عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
تلخکامیهای ما از گردش ایّام نیست
اندر آن کشور که ماییم آسمان را نام نیست
هر که را نسبت به چشمت بیشتر ناکامتر
کی میان تلخکامانِ تو چون بغادام نیست
کار ما بیطاقتان را میتوان از خنده ساعخت
احتیاج لب به زهر آغشتن دشمنام نیست
در میان خاکم و خون بیتاب زخم دیگرست
اضطراب مرغ بسمل از پی آرام نیست
شیخ و مفتی را ز بزم عاشقان پا کوته است
خلوت خاص غم است اینجا و بار عام نیست
در هوای این گلستان چشم عنقا میپرد
لیک میداند که اینجا دانهای بیدام نیست
ترک ننگ و نام کن فیّاض اگر دردیت هست
عاشقان را در جهان ننگی بتر از نام نیست
اندر آن کشور که ماییم آسمان را نام نیست
هر که را نسبت به چشمت بیشتر ناکامتر
کی میان تلخکامانِ تو چون بغادام نیست
کار ما بیطاقتان را میتوان از خنده ساعخت
احتیاج لب به زهر آغشتن دشمنام نیست
در میان خاکم و خون بیتاب زخم دیگرست
اضطراب مرغ بسمل از پی آرام نیست
شیخ و مفتی را ز بزم عاشقان پا کوته است
خلوت خاص غم است اینجا و بار عام نیست
در هوای این گلستان چشم عنقا میپرد
لیک میداند که اینجا دانهای بیدام نیست
ترک ننگ و نام کن فیّاض اگر دردیت هست
عاشقان را در جهان ننگی بتر از نام نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
بیلب او نشئهای در ساغر و پیمانه نیست
شیشة می را دماغ جلوة مستانه نیست
سیرت معشوق از سیمای عاشق ظاهرست
سرگذشت شمع جز در دفتر پروانه نیست
هر شبم در سینه آشوبی است از پهلوی دل
آفتی در خانة ما جز متاع خانه نیست
آشنایی ترک آدابست در قانون عشق
هر که این بیگانگیها میکند بیگانه نیست
فیض خواهی کعبه بگذار و ره دل پیشگیر
گنج در ویرانه است اما به هر ویرانه نیست
نیست جز یک مشت گل کو گه سر و گه ساغرست
سرنوشت کاسة سر جز خط پیمانه نیست
کی رود فیّاض از کوی تو هرگز در بهشت
ترک دین از بهر دنیا چون کند دیوانه نیست!
شیشة می را دماغ جلوة مستانه نیست
سیرت معشوق از سیمای عاشق ظاهرست
سرگذشت شمع جز در دفتر پروانه نیست
هر شبم در سینه آشوبی است از پهلوی دل
آفتی در خانة ما جز متاع خانه نیست
آشنایی ترک آدابست در قانون عشق
هر که این بیگانگیها میکند بیگانه نیست
فیض خواهی کعبه بگذار و ره دل پیشگیر
گنج در ویرانه است اما به هر ویرانه نیست
نیست جز یک مشت گل کو گه سر و گه ساغرست
سرنوشت کاسة سر جز خط پیمانه نیست
کی رود فیّاض از کوی تو هرگز در بهشت
ترک دین از بهر دنیا چون کند دیوانه نیست!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
یا بمن خود را ازین بیگانهتر بایست داشت
یا مرا با خویش یکرنگانهتر بایست داشت
من که جَستم دانهریزیها چه تأثیرم کند
صید را در دام، غمخوارانهتر بایست داشت
عقل غارت کردهتر چندان که لطف آمادهتر
پارهای دیوانه را دیوانهتر بایست داشت
پنجة بیطاقتی برتافت آخر زور صبر
اندکی این خانه را ویرانهتر بایست داشت
بر تو دست این دشمنان از دوستیها یافتند
خویش را زین محرمان بیگانهتر بایست داشت
خواستی از روی معنی جا کنی در طبع من
پاس این صورت ترا رندانهتر بایست داشت
یا ترا یک پیرهن یارانهتر بایست بود
یا مرا یک پرده بیتابانهتر بایست داشت
خویشداریها عجب مردانه صیدم کرده بود
حیف، صیدی این چنین مردانهتر بایست داشت
شعله را سوز از پر پروانه افزونتر خوشست
شمع را فیّاض ازین پروانهتر بایست داشت
یا مرا با خویش یکرنگانهتر بایست داشت
من که جَستم دانهریزیها چه تأثیرم کند
صید را در دام، غمخوارانهتر بایست داشت
عقل غارت کردهتر چندان که لطف آمادهتر
پارهای دیوانه را دیوانهتر بایست داشت
پنجة بیطاقتی برتافت آخر زور صبر
اندکی این خانه را ویرانهتر بایست داشت
بر تو دست این دشمنان از دوستیها یافتند
خویش را زین محرمان بیگانهتر بایست داشت
خواستی از روی معنی جا کنی در طبع من
پاس این صورت ترا رندانهتر بایست داشت
یا ترا یک پیرهن یارانهتر بایست بود
یا مرا یک پرده بیتابانهتر بایست داشت
خویشداریها عجب مردانه صیدم کرده بود
حیف، صیدی این چنین مردانهتر بایست داشت
شعله را سوز از پر پروانه افزونتر خوشست
شمع را فیّاض ازین پروانهتر بایست داشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
کسی چون خرد دستگاهی نداشت
به سرّ قَدَر لیک راهی نداشت
گنه میپسندند از آدمی
وگرنه فرشته گناهی نداشت
جمال ازل پیش از ایجاد عشق
شهی بود اما سپاهی نداشت
گناه اسیران به دیوان حشر
چو زلف بتان عذرخواهی نداشت
نگردید تا آه عاشق بلند
سپهر برین تکیهگاهی نداشت
ز فرماندهان غیر سلطان عشق
کسی همچو دل بارگاهی نداشت
به سرّ قَدَر لیک راهی نداشت
گنه میپسندند از آدمی
وگرنه فرشته گناهی نداشت
جمال ازل پیش از ایجاد عشق
شهی بود اما سپاهی نداشت
گناه اسیران به دیوان حشر
چو زلف بتان عذرخواهی نداشت
نگردید تا آه عاشق بلند
سپهر برین تکیهگاهی نداشت
ز فرماندهان غیر سلطان عشق
کسی همچو دل بارگاهی نداشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
یک نفس خود را ز غم آزاد میباید گرفت
صرفهای از عمر بیبنیاد میباید گرفت
حلقة فتراک را در گوش میباید کشید
سرمه از گرد ره صیّاد میباید گرفت
ذوق خندیدن گرت انگشت بر لب میزند
خویشتن را همچو گل بر باد میباید گرفت
در محبّت با دلی از شیشه نازکتر که هست
جان آهن سینة فولاد میباید گرفت
پای تدبیر محبَّت میرسد آخر به سنگ
غیرتی از تیشة فرهاد میباید گرفت
در فن جانبازی عشّاق هم تعلیمهاست
سر خط این مشق از استاد میباید گرفت
دلبری را شیوهها جز حسن مادرزاد هست
شمّهای گفتم دگرها یاد میباید گرفت
ساغر پر تا خط بغداد بر لب بیغمی است
پادشه را خطة بغداد میباید گرفت
ترا چو خط طَرَفِ روی لاله رنگ گرفت
ز رشک آینة آفتاب زنگ گرفت
شکست قیمت لعل آن لب و به خنده شکست
گرفت ملک دل آن غمزه و به جنگ گرفت
به شکوه گرم زبانآوری شدم افسوس
که آن دهن سر راهم گرفت و تنگ گرفت
به دوستی تو گر شهرهام عجب نبود
مرا که گوهر اشک از رخ تو رنگ گرفت
چه اعتراض دلش سخت اگر بود، فیاض
نکرده است ز سختی کسی به سنگ، گرفت
صرفهای از عمر بیبنیاد میباید گرفت
حلقة فتراک را در گوش میباید کشید
سرمه از گرد ره صیّاد میباید گرفت
ذوق خندیدن گرت انگشت بر لب میزند
خویشتن را همچو گل بر باد میباید گرفت
در محبّت با دلی از شیشه نازکتر که هست
جان آهن سینة فولاد میباید گرفت
پای تدبیر محبَّت میرسد آخر به سنگ
غیرتی از تیشة فرهاد میباید گرفت
در فن جانبازی عشّاق هم تعلیمهاست
سر خط این مشق از استاد میباید گرفت
دلبری را شیوهها جز حسن مادرزاد هست
شمّهای گفتم دگرها یاد میباید گرفت
ساغر پر تا خط بغداد بر لب بیغمی است
پادشه را خطة بغداد میباید گرفت
ترا چو خط طَرَفِ روی لاله رنگ گرفت
ز رشک آینة آفتاب زنگ گرفت
شکست قیمت لعل آن لب و به خنده شکست
گرفت ملک دل آن غمزه و به جنگ گرفت
به شکوه گرم زبانآوری شدم افسوس
که آن دهن سر راهم گرفت و تنگ گرفت
به دوستی تو گر شهرهام عجب نبود
مرا که گوهر اشک از رخ تو رنگ گرفت
چه اعتراض دلش سخت اگر بود، فیاض
نکرده است ز سختی کسی به سنگ، گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گهی ملال مّورث گهی غم ورّاث
قیاس کن که ازینها چه میبری میراث
همیشه صرف کنی عمر در اثاثالبیت
چرا به خانة دین تو نیست هیچ اثاث؟
ترا نشاط و مرا رنج و غیر را حسرت
کسی نکرد بدینگونه قسمت اثلاث
کلاه، سه سه، قبا، چارچار میخواهد
کسی که فرق نداند رباع را ز ثلاث
درین بساطت و ترکیب چیست سرّ یارب؟
که والدات شدند اربع و بنات ثلاث
مدام خون دلم صرف دیده میگردد
بلی همیشه پسر از پدر برد میراث
به درگه که کنم استغاثه چون فیّاض
چو نیست در همه عالم مرا به جز تو غیاث
قیاس کن که ازینها چه میبری میراث
همیشه صرف کنی عمر در اثاثالبیت
چرا به خانة دین تو نیست هیچ اثاث؟
ترا نشاط و مرا رنج و غیر را حسرت
کسی نکرد بدینگونه قسمت اثلاث
کلاه، سه سه، قبا، چارچار میخواهد
کسی که فرق نداند رباع را ز ثلاث
درین بساطت و ترکیب چیست سرّ یارب؟
که والدات شدند اربع و بنات ثلاث
مدام خون دلم صرف دیده میگردد
بلی همیشه پسر از پدر برد میراث
به درگه که کنم استغاثه چون فیّاض
چو نیست در همه عالم مرا به جز تو غیاث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
سفر عمر زیانست و درو سود عبث
حسرت بود چو اندیشة نابود عبث
کس درین مرحله یارب به چه خرسند شود؟
فکر معدوم عبث حسرت موجود عبث
دل ازین دانش بیجا به مرادی نرسید
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
عمر طی گشت و به جایی نرسیدیم آخر
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
طول عمر تو اگر عرض ندارد چه هنر
تار در جامه بود بیمدد پود عبث
پا ازین مرحله دانسته کشد مرد خدا
قدم معرفت این راه نپیمود عبث
کاش در راه عدم همرهی پا میکرد
سر که فیّاض به پای همهکس سود عبث
حسرت بود چو اندیشة نابود عبث
کس درین مرحله یارب به چه خرسند شود؟
فکر معدوم عبث حسرت موجود عبث
دل ازین دانش بیجا به مرادی نرسید
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
عمر طی گشت و به جایی نرسیدیم آخر
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
طول عمر تو اگر عرض ندارد چه هنر
تار در جامه بود بیمدد پود عبث
پا ازین مرحله دانسته کشد مرد خدا
قدم معرفت این راه نپیمود عبث
کاش در راه عدم همرهی پا میکرد
سر که فیّاض به پای همهکس سود عبث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
هم بخت نامساعد هم زلف یار باعث
این تیرهروزی ما دارد هزار باعث
در دهرِ نامساعد راحت چه گونه بینم
نه آسمان موافق، نه روزگار باعث
کس غم چهسان نبیند، کس شاد چون نشیند؟
این را هزار مانع، آن را هزار باعث
در ترک مطلب آمد آسوده دل نشستن
بیمطلبی نخواهد در هیچ کار باعث
هر جا که کارفرما عشق است و عشق صادق
بیقدر شد مرجّح بیاعتبار باعث
ما را به بازدیدی ننواختیّ و گردید
هم منفعل تماشا هم شرمسار باعث
در وعدة تو فیّاض گر چشم باخت لیکن
کس را گنه نباشد شد انتظار باعث
این تیرهروزی ما دارد هزار باعث
در دهرِ نامساعد راحت چه گونه بینم
نه آسمان موافق، نه روزگار باعث
کس غم چهسان نبیند، کس شاد چون نشیند؟
این را هزار مانع، آن را هزار باعث
در ترک مطلب آمد آسوده دل نشستن
بیمطلبی نخواهد در هیچ کار باعث
هر جا که کارفرما عشق است و عشق صادق
بیقدر شد مرجّح بیاعتبار باعث
ما را به بازدیدی ننواختیّ و گردید
هم منفعل تماشا هم شرمسار باعث
در وعدة تو فیّاض گر چشم باخت لیکن
کس را گنه نباشد شد انتظار باعث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
شتاب شام سیهچرده و صباح صبیح
بدین درنگِ تو دارد کنایههای صریح
لغتشناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلیست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمیفهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
بدین درنگِ تو دارد کنایههای صریح
لغتشناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلیست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمیفهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
مکن دراز به زیر سپهر پا گستاخ
که کردهاند برای کسی بلند این کاخ
عجب که کام خود از آسمان توانی دید
که کوته است ترا دست و میوه بر سر شاخ
اثر ندارد هر چند گوش گردون را
به دست ناله دریدیم پردههای صماخ
سرایتی به دل نازک تو نتواند
اگر چه گریة من سنگ میکند سوراخ
گلوی شیشة قسمت چو تنگ شد فیّاض
چه نفع دارد اگر دامن خم است فراخ
که کردهاند برای کسی بلند این کاخ
عجب که کام خود از آسمان توانی دید
که کوته است ترا دست و میوه بر سر شاخ
اثر ندارد هر چند گوش گردون را
به دست ناله دریدیم پردههای صماخ
سرایتی به دل نازک تو نتواند
اگر چه گریة من سنگ میکند سوراخ
گلوی شیشة قسمت چو تنگ شد فیّاض
چه نفع دارد اگر دامن خم است فراخ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
کجا چو تیغکشی در میان سپر گنجد!
تو را به کشتن عُشاق کاش سر گنجد
چه غم ز تنگدلیهای من محبَّت را
به ظرف تنگتر این باده بیشتر گنجد
میان شعله و پروانه این مسافت نیست
که در میانه حجابی ز بال و پر گنجد
میان من و او اتحاد از آن بیش است
که در میان ره آمد شد نظر گنجد
محبّتم به دلش جا اگر کند فیّاض
عجیب نیست، که در سنگ هم شرر گنجد
تو را به کشتن عُشاق کاش سر گنجد
چه غم ز تنگدلیهای من محبَّت را
به ظرف تنگتر این باده بیشتر گنجد
میان شعله و پروانه این مسافت نیست
که در میانه حجابی ز بال و پر گنجد
میان من و او اتحاد از آن بیش است
که در میان ره آمد شد نظر گنجد
محبّتم به دلش جا اگر کند فیّاض
عجیب نیست، که در سنگ هم شرر گنجد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
به رنگ عشقبازان برگ برگش رنگ زر دارد
نرنجد نوبهار از ما، خزان جای دگر دارد
عجب دامی به بال از ذوق پرواز قفس دارم
وگرنه میتواند دل ز گلشن کام بردارد
پیام شوق ادا کردن نباشد کار هر خامی
به شمع خود دل از پروانه مرغ نامه بردارد
نداری گوش ذوق نغمة این گفتگو ورنه
ز کوی یار هر بادی که میآید خبر دارد
به بیپا و سران میماند این گردون نمیدانم
درین بیهوده گردیدن به فکر ما چه سر دارد!
چراغ مه ندارد منّتی بر کلبهام هرگز
که با یاد تو شام حسرتم فیض سحر دارد
کمان ناله از زه وامکن از ضعف دل فیّاض
چو تیر آه عاشق نارسا باشد اثر دارد
نرنجد نوبهار از ما، خزان جای دگر دارد
عجب دامی به بال از ذوق پرواز قفس دارم
وگرنه میتواند دل ز گلشن کام بردارد
پیام شوق ادا کردن نباشد کار هر خامی
به شمع خود دل از پروانه مرغ نامه بردارد
نداری گوش ذوق نغمة این گفتگو ورنه
ز کوی یار هر بادی که میآید خبر دارد
به بیپا و سران میماند این گردون نمیدانم
درین بیهوده گردیدن به فکر ما چه سر دارد!
چراغ مه ندارد منّتی بر کلبهام هرگز
که با یاد تو شام حسرتم فیض سحر دارد
کمان ناله از زه وامکن از ضعف دل فیّاض
چو تیر آه عاشق نارسا باشد اثر دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دوران حیله باز زما روبرو برد
یک نان دهد به ما و هزار آب رو برد
گردون تنگ عیش به یک قرص ساختست
صبح از دهن بر آرد و شامش فرو برد
دوشم که زیر بار جهان بود سالها
آن قوّتش نماند که بار سبو برد
از جویبار جدول زخمم گل بهشت
پیوسته آب در چمن رنگ و بو برد
از خنجر تو یافت لب چاک سینهام
فیضی که زخم بلهوسان از رفو برد
بر کس مباد آنکه برد راه جستجو
دزدیده دیدن تو که دل روبرو برد
فیّاض من نمیروم اما کمند شوق
میخواهدم که موی کشان سوی او برد
یک نان دهد به ما و هزار آب رو برد
گردون تنگ عیش به یک قرص ساختست
صبح از دهن بر آرد و شامش فرو برد
دوشم که زیر بار جهان بود سالها
آن قوّتش نماند که بار سبو برد
از جویبار جدول زخمم گل بهشت
پیوسته آب در چمن رنگ و بو برد
از خنجر تو یافت لب چاک سینهام
فیضی که زخم بلهوسان از رفو برد
بر کس مباد آنکه برد راه جستجو
دزدیده دیدن تو که دل روبرو برد
فیّاض من نمیروم اما کمند شوق
میخواهدم که موی کشان سوی او برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
نبرم منّت کس کاش شرابم نبرد
تشنه میرم به لب بحر که آبم نبرد
جنس ناچیز شود، به که به قیمت نرسد
سوختم خام که کس بوی کبابم نبرد
تو به حرف آیی و من میروم از خود چه کنم!
تنگ ظرفم نتوانم که شرابم نبرد
ذوق دیدار تو در خواب چو طفل شب عید
هیچ پروای منش نیست که خوابم نبرد
دخل ناز تو هم از خرج نیازم پیداست
صرفة تست که کس ره به حسابم نبرد
دیده بر انجم گردون چه نهم میدانم
که ازین ورطه برون موج حبابم نبرد
هر دم از بیم درین مرحله از خود بروم
دگر اندیشة این دیر خرابم نبرد
نیم آن کس که به بوی توبه جنّت بروم
حسرت بحر به دنبال سرابم نبرد
نه به من باز گذارد نه به خود کار مرا
به درنگم نفرستد به شتابم نبرد
ای فلک صرفهای از من نتوان برد به زور
پنجة شیب تو بازوی شبابم نبرد
هست این آن غزل روز نظیری فیّاض
که به صلحش نروم تا به عتابم نبرد
تشنه میرم به لب بحر که آبم نبرد
جنس ناچیز شود، به که به قیمت نرسد
سوختم خام که کس بوی کبابم نبرد
تو به حرف آیی و من میروم از خود چه کنم!
تنگ ظرفم نتوانم که شرابم نبرد
ذوق دیدار تو در خواب چو طفل شب عید
هیچ پروای منش نیست که خوابم نبرد
دخل ناز تو هم از خرج نیازم پیداست
صرفة تست که کس ره به حسابم نبرد
دیده بر انجم گردون چه نهم میدانم
که ازین ورطه برون موج حبابم نبرد
هر دم از بیم درین مرحله از خود بروم
دگر اندیشة این دیر خرابم نبرد
نیم آن کس که به بوی توبه جنّت بروم
حسرت بحر به دنبال سرابم نبرد
نه به من باز گذارد نه به خود کار مرا
به درنگم نفرستد به شتابم نبرد
ای فلک صرفهای از من نتوان برد به زور
پنجة شیب تو بازوی شبابم نبرد
هست این آن غزل روز نظیری فیّاض
که به صلحش نروم تا به عتابم نبرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
به آن قد سرفرازی میتوان کرد
به آن رخ عشقبازی میتوان کرد
به آن نازی که بر خود چید حسنت
به عالم بینیازی میتوان کرد
به رویت هر که زلفت دید دانست
که با خورشید بازی میتوان کرد
چو دل بردی ز دست بیقراران
گهی هم دلنوازی میتوان کرد
تظلّم میکند بیچارگیها
که گاهی چاره سازی میتوان کرد
جفا بس ای فلک کز یک شرر آه
هزار انجم گدازی میتوان کرد
چه لازم کوتهی ای بختِ فیّاض
چو زلف غم درازی میتوان کرد
به آن رخ عشقبازی میتوان کرد
به آن نازی که بر خود چید حسنت
به عالم بینیازی میتوان کرد
به رویت هر که زلفت دید دانست
که با خورشید بازی میتوان کرد
چو دل بردی ز دست بیقراران
گهی هم دلنوازی میتوان کرد
تظلّم میکند بیچارگیها
که گاهی چاره سازی میتوان کرد
جفا بس ای فلک کز یک شرر آه
هزار انجم گدازی میتوان کرد
چه لازم کوتهی ای بختِ فیّاض
چو زلف غم درازی میتوان کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
عجب ار درین بهاران گل و لاله بار گیرد
که ز گرد خاطر من نفس بهار گیرد
لب سر به مُهر من شد سبب گشاد عالم
که اگر نفس گشایم دل روزگار گیرد
به میان بحرم اما همه تن چو موج لرزم
که مباد در میانم هوس کنار گیرد
ضرور شد تپیدن دل بیقرار ما را
که گر از تپش بیفتد به کجا قرار گیرد
به سمند جلوه نازان به صف شکیب تازان
سر ره که میتواند که برین سوار گیرد!
چو زلفت ره ساز نیرنگ گیرد
صبا از ملاقات او رنگ گیرد
بلا را خم طرّهات دست بندد
اجل را نگاه تو در چنگ گیرد
منِ شیشه دل با غمت چون بر آیم!
ز سختی دلت نکته بر سنگ گیرد
به دل مگذران بد که تا بد نگردی
که آیینه از عکس خود زنگ گیرد
قیامت بود آنکه فیّاض بیدل
ترا در بغل گیرد و تنگ گیرد
که ز گرد خاطر من نفس بهار گیرد
لب سر به مُهر من شد سبب گشاد عالم
که اگر نفس گشایم دل روزگار گیرد
به میان بحرم اما همه تن چو موج لرزم
که مباد در میانم هوس کنار گیرد
ضرور شد تپیدن دل بیقرار ما را
که گر از تپش بیفتد به کجا قرار گیرد
به سمند جلوه نازان به صف شکیب تازان
سر ره که میتواند که برین سوار گیرد!
چو زلفت ره ساز نیرنگ گیرد
صبا از ملاقات او رنگ گیرد
بلا را خم طرّهات دست بندد
اجل را نگاه تو در چنگ گیرد
منِ شیشه دل با غمت چون بر آیم!
ز سختی دلت نکته بر سنگ گیرد
به دل مگذران بد که تا بد نگردی
که آیینه از عکس خود زنگ گیرد
قیامت بود آنکه فیّاض بیدل
ترا در بغل گیرد و تنگ گیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
به صد افسون در آن دل یاد من منزل نمیگیرد
بلی آیینة خور تیرگی در دل نمیگیرد
دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست
کسی هرگز خراج از ملک بیحاصل نمیگیرد
چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد
که گر صد عقده پیش آید یکی مشکل نمیگیرد
به نوعی عاجزم در عاشقی از دادخواهیها
که بعد از قتل خونم دامن قاتل نمیگیرد
زدم گر دست و پا در خون ز بیتابی مکن عیبم
تپیدن را کسی فیّاض بر بسمل نمیگیرد
بلی آیینة خور تیرگی در دل نمیگیرد
دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست
کسی هرگز خراج از ملک بیحاصل نمیگیرد
چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد
که گر صد عقده پیش آید یکی مشکل نمیگیرد
به نوعی عاجزم در عاشقی از دادخواهیها
که بعد از قتل خونم دامن قاتل نمیگیرد
زدم گر دست و پا در خون ز بیتابی مکن عیبم
تپیدن را کسی فیّاض بر بسمل نمیگیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
رسم سرایت نفس ناتوان نماند
تأثیر در قلمرو آه و فغان نماند
عمریست نام اهل وفا کس نمیبرد
دردا که آتشی هم ازین کاروان نماند
عرض نفس چه میبری ای عندلیب زار
گوشی که نالهای شنود در جهان نماند
دودی برآور از خس و خاشاکم ای اجل
کاین مرغ را علاقه در این آشیان نماند
ای تشنه آب عزّت خود بر زمین مریز
کآب گهر درین صدف آسمان نماند
در باغ عمر حاصل نخل امید ما
چیزی جز آبله به کف باغبان نماند
فیّاض پیش اهل وفا یادگار ما
جز نام مهربانی ما بر زبان نماند
تأثیر در قلمرو آه و فغان نماند
عمریست نام اهل وفا کس نمیبرد
دردا که آتشی هم ازین کاروان نماند
عرض نفس چه میبری ای عندلیب زار
گوشی که نالهای شنود در جهان نماند
دودی برآور از خس و خاشاکم ای اجل
کاین مرغ را علاقه در این آشیان نماند
ای تشنه آب عزّت خود بر زمین مریز
کآب گهر درین صدف آسمان نماند
در باغ عمر حاصل نخل امید ما
چیزی جز آبله به کف باغبان نماند
فیّاض پیش اهل وفا یادگار ما
جز نام مهربانی ما بر زبان نماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
عشّاق دل به چین جبینی سپردهاند
این قلبگاه را به کمینی سپردهاند
دریاب این اشاره که شاهان نامجو
نام بلند خود به نگینی سپردهاند
جز مشت خاک قابل این عشق پاک نیست
مشکل امانتی به امینی سپردهاند
در آدمی به صورت خاکی نظر مکن
نقد نه آسمان به زمینی سپردهاند
از انقلاب دهر چه مقدار غافلند
آنان که دل به آن و به اینی سپردهاند
مسجد ز شیخ و ابروی جانان من ز من
هر ئگوشه را به گوشهنشینی سپردهاند
این قلبگاه را به کمینی سپردهاند
دریاب این اشاره که شاهان نامجو
نام بلند خود به نگینی سپردهاند
جز مشت خاک قابل این عشق پاک نیست
مشکل امانتی به امینی سپردهاند
در آدمی به صورت خاکی نظر مکن
نقد نه آسمان به زمینی سپردهاند
از انقلاب دهر چه مقدار غافلند
آنان که دل به آن و به اینی سپردهاند
مسجد ز شیخ و ابروی جانان من ز من
هر ئگوشه را به گوشهنشینی سپردهاند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
آنانکه پی به راه توکّل فشردهاند
صاف رضا ز درد تحمّل فشردهاند
غافل مشو ز ساغر سرشار التفات
کاین جرعه را ز تیغ تغافل فشردهاند
سودای مغزکاوِ دماغ دل مرا
از پیچ و تاب طرّة کاکل فشردهاند
نازک ترست شکوهام از بوی گل، مگر
این ناله را ز نالة بلبل فشردهاند؟
تا دادهاند طبع مرا آب و رنگ فکر
خون از رگ هزار تأمّل فشردهاند
سودائیان فکر به تشبیه زلف یار
خوناب حسرت از دل سنبل فشردهاند
تا چهرهاش به آب نزاکت سرشته شد
از لاله رنگ و نازکی از گل فشردهاند
در عهد زلفش از رگ اندیشه اهل فکر
سودای امتناع تسلسل فشردهاند
دلدادگان عشق ز شریان آرزو
خون فساد عرض تجمّل فشردهاند
مردان عشق در گذر سیل حادثات
پای ثبات سختتر از پل فشردهاند
فیّاض آبروی دو عالم مجرّدان
از گوشة ردای توکّل فشردهاند
صاف رضا ز درد تحمّل فشردهاند
غافل مشو ز ساغر سرشار التفات
کاین جرعه را ز تیغ تغافل فشردهاند
سودای مغزکاوِ دماغ دل مرا
از پیچ و تاب طرّة کاکل فشردهاند
نازک ترست شکوهام از بوی گل، مگر
این ناله را ز نالة بلبل فشردهاند؟
تا دادهاند طبع مرا آب و رنگ فکر
خون از رگ هزار تأمّل فشردهاند
سودائیان فکر به تشبیه زلف یار
خوناب حسرت از دل سنبل فشردهاند
تا چهرهاش به آب نزاکت سرشته شد
از لاله رنگ و نازکی از گل فشردهاند
در عهد زلفش از رگ اندیشه اهل فکر
سودای امتناع تسلسل فشردهاند
دلدادگان عشق ز شریان آرزو
خون فساد عرض تجمّل فشردهاند
مردان عشق در گذر سیل حادثات
پای ثبات سختتر از پل فشردهاند
فیّاض آبروی دو عالم مجرّدان
از گوشة ردای توکّل فشردهاند