عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
از آن سنبل که گل سر بار دارد
گل طبع مرا پر خار دارد
ندارد گوییا قطعا سر من
سر زلفش که سر بسیار دارد
خط شیرین به زیر لب چو طوطی ست
که شکر پاره در منقار دارد
تو خورشیدی و جانم ذره آسا
هوای عشقت، ای دلدار، دارد
خطا باشد که زلفت مشک خوانم
که در هر چین دو صد تاتار دارد
نیم بلبل، چرا آن زاغ زلفت؟
نشیمن گاه در گلزار دارد
ز بار هجر خسرو برنگردد
که با روی وصالش کار دارد
گل طبع مرا پر خار دارد
ندارد گوییا قطعا سر من
سر زلفش که سر بسیار دارد
خط شیرین به زیر لب چو طوطی ست
که شکر پاره در منقار دارد
تو خورشیدی و جانم ذره آسا
هوای عشقت، ای دلدار، دارد
خطا باشد که زلفت مشک خوانم
که در هر چین دو صد تاتار دارد
نیم بلبل، چرا آن زاغ زلفت؟
نشیمن گاه در گلزار دارد
ز بار هجر خسرو برنگردد
که با روی وصالش کار دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
امشب بت ما به نزد ما بود
ماهش به وبال مبتلا بود
در باغ وصال می گذشتم
گل در چپ و سرو راستابود
بیگانه کسی نبود، گر بود
دل محرم و دیده آشنا بود
هوش و دل و صبر باز آمد
این هرد دو سه چند گه کجا بود؟
از بیخودی آن زمان که دیدم
در یوسف خود پی بها بود
آورد خطی که تو غلامی
بالاش به راستی گوا بود
آن عیسی، اگر دمم ندادی
امید به زیستن کرا بود؟
در قبله طاق ابروانش
حاجت که بخواستم روا بود
می رفت، ولی از آب چشمم
زنجیر مسلسلش به پا بود
هنگام سحر کشیده گیسو
شب رفت، هنوز مه به جا بود
ناگه به چمن روان شد آن مه
چون سرو که بر سر گیا بود
در خواب غلط بماند خسرو
کاین خواب مرا نبود یا بود
ماهش به وبال مبتلا بود
در باغ وصال می گذشتم
گل در چپ و سرو راستابود
بیگانه کسی نبود، گر بود
دل محرم و دیده آشنا بود
هوش و دل و صبر باز آمد
این هرد دو سه چند گه کجا بود؟
از بیخودی آن زمان که دیدم
در یوسف خود پی بها بود
آورد خطی که تو غلامی
بالاش به راستی گوا بود
آن عیسی، اگر دمم ندادی
امید به زیستن کرا بود؟
در قبله طاق ابروانش
حاجت که بخواستم روا بود
می رفت، ولی از آب چشمم
زنجیر مسلسلش به پا بود
هنگام سحر کشیده گیسو
شب رفت، هنوز مه به جا بود
ناگه به چمن روان شد آن مه
چون سرو که بر سر گیا بود
در خواب غلط بماند خسرو
کاین خواب مرا نبود یا بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
فریاد که عشق کهنه نو شد
جان در کف عاشقی گرو شد
آزرده دلی که بود، گم گشت
دیرینه غمی که بود، نو شد
یاری که ز ما حدیث نشنود
اندر حق ما سخن شنو شد
رویش دیدم، دلم بیفتاد
پایش به چه ذقن به گو شد
باد سر زلف او بجنبید
صد خرمن صبر جو به جو شد
آورد صبا نشان کویش
اشکم بدوید و پیشرو شد
دادم به قضا عنان خسرو
چون اسپ نشاط تیز دو شد
جان در کف عاشقی گرو شد
آزرده دلی که بود، گم گشت
دیرینه غمی که بود، نو شد
یاری که ز ما حدیث نشنود
اندر حق ما سخن شنو شد
رویش دیدم، دلم بیفتاد
پایش به چه ذقن به گو شد
باد سر زلف او بجنبید
صد خرمن صبر جو به جو شد
آورد صبا نشان کویش
اشکم بدوید و پیشرو شد
دادم به قضا عنان خسرو
چون اسپ نشاط تیز دو شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
نازک رخ جانان من بوی گل خندان دهد
خوش وقت باد صبحدم کو بوی آن بستان دهد
دی بنده زان سرو روان چون عشوه بستد داد جان
ناچار پیش نیکوان هر کاین ستاند، آن دهد
دردی که از جانان بود، راحت فزای جان بود
یک درد دیگر آن بود، کو وعده درمان دهد
بگشاد از لب خنده را، بهر من افگند را
آری، خدا چون بنده را دولت دهد، آسان دهد
دل از تنم گشته جدا تا خود کیش گوید، بیا
جان بهر رفتن بر دو پا تا خود کیش فرمان دهد
کرد آن سوارم بی سپر وز دل کشیدم اینقدر
ندهم عنان دل را اگر زین پس خدایم جان دهد
چون بر سرم آن بوالهوس، ناوک زنان راند فرس
دل زنده باید آن نفس تا بوسه بر پیکان دهد
یک لحظه مقصود من، بشنو زیان و سود من
تا اشک خون آلود من شرح غم هجران دهد
خسرو شبی و یار نی پیدا، گرش ندهی به من
کم زانکه بر باید شبی بوسه دو سه پنهان دهد
خوش وقت باد صبحدم کو بوی آن بستان دهد
دی بنده زان سرو روان چون عشوه بستد داد جان
ناچار پیش نیکوان هر کاین ستاند، آن دهد
دردی که از جانان بود، راحت فزای جان بود
یک درد دیگر آن بود، کو وعده درمان دهد
بگشاد از لب خنده را، بهر من افگند را
آری، خدا چون بنده را دولت دهد، آسان دهد
دل از تنم گشته جدا تا خود کیش گوید، بیا
جان بهر رفتن بر دو پا تا خود کیش فرمان دهد
کرد آن سوارم بی سپر وز دل کشیدم اینقدر
ندهم عنان دل را اگر زین پس خدایم جان دهد
چون بر سرم آن بوالهوس، ناوک زنان راند فرس
دل زنده باید آن نفس تا بوسه بر پیکان دهد
یک لحظه مقصود من، بشنو زیان و سود من
تا اشک خون آلود من شرح غم هجران دهد
خسرو شبی و یار نی پیدا، گرش ندهی به من
کم زانکه بر باید شبی بوسه دو سه پنهان دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
هر که دمی به یاد آن دلبر مه لقا زند
شاه پیاده بر درش آید و مرحبا زند
در همه عمر یک نفس روی نتابم از درش
گر دو هزار مدعی طعنه ام از قفا زند
بر گل تازه رنگ و بو برگ و نوا اگر نبود
لاف محبت از چه رو بلبل خوش نوازند
همنفسی ز کوی او غیر صبا ندیده ام
کو نفسی به پیشم از رهگذر صفا زند
ناله زار شد روان جانب دوست، ای صبا
زود رسان که حلقه ای بر در آشنا زند
سیل سرشک و خون دل چند بود روا، بگو
تا که ز روی مردمی دیده به روی ما زند
شاه پیاده بر درش آید و مرحبا زند
در همه عمر یک نفس روی نتابم از درش
گر دو هزار مدعی طعنه ام از قفا زند
بر گل تازه رنگ و بو برگ و نوا اگر نبود
لاف محبت از چه رو بلبل خوش نوازند
همنفسی ز کوی او غیر صبا ندیده ام
کو نفسی به پیشم از رهگذر صفا زند
ناله زار شد روان جانب دوست، ای صبا
زود رسان که حلقه ای بر در آشنا زند
سیل سرشک و خون دل چند بود روا، بگو
تا که ز روی مردمی دیده به روی ما زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
من ز جانان گر چه صد اندوه جان خواهم کشید
تا نپنداری که خود را بر کران خواهم کشید
مردمان، از من چه می خواهید آخر، وه که من
پای از کویش به گفت مردمان خواهم کشید
بیش ازین نبود که بکشندم، بخواهم مست رفت
آشکارا در برش گیسوکشان خواهم کشید
من نیم زآنهاکه از خوبان بتانم سر به تیغ
هر چه آید بر سرم از بهرشان خواهم کشید
آب چشم عاشقان تا می رود خواهم فشاند
کبر ناز نیکوان تا می توان خواهم کشید
گر ترا بینم مگو، جانا که چشمت برکشم
هم مرا فرما که من از دیدگان خواهم کشید
ای خروس گنگ، آخر روز خواهد شد گهی
هم سرت خواهم برید و هم زبان خواهم کشید
دل که گم کرده ست خسرو، پیش او آخر گهی
خنده ای خواهد از آن کنج دهان خواهم کشید
تا نپنداری که خود را بر کران خواهم کشید
مردمان، از من چه می خواهید آخر، وه که من
پای از کویش به گفت مردمان خواهم کشید
بیش ازین نبود که بکشندم، بخواهم مست رفت
آشکارا در برش گیسوکشان خواهم کشید
من نیم زآنهاکه از خوبان بتانم سر به تیغ
هر چه آید بر سرم از بهرشان خواهم کشید
آب چشم عاشقان تا می رود خواهم فشاند
کبر ناز نیکوان تا می توان خواهم کشید
گر ترا بینم مگو، جانا که چشمت برکشم
هم مرا فرما که من از دیدگان خواهم کشید
ای خروس گنگ، آخر روز خواهد شد گهی
هم سرت خواهم برید و هم زبان خواهم کشید
دل که گم کرده ست خسرو، پیش او آخر گهی
خنده ای خواهد از آن کنج دهان خواهم کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
باز گل بشکفت و گلرویان سوی بستان شدند
مطرب و بلبل بهم در نغمه و دستان شدند
میهمان دیگری بود او به باغ و من به رشک
جمله مرغان چمن از آه من بریان شدند
چون گلی بینم، تو یاد آبی و جان پاره شود
این همه سرهای غنچه بهر جان پیکان شدند
باغ حاجت نیست هم در کوی خود بین کاهل دل
خاک گشتند اول و آنگه گل و ریحان شدند
دولت حسنت فزون بادا که نیکوتر شود
این همه دلها که از اقبال تو ویران شدند
می شدند اهل وفا مهمان رویت بلکه شان
بر جگرهای کباب خویشتن مهمان شدند
لاف عشق و وصل یاران، این بدان ماندبدان
حاجیان در کعبه ماندند و به ترکستان شدند
خسروا، با ما بیا تا با خیالش خوش شویم
زانکه هر کس با نگار خویش در بستان شدند
مطرب و بلبل بهم در نغمه و دستان شدند
میهمان دیگری بود او به باغ و من به رشک
جمله مرغان چمن از آه من بریان شدند
چون گلی بینم، تو یاد آبی و جان پاره شود
این همه سرهای غنچه بهر جان پیکان شدند
باغ حاجت نیست هم در کوی خود بین کاهل دل
خاک گشتند اول و آنگه گل و ریحان شدند
دولت حسنت فزون بادا که نیکوتر شود
این همه دلها که از اقبال تو ویران شدند
می شدند اهل وفا مهمان رویت بلکه شان
بر جگرهای کباب خویشتن مهمان شدند
لاف عشق و وصل یاران، این بدان ماندبدان
حاجیان در کعبه ماندند و به ترکستان شدند
خسروا، با ما بیا تا با خیالش خوش شویم
زانکه هر کس با نگار خویش در بستان شدند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
باز گل می آید و دل در بلا خواهد فتاد
شورشی در جان بی سامان ما خواهد فتاد
باز آن یار پریشان کار در خواهد رسید
عقل و جان و دل ز یکدیگر جدا خواهد فتاد
باز آن سرو خرامان در چمن خواهد گذشت
ای بسا دلها کزان زلف دو تا خواهد فتاد
تازه خواهد شد ز سوز بلبلان داغ کهن
آتشی هر دم به جان مبتلا خواهد فتاد
اندک اندک می رود آن دزد دلها سوی باغ
باز بنگر تا ز ره چند آشنا خواهد فتاد
تا ز مستی برکه خواهد اوفتاد آن چشم مست
تا کدامین خون گرفته در بلا خواهد فتاد
جز صبا کس می نبوسد پای او زین پس رهی
خاک گشته در ره باد صبا خواهد فتاد
نیست آن بختم که یابم نیم خورده زو شراب
لیک می ترسم که آن جرعه کجا خواهد فتاد؟
چند ازین سودای فاسد، کان بت آمد در کنار
خسروا، گوهر نه در دست گدا خواهد فتاد
شورشی در جان بی سامان ما خواهد فتاد
باز آن یار پریشان کار در خواهد رسید
عقل و جان و دل ز یکدیگر جدا خواهد فتاد
باز آن سرو خرامان در چمن خواهد گذشت
ای بسا دلها کزان زلف دو تا خواهد فتاد
تازه خواهد شد ز سوز بلبلان داغ کهن
آتشی هر دم به جان مبتلا خواهد فتاد
اندک اندک می رود آن دزد دلها سوی باغ
باز بنگر تا ز ره چند آشنا خواهد فتاد
تا ز مستی برکه خواهد اوفتاد آن چشم مست
تا کدامین خون گرفته در بلا خواهد فتاد
جز صبا کس می نبوسد پای او زین پس رهی
خاک گشته در ره باد صبا خواهد فتاد
نیست آن بختم که یابم نیم خورده زو شراب
لیک می ترسم که آن جرعه کجا خواهد فتاد؟
چند ازین سودای فاسد، کان بت آمد در کنار
خسروا، گوهر نه در دست گدا خواهد فتاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
بر بناگوشت بلای خط که سر بر می کند
جزو جزو عاشق بیچاره ابتر می کند
سرو کز بالای خود در سر کند باد، آن مبین
آن نگر کش باد پیشت خاک بر سر می کند
چند گویی پیشت آیم، وه که چون تو یوسفی
سر کجا در خانه تاریک ما در می کند؟
چند گویید، ای مسلمانان، که حال خود بگوی
من همی گویم، ولی از من که باور می کند؟
شوخیش بین کاشکارم می نوازد در نهان
با رقیب خویش اشارت سوی خنجر می کند
رو، برون، ای جان معزول، از درون من که عشق
شغل جان در سینه با جانان مقرر می کند
عاشقان جان و جهان بهر بتان تر کرده اند
سهل باشد آنکه خسرو دیده را تر می کند
جزو جزو عاشق بیچاره ابتر می کند
سرو کز بالای خود در سر کند باد، آن مبین
آن نگر کش باد پیشت خاک بر سر می کند
چند گویی پیشت آیم، وه که چون تو یوسفی
سر کجا در خانه تاریک ما در می کند؟
چند گویید، ای مسلمانان، که حال خود بگوی
من همی گویم، ولی از من که باور می کند؟
شوخیش بین کاشکارم می نوازد در نهان
با رقیب خویش اشارت سوی خنجر می کند
رو، برون، ای جان معزول، از درون من که عشق
شغل جان در سینه با جانان مقرر می کند
عاشقان جان و جهان بهر بتان تر کرده اند
سهل باشد آنکه خسرو دیده را تر می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
یارب! این اندیشه جانان ز جانم چون رود
چون کنم از سینه این آه و فغانم چون رود
نقش خوبان را گرفتم خود برون رانم ز چشم
آنکه اندر سینه دارم جای آنم چون رود
در غمم خلقی که آن افتاده در ره خاک شد
من درین حیرت که او بر استخوانم چون رود
هان و هان، ای کبک کهساری که می نازی به گام
گو یکی بنما که آن سرو روانم چون رود
کشتنم بر دیگران می بندد آن را کو بود
ای مسلمانان، به دیگر کس گمانم چون رود
مردمان گویند، ازو دعوی خون خود بکن
حاش لله، این حکایت بر زبانم چون رود
ای که پندم می دهی آخر نیاموزی مرا
کز دل شوریده شکل آن جوانم چون رود
دی جفا کار ستمگر خواندمش، وه کاین سخن
از دل آن کافر نامهربانم چون رود
گر چه از خسرو رود جان و جهان هر چه هست
آرزوی آن دل و جان و جهانم چون رود
چون کنم از سینه این آه و فغانم چون رود
نقش خوبان را گرفتم خود برون رانم ز چشم
آنکه اندر سینه دارم جای آنم چون رود
در غمم خلقی که آن افتاده در ره خاک شد
من درین حیرت که او بر استخوانم چون رود
هان و هان، ای کبک کهساری که می نازی به گام
گو یکی بنما که آن سرو روانم چون رود
کشتنم بر دیگران می بندد آن را کو بود
ای مسلمانان، به دیگر کس گمانم چون رود
مردمان گویند، ازو دعوی خون خود بکن
حاش لله، این حکایت بر زبانم چون رود
ای که پندم می دهی آخر نیاموزی مرا
کز دل شوریده شکل آن جوانم چون رود
دی جفا کار ستمگر خواندمش، وه کاین سخن
از دل آن کافر نامهربانم چون رود
گر چه از خسرو رود جان و جهان هر چه هست
آرزوی آن دل و جان و جهانم چون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
دست ماه روزه تا در چشم عشرت خاک زد
اشک خونین ریخت جام و گل گریبان چاک زد
یارب، از هجر که در پوشید نیلوفر کبود؟
لاله از درد که داغی بر دل غمناک زد؟
با همه چشمی که نرگس باز دارد در چمن
اهل بینش را نمی شاید قدم بر خاک زد
تا کی از شمشاد و نسرین گویم و ریحان و گل؟
بیخ این خار از ره دل خواهم اکنون پاک زد
با وجود ساقی مه روی من در باغ حسن
می توان آتش درین مشت خس و خاشاک زد
ای مه نو، گر شبی طالع شوی چون عاصیان
خواهمت بهر شفاعت دست در فتراک زد
مژده بر خسرو، اگر گوید شبی در گوش او
عین عید اینک علم بر گوشه افلاک زد
اشک خونین ریخت جام و گل گریبان چاک زد
یارب، از هجر که در پوشید نیلوفر کبود؟
لاله از درد که داغی بر دل غمناک زد؟
با همه چشمی که نرگس باز دارد در چمن
اهل بینش را نمی شاید قدم بر خاک زد
تا کی از شمشاد و نسرین گویم و ریحان و گل؟
بیخ این خار از ره دل خواهم اکنون پاک زد
با وجود ساقی مه روی من در باغ حسن
می توان آتش درین مشت خس و خاشاک زد
ای مه نو، گر شبی طالع شوی چون عاصیان
خواهمت بهر شفاعت دست در فتراک زد
مژده بر خسرو، اگر گوید شبی در گوش او
عین عید اینک علم بر گوشه افلاک زد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
تا چه ساعت بود، یارب، کان مسلمان زاده شد
کافت اندر سینه و اندیشه در جان زاده شد
از شب حامل چه زاید، جز پریشانی به عمر
هندوی شب حامل و زلف پریشان زاده شد
دی شبش گفتم، فلانی، زیر لب گفتا، که مرگ
طرفه مرگی بود این کز آب حیوان زاده شد
مه غلام اوست، ار در پیش یوسف سجده کرد
او به دهلی زاد، اگر یوسف به کنعان زاده شد
ماه من از آب چشم و گریه سوزان بترس
کز تنور پیرزن سیلاب طوفان زاده شد
مردم چشمم برون افتاد ز گریه ز پوست
راست چون طفلی که خون آلود و گریان زاده شد
دل از آن خوناب تن هر لحظه می گوید غمی
چون کند بیچاره خسرو کز پی آن زاده شد
کافت اندر سینه و اندیشه در جان زاده شد
از شب حامل چه زاید، جز پریشانی به عمر
هندوی شب حامل و زلف پریشان زاده شد
دی شبش گفتم، فلانی، زیر لب گفتا، که مرگ
طرفه مرگی بود این کز آب حیوان زاده شد
مه غلام اوست، ار در پیش یوسف سجده کرد
او به دهلی زاد، اگر یوسف به کنعان زاده شد
ماه من از آب چشم و گریه سوزان بترس
کز تنور پیرزن سیلاب طوفان زاده شد
مردم چشمم برون افتاد ز گریه ز پوست
راست چون طفلی که خون آلود و گریان زاده شد
دل از آن خوناب تن هر لحظه می گوید غمی
چون کند بیچاره خسرو کز پی آن زاده شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
ناز کن، ای گل، که سرو بوستانی می کشد
ناز تو بلبل به هر نوعی که دانی می کشد
ابجد سبزه همی خواند بنفشه طفل وار
پیر گشته است و دلش سوی جوانی می کشد
لاله و نرگس قدح بر کف ز جا برخاستند
یکدگر هر یک شراب ارغوانی می کشد
نرگس از کف جام ننهد، گر چه از رنج خمار
سرفگنده مانده چندان ناتوانی می کشد
زندگانی آن کسی بر آب دارد بعد ازین
کاو به جام روشن آب زندگانی می کشد
خسروا، در موسم گل همچو بلبل مست باش
خاصه چون بلبل نوای خسروانی می کشد
ناز تو بلبل به هر نوعی که دانی می کشد
ابجد سبزه همی خواند بنفشه طفل وار
پیر گشته است و دلش سوی جوانی می کشد
لاله و نرگس قدح بر کف ز جا برخاستند
یکدگر هر یک شراب ارغوانی می کشد
نرگس از کف جام ننهد، گر چه از رنج خمار
سرفگنده مانده چندان ناتوانی می کشد
زندگانی آن کسی بر آب دارد بعد ازین
کاو به جام روشن آب زندگانی می کشد
خسروا، در موسم گل همچو بلبل مست باش
خاصه چون بلبل نوای خسروانی می کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
رویت از غالبه خط بر رخ گلفام کشید
ماه نو طره مشکین تو در دام کشید
با سر زلف همی خواست کند گستاخی
مشک را نافه چنان کشت که در کام کشید
روز بازار چمن را به بهایی نستاند
لاله از خاک تو، گر چه درمی وام کشید
صبح روی تو بدینسان که برآمد امروز
تو مبر ظن که چو من سوخته تا شام کشید
با وصال تو به یک لحظه فراموش کند
هر که جور فلک و محنت ایام کشید
دل به کامی برسد از تو هم آخر روزی
غصه کار خود از عالم خودکام کشید
نام عشق است بلای دل و آخر به جهان
سر پس نام برون خسرو بدنام کشید
ماه نو طره مشکین تو در دام کشید
با سر زلف همی خواست کند گستاخی
مشک را نافه چنان کشت که در کام کشید
روز بازار چمن را به بهایی نستاند
لاله از خاک تو، گر چه درمی وام کشید
صبح روی تو بدینسان که برآمد امروز
تو مبر ظن که چو من سوخته تا شام کشید
با وصال تو به یک لحظه فراموش کند
هر که جور فلک و محنت ایام کشید
دل به کامی برسد از تو هم آخر روزی
غصه کار خود از عالم خودکام کشید
نام عشق است بلای دل و آخر به جهان
سر پس نام برون خسرو بدنام کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
مرد صاحب نظر از کوی تو آسان نرود
هر که راجان بود، از خدمت جانان نرود
آنکه در عشق رخت لاف هواداری زد
به جفا از درت، ای خسرو خوبان، نرود
از خیال من سودا زده اندر ره عمر
یک نفس صورت آن سرو خرامان نرود
کار حسن تو رسیده ست به جایی که سزد
که به عهدت سخن از یوسف کنعان نرود
با خضر ذکر لب لعل تو می باید گفت
تا دگر در طلب چشمه حیوان نرود
باغبان از رخ زیبای تو بیند، دیگر
از پی چیدن گل سوی گلستان نرود
با وصال تو ندارم سر بستان و بهشت
هر که را باغچه ای هست، به بستان نرود
خسرو خسته که مانده ست به دهلی در بند
آه، اگر زو خبری سوی خراسان نرود
هر که راجان بود، از خدمت جانان نرود
آنکه در عشق رخت لاف هواداری زد
به جفا از درت، ای خسرو خوبان، نرود
از خیال من سودا زده اندر ره عمر
یک نفس صورت آن سرو خرامان نرود
کار حسن تو رسیده ست به جایی که سزد
که به عهدت سخن از یوسف کنعان نرود
با خضر ذکر لب لعل تو می باید گفت
تا دگر در طلب چشمه حیوان نرود
باغبان از رخ زیبای تو بیند، دیگر
از پی چیدن گل سوی گلستان نرود
با وصال تو ندارم سر بستان و بهشت
هر که را باغچه ای هست، به بستان نرود
خسرو خسته که مانده ست به دهلی در بند
آه، اگر زو خبری سوی خراسان نرود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
ترک عاشق کش من، ترک جفا خوش باشد
به وفا کوش که از دوست وفا خوش باشد
بی تو، ای گل، سر گلگشت چمن نیست مرا
که تماشای گلستان شما خوش باشد
پرده برگیر ز رخ تا که دعایی بکنم
که به هنگام سحرگاه دعا خوش باشد
گر کند ناز وگر عربده با اهل نظر
چشم مردم کش آن شوخ به ما خوش باشد
گر دلم ریش کند ور جگرم خون سازد
چشم غارتگر آن ترک مرا خوش باشد
دایم از پرورش من آن سرو خوش است
همه خواهند که پرورده ما خوش باشد
خسروا، دیده نگه دار ز دیدار رقیب
که زیان نظر از صحبت ناخوش باشد
به وفا کوش که از دوست وفا خوش باشد
بی تو، ای گل، سر گلگشت چمن نیست مرا
که تماشای گلستان شما خوش باشد
پرده برگیر ز رخ تا که دعایی بکنم
که به هنگام سحرگاه دعا خوش باشد
گر کند ناز وگر عربده با اهل نظر
چشم مردم کش آن شوخ به ما خوش باشد
گر دلم ریش کند ور جگرم خون سازد
چشم غارتگر آن ترک مرا خوش باشد
دایم از پرورش من آن سرو خوش است
همه خواهند که پرورده ما خوش باشد
خسروا، دیده نگه دار ز دیدار رقیب
که زیان نظر از صحبت ناخوش باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
نه به بالای خوشت سرو خرامان روید
نه به سیمای رخت لاله نعمان روید
نه به ذوق لب لعل تو توان یافت شکر
نه به شکل دهنت پسته خندان روید
با همه حسن و طراوت چو گل روی تو نیست
آن گل تازه که در روضه رضوان روید
سرو بالای ترا خاصیتی هست ز لطف
که نهال خوش او در چمن جان روید
گر تو خود بگذری، ای سرو، سمن بوی، به باغ
زیر خاک قدمت لاله و ریحان روید
ز غم نرگس سیراب توام جسم ضعیف
چو گیاهی ست که در راه بیابان روید
قدم از کوی تو من بازنگیرم هرگز
گر همه رهگذرم خنجر و پیکان روید
تا دو یاقوت لبت خسرو بیچاره بدید
همه از دیده او لعل بدخشان روید
نه به سیمای رخت لاله نعمان روید
نه به ذوق لب لعل تو توان یافت شکر
نه به شکل دهنت پسته خندان روید
با همه حسن و طراوت چو گل روی تو نیست
آن گل تازه که در روضه رضوان روید
سرو بالای ترا خاصیتی هست ز لطف
که نهال خوش او در چمن جان روید
گر تو خود بگذری، ای سرو، سمن بوی، به باغ
زیر خاک قدمت لاله و ریحان روید
ز غم نرگس سیراب توام جسم ضعیف
چو گیاهی ست که در راه بیابان روید
قدم از کوی تو من بازنگیرم هرگز
گر همه رهگذرم خنجر و پیکان روید
تا دو یاقوت لبت خسرو بیچاره بدید
همه از دیده او لعل بدخشان روید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
ابروی مانند ماهش بنگرید
جعد مشکین دوتاهش بنگرید
بر چنان جوری که چشمش می کند
روی زیبا عذر خواهش بنگرید
بس که اندر روی او مست است چشم
خفتن تا چاشت گاهش بنگرید
بهر چشم بد دعای عاشقان
گرد تعویذ کلاهش بنگرید
دوش دل در کوی او گم کرده ام
دوستان بر خاک راهش بنگرید
کور بادا چشم تان، گر صبحگاه
بی من آن روی چو ماهش بنگرید
دعوی خون می کند از تو دلم
دیده خسرو گواهش بنگرید
جعد مشکین دوتاهش بنگرید
بر چنان جوری که چشمش می کند
روی زیبا عذر خواهش بنگرید
بس که اندر روی او مست است چشم
خفتن تا چاشت گاهش بنگرید
بهر چشم بد دعای عاشقان
گرد تعویذ کلاهش بنگرید
دوش دل در کوی او گم کرده ام
دوستان بر خاک راهش بنگرید
کور بادا چشم تان، گر صبحگاه
بی من آن روی چو ماهش بنگرید
دعوی خون می کند از تو دلم
دیده خسرو گواهش بنگرید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
ترک من چون تیر مژگان برکشد
ماه گردون را سپر در سر کشد
در دلم تیرش ترازویی شود
وز درون سینه جان می برکشد
چون رسن بازی کند زلفین او
گردن خورشید در چنبر کشد
دل کنم بر آتش رویش کباب
چون لب میگون او ساغر کشد
چشمت از مژگان چون نوک قلم
بر فسون جادوان خط در کشد
راست گویی، مردم چشم من است
چون قبای آبگون در بر کشد
خط طوطی رنگ او، یارب، کجاست؟
تا به منقار از لبش شکر کشد
مست کرده نرگس غلتان او
وز مژه بر جان من خنجر کشد
از لبت چون باده نوشان خیال
چشم خسرو خانه خمار شد
ماه گردون را سپر در سر کشد
در دلم تیرش ترازویی شود
وز درون سینه جان می برکشد
چون رسن بازی کند زلفین او
گردن خورشید در چنبر کشد
دل کنم بر آتش رویش کباب
چون لب میگون او ساغر کشد
چشمت از مژگان چون نوک قلم
بر فسون جادوان خط در کشد
راست گویی، مردم چشم من است
چون قبای آبگون در بر کشد
خط طوطی رنگ او، یارب، کجاست؟
تا به منقار از لبش شکر کشد
مست کرده نرگس غلتان او
وز مژه بر جان من خنجر کشد
از لبت چون باده نوشان خیال
چشم خسرو خانه خمار شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
دل که به غم داد تن آرزوی جان خرید
برگ گیاهی بداد، سرو خرامان خرید
هجده هزاران جهان هر که بهای تو داد
آنکه به هفده درم یوسف کنعان خرید
گر چه سراسر بلاست، جور تو بتوان کشید
ور همه جان قیمت است، ناز تو نتوان خرید
قد تو از مار زلف دولت ضحاک یافت
خط تو از پای مور ملک سلیمان خرید
تلخی هجران یار زهر هلاهل فشاند
بنده به نزدیک خویش چشمه حیوان خرید
دل به وفا نه کنون، جان ببر و لب بیار
کاین دل نادان من عشوه فراوان خرید
محنت عشاق را طعنه نیاید زدن
آنکه شناسای کار دولت از ایشان خرید
هر که متاع وجود ریخت به بازار عشق
عمر به قیمت فروخت، عشق به ارزان خرید
داغ غلامیت کرد پایه خسرو بلند
میر ولایت شود بنده که سلطان خرید
برگ گیاهی بداد، سرو خرامان خرید
هجده هزاران جهان هر که بهای تو داد
آنکه به هفده درم یوسف کنعان خرید
گر چه سراسر بلاست، جور تو بتوان کشید
ور همه جان قیمت است، ناز تو نتوان خرید
قد تو از مار زلف دولت ضحاک یافت
خط تو از پای مور ملک سلیمان خرید
تلخی هجران یار زهر هلاهل فشاند
بنده به نزدیک خویش چشمه حیوان خرید
دل به وفا نه کنون، جان ببر و لب بیار
کاین دل نادان من عشوه فراوان خرید
محنت عشاق را طعنه نیاید زدن
آنکه شناسای کار دولت از ایشان خرید
هر که متاع وجود ریخت به بازار عشق
عمر به قیمت فروخت، عشق به ارزان خرید
داغ غلامیت کرد پایه خسرو بلند
میر ولایت شود بنده که سلطان خرید