عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوالعباس نهاوندی رحمةالله علیه
آن محتشم روزگار آن محترم اخیار آن کعبهٔ مروت آن قبلهٔ فتوت آن اساس خردمندی شیخ ابوالعباس نهاوندی رحمةالله علیه یگانهٔ عهد و معتبر اصحاب بود و در تمکین قدمی راسخ داشت و در ورع و معرفت شأنی عظیم داشت.
نقلست که شیخ خودگفت: که در ابتدا که مرا ذوق این کار بود و درد این طلب جان من گرفت مرا به مراقبت اشارت شد.
و ازو میارند که گفت: در ابتدا که مرا درد این حدیث بگرفت دوازده سال علی الدوام سر به گریبان فرو برده بودم تاگوشه دلم به من نمودند تا وقتی بر زبان او میرفت که عالم همه در آرزو آیند که حق یک ساعت ایشان را بود و من در آرزوی آنم که یک ساعت مرا با من باز دهد و مرا با من باز گذارد تا من خود چه چیزم و از کجا ام و این آرزو هرگز برنمیآید.
وسخن اوست که گفت: با خداوند تعالی بسیار نشینید و با خلق اندک.
و گفت: آخر درویشی اول تصوف است.
و گفت: تصوف پنهان داشتن حالست و جاه را بذل کردن بر برادران.
نقلست که یک روز درویشی نزدیک او آمد و گفت: شیخا مرا دعاا کن گفت: خداوند تعالی وقت خوشت بدهاد.
گفت: که شیخ کلاهدوزی دانستنی و گاه گاه بدان مشغول بودی و هرکلاه که دوختی بیش از یک درم و یادو درم نفر وحتی و آنکس که کلاه او بفروختی یک درم باو دادی تا هر که او را پیش آمدی بدادی آن بنخستین کسی و یک درم به نان دادی تا بر سری زاویه آمدی و با درویشان بخوردی و بعد از آن به کار کلاه پیشین باقی بودی کلاه دیگر بدوختی.
نقلست که شیخ را مریدی بود مالدارو زکوتش میبایست دادن یک روز پیش شیخ آمد و گفت: ایهاالشیخ زکوة بکه دهم گفت: با هرکسی که دلت قرار گیرد آن مرد برفت و در سری راه درویش دید نابینا که نشسته بود و سئوال میکرد و اضطراب ظاهر دشات دلش بر وی قرا رگفت: که چشم ندارد و استحقاق عظیم دارد آن زکوة و چیزی بوی بدهم درستی زر در کیسه داشت بیرون آورد بوی داد نابینا دست زده وزن کرد گران نمود دانست که زر است شادمان شد مرد برفت و بامداد بدینجا گذر کرد که راه گذارش بروی بود دید که آن نابینا با نابینای دیگر میگوید که دیروز خواجهٔ بدینجا گذر کرد و درستی زر به من بداد برفتم به فلان خرابات و شب تا روز با فلان مطربه دمی عشرت کردم مرید شیخ چون آن شنید مضطرب شد و پیش شیخ آمد و ازحال نابینا خواست که بگوید شیخ کلاهی فروخته بود و بر همان عادت که داشت یک درم باوی داد گفت: برو هر که ترا نخست کس پیش آمد باو بده مرید آن درم بستاند و برفت در راه نخست کسی که او را پیش آمد علوی بود زود آن درم شیخ را باو داد وعلوی آن درم بستاند و برفت مرد گفت: باش تا در عقب او بروم و بنگرم تا او این درم بچه صرف میکند پس در پی او برفت تا علوی به خرابه رسید به آنجا درآمد کبک مردهٔ از زیر جامه بکشید و بر آنجا بینداخت و بیرون آمد و مرید گفت: ای جوانمرد به خداوند بر تو که راست گوی تا این چه حالست و این چه کبک مرده که بدینجا انداختی گفت: بدانکه آنچه بر ما رسیده است اگر بگویم از حق تعالی شکایت کرده باشم اما چون سوگند عظیم دادی به ضرورت بباید گفتن مردی درویش و عیال دارم و امروز هفت روز است که من و اهل و فرزندان طعام نیافتهایم گفتم اگر مرا و اهل مرا صبر باشد طفلان مرا نباشد و این برای ایشان مباح شده است ببرم تا ایشان بخورند و مرا ذل سؤال سخت میامد که برای نفس دست پیش غیر آورم ازوی چیزی طلب کنم و میگفتم خداوندا تو میدانی ازحال من و فرزندان من باخبری که اضطراب به کمال رسیده است و مرا از خلق چیزی طلب کردن خوش نمیآید من درین گفتار بودم که تو این درم بمن دادی چون وجه حلال یافتم برفتم و آن مرغ بیانداختم و اکنون بردم و این در مرا در وجه قوتی صرف کنم و آن مرد تعجب کرد و گفت: عجب حالی پیش شیخ آمد و پیش از آنکه با شیخ گوید شیخ گفت: ای مرد این روشن است که تو با عوان معامله کنی و با ظالمان خرید و فروخت لاجرم مالی که گرد آید از حرام بود و زکوة آن به چنین مرد رود که با شراب دهد که اصل کار در معامله است و گوش بدخل و خرج داشتن که هرچه بدهی به جایگاه افتد چنانکه این درم که من از کسب خود پیدا کردهام تا لاجرم سزاوار علوی شد و حق به مستحق رسید.
نقلست که ترسائی در روم شنیده بود که بمیان مسلمانان اهل فراست بسیار است از برای امتحان از آنجا به جانب دارالسلام روان شد مرقع درپوشید و خود را بر شبیه صوفیان براه آورد و عصا در دست میآمد تا به خانقاه شیخ ابوالعباس قصاب درآمد چون پای به خانقاه درآورد شیخ مردی تند بود چون نظرش بروی افتاد گفت: این بیگانه کیست در کار آشنایان چه کار دارد ترسا گفت: یکی معلوم شد از آنجا بیرون آمد و رو به خانقاه شیخ ابوالعباس نهاوندی نهاد و آنجا نزول کرد معلوم شیخ کردند و هیچ نگفت: و او را التفات بسیار نمود چنانکه ترسا را از آن حسن خلق او خوش آمد و چهار ماه آنجا بماند که با ایشان وضو میساخت و نماز میگذارد و بعد از چهار ماه پای افزار در پای کرد تا برود شیخ آهسته درگوش او گفت: که جوانمردی نباشد که بیائی بادرویشان نان و نمک خوری و بایشان صحبت داری و به آخر همچنانکه آمدهٔ بروی یعنی بیگانه آئی و بیگانه روی آن ترسا در حال مسلمان شد و آنجامقام کرد و به کار مردانه برآمد تا در آن کار بحدی رسید که چون شیخ وفات کرد اصحاب اتفاق کردند و برجای شیخ بنشاندند رحمةالله علیه.
نقلست که شیخ خودگفت: که در ابتدا که مرا ذوق این کار بود و درد این طلب جان من گرفت مرا به مراقبت اشارت شد.
و ازو میارند که گفت: در ابتدا که مرا درد این حدیث بگرفت دوازده سال علی الدوام سر به گریبان فرو برده بودم تاگوشه دلم به من نمودند تا وقتی بر زبان او میرفت که عالم همه در آرزو آیند که حق یک ساعت ایشان را بود و من در آرزوی آنم که یک ساعت مرا با من باز دهد و مرا با من باز گذارد تا من خود چه چیزم و از کجا ام و این آرزو هرگز برنمیآید.
وسخن اوست که گفت: با خداوند تعالی بسیار نشینید و با خلق اندک.
و گفت: آخر درویشی اول تصوف است.
و گفت: تصوف پنهان داشتن حالست و جاه را بذل کردن بر برادران.
نقلست که یک روز درویشی نزدیک او آمد و گفت: شیخا مرا دعاا کن گفت: خداوند تعالی وقت خوشت بدهاد.
گفت: که شیخ کلاهدوزی دانستنی و گاه گاه بدان مشغول بودی و هرکلاه که دوختی بیش از یک درم و یادو درم نفر وحتی و آنکس که کلاه او بفروختی یک درم باو دادی تا هر که او را پیش آمدی بدادی آن بنخستین کسی و یک درم به نان دادی تا بر سری زاویه آمدی و با درویشان بخوردی و بعد از آن به کار کلاه پیشین باقی بودی کلاه دیگر بدوختی.
نقلست که شیخ را مریدی بود مالدارو زکوتش میبایست دادن یک روز پیش شیخ آمد و گفت: ایهاالشیخ زکوة بکه دهم گفت: با هرکسی که دلت قرار گیرد آن مرد برفت و در سری راه درویش دید نابینا که نشسته بود و سئوال میکرد و اضطراب ظاهر دشات دلش بر وی قرا رگفت: که چشم ندارد و استحقاق عظیم دارد آن زکوة و چیزی بوی بدهم درستی زر در کیسه داشت بیرون آورد بوی داد نابینا دست زده وزن کرد گران نمود دانست که زر است شادمان شد مرد برفت و بامداد بدینجا گذر کرد که راه گذارش بروی بود دید که آن نابینا با نابینای دیگر میگوید که دیروز خواجهٔ بدینجا گذر کرد و درستی زر به من بداد برفتم به فلان خرابات و شب تا روز با فلان مطربه دمی عشرت کردم مرید شیخ چون آن شنید مضطرب شد و پیش شیخ آمد و ازحال نابینا خواست که بگوید شیخ کلاهی فروخته بود و بر همان عادت که داشت یک درم باوی داد گفت: برو هر که ترا نخست کس پیش آمد باو بده مرید آن درم بستاند و برفت در راه نخست کسی که او را پیش آمد علوی بود زود آن درم شیخ را باو داد وعلوی آن درم بستاند و برفت مرد گفت: باش تا در عقب او بروم و بنگرم تا او این درم بچه صرف میکند پس در پی او برفت تا علوی به خرابه رسید به آنجا درآمد کبک مردهٔ از زیر جامه بکشید و بر آنجا بینداخت و بیرون آمد و مرید گفت: ای جوانمرد به خداوند بر تو که راست گوی تا این چه حالست و این چه کبک مرده که بدینجا انداختی گفت: بدانکه آنچه بر ما رسیده است اگر بگویم از حق تعالی شکایت کرده باشم اما چون سوگند عظیم دادی به ضرورت بباید گفتن مردی درویش و عیال دارم و امروز هفت روز است که من و اهل و فرزندان طعام نیافتهایم گفتم اگر مرا و اهل مرا صبر باشد طفلان مرا نباشد و این برای ایشان مباح شده است ببرم تا ایشان بخورند و مرا ذل سؤال سخت میامد که برای نفس دست پیش غیر آورم ازوی چیزی طلب کنم و میگفتم خداوندا تو میدانی ازحال من و فرزندان من باخبری که اضطراب به کمال رسیده است و مرا از خلق چیزی طلب کردن خوش نمیآید من درین گفتار بودم که تو این درم بمن دادی چون وجه حلال یافتم برفتم و آن مرغ بیانداختم و اکنون بردم و این در مرا در وجه قوتی صرف کنم و آن مرد تعجب کرد و گفت: عجب حالی پیش شیخ آمد و پیش از آنکه با شیخ گوید شیخ گفت: ای مرد این روشن است که تو با عوان معامله کنی و با ظالمان خرید و فروخت لاجرم مالی که گرد آید از حرام بود و زکوة آن به چنین مرد رود که با شراب دهد که اصل کار در معامله است و گوش بدخل و خرج داشتن که هرچه بدهی به جایگاه افتد چنانکه این درم که من از کسب خود پیدا کردهام تا لاجرم سزاوار علوی شد و حق به مستحق رسید.
نقلست که ترسائی در روم شنیده بود که بمیان مسلمانان اهل فراست بسیار است از برای امتحان از آنجا به جانب دارالسلام روان شد مرقع درپوشید و خود را بر شبیه صوفیان براه آورد و عصا در دست میآمد تا به خانقاه شیخ ابوالعباس قصاب درآمد چون پای به خانقاه درآورد شیخ مردی تند بود چون نظرش بروی افتاد گفت: این بیگانه کیست در کار آشنایان چه کار دارد ترسا گفت: یکی معلوم شد از آنجا بیرون آمد و رو به خانقاه شیخ ابوالعباس نهاوندی نهاد و آنجا نزول کرد معلوم شیخ کردند و هیچ نگفت: و او را التفات بسیار نمود چنانکه ترسا را از آن حسن خلق او خوش آمد و چهار ماه آنجا بماند که با ایشان وضو میساخت و نماز میگذارد و بعد از چهار ماه پای افزار در پای کرد تا برود شیخ آهسته درگوش او گفت: که جوانمردی نباشد که بیائی بادرویشان نان و نمک خوری و بایشان صحبت داری و به آخر همچنانکه آمدهٔ بروی یعنی بیگانه آئی و بیگانه روی آن ترسا در حال مسلمان شد و آنجامقام کرد و به کار مردانه برآمد تا در آن کار بحدی رسید که چون شیخ وفات کرد اصحاب اتفاق کردند و برجای شیخ بنشاندند رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر
آن فانی مطلق آن باقی برحق آن محبوب الهی آن معشوق نامتناهی آن نازنین مملکت آن بستان معرفت آن عرش فلک سیر قطب عالم ابوسعید ابوالخیر قدس الله سره پادشاه عهد بود بر جمله اکابر و مشایخ و از هیچکس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که ازو و هیچ شیخ را چندان اشراف نبود که او را در انواع علوم به کمال بود و چنین گویند که در ابتدا سی هزار بیت عربی خوانده بود و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظی وافر داشت و در عیوب نفس دیدن و مخالفت هوا کردن به اقصی الغایه بود و در فقر و فنا و ذل و تحمل شأنی عظیم داشت و در لطف و سازگاری آیتی بود خاصه در فقر از این جهت بود که گفتهاند هر جاکه سخن ابوسعید رود همه دلها را وقت خوش شود زیرا که از ابوسعید با وجود ابوسعید هیچ نمانده است و او هرگز من و ما نگفت: همیشه ایشان گفت: من و ما به جای ایشان میگویم تا سخن فهم افتد و پدر او ابوالخیر نام داشت وعطار بود.
نقلست که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود چنانکه سرائی ساخته بود و جمله دیوار آنرا صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته شیخ طفل بود گفت: یا بابا از برای من خانه ای بازگیر ابوسعید همه آن خانه را الله بنوشت پدرش گفت: این چرا نویسی گفت: تو نام سلطان خویش مینویسی و من نام سلطان خویش پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد.
نقلست که شیخ گفت: آن وقت که قرآن میآموختم پدر مرا به نماز آدینه برد در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که ازمشایخ کبار بود پیش آمد پدرم را گفت: که ما از دنیا نمیتوانستیم رفت که ولایت خالی میدیدیم و درویشان ضایع میماندند اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را ازین کودک نصیب خواهد بود پس گفت: چون از نماز بیرون آئی این فرزند را پیش من آور بعد از نماز پدر مرا به نزدیک شیخ برد بنشستم طاقی در صومعهی او بود نیک بلند پدرم را گفت: ابوسعید را بر کتف گیر تا قرص را فرود آرد که بر آن طاقست پدر مرا درگرفت پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرودآوردم قرص جوین بود گرم چنانکه دست مرا از گرمی آن خبر بود شیخ دو نیم کرد نیمهی ای به من داد گفت: بخور نیمهی ای او بخورد پدرم را هیچ نداد ابوالقاسم چون آن قرص بستد چشم پر آب کرد پدرم گفت: چونست که از آن مرا هیچ نصیب نکردی تا مرا نیز تبرکی بودی ابوالقاسم گفت: سی سال است تا این قرص بر آن طاقست و با ما وعدی کرده بودند که این قرص در دست هر کس که گرم خواهد شد این حدیث بروی ظاهر خواهد بودن اکنون ترا بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود پس گفت: این دو سه کلمهی ما یاددار لئن ترد همتک مع الله طرفة عین خیرلک مما طلعت علیه الشمس یعنی اگر یک طرفةالعین همت با حق داری ترا بهتر از آنکه روی زمین مملکت تو باشد و یکبار دیگر شیخ مرا گفت: که ای پسر خواهی که سخن خداگوئی گفتم خواهم گفت: در خلوت این میگوی شعر:
من بیتو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر موئی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
همه روز این بیت میگفتم تا به برکت این بیت در کودکی راه حق برمن گشاده شد.
و گفت: یک روز از دبیرستان میآمدم نابینائی بود ما را پیش خود خواند گفت: چه کتاب میخوانی گفتم فلان کتاب گفت: مشایخ گفتهاند حقیقت العلم ما کشف علی السرایر من نمیدانستم حقیقت معنی چیست و کشف چه بود تا بعد از شش سال درمرو پیش عبدالله حصیری تحصیل کردم چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفال تحصیل کردم چنانکه همه شب در کار بودمی و همه روز درتکرار تا یکبار بدرس آمدم چشمها سرخ کرده قفال گفت: بنگرید تا این جوان شبانه در چه کار است وگمان بدبردی پس نشسته گوش داشتم خود را نگونسار کرده بودم و در چاهی ذکر میگفتم و از چشم من خون میافتاد تا یک روز استاد از آن معنی با من کلمه ای بگفت: از مرو بسرخس رفتم و با بوعلی زاهد تعلق ساختم و سی روز روزه داشتمی و در عبادت بودمی و گفت: یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسی را دیدم بر تل خاکستر نشسته و پاره ای پوستین کهنه میدوخت وچوبی و ابریشم چند برو بسته که این ربابست و گرداگرد او نجاست انداخته و او از عقلای مجانین بود چون چشم او بر من افتاد پارهی ای نجاست بشورید و بر من انداخت من سینه پیش او داشتم و آنرا به خوشی قبول کردم گفتم که پارهی ای رباب زن پس گفت: ای پسر برین پوستینت دوزم گفتم حکم تراست بخیهی ای چند بزد و گفت: اینجات دوختم پس برخاستم و دست من بگرفت و میبرد در راه پیرابوالفضل حسن که یگانهی عهد بود پیش آمد و گفت: یا ابوسعید راه تونه اینست که میروی براه خویش رو پس شیخ لقمان دست من بدست او داد و گفت: بگیر که او از شما است پس بدو تعلق کردم پیر ابوالفضل گفت: ای فرزند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود گفتند با خلق بگوئید که الله یکیست او را شناسید او را باشید کسانی که این معنی دانند این کلمه میگفتند تا این کلمه گشتند و این کلمه بر ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنی شدند و در این کلمه مستغرق گشتند و این سخن مرا صید کرد و آنشب در خواب نگذاشت دیگر روز بدرس رفتم ابوعلی تفسیر این آیت میگفت: قل الله ثم ذرهم بگوی که خداوند باقی همه را دست بدار و آن ساعت دری در سینه ما گشادند و مرا از من بستدند و امام ابوعلی آن تغیر بدید گفت: دوش کجا بودهی ای گفتم که نزدیک پیر ابوالفضل گفت: اکنون برخیز که حرام شد ترا از آن معنی بدین سخن آمدن پس به نزدیک پیر شدم واله و متحیر همه این کلمه گشته چون پیر مرا دید گفت: مستک شدهی ای همی ندانی پس و پیش گفتم یا شیخ چه فرمائی گفت: درآی و همنشین این کلمه باش که این کلمه با تو کارها دارد مدتی در این کلمه بودم پیرگفت: اکنون لشکرها بر سینه تو تاختن آورد و ترا بردند برخیز و خلوت طلب کن و به مهنه آمدم و سی سال در کنجی بنشستم پنبه برگوش نهادم و میگفتم الله الله هرگاه که خواب یا غفلتی درآمدی سیاهی با حربهی آتشین از پیش محراب پدید آمدی با هیبتی بانگ بر من زدی گفتی قل الله تا همه ذرههای من بانگ در گرفت که الله الله.
نقلست که درین مدت یکی پیراهن داشت هر وقت که بدریدی پاره ای بروی دوختی تا بیست من شده بود وصایم الدهر بودی هر شب بیک نان روزه گشادی و درین مدت شب و روز نخفت و به هر نماز غسلی کردی رو به حصار نهادی و گیاه میخوردی پدرش او را طلبیدی و به خانه آوردی و او باز میگریختی و رو به صحرا مینهادی.
نقلست که پدر شیخ گفت: که من در سرای به زنجیر محکم کردمی و گوش میداشتمی تا ابوسعید سرباز نهادی گفتمی که در خواب شد من نیز بخفتمی شبی در نیم شب از خواب درآمدم ابوسعید را ندیدم برخاستم و طلب میکردم درخانه نبود و زنجیر همچنان بسته بود پس چند شب گوش داشتم وقت صبح درآمدی آهسته به جامه خواب رفتی و بر وی ظاهر نمیکردم آخر شبی او را گوش داشتم چندانکه میرفت من بر اثر او میرفتم تا به رباطی رسید و درمسجد شد و در فراز کرد چوبی در پس در نهاد از بیرون نگاه میکردم در گوشهی آن مسجد در نماز ایستاد چون از نماز فارغ شد چاهی بود رسنی بر پای خود بست و چوب بر سر چاه نهاد وخویشتن را بیاویخت و قرآن را ابتدا کرد تا سحر ختم تمام کرده بود آنگاه برآمد و در رباط به وضو کردن مشغول شد من به خانه بازآمدم و برقرار خود بخفتم تا او درآمد چنانکه هر شب سرباز نهاد پس من برخاستم و خود را از او دورداشتم و چنانکه معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتم بعد از آن چند شب گوش داشتم همچنان میکرد چندانکه توانستی و خدمت درویشان را قیام نمودی و در یوزه کردی از جهت ایشان و با ایشان صحبت داشتی.
نقلست که اگر او را مشکل افتادی در حال به سرخس رفتی معلق در هوا میان آسمان و زمین و آن مشکل از پیر ابوالفضل پرسیدی تا روزی مریدی از آن پیر ابوالفضل پیر را گفت: ابوسعید در میان آسمان و زمین میاید پیر گفت: تو آن بدیدی گفت: دیدم گفت: تا نابینا نشوی نمیری و در آخر عمر نابینا شد.
نقلست که پیر ابوالفضل ابوسعید را پیش ابو عبدالرحمن سلمی فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابوالفضل باز آمد پیر گفت: اکنون حال تمام شد با میهنه باید شد تا خلق را بخدای خوانی.
نقلست که ابوسعید هفت سال دیگر در بیابان گشت و گل کن میخورد و باسباع میبود و درین مدت چنان بیخود بود که گرما و سرما دراو اثر نمیکرد تا روزی بادی و دمهی ای عظیم برخاست چنانکه بیم بود که شیخ را ضرری رساند گفت: این از سری خالی نیست روی به آبادانی کرد تا به گوشهی دهی رسید خانهی ای دید پیرزنی و پیرمردی آتشی کرده و طعامی ساخته بودند شیخ سلام کرد و گفت: مهمان میخواهید؟ گفتند خواهیم شیخ در رفت و گرم شد چیزی بخورد و بیاسود پشت به دیوار باز نهاد و بیخود در خواب شد آواز شخصی شنید که میگفت: فلان کس چندین سالست تا گل کن میخورد وهرگزهیچکس چنین نیاسود پس گفتند برو که ما بینیازیم به میان خلق رو تا از تو آسایشی بدلی رسد چون شیخ بمهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند تا کار به جایی رسید که گفت: پوست خربزه که ازما بیفتادی به بیست دینار میخریدند و یکبار ستور ما آب بریخت بر سر خویش مالیدند.
و گفت: ما جمله کتابها درخاک کردیم و بر سر آن دکانی ساختیم که اگر بخشیدمی یا بفروختمی دید آن منت بودی به امکان رجوع به مسئله پس از آن ما را بماندند که آن نه مابودیم آوازی آمد از گوشه مسجد که اولم یکف بربک نوری در سینهی ما پدید آمد و حجابها برخاست تا هرکه ما را قبول کرده بود دیگرباره به انکار پدید آمد تا کار بدانجا رسید که به قاضی رفتند و به کافری بر ما گواهی دادند و به هر زمین که مادر شدمانی گفتند بشومی این درین زمین گیاه نروید تا روزی در مسجد نشسته بودم زنان بربام آمدند و خاکستر بر سر من کردند آوازی آمد که اولم یکف بربک تا جماعتیان از جماعت باز استادند و گفتند این مرد دیوانه شده است تاچنان شد که هرکه در همه شهر بود یک کف خاکروبه داشتی صبر کردی تا ما آنجا رسیدیم بر سر ما ریختی.
و گفت: ما را عزیمت شیخ ابوالعباس قصاب پدید آمد که نقیب مشایخ بود پیر ابوالفضل وفات کرده بود در قبضی تمام میرفتم در راه پیری دیدیم که کشت میکرد نام او ابوالحسن خرقانی بود چون مرا بدید گفت: اگر حق تعالی عالم پر ارزن کردی و آنگاه مرغی بیافریدی و سوز این حدیث در سینهی وی نهادی و گفتی تا این مرغ عالم ازین ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید و درین سوز و درد خواهی بود ای ابوسعید هنوز روزگاری نبود ازین سخن قبض ما برخاست و واقعه حل شد.
نقلست که به آمل شد پیش ابوالعباس قصاب مدتی آنجا بود ابوالعباس او را در برابر خود خانه داد و شیخ پیوسته در آن خانه بودی و به مجاهده وذکر مشغول بودی و چشم بر شکاف درمیداشتی و مراقبت شیخ ابوالعباس میکردی یک شب ابوالعباس فصد کرده بود رگش گشاده و جامهاش آلوده شده از خانه بیرون آمد او دوید و رگ او ببست و جامهی او بستد و جامه خود پیش داشت تا درپوشید و جامهی ابوالعباس نمازی کرد وهم در شب خشک کرد و پیش ابوالعباس برد ابوالعباس گفت: ترا درباید پوشید پس جامه به دست خود در ابوسعید پوشید بامداد اصحاب جامهی شیخ در بر ابوسعید دیدند و جامهی ابوسعید در بر شیخ تعجب کردند ابوالعباس گفت: دوش بشارتها رفته است جمله نصیب این جوانمرد مهنگی آمد مبارکش باد پس ابوسعید را گفت: بازگرد و به مهنه رو تا روزی چند این علم بر در سرای تو برند شیخ با صدهزار فتوح به حکم اشارت بازگشت.
نقلست که ریاضت شیخ سخت بود چنانکه آن وقت که نکاح کرده بود و فرزندان پدید آمده هم در کار بود تا به حدی که گفت: آنچه ما را میبایست که حجاب به کلی مرتفع گردد و بت به کلی برخیزد حاصل نمیشد شبی با جماعت خانه شدم و مادر ابوطاهر را گفتم تا پای من به رشتهی ای محکم باز بست و مرا نگون کرد وخود برفت و در ببست و من قرآن میخواندم و گفتم ختم کنم همچنان نگونسار آخر خون به روی من افتاد و بیم بود که چشم مرا آفتی رسد گفتم سود نخواهد داشت همچنین خواهم بود ما را ازین حدیث میباید خواه چشم باش خواه مباش و خون از چشم بر زمین چکید و از قرآن به فسیکفیکهم الله رسیده بودم در حال این حدیث فروآمد و مقصود حاصل شد.
و گفت: کوهی بود و در زیر آن کوه غاری بود که هر که در آن نگریستی زهرهاش برفتی بدانجا رفتم و با نفس گفتم از آنجا فرو افتی بمیری تا نخسبی و جمله قرآن ختم کنی ناگاه به سجود رفتم خواب غلبه کرد فرو افتادم بیدار شدم خود را در هوا دیدم زنهار خواستم حق تعالی مرا بر سر کوه آورد.
نقلست که یک روز زیر درختی بید فرود آمده بود و خیمه زده و کنیزکی ترک پایش میمالید و قدحی شربت بر بالینش نهاده و مریدی پوستینی پوشیده بود و در آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مرید شکسته میشد و عرق از وی میریخت تا طاقتش برسید بر خاطرش بگذشت که خدایا او بندهی ای و چنین در عز و ناز و من بندهی ای و چنین مضطر و بیچاره و عاجز شیخ در حال بدانست و گفت: ای جوانمرد این درخت که تو میبینی هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار ازین درخت در آویخته و مریدان را چنین تربیت میکرد.
نقلست که رئیس بچهای را به مجلس او گذر افتاد سخن وی شنید درد این حدیث دامنش گرفت توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ هرچه داشت همه در راه شیخ نهاد تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد وهرگز شیخ از برای فردا هیچ ننهادی پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن و یک سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان ویک سال دیگر دریوزه فرمود و مردمان به رغبتی تمام زنبیل او پر میکردند از آنکه معتقد فیه بود بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ چیز به وی نمیدادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمیکردند و او را میراندند و جفاها میکردند و با وی آمیزش نمیکردند و او همه روز از ایشان میرنجید اما شیخ با او نیک بود بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت: و زجر کرد و براند او همچنان میبود اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دریوزه رفت و مویزی بدو ندادند و او درین سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند شب چهارم در خانقاه سماع بودو طعامهای لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت: که هیچش مدهید و درویشان را گفت: چون بیاید راهش مدهید پس آن جوان از دریوزه باز رسید با زنبیل تهی و خجل و سه شبانروز گرسنه بود وضعیف گشته خود را در مطبخ انداخت راهش ندادند چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند او بر پای میبود و شیخ و اصحاب دروی ننگریستند چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وی افتاد گفت: ای ملعون مطرود بدبخت چرا از پی کاری نروی جوان را در آن ضعف و گرسنگی بزدند و بیرون کردند و در خانقاه در بستند جوان امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین بدست نیامده و دنیا رفته به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت: خداوندا تو میدانی و میبینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمیپذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الا تو ازین جنس زاری میکرد و زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده ناگاه آن حال بدو فرو آمد و آن دولت که میطلبید روی نمود مست و مستغرق شد شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که شمعی برگیرید تا برویم و شیخ و یاران میرفتند تا بدان مسجد جوان را دید روی بر خاک نهاده و اشک باریدن گرفت چون شیخ و اصحاب را دید گفت: ای شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردی و مرا از حال خود شورانیدی شیخ گفت: تنها میبایدت که بخوری؟ هرچه یافتی ما بدان شریکیم جوان گفت: ای شیخ از دلت میآید که مرا آنهمه جفا کنی شیخ گفت: ای فرزند تو از همه خلق امید نبریدی حجاب میان تو و خدا ابوسعید بود و درتو خبر از این یک بت نمانده بود آن حجاب چنین از برابر تو بر توانست گرفت و نفس تو چنین توانست شکست اکنون برخیز که مبارکت باد.
نقلست که از حسن مؤدب که خادم خاص شیخ بود که گفت: در نشابور بودم به بازرگانی چون آوازهی شیخ بشنیدم به مجلس او رفتم چون چشم شیخ بر من افتاد گفت: بیا که بر سر زلف تو کارها دارم و من منکر صوفیان بودم پس در آخر مجلس از جهت درویشی جامهی ای خواست و مرا در دل افتاد که دستار خود بدهم پس گفتم مرا از آمل به هدیه آوردهاند و ده دینار قیمت اینست تن زدم شیخ دیگر بار آواز داد هم در دلم افتاد باز پشیمان شدم همچنین سوم بار کسی در پهلوی من نشسته بود گفت: شیخا خدای با بندهی سخن گوید شیخ گفت: از بهر دستاری طبری خدای تعالی سه بار به این مرد که در پهلوی تو نشسته است سخن گفت: و او میگوید ندهم که قیمت آن ده دینار است و از آمل به هدیه آوردهاند چون این سخن بشنیدم لرزه بر من افتاد پیش شیخ رفتم و جامه بیرون کردم و توبه کردم و هیچ انکاری در دلم نماند هر مال که داشتم همه در راه شیخ نهادم و به خادمی او کمر بستم.
نقلست که پیری گفت: در جوانی به تجارت رفتم در راه مرو چنانکه عادت کاروانی باشد از پیش برفتم و خواب بر من غلبه کرد و از راه بیک سو رفتم و بخفتم و کاروان بگذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب برآمد از جای برفتم اثر کاروان ندیدم که همه راه ریگ بود پارهی ای بدویدم و راه گم کردم ومدهوش شدم چون به خود بازآمدم یک طرف اختیار کردم تا آفتاب گرم شد و تشنگی و گرسنگی بر من اثر کرد و دیگر قوت رفتن نماند صبر کردم تا شب شد همه روز رفتم چون شب شد به صحرائی رسیدم پر خاک و خاشاک و گرسنگی و تشنگی به غایت رسید و گرمائی سخت شد شکسته دل شدم و دل بر مرگ نهادم پس جهد کردم تا خود را بر بلندی افکنم و گرد صحرا نگریستم از دور سبزی ای دیدم دلم قوی شد روی بدان جانب نهادم چشمه آب بود آب خوردم و وضو ساختم و نماز کردم چون وقت زوال شد یکی پدید آمد روی بدین آب آورد مردی دیدم بلند بالای سفیدپوست محاسن کشیده و مرقعی پوشیده به کنار آب آمد و طهارت کرد ونماز بگذارد و برفت من با خود گفتم که چرا به او سخن نکردی پس صبر کردم تا نماز دیگر باز آمد من پیش او رفتم و گفتم ای شیخ از بهر خدا مرا فریادرس که از نشابورو ازکاروان جدا افتاده و بدین احوال شده دست من بگرفت شیر را دیدم که از آن بیابان برآمد و او را خدمت کرد شیخ دهان به گوش شیر نهاد و چیزی بگفت: پس مرا بر شیر نشاند وگفت: چشم برهم نه هر جا که شیر باستد تو از وی فرود آی چشم بر هم نهادم شیر در رفتن آمد و پاره ای برفت و باستاد و من ازوی فرود آمدم چشم بازکردم شیر برفت قدمی چند برفتم خود را به بخارا دیدم یک روز به در خانقاه میگذشتم خلقی بسیار دیدم پرسیدم که چه بوده است گفتند شیخ ابوسعید آمده است من نیز رفتم نگاه کردم آن مرد بود که مرا بر شیر نشانده بود روی بمن کرد و گفت: که سر مرا تا من زندهام به هیچ کس مگو که هرچه در ویرانی بینند در آبادانی نگویند چون این سخن بگفت: نعره از من برآمد و بیهوش شدم.
نقلست که اول که شیخ به نشابور میآمد آن شب سی تن از اصحاب ابوالقاسم قشیری به خواب دیدند که آفتاب فرو آمدی استاد نیز آن خواب دید روز دیگر آواز در شهر افتاد که شیخ ابوسعید میرسد استاد مریدان را حجت گرفت که به مجلس او مروید چون شیخ ابوسعید درآمد مریدان که خواب دیده بودند همه به مجلس او رفتند استاد را از آن غباری پدید آمد به زیارت شیخ نیامد و یک روز بر سر منبر گفت: که فرق میان من و ابوسعید آنست که ابوسعید خدای را دوست میدارد و خدایتعالی ابوالقاسم را دوست میدارد پس ابوسعید ذرهی بود و ما کوهی این سخن با شیخ گفتند شیخ گفت: ما هیچ نیستیم آن کوه و آن ذره همه اوست به استاد رسانیدند که شیخ چنین از بهر تو گفته است استاد را از آن سخن انکاری پدید آمد بر سر منبر گفت: هر که به مجلس ابوسعید رود مهجوری یا مطرودی بود همان شب مصطفی را درخواب دید که میرفت استاد پرسید که یا رسول الله کجا میروی گفت: به مجلس ابوسعید میروم هرکه به مجلس او نرود مهجوری بود یا مطرودی استاد چون از خواب درآمد متحیر عزم مجلس شیخ کرد برخاست تا وضو کند در متوضا وجود را از بیرون جامه به دست گرفته بود و استبرا میکرد و خود را از بیرون جامه بدست گرفتن سنت نیست پس فراز شد وکنیزک را گفت: برخیز و لگام و طرف زین بمال پس بامداد برنشست و عزم مجلس شیخ کرد و مشغلهی سگان میآمد که یکدیگر را میدریدند استاد گفت: چه بوده است گفتند سگی غریب آمده است سگان محله روی دروی آوردهاند و دروی میافتند استاد با خود گفت: سگی نباید کرد و درغریب نباید افتاد و غریبنوازی باید کرد اینک رفتم به خدمت شیخ از در مسجد درآمده خلق متعجب بماندند استاد نگاه میکرد آن سلطنت و عظمت شیخ میدید در خاطرش بگذشت که این مرد به فضل و علم از من بیشتر نیست به معامله برابر باشیم این اعزاز از کجا یافته است شیخ به فراست بدانست روی بدو کرد وگفت: ای استاد این حال آن وقت جویند که خواجه نه به سنت خود را گرفته بود و استبرا کند پس کنیزک را گوید برخیز و طرف زین بمال استاد به یکبارگی از دست برفت و وقتش خوش گشت شیخ چون از منبر فرود آمد به نزدیک استاد شد یکدیگر را درکنار گرفتند استاد از آن انکار برخاست و میان ایشان کارها بازدید آمد تا استاد بار دیگر بر سر منبر گفت: که هر که به مجلس ابوسعید نرود مهجور و مطرود بود که اگر آنچه اول گفتم به خلاف این بود اکنون چنین میگویم.
نقلست که استاد ابوالقاسم سماع را معتقد نبود یک روز به درخانقاه شیخ میگذشت و در خانقاه سماعی بود بر خاطر استاد بگذشت که قوم چنین فاش سر و پای برهنه کرده برگردند در شرع عدالت ایشان باطل بود وگواهی ایشان نشنوند شیخ در حال کسی از پس استاد فرستاد که بگو ما را در صف گواهان کی دیدی که گواهی بشنوند یا نه.
نقلست که زن استاد ابوالقاسم که دختر شیخ ابوعلی دقاق بود از استاد دستوری خواست تا به مجلس شیخ رود استاد گفت: چادری کهنه بر سر کن تا کسی را ظن نبود که تو کیستی آخر بیامد و بر بام در میان زنان نشست شیخ در سخن بود گفت: این از ابوعلی دقاق شنیدم و اینک جزوی از اجزای او کدبانو که این بشنید بیهوش شد و از بام در افتاد شیخ گفت: خدایا بدین بام باز ببر همانجا که بود معلق در هوا بماند تا زنان بر بامش کشیدند.
نقلست که در نشابور امامی بود او را ابوالحسن تونی گفتندی و شیخ را سخت منکر بود چنانکه لعنت میکرد و تا شیخ در نشابور بود بسوی خانقاه یکبار نگذشته بود روزی شیخ گفت: اسب را زین کنید تا به زیارت ابوالحسن تونی رویم جمعی به دل انکار میکردند که شیخ به زیارت کسی میرود که برو لعنت میکند شیخ با جماعتی برفتند در راه منکری بیرون آمد و شیخ را لعنت میکرد جماعت قصد زخم او کردند شیخ گفت: آرام گیرید که خدای برین لعنت بوی رحمت کند گفتند چگونه گفت: او پندارد که ما بر باطلیم لعنت بر آن باطل میکند از برای خدا آن منکر چون این سخن بشنید در دست و پای اسب شیخ افتاد و توبه کرد گفت: دیدید که لعنت که برای خدای کنند چه اثر دارد پس شیخ باز راه کسی را بفرستاد تا ابوالحسن را خبر کند که شیخ به سلام تو میاید درویش برفت و اورا خبر کرد ابوالحسن تونی نفرین کرد وگفت: او نزد من چه کار دارد او را به کلیسیا میباید رفت که جای او آنجاست درویش بازآمد و حال بازگفت: شیخ عنان اسب بگردانید و گفت: بسم الله چنان باید کرد که پیر فرموده است روی به کلیسیا نهاد ترسایان بکار خویش بودند چون شیخ را دیدند همه گرد وی درآمدند که تا به چه کار آمده است و صورت عیسی و مریم قبله گاه خود کرده بودند شیخ بدان صورتها بازنگریست و گفت: اانت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون الله تو میگوئی مرا و مادرم را به خدا گیرید اگردین محمد بر حقست همین لحظه هر دو سجده کنند خدای را درحال آن هر دو صورت بر زمین افتادند چنانکه رویهایشان سوی کعبه بود فریاد از ترسایان برآمد و چهل تن زنار ببریدند و ایمان آوردند شیخ رو به جمع کرد وگفت: هر که بر اشارت پیران رود چنین باشد از برکات آن پیر این خبربه ابوالحسن تونی رسید حالتی عظیم بدودرآمد گفت: آن چوب پاره بیارید یعنی محفه مرا پیش شیخ ببرید او را در محفه پیش شیخ بردند نعره میزد ودر دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد و مرید شیخ شد.
نقلست که قاضی ساعد که قاضی نشابور بود و منکر شیخ بود و شنیده بود که شیخ گفته اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال نخوریم قاضی یک روز امتحان را دو بره فربه هر دو یکسان یکی ازوجه حلال و یکی ازحرام بریان کرد و پیش شیخ فرستاد و خود پیش رفت قضا را چند ترک مست بدان غلامان رسیدند طبقی که بره حرام در آنجا بود از ایشان بزور گرفتند و بخوردند کسان قاضی از در خانقاه درآمدند و یک بریان پیش شیخ نهادند قاضی در ایشان مینگریست بهم بر میآمد شیخ گفت: ای قاضی فارغ باش که مردار به سگان رسید و حلال به حلال خواران قاضی شرم زده شد و از انکار برآمد.
نقلست که روزی شیخ مستی را دید افتاده گفت: دست به من ده گفت: ای شیخ برو که دستگیری کار تو نیست دستگیر بیچارگان خداست شیخ را وقت خوش شد.
نقلست که شیخ با مریدی به صحرا بیرون شد در آن صحرا گرگ مردم خوار بود ناگاه گرگ آهنگ شیخ کرد مرید سنگ برداشت و در گرگ انداخت شیخ گفت: چه میکنی از بهرجانی با جانوری مضایقه نتوان کرد.
و گفت: اگر هشت بهشت درمقابله یک ذره نیستی ابوسعید افتد همه محو و ناچیز گردد.
و گفت: به عدد هر ذره راهیست به حق اماهیچ راه بهتر و نزدیکتر از آن نیست که راحتی به دل مسلمانی رسدکه ما بدین راه یافتیم.
نقلست که درویشی گفت: او را کجا جوئیم گفت: کجاش جستی که نیافتی اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی در هرچه نگری او را بینی.
نقلست که شیخ را وفات نزدیک آمد گفت: ما را آگاه کردند که این مردمان که اینجا میآیند ترا میبینند ما ترا از میان برداریم تا اینجا آیند ما را بینند.
وگفت: ما رفتیم و سه چیز به شما میراث گذاشتیم رفت و روی و شست و شوی و گفت و گوی.
وگفت: فردا صد هزار باشند بیطاعت خداوند ایشان را بیامرزد گفتند ایشان که باشند گفت: قومی باشند که سر در سخن ما جنبانیده باشند.
نقلست که سخنی چند دیگر میگفت و سر در پیش افکند ابروی او فرو میشد وهمه جمع میگریستند پس بر اسب نشست و به جمله موضعها که شبها و روزها خلوتی کرده بود رسید و وداع کرد.
نقلست که خواجه ابوطاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی یک روز بر لفظ شیخ رفت که هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر میرسند هر آرزو که خواهد بدهم ابوطاهر بشنید بر بام خانقاه رفت دید که جمعی درویشان میآیند شیخ را خبر داد گفت: چه میخواهی گفت: آنکه به دبیرستان نروم گفت: مرو گفت: هرگز نروم شیخ سر در پیش افکند آنگاه گفت: مرو اما انافتحنا از بریاد گیر ابوطاهر خوش شد و انافتحنا از بر کرد چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد خواجه ابوطاهر وام بسیار داشت به اصفهان شد که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود خواجه او را چنان اعراز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علوی ای بود عظیم منکر صوفیان بود نظام الملک را ملامت کرد که مال خود به جمعی میدهی که ایشان وضو نمیدانند و از علوم شرعی بیبهرهاند مشتی جاهل دست آموز شیطان شده نظام الملک گفت: چه گوئی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغولند علوی شنیده بود که ابوطاهر قرآن نمیداند گفت: اتفاقست که امروز بهتر صوفیان ابوطاهرست و او قرآن نمیداند نظام الملک گفت: او را بطلبیم که تو سورتی از قرآن اختیار کنی تا برخواند پس ابوطاهر را با جمعی از بزرگان وصوفیان حاضر کردند نظام الملک علوی را گفت: کدام سوره خواهی تاخواجه ابوطاهر برخواند گفت: سوره انافتحنا پس ابوطاهر انافتحنا آغاز کرد و میخواند و نعره میزد و میگریست چون تمام کرد آن علوی خجل شد ونظام الملک شاد گشت پس پرسید که سبب گریه و نعره زدن چه بود خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت: کسی که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرضی رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند بین که درجهی او چگونه باشد پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد.
نقلست از شیخ ابوعلی بخاری که گفت: که شیخ را به خواب دیدم بر تختی نشسته گفتم یا شیخ ما فعل الله شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید گفت: گوئی در میان افکند و خصم را چوگان شکست و میزد از این سو بدان سو بر مراد خویش والسلام و الاکرام.
نقلست که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود چنانکه سرائی ساخته بود و جمله دیوار آنرا صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته شیخ طفل بود گفت: یا بابا از برای من خانه ای بازگیر ابوسعید همه آن خانه را الله بنوشت پدرش گفت: این چرا نویسی گفت: تو نام سلطان خویش مینویسی و من نام سلطان خویش پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد.
نقلست که شیخ گفت: آن وقت که قرآن میآموختم پدر مرا به نماز آدینه برد در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که ازمشایخ کبار بود پیش آمد پدرم را گفت: که ما از دنیا نمیتوانستیم رفت که ولایت خالی میدیدیم و درویشان ضایع میماندند اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را ازین کودک نصیب خواهد بود پس گفت: چون از نماز بیرون آئی این فرزند را پیش من آور بعد از نماز پدر مرا به نزدیک شیخ برد بنشستم طاقی در صومعهی او بود نیک بلند پدرم را گفت: ابوسعید را بر کتف گیر تا قرص را فرود آرد که بر آن طاقست پدر مرا درگرفت پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرودآوردم قرص جوین بود گرم چنانکه دست مرا از گرمی آن خبر بود شیخ دو نیم کرد نیمهی ای به من داد گفت: بخور نیمهی ای او بخورد پدرم را هیچ نداد ابوالقاسم چون آن قرص بستد چشم پر آب کرد پدرم گفت: چونست که از آن مرا هیچ نصیب نکردی تا مرا نیز تبرکی بودی ابوالقاسم گفت: سی سال است تا این قرص بر آن طاقست و با ما وعدی کرده بودند که این قرص در دست هر کس که گرم خواهد شد این حدیث بروی ظاهر خواهد بودن اکنون ترا بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود پس گفت: این دو سه کلمهی ما یاددار لئن ترد همتک مع الله طرفة عین خیرلک مما طلعت علیه الشمس یعنی اگر یک طرفةالعین همت با حق داری ترا بهتر از آنکه روی زمین مملکت تو باشد و یکبار دیگر شیخ مرا گفت: که ای پسر خواهی که سخن خداگوئی گفتم خواهم گفت: در خلوت این میگوی شعر:
من بیتو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر موئی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
همه روز این بیت میگفتم تا به برکت این بیت در کودکی راه حق برمن گشاده شد.
و گفت: یک روز از دبیرستان میآمدم نابینائی بود ما را پیش خود خواند گفت: چه کتاب میخوانی گفتم فلان کتاب گفت: مشایخ گفتهاند حقیقت العلم ما کشف علی السرایر من نمیدانستم حقیقت معنی چیست و کشف چه بود تا بعد از شش سال درمرو پیش عبدالله حصیری تحصیل کردم چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفال تحصیل کردم چنانکه همه شب در کار بودمی و همه روز درتکرار تا یکبار بدرس آمدم چشمها سرخ کرده قفال گفت: بنگرید تا این جوان شبانه در چه کار است وگمان بدبردی پس نشسته گوش داشتم خود را نگونسار کرده بودم و در چاهی ذکر میگفتم و از چشم من خون میافتاد تا یک روز استاد از آن معنی با من کلمه ای بگفت: از مرو بسرخس رفتم و با بوعلی زاهد تعلق ساختم و سی روز روزه داشتمی و در عبادت بودمی و گفت: یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسی را دیدم بر تل خاکستر نشسته و پاره ای پوستین کهنه میدوخت وچوبی و ابریشم چند برو بسته که این ربابست و گرداگرد او نجاست انداخته و او از عقلای مجانین بود چون چشم او بر من افتاد پارهی ای نجاست بشورید و بر من انداخت من سینه پیش او داشتم و آنرا به خوشی قبول کردم گفتم که پارهی ای رباب زن پس گفت: ای پسر برین پوستینت دوزم گفتم حکم تراست بخیهی ای چند بزد و گفت: اینجات دوختم پس برخاستم و دست من بگرفت و میبرد در راه پیرابوالفضل حسن که یگانهی عهد بود پیش آمد و گفت: یا ابوسعید راه تونه اینست که میروی براه خویش رو پس شیخ لقمان دست من بدست او داد و گفت: بگیر که او از شما است پس بدو تعلق کردم پیر ابوالفضل گفت: ای فرزند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود گفتند با خلق بگوئید که الله یکیست او را شناسید او را باشید کسانی که این معنی دانند این کلمه میگفتند تا این کلمه گشتند و این کلمه بر ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنی شدند و در این کلمه مستغرق گشتند و این سخن مرا صید کرد و آنشب در خواب نگذاشت دیگر روز بدرس رفتم ابوعلی تفسیر این آیت میگفت: قل الله ثم ذرهم بگوی که خداوند باقی همه را دست بدار و آن ساعت دری در سینه ما گشادند و مرا از من بستدند و امام ابوعلی آن تغیر بدید گفت: دوش کجا بودهی ای گفتم که نزدیک پیر ابوالفضل گفت: اکنون برخیز که حرام شد ترا از آن معنی بدین سخن آمدن پس به نزدیک پیر شدم واله و متحیر همه این کلمه گشته چون پیر مرا دید گفت: مستک شدهی ای همی ندانی پس و پیش گفتم یا شیخ چه فرمائی گفت: درآی و همنشین این کلمه باش که این کلمه با تو کارها دارد مدتی در این کلمه بودم پیرگفت: اکنون لشکرها بر سینه تو تاختن آورد و ترا بردند برخیز و خلوت طلب کن و به مهنه آمدم و سی سال در کنجی بنشستم پنبه برگوش نهادم و میگفتم الله الله هرگاه که خواب یا غفلتی درآمدی سیاهی با حربهی آتشین از پیش محراب پدید آمدی با هیبتی بانگ بر من زدی گفتی قل الله تا همه ذرههای من بانگ در گرفت که الله الله.
نقلست که درین مدت یکی پیراهن داشت هر وقت که بدریدی پاره ای بروی دوختی تا بیست من شده بود وصایم الدهر بودی هر شب بیک نان روزه گشادی و درین مدت شب و روز نخفت و به هر نماز غسلی کردی رو به حصار نهادی و گیاه میخوردی پدرش او را طلبیدی و به خانه آوردی و او باز میگریختی و رو به صحرا مینهادی.
نقلست که پدر شیخ گفت: که من در سرای به زنجیر محکم کردمی و گوش میداشتمی تا ابوسعید سرباز نهادی گفتمی که در خواب شد من نیز بخفتمی شبی در نیم شب از خواب درآمدم ابوسعید را ندیدم برخاستم و طلب میکردم درخانه نبود و زنجیر همچنان بسته بود پس چند شب گوش داشتم وقت صبح درآمدی آهسته به جامه خواب رفتی و بر وی ظاهر نمیکردم آخر شبی او را گوش داشتم چندانکه میرفت من بر اثر او میرفتم تا به رباطی رسید و درمسجد شد و در فراز کرد چوبی در پس در نهاد از بیرون نگاه میکردم در گوشهی آن مسجد در نماز ایستاد چون از نماز فارغ شد چاهی بود رسنی بر پای خود بست و چوب بر سر چاه نهاد وخویشتن را بیاویخت و قرآن را ابتدا کرد تا سحر ختم تمام کرده بود آنگاه برآمد و در رباط به وضو کردن مشغول شد من به خانه بازآمدم و برقرار خود بخفتم تا او درآمد چنانکه هر شب سرباز نهاد پس من برخاستم و خود را از او دورداشتم و چنانکه معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتم بعد از آن چند شب گوش داشتم همچنان میکرد چندانکه توانستی و خدمت درویشان را قیام نمودی و در یوزه کردی از جهت ایشان و با ایشان صحبت داشتی.
نقلست که اگر او را مشکل افتادی در حال به سرخس رفتی معلق در هوا میان آسمان و زمین و آن مشکل از پیر ابوالفضل پرسیدی تا روزی مریدی از آن پیر ابوالفضل پیر را گفت: ابوسعید در میان آسمان و زمین میاید پیر گفت: تو آن بدیدی گفت: دیدم گفت: تا نابینا نشوی نمیری و در آخر عمر نابینا شد.
نقلست که پیر ابوالفضل ابوسعید را پیش ابو عبدالرحمن سلمی فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابوالفضل باز آمد پیر گفت: اکنون حال تمام شد با میهنه باید شد تا خلق را بخدای خوانی.
نقلست که ابوسعید هفت سال دیگر در بیابان گشت و گل کن میخورد و باسباع میبود و درین مدت چنان بیخود بود که گرما و سرما دراو اثر نمیکرد تا روزی بادی و دمهی ای عظیم برخاست چنانکه بیم بود که شیخ را ضرری رساند گفت: این از سری خالی نیست روی به آبادانی کرد تا به گوشهی دهی رسید خانهی ای دید پیرزنی و پیرمردی آتشی کرده و طعامی ساخته بودند شیخ سلام کرد و گفت: مهمان میخواهید؟ گفتند خواهیم شیخ در رفت و گرم شد چیزی بخورد و بیاسود پشت به دیوار باز نهاد و بیخود در خواب شد آواز شخصی شنید که میگفت: فلان کس چندین سالست تا گل کن میخورد وهرگزهیچکس چنین نیاسود پس گفتند برو که ما بینیازیم به میان خلق رو تا از تو آسایشی بدلی رسد چون شیخ بمهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند تا کار به جایی رسید که گفت: پوست خربزه که ازما بیفتادی به بیست دینار میخریدند و یکبار ستور ما آب بریخت بر سر خویش مالیدند.
و گفت: ما جمله کتابها درخاک کردیم و بر سر آن دکانی ساختیم که اگر بخشیدمی یا بفروختمی دید آن منت بودی به امکان رجوع به مسئله پس از آن ما را بماندند که آن نه مابودیم آوازی آمد از گوشه مسجد که اولم یکف بربک نوری در سینهی ما پدید آمد و حجابها برخاست تا هرکه ما را قبول کرده بود دیگرباره به انکار پدید آمد تا کار بدانجا رسید که به قاضی رفتند و به کافری بر ما گواهی دادند و به هر زمین که مادر شدمانی گفتند بشومی این درین زمین گیاه نروید تا روزی در مسجد نشسته بودم زنان بربام آمدند و خاکستر بر سر من کردند آوازی آمد که اولم یکف بربک تا جماعتیان از جماعت باز استادند و گفتند این مرد دیوانه شده است تاچنان شد که هرکه در همه شهر بود یک کف خاکروبه داشتی صبر کردی تا ما آنجا رسیدیم بر سر ما ریختی.
و گفت: ما را عزیمت شیخ ابوالعباس قصاب پدید آمد که نقیب مشایخ بود پیر ابوالفضل وفات کرده بود در قبضی تمام میرفتم در راه پیری دیدیم که کشت میکرد نام او ابوالحسن خرقانی بود چون مرا بدید گفت: اگر حق تعالی عالم پر ارزن کردی و آنگاه مرغی بیافریدی و سوز این حدیث در سینهی وی نهادی و گفتی تا این مرغ عالم ازین ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید و درین سوز و درد خواهی بود ای ابوسعید هنوز روزگاری نبود ازین سخن قبض ما برخاست و واقعه حل شد.
نقلست که به آمل شد پیش ابوالعباس قصاب مدتی آنجا بود ابوالعباس او را در برابر خود خانه داد و شیخ پیوسته در آن خانه بودی و به مجاهده وذکر مشغول بودی و چشم بر شکاف درمیداشتی و مراقبت شیخ ابوالعباس میکردی یک شب ابوالعباس فصد کرده بود رگش گشاده و جامهاش آلوده شده از خانه بیرون آمد او دوید و رگ او ببست و جامهی او بستد و جامه خود پیش داشت تا درپوشید و جامهی ابوالعباس نمازی کرد وهم در شب خشک کرد و پیش ابوالعباس برد ابوالعباس گفت: ترا درباید پوشید پس جامه به دست خود در ابوسعید پوشید بامداد اصحاب جامهی شیخ در بر ابوسعید دیدند و جامهی ابوسعید در بر شیخ تعجب کردند ابوالعباس گفت: دوش بشارتها رفته است جمله نصیب این جوانمرد مهنگی آمد مبارکش باد پس ابوسعید را گفت: بازگرد و به مهنه رو تا روزی چند این علم بر در سرای تو برند شیخ با صدهزار فتوح به حکم اشارت بازگشت.
نقلست که ریاضت شیخ سخت بود چنانکه آن وقت که نکاح کرده بود و فرزندان پدید آمده هم در کار بود تا به حدی که گفت: آنچه ما را میبایست که حجاب به کلی مرتفع گردد و بت به کلی برخیزد حاصل نمیشد شبی با جماعت خانه شدم و مادر ابوطاهر را گفتم تا پای من به رشتهی ای محکم باز بست و مرا نگون کرد وخود برفت و در ببست و من قرآن میخواندم و گفتم ختم کنم همچنان نگونسار آخر خون به روی من افتاد و بیم بود که چشم مرا آفتی رسد گفتم سود نخواهد داشت همچنین خواهم بود ما را ازین حدیث میباید خواه چشم باش خواه مباش و خون از چشم بر زمین چکید و از قرآن به فسیکفیکهم الله رسیده بودم در حال این حدیث فروآمد و مقصود حاصل شد.
و گفت: کوهی بود و در زیر آن کوه غاری بود که هر که در آن نگریستی زهرهاش برفتی بدانجا رفتم و با نفس گفتم از آنجا فرو افتی بمیری تا نخسبی و جمله قرآن ختم کنی ناگاه به سجود رفتم خواب غلبه کرد فرو افتادم بیدار شدم خود را در هوا دیدم زنهار خواستم حق تعالی مرا بر سر کوه آورد.
نقلست که یک روز زیر درختی بید فرود آمده بود و خیمه زده و کنیزکی ترک پایش میمالید و قدحی شربت بر بالینش نهاده و مریدی پوستینی پوشیده بود و در آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مرید شکسته میشد و عرق از وی میریخت تا طاقتش برسید بر خاطرش بگذشت که خدایا او بندهی ای و چنین در عز و ناز و من بندهی ای و چنین مضطر و بیچاره و عاجز شیخ در حال بدانست و گفت: ای جوانمرد این درخت که تو میبینی هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار ازین درخت در آویخته و مریدان را چنین تربیت میکرد.
نقلست که رئیس بچهای را به مجلس او گذر افتاد سخن وی شنید درد این حدیث دامنش گرفت توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ هرچه داشت همه در راه شیخ نهاد تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد وهرگز شیخ از برای فردا هیچ ننهادی پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن و یک سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان ویک سال دیگر دریوزه فرمود و مردمان به رغبتی تمام زنبیل او پر میکردند از آنکه معتقد فیه بود بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ چیز به وی نمیدادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمیکردند و او را میراندند و جفاها میکردند و با وی آمیزش نمیکردند و او همه روز از ایشان میرنجید اما شیخ با او نیک بود بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت: و زجر کرد و براند او همچنان میبود اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دریوزه رفت و مویزی بدو ندادند و او درین سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند شب چهارم در خانقاه سماع بودو طعامهای لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت: که هیچش مدهید و درویشان را گفت: چون بیاید راهش مدهید پس آن جوان از دریوزه باز رسید با زنبیل تهی و خجل و سه شبانروز گرسنه بود وضعیف گشته خود را در مطبخ انداخت راهش ندادند چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند او بر پای میبود و شیخ و اصحاب دروی ننگریستند چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وی افتاد گفت: ای ملعون مطرود بدبخت چرا از پی کاری نروی جوان را در آن ضعف و گرسنگی بزدند و بیرون کردند و در خانقاه در بستند جوان امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین بدست نیامده و دنیا رفته به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت: خداوندا تو میدانی و میبینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمیپذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الا تو ازین جنس زاری میکرد و زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده ناگاه آن حال بدو فرو آمد و آن دولت که میطلبید روی نمود مست و مستغرق شد شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که شمعی برگیرید تا برویم و شیخ و یاران میرفتند تا بدان مسجد جوان را دید روی بر خاک نهاده و اشک باریدن گرفت چون شیخ و اصحاب را دید گفت: ای شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردی و مرا از حال خود شورانیدی شیخ گفت: تنها میبایدت که بخوری؟ هرچه یافتی ما بدان شریکیم جوان گفت: ای شیخ از دلت میآید که مرا آنهمه جفا کنی شیخ گفت: ای فرزند تو از همه خلق امید نبریدی حجاب میان تو و خدا ابوسعید بود و درتو خبر از این یک بت نمانده بود آن حجاب چنین از برابر تو بر توانست گرفت و نفس تو چنین توانست شکست اکنون برخیز که مبارکت باد.
نقلست که از حسن مؤدب که خادم خاص شیخ بود که گفت: در نشابور بودم به بازرگانی چون آوازهی شیخ بشنیدم به مجلس او رفتم چون چشم شیخ بر من افتاد گفت: بیا که بر سر زلف تو کارها دارم و من منکر صوفیان بودم پس در آخر مجلس از جهت درویشی جامهی ای خواست و مرا در دل افتاد که دستار خود بدهم پس گفتم مرا از آمل به هدیه آوردهاند و ده دینار قیمت اینست تن زدم شیخ دیگر بار آواز داد هم در دلم افتاد باز پشیمان شدم همچنین سوم بار کسی در پهلوی من نشسته بود گفت: شیخا خدای با بندهی سخن گوید شیخ گفت: از بهر دستاری طبری خدای تعالی سه بار به این مرد که در پهلوی تو نشسته است سخن گفت: و او میگوید ندهم که قیمت آن ده دینار است و از آمل به هدیه آوردهاند چون این سخن بشنیدم لرزه بر من افتاد پیش شیخ رفتم و جامه بیرون کردم و توبه کردم و هیچ انکاری در دلم نماند هر مال که داشتم همه در راه شیخ نهادم و به خادمی او کمر بستم.
نقلست که پیری گفت: در جوانی به تجارت رفتم در راه مرو چنانکه عادت کاروانی باشد از پیش برفتم و خواب بر من غلبه کرد و از راه بیک سو رفتم و بخفتم و کاروان بگذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب برآمد از جای برفتم اثر کاروان ندیدم که همه راه ریگ بود پارهی ای بدویدم و راه گم کردم ومدهوش شدم چون به خود بازآمدم یک طرف اختیار کردم تا آفتاب گرم شد و تشنگی و گرسنگی بر من اثر کرد و دیگر قوت رفتن نماند صبر کردم تا شب شد همه روز رفتم چون شب شد به صحرائی رسیدم پر خاک و خاشاک و گرسنگی و تشنگی به غایت رسید و گرمائی سخت شد شکسته دل شدم و دل بر مرگ نهادم پس جهد کردم تا خود را بر بلندی افکنم و گرد صحرا نگریستم از دور سبزی ای دیدم دلم قوی شد روی بدان جانب نهادم چشمه آب بود آب خوردم و وضو ساختم و نماز کردم چون وقت زوال شد یکی پدید آمد روی بدین آب آورد مردی دیدم بلند بالای سفیدپوست محاسن کشیده و مرقعی پوشیده به کنار آب آمد و طهارت کرد ونماز بگذارد و برفت من با خود گفتم که چرا به او سخن نکردی پس صبر کردم تا نماز دیگر باز آمد من پیش او رفتم و گفتم ای شیخ از بهر خدا مرا فریادرس که از نشابورو ازکاروان جدا افتاده و بدین احوال شده دست من بگرفت شیر را دیدم که از آن بیابان برآمد و او را خدمت کرد شیخ دهان به گوش شیر نهاد و چیزی بگفت: پس مرا بر شیر نشاند وگفت: چشم برهم نه هر جا که شیر باستد تو از وی فرود آی چشم بر هم نهادم شیر در رفتن آمد و پاره ای برفت و باستاد و من ازوی فرود آمدم چشم بازکردم شیر برفت قدمی چند برفتم خود را به بخارا دیدم یک روز به در خانقاه میگذشتم خلقی بسیار دیدم پرسیدم که چه بوده است گفتند شیخ ابوسعید آمده است من نیز رفتم نگاه کردم آن مرد بود که مرا بر شیر نشانده بود روی بمن کرد و گفت: که سر مرا تا من زندهام به هیچ کس مگو که هرچه در ویرانی بینند در آبادانی نگویند چون این سخن بگفت: نعره از من برآمد و بیهوش شدم.
نقلست که اول که شیخ به نشابور میآمد آن شب سی تن از اصحاب ابوالقاسم قشیری به خواب دیدند که آفتاب فرو آمدی استاد نیز آن خواب دید روز دیگر آواز در شهر افتاد که شیخ ابوسعید میرسد استاد مریدان را حجت گرفت که به مجلس او مروید چون شیخ ابوسعید درآمد مریدان که خواب دیده بودند همه به مجلس او رفتند استاد را از آن غباری پدید آمد به زیارت شیخ نیامد و یک روز بر سر منبر گفت: که فرق میان من و ابوسعید آنست که ابوسعید خدای را دوست میدارد و خدایتعالی ابوالقاسم را دوست میدارد پس ابوسعید ذرهی بود و ما کوهی این سخن با شیخ گفتند شیخ گفت: ما هیچ نیستیم آن کوه و آن ذره همه اوست به استاد رسانیدند که شیخ چنین از بهر تو گفته است استاد را از آن سخن انکاری پدید آمد بر سر منبر گفت: هر که به مجلس ابوسعید رود مهجوری یا مطرودی بود همان شب مصطفی را درخواب دید که میرفت استاد پرسید که یا رسول الله کجا میروی گفت: به مجلس ابوسعید میروم هرکه به مجلس او نرود مهجوری بود یا مطرودی استاد چون از خواب درآمد متحیر عزم مجلس شیخ کرد برخاست تا وضو کند در متوضا وجود را از بیرون جامه به دست گرفته بود و استبرا میکرد و خود را از بیرون جامه بدست گرفتن سنت نیست پس فراز شد وکنیزک را گفت: برخیز و لگام و طرف زین بمال پس بامداد برنشست و عزم مجلس شیخ کرد و مشغلهی سگان میآمد که یکدیگر را میدریدند استاد گفت: چه بوده است گفتند سگی غریب آمده است سگان محله روی دروی آوردهاند و دروی میافتند استاد با خود گفت: سگی نباید کرد و درغریب نباید افتاد و غریبنوازی باید کرد اینک رفتم به خدمت شیخ از در مسجد درآمده خلق متعجب بماندند استاد نگاه میکرد آن سلطنت و عظمت شیخ میدید در خاطرش بگذشت که این مرد به فضل و علم از من بیشتر نیست به معامله برابر باشیم این اعزاز از کجا یافته است شیخ به فراست بدانست روی بدو کرد وگفت: ای استاد این حال آن وقت جویند که خواجه نه به سنت خود را گرفته بود و استبرا کند پس کنیزک را گوید برخیز و طرف زین بمال استاد به یکبارگی از دست برفت و وقتش خوش گشت شیخ چون از منبر فرود آمد به نزدیک استاد شد یکدیگر را درکنار گرفتند استاد از آن انکار برخاست و میان ایشان کارها بازدید آمد تا استاد بار دیگر بر سر منبر گفت: که هر که به مجلس ابوسعید نرود مهجور و مطرود بود که اگر آنچه اول گفتم به خلاف این بود اکنون چنین میگویم.
نقلست که استاد ابوالقاسم سماع را معتقد نبود یک روز به درخانقاه شیخ میگذشت و در خانقاه سماعی بود بر خاطر استاد بگذشت که قوم چنین فاش سر و پای برهنه کرده برگردند در شرع عدالت ایشان باطل بود وگواهی ایشان نشنوند شیخ در حال کسی از پس استاد فرستاد که بگو ما را در صف گواهان کی دیدی که گواهی بشنوند یا نه.
نقلست که زن استاد ابوالقاسم که دختر شیخ ابوعلی دقاق بود از استاد دستوری خواست تا به مجلس شیخ رود استاد گفت: چادری کهنه بر سر کن تا کسی را ظن نبود که تو کیستی آخر بیامد و بر بام در میان زنان نشست شیخ در سخن بود گفت: این از ابوعلی دقاق شنیدم و اینک جزوی از اجزای او کدبانو که این بشنید بیهوش شد و از بام در افتاد شیخ گفت: خدایا بدین بام باز ببر همانجا که بود معلق در هوا بماند تا زنان بر بامش کشیدند.
نقلست که در نشابور امامی بود او را ابوالحسن تونی گفتندی و شیخ را سخت منکر بود چنانکه لعنت میکرد و تا شیخ در نشابور بود بسوی خانقاه یکبار نگذشته بود روزی شیخ گفت: اسب را زین کنید تا به زیارت ابوالحسن تونی رویم جمعی به دل انکار میکردند که شیخ به زیارت کسی میرود که برو لعنت میکند شیخ با جماعتی برفتند در راه منکری بیرون آمد و شیخ را لعنت میکرد جماعت قصد زخم او کردند شیخ گفت: آرام گیرید که خدای برین لعنت بوی رحمت کند گفتند چگونه گفت: او پندارد که ما بر باطلیم لعنت بر آن باطل میکند از برای خدا آن منکر چون این سخن بشنید در دست و پای اسب شیخ افتاد و توبه کرد گفت: دیدید که لعنت که برای خدای کنند چه اثر دارد پس شیخ باز راه کسی را بفرستاد تا ابوالحسن را خبر کند که شیخ به سلام تو میاید درویش برفت و اورا خبر کرد ابوالحسن تونی نفرین کرد وگفت: او نزد من چه کار دارد او را به کلیسیا میباید رفت که جای او آنجاست درویش بازآمد و حال بازگفت: شیخ عنان اسب بگردانید و گفت: بسم الله چنان باید کرد که پیر فرموده است روی به کلیسیا نهاد ترسایان بکار خویش بودند چون شیخ را دیدند همه گرد وی درآمدند که تا به چه کار آمده است و صورت عیسی و مریم قبله گاه خود کرده بودند شیخ بدان صورتها بازنگریست و گفت: اانت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون الله تو میگوئی مرا و مادرم را به خدا گیرید اگردین محمد بر حقست همین لحظه هر دو سجده کنند خدای را درحال آن هر دو صورت بر زمین افتادند چنانکه رویهایشان سوی کعبه بود فریاد از ترسایان برآمد و چهل تن زنار ببریدند و ایمان آوردند شیخ رو به جمع کرد وگفت: هر که بر اشارت پیران رود چنین باشد از برکات آن پیر این خبربه ابوالحسن تونی رسید حالتی عظیم بدودرآمد گفت: آن چوب پاره بیارید یعنی محفه مرا پیش شیخ ببرید او را در محفه پیش شیخ بردند نعره میزد ودر دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد و مرید شیخ شد.
نقلست که قاضی ساعد که قاضی نشابور بود و منکر شیخ بود و شنیده بود که شیخ گفته اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال نخوریم قاضی یک روز امتحان را دو بره فربه هر دو یکسان یکی ازوجه حلال و یکی ازحرام بریان کرد و پیش شیخ فرستاد و خود پیش رفت قضا را چند ترک مست بدان غلامان رسیدند طبقی که بره حرام در آنجا بود از ایشان بزور گرفتند و بخوردند کسان قاضی از در خانقاه درآمدند و یک بریان پیش شیخ نهادند قاضی در ایشان مینگریست بهم بر میآمد شیخ گفت: ای قاضی فارغ باش که مردار به سگان رسید و حلال به حلال خواران قاضی شرم زده شد و از انکار برآمد.
نقلست که روزی شیخ مستی را دید افتاده گفت: دست به من ده گفت: ای شیخ برو که دستگیری کار تو نیست دستگیر بیچارگان خداست شیخ را وقت خوش شد.
نقلست که شیخ با مریدی به صحرا بیرون شد در آن صحرا گرگ مردم خوار بود ناگاه گرگ آهنگ شیخ کرد مرید سنگ برداشت و در گرگ انداخت شیخ گفت: چه میکنی از بهرجانی با جانوری مضایقه نتوان کرد.
و گفت: اگر هشت بهشت درمقابله یک ذره نیستی ابوسعید افتد همه محو و ناچیز گردد.
و گفت: به عدد هر ذره راهیست به حق اماهیچ راه بهتر و نزدیکتر از آن نیست که راحتی به دل مسلمانی رسدکه ما بدین راه یافتیم.
نقلست که درویشی گفت: او را کجا جوئیم گفت: کجاش جستی که نیافتی اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی در هرچه نگری او را بینی.
نقلست که شیخ را وفات نزدیک آمد گفت: ما را آگاه کردند که این مردمان که اینجا میآیند ترا میبینند ما ترا از میان برداریم تا اینجا آیند ما را بینند.
وگفت: ما رفتیم و سه چیز به شما میراث گذاشتیم رفت و روی و شست و شوی و گفت و گوی.
وگفت: فردا صد هزار باشند بیطاعت خداوند ایشان را بیامرزد گفتند ایشان که باشند گفت: قومی باشند که سر در سخن ما جنبانیده باشند.
نقلست که سخنی چند دیگر میگفت و سر در پیش افکند ابروی او فرو میشد وهمه جمع میگریستند پس بر اسب نشست و به جمله موضعها که شبها و روزها خلوتی کرده بود رسید و وداع کرد.
نقلست که خواجه ابوطاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی یک روز بر لفظ شیخ رفت که هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر میرسند هر آرزو که خواهد بدهم ابوطاهر بشنید بر بام خانقاه رفت دید که جمعی درویشان میآیند شیخ را خبر داد گفت: چه میخواهی گفت: آنکه به دبیرستان نروم گفت: مرو گفت: هرگز نروم شیخ سر در پیش افکند آنگاه گفت: مرو اما انافتحنا از بریاد گیر ابوطاهر خوش شد و انافتحنا از بر کرد چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد خواجه ابوطاهر وام بسیار داشت به اصفهان شد که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود خواجه او را چنان اعراز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علوی ای بود عظیم منکر صوفیان بود نظام الملک را ملامت کرد که مال خود به جمعی میدهی که ایشان وضو نمیدانند و از علوم شرعی بیبهرهاند مشتی جاهل دست آموز شیطان شده نظام الملک گفت: چه گوئی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغولند علوی شنیده بود که ابوطاهر قرآن نمیداند گفت: اتفاقست که امروز بهتر صوفیان ابوطاهرست و او قرآن نمیداند نظام الملک گفت: او را بطلبیم که تو سورتی از قرآن اختیار کنی تا برخواند پس ابوطاهر را با جمعی از بزرگان وصوفیان حاضر کردند نظام الملک علوی را گفت: کدام سوره خواهی تاخواجه ابوطاهر برخواند گفت: سوره انافتحنا پس ابوطاهر انافتحنا آغاز کرد و میخواند و نعره میزد و میگریست چون تمام کرد آن علوی خجل شد ونظام الملک شاد گشت پس پرسید که سبب گریه و نعره زدن چه بود خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت: کسی که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرضی رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند بین که درجهی او چگونه باشد پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد.
نقلست از شیخ ابوعلی بخاری که گفت: که شیخ را به خواب دیدم بر تختی نشسته گفتم یا شیخ ما فعل الله شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید گفت: گوئی در میان افکند و خصم را چوگان شکست و میزد از این سو بدان سو بر مراد خویش والسلام و الاکرام.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالفضل حسن
آن حامل امانت آن عامل دیانت آن عزیز بیزلل آن خطیر بیخلل آن سوخته حب الوطن شیخ ابوالفضل حسن رحمةالله علیه یگانهٔ زمان بود و لطیف جهان و در تقوی و محبت و معنی و فتوت درجهٔ بلند داشت و در کرامت و فراست از اندازه بیرون بود و درمعارف و حقایق انگشت نما بود و سرخسی بود و پیر شیخ ابوسعید ابوالخیر او بود.
نقلست که هر وقت که شیخ ابوسعید را قبضی بودی گفتی اسب زین کنید تا به حج رویم به مزار اوآمدی و طواف کردی تا آن قبض برخاستی و نیز هر مرید شیخ ابوسعید که اندیشه حج تطوع کردی او را بسر خاک شیخ بوالفضل فرستادی گفتی آن خاک را زیارت کن و هفت بار گرد آن طواف کن تا مقصود تو حاصل شود.
نقلست که کسی را شیخ ابوسعید قدس الله سره پرسید که این همه دولت از کجا یافتی گفت: بر کنار جوی آب میرفتم پیر شیخ ابوالفضل از آن جانب دیگر میرفت چشمش بر ما افتاد این همه دولت از آنجاست.
نقلست از امام خرامی که گفت: کودک بودم بر درختی توت شدم برگ و شاخ آن میزدم شیخ ابوالفضل میگذشت و مرا ندید دانستم که از خود غایب است وبدل با حق حاضر به حکم انبساط سر بر آورد وگفت: بار خدایا یک سال بیش است تا تو مرادنگی ندادی تا موی سر باز کنم بادوستان چنین کنند در حال همه اغصان و اوراق درختان زر دیدم گفت: عجب کاری همه تعریض ما با اعراض است گشایش دلرا با تو سخنی نتوان گفت
بیت
گرمن سخنی بگفتم از سر مستی
اشتر به قطار ما چرا بربستی
نقلست که در سرخس جوانی بود واله گشته ونماز نمیکرد گفتند چرا نماز نمیکنی گفت: آب کجاست دستش بگرفتند و بر سر چاه بردند و دلو بدونمودند سیزده شبانه روز دست در وی زده بود شیخ ابوالفضل گفت: او را در خانه باید کرد که دور کردهٔ شرع است.
نقلست که یک روز شیخ لقمان سرخسی نزدیک ابوالفضل آمد او را دید جزوی در دست گفت: درین جزو چه میجوئی گفت: همان چیز که تو درترک این میجوئی گفت: پس این خلاف چراست گفت: خلاف تو میبینی که از من همی پرسی که چه میجوئی از مستی هشیار شو و از هشیاری بیزار گرد تا خلاف برخیزد تا بدانی که من و تو چه میطلبیم.
نقلست که کسی به نزدیک شیخ ابوالفضل آمد و گفت: ترا دوش به خواب دیدم مرده و برجنازهٔ نهاده پیر گفت: خاموش که آن خواب خود را دیدی که ایشان هرگز نمیرند الا من عاش بالله لایموت ابدا.
نقلست که از شیخ ابوسعید ابوالخیر که گفت: به سرخس شدم پیر ابوالفضل را گفتم که مر آرزوی آنست که تفسیر یحبهم و یحبونه را از لفظ تو استماع کنم گفت: تا شب درآید که شب پرده سر بود چون شب درآمد گفت: تو قاری باش تا من مذکر باشم گفت: من یحبوهم و یحبونه برخواندم هفتصد تفسیر کرد که مکرر نبود و یکی یکی مشابه نشد تا صبح برآمد او گفت: شب برفت و ما هنوز از اندوه و شادی ناگفته و حدیث ما به پایان نرسید گفتم سر چیست گفت: توئی گفتم سرسر چیست گفت: هم توئی.
نقلست که شیخ را گفتند باران نمیبارد دعا کن تا باران بارد آن شب برفی بزرگ بارید روزی دیگر گفتند چه کردی گفت: ترینه وا خوردم یعنی که من قطبم چون من خنک شدم همه جهان که بر من میگردد خنک شد.
نقلست که او را گفتند دعائی کن از برای این سلطان تا مگر به شود که ستمها میرود ساعتی اندیشه کرد آنگاه گفت: بس خوردم میاید این گفتار یعنی او در میان میبیند و از ماضی یاد میکنید و مستقبل را یاد میکنید وقت را باشید.
و گفت: حقیقت دوچیز است حسن افتقار به خدای و این از اصول عبودیت است و حسن اقتدا کردن برسول خدای و این آنست که نفس را درو هیچ نصیب و راحت نیست.
نقلست که چون وفاتش نزدیک رسید گفتند ترا فلان جای درخاک کنیم که آنجا خاک مشایخ و بزرگان است گفت: زنهار من کیستم که مرا در جوار چنان قوم درخاک کنید بر بالای آن تل خواهم آنجا خراباتیان و دوالک بازان در خاکند در برابر ایشان مرا در خاک کنید که ایشان برحمت او نزدیکتر باشند که بیشتر آب تشنگان را دهند رحمةالله علیه.
نقلست که هر وقت که شیخ ابوسعید را قبضی بودی گفتی اسب زین کنید تا به حج رویم به مزار اوآمدی و طواف کردی تا آن قبض برخاستی و نیز هر مرید شیخ ابوسعید که اندیشه حج تطوع کردی او را بسر خاک شیخ بوالفضل فرستادی گفتی آن خاک را زیارت کن و هفت بار گرد آن طواف کن تا مقصود تو حاصل شود.
نقلست که کسی را شیخ ابوسعید قدس الله سره پرسید که این همه دولت از کجا یافتی گفت: بر کنار جوی آب میرفتم پیر شیخ ابوالفضل از آن جانب دیگر میرفت چشمش بر ما افتاد این همه دولت از آنجاست.
نقلست از امام خرامی که گفت: کودک بودم بر درختی توت شدم برگ و شاخ آن میزدم شیخ ابوالفضل میگذشت و مرا ندید دانستم که از خود غایب است وبدل با حق حاضر به حکم انبساط سر بر آورد وگفت: بار خدایا یک سال بیش است تا تو مرادنگی ندادی تا موی سر باز کنم بادوستان چنین کنند در حال همه اغصان و اوراق درختان زر دیدم گفت: عجب کاری همه تعریض ما با اعراض است گشایش دلرا با تو سخنی نتوان گفت
بیت
گرمن سخنی بگفتم از سر مستی
اشتر به قطار ما چرا بربستی
نقلست که در سرخس جوانی بود واله گشته ونماز نمیکرد گفتند چرا نماز نمیکنی گفت: آب کجاست دستش بگرفتند و بر سر چاه بردند و دلو بدونمودند سیزده شبانه روز دست در وی زده بود شیخ ابوالفضل گفت: او را در خانه باید کرد که دور کردهٔ شرع است.
نقلست که یک روز شیخ لقمان سرخسی نزدیک ابوالفضل آمد او را دید جزوی در دست گفت: درین جزو چه میجوئی گفت: همان چیز که تو درترک این میجوئی گفت: پس این خلاف چراست گفت: خلاف تو میبینی که از من همی پرسی که چه میجوئی از مستی هشیار شو و از هشیاری بیزار گرد تا خلاف برخیزد تا بدانی که من و تو چه میطلبیم.
نقلست که کسی به نزدیک شیخ ابوالفضل آمد و گفت: ترا دوش به خواب دیدم مرده و برجنازهٔ نهاده پیر گفت: خاموش که آن خواب خود را دیدی که ایشان هرگز نمیرند الا من عاش بالله لایموت ابدا.
نقلست که از شیخ ابوسعید ابوالخیر که گفت: به سرخس شدم پیر ابوالفضل را گفتم که مر آرزوی آنست که تفسیر یحبهم و یحبونه را از لفظ تو استماع کنم گفت: تا شب درآید که شب پرده سر بود چون شب درآمد گفت: تو قاری باش تا من مذکر باشم گفت: من یحبوهم و یحبونه برخواندم هفتصد تفسیر کرد که مکرر نبود و یکی یکی مشابه نشد تا صبح برآمد او گفت: شب برفت و ما هنوز از اندوه و شادی ناگفته و حدیث ما به پایان نرسید گفتم سر چیست گفت: توئی گفتم سرسر چیست گفت: هم توئی.
نقلست که شیخ را گفتند باران نمیبارد دعا کن تا باران بارد آن شب برفی بزرگ بارید روزی دیگر گفتند چه کردی گفت: ترینه وا خوردم یعنی که من قطبم چون من خنک شدم همه جهان که بر من میگردد خنک شد.
نقلست که او را گفتند دعائی کن از برای این سلطان تا مگر به شود که ستمها میرود ساعتی اندیشه کرد آنگاه گفت: بس خوردم میاید این گفتار یعنی او در میان میبیند و از ماضی یاد میکنید و مستقبل را یاد میکنید وقت را باشید.
و گفت: حقیقت دوچیز است حسن افتقار به خدای و این از اصول عبودیت است و حسن اقتدا کردن برسول خدای و این آنست که نفس را درو هیچ نصیب و راحت نیست.
نقلست که چون وفاتش نزدیک رسید گفتند ترا فلان جای درخاک کنیم که آنجا خاک مشایخ و بزرگان است گفت: زنهار من کیستم که مرا در جوار چنان قوم درخاک کنید بر بالای آن تل خواهم آنجا خراباتیان و دوالک بازان در خاکند در برابر ایشان مرا در خاک کنید که ایشان برحمت او نزدیکتر باشند که بیشتر آب تشنگان را دهند رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر امام محمد باقر علیه الرحمه
آن حجت اهل معاملت آن برهان ارباب مشاهدت آن امام اولاد نبی آن گزیده احفاد علی آن صاحب باطن و ظاهر ابوجعفر محمد باقر رضی الله عنه به حکم آنکه ابتداء این طایفه از جعفر صادق کرده شد که از فرزندان مصطفی است علیه الصلوة و السلام ختم این طایفه هم برایشان کرده میآید گویند که کنیت او ابوعبدالله بود و او را باقر خواندندی مخصوص بود به دقایق علوم و لطایف اشارت و او را کرامات مشهور است به آیات باهر و براهین زاهر و میآرند در تفسیر این آیت که فمن یکفر بالطاغوت ویؤمن بالله فرموده است که بازدارندهٔ تو از مطالعه حق طاغوت است بنگر تا چه محجوبی بدان حجاب ازوی بازماندهٔ به ترک آن حجاب بگوی که به کشف ابدی برسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوعی نباید که دعوی قربت کند.
نقلست که از یکی از خواص او پرسیدند که او شب چون میگذراند گفت: چون از شب لختی برود او از اوراد فارغ شود به آواز بلند گوید الهی و سیدی شب درآمد و ولایت تصرف ملوک بسر آمد و ستارگان ظاهر شدند وخلایق بخفتند و صوت مردمان بیارامید و مردم از در خلق رمیدند و بایستهای خود بنهفتند و بنوم درها فروبستند و پاسبانان برگماشتند و آنها که بدیشان حاجتی داشتند فرو گذاشتند بار خدایا تو زندهٔ و پایندهٔ و بینندهٔ غنودن بر تو روانیست و آنکه ترا بدین صفت نداند هیچ نعمت را مقر نیست تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آنکه دعا کند از مومنان بردرگاهست سایل را باز نداری بار خدایا چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم چگونه از دنیا بهرهٔ پس از تو خواهم از آنکه ترا دانم و از تو جویم از آنکه ترا میخوانم راحتی درحال مرگ بیبرگ و عیشی درحال حساب بیعفاب این میگفتی و میگریستی تا شبی او را کسی گفت: یا سیدی چند گوئی گفت: ای دوست یعقوب را یک یوسف گم شده چنان بگریست علیه السلام که چشمهایش سفید شد من ده کس از اجداد خود یعنی حسین و قبیله او را در کربلا گم کردهام کم از آن کی در فراق ایشان دیدهها سفید کنم و این مناجات به عربی بود و بغایت فصیح اما ترک تطویل کرده معانی آنرا به پارسی آوردیم تا مکرر نشود و به جهت تبرک ختم کتاب را ذکر او کردیم این بگفت: وجان به حق تسلیم کرد رضی الله عنه و عن اسلافه و حشرنا الله مع اجداده و معه آمین یا رب العالمین و صلی الله علی خیر خلقه محمد و آله اجمعین و نجنا برحمتک یا ارحم الراحمین.
نقلست که از یکی از خواص او پرسیدند که او شب چون میگذراند گفت: چون از شب لختی برود او از اوراد فارغ شود به آواز بلند گوید الهی و سیدی شب درآمد و ولایت تصرف ملوک بسر آمد و ستارگان ظاهر شدند وخلایق بخفتند و صوت مردمان بیارامید و مردم از در خلق رمیدند و بایستهای خود بنهفتند و بنوم درها فروبستند و پاسبانان برگماشتند و آنها که بدیشان حاجتی داشتند فرو گذاشتند بار خدایا تو زندهٔ و پایندهٔ و بینندهٔ غنودن بر تو روانیست و آنکه ترا بدین صفت نداند هیچ نعمت را مقر نیست تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آنکه دعا کند از مومنان بردرگاهست سایل را باز نداری بار خدایا چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم چگونه از دنیا بهرهٔ پس از تو خواهم از آنکه ترا دانم و از تو جویم از آنکه ترا میخوانم راحتی درحال مرگ بیبرگ و عیشی درحال حساب بیعفاب این میگفتی و میگریستی تا شبی او را کسی گفت: یا سیدی چند گوئی گفت: ای دوست یعقوب را یک یوسف گم شده چنان بگریست علیه السلام که چشمهایش سفید شد من ده کس از اجداد خود یعنی حسین و قبیله او را در کربلا گم کردهام کم از آن کی در فراق ایشان دیدهها سفید کنم و این مناجات به عربی بود و بغایت فصیح اما ترک تطویل کرده معانی آنرا به پارسی آوردیم تا مکرر نشود و به جهت تبرک ختم کتاب را ذکر او کردیم این بگفت: وجان به حق تسلیم کرد رضی الله عنه و عن اسلافه و حشرنا الله مع اجداده و معه آمین یا رب العالمین و صلی الله علی خیر خلقه محمد و آله اجمعین و نجنا برحمتک یا ارحم الراحمین.
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
تبّری
تا پریشان به رُخ آن زلف سمن ساست تو را
جمع اسباب پریشانی دلهاست تو را
دست بردی به رخ از شرم و حریفان گفتند
که تو مو سائی و عزم ید بیضاست تو را
همچو ترسا بچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل زد و سو زلف چلیپاست تو را
قبلهٔ خلق بود گوشهٔ ابروی تو زان
کعبه و میکده و دیر و کلیساست تو را
سرو را به تو چه نسبت، مه نو را چه نشان
قامتی مُعتدل و طلعت زیباست تو را
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود به بام آی اگر میل تماشاست تو را
بتولاّت صبوحی به دو عالم زده پای
با چنین دوست بگو از چه تبرّاست تو را
جمع اسباب پریشانی دلهاست تو را
دست بردی به رخ از شرم و حریفان گفتند
که تو مو سائی و عزم ید بیضاست تو را
همچو ترسا بچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل زد و سو زلف چلیپاست تو را
قبلهٔ خلق بود گوشهٔ ابروی تو زان
کعبه و میکده و دیر و کلیساست تو را
سرو را به تو چه نسبت، مه نو را چه نشان
قامتی مُعتدل و طلعت زیباست تو را
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود به بام آی اگر میل تماشاست تو را
بتولاّت صبوحی به دو عالم زده پای
با چنین دوست بگو از چه تبرّاست تو را
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقطه خال تو
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری! افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزهٔ خود را به گمانش که شب است
زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است
یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است
شحنه اندر عقب است و، من از آن میترسم
که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است
پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ
که دمادم لب من بر لب بنت العنب است
منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است
عشق آنست که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است
گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است
آری! افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزهٔ خود را به گمانش که شب است
زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است
یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است
شحنه اندر عقب است و، من از آن میترسم
که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است
پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ
که دمادم لب من بر لب بنت العنب است
منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است
عشق آنست که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است
گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
پریزاد
تا مرا عشق تو، ای خسرو خوبان به سر است
پند هفتاد و دو ملت به برم بیاثر است
نه من اندر طلبت بر در دیر و حرمم
هر که جویای جمال تو بود، دربدر است
مینماید که تو از خیل پریزادانی
کی به این دلبری و حسن و لطافت بشر است؟
واعظ از عشق رخت منع من زار کند
گر چه پندش پدرانه است ولی بیاثر است
دل مبندید به اوضاع جهان هیچ که من
آزمودم، همه اوضاع جهان بیثمر است
عاشق کوی تو از تیغ نگرداند روی
تیغ ابروی تو را جان صبوحی سپر است
پند هفتاد و دو ملت به برم بیاثر است
نه من اندر طلبت بر در دیر و حرمم
هر که جویای جمال تو بود، دربدر است
مینماید که تو از خیل پریزادانی
کی به این دلبری و حسن و لطافت بشر است؟
واعظ از عشق رخت منع من زار کند
گر چه پندش پدرانه است ولی بیاثر است
دل مبندید به اوضاع جهان هیچ که من
آزمودم، همه اوضاع جهان بیثمر است
عاشق کوی تو از تیغ نگرداند روی
تیغ ابروی تو را جان صبوحی سپر است
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
رخ زیبا
توتیای دیدهٔ عشّاق خاک پای تست
عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست
ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بینیاز
مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست
هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد
برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست
سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست
قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست
هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد
یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست
آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم
یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست
دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو
خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست
هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو
بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست
شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان
شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست
مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام
گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست
هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال
جملهٔ این چار در هر عضوی از اعضای تست
هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح
از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست
عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست
ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بینیاز
مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست
هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد
برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست
سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست
قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست
هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد
یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست
آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم
یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست
دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو
خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست
هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو
بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست
شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان
شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست
مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام
گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست
هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال
جملهٔ این چار در هر عضوی از اعضای تست
هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح
از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
سودای دوست
رفت دلم همچو گوی، در خم چوگان دوست
وه که ز من برگرفت، رفت به قربان دوست
نی متصوّر مراست خوبتر از صورتش
ماه برآرد اگر سر ز گریبان دوست
بر سر سودای دوست گر برود سر ز دست
پای نخواهم کشید از سر میدان دوست
گر همه عالم شوند دشمن جان و تنش
دوست رها کی کند دست ز دامان دوست؟
پر شده پیمانه ام گر چه ز خون جگر
بالله اگر بشکنم ساغر پیمان دوست
من نه به خود گشته ام فتنهٔ آن روی و موی
فتنهٔ جان و دل است نرگس فتان دوست
گر به علاج دلم آمدهای ای طبیب
درد دلم را بجوی، چاره ز درمان دوست
شیخ بر ایمان من، طعنه اگر زد، چه باک
کافر شیخیم ما، لیک مسلمان دوست
ذره صفت تا به چرخ، رقص کنان میروم
گر دهدم پرتوی، مهر درخشان دوست
در ره عشقش دلا! پای منه جز به صدق
جادوی بابل برد دست ز دستان دوست
خلق جهانی اگر زار و پریشان شوند
شکر صبوحی که شد زار و پریشان دوست
وه که ز من برگرفت، رفت به قربان دوست
نی متصوّر مراست خوبتر از صورتش
ماه برآرد اگر سر ز گریبان دوست
بر سر سودای دوست گر برود سر ز دست
پای نخواهم کشید از سر میدان دوست
گر همه عالم شوند دشمن جان و تنش
دوست رها کی کند دست ز دامان دوست؟
پر شده پیمانه ام گر چه ز خون جگر
بالله اگر بشکنم ساغر پیمان دوست
من نه به خود گشته ام فتنهٔ آن روی و موی
فتنهٔ جان و دل است نرگس فتان دوست
گر به علاج دلم آمدهای ای طبیب
درد دلم را بجوی، چاره ز درمان دوست
شیخ بر ایمان من، طعنه اگر زد، چه باک
کافر شیخیم ما، لیک مسلمان دوست
ذره صفت تا به چرخ، رقص کنان میروم
گر دهدم پرتوی، مهر درخشان دوست
در ره عشقش دلا! پای منه جز به صدق
جادوی بابل برد دست ز دستان دوست
خلق جهانی اگر زار و پریشان شوند
شکر صبوحی که شد زار و پریشان دوست
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آتشی در خرمن
عشق آمد و امن جانم گرفت
شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت
عشوهای فرمود چشم کافرش
زاهد دین گشت و ایمانم گرفت
رشته ای در کف ز زلف سر کشش
گرچه مشکل آمد آسانم گرفت
آفتابی گشت تابان در مهش
تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت
از شراره آه و برق سینه سوز
آتشی در خرمن جانم گرفت
بس ز گلها بیوفائی دیده ام
خیمهٔ گل از گلستانم گرفت
چون صبوحی عاقبت لعل لبت
در میان آب حیوانم گرفت
شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت
عشوهای فرمود چشم کافرش
زاهد دین گشت و ایمانم گرفت
رشته ای در کف ز زلف سر کشش
گرچه مشکل آمد آسانم گرفت
آفتابی گشت تابان در مهش
تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت
از شراره آه و برق سینه سوز
آتشی در خرمن جانم گرفت
بس ز گلها بیوفائی دیده ام
خیمهٔ گل از گلستانم گرفت
چون صبوحی عاقبت لعل لبت
در میان آب حیوانم گرفت
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
دل گمشده
گرهای از خم آن زلف چلیپا وا شد
هر کجا بود، دل گمشدهای پیدا شد
گر به آهوی ختا، نسبت چشمت دادیم
گنه از جانب او نیست، خطا از ما شد
گندم خال تو در خُلد، ره آدم زد
زلف شیطان صفتت راهزن حوا شد
ترک چشمان تو مستند و، دو شمشیر به دست
از دو بد مست یکی شهر پر از غوغا شد
سخن از لعل تو، هر جا که روم میشنوم
این چه سرّیست که در دوره ما پیدا شد؟
یا رب! این خرمن گل چیست که از نکهت او
آتشی حاصل و جانسوز من شیدا شد
ارنی گفت دلم بهر تماشای رُخش
لن ترانی به جواب، از دو لبش گویا شد
بیسبب رهزن میخانه صبوحی گشته
رهزن دین و دلم آن صنم ترسا شد
هر کجا بود، دل گمشدهای پیدا شد
گر به آهوی ختا، نسبت چشمت دادیم
گنه از جانب او نیست، خطا از ما شد
گندم خال تو در خُلد، ره آدم زد
زلف شیطان صفتت راهزن حوا شد
ترک چشمان تو مستند و، دو شمشیر به دست
از دو بد مست یکی شهر پر از غوغا شد
سخن از لعل تو، هر جا که روم میشنوم
این چه سرّیست که در دوره ما پیدا شد؟
یا رب! این خرمن گل چیست که از نکهت او
آتشی حاصل و جانسوز من شیدا شد
ارنی گفت دلم بهر تماشای رُخش
لن ترانی به جواب، از دو لبش گویا شد
بیسبب رهزن میخانه صبوحی گشته
رهزن دین و دلم آن صنم ترسا شد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
چشمه، دریا، قطره ...
حلقه حلقهٔ زلفش، تا ز باد لرزان شد
باد شد عبیر افشان، نرخ مشک ارزان شد
هم ز گردش چشمش حال ما دگرگون شد
هم ز حلقهٔ زلفش، جمع ما پریشان شد
مشکل مرا ای دل بود نقطهای موهوم
چون دهان او دیدم، مشکل من آسان شد
شیخ شد به کیش عشق، دین خود بداد از دست
گمرهی به ره آمد، کافری مسلمان شد
زلف را به رخ افشان کرد و صبح ما تاریک
کفر را تماشا کن کو حجاب ایمان شد
از غم فراق او، حال دل اگر پرسی
چشمه بود دریا گشت، قطره بود عمان شد
باد شد عبیر افشان، نرخ مشک ارزان شد
هم ز گردش چشمش حال ما دگرگون شد
هم ز حلقهٔ زلفش، جمع ما پریشان شد
مشکل مرا ای دل بود نقطهای موهوم
چون دهان او دیدم، مشکل من آسان شد
شیخ شد به کیش عشق، دین خود بداد از دست
گمرهی به ره آمد، کافری مسلمان شد
زلف را به رخ افشان کرد و صبح ما تاریک
کفر را تماشا کن کو حجاب ایمان شد
از غم فراق او، حال دل اگر پرسی
چشمه بود دریا گشت، قطره بود عمان شد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
همت مردانه
ای خوش آنانکه قدم بر در میخانه زدند
بوسه دادند لب ساقی و پیمانه زدند
به حقارت منگر باده کشان را، کاین قوم
پشت پا بر فلک از همّت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شیرین دهنان
که به کار دل من، خندهٔ مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز، مگر یاران دوش
قدح باده به یاد لب جانانه زدند؟
مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف
سر زنجیر به پای من دیوانه زدند
عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار
که به دریای غمت از پی دردانه زدند
بندهٔ حضرت شاهی شدم از دولت عشق
که گدایان درش، افسر شاهانه زدند
هیچکس در حرمش راه ندارد کاینجا
دست محروم به هر محرم و بیگانه زدند
گر چه کاشانهٔ دل، خاص غم مهر تو نیست
پس، چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟
دل گم گشتهٔ ما را نبود هیچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پیرهن چاک صبوحی سر زد
آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
بوسه دادند لب ساقی و پیمانه زدند
به حقارت منگر باده کشان را، کاین قوم
پشت پا بر فلک از همّت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شیرین دهنان
که به کار دل من، خندهٔ مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز، مگر یاران دوش
قدح باده به یاد لب جانانه زدند؟
مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف
سر زنجیر به پای من دیوانه زدند
عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار
که به دریای غمت از پی دردانه زدند
بندهٔ حضرت شاهی شدم از دولت عشق
که گدایان درش، افسر شاهانه زدند
هیچکس در حرمش راه ندارد کاینجا
دست محروم به هر محرم و بیگانه زدند
گر چه کاشانهٔ دل، خاص غم مهر تو نیست
پس، چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟
دل گم گشتهٔ ما را نبود هیچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پیرهن چاک صبوحی سر زد
آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
بازار سنبل
ترک من، چون حلقهٔ مشکین کاکل بشکند
لاله را دلخون کند، بازار سنبل بشکند
ور خرامان سرو گلنارش کند میل چمن
سرو را از پا در اندازد، دل گل بشکند
تا هلال ابروی جانان ز چشمم دور شد
اندر این ره، سیلها باشد که صد پل بشکند
چون نسیم صبحگاهی پردهٔ گل بردرد
خار غم اندر دل مجروح بلبل، بشکند
ای صبوحی سرّ و حدت را، ز دست خود مده
تا خیال زهد و تقوا را توکّل بشکند
لاله را دلخون کند، بازار سنبل بشکند
ور خرامان سرو گلنارش کند میل چمن
سرو را از پا در اندازد، دل گل بشکند
تا هلال ابروی جانان ز چشمم دور شد
اندر این ره، سیلها باشد که صد پل بشکند
چون نسیم صبحگاهی پردهٔ گل بردرد
خار غم اندر دل مجروح بلبل، بشکند
ای صبوحی سرّ و حدت را، ز دست خود مده
تا خیال زهد و تقوا را توکّل بشکند
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
تلخ و شیرین
گر ز درم آن مه دو هفته درآید
بخت جوان، وقت پیریم به سر آید
گر بر غلمان برند صفحهٔ رویش
حور بهشتی چو دیو در نظر آید
پای اگر مینهی، به دیدهٔ من نه
سرو خوش است از کنار جوی برآید
تلخ مگو، رخ ترش مکن که از آن لب
هر چه بگویی تو تلخ، چون شکر آید
در سفر عشق نیست غیر خطر هیچ
خوش بودم هر چه زین سفر بسر آید
میکشیام گه به سوی کعبه و گه دیر
چند صبوحی پَسِ تو دربدر آید؟
بخت جوان، وقت پیریم به سر آید
گر بر غلمان برند صفحهٔ رویش
حور بهشتی چو دیو در نظر آید
پای اگر مینهی، به دیدهٔ من نه
سرو خوش است از کنار جوی برآید
تلخ مگو، رخ ترش مکن که از آن لب
هر چه بگویی تو تلخ، چون شکر آید
در سفر عشق نیست غیر خطر هیچ
خوش بودم هر چه زین سفر بسر آید
میکشیام گه به سوی کعبه و گه دیر
چند صبوحی پَسِ تو دربدر آید؟
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقش تو
آنکه رخسار تو با زلف گره گیر کشید
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
مدّتی چند بپیچید بخود آخر کار
ماه را از فلک آورد بزنجیر کشید
خامه میخواست که مژگان ترا بردارد
راست بر سینهٔ عشاق تو صد تیر کشید
چون بیاراست بدان حُسن دلاویز تُرا
قلم اندر کف نقّاش تو تکبیر کشید
گردش خامه تقدیر غرض نقش تو بود
کز ازل تا به ابد این همه تأخیر کشید
دیده از تاب و بسیار چه شبها که گشود؟
کانتظار تو بسی این فلک پیر کشید
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
مدّتی چند بپیچید بخود آخر کار
ماه را از فلک آورد بزنجیر کشید
خامه میخواست که مژگان ترا بردارد
راست بر سینهٔ عشاق تو صد تیر کشید
چون بیاراست بدان حُسن دلاویز تُرا
قلم اندر کف نقّاش تو تکبیر کشید
گردش خامه تقدیر غرض نقش تو بود
کز ازل تا به ابد این همه تأخیر کشید
دیده از تاب و بسیار چه شبها که گشود؟
کانتظار تو بسی این فلک پیر کشید
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آتش سینه
پرده تا باد صبا از رخ جانانه کشید
پیش رویم همه جا نقش پریخانه کشید
ماجرایی که کشید از سر زلفش دل من
میتوان گفت که در سلسله، دیوانه کشید
میل بر باده و پیمانه و ساقی نکند
هر که با یاد لب لعل تو پیمانه کشید
دل جمعی است پریشان و، ندانم امشب
که سر زلف دلآرام تو را شانه کشید؟
شعلهٔ شمع، شرر بر پر پروانه بزد
آتش عشق، شرر بر من دیوانه کشید
رشک آتشکده شد سینهٔ بی کینهٔ من
آتش عشق تو، بس شعله در این خانه کشید
مژده بردند بر پیر مغان مغبچگان
که صبوحی ز حرم، رخت به میخانه کشید
پیش رویم همه جا نقش پریخانه کشید
ماجرایی که کشید از سر زلفش دل من
میتوان گفت که در سلسله، دیوانه کشید
میل بر باده و پیمانه و ساقی نکند
هر که با یاد لب لعل تو پیمانه کشید
دل جمعی است پریشان و، ندانم امشب
که سر زلف دلآرام تو را شانه کشید؟
شعلهٔ شمع، شرر بر پر پروانه بزد
آتش عشق، شرر بر من دیوانه کشید
رشک آتشکده شد سینهٔ بی کینهٔ من
آتش عشق تو، بس شعله در این خانه کشید
مژده بردند بر پیر مغان مغبچگان
که صبوحی ز حرم، رخت به میخانه کشید
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
خواب آلودگان
کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار، خوار
در ده عشق تو اندر کوچه و بازار، زار
در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست، دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیّار، یار
از دهانت کار گشته بر من دلتنگ، تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افگار، کار
هر چه میخواهی بکن با من تو ای طنّاز، ناز
گر دهی یک بوسهام زان لعل شکربار، یار
ساقیا! زان آتشین می ساغری لبریز، ریز
تا به مستی بر زنم در رشتهٔ زنار، نار
مطربا! بزم سماع است و بزن بر چنگ، چنگ
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار، دار
ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش، هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار، عار
در ده عشق تو اندر کوچه و بازار، زار
در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست، دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیّار، یار
از دهانت کار گشته بر من دلتنگ، تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افگار، کار
هر چه میخواهی بکن با من تو ای طنّاز، ناز
گر دهی یک بوسهام زان لعل شکربار، یار
ساقیا! زان آتشین می ساغری لبریز، ریز
تا به مستی بر زنم در رشتهٔ زنار، نار
مطربا! بزم سماع است و بزن بر چنگ، چنگ
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار، دار
ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش، هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار، عار
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
زلف و خال
ای خواجه چشم من همه سوی خط است و خال
تو در خیال مال و در اندیشهٔ منال
من معترف که باده حرامست میخورم
ای شیخ مال وقف چسان بر تو شد حلال؟
جُستی نشان او که مبادا نشان او
هر جا بر افکند صنمی پرده از جمال
در گوش بود حرف فراقم فسانهای
غافل ز بازی فلک و مکر بد سگال
هر درد را دوائی و هر خار را گلی است
ایدل خموش باش دمی آنقدر منال
شبهاست باز دیدهام از آرزوی تو
تا از شمایل تو حکایت کند مثال
گفتی که دام و دانه دل از کجا ببین
بر روی دوست زلف و برخسار یار خال
ای باد حال زار صبوحی بگو به یار
امّا نه آنقدر که ازو گیردش ملال
تو در خیال مال و در اندیشهٔ منال
من معترف که باده حرامست میخورم
ای شیخ مال وقف چسان بر تو شد حلال؟
جُستی نشان او که مبادا نشان او
هر جا بر افکند صنمی پرده از جمال
در گوش بود حرف فراقم فسانهای
غافل ز بازی فلک و مکر بد سگال
هر درد را دوائی و هر خار را گلی است
ایدل خموش باش دمی آنقدر منال
شبهاست باز دیدهام از آرزوی تو
تا از شمایل تو حکایت کند مثال
گفتی که دام و دانه دل از کجا ببین
بر روی دوست زلف و برخسار یار خال
ای باد حال زار صبوحی بگو به یار
امّا نه آنقدر که ازو گیردش ملال
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آوازۀ عاشقی
تا بوسه از آن لعل دلآرام گرفتم
جانم به لبم آمد و، آرام گرفتم
منعم مکن از دیدن قد و رخ و چشمش
من انس به سرو و گل و بادام، گرفتم
ساقی! بر من قصهٔ جمشید چه خوانی
جمشید منم تا به کفم جام گرفتم
بدنام مخوان زاهدم از عشق، که تا من
در حلقهٔ عشّاق شدم، نام گرفتم
سودای خوشی دوش به آن ماه نمودم
جان دادم و یک بوسه به انعام گرفتم
جانم به لبم آمد و، آرام گرفتم
منعم مکن از دیدن قد و رخ و چشمش
من انس به سرو و گل و بادام، گرفتم
ساقی! بر من قصهٔ جمشید چه خوانی
جمشید منم تا به کفم جام گرفتم
بدنام مخوان زاهدم از عشق، که تا من
در حلقهٔ عشّاق شدم، نام گرفتم
سودای خوشی دوش به آن ماه نمودم
جان دادم و یک بوسه به انعام گرفتم