عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
چون دست رس نداری ای دل بوصل جانان
برخیز جان فدا کن در پای پاسبانان
گفتم که کفر بر دین چربید و عشق بر عقل
زین کار مشگل من خندند کار دانان
گفتم بدل که پیمان با گلرخان نبندی
پیمان شکن چو دیدم این خیل دلستانان
گر کشتگان عشقت آیند در قیامت
محشر تمام گیرد غوغای دادخواهان
بر تیر طعن دشمن مشتاق دوست سازد
سازم بجور اینان از بهر مهر آنان
با خار خار هجران تن داده ایم از جان
منت بریم تا چند ای گل زباغبانان
گرگان برند ناچار زین گله شب پیاپی
غافل زگوسفندان خسبند اگر شبانان
با تن گرفته ای خو در رنگ غرقی و بو
محروم ماندی ای جان آخر زمهر جانان
صوفی که در سماع است از وجد حال در بزم
بینی بهر دو کونش خوش آستین فشانان
نام علی بیاور ای طوطی مغنی
کاشفته تلخ کام است از این شکر دهانان
برخیز جان فدا کن در پای پاسبانان
گفتم که کفر بر دین چربید و عشق بر عقل
زین کار مشگل من خندند کار دانان
گفتم بدل که پیمان با گلرخان نبندی
پیمان شکن چو دیدم این خیل دلستانان
گر کشتگان عشقت آیند در قیامت
محشر تمام گیرد غوغای دادخواهان
بر تیر طعن دشمن مشتاق دوست سازد
سازم بجور اینان از بهر مهر آنان
با خار خار هجران تن داده ایم از جان
منت بریم تا چند ای گل زباغبانان
گرگان برند ناچار زین گله شب پیاپی
غافل زگوسفندان خسبند اگر شبانان
با تن گرفته ای خو در رنگ غرقی و بو
محروم ماندی ای جان آخر زمهر جانان
صوفی که در سماع است از وجد حال در بزم
بینی بهر دو کونش خوش آستین فشانان
نام علی بیاور ای طوطی مغنی
کاشفته تلخ کام است از این شکر دهانان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
چگونه شکر گویم زطالع میمون
که شمع محفل انس است ماه روز افزون
مرا رسد که باین طبع سست از سر شوق
نثار قامتش آرم قوافی موزون
گرت کباب ببایست اینک اینک دل
گرت شراب کفایت ندارد اینک خون
کدام ماه و چه خورشند غیر رخسارت
که نیم دایره مشکش بود به پیرامون
بخواست عذر زعذار زعشق تو وامق
ببرد نقش تو لیلی زخاطر مجنون
میان انجمن آن شمع آتشینم من
که شعله های زبانم بود زسوز درون
غلام میکده و میفروش و مغبچه را
اگر بجنت و غلمان دهم شوم مغبون
نه من زفتنه چشمت خراب و مستم و بس
که فتنه نیز بچشمان تو بود مفتون
اگر زسلسله دیوانه خاصیت بیند
چرا ززلف تو آشفته را فزود جنون
اگر کنند سرم زیب دار چون منصور
چگونه گفتن حقم زسر رود بیرون
علی است مظهر حق حق بود بدست علی
از این زیاده نگویم که نیستم مأذون
که شمع محفل انس است ماه روز افزون
مرا رسد که باین طبع سست از سر شوق
نثار قامتش آرم قوافی موزون
گرت کباب ببایست اینک اینک دل
گرت شراب کفایت ندارد اینک خون
کدام ماه و چه خورشند غیر رخسارت
که نیم دایره مشکش بود به پیرامون
بخواست عذر زعذار زعشق تو وامق
ببرد نقش تو لیلی زخاطر مجنون
میان انجمن آن شمع آتشینم من
که شعله های زبانم بود زسوز درون
غلام میکده و میفروش و مغبچه را
اگر بجنت و غلمان دهم شوم مغبون
نه من زفتنه چشمت خراب و مستم و بس
که فتنه نیز بچشمان تو بود مفتون
اگر زسلسله دیوانه خاصیت بیند
چرا ززلف تو آشفته را فزود جنون
اگر کنند سرم زیب دار چون منصور
چگونه گفتن حقم زسر رود بیرون
علی است مظهر حق حق بود بدست علی
از این زیاده نگویم که نیستم مأذون
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
در آن دهان نگنجد از این بیشتر سخن
زیرا که نیست بر لب تو راهبر سخن
عاشق بهیچ قانع یعنی به آن دهان
افتد بشک حکیم چو آئی تو رد سخن
طوطی خط مجاور شکرفشان لبت
زیرا که طعمه میدهدش شکرسخن
حرف دگر مپرس که غیر از حدیث عشق
من توبه کرده ام که نگویم دگر سخن
جز آنکه کرده اند نظر وقف روی دوست
هرگز نرفته است در اهل نظر سخن
زآن لب اگر چه فحش بود یکسخن بگوی
ما را به تو نباشد جز انقدر سخن
شاید که سرو و ماه بخوانم ترا بحسن
گر سرو رفته است و بگوید قمر سخن
اشک روان و سوز درون شد چو متصل
از آتشین زبانم از آن ریخت بر سخن
چون مدح مرتضی است سراپای دفترم
از کلک درفشان بنویسد بزر سخن
اهل سخن بنام علی اعتنا کنند
آشفته را اگر نبود معتبر سخن
زیرا که نیست بر لب تو راهبر سخن
عاشق بهیچ قانع یعنی به آن دهان
افتد بشک حکیم چو آئی تو رد سخن
طوطی خط مجاور شکرفشان لبت
زیرا که طعمه میدهدش شکرسخن
حرف دگر مپرس که غیر از حدیث عشق
من توبه کرده ام که نگویم دگر سخن
جز آنکه کرده اند نظر وقف روی دوست
هرگز نرفته است در اهل نظر سخن
زآن لب اگر چه فحش بود یکسخن بگوی
ما را به تو نباشد جز انقدر سخن
شاید که سرو و ماه بخوانم ترا بحسن
گر سرو رفته است و بگوید قمر سخن
اشک روان و سوز درون شد چو متصل
از آتشین زبانم از آن ریخت بر سخن
چون مدح مرتضی است سراپای دفترم
از کلک درفشان بنویسد بزر سخن
اهل سخن بنام علی اعتنا کنند
آشفته را اگر نبود معتبر سخن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
فحشی زلبت تو وقف ما کن
درد دل بیدوا دوا کن
گفتی شب وصل ریزمت خون
بازآی بعهد خود وفا کن
توروز و شبان بیاد غیری
روزی بغلط تو یاد ما کن
ما را بکمند خویش بگذار
هر صید که باشدت رها کن
در بر رخ مدعی فروبند
ازدل گر هم زلطف وا کن
بیگانه هلاک خویش مپسند
این رحم بخویش و آشنا کن
عشق تو بلا و ما ذلیلت
ما را ببلات مبتلا کن
ای آنکه قدر بگفته تست
تبدیل بگفتنی قضا کن
آشفته اگرچه زاشقیا شد
او را بنظر زاولیا کن
بگشای تو لعل عیسوی دم
بر مرده از کرم دعا کن
زیرا که تو دست ذوالجلالی
ما را بجز از خدا جدا کن
درد دل بیدوا دوا کن
گفتی شب وصل ریزمت خون
بازآی بعهد خود وفا کن
توروز و شبان بیاد غیری
روزی بغلط تو یاد ما کن
ما را بکمند خویش بگذار
هر صید که باشدت رها کن
در بر رخ مدعی فروبند
ازدل گر هم زلطف وا کن
بیگانه هلاک خویش مپسند
این رحم بخویش و آشنا کن
عشق تو بلا و ما ذلیلت
ما را ببلات مبتلا کن
ای آنکه قدر بگفته تست
تبدیل بگفتنی قضا کن
آشفته اگرچه زاشقیا شد
او را بنظر زاولیا کن
بگشای تو لعل عیسوی دم
بر مرده از کرم دعا کن
زیرا که تو دست ذوالجلالی
ما را بجز از خدا جدا کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
مبند الفت دلا با ماه رویان
که بی قیدند این زنجیر مویان
فکنده هر طرف صیدی و از حرص
بدنبال دگر صیدند پویان
ازین سودا ندیده جز زیان کس
منه دل را بسودای نکویان
نه ناسور است زخمت ایدل من
نه پرهیزی چرا زین مشک بویان
بشویم چشم اگر از اشک زارم
چو نصرانی بعید خارج شویان
مجو آشفته مهر از خیل ترکان
چو خو کردی تو با این تندخوبان
چو بلبل عندلیب طبعم امشب
بمدح مرتضی گردید گویان
که بی قیدند این زنجیر مویان
فکنده هر طرف صیدی و از حرص
بدنبال دگر صیدند پویان
ازین سودا ندیده جز زیان کس
منه دل را بسودای نکویان
نه ناسور است زخمت ایدل من
نه پرهیزی چرا زین مشک بویان
بشویم چشم اگر از اشک زارم
چو نصرانی بعید خارج شویان
مجو آشفته مهر از خیل ترکان
چو خو کردی تو با این تندخوبان
چو بلبل عندلیب طبعم امشب
بمدح مرتضی گردید گویان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
چشمکان چنگیز و رخ روم و خم گیسوختن
جادوی خون خواره چون آئینه ذات الفتین
پرتو روی تو بر دل تافت و جانرا بسوخت
شمع چون شد مشتعل لابد بسوزد پیرهن
چیست نرگس در گلستان چشم خونریز بتان
لاله در بستان کدام آنعاشق خونین کفن
خط خونینم رقم هر دم زند بر گرد لب
چون بخار آهم آید از جگر سوی دهن
یوسفی و چاه وارون بر زنخ آورده ای
بر سر آن چاه وارون بسته ای مشکین رسن
چهره ات بت طره ای زنار و دلی دارم عجب
در کدامین بتکده زنار می بندد سمن
رطلهای یکمنی ساقی بیار از صاف عشق
تا برآرم ریشه عقل و بسوزم ما و من
دوری از صورت چه باشد قرب معنی را بجوی
مصطفی را وصف بشنو از اویس اندر قرن
نغمه ای جز عشق مشنو می مخور جز جام عشق
ساقی آن باده بیار و مطرب آن پرده بزن
در طریقت پا نهادی سر بنه تاجی بگیر
دست برکن زآستین بیخ هوا ازدل بکن
میکند نقش بتان بازی بدل ای دست حق
از فراز کعبه ی دل این بتان را برفکن
تا بکی باشد پریشان از هوا آشفته ات
خانه تو تنگ باشد پیش دشمن مرتهن
جادوی خون خواره چون آئینه ذات الفتین
پرتو روی تو بر دل تافت و جانرا بسوخت
شمع چون شد مشتعل لابد بسوزد پیرهن
چیست نرگس در گلستان چشم خونریز بتان
لاله در بستان کدام آنعاشق خونین کفن
خط خونینم رقم هر دم زند بر گرد لب
چون بخار آهم آید از جگر سوی دهن
یوسفی و چاه وارون بر زنخ آورده ای
بر سر آن چاه وارون بسته ای مشکین رسن
چهره ات بت طره ای زنار و دلی دارم عجب
در کدامین بتکده زنار می بندد سمن
رطلهای یکمنی ساقی بیار از صاف عشق
تا برآرم ریشه عقل و بسوزم ما و من
دوری از صورت چه باشد قرب معنی را بجوی
مصطفی را وصف بشنو از اویس اندر قرن
نغمه ای جز عشق مشنو می مخور جز جام عشق
ساقی آن باده بیار و مطرب آن پرده بزن
در طریقت پا نهادی سر بنه تاجی بگیر
دست برکن زآستین بیخ هوا ازدل بکن
میکند نقش بتان بازی بدل ای دست حق
از فراز کعبه ی دل این بتان را برفکن
تا بکی باشد پریشان از هوا آشفته ات
خانه تو تنگ باشد پیش دشمن مرتهن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
زاهدا ذوق بهشتت هست بر آن روبین
چشمه ی تسنیم و کوثر در دهان او ببین
نافه مشک ختن گر آید از آهو پدید
یک لطیمه عنبرش پیرامن آهو ببین
حیله ی هاروت و ماروتش نگر در چین زلف
سحر بابل را عیان زان نرگس جادو ببین
کعبه ی اهل دلش گیسو حجرخال سیاه
قبله ی اهل نظر در آن خم ابرو ببین
حوری و غلمان چه خواهی آن رخ دلکش بخواه
سدره و طوبی چه جوئی آن قد دلجو ببین
آینه عیبت نگوید روبرو از کف بهل
تا بدانی زشتی خود در رخ نیکو ببین
از شبان تیره تا کی روز میداری طمع
صبح صادق را عیان زان حلقه ی گیسو ببین
صد دل شیدا شهید خنجر مژگان او
صد سر سودائیش آویزه ی آن مو ببین
تا که چوگان کرده ترکم طره ی طرار زلف
قرص خورشیدش اسیر صولجان چون گو بین
میکنی تقریر وصف چین زلف آن پری
بزم را آشفته از این گفتگو خوشبو ببین
مظهر واجب بود مانا علی مرتضی است
اسم او را مرتسم ای عارف اندر هو ببین
چشمه ی تسنیم و کوثر در دهان او ببین
نافه مشک ختن گر آید از آهو پدید
یک لطیمه عنبرش پیرامن آهو ببین
حیله ی هاروت و ماروتش نگر در چین زلف
سحر بابل را عیان زان نرگس جادو ببین
کعبه ی اهل دلش گیسو حجرخال سیاه
قبله ی اهل نظر در آن خم ابرو ببین
حوری و غلمان چه خواهی آن رخ دلکش بخواه
سدره و طوبی چه جوئی آن قد دلجو ببین
آینه عیبت نگوید روبرو از کف بهل
تا بدانی زشتی خود در رخ نیکو ببین
از شبان تیره تا کی روز میداری طمع
صبح صادق را عیان زان حلقه ی گیسو ببین
صد دل شیدا شهید خنجر مژگان او
صد سر سودائیش آویزه ی آن مو ببین
تا که چوگان کرده ترکم طره ی طرار زلف
قرص خورشیدش اسیر صولجان چون گو بین
میکنی تقریر وصف چین زلف آن پری
بزم را آشفته از این گفتگو خوشبو ببین
مظهر واجب بود مانا علی مرتضی است
اسم او را مرتسم ای عارف اندر هو ببین
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
با کثرت رقیب کنم خلوت انجمن
تا با زبان دل بتو گویم دمی سخن
روئین تنان که از اثر زخم سالمند
دارند بیم از مژه ی یار سیمتن
وران دشت عشق همه پیل افکنند
آهوی این دیار کشند شیر در رسن
صرصر بود مسخر پشه در این هوا
برقست هارب از خس و از خار انجمن
من رشک میبرم که صبا داشت تو بتو
یعقوب زنده گشت از آن بوی پیرهن
لیلی عبث مخواه تو مجنون ازین حشم
سلمی مجوی بیهده در ربع و بر دمن
همخانه با تو لیلی و تو کو بکو دوان
تو در سفر بغربت و او با تو در وطن
کی چشم نور خویش شناسد بمرتبت
یا تن تمیز روح کجا داده در بدن
بلبل ترانه سنج بگلهای بوستان
آشفته بذله گوی حسین آمد و حسن
تا پرده برگرفته ای ایشاخ گل بباغ
گلشن تمام چشم شد از شاخ نسترن
یار نبی زطلعت او بود بیخبر
نادیده اش اویس صفت گفت درین
تا با زبان دل بتو گویم دمی سخن
روئین تنان که از اثر زخم سالمند
دارند بیم از مژه ی یار سیمتن
وران دشت عشق همه پیل افکنند
آهوی این دیار کشند شیر در رسن
صرصر بود مسخر پشه در این هوا
برقست هارب از خس و از خار انجمن
من رشک میبرم که صبا داشت تو بتو
یعقوب زنده گشت از آن بوی پیرهن
لیلی عبث مخواه تو مجنون ازین حشم
سلمی مجوی بیهده در ربع و بر دمن
همخانه با تو لیلی و تو کو بکو دوان
تو در سفر بغربت و او با تو در وطن
کی چشم نور خویش شناسد بمرتبت
یا تن تمیز روح کجا داده در بدن
بلبل ترانه سنج بگلهای بوستان
آشفته بذله گوی حسین آمد و حسن
تا پرده برگرفته ای ایشاخ گل بباغ
گلشن تمام چشم شد از شاخ نسترن
یار نبی زطلعت او بود بیخبر
نادیده اش اویس صفت گفت درین
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
صرف خیال دوست شد منصب و جاه و مال من
کرد کمال من فلک از چه سبب وبال من
غنج دلال و عشوه ات ناز تو و کرشمه ات
گشت نصیب این و آن وای من و خیال من
آه که کرد مدعی وه که نکردم دلبرم
شرم زآب دیده دیده و رحم بر انفعال من
گر تو بمحمل اندری من دومت چو سگ زپی
قافله جمله غافلند از من و اتصال من
خون جگر بخورد او دادم و پروریدمش
چید رقیب عاقبت میوه زنونهال من
خیزم و افتمت زپی ایمه کاروان من
گر نگری به باز پس گریه کنی بحال من
یا که به پیچ مرحله یا برسان بقافله
چون شود از خدای را رد نکنی سئوال من
آشفته من کبوترم بر درو بام حیدرم
وه که زسنگ حادثه چرخ شکسته بال من
طوف کنم به بتکده درد کشم بمیکده
خضر بگو که جرعه ای نوش کن از زلال من
کرد کمال من فلک از چه سبب وبال من
غنج دلال و عشوه ات ناز تو و کرشمه ات
گشت نصیب این و آن وای من و خیال من
آه که کرد مدعی وه که نکردم دلبرم
شرم زآب دیده دیده و رحم بر انفعال من
گر تو بمحمل اندری من دومت چو سگ زپی
قافله جمله غافلند از من و اتصال من
خون جگر بخورد او دادم و پروریدمش
چید رقیب عاقبت میوه زنونهال من
خیزم و افتمت زپی ایمه کاروان من
گر نگری به باز پس گریه کنی بحال من
یا که به پیچ مرحله یا برسان بقافله
چون شود از خدای را رد نکنی سئوال من
آشفته من کبوترم بر درو بام حیدرم
وه که زسنگ حادثه چرخ شکسته بال من
طوف کنم به بتکده درد کشم بمیکده
خضر بگو که جرعه ای نوش کن از زلال من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
بدرد خوی گرفته دل از پی درمان
ببوی عید توان صبر کرد بر رمضان
بیاد یوسف کنعان بگرگ هم سفرم
ببوی الفت رحمان جلیس با شیطان
ببوی اینکه در این خانه بوده جای پری
بریم زحمت بیجا زصحبت دیوان
بشوق روز بسازیم با شبان دراز
که مدغمست بظلمات چشمه حیوان
مکن ملامت بلبل که ساخته برقیب
بذوق گل شده با خار یار در بستان
تو در بلای محبت چه دعویت از صبر
ببین بحالت ایوب و محنت کرمان
اگر خلیل نمیکرد صبر بر آتش
چگونه بهره ی او میشدی گل و ریحان
بوصل دوست زلیخا اگر عجول نبود
عزیز او زچه میشد مجاور زندان
بیاد یوسف و رحمت به پیر کنعان گفت
که نیست غیر ملالش زصحبت اخوان
عجب مدار که غواص در بدامن کرد
که موجهای عجب خورده است از عمان
زلاله زار کنارم عجب مدار که هست
زاشک ابر چمن پرشقایق نعمان
مرا زآتش عشق است التهاب درون
طبیب شهر عبث صرع خواند و خفقان
اگرچه ساغر پیمانه بشکند زاهد
ببوی ساغر و پیمانه بشکند پیمان
ببر تو نام علی را بمقطع عزلت
زحسن خاتمه اش ساز زیب بر نوان
اگر چه خاطر آشفته را پریشان کرد
شکنج زلف تو بازش برد سوی سامان
ببوی عید توان صبر کرد بر رمضان
بیاد یوسف کنعان بگرگ هم سفرم
ببوی الفت رحمان جلیس با شیطان
ببوی اینکه در این خانه بوده جای پری
بریم زحمت بیجا زصحبت دیوان
بشوق روز بسازیم با شبان دراز
که مدغمست بظلمات چشمه حیوان
مکن ملامت بلبل که ساخته برقیب
بذوق گل شده با خار یار در بستان
تو در بلای محبت چه دعویت از صبر
ببین بحالت ایوب و محنت کرمان
اگر خلیل نمیکرد صبر بر آتش
چگونه بهره ی او میشدی گل و ریحان
بوصل دوست زلیخا اگر عجول نبود
عزیز او زچه میشد مجاور زندان
بیاد یوسف و رحمت به پیر کنعان گفت
که نیست غیر ملالش زصحبت اخوان
عجب مدار که غواص در بدامن کرد
که موجهای عجب خورده است از عمان
زلاله زار کنارم عجب مدار که هست
زاشک ابر چمن پرشقایق نعمان
مرا زآتش عشق است التهاب درون
طبیب شهر عبث صرع خواند و خفقان
اگرچه ساغر پیمانه بشکند زاهد
ببوی ساغر و پیمانه بشکند پیمان
ببر تو نام علی را بمقطع عزلت
زحسن خاتمه اش ساز زیب بر نوان
اگر چه خاطر آشفته را پریشان کرد
شکنج زلف تو بازش برد سوی سامان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
مرا سودای آن گیسوی پرچین
فراغت میدهد از نافه چین
بت سیمین ما صد چین بمو داد
اگر چین را بود بتهای سیمین
شدی بر آفتاب روخوی افشان
نثار ماه کردی عقد و پروین
بیاد طره شکر دهانی
شده ویران دلم مشکوی شیرین
بخون ناحق من در صف حشر
گوهی بس بود دست نگارین
چرا پامال کردی خون احباب
بخون غیر کردی پنجه رنگین
شب وصل است ای خورشید چون ماه
تو هم در گوشه ای با ماه بنشین
دهل زن گو مزن نوبت که امشب
من این نوبت نخواهم کرد تمکین
اگر عشقت مدد بخشد به نخجیر
ملخ ریزد زناخن خون شاهین
چه نقش است اینکه نقاش ازل کرد
بحسن روی تو پیوسته تحسین
نزاید مادر ایام چون تو
که آیا زین تصرف گشته عنین
چه شد آشفته زان زلف و بناگوش
نه از سنبل تراشاید نه نسرین
فراغت میدهد از نافه چین
بت سیمین ما صد چین بمو داد
اگر چین را بود بتهای سیمین
شدی بر آفتاب روخوی افشان
نثار ماه کردی عقد و پروین
بیاد طره شکر دهانی
شده ویران دلم مشکوی شیرین
بخون ناحق من در صف حشر
گوهی بس بود دست نگارین
چرا پامال کردی خون احباب
بخون غیر کردی پنجه رنگین
شب وصل است ای خورشید چون ماه
تو هم در گوشه ای با ماه بنشین
دهل زن گو مزن نوبت که امشب
من این نوبت نخواهم کرد تمکین
اگر عشقت مدد بخشد به نخجیر
ملخ ریزد زناخن خون شاهین
چه نقش است اینکه نقاش ازل کرد
بحسن روی تو پیوسته تحسین
نزاید مادر ایام چون تو
که آیا زین تصرف گشته عنین
چه شد آشفته زان زلف و بناگوش
نه از سنبل تراشاید نه نسرین
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
وه که بناف خون شود نافه آهوان چین
تا که بباد داده ای طره و زلف عنبرین
گر ببری هزار دل نیستشان خبر زهستیم
بسکه سکنج زلف تو خم بخم است و چین بچین
یار زراه میرسد غالیه سوده بر سمن
باد زباغ میوزد مشک ختن در آستین
گرد لبت چه دید خم و هم فتاد بر غلط
گفت هجوم مور بین باز بگرد انگبین
کاخ تمام لاله شد تا تو کشیده ای نقاب
بزم پر از ستاره شد خوی چو فشاندی از جبین
پرده عشق ساز کن مطرب بزم عاشقان
تا که بمزد چنگ تو بذل کنیم عقل و دین
سرو چمان من چو خضر ار گذرد بسوی دشت
جای گناه سر زند ناز و کرشمه ار زبین
زلف سیاه هندویش غمزه چشم جادویش
آن زیسار میبرد و آن کشدم سوی یمین
منع نظر نمیکند آشفته زاهدم دگر
بنگرد ار بچشم ما آینه خدای بین
تا که بباد داده ای طره و زلف عنبرین
گر ببری هزار دل نیستشان خبر زهستیم
بسکه سکنج زلف تو خم بخم است و چین بچین
یار زراه میرسد غالیه سوده بر سمن
باد زباغ میوزد مشک ختن در آستین
گرد لبت چه دید خم و هم فتاد بر غلط
گفت هجوم مور بین باز بگرد انگبین
کاخ تمام لاله شد تا تو کشیده ای نقاب
بزم پر از ستاره شد خوی چو فشاندی از جبین
پرده عشق ساز کن مطرب بزم عاشقان
تا که بمزد چنگ تو بذل کنیم عقل و دین
سرو چمان من چو خضر ار گذرد بسوی دشت
جای گناه سر زند ناز و کرشمه ار زبین
زلف سیاه هندویش غمزه چشم جادویش
آن زیسار میبرد و آن کشدم سوی یمین
منع نظر نمیکند آشفته زاهدم دگر
بنگرد ار بچشم ما آینه خدای بین
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
ایکه زباده ی ازل هست بلعل تو نشان
آب بیار و آتشم از می و لعل وانشان
ساقی بزم میکشان از لب لعل و جام می
باده بزاهدان بده نشاء بعارفان چشان
مست زساقی اند پس باده کشان بزم عشق
هوش زد خدایرا از چه دهی به بیهشان
تا که بود بکامشان لذت درد عشق تو
میل خوشی نمیکنند از سر شوق ناخوشان
شوق نزول عشق را داد بغافلان خبر
مرده زبرق میبرد پیش فسرده آتشان
من نه خود از قفای تو میدوم از جفای تو
زلف سیاه سرکشت میکشدم کشان کشان
عشق تو بی نشان بود نام نداشت عاشقت
ذکر دهان تو بود ورد زبان خوامشان
باده خوشگوار کو عارف هوشیار کو
مست زدر چو میرسد ساقی بزم میکشان
گشته باهوان چین زاهو چشم طعنه زن
بر مه و آفتاب شد زلف تو آستین فشان
همچو کتان زنور مه گشته دل تو منهدم
آشفته دل نهاده تا که بمهر مه وشان
کاه بود گناه ما در بر کوه رحمتش
آنکه میان بخدمتش بسته فلک زکهکشان
مظهر شاهد ازل شاهده بزم لم یزل
شاه نجف که همچو او ممکن نی بفروشان
آب بیار و آتشم از می و لعل وانشان
ساقی بزم میکشان از لب لعل و جام می
باده بزاهدان بده نشاء بعارفان چشان
مست زساقی اند پس باده کشان بزم عشق
هوش زد خدایرا از چه دهی به بیهشان
تا که بود بکامشان لذت درد عشق تو
میل خوشی نمیکنند از سر شوق ناخوشان
شوق نزول عشق را داد بغافلان خبر
مرده زبرق میبرد پیش فسرده آتشان
من نه خود از قفای تو میدوم از جفای تو
زلف سیاه سرکشت میکشدم کشان کشان
عشق تو بی نشان بود نام نداشت عاشقت
ذکر دهان تو بود ورد زبان خوامشان
باده خوشگوار کو عارف هوشیار کو
مست زدر چو میرسد ساقی بزم میکشان
گشته باهوان چین زاهو چشم طعنه زن
بر مه و آفتاب شد زلف تو آستین فشان
همچو کتان زنور مه گشته دل تو منهدم
آشفته دل نهاده تا که بمهر مه وشان
کاه بود گناه ما در بر کوه رحمتش
آنکه میان بخدمتش بسته فلک زکهکشان
مظهر شاهد ازل شاهده بزم لم یزل
شاه نجف که همچو او ممکن نی بفروشان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
تابکی ایچشم مست فتنه برانگیختن
دست نگارین بس است از پی خونریختن
خون خود آخر بخاک بر درت آمیختم
با تو میسر نشد گرچه برآمیختن
توسن نازت چو شد رام بمیدان حسن
گرد زهستی خلق بایدت انگیختن
چشم تو بست از مژه راه باهل نظر
جز بخم زلف تو کو ره بگریختن
تلخی دشنام تو زانلب شیرین عطاست
چاره سودائیان گلشکر آمیختن
هر که چو آشفته کرد بیم زچاه ذقن
در خم زلفین تو بایدش آویختن
دست نگارین بس است از پی خونریختن
خون خود آخر بخاک بر درت آمیختم
با تو میسر نشد گرچه برآمیختن
توسن نازت چو شد رام بمیدان حسن
گرد زهستی خلق بایدت انگیختن
چشم تو بست از مژه راه باهل نظر
جز بخم زلف تو کو ره بگریختن
تلخی دشنام تو زانلب شیرین عطاست
چاره سودائیان گلشکر آمیختن
هر که چو آشفته کرد بیم زچاه ذقن
در خم زلفین تو بایدش آویختن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
نسزد بباد دادن خم زلف عنبر افشان
بخطا چه می پسندی که عبیر گردد ارزان
بسپهر بزم مستان بنگر بجام و ساقی
که گرفته با هلالی مهی آفتاب رخشان
سحرش خمار دارد دل و جان فکار دارد
نخوری فریب ایدل زسرود عیش مستان
چه کشی زرخ نقاب و بچمی بطرف گلشن
نسزد بماه جلوه نزید بسرو جولان
زشکنج زلفش آشفته تو داد دل گرفتی
که درو بماندی آنقدر که شده چو تو پریشان
بخطا چه می پسندی که عبیر گردد ارزان
بسپهر بزم مستان بنگر بجام و ساقی
که گرفته با هلالی مهی آفتاب رخشان
سحرش خمار دارد دل و جان فکار دارد
نخوری فریب ایدل زسرود عیش مستان
چه کشی زرخ نقاب و بچمی بطرف گلشن
نسزد بماه جلوه نزید بسرو جولان
زشکنج زلفش آشفته تو داد دل گرفتی
که درو بماندی آنقدر که شده چو تو پریشان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
رقیب کرده بباغ تو عزم گردیدن
بود نظاره گلچین برای گلچیدن
میان بلبل و گلچین از آن بود غوغا
که این بغارت و او از برای گل دیدن
اگر چه گفت سخن چین حدیثی از دهنت
ولی بهیچ نباید زدوست رنجیدن
رسید موکب سلطان عشق عقل بنه
بساط کهنه بباید زخانه برچیدن
جناب عشق بلند است ای حکیم برو
کجا بوهم توان این قیاس سنجیدن
بغیر خار نیاید بزیر پهلویم
روم به بستر چون بی تو بهر خسبیدن
زدام تو نتواند گریخت آشفته
که مرغ بسته نیارد زجای جنبیدن
بود نظاره گلچین برای گلچیدن
میان بلبل و گلچین از آن بود غوغا
که این بغارت و او از برای گل دیدن
اگر چه گفت سخن چین حدیثی از دهنت
ولی بهیچ نباید زدوست رنجیدن
رسید موکب سلطان عشق عقل بنه
بساط کهنه بباید زخانه برچیدن
جناب عشق بلند است ای حکیم برو
کجا بوهم توان این قیاس سنجیدن
بغیر خار نیاید بزیر پهلویم
روم به بستر چون بی تو بهر خسبیدن
زدام تو نتواند گریخت آشفته
که مرغ بسته نیارد زجای جنبیدن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
ابریست کاو ندارد آثار فیض باران
چشمی که گریه اش نیست روز وداع یاران
لعل تو در شکرخند پرگریه چشم عاشق
بر خنده گل آری ابر است اشکباران
جانا قرار رفتن بهر سفر نهادی
گویا حذر نداری از آه بیقراران
غوغای دوستداران در فرقتت عجب نیست
در هجر گل عجب نیست نالند اگر هزاران
در هیچ گلستانی بی خار بن نبینی
خارند عشق بازان در کوی گلعذاران
در میکده چه سر است یا رب که اندر آنجا
گیرند تاج شاهی از خیل خاکساران
درویش کسوت فقر بر تن اگر کند راست
عار آیدش که پوشد تشریف شهریاران
یارب چه زور و پنجه است در کودکان اینشهر
یک نی سوار از این خیل تازد بشهسواران
گفتی بوقت رفتن بردار توشه از وصل
درد خزان نداند آسوده در بهاران
کی یادگار باشد از قامت دلارام
گر سرو صد هزار است در طرف جویباران
نشناختی زوصلش آشفته هجر آید
باشد عذاب دوزخ بهر گناه کاران
چشمی که گریه اش نیست روز وداع یاران
لعل تو در شکرخند پرگریه چشم عاشق
بر خنده گل آری ابر است اشکباران
جانا قرار رفتن بهر سفر نهادی
گویا حذر نداری از آه بیقراران
غوغای دوستداران در فرقتت عجب نیست
در هجر گل عجب نیست نالند اگر هزاران
در هیچ گلستانی بی خار بن نبینی
خارند عشق بازان در کوی گلعذاران
در میکده چه سر است یا رب که اندر آنجا
گیرند تاج شاهی از خیل خاکساران
درویش کسوت فقر بر تن اگر کند راست
عار آیدش که پوشد تشریف شهریاران
یارب چه زور و پنجه است در کودکان اینشهر
یک نی سوار از این خیل تازد بشهسواران
گفتی بوقت رفتن بردار توشه از وصل
درد خزان نداند آسوده در بهاران
کی یادگار باشد از قامت دلارام
گر سرو صد هزار است در طرف جویباران
نشناختی زوصلش آشفته هجر آید
باشد عذاب دوزخ بهر گناه کاران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
من نتوانم ز دوست دیده فرو دوختن
عشق ز حربا مرا بایدم آموختن
خاصیت شمع چیست چهره برافروختن
عادت پروانه چیست پر زدن و سوختن
مشعلهای بر فروز زاتش رویت بروز
تا نکند آفتاب میل به افروختن
برق عطای کریم آمده چون جرم سوز
خرمن عصیان به جد بایدم اندوختن
جامه پرهیز را خرقه بسی دوختم
عشق چنان بردرید کش نتوان دوختن
صرفه ندامت بری زین درم ناسره
یوسف خود را به مصر بردن و بفروختن
کسب حلاوت کند زان لب شیرینشکر
طوطی آشفتهات در سخن آموختن
عشق ز حربا مرا بایدم آموختن
خاصیت شمع چیست چهره برافروختن
عادت پروانه چیست پر زدن و سوختن
مشعلهای بر فروز زاتش رویت بروز
تا نکند آفتاب میل به افروختن
برق عطای کریم آمده چون جرم سوز
خرمن عصیان به جد بایدم اندوختن
جامه پرهیز را خرقه بسی دوختم
عشق چنان بردرید کش نتوان دوختن
صرفه ندامت بری زین درم ناسره
یوسف خود را به مصر بردن و بفروختن
کسب حلاوت کند زان لب شیرینشکر
طوطی آشفتهات در سخن آموختن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
بخرند ناز معشوق بجان نیازمندان
بمژه چو شمع گریان و بلب چو صبح خندان
نظری که وقف باشد بنگاه جادوی تو
برود زره ازین پس بفسون چشم بندان
نکنی بعاشقی عیب گرش قدم بلغزد
که بعقل استوار است قرار هوشمندان
تو چه شاهدی خدا را که دمی برقص آری
همه زاهدان و مستان همه عابدان و رندان
بسیاه چال هجران همه شب بود زلیخا
نه که یوسف است تنها بمیان و بند و زندان
چو تو دلپسند آئی چه غم از جفای دشمن
که بجان و دل پسندیم ستم زناپسندان
اگر از حدیث مجنون سخنی کند محدث
بگزند دست حیرت همه عاقلان بدندان
بلباس زرق آشفته مرو ببزم مستان
که تو گرگی و نشائی بلباس گوسفندان
تو مگر بجد درآئی به پناه آل طه
که همه جهان بگریند و توئی بذوق خندان
بمژه چو شمع گریان و بلب چو صبح خندان
نظری که وقف باشد بنگاه جادوی تو
برود زره ازین پس بفسون چشم بندان
نکنی بعاشقی عیب گرش قدم بلغزد
که بعقل استوار است قرار هوشمندان
تو چه شاهدی خدا را که دمی برقص آری
همه زاهدان و مستان همه عابدان و رندان
بسیاه چال هجران همه شب بود زلیخا
نه که یوسف است تنها بمیان و بند و زندان
چو تو دلپسند آئی چه غم از جفای دشمن
که بجان و دل پسندیم ستم زناپسندان
اگر از حدیث مجنون سخنی کند محدث
بگزند دست حیرت همه عاقلان بدندان
بلباس زرق آشفته مرو ببزم مستان
که تو گرگی و نشائی بلباس گوسفندان
تو مگر بجد درآئی به پناه آل طه
که همه جهان بگریند و توئی بذوق خندان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
زین بادیه چون رفت مه نوسفر من
کاین دشت همه دجله شد از چشم تر من
خوش باد بمرغان چمن وقت که صیاد
در دام شکسته است همه بال و پر من
شد چاشنی کام رقیبش شکر وصل
آن نخل که خورد آب زخون جگر من
دادی تن سیمین بزر و نیست بیادت
از اشک چه سهم من و روی چو زر من
ای یوسف کنعانی در مصر عزیزی
هرگز نکنی یاد که چونشد پدر من
این برق جهانسوز که بر حاصل ما رفت
هیهات که بر جای گذارد اثر من
از کوه غم عشق تو آمد سحر آواز
مژده که دو صد طور بود در کمر من
آشفته چه سوز است بجانم که در این باغ
همچون شجر طور شرر شد ثمر من
بگفت سحر پیر خرابات بمستان
سرچشمه کوثر بود از خاک در من
آن باده فروش خم توحید الهی
کش خاک کف پای بود تاج سر من
کاین دشت همه دجله شد از چشم تر من
خوش باد بمرغان چمن وقت که صیاد
در دام شکسته است همه بال و پر من
شد چاشنی کام رقیبش شکر وصل
آن نخل که خورد آب زخون جگر من
دادی تن سیمین بزر و نیست بیادت
از اشک چه سهم من و روی چو زر من
ای یوسف کنعانی در مصر عزیزی
هرگز نکنی یاد که چونشد پدر من
این برق جهانسوز که بر حاصل ما رفت
هیهات که بر جای گذارد اثر من
از کوه غم عشق تو آمد سحر آواز
مژده که دو صد طور بود در کمر من
آشفته چه سوز است بجانم که در این باغ
همچون شجر طور شرر شد ثمر من
بگفت سحر پیر خرابات بمستان
سرچشمه کوثر بود از خاک در من
آن باده فروش خم توحید الهی
کش خاک کف پای بود تاج سر من