عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هزار حیف کزین عمر پنج‌روزه خویش
نیافتیم که ما را چه خواهد آمد پیش
به سعی ناخن تدبیر خویش غره مباش
که عقده‌ها است در این راه پرخطر در پیش
به شهد بیهده دست طمع دراز مکن
به هوش باش که نوش سپهر دارد نیش
ز پا فتاده‌ام ای پادشاه کون و مکان
تو رحم کن ز ره لطف بر من درویش
نگاه کن به رخ زرد و اشگ گلگونم
ببین چه می‌کشم از دست نفس کافر خویش
خوشم ز مصرع حافظ که گفت ای قصاب
چه‌ها است بر سر این قطره محال‌اندیش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۲۲ - رفتن رام به عالم بالا و تمام شدن قصۀ راماین
چو شد نومید رام از وصل جانان
فتاد از پای همچون جسم بی جان
ب ه کین برخاست دیگر بار از جای
که بردارد به پای خاک از پای
به غیرت کارفرما گشت کین را
که بر هم می زنم این سرزمین را
همی گیرم زمین را در ته تیر
که تیرم را خدادادست تاثیر
سپهر خیره سر را تاب آن نیست
زمین خاکست ، آخر آسمان نیست
گرفتش دست و گفتش زاهد پیر
مزن تیرش که از وی نیست تقصیر
تو هم دانی نه این جرم زمین بود
قضای آسمانی این چنین بود
مکن کاری چنین کز این چنین کار
تلف گردند مخلوقات بسیار
به زیرش یک جهان دارند آرام
شود چونشان وبال گردن رام
به گوش دل شنید آن نغز گفتار
نکرد از گفت ۀ او هیچ انکار
چو نقد پند زاهد در گره بست
کمان و تیر کین برتافت از دست
به ترک ملک شاه هفت کشور
سپرده وارثان را تخت و افسر
روان از عرضه گاه دشت کونپل
به طاعت رفت در کوه همانچل
نهانی خواست از مردم پری وار
به کوه اندر شده کیخسرو غار
به همت باز شست از این جهان دست
به عزم آن جهانی رخت بر بست
زکوه آن سو حدیثش کس ندانست
کسی احوال او زان پس ندانست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۱ - در بیان آنکه حق تعالی آدمی را جهت معرفت و عبادت خود آفرید و مقصود از هستی آدمی آن بود که و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون. و چون از او این معنی نیاید عمرش بیفایده گذشته باشد. اگرچه از او کارهای دیگر آید الا او را فایده نباشد. همچنانکه شمشیر بقیمت را اگر کسی بجای میخ در دیوار زند که از اینجا کوزه بیاویزم، بیفایده باشد. زیرا بمیخی آن مصلحت برمیآید شمشیر را برای چیزی دیگر ساخته‌اند. اکنون چون مقصود آدمی عبادت بوده است هرکه اینجا نکرد آنجا در دوزخ بعبادت و انابت مشغول گردد.
گرچه از ما هزار کاردگر
آید از صنعت و ز علم و هنر
نیست بیفایده ولی ما را
بهر آن نافرید حق یارا
گر تو شمشیر و تیغ جوهر دار
بزنی همچو میخ در دیوار
که از این کوزه ‌ ای در آویزم
هیچ از این فایده نپرهیزم
فایده است آن ولیک تیغ بران
بهر جنگ است و کارزار نه آن
ز آدمی هم مراد صنعت نیست
غیر صدق و نیاز و طاعت نیست
در نبی گفت انس و جن را ما
نافریدیم همچنین بهبا
بل برای عبادت و خدمت
تا عوضتان دهد دو صد رحمت
هرکه اینجاش فوت شد طاعت
قسم او بعد موت شد طاعت
دوزخ او را شود عبادتگاه
تا در آنجا کند انابت و آه
زانکه مقصود حق ز خلق این بود
که عبادت کنند و خدمت وجود
چونکه اینجا نیامد آن ز ایشان
آخر آنجا کنند از دل و جان
مسجد عاصیان بود دوزخ
همه در وی چو مرغ اندر فخ
دایم از صدوق ربنا گویند
از بناگوش سوی حق پویند
بی ریا ذکر حق بود آنجا
همه مستغرق نماز و دعا
تا اموری که فوت شد اینجا
اندر آن عالم آورند بجا
تا برآید ز جمله مقصودش
تا که جمله کنند معبودش
لیک اینجا بکام زود رسند
کارهاشان شود بروزی چند
واندر آنجا بسالها و قرون
نشود کار نحسشان میمون
کار امروز کن اگر مردی
ور نه فردا ز نادمان گردی
هر که بر نقد زد بود عاقل
هر که در نسیه ماند شد باطل
همه بر نقد میزند عاشق
میگریزد ز نسیه ‌ ها صادق
بر صوفی به است سیلی نقد
از عطاهای نسیه خوش عهد
اندر این کار خوی صوفی گیر
هیچ در کار دین مکن تأخیر
نسیه جویان در انتظار روند
بی می و سکر در خمار روند
درد سرها کشند بیحاصل
از می نقد دائماً غافل
هرکه بر نسیه میکند تکیه
دان که بر هیچ میزند بخیه
قسم عشاق نقد وقت آمد
جانشان کی بنسیه آرامد
خار حالی به از گل آتی است
هرکه آتی گزید شهماتی است
هرکراجز امید چیزی نیست
در ره عشق یک پشیزی نیست
هر که نومید ماند مرده ‌‌ اش دان
تن افسرده ‌ اش ندارد جان
وانکه او را بنقد حالی هست
بی می و بی قدح بود سرمست
ز انچه دارد همیشه دلشاد است
از بد و نیک عالم آزاد است
هرکه امروز کار خویش گزارد
سر نفسش بریده شد بی کارد
رست ازدست دشمن خونخوار
ابداً گشت با خدا پادار
هر که اینجا نگشت چشمش باز
ماند آنجا دو چشم بسته چو باز
هرکه اینجایگاه میرد کور
کور خیزد چو کور شد در گور
از زمین گندم و جو و ارزن
سر برآرند همچو بچه ز زن
در شکم گر نراست نر زاید
ور بود ماده هم همان آید
نزند سر ز جو یقین گندم
سر سر را کسی نجست ز دم
آنچنانکه زئی چنان میری
نیک دان گر فقیر و گر میری
پند بگذار و بند را بگسل
چون درآمد بجلوه خوب چگل
خیره شو بر جمال آن دلبر
غیر وصفش مگوی چیز دگر
محو گرد اندر او گذر از خود
تا رهی هم ز نیک و هم از بد
جان تو زان جمال مالامال
چون شود وارهی ز رنج و ملال
بعد از آن جویدت ز جان جنت
از تو یابند حوریان زینت
تو شوی مغز و جمله هستی پوست
می نگردی جدا ز حضرت دوست
دست بردست زن کنون چو بهم
گشته ‌ ایم از صفا همه همدم
همه یکدل شده در این مجلس
همه گشته بهمدگر مونس
هیچ اندر میان نفاق نماند
غیر یاری و اتفاق نماند
همه یک بوده ‌ ایم از ازال
زان کنونیم غرق در یک حال
با همابیگمان هما پرد
زاغ با طوطیان کجا پرد
چون همایم یقین همایانند
همچو من زاده جمله ز انج ا یند
همه چون یک بدیم اندر اصل
بازهم یک شویم حالت وصل
همگان بر مثال تاب خوریم
گر بصورت اسیر خواب و خوریم
مغز مائیم و باقیان همه پوست
جمله بیگانه ما یگانه و دوست
کس چه داند که ما چه مرغانیم
در کدامین دیار پرانیم
جانهای لطیف را جانیم
لیک زیر قباب پنهانیم
در تن ذره همچو خورشیدیم
سرفشا نان ز ذوق چو بیدیم
غیر دنیا دو صد جهان داریم
همه در لامکان جهانداریم
ملک و رحهاست لشکر ما
همه صف بسته گرد پیکر ما
جا چه باشد که جمله بیجائیم
زیر جسم چو کاه دریائیم
دم عیسی خجل از این دم ما
همچو موجی است عشق ازیم ما
گر رسیدی بخضر ما موسی
پر بینداختی چو طاووسی
در پی خضر کی دویدی او
خضر ما را اگر بدیدی او
بلکه بر خضر اگر شدی پیدا
خضر گشتی ز عشق او شیدا
خضر ما کیست شمس چرخ همم
آنکه بد واصل و گزین ز قدم
بی حجابیش خضر اگر دیدی
پی او همچو سایه گردیدی
صحبتش را بعشق بگزیدی
غیر او را بهیچ نخریدی
دست بالای دست دان یارا
رو برابر بکس منه ما را
تا که گردی ز ما تو برخوردار
هیچ ما را زسلک کس مشمار
گرد ما گرد تا خبیر شوی
بر سر سروران امیر شوی
شیر شیران خور ار ز شیرانی
سوی ما آ گر از دلیرانی
نام کس را مبر در این حضرت
تا نمانی تو دور از رحمت
چونکه از ما شدی ز غیر مگو
غیر ما را بهیچ نوع مجو
غیرت اولیا بود بیحد
بحذر باش تا نگردی رد
کل بدی شان سپار خود را تو
ترک کن پیششان خرد را تو
دم مزن در حضور آن مردان
تا نگردی ز هجر سرگردان
پیش ایشان مگو ز علم و هنر
بچنان جای جز نیاز مبر
چونکه بردی نیاز راز بری
دمبدم بیقدح شراب خوری
همچو ایشان شوی در آخر کار
گر پذیری نصیحتم ای یار
رنگ گیر اندک اندک از ایشان
مهل از رنگ خویش نام و نشان
زان همیگیر و زین همیانداز
پر از آن شو و زین همیپرداز
تا شوی سر بسر از ایشان پر
همچو قطره که در صدف شد در
باغبانی بشاخ زردآلو
میکند وصل شاخ قیسی او
بمرور آن درخت زردآلو
میدهد بار قیسیش نیکو
بعد از آن خواه از این درخت ببر
خواه از آن فرق نیست در دو ثمر
این همان است و آن همین ببها
زانکه گشتند هر دو یک بصفا
همچنین شیخ در تو برتابد
آن قدر کاندرونت برتابد
توئی تو از او شود فانی
کندت جان پاک ربانی
آخر کار عین او گردی
کند او با تو این جوامردی
نارت از تاب شیخ نور شود
عوض رنج و غم سرور شود
چون مسیحت کند سراسر جان
بر فراز سما شوی گردان
هرچه خواهی شود بعون خدا
چون برآری دو دست خود بدعا
دو جهان را کنی چو درجی طی
همه از تو شوند تازه وحی
بدهی جان نو تو جانها را
هم رهانی زغم روانها را
قدرت ایزدت شود مقدور
هر که بر تو زند شود مقهور
ور نباشد ترا چنان دولت
که بری ز اولیا چنین رحمت
گیر عزلت ز خلق و طاعت کن
ترک نفس و هوی و راحت کن
روزها روزه باش و شب بنماز
بسوی خورد و خواب کمتر تاز
هیچ کام و مراد نفس مده
هرچه بدتر کنی بوی آن به
تا نمیرد مدار از وی دست
مشو ایمن گرچه گردد پست
تا که او زنده است خایف باش
دشمن جان تست خفیه و فاش
گر نماید چومرده خود را او
تا بمکر و حیل رهد از تو
هیچ باور مکن قویش افشار
دائماً در شکنجه ‌ اش میدار
تا نبری سرش بتیغ جهاد
نشوی از بلای او آزاد
که بسی طالبان حق را او
برد از راه و کرد غرقه بجو
همه در جوی این جهان ماندند
غیر عشاق کان طرف راندند
دست او بر همه دراز آمد
زو نصیب همه گداز آمد


کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
در دستگاه محتشمان پا نمی خوریم
خون می خوریم و آب زدریا نمی خوریم
بر روزه قناعت خود صبر می کنیم
گر جان بلب رسد غم دنیا نمی خوریم
از صد هزار رنگ تمنا که می پزیم
ما غیردود آتش سودا نمی خوریم
هر کس که دید چاک دلم پاره شد دلش
ما زخم را زتیغ تو تنها نمی خوریم
دایم ز بس به بند گریبان فتاده است
چیزی ز دست خویش چو مینا نمی خوریم
دست تهی بهمت می جمع کی شود
از منع توبه نیست که صهبا نمی خوریم
پرهیز بیش ازین نتواند مریض عشق
از هیچکس فریب مداوا نمی خوریم
از وضع ناگوار جهان طبع ما کلیم
از بسکه سیر شد غم فردا نمی خوریم
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - تعریف جنگ فیل شاهزاده اورنگ زیب
بمهمانی گوش ارباب هوش
یکی قصه دارم بمن دار گوش
حدیثی سراسر بیان وقوع
بگویم بتو از زبان وقوع
حدیثی درو پیر و برنا یکی
بنقلش زبان قلمها یکی
زمردم من این نقل نشنیده ام
من از دل شنیدم، دل از دیده ام
چو آراید این قصه هنگامه را
شمارند افسانه شهنامه را
صباحی شهنشاه گیتی فروز
شه معدلت گستر ظلم سوز
شهنشاه آفاق شاه جهان
فلک رتبه ثانی صاحبقران
درش ملت و ملک را قبله گاه
جهان پادشاه و خلافت پناه
بگردش درآمد چو خور در سپهر
ازو شد جهان غرق انوار مهر
جهان صورت روز محشر گرفت
لب جوی را موج لشکر گرفت
سران سپاه و وجوه حشم
فتادند در سجده بر روی هم
که سجده شه ز نقش جبین
شود آبله دار روی زمین
خلایق چو بعد از زمین بوس شاه
گرفتند در خورد خود جایگاه
گهی از نظر فوج لشگر گذشت
گهی کوه پیکر تکاور گذشت
چو سیر خیال آشکارا شود
بعالم قیامت هویدا شود
فتادند فیلان جنگی بهم
پی جنگ خرطومها شد علم
ندیدم چنین جنگ در هیچ کیش
نه صلح از قفا نه کدورت زپیش
زمین گرم از شعله کین چنان
که آتش میانجی شود در میان
زدند آنچنان کله بر یکدگر
که شیر از صدایش ببازد جگر
سر هر دو خوردند بر هم چنان
که شد گردن هر دو در تن نهان
دو ابر سیه درهم آویختند
چو باران همه خون هم ریختند
زدی برق دندانشان دمبدم
بقلب سیاهی اندام هم
زمین خاک مالی دیگر برنتافت
همه گرد شد سوی بالا شتافت
چو شد سد راه تماشا غبار
بفرمود شاهنشه کامکار
که شهزاده های فلک احتشام
برآیند بر توسن خوشخرام
زقصر شرف سوی میدان روند
بنظاره جنگ فیلان روند
در آن محشر عام هر یک دلیر
رسیدند زانسانکه در بیشه شیر
در آن عرصه آسمانی فضا
گرفتند جا چون ثوابت جدا
بفیلان جنگی نظر دوختند
وزان جنگ بس حکمت آموختند
گرفتند تعلیم از فیل مست
بفوج غنیمان فکندن شکست
وگر پایداری بروز مصاف
اگر روبرو برخورد کوه قاف
چو این جنگ از کینه پرمایه بود
بساط جدل طی نمی گشت زود
برآئینه خاطر شاه تافت
که باید بآن عرصه خود هم شتافت
مبادا که شهزاده های دلیر
شمارند فیلان جنگی حقیر
دلیرانه تازند بر فیل مست
که با شیر این بیشه این نشئه هست
جنیبت طلب کرد و از پای خاست
زمین و زمان گفتی از جای خاست
درآمد به تند اشهبی برق سیر
هما کرده از سایه اش کسب خیر
سراسر بزرگان و گردنکشان
دوان در رکاب سعادت نشان
سران در رکاب مبارک اثر
ندانسته از شوق پا را ز سر
بآن عرصه چون شاه والا رسید
زمانی عنان تکاور کشید
خبر چونکه از مقدم شاه یافت
بآوردن در بدریا شتافت
ز سنگینی سایه پادشاه
بدل شد بابرام جوش سپاه
چو کم گشت آشوب از آن رستخیز
بفیلان جنگی اثر کرد نیز
زمانی سر از جنگ برداشتند
ولی چشم بر یکدگر داشتند
در اینوقت شطرنجی روزگار
که منصوبه بین است و بازی شمار
بنوعی دگر فیل این عرصه راند
که از وحشتش عقلها مات ماند
دوید از قضا ز آن دو فیل مهیب
یکی سوی شهزاده اورنگ زیب
بخشمی که پیش آیدش کوه اگر
دگر تا قیامت نبندد کمر
چو چرخی که چرخ آمدی گر فرو
نگرداندیش از ره کینه رو
صف چاره خلق درهم درید
بشهزاده شیر صولت رسید
بمردی ز جا یکسر مو نشد
ز راه چنین سیل یکسو نشد
ز پیشش عنان تکاور نتافت
زبردستی آسمان بر نتافت
بتمکین سرشته ز بس جوهرش
نجنبید جز نبض از پیکرش
بچشم جهان دهر تاریک شد
بخورشید آن ابر نزدیک شد
چو زین بیشتر صبر را جا نبود
درآویخت مانند آتش بدود
یکی برجه ای برق سان تافته
نظر از رگ غیرتش یافته
زقدرت چنان زد به پیشانیش
که جست از قفا برق رخشانیش
زبس برجه در کله اش شد نهان
سرش گشت فانوس شمع سنان
از آن رخنه کز بر چه شد در سرش
برون رفت مستی که بد در سرش
در آن کوه پیکر نهان شد سنان
دگر باره در رفت آهن بکان
ز برق سنان آتش کین فزود
همه شعله گردید آن تیره روز
ز خرطوم انداخت پیچان کمند
فتاد اسب شهزاده در شهر بند
گرفت اسب و شهزاده بروی سوار
زبیم آب شد زهره روزگار
بیفشاند بر اسب دندان کین
برآمد خروش از زمان و زمین
بدندانش شهزاده کامیاب
مقارن چو با صبحدم آفتاب
چو در اسب سامان جولان ندید
چو شهبازی از خانه زین پرید
هماندم که بر اسب پا را فشرد
روان دست جرأت بشمشیر برد
علم کرد شمشیر و بر وی درید
کز آن سوی فیل غنیمش دوید
چو نبود پسندیده پردلان
که گیرد یکی را دو تن در میان
ز روی مروت از آن دست داشت
به پیکار فیل غنیمش گذاشت
بتکلیف فطرت دلیری نمود
به سنی که تکلیف بروی نبود
درین سن اگر بودی افراسیاب
همی گشتی از دیدن فیل آب
نیاورده خلاق بالا و پست
غنیمی درین عرصه چون فیل مست
نیامد بدست قضا و قدر
سلاحی که بر وی شود کارگر
چو از جوش مستی نشد خشمگین
فشارد بر افلاک دندان کین
حذر کن زخرطوم آن پر جدل
در آن آستین است دست اجل
جدل با چنین تند خصم درشت
بگردون ستیزه است و بر کوه مشت
در آغاز و انجام این کارزار
همی دید شاهنشه کامکار
از آن شیردل چون بدید این جگر
بفرقش بیفشاند گنج گهر
سرش را زعزت بگردون رساند
برو فیلبار جواهر فشاند
بزر وزن شهزاده نامجوی
نمودند وزین گشت زر سرخ روی
نظر کرده شاه آفاق شد
بمردانگی در جهان طاق شد
پس آنگه سر گنجها را گشاد
تصدق بدرویش و محتاج داد
گدائی که بود از طلب در تعب
بآب گهر شست دست از طلب
چنان چشم حرص از گهر گشت پر
که مژگانش چون رشته شد پر زدر
فقیران ز بس گنج اندوختند
سپند از جواهر بر او سوختند
چنان داد همت در آفاق داد
که دست طلب از گرفتن فتاد
نیابد جز این کار از دست ما
که داریم بهر دعا بر خدا
همیشه بر اورنگ فرماندهی
بماناد در فر ظل اللهی
وزین چار شهزاده کامران
مسخر کند چار رکن جهان
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
باز این سر بی سامان، سودای کسی دارد
باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد
از کنج غمش دیگر، در باغ مخوان دل را
کان مرغ که من دیدم، خو با قفسی دارد
هر کس به هوای دل، دارد به جهان چیزی
مائیم و دل ویران، آن نیز کسی دارد
شبها سگ کویش را، رحمی نبود بر من
خوش وقت اسیری کو، فریادرسی دارد
از کوی بتان شاهی، کم جو ره برگشتن
کاین بادیه همچون تو، آواره بسی دارد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
دلدار گفت لوح دل از نقش من بشوی
گفتم که تلخ از آنلب شکر فشان مگوی
من لوح دل نشویم از آن نقش دلفریب
دست از من آنکه میدهدم پند گو بشوی
آمد زمان آنکه صبا خیزد از چمن
همچون نسیم طره دلدار مشکبوی
از ناله های بلبل خوشگو ز عشق گل
دل نرم کرد گر چه بود سخت تر ز روی
چون گل شکفت خیز گر آزاده ئی چو سرو
جز بر کنار آب نشستنگهی مجوی
در پای سرو و سوسنت ار دست میدهد
فرصت شمر بجز ره آزادگی مپوی
گر وصل دوست دست دهد خانه گلشن است
با سرو سیم ساق چه حاجت کنار جوی
چون هست عارضش گل سیراب کو مخند
با قد چون صنوبرا و سرو گو مروی
ابن یمین ز ضربت چوگان زلف او
دارد دل شکسته و سرگشته همچو گوی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠٧
شهریارا بدان خدای که او
از جهانت گزید و شاهی داد
روز و شب را زخم نیل فلک
هم سفیدی و هم سیاهی داد
ز بر آسمان و زیر زمین
گاه قسمت بماه و ماهی داد
که مرا مر کبیست کز سستی
تن بیکباره در تباهی داد
کرده بر خویشتن خری ثابت
هر که بر اسبیش گواهی داد
باز ماند رهی ز راه گرش
باره باد پا نخواهی داد
نظری کن که بنده ابن یمین
شرح احوال خود کماهی داد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٣
منه بر جهان دل که معشوق تست
که او چون تو عاشق فراوان کشد
ببر تا توانی ازین گرگ پیر
که او دائما شیر مردان کشد
ندارد غم از چشم گریان کس
که بسیار با روی خندان کشد
توقع مکن هیچ بهبود از او
که بیمار خود را بدرمان کشد
حذر کن ازو همچو سیمرغ زال
که این زال رستم فراوان کشد
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۸
ای ابن یمین چند ز می پیمودن
جانرا بغم بیخردی فرسودن
می رانه همین عیب که چون مست شوی
نتوان نفسی از هنرت آسودن
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دست در دامن فلان زده ایم
پشت پا بر همه جهان زده ایم
آبرو زان بباد بر دادیم
کاتش اندر میان جان زده ایم
نیست از ناله هیچ فایده
زین سبب قفل بر دهان زده ایم
در چنین رنج گویدم تن زن
نتوان زد ولیک هان زده ایم
مکن ایدوست قصدجان چندین
که بضدگونه سوزیان زده ایم
رخ زمن درمکش که بارخ تو
طعنه بر ماه آسمان زده ایم
آه ازان لافهای بی معنی
کز تو در پیش این و آن زده ایم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۴ - در ستایش سلطان مظفرالدّین شاه قاجار
به گه کودکی مرا استاد
داد پندی که مانده است به یاد
گفت چون بر تو کار گردد سخت
از جفای سپهر سست نهاد
عرض حاجت برِ کریمی کُن
تا زقید غمت کند آزاد
به تمامی عمر من یک بار
کار بستم نصیحت استاد
عرضه کردن نیازمندی خویش
در بر شهریار باذل راد
سایه ی حق مظفرالدّین شاه
آفتاب ملوک پاک نژاد
دادخواهی که دست معدلتش
از بلند آسمان ستاند داد
تاجداری که مادر ایام
نه چه او زاده و نخواهد زاد
شاه در بندگی آل الله
بود چون ثابت و قوی بنیاد
دید غیر از مدیح احمد و آل
فنّ دیگر رهی ندارد یاد
صلتی جاودانه بخشیدم
ایزدش ملک جاودان بخشاد
در دو سال و سه ماه با صد رنج
به صدور برات گشتم شاد
بردمش در بر معین الملک
تا دهد وجه نقدم از ره داد
او حوالت به خان موسایی
داد و میقاتش اربعین به نهاد
لیک عاید نگشت دیناری
گرچه از وعده روز شد هشتاد
دوستانم به طنز می گویند
جیره ات را به یخ حوالت داد
من به فکر وصول وجه برات
که فلک دست انتقام گشاد
بیدقی راند شاه پیل افکن
باخته رخ وزیر ز اسب افتاد
گشت طی نوبت معین الملک
آسمان برد عهد او از یاد
دال گو باش قافیه کردم
بعد عزلش برات استر داد
لاجرم بر کشیده با شنجرف
خط بطلان برات را پس داد
زین تطاول غریق در شطرنج
گشته ام با خرابی بغداد
چشم دارم که دست همت شاه
زین گرفتاریم نجات دهاد
هم به ایصال وجه پار و کنون
هم به تبدیل بعد حکم کناد
تا بود نام از برات و محیط
می شود از وصول زر دلشاد
ثبت در دفتر دوام و خلود
تا ابد عهد شاه عادل باد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۸۱
زین سان که مراست از تو در سینه سرور
می ترسم از آنک خواجه گردد مغرور
مغرور مشو که شاهد ما معنی است
نزدیک میا تا نکنی صورت دور
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
تا جفایی نکشد دل به وفایی نرسد
ورنه بی درد در این ره به دوایی نرسد
نالهٔ هر که چو بلبل نه به سودای گلی ست
عاقبت زین چمنش برگ و نوایی نرسد
ای دل ار سعی تو این است که من می بینم
جای آن است که کار تو به جایی نرسد
پای بوس تو طمع داشت دلم، عقلم گفت
رو که این پایه به هر بی سروپایی نرسد
بیش مخرام که از چشم بدان می ترسم
تا به بالای بلند تو بلایی نرسد
گر وصالت به خیالی نرسد نیست عجب
هیچگه منصب شاهی به گدایی نرسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گرچه دل بهره ز کیش تو خدنگی دارد
دیده باری ز گل روی تو رنگی دارد
گر در این ره به سعادت نرسد نیست عجب
هرکه از نامِ غلامیّ تو ننگی دارد
دل بپرداز ز تزویر که نوری ندهد
در نظر روی هر آیینه که زنگی دارد
کوس رحلت بزن ای جان که در این منزل خاک
هیچ کس را نشنیدم که درنگی دارد
آخر آمد ز غمت وقت خیالی دریاب
که به فکر دهنت فرصت تنگی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
کشته دهقان درود در نگر این شیوه نو
خرمن حسن تو را سبزه خط کرده درو
حسنت از لشکر خط گشت فراری بحصار
عشق ما هست خود از سابقه نومید مشو
خوشه ی چینی بردار خوشه ای از خرمن عشق
خرمن هر دو جهانرا نستاند بدو جو
شمع بردار که یار آمد و روز است نه شب
پیش خورشید فلک شمع ندارد پرتو
شب وصل است نظر باز کن و لب بربند
حاصل عمر دهد عاقل بر گفت و شنو
هر که را سیم و زری بود گر و باز گرفت
منم و نقد دل آن نیز بزلف تو گرو
گو به پیران مشو ایمن که مکافاتی هست
لاجرم خون سیاوش طلبد کیخسرو
بس خطرها بره عشق بود ای سالک
خضر اگر نیست دلیل تو از این راه مرو
شوی آشفته سبک بار بمنزل نزدیک
بار جان را بفکن در پی جانانه برو
کیست جانانه علی مضجع او خاک نجف
که بگفتش بجز از حق نبود هیچ غلو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
دلا تو پند زاحباب خویش نشنفتی
پی رضای بتان ترک خویشتن گفتنی
از این میانه ترا گوهر مراد که داد
هزار گوهر غلطان گر از مژه سفتی
تو را زپرده دل میدهد خبر دیده
گرفتم آنکه زاغیار راز بنهفتی
بخنده دگرت میدهد چو گل بر باد
گر از نسیم سحر همچو غنچه بشکفتی
بخون غیر کنی پنجه رنگ من بسمل
چرا نصیحت اغیار باز پذرفتی
چو حال من زچه رو درهمی تو ای خم زلف
چو بخت من زچه ای چشم فتنه را خفتی
مگو چرا بغمش خفتی ای دل خونین
زابرویش چو شدی طاق باغمش جفتی
حدیث زلف تو با باد گفته است مگر
که تو زگفته آشفته ات بر آشفتی
بخانه دلت آشفته جای جانان شد
مگر تو گرد خودی از میان جان رفتی
زبان ناطقه در وصف مرتضی لالست
مگر مدیح علی را زحق تو نشنفتی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
پی شکستن پیمان بهانه بسیار است
گرم خموش نسازی فسانه بسیار است
به هند، شعله ی آه ضعیف من چه کند
که چون قلمرو تقویم، خانه بسیار است
ستارگان همه غارتگران سامانند
بهوش باش که موش خزانه بسیار است
ز حرفم آنچه نفهمی به لطف خود بگذر
زبان موی شکافان چو شانه بسیار است
سری به حرف محبت سلیم اگر داری
به خاطرم غزل عاشقانه بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
غریبی را به من عشقت وطن کرد
بیابان را به چشم من چمن کرد
چرا ای شمع خاموشی به بزمش
زبانت هست، می باید سخن کرد
چه حاصل شمع را از تاج زرین
که فانوسش پس از مردن کفن کرد
کجا اندیشه ای از مرگ دارد
کفن را آنکه چون گل پیرهن کرد
سلیم از ذوق غربت بی نصیب است
چو داغ آن کس که در یک جا وطن کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
ساقی ز کار من گره توبه باز کن
دست مرا به گردن مینا دراز کن
صوفی ترا چه کار به جام شراب ناب
کاری که کرده ای همه ی عمر، باز کن
شد صرف باده سیم و زر ما همه بیا
مطرب ز لطف دست تو بر سیم ساز کن
آن روی از کجا و تو ای آینه، بیا
ما دم نمی زنیم، تو خود امتیاز کن
هرچند عندلیب ز نازت در آتش است
نازت رواست، ناز کن ای غنچه، ناز کن
طرف کله شکسته ای، آشوب خلق شو
دامان فتنه برزده ای، ترکتاز کن
از کار مختصر مگذر در طریق فقر
در نان سیاه دانه ز تخم پیاز کن
راحت طلب، سلیم به مقصد نمی رسد
چون ناقه پای خویش به رفتن دراز کن