عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
دیشب که بر لبت لب جام شراب بود
بر آتش حسد دل عاشق کباب بود
در انتظار این که تو ساقی شوی مگر
جان قدح طپان و دل شیشه آب بود
من مضطرب بر آتش غیرت که دم به دم
می پرده سوز خلوتیان حجاب بود
بیدار بود دیدهٔ کید رقیب لیک
از عصمت تو چشم حوادث به خواب بود
پاست فرشته داشت که در مجلسی چنان
بودی تو مست و عاشق مسکین خراب بود
میسوختی چو ز آتش می پرده‌های شرم
آن کایستاده به رویت نقاب بود
ننهاد کس پیاله ز کف غیر محتشم
کز مشرب تو در قدحش خون ناب بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
ز خانه تاخت برون کرده ساغری دو سه نوش
لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش
خمار رفته ز سر تازه نشاء از می تلخ
اثر ز تلخی می در لبان شهدفروش
چو شاخ گل شده کج در میان خانه زین
اتاغه از سر دستار میل سر دوش
ز رخش راندنش از ناز در نشیب و فراز
زمین ز شوق به افغان و آسمان به خروش
نموده دوش بدوش ابروان خم به خمش
به زور غمزهٔ کمان‌ها کشیده تا سردوش
سرشک کرده هم آغوش کامکاران را
قبای ترک که تنگش کشیده در آغوش
لباس بزم به برآمد آن چنان که مگر
رود جریده زند برهزار جوشن پوش
ز حالت مژه آن عقل مات مانده که چون
یکی شراب خورد دیگری رود از هوش
ستاده محتشم از دور بهر عرض نیاز
لب از اشاره به جنبش زبان عرض خموش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
رسید نغمه ای از باده‌نوشی تو به گوشم
که چون خم می و چو ننای نی به جوش و خروشم
کجاست نرمی و کیفیتی و نشئه عشقی
که می‌نخورده از آنجا برون برند به دوشم
ز خامکاری تدبیر خود فتاده به خنده
خرد چو دید که آورد آتش تو بجوشم
قیاس حیرتم ای قبله مراد ازین کن
که با هزار زبان در مقابل تو خموشم
قسم به نرگس مردم فریب عشوه فروشت
که آن چه از تو خریدم به عالمی نفروشم
تو بدگمان به من و من برین که راز تو بدخو
بهر لباس که بتوانم به قدر وسع بکوشم
رسیدصاف به درد و به جاست بانگ دهاده
به این گمان که درین بزم من هنوز بهوشم
عجب که ساقی این بزم محتشم به در آرد
به باده تا به ابد ازخمار مستی دوشم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
شوق می‌گرداندم بر گرد شمع سرکشی
همتی یاران که خود را میزنم برآتشی
همچو خاشاکی که بادش در رباید ناگهان
خواهد از جاکندنم جولان تازی ابرشی
ناوکی کامروز دارم این قدرها زخم ازو
خواهد آوردن قضا فرد ابروان از ترکشی
توبه‌های مستی عشقم خطر دارد که باز
پیش لب آورده دورانم شراب بی‌غشی
باده‌ای کامروز دارد سرخوشم از بوی خود
هوش فردا کی گذارد در چو من دریاکشی
از می لطفش چو نزدیکان جهانی جرعه کش
من چو دوران چاشنی از جام استغنا چشی
از وثاق محتشم فردا برون خواهد دوید
خانه‌سوزی در شهر افکنی مجنون وشی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
از باده عیشم بود مستانه به کف جامی
زد ساغر من بر سنگ دیوانه می‌آشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن
شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست
کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمی‌آید
در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمی‌باید
با این همه تلخی‌ها شیریی دشنامی
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند
در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی
با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند
جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی
هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید
کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی
فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد
دیروز به ایمائی امروز به ابرامی
ای سرو چمن مفروش پر ناز که می‌باید
رعنائی بالا را زیبائی اندامی
در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام
از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
تا دلم در خم آن زلف سیه‌نام افتاد
چون غریبی است که در کشمکش شام افتاد
سر ناکامی دل باختگان دانستم
تا مرا کار بدان دلبر خودکام افتاد
چه کنم گر نکنم پیروی باد صبا
که میان من و او کار به پیغام افتاد
نظر از روشنی شمس و قمر پوشیدم
تا نگاهش به من تیره سرانجام افتاد
همه از فتنهٔ ایام ز پا افتادند
فتنهٔ چشم سیاهش پی ایام افتاد
آن که هرگز قدمی از پی ناموس نرفت
بر سر کوی خرابات نکونام افتاد
این همه باده که مستان سبو کش زده‌اند
جرعه‌اش بود که از لعل تو در جام افتاد
ریخت تا دام سر زلف تو بر دانهٔ خال
می‌خورم حسرت مرغی که در این دام افتاد
میگساری که لب و چشم تو بیند، داند
که چرا از نظرم شکر و بادام افتاد
نامه گر سوخت ز تحریر فروغی نه عجب
که ز تفسیر غمت شعله در اقلام افتاد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
آن که به دیوانگی در غمش افسانه‌ام
آه که غافل گذشت از دل دیوانه‌ام
در سرشکم نشد لایق بازار دوست
قابل قیمت نگشت گوهر یک دانه‌ام
گاه ز شاخ گلش هم نفس عندلیب
گاه ز شمع رخش هم دم پروانه‌ام
سرو فرازنده‌ای خاسته از مجلسم
ماه فروزنده‌ای تافته در خانه‌ام
با سگ او هم نشین وز همه مستوحشم
با غم او آشنا از همه بیگانه‌ام
سفرهٔ می‌خانه شد خرقهٔ پشمینه‌ام
بر سر پیمانه ریخت سبحهٔ صد دانه‌ام
باده پپاپی رسید از کف ساقی مرا
توبه دمادم شکست بر سر پیمانه‌ام
آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا
خانهٔ شهری بسوخت جلوهٔ جانانه‌ام
مستی من تازه نیست از لب میگون او
شحنه مکرر شنید نعرهٔ مستانه‌ام
تا نشود آن هما سایه‌فکن بر سرم
پا نگذارد ز ننگ جغد به ویرانه‌ام
جلوهٔ فروغی نکرد در نظرم آفتاب
تا مه رخسار دوست تافت به کاشانه‌ام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
من ساده پرست و باده نوشم
فرمان بر پیر می فروشم
مستغرق لجهٔ شرابم
مستوجب مژدهٔ سروشم
بر گردش ساقی است چشمم
بر پردهٔ مطرب است گوشم
آن جا که پیاله‌ای، خرابم
و آن جا که ترانه‌ای، خموشم
من گوش ز بانگ نی شنیدم
من چشم ز جام می نپوشم
هم آتش می بسوخت مغزم
هم ناله نی ببرد هوشم
در کردن توبه سست کیشم
در خوردن باده سخت کوشم
عشرت طلب و نشاط جویم
ساغر به کف و سبو به دوشم
جز پیر مغان نمی‌شناسم
جز قول بتان نمی‌نیوشم
از طعن کسی نمی‌خراشم
وز کردهٔ خود نمی‌خروشم
تا روز جزا کشد فروغی
کیفیت باده‌های دوشم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
من مست می‌پرستم، من رند باده نوشم
ایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشم
من با حضور ساقی کی توبه می‌نمایم
من با وجود مطرب کی پند می‌نیوشم
از می طرب نزاید روزی که من ملولم
وز نی نوا نخیزد وقتی که من خموشم
با چین طرهٔ او مشک ختن بپاشم
با نقش چهرهٔ او روی چمن بپوشم
گفتم که با تو خواهم روزی روم به گلشن
گفتا که شرم بادت از روی گل فروشم
تا ز اقتضای مستی دامان او بگیرم
گاهی قدح به دستم، گاهی سبو به دوشم
دانی چرا سر و جان از من نمی‌ستاند
تا در رهش بپویم، تا در پیش بکوشم
بخت بلندم آخر سر حلقهٔ جنون ساخت
کان حلقه‌های گیسو، شد حلقه‌های گوشم
در پردهٔ محبت جبریل ره ندارد
پیغام او رسیده‌ست بی منت سروشم
ای چشمه سار خوبی یک ره ز عین رحمت
بر خاک من گذر کن تا از زمین بجوشم
ای گل که می‌خراشد خار غمت دلم را
گر بشنوی خروشم یک عمر می‌خروشم
آن مهوشم فروغی از بس که دوش می‌داد
تا بامداد محشر مست شراب دوشم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم
مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم
رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم
نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسندهٔ طومار سیه کارانم
نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم
سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافله‌سالار سبک بارانم
تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم
گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم
گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم
تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو به مو با خبر از حال گرفتارانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
کسی که دامنش آلودهٔ شرابستی
دعای او به در دیر مستجابستی
به مستی از لب دردی‌کشی شنیدم دوش
که چاره همه دردی شراب نابستی
فغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشق
هنوز چهره معشوق در حجابستی
نصیبم آن صف مژگان نشد به بیداری
هنوز طالع برگشته‌ام به خوابستی
شبی نظاره بدان شمع انجمن کردم
هنوز ز آتش دل دیده‌ام پرآبستی
به گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نه
به خنده گفت که خورشید در سحابستی
زکانه بوسه زند پای شه سواری را
که با تو از مدد بخت هم‌رکابستی
به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهان را
مگر به کیش تو خون ریختن ثوابستی
خوشا به حال شهیدی که در صف محشر
به خون ناحق او ناخنت خضابستی
حدیث قند نشاید بر دهان تو گفت
که در میانهٔ این هر دو شکر آبستی
فروغی از اثر پرتو محبت دوست
کمین تجلی من ماه و آفتابی
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
دوشینه فتادم به رهش مست و خراب
از نشهٔ عشق او نه از بادهٔ ناب
دانست که عاشقم ولی می‌پرسید
این کیست، کجایی است، چرا خورده شراب
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
در خانه تا قرابهٔ ما پر شراب نیست
ما را قرار و راحت و آرام و خواب نیست
در خلوتی که باده و ساقی و شاهد است
حاجت به چنگ و بربط و نای و رباب نیست
خوش کن به باده وقت حریفان که پیش ما
عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست
اینک شراب اگر هوست میکند وضو
در آفتابه کن که در این خانه آب نیست
ما را که ملک فقر و قناعت مسلم است
حاجت به جود خسرو مالک رقاب نیست
همچون عبید خانهٔ هستی خراب کن
زیرا که جای گنج به جز در خراب نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
نه به ز شیوهٔ مستان طریق ورائی هست
نه به ز کوی مغان گوشه‌ای و جائی هست
دلم به میکده زان میکشد که رندان را
کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست
ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم
که در حوالی آن بوریا ریائی هست
گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر
قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست
فراغ از دل درویش جو که مستغنی است
ز هرکجا که امیری و پادشاهی هست
به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان
که عمر را عوض و وقت را قضائی هست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پخته‌ای چند فرو ریز به ما خامی چند
صوفی و گوشهٔ محراب و نکونامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند
چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من
تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند
باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند
در بهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقهٔ ما به گرو کن بستان جامی چند
ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
بی روی یار صبر میسر نمی‌شود
بی‌صورتش حباب مصور نمی‌شود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمی‌شود
گفتم که بوسه‌ای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمی‌شود
جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمی‌شود
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه می‌نگردد و کافر نمی‌شود
عشقش حکایتیست که از دل نمی‌رود
وصفش فسانه‌ایست که باور نمی‌شود
تا بوی زلف یار نمی‌آورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمی‌شود
ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش
بی‌مطرب و پیاله و ساغر نمی‌شود
گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمی‌شود
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
سپیده‌دم به صبوحی شراب خوش باشد
نوا و نغمهٔ چنگ و رباب خوش باشد
بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش
نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد
سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی
خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد
میان باغ چو وصل نگار دست دهد
کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد
شمایل خوش جانان به خواب دیدم دوش
امید هست که تعبیر خواب خوش باشد
عبید این دو سه بیتک به یک زمان گفته است
گرش تو گفت توانی جواب خوش باشد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
علی‌الصباح که نرگس پیاله بردارد
سمن به عزم صبوحی کلاله بردارد
چکاوک از سرمستی خروش در بندد
ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد
به صد جمال درآمد عروس گل به چمن
صباش دامن گلگون غلاله بردارد
وجوه قرض میم هست لیک میترسم
که می‌فروشم نام از قباله بردارد
خنک نسیم بهاری که در جهد سحری
ز روی چون گل ساقی کلاله بردارد
خوشا کسی که در آن دم به بانک بلبل مست
ز خواب ناز نشیند پیاله بردارد
عبیدوار بزن پنج کاسه می کان می
ز پیش دل غم پنجاه ساله بردارد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
هرگه که شبی خود را در میکده اندازیم
صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم
آن سر که بود در می وان راز که گویدنی
ما مونس آن سریم ما محرم آن رازیم
هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم
هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم
زین پیش کسی بودیم و امروز در این کشور
ما جمری بغدادیم ما بکروی شیرازیم
گر حکم کند سلطان کین باده براندازند
او باده براندازد ما بنک براندازیم
آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند
ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم
بر یاد تو هر ساعت مانند عبید اکنون
بزمی دگر افروزیم عیشی دگر آغازیم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ما که رندان کیسه پردازیم
کشتهٔ شاهدان شیرازیم
یار دردی کشان شنگولیم
همدم جمریان طنازیم
شکر ایزد که ما نه صرافیم
منت حق که ما نه بزازیم
واله دلبر شکر دهنیم
عاشق مطرب خوش آوازیم
همه با عود و چنگ هم دهنیم
همه با جام و باده دمسازیم
از جفاهای چرخ نگریزیم
وز بلاها سپر نیندازیم
همه در دزدی و سیه کاری
روز و شب با عبید انبازیم