژادم
که شد غلمان بخلدش حلقه در گوش
اگر نوشم چو خضر آب حیاتش
نخواهم گفت حرف از چشمه نوش
اگر چون دوش بر چشمم زنی تیر
نمیگیرم دو چشم از آن بر دوش
اگر خیر است در کیش تو قربان
منت قربان شوم در خیر میکوش
پریشان بر رخ او زلف مشکین
بمهر از غالیه بنهاده سرپوش
نخواهد اوفتاد از جوش خونم
زنند اغیار تا در بزم تو جوش
چه گلزار است یا رب عشق کانجا
لب بلبل بود چون غنچه خاموش
حریفان مست می سرخوش زباده
من آشفته زساقی مست و مدهوش
چه ساقی ساقی بزم محبت
علی کاوراست امکان حلقه در گوش
کنم صبح جوانی را فراموش
غلام لعبت حوری نژادم
که شد غلمان بخلدش حلقه در گوش
اگر نوشم چو خضر آب حیاتش
نخواهم گفت حرف از چشمه نوش
اگر چون دوش بر چشمم زنی تیر
نمیگیرم دو چشم از آن بر دوش
اگر خیر است در کیش تو قربان
منت قربان شوم در خیر میکوش
پریشان بر رخ او زلف مشکین
بمهر از غالیه بنهاده سرپوش
نخواهد اوفتاد از جوش خونم
زنند اغیار تا در بزم تو جوش
چه گلزار است یا رب عشق کانجا
لب بلبل بود چون غنچه خاموش
حریفان مست می سرخوش زباده
من آشفته زساقی مست و مدهوش
چه ساقی ساقی بزم محبت
علی کاوراست امکان حلقه در گوش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
روزگاریست که کاری عجبم آمده پیش
من دوان از پی دل زپی دلبر خویش
شوق آن سیب زنخدان بگلو گشته گره
همچو طفلی که خورد لقمه ای از حوصله بیش
عاشقان راست بکف گنج زر از بهر نثار
من بیمایه زخجلت فکنم سر در پیش
یاد زلفت بضمیر است چه حاجت به عبیر
در ره باد بر آتش بنهم من دل ریش
من و خاموش نشستن بشب وصل عجب
نبود خاموش اگر گنج بیابد درویش
زاهد و کسوت میخواره نگنجد با هم
عشق با خرقه سالوس نچسبد بسریش
کفر زلفت نه همین رونق اسلام شکست
کافران نیز گذشته زسر ملت خویش
ای شبان چیست تو را چاره پی حفظ گله
زاهد گرگ صفت پوشد اگر خرقه میش
من و در عشق تو اندیشه زشنعت حاشا
عاشقان بیم ندارند زبیگانه و خویش
دل من زخمی زلف تو و میرد ناچار
گر کسی را بزند عقرب جراره به نیش
در علاج دل آشفته مبر رنج طبیب
درد عشقست برو چاره دیگر اندیش
من دوان از پی دل زپی دلبر خویش
شوق آن سیب زنخدان بگلو گشته گره
همچو طفلی که خورد لقمه ای از حوصله بیش
عاشقان راست بکف گنج زر از بهر نثار
من بیمایه زخجلت فکنم سر در پیش
یاد زلفت بضمیر است چه حاجت به عبیر
در ره باد بر آتش بنهم من دل ریش
من و خاموش نشستن بشب وصل عجب
نبود خاموش اگر گنج بیابد درویش
زاهد و کسوت میخواره نگنجد با هم
عشق با خرقه سالوس نچسبد بسریش
کفر زلفت نه همین رونق اسلام شکست
کافران نیز گذشته زسر ملت خویش
ای شبان چیست تو را چاره پی حفظ گله
زاهد گرگ صفت پوشد اگر خرقه میش
من و در عشق تو اندیشه زشنعت حاشا
عاشقان بیم ندارند زبیگانه و خویش
دل من زخمی زلف تو و میرد ناچار
گر کسی را بزند عقرب جراره به نیش
در علاج دل آشفته مبر رنج طبیب
درد عشقست برو چاره دیگر اندیش