عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷ - جنگ جمشید و مهراج
وز آن جایگه جم سپه برگرفت
بتندی سوی رزم مهراج رفت
هر آن گه که وارون شود بخت مرد
به چاره که نیکو تواندش کرد
به زندان ضحاک پنجاه سال
بماند آن گزین خسرو بی همال
به فرجام بنگر که دژخیم کرد
مر او را به ارّه به دو نیم کرد
به ارغون به نونک رسید آگهی
که از شاه شد روی گیتی تهی
نوندی فرستاد نزد پدر
که ما را ز گیتی چه آمد بسر
گرفتار شد شاه گیتی به جنگ
بدین سان به ما بر جهان گشت تنگ
همی پیش وز پس ندانیم راه
نهاده دو دیده به فرمان شاه
بیایم، بباشم، چه درمان کنم؟
مرا هرچه فرمان دهی آن کنم
از این بد چو آگاه شد شاه چین
تو گفتی برانداخت او را زمین
ز پیوند جمشید ترسید باز
که ضحّاکش آگاه گردد ز راز
بد آید از آن مارفش بر سرش
نماند بدو شاهی و کشورش
به دختر فرستاد پیغام، شاه
که نزدیک من کس مجویید راه
همان به که در بیشه پنهان شوید
که بر دست ضحّاک بی جان شوید
نخواهم که بیند شما را کسی
که این راز از آن پس نماند بسی
بباشید یک هفته بر جای خویش
که من هرچه باید فرستمت پیش
بتندی سوی رزم مهراج رفت
هر آن گه که وارون شود بخت مرد
به چاره که نیکو تواندش کرد
به زندان ضحاک پنجاه سال
بماند آن گزین خسرو بی همال
به فرجام بنگر که دژخیم کرد
مر او را به ارّه به دو نیم کرد
به ارغون به نونک رسید آگهی
که از شاه شد روی گیتی تهی
نوندی فرستاد نزد پدر
که ما را ز گیتی چه آمد بسر
گرفتار شد شاه گیتی به جنگ
بدین سان به ما بر جهان گشت تنگ
همی پیش وز پس ندانیم راه
نهاده دو دیده به فرمان شاه
بیایم، بباشم، چه درمان کنم؟
مرا هرچه فرمان دهی آن کنم
از این بد چو آگاه شد شاه چین
تو گفتی برانداخت او را زمین
ز پیوند جمشید ترسید باز
که ضحّاکش آگاه گردد ز راز
بد آید از آن مارفش بر سرش
نماند بدو شاهی و کشورش
به دختر فرستاد پیغام، شاه
که نزدیک من کس مجویید راه
همان به که در بیشه پنهان شوید
که بر دست ضحّاک بی جان شوید
نخواهم که بیند شما را کسی
که این راز از آن پس نماند بسی
بباشید یک هفته بر جای خویش
که من هرچه باید فرستمت پیش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸ - جنگ ماهنگ و مهراج، و آگاهی مهراج از کار جمشیدیان
در آن بیشه آن مردمان روز و شب
گریزان، خلیده دل و خشک لب
ببودند یکچند، تا شاه چین
سوی رزم مهراج شد پر ز کین
به مهراجیان اندر آمد شکست
از آن نامداران سواری نرست
پسرش اندر آن رزمگه کشته شد
سر تخت مهراج برگشته شد
از آن درد یکچند بیمار گشت
به چشم همه سرکشان خوار گشت
سگالش همی کرد تا چون کند
که خنجر ز ماهنگ پر خون کند
ز کارآگهانش کسی بازگفت
که دخترش جمشید را بود جفت
دو فرزند دارد از او همچو ماه
نهان گشته هر سه در ایوان شاه
نه بینند هر سه به روز آفتاب
نه از بیم ضحاک یابند خواب
چو مهراج بشنید برجست زود
به گوینده بر مهربانی فزود
بدادش بسی جامه و سیم و زر
چه اسب و ستام و کلاه و کمر
بدو گفت کاکنون رسیدم به کام
خورش خواست و رامشگر و رود و جام
به ضحّاک جادو یکی نامه کرد
فروغ دروغ از سر خامه کرد
اگرچه نکوهیده باشد دروغ
رهاننده باشد چو گیرد فزوغ
دروغ از بنه هیچ نتوان شنود
خنک هر که کم گفت اگر کم شنود
گریزان، خلیده دل و خشک لب
ببودند یکچند، تا شاه چین
سوی رزم مهراج شد پر ز کین
به مهراجیان اندر آمد شکست
از آن نامداران سواری نرست
پسرش اندر آن رزمگه کشته شد
سر تخت مهراج برگشته شد
از آن درد یکچند بیمار گشت
به چشم همه سرکشان خوار گشت
سگالش همی کرد تا چون کند
که خنجر ز ماهنگ پر خون کند
ز کارآگهانش کسی بازگفت
که دخترش جمشید را بود جفت
دو فرزند دارد از او همچو ماه
نهان گشته هر سه در ایوان شاه
نه بینند هر سه به روز آفتاب
نه از بیم ضحاک یابند خواب
چو مهراج بشنید برجست زود
به گوینده بر مهربانی فزود
بدادش بسی جامه و سیم و زر
چه اسب و ستام و کلاه و کمر
بدو گفت کاکنون رسیدم به کام
خورش خواست و رامشگر و رود و جام
به ضحّاک جادو یکی نامه کرد
فروغ دروغ از سر خامه کرد
اگرچه نکوهیده باشد دروغ
رهاننده باشد چو گیرد فزوغ
دروغ از بنه هیچ نتوان شنود
خنک هر که کم گفت اگر کم شنود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹ - نامه فرستادن مهراج به دست رسول به نزد ضحاک
سرِ نامه از بنده ی شهریار
جهان را چو خورشید، پروردگار
سپهر روان زیر فرمان او
همه درد نیکو به درمان او
من آن دردمندم که گر شاه زوش
ندارد به گفتار این بنده گوش
ز من بی زمانه برآید دمار
گرفتار باشد بدین شهریار
به بنده چو از شاه فرمان رسید
که جمشید گشت از جهان ناپدید
بدان کشور اندر مر او را بجوی
به جُستن نهادم بدین مرز روی
به دریای چین با سپاهی بزرگ
پدید آمد آن تیره روزه سترگ
بدانستم و پیش بردم سپاه
شکی بود بر لشکرم چندگاه
ندانستم او را که پیروز کیست
بدان از جهان خویش و پیوند کیست
چو روزش سر آمد گرفتار شد
به دست چو من بنده ای خوار شد
فرستادم او را به درگاه شاه
به کار اندرش ژرف کردم نگاه
بترسیدم و باز جستم ز راز
به ماهنگ چینی گنه گشت باز
که پنهانش لشکر فرستاده بود
همان دخترش را بدو داده بود
دو فرزند دار از آن دیو چهر
برایشان فکنده ست ماهنگ مهر
چو کارآگهان آگهی یافتند
بدین مژده زی بنده بشتافتند
فرستادم او را فرستاده ای
از این هوشمندی و آزاده ای
که گر بنده ی شاه و فرمانبری
همی دشمنش را چرا پروری
اگر دستِ من شاه را دشمن است
ببرّم، نگویم که دست من است
اگر شاه را هیچ داری تو دوست
مپرور مر او را که بدخواه اوست
چو با دشمنش دوستی افگنی
چنان دان که خود شاه را دشمنی
برهمن نکو گفت و پندی نکوست
نشاید تو را دوست دشمن، به دوست
دو فرزند جمشید پیش تواند
اگرچه همان خون و خویش تواند
چو از شاه آزار دارند و کین
نشاید که بینند روی زمین
فرستاد باید به نزدیک من
فرستم به دست یکی انجمن
به نزدیک شاه جهان پیش از آن
که خود گردد آگه ز کار جهان
مرا و تو را زین بد آید به روی
بدین، ذرّه رنگ و بهانه مجوی
من از مهربانی همی گویم این
نخواهم که ویران شود مرز چین
بدین کار اگر تو درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
بدین رفته باشی ز فرمان شاه
درست آید آن گاه بر تو گناه
فرستاده چون نزد او شد به چین
بدانست کآگاه گشتم از این
خود آن نامه ی من بپایان نخواند
فرستاده را نیز چون سگ براند
مرا و شهنشاه را زشت گفت
که از دوست و دشمن بباید نهفت
ز گفتارهای بد اندیش مرد
جز این یک سخن باز نتوانش کرد
که گفته ست ما را ز ضحاک باک
نیامد، ندارم من او به خاک
ندانم کسی برتر از خویشتن
که فرمان دهد بر من و مرز من
برآشفتم از خیره پیغام او
وزآن ناسزا جنگ و دشنام او
همان گه سپاهی گران ساختم
همه گنج خانه بپرداختم
به فرزند مهتر سپردم سپاه
فرستادم او را به پیگار شاه
بکشتند چندان بر آن دشت کین
که خون سرخ کرد آب دریای چین
چو هنگام فیروزی آمد پدید
همان باد مر چینیان را دمید
شکسته شد آن لشکر نامور
به خاک اندر آمد گرامی پسر
به مرگش، زمانه دل من بسوخت
ز مغزم یکی آتشی برفروخت
از آن نامور لشکرم اندکی
نیامد به هند اندر از صد یکی
همه خانه ها مویه و ماتم است
بجای می و شادکامی غم است
شنیدم کنون کآن بداندیش مرد
یکی لشکری بیکران گرد کرد
به روی من آورد روی سپاه
تویی شاه و درماندگان را پناه
مرا گر به لشکر تو نیرو کنی
همه پادشاهی بی آهو کنی
که پرگست اگر پیشتر آن سترگ
بدین کشور آرد سپاهی بزرگ
نماند به هند اندرون رنگ و بوی
به رنگ طبر خون شود آب جوی
هزار آفرین بر شهنشاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
فرستاد با نامه یک سال باز
به درگاه ضحاک گردن فراز
به شش مه بریدند یک ساله راه
به بیت المقدس به نزدیک شاه
جهان را چو خورشید، پروردگار
سپهر روان زیر فرمان او
همه درد نیکو به درمان او
من آن دردمندم که گر شاه زوش
ندارد به گفتار این بنده گوش
ز من بی زمانه برآید دمار
گرفتار باشد بدین شهریار
به بنده چو از شاه فرمان رسید
که جمشید گشت از جهان ناپدید
بدان کشور اندر مر او را بجوی
به جُستن نهادم بدین مرز روی
به دریای چین با سپاهی بزرگ
پدید آمد آن تیره روزه سترگ
بدانستم و پیش بردم سپاه
شکی بود بر لشکرم چندگاه
ندانستم او را که پیروز کیست
بدان از جهان خویش و پیوند کیست
چو روزش سر آمد گرفتار شد
به دست چو من بنده ای خوار شد
فرستادم او را به درگاه شاه
به کار اندرش ژرف کردم نگاه
بترسیدم و باز جستم ز راز
به ماهنگ چینی گنه گشت باز
که پنهانش لشکر فرستاده بود
همان دخترش را بدو داده بود
دو فرزند دار از آن دیو چهر
برایشان فکنده ست ماهنگ مهر
چو کارآگهان آگهی یافتند
بدین مژده زی بنده بشتافتند
فرستادم او را فرستاده ای
از این هوشمندی و آزاده ای
که گر بنده ی شاه و فرمانبری
همی دشمنش را چرا پروری
اگر دستِ من شاه را دشمن است
ببرّم، نگویم که دست من است
اگر شاه را هیچ داری تو دوست
مپرور مر او را که بدخواه اوست
چو با دشمنش دوستی افگنی
چنان دان که خود شاه را دشمنی
برهمن نکو گفت و پندی نکوست
نشاید تو را دوست دشمن، به دوست
دو فرزند جمشید پیش تواند
اگرچه همان خون و خویش تواند
چو از شاه آزار دارند و کین
نشاید که بینند روی زمین
فرستاد باید به نزدیک من
فرستم به دست یکی انجمن
به نزدیک شاه جهان پیش از آن
که خود گردد آگه ز کار جهان
مرا و تو را زین بد آید به روی
بدین، ذرّه رنگ و بهانه مجوی
من از مهربانی همی گویم این
نخواهم که ویران شود مرز چین
بدین کار اگر تو درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
بدین رفته باشی ز فرمان شاه
درست آید آن گاه بر تو گناه
فرستاده چون نزد او شد به چین
بدانست کآگاه گشتم از این
خود آن نامه ی من بپایان نخواند
فرستاده را نیز چون سگ براند
مرا و شهنشاه را زشت گفت
که از دوست و دشمن بباید نهفت
ز گفتارهای بد اندیش مرد
جز این یک سخن باز نتوانش کرد
که گفته ست ما را ز ضحاک باک
نیامد، ندارم من او به خاک
ندانم کسی برتر از خویشتن
که فرمان دهد بر من و مرز من
برآشفتم از خیره پیغام او
وزآن ناسزا جنگ و دشنام او
همان گه سپاهی گران ساختم
همه گنج خانه بپرداختم
به فرزند مهتر سپردم سپاه
فرستادم او را به پیگار شاه
بکشتند چندان بر آن دشت کین
که خون سرخ کرد آب دریای چین
چو هنگام فیروزی آمد پدید
همان باد مر چینیان را دمید
شکسته شد آن لشکر نامور
به خاک اندر آمد گرامی پسر
به مرگش، زمانه دل من بسوخت
ز مغزم یکی آتشی برفروخت
از آن نامور لشکرم اندکی
نیامد به هند اندر از صد یکی
همه خانه ها مویه و ماتم است
بجای می و شادکامی غم است
شنیدم کنون کآن بداندیش مرد
یکی لشکری بیکران گرد کرد
به روی من آورد روی سپاه
تویی شاه و درماندگان را پناه
مرا گر به لشکر تو نیرو کنی
همه پادشاهی بی آهو کنی
که پرگست اگر پیشتر آن سترگ
بدین کشور آرد سپاهی بزرگ
نماند به هند اندرون رنگ و بوی
به رنگ طبر خون شود آب جوی
هزار آفرین بر شهنشاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
فرستاد با نامه یک سال باز
به درگاه ضحاک گردن فراز
به شش مه بریدند یک ساله راه
به بیت المقدس به نزدیک شاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰ - کشته شدن ماهنگ پادشاه چین در جنگ با مهراج
چو نامه بدادند، بر خواند زود
فرستاد هر جا که لشکرش بود
به درگاه خواند او سپاهی گران
گزین کرد پانصد هزاران سران
فرستاد نزدیک مهراج شاه
چو مهراج دید آن گزیده سپاه
بر آراست لشکر، سوی چین کشید
ز ماهنگ وز لشکرش کین کشید
میان دو لشکر بسی بود رزم
تهی کرده گردان سر از خواب و بزم
پس از کابل و زابل آمد سپاه
فراوان مدد پیش مهراج شاه
چو با شاه چین شد زمانه درشت
مر او را به خون پسر باز کُشت
چو کُشتی تو همچون خودی را نژند
چنان دان که کشتندت، ای مستمند
همه گنج ماهنگ برداشت پاک
وز آن شهرِ خرّم برآورد خاک
زن و بچه و گنج او هر چه بود
فرستاد نزدیک ضحّاک زود
وز آن جا سوی شهر خود بازگشت
زمانه چنو خواست دمساز گشت
جهان را چنین است آیین و کار
گهی دشمن است و گهی دوستدار
گهی با تو و گاه با تو نبود
گهی نیکخو، گاه بدخواه بود
چو شد نونک و فارک آگاه از این
برفتند و بگذاشتند آن زمین
گریزان برفتند یک ماهه راه
به جُستن بدان بیشه آمد سپاه
کسی را ندیدند و گشتند باز
جهان را دگرگونه تر بود ساز
چو آگاهی آمد به ضحاک از این
که شد کشته دارای ماچین و چین
فرستاد هر جا که لشکرش بود
به درگاه خواند او سپاهی گران
گزین کرد پانصد هزاران سران
فرستاد نزدیک مهراج شاه
چو مهراج دید آن گزیده سپاه
بر آراست لشکر، سوی چین کشید
ز ماهنگ وز لشکرش کین کشید
میان دو لشکر بسی بود رزم
تهی کرده گردان سر از خواب و بزم
پس از کابل و زابل آمد سپاه
فراوان مدد پیش مهراج شاه
چو با شاه چین شد زمانه درشت
مر او را به خون پسر باز کُشت
چو کُشتی تو همچون خودی را نژند
چنان دان که کشتندت، ای مستمند
همه گنج ماهنگ برداشت پاک
وز آن شهرِ خرّم برآورد خاک
زن و بچه و گنج او هر چه بود
فرستاد نزدیک ضحّاک زود
وز آن جا سوی شهر خود بازگشت
زمانه چنو خواست دمساز گشت
جهان را چنین است آیین و کار
گهی دشمن است و گهی دوستدار
گهی با تو و گاه با تو نبود
گهی نیکخو، گاه بدخواه بود
چو شد نونک و فارک آگاه از این
برفتند و بگذاشتند آن زمین
گریزان برفتند یک ماهه راه
به جُستن بدان بیشه آمد سپاه
کسی را ندیدند و گشتند باز
جهان را دگرگونه تر بود ساز
چو آگاهی آمد به ضحاک از این
که شد کشته دارای ماچین و چین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۱ - فرستادن ضحاک، برادر خویش، کوش را به فرمانروایی چین برای کشتن جمشیدیان
برادرش را، کوش،در پیش خواند
وز این داستان چند با او براند
بدو گفت تا آن گهی کآفتاب
ببینی که برخیزد از روی آب
کرایابی از تخم جمشیدیان
به دو نیم کن در زمانش میان
بشد کوش و بگرفت ما چین و چین
به فرمان او شد سراسر زمین
همی رفت تا چشمه ی آفتاب
سپاهی به رفتن گرفتن شتاب
کس او را برابر نیامد به جنگ
چو برگشت، کرد او به خمدان درنگ
بفرمود کآباد کردند شهر
چنان کز بهشت است گفتیش بهر
ز جمشیدیان هر کرا یافت بوی
نهادی بدان جایگه کوش، روی
به هر سو که کوش و سپاهش شتافت
ز جمشیدیان کودکی را نیافت
کرا هست پاینده یزدان پاک
ز ضحّاک، وز کوش وی را چه باک
وز این داستان چند با او براند
بدو گفت تا آن گهی کآفتاب
ببینی که برخیزد از روی آب
کرایابی از تخم جمشیدیان
به دو نیم کن در زمانش میان
بشد کوش و بگرفت ما چین و چین
به فرمان او شد سراسر زمین
همی رفت تا چشمه ی آفتاب
سپاهی به رفتن گرفتن شتاب
کس او را برابر نیامد به جنگ
چو برگشت، کرد او به خمدان درنگ
بفرمود کآباد کردند شهر
چنان کز بهشت است گفتیش بهر
ز جمشیدیان هر کرا یافت بوی
نهادی بدان جایگه کوش، روی
به هر سو که کوش و سپاهش شتافت
ز جمشیدیان کودکی را نیافت
کرا هست پاینده یزدان پاک
ز ضحّاک، وز کوش وی را چه باک
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴ - پاسخ مهانش
مهانش شنید و سرافگند پیش
از اندیشه ی او دلش گشت ریش
پس آن گاه سرکرد بر آسمان
همی گفت کای کردگار جهان
نشاید همی گر نه زین سان کنی
که گردنکشان را هراسان کنی
نباید تو ای شاه گیتی گشای
که بندی دل اندر سپنجی سرای
اگر دَه بمانیم اگر ده هزار
وگر بنده باشیم و گر شهریار
چو مرگ آید آن روزگار اندکی ست
همان بنده و شاه گیتی یکی ست
مر این کوش را آتبین پرورید
چو در بیشه ی چین مر او را بدید
همه سرگذشتش به پیش من است
اگرچه نه از خون و خویش من است
کنون شاه را بخشم این داستان
بسی دفتر دیگر از باستان
که من آرزو خواهم از کردگار
که بر من سر آرد کنون روزگار
که گشتم بر این کوهساران غمی
نبینم پس از تو دگر آدمی
امیدم چنین است کاین آرزو
بیابم به فرمان، تو ای نیکخو
چو یزدان سرآرد به من بر زمان
بدین خانه اندر کنیدم نهان
بگفت این و کرد آنگهی آبدست
بشد پیش یزدان به زانو نشست
دو رخساره را بر زمین بر نهاد
نیایش همی کرد تا جان بداد
سکندر ز گفتار او خیره ماند
همی آب دیده به رخ بر براند
بشستند و کردند بروی نماز
در خانه ی تنگ کردند باز
مر آن خانه را دخمه ای ساختند
مر او را به خاک اندر انداختند
همین کرد خواهد به هر کس جهان
همین است جای کهان و مهان
وز آن جا بسی دفتر آورد شاه
همی کرد هر یک به هر یک نگاه
یکی دفتر از پوست آهو بیافت
چو دستور خسرو به خواندن شتافت
از اندیشه ی او دلش گشت ریش
پس آن گاه سرکرد بر آسمان
همی گفت کای کردگار جهان
نشاید همی گر نه زین سان کنی
که گردنکشان را هراسان کنی
نباید تو ای شاه گیتی گشای
که بندی دل اندر سپنجی سرای
اگر دَه بمانیم اگر ده هزار
وگر بنده باشیم و گر شهریار
چو مرگ آید آن روزگار اندکی ست
همان بنده و شاه گیتی یکی ست
مر این کوش را آتبین پرورید
چو در بیشه ی چین مر او را بدید
همه سرگذشتش به پیش من است
اگرچه نه از خون و خویش من است
کنون شاه را بخشم این داستان
بسی دفتر دیگر از باستان
که من آرزو خواهم از کردگار
که بر من سر آرد کنون روزگار
که گشتم بر این کوهساران غمی
نبینم پس از تو دگر آدمی
امیدم چنین است کاین آرزو
بیابم به فرمان، تو ای نیکخو
چو یزدان سرآرد به من بر زمان
بدین خانه اندر کنیدم نهان
بگفت این و کرد آنگهی آبدست
بشد پیش یزدان به زانو نشست
دو رخساره را بر زمین بر نهاد
نیایش همی کرد تا جان بداد
سکندر ز گفتار او خیره ماند
همی آب دیده به رخ بر براند
بشستند و کردند بروی نماز
در خانه ی تنگ کردند باز
مر آن خانه را دخمه ای ساختند
مر او را به خاک اندر انداختند
همین کرد خواهد به هر کس جهان
همین است جای کهان و مهان
وز آن جا بسی دفتر آورد شاه
همی کرد هر یک به هر یک نگاه
یکی دفتر از پوست آهو بیافت
چو دستور خسرو به خواندن شتافت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵ - آغاز سرگذشت کوش پیل دندان
سرِ داستان آفرینِ خدای
که او کرد گردونِ بپای
جهان کرد روشن به خورشید و ماه
برآور روز از شبان سیاه
به شش روز از این سان جهان آفرید
به سنگ اندر آتش نهان آفرید
بهار آفرید از پس ماه دی
شکر شد به فرمانش پیدا ز نی
جهان را به نزدیک او جاه نیست
ز رازش همانا کس آگاه نیست
که چون کوش را بر نشاند به گاه
نهد بر سر پیل دندان کلاه؟
از این کار مر هر که را آگهی ست
دل اندر جهان بستن از ابلهی ست
که آن کام کاندر جهان کوش راند
نه کس راند و نه نیز چندان بماند
کرا دید در پنج سیصد به سال
همه سال با شادکامی و مال
سرانجام خاکش فرو خورد خوار
همین است راه و همین است کار
چو رازش بخوانی بمانی شگفت
خردمند از این، پند شاید گرفت
جهاندیده گوید چنان کِم شنید
که ضحاک چون کوش را برکشید
سوی چین فرستادش از باختر
بدو داد خاور زمین سربسر
بدو گفت هر جا که یابی نشان
ز فرزند جمشید از آن بیهشان
چنان کن کز ایشان بر آری دمار
که هستند دژخیم و بد روزگار
بدان گه که کردم من او را تباه
چنین گفت ما را ز پیش سپاه
که آید یکی شهریاری پدید
که کین من از تو بخواهد کشید
چنان کرد باید که اندر جهان
نماند کس از تخمه ی گمرهان
مکن کودک خُرد از ایشان رها
که مار است از آغاز کرد، اژدها
چو دشمن به دشمن ندارد کسی
به فرجام از او رنج بیند بسی
ز دشمن نیاید تو را دوستی
وگر باوی از خون و از پوستی
زبانی فریبنده دارد نخست
ولیکن دلش باز جویی درست
زبان چرب و شیرین، دل از دشمنی
بگسترده چون دام، آهرمنی
اگر دست یابد بفرسایدت
وگر لابه سازی نبخشایدت
چو آمد به چین کوش و با او سپاه
نشان جست از ایشان همی چندگاه
همه بیشه و کوه و دریا بجُست
از ایشان ندید او نشانی درست
که او کرد گردونِ بپای
جهان کرد روشن به خورشید و ماه
برآور روز از شبان سیاه
به شش روز از این سان جهان آفرید
به سنگ اندر آتش نهان آفرید
بهار آفرید از پس ماه دی
شکر شد به فرمانش پیدا ز نی
جهان را به نزدیک او جاه نیست
ز رازش همانا کس آگاه نیست
که چون کوش را بر نشاند به گاه
نهد بر سر پیل دندان کلاه؟
از این کار مر هر که را آگهی ست
دل اندر جهان بستن از ابلهی ست
که آن کام کاندر جهان کوش راند
نه کس راند و نه نیز چندان بماند
کرا دید در پنج سیصد به سال
همه سال با شادکامی و مال
سرانجام خاکش فرو خورد خوار
همین است راه و همین است کار
چو رازش بخوانی بمانی شگفت
خردمند از این، پند شاید گرفت
جهاندیده گوید چنان کِم شنید
که ضحاک چون کوش را برکشید
سوی چین فرستادش از باختر
بدو داد خاور زمین سربسر
بدو گفت هر جا که یابی نشان
ز فرزند جمشید از آن بیهشان
چنان کن کز ایشان بر آری دمار
که هستند دژخیم و بد روزگار
بدان گه که کردم من او را تباه
چنین گفت ما را ز پیش سپاه
که آید یکی شهریاری پدید
که کین من از تو بخواهد کشید
چنان کرد باید که اندر جهان
نماند کس از تخمه ی گمرهان
مکن کودک خُرد از ایشان رها
که مار است از آغاز کرد، اژدها
چو دشمن به دشمن ندارد کسی
به فرجام از او رنج بیند بسی
ز دشمن نیاید تو را دوستی
وگر باوی از خون و از پوستی
زبانی فریبنده دارد نخست
ولیکن دلش باز جویی درست
زبان چرب و شیرین، دل از دشمنی
بگسترده چون دام، آهرمنی
اگر دست یابد بفرسایدت
وگر لابه سازی نبخشایدت
چو آمد به چین کوش و با او سپاه
نشان جست از ایشان همی چندگاه
همه بیشه و کوه و دریا بجُست
از ایشان ندید او نشانی درست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶ - آوارگی جمشیدیان و زاده شدن آتبین
ز بیم بداندیش کوش، آن گروه
گریزان همه ساله در دشت و کوه
گهی چون پلنگان به کُه در دوان
گهی چون نهنگان به دریا روان
بدین رنج و سختی همی زیستند
زمان تا زمان زار بگریستند
چو بگذشت ششصد بدین سالیان
برون رفت نونک به مرگ از میان
مر او را پسر پیش از او مرده بود
از او تخت، گردون تهی کرده بود
مهارو بُدی نام فرزند او
بر او شادمان خویش و پیوند او
زنش کودک آورد چون او بمرد
همان گه مر او را به دایه سپرد
چو نونک بدید، آتبین کرد نام
زن و مرد گشته بدو شادکام
چو جان گرامی همی داشتش
یکی روز بی کام نگذاشتش
ندانست کس کآن نه فرزند اوست
نبیره ست اگر خویش و پیوند اوست
چو نالنده شد، مردمان را بخواند
بسی ز آتبین داستانها براند
که بر من سرآید همی سال و ماه
شما را کنون آتبین است شاه
پرستش کنید آتبین را چنان
که کردید ما را به چیز و به جان
که از پشت او باشد آن شهریار
که از مارپیکر برآرد دمار
کند گیتی از دیو و جادو تهی
نهد بر سر خویش تاج شهی
جهان را بیاراید از داد و دین
بخواهد ز ضحّاک ناباک کین
سپاه آتبین را پرستش نمود
همی بود در بیشه زآن سو که بود
گریزان همه ساله در دشت و کوه
گهی چون پلنگان به کُه در دوان
گهی چون نهنگان به دریا روان
بدین رنج و سختی همی زیستند
زمان تا زمان زار بگریستند
چو بگذشت ششصد بدین سالیان
برون رفت نونک به مرگ از میان
مر او را پسر پیش از او مرده بود
از او تخت، گردون تهی کرده بود
مهارو بُدی نام فرزند او
بر او شادمان خویش و پیوند او
زنش کودک آورد چون او بمرد
همان گه مر او را به دایه سپرد
چو نونک بدید، آتبین کرد نام
زن و مرد گشته بدو شادکام
چو جان گرامی همی داشتش
یکی روز بی کام نگذاشتش
ندانست کس کآن نه فرزند اوست
نبیره ست اگر خویش و پیوند اوست
چو نالنده شد، مردمان را بخواند
بسی ز آتبین داستانها براند
که بر من سرآید همی سال و ماه
شما را کنون آتبین است شاه
پرستش کنید آتبین را چنان
که کردید ما را به چیز و به جان
که از پشت او باشد آن شهریار
که از مارپیکر برآرد دمار
کند گیتی از دیو و جادو تهی
نهد بر سر خویش تاج شهی
جهان را بیاراید از داد و دین
بخواهد ز ضحّاک ناباک کین
سپاه آتبین را پرستش نمود
همی بود در بیشه زآن سو که بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۷ - زاده شدن کوش پیل دندان یا کوش پیلگون
چو از هیچ سو کوش دشمن ندید
سپه را سوی پیلگوشان کشید
بکشت و بیاورد از ایشان بسی
ببخشید از آن بهره بر هر کسی
از ایشان یکی دختری یافت کوش
به خوشّی چو جان و به پاکی چو هوش
به غمزه همی جادوی بابِلی
به رخساره همچون گُلِ زابلی
به بالا چو سروی و ماه از برش
خجل گشته کافور و بان از برش
دل شاه از آن ماه شد پر ز جوش
به پیوند او شد همه رای و هوش
سرِ سال از او کودک آمد پدید
که چون او جهان آفرین نافرید
دو دندان خوک و دو گوش آنِ پیل
سر و موی سرخ و دو دیده چو نیل
میان دو کتفش نشانی سیاه
سیه چون تن مردم پر گناه
مر او را بدید و بترسید سخت
به زن گفت کای بدرگِ شوربخت
همی آدمی زاید از مرد و زن
تو چون زاده ای بچّه ی اهرمن؟
دل خویش از آن مایه رنجور کرد
بزد تیغ، وز تن سرش دور کرد
چنین است کردار و کار جهان
که او رازها دارد اندر نهان
به هرگاه رازی پدید آورد
ز شاهی، گرازی پدید آورد
نهانی پس آن بچّه را برگرفت
سوی بیشه ی چین ره اندر گرفت
بینداخت او را و خود گشت باز
ز مردم نهان ماند یک چند راز
همه کار نابوده، ماند نهان
چو بود، آشکارا شود در جهان
هر آن راز کآمد میان دو تن
دگر روز یابیش بر انجمن
سپه را سوی پیلگوشان کشید
بکشت و بیاورد از ایشان بسی
ببخشید از آن بهره بر هر کسی
از ایشان یکی دختری یافت کوش
به خوشّی چو جان و به پاکی چو هوش
به غمزه همی جادوی بابِلی
به رخساره همچون گُلِ زابلی
به بالا چو سروی و ماه از برش
خجل گشته کافور و بان از برش
دل شاه از آن ماه شد پر ز جوش
به پیوند او شد همه رای و هوش
سرِ سال از او کودک آمد پدید
که چون او جهان آفرین نافرید
دو دندان خوک و دو گوش آنِ پیل
سر و موی سرخ و دو دیده چو نیل
میان دو کتفش نشانی سیاه
سیه چون تن مردم پر گناه
مر او را بدید و بترسید سخت
به زن گفت کای بدرگِ شوربخت
همی آدمی زاید از مرد و زن
تو چون زاده ای بچّه ی اهرمن؟
دل خویش از آن مایه رنجور کرد
بزد تیغ، وز تن سرش دور کرد
چنین است کردار و کار جهان
که او رازها دارد اندر نهان
به هرگاه رازی پدید آورد
ز شاهی، گرازی پدید آورد
نهانی پس آن بچّه را برگرفت
سوی بیشه ی چین ره اندر گرفت
بینداخت او را و خود گشت باز
ز مردم نهان ماند یک چند راز
همه کار نابوده، ماند نهان
چو بود، آشکارا شود در جهان
هر آن راز کآمد میان دو تن
دگر روز یابیش بر انجمن
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۸ - یافتن آتبین کوش را
دگر روز چون آتبین با سپاه
ز بهر شکار آمد آن جایگاه
از آن بیشه آواز کودک شنید
به نزدیک او تاخت، او را بدید
فرو ماند خیره ز دیدار اوی
روانش پر اندیشه از کار اوی
همی هر زمان گفت با خویشتن
که این نیست جز بچّه ی اهرمن
پرستنده را گفت تا برگرفت
به سوی سراپرده ره برگرفت
بینداخت و افگند در پیش سگ
گریزان شد از وی سگ تیزتگ
برِ شیر افگند و شیرش نخورد
رخ آتبین گشت از آن هول زرد
بر آتش نهادند و آتش نسوخت
رخ هرکس از خیرگی برفروخت
کرا پاک دادار دارد نگاه
به شمشیر و آتش نگردد تباه
بفرمود کاو را به در افگنند
وگرنه سرش را ز تن برکنند
زنش گفت: ای نامور شهریار
ستیزه مکن خیره با کردگار
بود کاندر این کار، رازی بود
که او در جهان سرفرازی بود
به من بخش تا همچو جان دارمش
یکی دایه ی مهربان آرمش
نیرزد بدو گفت پروردنش
نبینی چو خوکان سر و گردنش؟
ز بهر شکار آمد آن جایگاه
از آن بیشه آواز کودک شنید
به نزدیک او تاخت، او را بدید
فرو ماند خیره ز دیدار اوی
روانش پر اندیشه از کار اوی
همی هر زمان گفت با خویشتن
که این نیست جز بچّه ی اهرمن
پرستنده را گفت تا برگرفت
به سوی سراپرده ره برگرفت
بینداخت و افگند در پیش سگ
گریزان شد از وی سگ تیزتگ
برِ شیر افگند و شیرش نخورد
رخ آتبین گشت از آن هول زرد
بر آتش نهادند و آتش نسوخت
رخ هرکس از خیرگی برفروخت
کرا پاک دادار دارد نگاه
به شمشیر و آتش نگردد تباه
بفرمود کاو را به در افگنند
وگرنه سرش را ز تن برکنند
زنش گفت: ای نامور شهریار
ستیزه مکن خیره با کردگار
بود کاندر این کار، رازی بود
که او در جهان سرفرازی بود
به من بخش تا همچو جان دارمش
یکی دایه ی مهربان آرمش
نیرزد بدو گفت پروردنش
نبینی چو خوکان سر و گردنش؟
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۹ - پرورش کوش
ز بس لابه کاو کرد، دادش بدوی
زنش سوی پروردن آورد روی
گهی کوش و گه پیل دندانش خواند
که هر دو همی جز به پیشش نماند
به فرهنگ دادش چو شد هفت سال
برآورد کودک همه شاخ و یال
برآمد دو سال و نیاموخت هیچ
همی کرد تیر و کمان را بسیچ
یکی خویشکامی برآمد درشت
همی زد همه کودکان را به مشت
مر او را همه کس همی خواند دیو
از او گشت فرهنگ دان با غریو
سوی آتبین رفت استاد او
بنالید از آن رنج و بیداد او
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
سرخویشتن گیر و گِردش مگرد
که او دیو زاد است و دژخیم و تند
به فرهنگ باشد دل دیو کُند
بمانید تا چون بود کار او
بود کار در خورد دیدار او
دل سخت و خوی بد و روی زشت
چنان دان که دارد ز دوزخ سرشت
چو کودک ز ده ساله برتر گذشت
به تیر و کمان کرد آهنگ دشت
ز نخچیر و دام و دد و هرچه دید
پیاده دوان اندر ایشان رسید
گرفتش همی پای و زد بر زمین
ز کارش همی خیره ماند آتبین
شکارش همه شیر بود و پلنگ
پلنگش چو روباه بودی به چنگ
چو شد پانزده ساله گشت ارجمند
برآمد بسان درختی بلند
چنان شد به مردی همی در سپاه
نشد پیش او کس به آوردگاه
ز تیرش نشد مرغ پرّان رها
ز تیغش نیامد رها اژدها
همی گشت از این گونه چرخ بلند
نشد کوش سیر از کمان و کمند
به کار سواری همی برد رنج
چو سالش برافزون شد از سی و پنج
زنش سوی پروردن آورد روی
گهی کوش و گه پیل دندانش خواند
که هر دو همی جز به پیشش نماند
به فرهنگ دادش چو شد هفت سال
برآورد کودک همه شاخ و یال
برآمد دو سال و نیاموخت هیچ
همی کرد تیر و کمان را بسیچ
یکی خویشکامی برآمد درشت
همی زد همه کودکان را به مشت
مر او را همه کس همی خواند دیو
از او گشت فرهنگ دان با غریو
سوی آتبین رفت استاد او
بنالید از آن رنج و بیداد او
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
سرخویشتن گیر و گِردش مگرد
که او دیو زاد است و دژخیم و تند
به فرهنگ باشد دل دیو کُند
بمانید تا چون بود کار او
بود کار در خورد دیدار او
دل سخت و خوی بد و روی زشت
چنان دان که دارد ز دوزخ سرشت
چو کودک ز ده ساله برتر گذشت
به تیر و کمان کرد آهنگ دشت
ز نخچیر و دام و دد و هرچه دید
پیاده دوان اندر ایشان رسید
گرفتش همی پای و زد بر زمین
ز کارش همی خیره ماند آتبین
شکارش همه شیر بود و پلنگ
پلنگش چو روباه بودی به چنگ
چو شد پانزده ساله گشت ارجمند
برآمد بسان درختی بلند
چنان شد به مردی همی در سپاه
نشد پیش او کس به آوردگاه
ز تیرش نشد مرغ پرّان رها
ز تیغش نیامد رها اژدها
همی گشت از این گونه چرخ بلند
نشد کوش سیر از کمان و کمند
به کار سواری همی برد رنج
چو سالش برافزون شد از سی و پنج
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۰ - رسیدن ایرانیان و چینیان بهم
یکی روز ناگاه سالار چین
یکی تاختن کرد بر آتبین
ز بیرون بیشه بدو باز خورد
برآمد ز ناگه ده و دار و بَرد
فزون آمد از چینیان ده هزار
ز ایرانیان بود سیصد سوار
یکی رزم ناگاه پیوسته شد
تنی چند از ایران سپه خسته شد
چو دید آن چنان آتبین از سپاه
بُنه سوی بیشه گسی کرد شاه
بجوشید و برگستوان برفگند
چو باد اندر آمد به اسب سمند
خروشید کای نامداران جنگ
یک امروزتان کرد باید درنگ
که گر سستی آرید در کارزار
نیابید از این دشمنان زینهار
وگر پیش دشمن بدارید پای
نباید بریدن امید از خدای
کز اوی است پیروزی و دستگاه
به لشکر که را کرد باید نگاه؟
که ایشان گنهکار و بدگوهرند
به فرمان ضحاک جادو سرند
بسا لشکر گشن از اندک سپاه
گریزند ناگاه از رزمگاه
بگفت این وز باد، اسب سمند
بر آن لشکر دشمنان برفگند
اگر گرز زد، مرد را کرد پست
وگر تیغ زد، سر بیفگند و دست
یکی تاختن کرد بر آتبین
ز بیرون بیشه بدو باز خورد
برآمد ز ناگه ده و دار و بَرد
فزون آمد از چینیان ده هزار
ز ایرانیان بود سیصد سوار
یکی رزم ناگاه پیوسته شد
تنی چند از ایران سپه خسته شد
چو دید آن چنان آتبین از سپاه
بُنه سوی بیشه گسی کرد شاه
بجوشید و برگستوان برفگند
چو باد اندر آمد به اسب سمند
خروشید کای نامداران جنگ
یک امروزتان کرد باید درنگ
که گر سستی آرید در کارزار
نیابید از این دشمنان زینهار
وگر پیش دشمن بدارید پای
نباید بریدن امید از خدای
کز اوی است پیروزی و دستگاه
به لشکر که را کرد باید نگاه؟
که ایشان گنهکار و بدگوهرند
به فرمان ضحاک جادو سرند
بسا لشکر گشن از اندک سپاه
گریزند ناگاه از رزمگاه
بگفت این وز باد، اسب سمند
بر آن لشکر دشمنان برفگند
اگر گرز زد، مرد را کرد پست
وگر تیغ زد، سر بیفگند و دست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۱ - جنگ کوش پیل دندان با چینیان
چو شاه آتبین را چنان دید کوش
برآورد مانند تندر خروش
کمان داشت و ده چوبه تیر خدنگ
نبودش سلیحی جز این خود به چنگ
بدان دَه بیفگند دَه نامدار
ز چینی دلیران خنجرگزار
غمی شد ز ترکش چو تیرش نماند
ز لشکر یکی خیره سر را بخواند
همه بستدش جوشن و خود و ترگ
چو بر ساخت خود را ز بیگانه برگ
خروشان به اسب اندر آورد پای
به یک حمله برداشت لشکر ز جای
تو گفتی یکی پیل سرمست بود
همه دشت پای و سر و دست بود
چو ایران سپه کوششِ کوش دید
مر او را بدان کین و آن جوش دید
همه حمله کردند و برداشتند
سپه را و از رود بگذاشتند
پرندش ز خون بر زمین جوی کرد
سمندش سرسرکشان گوی کرد
به هرکس که گرزش برآمد درشت
همی جان به تن درش بنمود پشت
هوا گشته بی جان ز پیکان او
زمین گشته مرجان ز میدان او
هر آن کس که او را ز ناگه بدید
دلش همچو دیوانه درهم رمید
گریزان همی برد نام خدای
نیامد دلش ماهیان بازجای
در آن حمله افزون ز پانصد دلیر
بکشتند و شد آتبین شاه، چیز
از آن ننگ سالار چین شد درشت
همی جان به تن درش بنمود پشت
چنین گفت کای نامداران جنگ
همی بر تن خویش کردید ننگ
از این مایه لشکر چه دارید باک
که بی تیغ شایند گشتن به خاک
برامد کنون سال سیصد درست
که این دشمنان را همی شاه جُست
همی باز گردید، چون یافتیم
ز چین ما بدین کار بشتافتیم
چه گویید فردا به نزدیک شاه
اگر بازگردید از ایران سپاه
ز گفتار او لشکر آمد بجوش
برآمد ز کوس و تبیره خروش
کشیدند شمشیر کین از نیام
نه جای درنگ و نه جای پیام
هوا پر شد از جان گردان کین
ز خون گشت سیراب روی زمین
تنی چند از ایران سپه کشته شد
سر هر یک از رزم برگشته شد
چنین بود تا شب سپه تاز گشت
پس آن هر دو لشکر ز هم بازگشت
فرود آمد آن جا سپهدار چین
به سوی سراپرده رفت آتبین
برآورد مانند تندر خروش
کمان داشت و ده چوبه تیر خدنگ
نبودش سلیحی جز این خود به چنگ
بدان دَه بیفگند دَه نامدار
ز چینی دلیران خنجرگزار
غمی شد ز ترکش چو تیرش نماند
ز لشکر یکی خیره سر را بخواند
همه بستدش جوشن و خود و ترگ
چو بر ساخت خود را ز بیگانه برگ
خروشان به اسب اندر آورد پای
به یک حمله برداشت لشکر ز جای
تو گفتی یکی پیل سرمست بود
همه دشت پای و سر و دست بود
چو ایران سپه کوششِ کوش دید
مر او را بدان کین و آن جوش دید
همه حمله کردند و برداشتند
سپه را و از رود بگذاشتند
پرندش ز خون بر زمین جوی کرد
سمندش سرسرکشان گوی کرد
به هرکس که گرزش برآمد درشت
همی جان به تن درش بنمود پشت
هوا گشته بی جان ز پیکان او
زمین گشته مرجان ز میدان او
هر آن کس که او را ز ناگه بدید
دلش همچو دیوانه درهم رمید
گریزان همی برد نام خدای
نیامد دلش ماهیان بازجای
در آن حمله افزون ز پانصد دلیر
بکشتند و شد آتبین شاه، چیز
از آن ننگ سالار چین شد درشت
همی جان به تن درش بنمود پشت
چنین گفت کای نامداران جنگ
همی بر تن خویش کردید ننگ
از این مایه لشکر چه دارید باک
که بی تیغ شایند گشتن به خاک
برامد کنون سال سیصد درست
که این دشمنان را همی شاه جُست
همی باز گردید، چون یافتیم
ز چین ما بدین کار بشتافتیم
چه گویید فردا به نزدیک شاه
اگر بازگردید از ایران سپاه
ز گفتار او لشکر آمد بجوش
برآمد ز کوس و تبیره خروش
کشیدند شمشیر کین از نیام
نه جای درنگ و نه جای پیام
هوا پر شد از جان گردان کین
ز خون گشت سیراب روی زمین
تنی چند از ایران سپه کشته شد
سر هر یک از رزم برگشته شد
چنین بود تا شب سپه تاز گشت
پس آن هر دو لشکر ز هم بازگشت
فرود آمد آن جا سپهدار چین
به سوی سراپرده رفت آتبین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۲ - نواختن آتبین کوش پیل دندان را
فرستاد و مرکوش را پیش خواند
ببوسید و نزدیک خویشش نشاند
بدو گفت کای نیک فرزند من
گرامیتر از خویش و پیوند من
تو آن کردی امروز با دشمنم
که خشنود گشت از تو جان و تنم
ببخشید چندانش از خواسته
که شد کار کوش از سر آراسته
بسی اسب بخشید و تیغ و سپر
کلاه و قبا و کیانی کمر
چنین گفت با مردمان آتبین
که امشب دژم بود سالار چین
هم امشب سوی بیشه باید کشید
به بیشه ز دشمن شدن ناپدید
نباید که فردا چو جنگ آورند
همه نام ما زیر ننگ آورند
بدو کوش گفتا جز این است رای
که از ما چو پردخته بینند جای
شود خیره دشمن بیاید ز پی
نه لشکر بماند نه سالار کی
اگر شاه لشکر سپارد به من
گزیده سواران این انجمن
برایشان من امشب شبیخون کنم
ز دشمن در و دشت پر خون کنم
که دشمن همه خفته باشند پاک
ندارد کس از ما به دل ترس و باک
ز گفتار او آتبین خیره ماند
بسی آفرین بر تن کوش خواند
ببوسید و نزدیک خویشش نشاند
بدو گفت کای نیک فرزند من
گرامیتر از خویش و پیوند من
تو آن کردی امروز با دشمنم
که خشنود گشت از تو جان و تنم
ببخشید چندانش از خواسته
که شد کار کوش از سر آراسته
بسی اسب بخشید و تیغ و سپر
کلاه و قبا و کیانی کمر
چنین گفت با مردمان آتبین
که امشب دژم بود سالار چین
هم امشب سوی بیشه باید کشید
به بیشه ز دشمن شدن ناپدید
نباید که فردا چو جنگ آورند
همه نام ما زیر ننگ آورند
بدو کوش گفتا جز این است رای
که از ما چو پردخته بینند جای
شود خیره دشمن بیاید ز پی
نه لشکر بماند نه سالار کی
اگر شاه لشکر سپارد به من
گزیده سواران این انجمن
برایشان من امشب شبیخون کنم
ز دشمن در و دشت پر خون کنم
که دشمن همه خفته باشند پاک
ندارد کس از ما به دل ترس و باک
ز گفتار او آتبین خیره ماند
بسی آفرین بر تن کوش خواند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۳ - شبیخون کردن کوش پیل دندان در شب تیره
سپه را بدو داد هنگام خواب
به رفتن گرفتند گردان شتاب
چو یک نیمه از شب گذر، کوش
بزد نای رویین، برآمد خروش
دلیران به شمیر بردند دست
ز خواب گران چینیان نیمه مست
یکی بر ره بیشه آورد تگ
یکی را ز سستی نجنبید رگ
یکی راست ناکرده بر تن قبای
رسید اندر او نیزه ی جانگزای
یکی نانشسته به اسب نبرد
همی تیغ برّان به تن باز خورد
شبی بود با هول و با گیر و دار
نشد هیچ نرم آتش کارزار
چو شد روز سالار چین بنگرید
همه دشت پر کشته و خسته دید
بترسید و یکسر سپه را نیافت
بشد بر پی اش کوش و اندر شتافت
به لشکرگه چینیان بازگشت
سپاهش از آن ساز با ساز گشت
همه خواسته بر گرفت و بداد
بر او آتبین آفرین کرد یاد
یکایک ببوسید رویش به مهر
هنر گفت بهتر یلان را ز چهر
بدادش بسی جامه و سیم و زر
هم اسب و ستام و کلاه و کمر
بدان مایه لشکرش سالار کرد
ز ساز آن سپه را بی آزار کرد
همان روز آن جا بُنه برنهاد
همی رفت در بیشه مانند باد
چو ببرید از آن بیشه دو روز راه
به شادی فرود آمد او با سپاه
تنی چند از این مردم پیش بین
فرستادشان بر درخت آتبین
بدان تا گر آید ز دشمن سپاه
ببینند، آگاهی آرند به شاه
به رفتن گرفتند گردان شتاب
چو یک نیمه از شب گذر، کوش
بزد نای رویین، برآمد خروش
دلیران به شمیر بردند دست
ز خواب گران چینیان نیمه مست
یکی بر ره بیشه آورد تگ
یکی را ز سستی نجنبید رگ
یکی راست ناکرده بر تن قبای
رسید اندر او نیزه ی جانگزای
یکی نانشسته به اسب نبرد
همی تیغ برّان به تن باز خورد
شبی بود با هول و با گیر و دار
نشد هیچ نرم آتش کارزار
چو شد روز سالار چین بنگرید
همه دشت پر کشته و خسته دید
بترسید و یکسر سپه را نیافت
بشد بر پی اش کوش و اندر شتافت
به لشکرگه چینیان بازگشت
سپاهش از آن ساز با ساز گشت
همه خواسته بر گرفت و بداد
بر او آتبین آفرین کرد یاد
یکایک ببوسید رویش به مهر
هنر گفت بهتر یلان را ز چهر
بدادش بسی جامه و سیم و زر
هم اسب و ستام و کلاه و کمر
بدان مایه لشکرش سالار کرد
ز ساز آن سپه را بی آزار کرد
همان روز آن جا بُنه برنهاد
همی رفت در بیشه مانند باد
چو ببرید از آن بیشه دو روز راه
به شادی فرود آمد او با سپاه
تنی چند از این مردم پیش بین
فرستادشان بر درخت آتبین
بدان تا گر آید ز دشمن سپاه
ببینند، آگاهی آرند به شاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۴ - خشم گرفتن شاه چین بر سپاه
وز آن روی چون لشکر آمد به چین
دل شاه چین گشت از ایشان به کین
بدو کرد سالار لشکر گله
که دشمن بچنگ آمد و شد یله
که سستی نمودند لشکر به رزم
شب آمد، همه خواب جستند و بزم
چو دشمن در آن رزم سستی بدید
شبانگاه بر ما شبیخون کشید
دژم شد ز گفتار سالار، کوش
دلش گشت با لشکر چین بجوش
براند آن سپه را ز درگاه خویش
همی خواندشان سست و بدخواه خویش
دل شاه چین گشت از ایشان به کین
بدو کرد سالار لشکر گله
که دشمن بچنگ آمد و شد یله
که سستی نمودند لشکر به رزم
شب آمد، همه خواب جستند و بزم
چو دشمن در آن رزم سستی بدید
شبانگاه بر ما شبیخون کشید
دژم شد ز گفتار سالار، کوش
دلش گشت با لشکر چین بجوش
براند آن سپه را ز درگاه خویش
همی خواندشان سست و بدخواه خویش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۵ - فرستادن شاه چین، نیواسب را به جنگ ایرانیان
وز آن لشکر خویش کآورده بود
که ضحّاک با او برون کرده بود
گزین کرد شمشیر زن سی هزار
سواران کین و دلیران کار
به نیواسب داد او سپاه گران
که فرزند او بود و تاج سران
جوانی که تا بود گردان سپهر
نیامد پدید آن چنان ماهچهر
نپیوسته با گل بنفشه هنوز
ز قدش همی سرو نو گشت کوز
سوی بیشه آورد نیواسب روی
شب و روز بودند بر جست و جوی
همه بیشه و دشت و دریا و کوه
بجستند وز جُستن آمد ستوه
یکی روز پس دیده بان از درخت
خروشید کای شاه فرخنده بخت
ز دشمن همه بیشه پر لشکر است
بسازید کاین لشکری دیگر است
شنیدند ایرانیان آن خروش
شدند از پی رزم، پولادپوش
از آن رزم چون دستگه یافتند
بدین رزم چون شیر بشتافتند
چنان گشته بودند از آن رزم، چیر
که بر کبک، شاهین و بر غرم شیر
به دشمن نهادند یکباره روی
سری رزمخواه و دلی جنگجوی
رسیدند نزدیک رودی روان
که از موج او همچو کوه نوان
چو ابراز خروش و چو دریا ز جوش
چو کشتی، سواران پولادپوش
میانش نهنگ نهان گیر و مار
کنارش همه ببر و شیر و شکار
چنین گفت با لشکرش آتبین
که ای نامداران و گردان کین
نه باید گذر کرد ما را به رود
نه از پشت باره کس آید فرود
همان جایگه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
چو نیواسب با لشکر آن جا رسید
لب رود از انبوه دشمن ندید
خروشید کای مردمان سپاه
گریزنده روز و شب از بیم شاه
بسان دده دشت و صحرا و کوه
گزیده نهانی ز مردم گروه
به دریا اگر سنگ خاره شوید
وگر بر هوا چون ستاره شوید
ز خورشید نتوان شدن کس نهان
که خورشیدسان است شاه جهان
ببینید هر کس کنون کار خویش
بیابید پاداش کردار خویش
ز گفتار نیواسب و چندان خروش
همی آتبین تنگدل گشت و کوش
برآورد هر کس کمان را به زه
برافگند انگشت برزه گره
به یک بار چندان ببارید تیر
که چون گِل شد از خون لبِ آبگیر
برآشفت نیواسب از ایرانیان
فگند اسب از آن کینه اندر میان
سپاه از پسش، همچو مرغ از شتاب
همی خویشتن را فگند اندر آب
بدان تا شود خیره دشمن به جنگ
وز آن پس بگیرد بر او راه تنگ
چو یک نیمه لشکر بر آمد ز آب
گرفتند بر جنگ جُستن شتاب
برآمد از ایران سپه جنگ و جوش
ز یک روی شاه وز یک روی کوش
بدان دشمنان خویشتن بر زدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
فگندند از آن لشکر نامدار
بر آن حلمه اندر سواری هزار
چکاچاک شمشیر و بانگ سمند
همی زهره ی شیر غرّان بکند
سر گرز گردان شده سر شکاف
شده حفده ی تیر پولادباف
دل مرد سمّ ستوران پسود
سرِ نیزه جان دلیران ربود
چنان برشکستند بر هم سپاه
که سوی گذر کس ندانست راه
ز زخم سواران هول از شتاب
همی هر کسی اوفتاد اندر آب
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به آن اندرون شد هلاک
به صد چاره نیواسب از آن سو گذشت
غریوان همی گشت برگرد دشت
ز لشکر یکی نیمه افزون ندید
دژم گشت و باد از جگر برکشید
وز آن پس دو لشکر فرود آمدند
ز بیشه همه پیشِ رود آمدند
سواران هر دو سپه روز و شب
بمانده دهن تشنه و خشک لب
نه کس را دلِ آن که آید فرود
نه زَهره که اسب اندر آرد به رود
برابر بماندند یک ماه بیش
دل از درد تیره تن از رنج ریش
ز دشمن چو نیواسب دید آن درنگ
همی جُست هرگونه درمان جنگ
که ضحّاک با او برون کرده بود
گزین کرد شمشیر زن سی هزار
سواران کین و دلیران کار
به نیواسب داد او سپاه گران
که فرزند او بود و تاج سران
جوانی که تا بود گردان سپهر
نیامد پدید آن چنان ماهچهر
نپیوسته با گل بنفشه هنوز
ز قدش همی سرو نو گشت کوز
سوی بیشه آورد نیواسب روی
شب و روز بودند بر جست و جوی
همه بیشه و دشت و دریا و کوه
بجستند وز جُستن آمد ستوه
یکی روز پس دیده بان از درخت
خروشید کای شاه فرخنده بخت
ز دشمن همه بیشه پر لشکر است
بسازید کاین لشکری دیگر است
شنیدند ایرانیان آن خروش
شدند از پی رزم، پولادپوش
از آن رزم چون دستگه یافتند
بدین رزم چون شیر بشتافتند
چنان گشته بودند از آن رزم، چیر
که بر کبک، شاهین و بر غرم شیر
به دشمن نهادند یکباره روی
سری رزمخواه و دلی جنگجوی
رسیدند نزدیک رودی روان
که از موج او همچو کوه نوان
چو ابراز خروش و چو دریا ز جوش
چو کشتی، سواران پولادپوش
میانش نهنگ نهان گیر و مار
کنارش همه ببر و شیر و شکار
چنین گفت با لشکرش آتبین
که ای نامداران و گردان کین
نه باید گذر کرد ما را به رود
نه از پشت باره کس آید فرود
همان جایگه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
چو نیواسب با لشکر آن جا رسید
لب رود از انبوه دشمن ندید
خروشید کای مردمان سپاه
گریزنده روز و شب از بیم شاه
بسان دده دشت و صحرا و کوه
گزیده نهانی ز مردم گروه
به دریا اگر سنگ خاره شوید
وگر بر هوا چون ستاره شوید
ز خورشید نتوان شدن کس نهان
که خورشیدسان است شاه جهان
ببینید هر کس کنون کار خویش
بیابید پاداش کردار خویش
ز گفتار نیواسب و چندان خروش
همی آتبین تنگدل گشت و کوش
برآورد هر کس کمان را به زه
برافگند انگشت برزه گره
به یک بار چندان ببارید تیر
که چون گِل شد از خون لبِ آبگیر
برآشفت نیواسب از ایرانیان
فگند اسب از آن کینه اندر میان
سپاه از پسش، همچو مرغ از شتاب
همی خویشتن را فگند اندر آب
بدان تا شود خیره دشمن به جنگ
وز آن پس بگیرد بر او راه تنگ
چو یک نیمه لشکر بر آمد ز آب
گرفتند بر جنگ جُستن شتاب
برآمد از ایران سپه جنگ و جوش
ز یک روی شاه وز یک روی کوش
بدان دشمنان خویشتن بر زدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
فگندند از آن لشکر نامدار
بر آن حلمه اندر سواری هزار
چکاچاک شمشیر و بانگ سمند
همی زهره ی شیر غرّان بکند
سر گرز گردان شده سر شکاف
شده حفده ی تیر پولادباف
دل مرد سمّ ستوران پسود
سرِ نیزه جان دلیران ربود
چنان برشکستند بر هم سپاه
که سوی گذر کس ندانست راه
ز زخم سواران هول از شتاب
همی هر کسی اوفتاد اندر آب
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به آن اندرون شد هلاک
به صد چاره نیواسب از آن سو گذشت
غریوان همی گشت برگرد دشت
ز لشکر یکی نیمه افزون ندید
دژم گشت و باد از جگر برکشید
وز آن پس دو لشکر فرود آمدند
ز بیشه همه پیشِ رود آمدند
سواران هر دو سپه روز و شب
بمانده دهن تشنه و خشک لب
نه کس را دلِ آن که آید فرود
نه زَهره که اسب اندر آرد به رود
برابر بماندند یک ماه بیش
دل از درد تیره تن از رنج ریش
ز دشمن چو نیواسب دید آن درنگ
همی جُست هرگونه درمان جنگ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۶ - چاره گری آتبین
گذرگاه بگرفته بود آتبین
پر اندیشه گشت از سپهدار چین
چنین گفت با کوش و با لشکری
که ما را دگرگونه شد داوری
چو کشتی فروان شود ساخته
شود بیشه از مرد پرداخته
ز چین لشکر آید دگر بی گمان
ز ناگه سر آرند بر ما زمان
و دیگر که ما را خورش گشت تنگ
فزون زین نبینیم روی درنگ
هم امشب بباید شدن ناگهان
بدان سان که ماند پی ما نهان
جهان چو بپوشید شَعر سیاه
بُنه برنهادند ایران سپاه
بماندند با کوش و با آتبین
سواری دو صد از یلان گزین
به لشکرگه آتش برافروختند
چو شد بار دیگر همی ریختند
چو یک نیمه از شب گذر کرد، شاه
شتابان بشد بر پی آن سپاه
چو روز آمد و کوه در زر گرفت
زمین چادر زرد در سر گرفت
یکایک به نیواسب شد آگهی
که شد روی بیشه ز دشمن تهی
بخندید و گفت این سگالش مگر
چنان کرده باشد که بار دگر
شب تیره برداشت از پیش رود
به جای کمین، لشکر آرد فرود
بدان تا چو من بگذرانم سپاه
بیارند و بر ما بگیرند راه
تنی چند از آن سو فرستاد پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
چو شد رفتن دشمن او را درست
گذر کرد بر رود، نیو از نخست
سپاه از پس او برآمد ز آب
گرفتند بر کینه جستن شتاب
همی تاخت با نامور سه هزار
گزیده سواران خنجر گزار
به نزدیک کوهی به دشمن رسید
طلایه چو از دور لشکر بدید
همی تاخت تا پیش شاه آتبین
که بیشه گرفت از سواران چین
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
بر این رزم از ایشان برآرد هلاک
پر اندیشه گشت از سپهدار چین
چنین گفت با کوش و با لشکری
که ما را دگرگونه شد داوری
چو کشتی فروان شود ساخته
شود بیشه از مرد پرداخته
ز چین لشکر آید دگر بی گمان
ز ناگه سر آرند بر ما زمان
و دیگر که ما را خورش گشت تنگ
فزون زین نبینیم روی درنگ
هم امشب بباید شدن ناگهان
بدان سان که ماند پی ما نهان
جهان چو بپوشید شَعر سیاه
بُنه برنهادند ایران سپاه
بماندند با کوش و با آتبین
سواری دو صد از یلان گزین
به لشکرگه آتش برافروختند
چو شد بار دیگر همی ریختند
چو یک نیمه از شب گذر کرد، شاه
شتابان بشد بر پی آن سپاه
چو روز آمد و کوه در زر گرفت
زمین چادر زرد در سر گرفت
یکایک به نیواسب شد آگهی
که شد روی بیشه ز دشمن تهی
بخندید و گفت این سگالش مگر
چنان کرده باشد که بار دگر
شب تیره برداشت از پیش رود
به جای کمین، لشکر آرد فرود
بدان تا چو من بگذرانم سپاه
بیارند و بر ما بگیرند راه
تنی چند از آن سو فرستاد پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
چو شد رفتن دشمن او را درست
گذر کرد بر رود، نیو از نخست
سپاه از پس او برآمد ز آب
گرفتند بر کینه جستن شتاب
همی تاخت با نامور سه هزار
گزیده سواران خنجر گزار
به نزدیک کوهی به دشمن رسید
طلایه چو از دور لشکر بدید
همی تاخت تا پیش شاه آتبین
که بیشه گرفت از سواران چین
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
بر این رزم از ایشان برآرد هلاک
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۷ - جنگ کوش پیل دندان و نیواسب
نگه کرد در کار گردان سپهر
که چون گشت خواهد همی ماه و مهر
چنان سخت پیروز دید اخترش
که شیری شود هر یک از لشکرش
ز شادی تو گفتی برآمد ز جای
همی گفت کای داد دِه یک خدای
دل رادمردان تو آری به راه
تن نیکبختان تو داری نگاه
سپاس از تو دارم بدین نیکوی
که همواره پشت و پناهم توی
کیانی کمر بر میان تنگ کرد
بتندی سوی دشمن آهنگ کرد
گزین کرد مردی دویست از سپاه
پسندیده ی رزم و آوردگاه
فرستاد با کوش از پیش خویش
همی تاختند آن دلیران ز پیش
چو از راه نزدیک ایشان رسید
طلایه تنی چند را کشته دید
برآشفت و برچینیان حمله کرد
برآورد غیو و برانگیخت گرد
چو شیر دژ آگاه و چون پیل مست
به یک زخم گُردی همی کرد پست
چو نیواسب آن دید از دست کوش
خروشید ماننده ی شیرزوش
همی تا سوی پیل دندان رسید
تنی چند را بر زمین خوابنید
چو زخمش بدیدند ایران سپاه
یله کرد هرکس همی جایگاه
بهم برفگند آن سواران کین
ز خون لاله گون کرد روی زمین
برآشفت کوش از سواران خویش
چنین گفت با نامداران خویش
که این شیر دل مرد هم یک تن است
نه نیواسب و نه پیل در جوشن است
شما را نیاید همی شرم و ننگ
که پیشش نگیرد همی کس درنگ
بگفت این و مانند آذرگشسب
همی تاخت تا پیش نیواسب اسب
زمانی بران سان برآویختند
که از خاک و از خون گِل انگیختند
چو نیواسب از او این دلیری بدید
یکی خشک پولاد را برکشید
بر آمد ز زین و گران شد رکیب
به نیرو بینداخت نیو از نهیب
سنان را ز دانش به سر بازداشت
که گردون ز کارش بسی راز داشت
درآمد بزد گرز بر مغفرش
به زخمی برون کرد مغز از سرش
به خاک اندر افتاد و زو رفت هوش
سپاهش چو حلقه شد از گرد کوش
ز کینه بر او برگشادند دست
تو گفتی زمین پای اسبش ببست
بکشتند در زیر رانش سمند
به تن برنیامد مر او را گزند
دلیران ایران بدو تاختند
ز کینه سنانها برافراختند
بکشتند چندان ز گردان چین
ز خون سرخ شد خاک روی زمین
رها گشت کوش و ز کشتن برست
برآسود و اسبی دگر برنشست
بینداخت از کینه مغفر ز سر
برآهخت گرزگران از کمر
به دشمن برهنه چو بنمود روی
همی هر که دیدش بپرسید از اوی
ز زشتی همی دیو بردش گمان
ز دستش بیفتاد تیر و کمان
همی گفت هر کس که جز دیو نیست
که پیشش سوار و پیاده یکی ست
سرِ خوک دارد تنِ دیو زوش
به پیلانش ماند دو دندان و گوش
گریزان شد آن لشکر شیردل
از آن پیلِ پیکر سرِ جان گسل
همی تاخت کوش و سپاهش ز پس
به شمشیر کشتند از ایشان و بس
که چون گشت خواهد همی ماه و مهر
چنان سخت پیروز دید اخترش
که شیری شود هر یک از لشکرش
ز شادی تو گفتی برآمد ز جای
همی گفت کای داد دِه یک خدای
دل رادمردان تو آری به راه
تن نیکبختان تو داری نگاه
سپاس از تو دارم بدین نیکوی
که همواره پشت و پناهم توی
کیانی کمر بر میان تنگ کرد
بتندی سوی دشمن آهنگ کرد
گزین کرد مردی دویست از سپاه
پسندیده ی رزم و آوردگاه
فرستاد با کوش از پیش خویش
همی تاختند آن دلیران ز پیش
چو از راه نزدیک ایشان رسید
طلایه تنی چند را کشته دید
برآشفت و برچینیان حمله کرد
برآورد غیو و برانگیخت گرد
چو شیر دژ آگاه و چون پیل مست
به یک زخم گُردی همی کرد پست
چو نیواسب آن دید از دست کوش
خروشید ماننده ی شیرزوش
همی تا سوی پیل دندان رسید
تنی چند را بر زمین خوابنید
چو زخمش بدیدند ایران سپاه
یله کرد هرکس همی جایگاه
بهم برفگند آن سواران کین
ز خون لاله گون کرد روی زمین
برآشفت کوش از سواران خویش
چنین گفت با نامداران خویش
که این شیر دل مرد هم یک تن است
نه نیواسب و نه پیل در جوشن است
شما را نیاید همی شرم و ننگ
که پیشش نگیرد همی کس درنگ
بگفت این و مانند آذرگشسب
همی تاخت تا پیش نیواسب اسب
زمانی بران سان برآویختند
که از خاک و از خون گِل انگیختند
چو نیواسب از او این دلیری بدید
یکی خشک پولاد را برکشید
بر آمد ز زین و گران شد رکیب
به نیرو بینداخت نیو از نهیب
سنان را ز دانش به سر بازداشت
که گردون ز کارش بسی راز داشت
درآمد بزد گرز بر مغفرش
به زخمی برون کرد مغز از سرش
به خاک اندر افتاد و زو رفت هوش
سپاهش چو حلقه شد از گرد کوش
ز کینه بر او برگشادند دست
تو گفتی زمین پای اسبش ببست
بکشتند در زیر رانش سمند
به تن برنیامد مر او را گزند
دلیران ایران بدو تاختند
ز کینه سنانها برافراختند
بکشتند چندان ز گردان چین
ز خون سرخ شد خاک روی زمین
رها گشت کوش و ز کشتن برست
برآسود و اسبی دگر برنشست
بینداخت از کینه مغفر ز سر
برآهخت گرزگران از کمر
به دشمن برهنه چو بنمود روی
همی هر که دیدش بپرسید از اوی
ز زشتی همی دیو بردش گمان
ز دستش بیفتاد تیر و کمان
همی گفت هر کس که جز دیو نیست
که پیشش سوار و پیاده یکی ست
سرِ خوک دارد تنِ دیو زوش
به پیلانش ماند دو دندان و گوش
گریزان شد آن لشکر شیردل
از آن پیلِ پیکر سرِ جان گسل
همی تاخت کوش و سپاهش ز پس
به شمشیر کشتند از ایشان و بس
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۸ - فتح کردن کوش پیل دندان بر لشکر چینیان
بماندند از آن نامور سه هزار
سواری که بود از در کارزار
تنی چند خسته نمرده تمام
به لشکر رسیدند هنگام شام
ز لشکرگهِ چینیان غلغلی
برآمد که آشفته شد هر دلی
شبی بود با هول چون رستخیز
همی کس ندانست راه گریز
تگرگ آمد و تند برخاست باد
سوار و پیاده بهم برفتاد
همی برد زاری و بانگ و خروش
تگ از تازی اسبان، وز مرد هوش
خلیده به پیش اندرون نوک خار
گریزنده را تیر از زخم خار
همی هر که آمد به نزدیکِ رود
ز پشت تگاور بیامد فرود
سوار و پیاده همی ز آن شتاب
بزد خویشتن را فگند اندر آب
فزون بود رود روان ده هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
شب آمد نهنگ دلاور نخفت
ز مردم کشیدند به نزدیک جفت
وز این سوی آگاه گشت آتبین
ز نیواسب و کارسواران چین
چنان بر پی کوش لشکر بتاخت
که از بادپایان همی باد ساخت
چو آمد به لشکرگه چینیان
ندیدند از ایشان کس اندر میان
سراپرده و خیمه دیدند و ساز
همان جامه و فرش گسترده باز
نهاد آتبین روی را بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کای برتر از ماه و مهر
به کام دل من تو راندی سپهر
توانا تویی، ما همه ناتوان
به فرمان تو چرخ گردان روان
چه گوید سپاس تو ایرانیان
که از تخم جادو یکی مرزبان
.................................
.................................
دلم کین ضحّاک لختی بخواست
غم شاه جمشید لختی بکاست
سواری فرستاد برسان دود
بدان تا بیارد بنه هرچه بود
بدو گفت کاین جای فرّختراست
نشستن بدین جایگه در خور است
پس آن خواسته بر سپه بخش کرد
رخ لشکرش یک بیک رخش کرد
به شادی و بازی و می برد دست
همی بود با کوش شادان و مست
بدو داد هرچ آنِ نیواسب بود
اگر تاج، اگر تخت، اگر اسب بود
سواری که بود از در کارزار
تنی چند خسته نمرده تمام
به لشکر رسیدند هنگام شام
ز لشکرگهِ چینیان غلغلی
برآمد که آشفته شد هر دلی
شبی بود با هول چون رستخیز
همی کس ندانست راه گریز
تگرگ آمد و تند برخاست باد
سوار و پیاده بهم برفتاد
همی برد زاری و بانگ و خروش
تگ از تازی اسبان، وز مرد هوش
خلیده به پیش اندرون نوک خار
گریزنده را تیر از زخم خار
همی هر که آمد به نزدیکِ رود
ز پشت تگاور بیامد فرود
سوار و پیاده همی ز آن شتاب
بزد خویشتن را فگند اندر آب
فزون بود رود روان ده هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
شب آمد نهنگ دلاور نخفت
ز مردم کشیدند به نزدیک جفت
وز این سوی آگاه گشت آتبین
ز نیواسب و کارسواران چین
چنان بر پی کوش لشکر بتاخت
که از بادپایان همی باد ساخت
چو آمد به لشکرگه چینیان
ندیدند از ایشان کس اندر میان
سراپرده و خیمه دیدند و ساز
همان جامه و فرش گسترده باز
نهاد آتبین روی را بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کای برتر از ماه و مهر
به کام دل من تو راندی سپهر
توانا تویی، ما همه ناتوان
به فرمان تو چرخ گردان روان
چه گوید سپاس تو ایرانیان
که از تخم جادو یکی مرزبان
.................................
.................................
دلم کین ضحّاک لختی بخواست
غم شاه جمشید لختی بکاست
سواری فرستاد برسان دود
بدان تا بیارد بنه هرچه بود
بدو گفت کاین جای فرّختراست
نشستن بدین جایگه در خور است
پس آن خواسته بر سپه بخش کرد
رخ لشکرش یک بیک رخش کرد
به شادی و بازی و می برد دست
همی بود با کوش شادان و مست
بدو داد هرچ آنِ نیواسب بود
اگر تاج، اگر تخت، اگر اسب بود