عبارات مورد جستجو در ۳۵۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۹۰
گریه امروز به رنگ دگرم می آید
(دل) سوختگی از جگرم می آید بوی
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۱
سالم از سنگلاخ تن به کنار
با همه شیشه جانی آمده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۰
امشب میان نوخطان سرمست و غلتان بوده ام
چمعم که باری یک شبی مست و پریشان بوده ام
در جمع خوبان بوده ام، گر بر تنی عاشق شدم
عیبم مکن، ای پارسا، در کافرستان بوده ام
گر من اسیر بت شدم، ای پارسا، عیبم مکن
آخر من گمراه هم روزی مسلمان بوده ام
با او بدم شب وین زمان در خود گمم، یعنی دلا
من آن گدایی ام که شب بر خوان سلطان بوده ام
پرسی که «با من بوده ای وقتی و غمها خورده ام »
دور از تو اکنون مرده ام آن روز با جان بوده ام
گفتی که «در دامان من خود را شناس و دست زن »
عمری که از شرمندگی سر در گریبان بوده ام
شد خسرو عشقم بلا، زین پس من و دیوانگی
رفت آنکه وقتی عقل را در بند فرمان بوده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۱
بخت گویم نیست تا پیش تو سربازی کنم
تو به جان چوگان زنی، گر من سراندازی کنم
پوستی دارم که در وی نقد هستی هم نماند
با خریداران غم چون کیسه پردازی کنم؟
با خیالت جان به یک تن، کی روا باشد که من
با فرشته دیو راخانه به انبازی کنم
شرم باد ار جان دشمن کشته را گویم غمت
پیش دشمن کی سزد کز دوست غمازی کنم؟
چند نالانم درین ویرانه دور از کوی تو
من نه آن مرغم که با بلبل هم آوازی کنم
آفتابم در پس دیوار هجران ماند و من
سایه را مانم که با دیوار همرازی کنم
چشم او ترکی ست مست و خنجر خونی به دست
وه که با این مست خونی چند جانبازی کنم؟
سرو گفتش «خط دهم از سبزه پیش بندگیش
گر ز آزادی برم با خود سرافرازی کنم »
هر کسی گوید که «گو حال خودش، خسرو، به شعر»
دل کجا دارم که دعوی سخن سازی کنم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
اگر بر درگه جانان چو سگ بسیار می گردم
من از اصحاب آن کهفم بگرد غار می گردم
بسان نقطه یی بودم بصورت مانده دور از خط
چو پیوستم بحرف عشق معنی وار می گردم
درین صحرا بدم جویی کنون دریا همی باشم
درین میزان جوی بودم کنون دینار می گردم
چو سایل بر سرآن کو نه بهر نان همی آیم
چوموسی برسر طور ازپی دیدار می گردم
چو بلبل تا نماید رو گلی اندر بهارانم
زمستان برامید آن بگرد خار می گردم
چودارم در رهش پیدا سری بربسته چون نامه
کنم پادرشکم پنهان وچون طومار می گردم
اگرتو طالبی کاری همی کن زآنکه من باری
زبی سرمایگی مفلس درین بازار می گردم
وگرتو قاصری زین سان زترک سر زبذل جان
تو برخیز ومرا بنشان که من بی کار می گردم
بجان دورم شادیها ولی چون سیف فرغانی
بدل از نعمت غمهاش برخوردار می گردم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ای توانگر چو (ن) گدایانت بدر باز آمدم
نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم
اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود
زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم
بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو
کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم
هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب
نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم
آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود
سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم
با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد
آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم
ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد
شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم
شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود
زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم
بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن
روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم
در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت
چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم
بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود
مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم
طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم
چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم
من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،
سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم
بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم
دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم
سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی
آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - تفاخر و شکوی
تخم گشت ای عجب مگر سخنم
که پراکنده بر زمین فکنم
او بروید همی و شاخ زند
من ازو دانه ای همی نچنم
از فنای سخن همی ترسم
که بغایت همی رسد سخنم
آفتابست همتم گر چند
عرضی گشت همچو سایه تنم
بار گشته ست پوست بر تن من
چون توانم کشید پیرهنم
روزگارم نشاند بر آتش
صبر تا کی کنم نه برهمنم
هر زمانی به دست صبر همی
کردن آرزو فرو شکنم
گاه در انجمن چنان باشم
که فرامش شود ز خویشتنم
گه تنها ز خود شوم طیره
گویی اندر میان انجمنم
همه آتشکده شدست دلم
من از آن بیم دم همی نزنم
که ز تف دل اژدها کردار
پر ز آتش همی شود دهنم
سر به پیش خسان فرو نارم
که من از کبر سرو بر چمنم
منت هیچ کس نخواهم از آنک
بنده کردگار ذوالمننم
گر ز خورشید روشنی خواهد
دیدگان را ز بیخ و بن بکنم
ای که بدخواه روزگار منی
شادمانی بدانچه ممتحنم
تو اگر چه توانگری نه تویی
من اگر چند مفلسم نه منم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۳ - هم در مدح او و تفاخر به فضائل خویش
دوش تا صبحدم همه شب من
عرضه می کرده ام سپاه سخن
بیشتر زان سپاه را دیدم
از لباس هنر برهنه بدن
امرای سخن بسی بودند
این تفحص نکرده بد یکتن
زین سپس کار هر یکی به سزا
سازم ار خواهد ایزد ذوالمن
بنخفتم چو شمع تا بنشست
زرد شمع اندرین سپید لگن
همه شب زین دو چشم تیره چو شب
پر کواکب مرا شده دامن
به عجب بر سر بنات النعش
جمع گشته بسان نجم پرن
دم من همچو باد در آذر
چشم من همچو ابر در بهمن
نرگس و گل شدم که نگشایم
جز به باد و به آب چشم و دهن
سخنم نیست بر زمانه روان
همچو بر روی سنگ سخت ارزن
ناروایی سخن همی ترسم
که زبان مرا کند الکن
خط موهوم شد ز باریکی
اندرین حبس فکرت روشن
یا ز مرمر شدست اندیشه
در دل همچو چشمه سوزن
بس شگفتی نباشد ار باشد
رنج و تیمار من ز دانش من
بخت من زیر فضل شد ناچیز
زانکه بسیار گشت در هر فن
خیزد از آهن آتشی که چو آب
می شود زو گداخته آهن
آهنم بی خلاف زانکه همی
در دل خویش پرورم دشمن
به حقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون رود روغن
نشوم خاضع عدو هرگز
گر چه بر آسمان کند مسکن
باز گنجشک را برد فرمان
شیر روباه را نهد گردن
راست گردد سپهر کژ رفتار
رام گردد زمانه توسن
بکنم کار و کار فرمایم
هستم اندر دو جای تیغ و مسن
جوشنم گر شود منازع تیغ
تیغ گردم چو او شود جوشن
زان تن من بود همی به عنا
زان دل من بود همی به حزن
کاندر افتاد همی به طبع ملال
کاندر آید همی به عمر شکن
گر بخواهد خدایگان زمین
شاه محمود شهریار زمن
پادشاهی که زیبدش گاه بار
ماه و خورشید یاره و گرزن
نوبهارست کز سخاوت او
هست بر نیکخواه او گلشن
سایل بزم او سزد حاتم
کشته رزم او سزد بهمن
چون یلان در وغا برانگیزد
آتش رزمگاه روز فتن
ای به هنگام حلم صد احنف
وی به هنگام حرب صد بیژن
زیر آلای تست حزم خرد
دون اوصاف تست غایت ظن
باطن دشمنم چو ظاهر زشت
باطن من چو ظاهرم احسن
عود و چندن نه هر دو خوشبویند
بر زمین هر دو را یکیست وطن
چون به آتش رسند هر دو به هم
نبود فعل عود چون چندن
راستم همچو سرو در هر باب
زان برم نیست همچو سرو چمن
آتش شغل من نجسته هنوز
دود عزلم برآمد از روزن
تا چو باران رضای تو بچکد
بر من و تازه داردم چو سمن
به خدایی که آکند صنعش
مشک در ناف آهوان ختن
که اگر من شوم به دانش پیر
همچنان چون صدف به در عدن
چون صدف در همه جهان نکنم
جز به دریای مدح تو معدن
که جز از تو به هیچ خدمت و مدح
طمع دارم ز خلق پاداشن
بر وفات حفاظ و سوک خرد
پاره ام باد جیب و پیراهن
ور نباشد به معصیت راضی
به برم زانکه روبه است سمن
ای چو کعبه وحوش را همه امن
خلق را قصر و درگهت مأمن
نیت کعبه کرده بنده تو
بنده را زین مراد باز مزن
تا بخواهد ز ایزد آمرزش
پیش از آن کش شود لباس کفن
بندد اندر رضای یزدان دل
تن گشاید ز بند اهریمن
تا فروزند در مجوس آذر
تا پرستند در هنود وثن
چرخ ملک تو باد با خورشید
باغ لهو تو باد پر سوسن
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
در تاریکی ز بس که می بنشینم
در روز چو شب پرک همی بد بینم
باشد چو شب ار خوابگهی بگزینم
از پهلو و دست بستر و بالینم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۳ - حکایت آن وزیر که دل پندپذیر داشت
می‌شد اندر حشم حشمت و جاه
پادشاوار وزیری بر راه
گرد او حلقه، مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگیان مست نظر
هر که آن دولت و شوکت نگریست
بانگ برداشت که: «این کیست؟ این کیست؟»
بود چابک‌زنی آنجا حاضر
گفت: «تا چند که این کیست؟» آخر؟
رانده‌ای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبهٔ دوران جای
خورده از شعبدهٔ دهر فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایرهٔ پر خم و پیچ
مانده‌ای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پندپذیر
بر هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوه‌سپر نخجیرش
همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زیارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد
ذوق آن بر دل آگاه رسد
صاحب جذبه ز خود بازرهد
وز بد و نیک خرد باز رهد
جای در کعبهٔ امید کند
روی در قبلهٔ جاوید کند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
در راه نسا ای ملک پاک سرشت
جز سنگ ندیدم به دل سبزه و کشت
دوزخ دره‌ای گذاشتم ناخوش و زشت
چون پیش تو آمدم رسیدم به بهشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
کنار من ز سرشک دو دیده غرقاب است
که از دو دیده سرشکم روان چو سیماب است
وداع کردم و پوشیده نیست بر عشّاق
که رستخیز قیامت وداع احباب است
انیس شیفته هم صحبت است در غم دوست
مرا بتر که عذاب از وجود اصحاب است
مگر مصاحب هم رنگ خویشتن باشم
چراغ خلوت من شمع دان مهتاب است
نمی خورم می و وقتی علی الضروره اگر
خورم کدام می آخر چه می که خوناب است
شب دراز و دماغ از خیال در تشویش
به خواب نیز نمی‌بینمش که را خواب است
رقیب معتکف حضرت است گو می باش
که مار بر در فردوس نیز بواب است
مجال نیست توقف مرا به فرصت و او
ز تاب مهر من از من همیشه در تاب است
نماز من نبود جز به روی دوست روا
نه قبله راست از آن سو بود که محراب است
مقلدان همه در اعتراض و غافل از آن
که من کجا ام و در حلق من چه قلاب است
نزاریا طمع از یار معتقد بگسل
شنیده ای که وفا در زمانه نایاب است
بساز با خود و گر مدعی زند دم صدق
غلط مشو که چو صبح نخست کذاب است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
تشنیعِ خلق برمن ازین خاک ساری است
وین آب دیر شد که در این جوی جاری است
ما خوف راملامتِ افسرده کرده ایم
آری همیشه شیوه افسرده خواری است
ما بی خبر که عینِ بقا در فنایِ ماست
اصل جهاد قاعده جان سپاری است
زهّاد را امیدِ ثواب از عبادت است
معهودِ ما به دوست نیازست و زاری است
داند که از دیارِ که می آید این صبا
آن را که برمقالتِ ما استواری است
اسرار فاش می کنم و قاصرم و لیک
بی طاقتی نتیجه بی اختیاری است
الحق مقصّرم که قلم را به خدمتی
رخصت دهم که حاصلِ آن شرم ساری است
هرگز قبول کی کند از من سخن شناس
عذری که در مقابله نابه کاری است
معذور نیستم که به تاراج می دهم
گنجی که در خرابه کُنجِ نزاری است
بس مدّتی نماندکه بر تو نزاریا
فتوی روان شود که چو حلّاج داری است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
گو مدارِ چرخ هر چون خواه باد
من چو نقطه ثابت و آهسته ام
فارغم از نام و ننگ و صلح و جنگ
هیچ دیگر نیست از خود رسته ام
یافتم از چاهِ ظلمانی خلاص
زان که در حبل المتین پیوسته ام
می نهم مرهم بسی مجروح را
گرچه هم از خویشتن دل خسته ام
می کشد عشق از کنارم در میان
گرچه از دستِ ملامت جسته ام
با نزاری گرچه تنها خوش ترست
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
چندان که در سلوک ز خود پیش تر شدم
هر بار زنده باز به جانی دگر شدم
چون بازِ چشم دوخته بودم به دستِ شاه
خوش خوش به روشنایی او دیده ور شدم
از تنگ نایِ هستیِ خود چون مجال نیست
تا پادشه نزول کند من به در شدم
خود هیچ کس نگفت که آخر مگر کسی
در پرده دیده ام که چنین پرده در شدم
آشفته مغز بودم و شوریده سر بسی
در هر زمان به مستی و رندی سمر شدم
هرگز به روزگارِ جوانی نبوده ام
دیوانه تر ازین که به پیرانه سر شدم
گفتم گذر کنم به کنارِ محیطِ عشق
خود آب درگذشت ز سر تا خبر شدم
تا بوده ام تتبّع عشّاق کرده ام
نه بر مجاز پس رو عقل و نظر شدم
لیلی ز در درآمد و مجنون ز هوش رفت
گل با چمن رسید وز بلبل بتر شدم
فرهاد وار شورِ نزاری جهان گرفت
شیرین سخن چنین ز لبِ چون شکر شدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
فتاد بر صنمی دی به رهگذر نظرم
کزان جمال ندیدست خوبتر نظرم
دلم ز دست شد و دل برم نشد معلوم
چه فتنه بود که دریافت بر گذر نظرم
چرا به رفتن دل طیره می شوم که هنوز
برفت و باز نیامد از آن نظر نظرم
به یک حساب شکایت نه واجبست از دل
که اعتراض خطا لازم است بر نظرم
گنه ز جانب دل چون نهم که بیچاره
نخواست تا نپسندید پیش تر نظرم
به یک حساب دگر در گناه می آید
اگر چه معترفم من که مختصر نظرم
بمی رود به نخستین نظر نمی باید
که تا چگونه درآید بدان دگر نظرم
صواب نیست برون آمدن ز کنجم اگر
خطاست روی نگو ایستاده در نظرم
اگر چنان چه دل این دل بود نزاری من
ازین بلا دگر آرد بسی به سر نظرم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۲
وقتی که مرا می طرب در سر بود
یکسر سخنم ز باده و دلبر بود
و امروز کزان حال همی اندیشم
گویی که بجای من کسی دیگر بود
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۱
از بس که چکیدست مرا از هر رگ
خون بر مژه همچنان که بر نشتر رگ
همچون نی و چنگم که نماندست مرا
مه مغز در استخوان و نه خون در رگ
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۱
در عشق تو گر چه شهره ام در عالم
زان روی که تا نهفته ماند حالم
مانند گل دو رنگ بر چهرۀ زرد
گلگونه ای از خون جگر می مالم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - وقال ایضاً و یلتمس الفرس
ای هنر را دولت تو دستگیر
وی ندیده چشم ایّامت نظیر
سالها شد تا ببوی همدمی
می دهد خلقت دم مشک و عبیر
آرزوها را درآید دل برقص
چون زند کلک تو دستان صریر
از زبان تیغ و کلکت فاش شد
در جهان خاصیت بهرام و تیر
در ثنایت سوده گردد و ربود
تیرگردون رازبان زاهن چو تیر
ماجرایی گرچه زحمت می شود
انندرین حضرت ندارم زان گزیر
دی بخدممت سوی درگه آمدم
آن سپهر از رفعتش عشر عشیر
زحمتی دیدم که تا جاوید باد
کثرتی بگذشته از جمّ غفیر
گشته چون روز قیامت مجتمع
خلق عالم از صغیر و از کبیر
از سباع و از وحوش وجنّ و انس
از خیول و از بغال و از حمیر
ترک و تازیکو و وشاق و بلمه ریش
حاجب و سرهنگ و جاندار و وزیر
حارس و خربنده و سگبان و سگ
خواجه و شاگرد و عوّان و دبیر
کافر و گبر و مسلمان و جهود
وانک من نشناختمشان خودمگیر
من پیاده در میان این گروه
عاجز و مضطر فرومانده اسیر
نه ز بس آسیب، بد جای مقام
نه زبس آشوب ، بد راه مسیر
زیر پای مرکب و دست سوار
من همی اندیشه کردم خیر خیر
گفتم آیا چون کنم گرزین یکی
آورد بی حرمتییّ در ضمیر
خود ز استخفاف خالی کی بود؟
مردکی دستار دار نیم پیر
عقل را گفتم که تو می بین که من
چون ز بی اسبی شدم خوار و حقیر
بر زمین چون سایه گشتم پی سپر
من که مشهورم چو خورشید منیر
کو کسی کز خاک برگیرد مرا ؟
تا بجان گردم ازو منّت پذیر
عقل گفت ار راست خواهی این سخن
می نشیند همچو زین بر اسب میر
گر ترا برگیرد او از خاک ره
خاک راه تو شود چرخ اثیر
از تو این بار تواند برگرفت
زانکه خود نامست او را بارگیر
چون مخمّر گشت با عقل این سخن
در تنور دولتت بستم فطیر
همچنین باد ترا تا نفخ صور
بر سر هفتم فلک پای سریر