عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
چند باشد ز گلشن افلاک
همچو آتش نصیب ما خاشاک
می کنم در غبار خاطر خود
آرزوهای کشته را در خاک
چون خورد نان خلق، دندان را
می کنم چوبکاری از مسواک
چیست دانی جوانی و پیری؟
اول بنگ و آخر تریاک
گر جهان زهر حسرتم بچشد
افکند هفت پوست از افلاک
سایه ی گل سلیم از بلبل
کم مباد از سر تو سایه ی تاک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
لاله ام، در داغ دل بسیار دارم من شریک
در سیه بختی ست همچون سرمه مرد و زن شریک
باغبان چون مانع گل چیدنم گردد؟ که هست
شاخ گل را دست من چون خار پیراهن شریک
در جنونم متفق شد باده با سودای دوست
آب شد در قوت این شعله با روغن شریک
وای بر کشت امید دیگران، چون کرده اند
خضر و عیسی را در آب چشمه ی سوزن شریک
باغبان از تنگ چشمی چون دم آبی دهد
می کند صد خار را با گل درین گلشن شریک
عشق دارد عقل را از دین و دنیا بی نصیب
وای بر موری که با برق است در خرمن شریک
دوستان را هم نصیبی هست از دردم سلیم
در تب گرمم چو فانوس است پیراهن شریک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
به دل، آشفتگی از زلف خوبان بیشتر دارم
پریشانی چو دود مجمر از صد رهگذر دارم
ببین عمر سبکرو را، مپرس ای همنشین حالم
که حسرت بر بقای شبنم و عمر شرر دارم
فریب غمزه ای سر در پی من آنچنان دارد
که نتوانم چو داغ از دل زمانی چشم بردارم
ز طفلی تا به حال، ایام آدم خواندم، آری
پس از مرگ پدر پیدا شدم، نام پدر دارم
امیدی نیست از آسودگی در هرکجا باشد
که آدم از بهشت آمد، از آنجا هم خبر دارم
ز گفت و گوی یاران نیستم آگاه در محفل
به یادت خلوتی در انجمن چون گوش کردارم
سلیم افزایدم قیمت، شوم چندان که روشن تر
اگرچه آتشم، خاصیت آب گهر دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
به دل شکست تمنای یاری چمنم
نمانده در قفس امیدواری چمنم
به گریه چند دهم آب خار و خس چون ابر
ملول گشت دل از هرزه کاری چمنم
برای سوختن من چو شعله تند مشو
اگر چه خار و خسم، یادگاری چمنم
حدیث عهد گل و دور لاله از من پرس
که همچو آب روان، پاچناری چمنم
سلیم سوی گلستان مخوان مرا دیگر
که در درون قفس من حصاری چمنم
بس که دارد شوق سروی بسته ی این گلشنم
همچو قمری طوق گردن شد زه پیراهنم
از سر راه تو ممکن نیست جنبیدن مرا
مانده زیر کوه، پنداری چو صحرا دامنم
از تب عشقت ز بس افروختم چون تار شمع
شاهراه شعله شد هر رشته ی پیراهنم
تا شنیدم در قفس از باد، پیغام بهار
همچو غنچه بال و پر گردید اجزای تنم
کار من باریک و من باریک تر از کار خود
عشق در معنی چو سوزن، من چو آب سوزنم
بی گرفتاری نشاید بود، یارب کم مباد
چون گریبان، طوق زنجیر بتان از گردنم
هرچه پیش آید کسی را، آن صلاح کار اوست
رهنما گردید در راه تجرد رهزنم
ساده لوحی بین که می خواهم به یاد آرد مرا
آنچه در خاطر نمی آید سلیم او را، منم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
اثر در عالم از دارا و اسکندر نمی بینم
سری همچون کلاه لاله در افسر نمی بینم
درین مجلس چراغی از که خواهد خواست پروانه
که غیر از شمع، یک سرزنده ی دیگر نمی بینم
مرا ذوقی ز دانش نیست، لوح ساده در کار است
که بر آیینه دارم چشم، من جوهر نمی بینم
ز کویش می توان رفتن، قرار و صبر اگر باشد
درین پرواز، همراهی ز بال و پر نمی بینم
میان یوسف و معشوق ما نسبت نمی گنجد
من اندر راستگویی روی پیغمبر نمی بینم
عجب جمعیتی از بوی زلف او به دست آمد
پریشانی دگر زین گنج بادآور نمی بینم
جهان را تیره کرد آه و نشان گریه ظاهر نیست
غبار فتنه پیدا شد، ولی لشکر نمی بینم
درین دریا چنان بیم نهنگ آشفته ام دارد
که چون ماهی به زیر پای خود گوهر نمی بینم
نهان در پرده هر برگ گلی مشاطه ای دارد
همین آیینه ای پیداست، روشنگر نمی بینم
نشد ترک کلاهم باعث آسایشی ای دل
صلاح کار خود را جز به ترک سر نمی بینم
خوش آن محتاج کز روی کریمان چشم بردارد
درین دریا حبابی به ز نیلوفر نمی بینم
جنون از انقلاب روزگار آسوده ام دارد
شهید کربلای عشقم و محشر نمی بینیم
مکن منعم اگر چشم از جمالت برنمی دارم
نمی بینم ترا عمری ست ای کافر، نمی بینم!
گرسنه نیستم ای اهل همت، تشنه ام تشنه
من آن کز آب رز دیدم در آب زر نمی بینم
سکون و جنبش اشیا، سلیم از خویش کی باشد
همین کشتی به دریا دیده ام، لنگر نمی بینم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
نیم بلبل که فصل گل به گلشن آشیان گیرم
دهم صدگل که همچون شمع یک برگ خزان گیرم
خوش آن مستی که چون گل در گلستان چهره بگشاید
درآیم غافل از دنبال و چشم باغبان گیرم!
مرا خود آسمان نگرفت دست از کوتهی هرگز
تو توفیقم دهی یارب که دست آسمان گیرم
گلی در آب دارم از غبار دیده ی گریان
که می خواهم در دل را به روی دوستان گیرم
سلیم آن شهسوار از ره به آن گرمی نمی آید
که همچون برق بتوانم سمندش را عنان گیرم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
سر از کجاست که چون لاله فکر تاج کنیم
دماغ کو که به بوی گلش علاج کنیم
به دفع سرکشی آتش، آب می باید
کجاست باده که اصلاح این مزاج کنیم
کریم را نظری با گدای خاموش است
به پیش دوست چه اظهار احتیاج کنیم
نهیم تهمت خندیدنش درین مجلس
فواق شیشه ی می را چنین علاج کنیم
سلیم فکر دگر کن که شعر بی قدر است
چه لازم است که این کار بی رواج کنیم؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
ما چو مرغان قفس، زمزمه در دل داریم
در پر و بال زدن عادت بسمل داریم
چون جرس، بیضه ی فولاد به فریاد آید
گر ز لب سر زند آن ناله که در دل داریم
عذر ما گرم روان سستی توفیق بس است
در بیابان طلب، همره کامل داریم
دانه ی خرمن ما بیضه ی مور است تمام
دل ما خوش که درین مزرعه حاصل داریم
ما درین بحر نه موج و نه حبابیم سلیم
چشم بر ورطه همیشه، نه به ساحل داریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
چو بلبل باعث شوریده گفتاری نمی دانم
چو گل تقریب این آشفته دستاری نمی دانم
مکن عیبم اگر بر حال خود هرگز نپردازم
که من می خواره ام، آیین غمخواری نمی دانم
مرا شور جنون از راحت تجرید غافل کرد
چو فیل مست، قدر این سبکباری نمی دانم
گرفتم عالم از من شد، مرا عقل معاشی کو
جهانگیری چه حاصل چون جهانداری نمی دانم
درشتی گر به کار آید، ترا ای گوهر ارزانی
که من چون رشته، کاری غیر همواری نمی دانم
چنان از بی سبب آزردنم شرمنده ای از من
که من خوی ترا ای دوست، پنداری نمی دانم!
برای عاشق آزاری ترا عذری نمی باید
چه خواهد شد اگر گویی که دلداری نمی دانم
چو بلبل بس که نالیدم، ز گلزارم برون کردند
چه می خواهد ز من این ناله و زاری نمی دانم
سلیم از کف خریداران متاعم مفت می گیرند
که چون یاران دیگر، من دکانداری نمی دانم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
سرم از داغ سودا، باغ زاغان
دلم درهم چو کار بی دماغان
خورم می از سفالین ساغر خود
به طاق ابروی زرین ایاغان
مپرس از ما که گمنامان عشقیم
چه می جویی سراغ بی سراغان
به وقت انتقام، از مهربانی
کنم با گل، سر دشمن چراغان
نسیم گل سلیم از بخت ناساز
نمی سازد به ما خونین دماغان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
گل شود گر پنجه ی من، زر نمی دارد نگاه
گر صدف گردد کفم، گوهر نمی دارد نگاه
باد دستی را شراب از صلب تاک آورده است
تیغ ازین آب ار خورد، جوهر نمی دارد نگاه
شرم بادا خضر را کز بهر عمر جاودان
زیر تیغ او چو طفلان سر نمی دارد نگاه
رخصتش ده تا درآید کیقباد ای پیر دیر
این قدر کس را کسی بر در نمی دارد نگاه
کینه ای تا بود در دل، فوج آهی داشتیم
شه چه صلح کل کند، لشکر نمی دارد نگاه
چون گدایان کی نهد بر خاک هر درگه سلیم
آن که سر جز از پی افسر نمی دارد نگاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
جهان تنگ چو چاه است و ما کبوتر چاه
درو چو قافله ی تشنه ایم بر سر چاه
ز دست و پا زدن ما درین محیط چه سود
فتاده ایم به گرداب چون شناور چاه
ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا
به سوی بام بود راه خانه چون در چاه
به حیرتم که شود نانم از کجا حاصل
مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه
فغان ز بخت بد و تنگی جهان که بود
یکی برادر یوسف، یکی برادر چاه
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن، کبوتر چاه
چه آفتاب، که هرگز ندیده یوسف ما
ستاره ای بجز از چشم گرگ بر سر چاه
فلک به قید جهان پاسبان ماست سلیم
که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
چه غم ز حادثه آن را که شد شراب زده
که برق، دست ندارد به کشت آب زده
درین چمن بجز آشفتگی نصیبی نیست
مرا که آب چو گل می کند شراب زده
چه مقصد است ندانم عبث درین وادی
چو گردباد دوم چند اضطراب زده؟
مقام عیش شهان است هر کف خاکی
برین صحیفه به سر چون تو انتخاب زده
نشان پنجه ز رویش نمی رود تا حشر
ازان تپانچه که حسنت بر آفتاب زده
مپرس حال گل و لاله چون به باغ آمد
کزو چو سایه شود سرو آفتاب زده
سلیم از ستم چشم مست او یک دم
ز گریه بس نکند همچو طفل خواب زده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
خدایا چون مرا در عاشقی ارشاد می دادی
چه می شد اندکم گر بی وفایی یاد می دادی
به کارم این گره چون می زدی، ای کاش همچون تیر
سرانگشت مرا هم ناخن فولاد می دادی
به هنگام رهایی، عذر بی تابی بخواه ای دل
که گاهی با صفیری زحمت صیاد می دادی
به تکلیفم اگر سوی چمن می بردی ای همدم
مرا از ضعف همچون بوی گل برباد می دادی
زمین گیری سلیم از ضعف پیری، یاد ایامی
که جست و خیز در صحرا به آهو یاد می دادی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
عاقبت گردید از طبع غرورافزای من
نقطه ی قاف قناعت، دانه ی عنقای من
درخور امید من، کامی ندارد آسمان
از ترنج سبز او، کی بشکند صفرای من
از غرور طبع باشد گر سخن کم می کنم
هست خاموشی فغان گوش استغنای من
در میان هردو دستم پرورد همچون صدف
آسمان دانسته قدر گوهر یکتای من
هست طبعم وارث تاج و نگین مهر و ماه
بی سبب نبود به گردون این همه غوغای من
با خریدار متاع خود شریکم در زیان
نیست چون گوهرفروشان آب در کالای من
هر متاعی راکه قدری هست، دلال خود است
بخت گو یاری مکن، سوداست گر سودای من
نیست عیبی از مکرر بستن مضمون مرا
چهچهه بلبل بود تکرار معنی های من
بر محک بیهوده تا کی زند گردون مرا
پاکی من همچو زر پیداست از سیمای من
از جهان دیگر چه می باید ترا ای درد عشق
پادشاه هفت اقلیمی ز هفت اعضای من
ما و دل دانیم کز دوران چه خون ها می خوریم
هم پیاله نیست کس با من بجز مینای من
شمه ای از حال امروزم اگر آگه شود
پیش ننهد پا به عزم آمدن فردای من
بس که بیهوده دویدم در ره آوارگی
چون صریر خامه در فریاد آمد پای من
تا دمی باقی ست، ترک خون فشانی کی کند
چون گلوی صید بسمل، چشم خون پالای من
کار من رنگی ز انفاس مسیحا برنکرد
همچو شمع کشته، آتش می کند احیای من
همو گل لرزم به خود از دیدن باد صبا
بس که می ترسم فروریزد ز هم اعضای من
از ضعیفی، آه گرمی کرد کارم را تمام
همچو شمع از یک فتیله سوخت سر تا پای من
روزنم هرگز نشد روشن، مگر پیوسته است
همچو ابروی بتان بر یکدگر شب های من؟
طالعی دارم درین ویرانه کز سرگشتگی
خشت همچون آسیا گردد به زیر پای من
من مدارا می کنم با خصم خود، ورنه به برق
تیغ بازی می کند برگ نی صحرای من
بس که لبریز سرشک آتشین گردیده ام
برق بیرون می جهد چون ابر از اعضای من
هفت گردون را به هم بگداخت همچون هفت جوش
دود آتشبار، یعنی آه برق آسای من
بس که گرم جستجو گردیده ام د راه شوق
شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من
دوستان در کینه ی من کم ز دشمن نیستند
هر حباب باده باشد سنگ بر مینای من
خلعت عیشم اگر کوتاه باشد دور نیست
همتی دارد فلک کوته تر از بالای من
هر نشاطم را غمی پنهان به زیر دامن است
نیست خالی زاستخوان همچون رطب حلوای من
آتشی در زیر پا دارم که از تأثیر آن
دست می سوزد چو روی تابه، پشت پای من
مدح اگر گویم، ثنای شاه مردان می کنم
جز به جام جم فرو ناید سر مینای من
آفتاب مشرق دین، برق خرمن سوز کفر
قبله ی من، دین من، ایمان من، مولای من
بر زبان هر سر مویم حدیث مدح اوست
همچو طوطی نطق دارد سبزه ی صحرای من
یا علی بن ابی طالب به حالم رحم کن
تیره شد چون دل ز خاک هند سر تا پای من
گردد از روی سیاهم تیره خاک درگهت
گر سجود او شود روزی جبین آرای من
یادی از دام کبوتر می دهد پیراهنم
می تپد از بس ز شوق درگهت اعضای من
خفتگان آن حریم، آسودگان جنت اند
ای خوشا احوالشان، خالی ست آنجا جای من
مانده پا در قیر ازین خاک سیاهم چون سلیم
دست من گیر و برونم آر ای مولای من
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح امام مهدی (عج)
از فغان من سودازده در فریاد است
آسمان همچو سبویی که به راه باد است
جوش سیلاب غمم بین که نگویی دیگر
چار دیوار عناصر ز چه بی بنیاد است
همچو آتش ز جهان حاصل من دود دل است
همچو گل از همه عالم به کف من باد است
رنگ و بو رفته ز دستم چو گل فصل خزان
به پریشانی خود خاطرم اکنون شاد است
هر متاعی که بود، قیمت و قدری دارد
آنچه با خاک برابر شده استعداد است
کو کسی تا بردم سوی قفس زین گلشن
ناله ی بلبل من در طلب صیاد است
آشنایی به وفا نیست کسی را جز من
دل حسرت زده ی من به وفا همزاد است
هردم آب که روزی خورم از دست کسی
همچو شمشیر همه عمر مرا در یاد است
هیچ کس نیست که دردی ز دلم بردارد
آن که فریادرسی می کندم، فریاد است
پی جمعیت هرکس که دلم در بند است
از پریشانی من خاطر او آزاد است
کار با خویش فتاده ست همه عالم را
کی کسی را غم احوال کسی در یاد است
از خم طره ی شمشاد گره نگشاید
شانه هرچند که عضوی ز تن شمشاد است
الفت خلق رها کن که موافق نشود
آنکه ترکیب وجودش ز چهار اضداد است
در جهان صاحب دل نیست گرفتار جهان
سرو را پای به گل مانده ولی آزاد است
کارگر نیست به من تیغ جفای گردون
زان که دایم به زبان مدح شهم اوراد است
گل روی سبد مسند شاهنشاهی
آن که ذاتش دو جهان را سبب ایجاد است
شاه دین، مهدی هادی که به عهدش زنشاط
دل ویران شده ی غم زدگان آباد است
هرگز آسوده مباد آن که نیاساید ازو
یک زمان شاد مباد آن که ازو ناشاد است
هرکه را چرخ به فرموده ی لطفش پرورد
باز هنگام غضب کردن او جلاد است
ای گرانمایه امیری که خیال تیغت
دل بدخواه ترا سلسله ی فولاد است
ز انتظار قدم عهد تو دایم ایام
چون عروسی ست که چشمش به ره داماد است
در جهان قاعده ی جود ازین پیش نبود
رسم احسان و کرم با کف تو همزاد است
کرم آموخته از ابر، ولی بهتر ازوست
دست فیاض تو شاگرد به از استاد است
گرهی از دل خصمت نتوانست گشود
ناخن تیر تو هرچند که از فولاد است
قدر تو خوانده مگر خاک در خود او را
که پر از باد فلک همچو دم حداد است
جوهر چهره ی شمشیر تو نقشی ست بر آب
گره دم سمندت گرهی بر باد است
سرورا! من که نسیم چمن فردوسم
دهر آیا ز چه از نکهت من ناشاد است
دایم از نسبت فرزندی من دارد عار
ذات من گرچه فلک را خلف اولاد است
به نسیم چمن فیض خودم کن مددی
که خزان با گل با غم به سر بیداد است
خاک در دیده ی بدخواه تو بادا دایم
در جهان تا اثر از آتش و آب و باد است
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
چون چشم حسود است جهان برمن شور
آواره ی عالمم چو بیت مشهور
صبحم همه شام است، ولی شام فراق
روزم همه شب، ولی شب اول گور
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
نه دل که چو گل به پیش یاری داریم
نه جان که ازو امید کاری داریم
چون شیشه ی ساعت از سپهر ناساز
در سینه همین مشت غباری داریم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گشت از اندیشهٔ آن ترک ستم مشرب ما
همچو تبخال گره بر لب ما مطلب ما
سوز عشق از سر ما تا دم آخر نرود
استخوانی شده چون شمع ز داغت تب ما
آرزوها همه در پردهٔ دل پنهان ماند
حرف مطلب نشنیده است کسی از لب ما
کوکب طالع ما در دل شب روشن گشت
‏ صبح نوروز شد از فیض وصالت شب ما
چشم بد دور از آن آتش رخسار که دوش
سوخت جویا چو سپند از غم او کوکب ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
عنوان:تیره باطنها پهلوی دل افسرده است
متن:دل که بی سوز غمی باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوی دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در دیده ام یک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق بر هم خورده است
کی به وحشتگاه عنقا می شود الفت گزین
هر کرا سودای او از خویش بیرون برده است
پیش آن کس کز غمت با تنگی دل خو گرفت
وسعت آباد جهان یک خاطر آزرده است
هیچکس جویا به عالم طرفی از وصلش نیست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است