عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۷
رخنه ای شانه در آن زلف پریشان نکنی
تا که صد سلسله را بی سر و سامان نکنی
کی شود بلبل و قمری زگل و سرو آزاد
گر تو گلرو بچمن سرو خرامان نکنی
چه عجب گر دل عاشق هدف تیر تو شد
کوه نبود که در او رخنه بمژگان نکنی
گر مسیحا و فلاطون بودت در بالین
درد عشق ار بودت میل بدرمان نکنی
شنوی زآن لب نوشین سخنی گر همه عمر
میل ای خضر بسرچشمه حیوان نکنی
تا نگرید بچمن شب همه شب چشم سحاب
یک تبسم سحر ای غنچه خندان نکنی
مردم از نوح نگویند بجز یک طوفان
نیست یک چشم زدن دیده که طوفان نکنی
نیست یک نظره ای ای غمزه که در دیر و حرم
کفر از جا نکنی غارت ایمان نکنی
تا تو ای عشق بدین فر و هما جلوه گری
نبود مور که او را تو سلیمان نکنی
مظهر حقی و کان کرم و دست خدا
نشود اینکه بر آشفته ات احسان نکنی
تا که صد سلسله را بی سر و سامان نکنی
کی شود بلبل و قمری زگل و سرو آزاد
گر تو گلرو بچمن سرو خرامان نکنی
چه عجب گر دل عاشق هدف تیر تو شد
کوه نبود که در او رخنه بمژگان نکنی
گر مسیحا و فلاطون بودت در بالین
درد عشق ار بودت میل بدرمان نکنی
شنوی زآن لب نوشین سخنی گر همه عمر
میل ای خضر بسرچشمه حیوان نکنی
تا نگرید بچمن شب همه شب چشم سحاب
یک تبسم سحر ای غنچه خندان نکنی
مردم از نوح نگویند بجز یک طوفان
نیست یک چشم زدن دیده که طوفان نکنی
نیست یک نظره ای ای غمزه که در دیر و حرم
کفر از جا نکنی غارت ایمان نکنی
تا تو ای عشق بدین فر و هما جلوه گری
نبود مور که او را تو سلیمان نکنی
مظهر حقی و کان کرم و دست خدا
نشود اینکه بر آشفته ات احسان نکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
سبزه ای جوی و تماشاگاهی
با رفیقی دو زراز آگاهی
از بره رانی و از باده بطی
با غزلخوان صنم دلخواهی
اگر این نعمتت افتاد بدست
کشور عیش جهان را شاهی
مؤذن میکده زد بانگ صبوح
خضر چون هست چرا گمراهی
آه کاندر بر آن آینه روی
نیست تابم که برآرم آهی
بی توام باغ بهشتست حرام
با تو دوزخ نبود اکراهی
از فسون نگه و جادوی زلف
دل براهی شد و دین در راهی
حال دل چیست در آن چاه زنخ
یوسفی مانده نگون در چاهی
بگمانم که مگر از مه و سرو
بمثل آورمت اشباهی
ماه را خانه نباشد بر سرو
سرو را میوه نباشد ماهی
با چنین حسن و صباحت گویا
بنده درگه شاهنشاهی
دست حق شیر خدا سر ازل
کش نبی گفت که سر اللهی
با ولایش دو جهان گر گنه است
در بر کوه نیاید کاهی
همتت هست بلند آشفته
بنظرها تو اگر کوتاهی
با رفیقی دو زراز آگاهی
از بره رانی و از باده بطی
با غزلخوان صنم دلخواهی
اگر این نعمتت افتاد بدست
کشور عیش جهان را شاهی
مؤذن میکده زد بانگ صبوح
خضر چون هست چرا گمراهی
آه کاندر بر آن آینه روی
نیست تابم که برآرم آهی
بی توام باغ بهشتست حرام
با تو دوزخ نبود اکراهی
از فسون نگه و جادوی زلف
دل براهی شد و دین در راهی
حال دل چیست در آن چاه زنخ
یوسفی مانده نگون در چاهی
بگمانم که مگر از مه و سرو
بمثل آورمت اشباهی
ماه را خانه نباشد بر سرو
سرو را میوه نباشد ماهی
با چنین حسن و صباحت گویا
بنده درگه شاهنشاهی
دست حق شیر خدا سر ازل
کش نبی گفت که سر اللهی
با ولایش دو جهان گر گنه است
در بر کوه نیاید کاهی
همتت هست بلند آشفته
بنظرها تو اگر کوتاهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
بر گل آن سنبل مشکین که فراز آوردی
نافه آهوی چین را بطراز آوردی
ماه و خورشید سر از چنبر حکمت نکشند
تا کمندی بکف از زلف دراز آوردی
کعبه را بتکده کردی و مهابا نکنی
کعبه را پیش بت آخر بنماز آوردی
ید و بیضا بکف اژدر موسی دادی
این چه سحر است که از شعبده باز آوردی
راستی پرده عشاق مرا برد از ره
زین نواها که بقانون تو بساز آوردی
عجبی نیست کنم رو بعراق ار زحجاز
در عراقم چو عیان میر حجاز آوردی
دیگرت جانب کعبه چه نیاز است ایدل
چونکه بر خاک نجف رو بنیاز آوردی
از در خویش مران بنده درویش شها
از جهانش تو سوی خویش چو باز آوردی
مس آشفته باکسیر محبت بگداخت
بزن اکسیر که چونش بگداز آوردی
نافه آهوی چین را بطراز آوردی
ماه و خورشید سر از چنبر حکمت نکشند
تا کمندی بکف از زلف دراز آوردی
کعبه را بتکده کردی و مهابا نکنی
کعبه را پیش بت آخر بنماز آوردی
ید و بیضا بکف اژدر موسی دادی
این چه سحر است که از شعبده باز آوردی
راستی پرده عشاق مرا برد از ره
زین نواها که بقانون تو بساز آوردی
عجبی نیست کنم رو بعراق ار زحجاز
در عراقم چو عیان میر حجاز آوردی
دیگرت جانب کعبه چه نیاز است ایدل
چونکه بر خاک نجف رو بنیاز آوردی
از در خویش مران بنده درویش شها
از جهانش تو سوی خویش چو باز آوردی
مس آشفته باکسیر محبت بگداخت
بزن اکسیر که چونش بگداز آوردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
پرده زرخ کشیدند گلهای نوبهاری
بیجا چرا عنادل دارند بیقراری
معشوق چون درآید جلوه کنان ببازار
عاشق چرا بنالد از درد سوگواری
چون باد صبحدم را باشد زتو پیامی
شمع سحر نماید در پاش جانسپاری
لیلای لاله در دشت زد خیمه از سر ناز
مجنون ابر کرده آغاز اشکباری
طاوس وش چو روزی اندر خرام آئی
بر خویشتن بخندند کبکان کوهساری
مسکین تست نرگس زآن تاج دارد از زر
در عشق تو کند فخر لاله زداغداری
ای لعبت بهشتی در جنت ار خرامی
غلمان غلامت آید وز حوریان حواری
از زلف او حدیثی آشفته در قلم آر
کاز رشک خون کنی باز تو نافه تتاری
بهبود کی پذیرد ناسور دل خدا را
زلفت بمشکبیزی نافت بمشکباری
در بحر طبع الفت غوصی کن از سر شوق
در مدح شاهت ار هست میل گهر نثاری
حیدر شفیع محشر آئینه دار حیدر
کو را نگفته مدحت غیر از جناب باری
بیجا چرا عنادل دارند بیقراری
معشوق چون درآید جلوه کنان ببازار
عاشق چرا بنالد از درد سوگواری
چون باد صبحدم را باشد زتو پیامی
شمع سحر نماید در پاش جانسپاری
لیلای لاله در دشت زد خیمه از سر ناز
مجنون ابر کرده آغاز اشکباری
طاوس وش چو روزی اندر خرام آئی
بر خویشتن بخندند کبکان کوهساری
مسکین تست نرگس زآن تاج دارد از زر
در عشق تو کند فخر لاله زداغداری
ای لعبت بهشتی در جنت ار خرامی
غلمان غلامت آید وز حوریان حواری
از زلف او حدیثی آشفته در قلم آر
کاز رشک خون کنی باز تو نافه تتاری
بهبود کی پذیرد ناسور دل خدا را
زلفت بمشکبیزی نافت بمشکباری
در بحر طبع الفت غوصی کن از سر شوق
در مدح شاهت ار هست میل گهر نثاری
حیدر شفیع محشر آئینه دار حیدر
کو را نگفته مدحت غیر از جناب باری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
مگر ای عشق سر پرسش عشاق نداری
یا که داری و نظر بر من مشتاق نداری
ایکه زآهنگ مخالف روی از راه بمجلس
راستی آگهی از نغمه عشاق نداری
نه گمانم که شبی روز شود در همه عمر
گر تو چون خور نظری بر همه آفاق نداری
چون توئی چشمه خورشید جهان شد زتو روشن
از چه بر ساحت عاشق سر اشراق نداری
عهدت از مهد بپایان ببرم تا بلحدهم
تا نگوئی سر پائیدن میثاق نداری
مددی زهر غمم میکشد و تلخی تریاق
غفلتت چیست مگر ساقی تریاق نداری
بتغافل مگذر رفته خلافی اگر از من
می بیاور مگر آن آتش حراق نداری
گر من آشفته ام و رند و نظرباز و قلندر
خبر از صومعه زاهد زراق نداری
دست من گیر تو ای دست خدا از سر رحمت
کاینچنین بی سر و پا در همه آفاق نداری
یا که داری و نظر بر من مشتاق نداری
ایکه زآهنگ مخالف روی از راه بمجلس
راستی آگهی از نغمه عشاق نداری
نه گمانم که شبی روز شود در همه عمر
گر تو چون خور نظری بر همه آفاق نداری
چون توئی چشمه خورشید جهان شد زتو روشن
از چه بر ساحت عاشق سر اشراق نداری
عهدت از مهد بپایان ببرم تا بلحدهم
تا نگوئی سر پائیدن میثاق نداری
مددی زهر غمم میکشد و تلخی تریاق
غفلتت چیست مگر ساقی تریاق نداری
بتغافل مگذر رفته خلافی اگر از من
می بیاور مگر آن آتش حراق نداری
گر من آشفته ام و رند و نظرباز و قلندر
خبر از صومعه زاهد زراق نداری
دست من گیر تو ای دست خدا از سر رحمت
کاینچنین بی سر و پا در همه آفاق نداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۴
با من ای عشق اگر عهد کهن تازه کنی
مصحف دل که زهم ریخته شیرازه کنی
حسن را بی مدد تو نبود جلوه به دل
به یکی جذبه بهر هفت تواش غازه کنی
غیر می دفع خمارت نکند وقت صبوح
تا بفردای قیامت که تو خمیازه کنی
پاره پوست که بر چوب ببندد مطرب
به یکی نغمه تواش ساز خوش آوازه کنی
دو جهان بی تو بچشم است چو چشم سوزن
چشم سوزن که بود با تو چو دروازه کنی
چار طبعی که همه مختلف آمد به مزاج
به اشاره تو توانی به یک اندازه کنی
تو همان دست خداوندی معمار ازل
طرح آشفته توانی که شها تازه کنی
مصحف دل که زهم ریخته شیرازه کنی
حسن را بی مدد تو نبود جلوه به دل
به یکی جذبه بهر هفت تواش غازه کنی
غیر می دفع خمارت نکند وقت صبوح
تا بفردای قیامت که تو خمیازه کنی
پاره پوست که بر چوب ببندد مطرب
به یکی نغمه تواش ساز خوش آوازه کنی
دو جهان بی تو بچشم است چو چشم سوزن
چشم سوزن که بود با تو چو دروازه کنی
چار طبعی که همه مختلف آمد به مزاج
به اشاره تو توانی به یک اندازه کنی
تو همان دست خداوندی معمار ازل
طرح آشفته توانی که شها تازه کنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۵
ای ترک از تیر نظر تو آفت روئین تنی
شیر ار بود آهو فکن تو آهوی شیر افکنی
بر برگ لاله سنبلی یا سبزه بر گرد گلی
بگرفته ای خاتم زجم ای خط مگر اهریمنی
ای زلف پرچین و گره بر گو کمندی یا زره
بر گردن مه چنبری بر مهر تابان جوشنی
ای مو بر آن رو غازه ای مشک تری و تازه ای
با اینکه نار چهره را پیوسته در پیراهنی
ای چشم فتان ساحری ای ترک غضبان کافری
در خوردن خون ماهری در جادوئی بس پرفنی
پیر مغان موسی بود می شعله سینا بود
از خاک پاک میکده لابد تو طور ایمنی
در دیده هرگز نائیم ای شاهد هر جائیم
با اینکه تو خورشید سان در دشت و کوی و برزنی
در جلوه گه لیلاستی گه در نظر عذراستی
گه مظهر سلماستی شیرین گهی در ارمنی
جانان جان و جان تن آرام دل و روح بدن
گفتم مگر دوری زمن چون نیک دیدم با منی
شیر ار بود آهو فکن تو آهوی شیر افکنی
بر برگ لاله سنبلی یا سبزه بر گرد گلی
بگرفته ای خاتم زجم ای خط مگر اهریمنی
ای زلف پرچین و گره بر گو کمندی یا زره
بر گردن مه چنبری بر مهر تابان جوشنی
ای مو بر آن رو غازه ای مشک تری و تازه ای
با اینکه نار چهره را پیوسته در پیراهنی
ای چشم فتان ساحری ای ترک غضبان کافری
در خوردن خون ماهری در جادوئی بس پرفنی
پیر مغان موسی بود می شعله سینا بود
از خاک پاک میکده لابد تو طور ایمنی
در دیده هرگز نائیم ای شاهد هر جائیم
با اینکه تو خورشید سان در دشت و کوی و برزنی
در جلوه گه لیلاستی گه در نظر عذراستی
گه مظهر سلماستی شیرین گهی در ارمنی
جانان جان و جان تن آرام دل و روح بدن
گفتم مگر دوری زمن چون نیک دیدم با منی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
ای کودک ماهرو چه نامی
ای لعبت سرو قد کدامی
مردم نه ای پرده نه چه جنسی
حوری ملکی بگو چه نامی
نامی نرود زحور و غلمان
آنجا که تو خوبرو غلامی
سرهنگ بفوج دلبرانی
خوبی زتو یافته نظامی
چون زلف و رخ تو در نظر هست
کو هیچ میان صبح و شامی
با ماه چه نسبتت که هر روز
او ناقص و تو مه تمامی
جز جام که از تو کامیاب است
زآن لب که گرفته است کامی
ای خال تو دانه بهشتی
ای زلف براه عقل دامی
از شیر نشسته ای دهان را
در خوردن خون در اهتمامی
خاصان بکشی به نیم غمزه
یک غمزه تمام و قتل عامی
می نوش ببزم خرقه پوشان
لب خشک اگر مه صیامی
چون مست شدی بتا بپا کن
آشوب قیامت از قیامی
آنگاه سروش غیب در گوش
زآشفته بگویدت پیامی
تا بشنوی و شوی غزل سنج
در بزم به بهترین کلامی
در مدح علی که ایزدش گفت
در رتبه تو هشتمین امامی
ای لعبت سرو قد کدامی
مردم نه ای پرده نه چه جنسی
حوری ملکی بگو چه نامی
نامی نرود زحور و غلمان
آنجا که تو خوبرو غلامی
سرهنگ بفوج دلبرانی
خوبی زتو یافته نظامی
چون زلف و رخ تو در نظر هست
کو هیچ میان صبح و شامی
با ماه چه نسبتت که هر روز
او ناقص و تو مه تمامی
جز جام که از تو کامیاب است
زآن لب که گرفته است کامی
ای خال تو دانه بهشتی
ای زلف براه عقل دامی
از شیر نشسته ای دهان را
در خوردن خون در اهتمامی
خاصان بکشی به نیم غمزه
یک غمزه تمام و قتل عامی
می نوش ببزم خرقه پوشان
لب خشک اگر مه صیامی
چون مست شدی بتا بپا کن
آشوب قیامت از قیامی
آنگاه سروش غیب در گوش
زآشفته بگویدت پیامی
تا بشنوی و شوی غزل سنج
در بزم به بهترین کلامی
در مدح علی که ایزدش گفت
در رتبه تو هشتمین امامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۷
در طور دلم نور صفت جلوه گر آیی
شب شعله شوی باز و چو شمعم به سر آیی
سودا نهمت نام و یا عشق کدامی
هر روزه به رنگ دگری جلوه گر آیی
گه بانگ انا لحق به سر دار، برآری
منصور صفت گه به سردار برآیی
گه در دم نائی بدمی نغمه دلکش
گه ناله جان سوزی از نی بدر آیی
یعقوب شوی گاه به یوسف بنهی دل
گه گاه به رنگ پدر و گه پسر آیی
گه گلبن و گه گل به سر شاخ به گلزار
گه بلبل و بر جلوه گل نغمه گر آیی
گه می شوی اندر خم استاد فلاطون
گه ساقی و گه نشئه و گاهی اثر آیی
گه دجله نیلی به ره موسی فرعون
گه بهر خلیل الله باغ از شرر آیی
گه بردم عیسی به دمی پرورش روح
گه اژدر موسی شده و سحر خور آیی
گه لیلی طنازی اندر حشم ناز
مجنون شوی آنگاه به کوه و کمر آیی
اندر همه ذرات عیانی و نهانی
نادیده و بینند چو نور بصر آیی
بازآ به سرم یار خدا را زسر مهر
تا سعد شود نحس چو تو در صفر آیی
گر ماه صفر نحس توئی اصل سعادت
اکسیر نحاسی و بمس خورده از آیی
هم مظهر حقی توو هم مظهر آثار
نبود عجب ار زآنکه بهر رنگ برآیی
آشفته به درگاه تو ای شاهد پنهان
گر جور بسی برده تواش دادگر آیی
شاهنشه امکانی و در طوس غریبی
شاید که غریبان را وقتی بسر آیی
شب شعله شوی باز و چو شمعم به سر آیی
سودا نهمت نام و یا عشق کدامی
هر روزه به رنگ دگری جلوه گر آیی
گه بانگ انا لحق به سر دار، برآری
منصور صفت گه به سردار برآیی
گه در دم نائی بدمی نغمه دلکش
گه ناله جان سوزی از نی بدر آیی
یعقوب شوی گاه به یوسف بنهی دل
گه گاه به رنگ پدر و گه پسر آیی
گه گلبن و گه گل به سر شاخ به گلزار
گه بلبل و بر جلوه گل نغمه گر آیی
گه می شوی اندر خم استاد فلاطون
گه ساقی و گه نشئه و گاهی اثر آیی
گه دجله نیلی به ره موسی فرعون
گه بهر خلیل الله باغ از شرر آیی
گه بردم عیسی به دمی پرورش روح
گه اژدر موسی شده و سحر خور آیی
گه لیلی طنازی اندر حشم ناز
مجنون شوی آنگاه به کوه و کمر آیی
اندر همه ذرات عیانی و نهانی
نادیده و بینند چو نور بصر آیی
بازآ به سرم یار خدا را زسر مهر
تا سعد شود نحس چو تو در صفر آیی
گر ماه صفر نحس توئی اصل سعادت
اکسیر نحاسی و بمس خورده از آیی
هم مظهر حقی توو هم مظهر آثار
نبود عجب ار زآنکه بهر رنگ برآیی
آشفته به درگاه تو ای شاهد پنهان
گر جور بسی برده تواش دادگر آیی
شاهنشه امکانی و در طوس غریبی
شاید که غریبان را وقتی بسر آیی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۸
مردم دیده منی نور دو چشم مردمی
جز تو پری کجا کند جلوه بشکل آدمی
باغ و بهار مردمان گر زگلست و یاسمین
باغ و بهار من توئی ای تو بهار خرمی
چون تو مسیح دم بتی شاید کاید از عدم
روح قدس بمریمی دم زند ار بهمدمی
زلف سیاه اهرمن چهره بهشت جاودان
وای بحال آدمی خانه کند چو گندمی
نوبت شاهی ار زنی میسزدت که از شرف
کاکل و زلف تو کند بر مه و مهر پرچمی
هست زجنبش مژه چاک دل رفوی او
سحر مبین که در دمی تیری کرد و مرهمی
زلف تو کعبه جهان خال سیاه تو حجر
محرم تشنه را کند گو لب لعل زمزمی
خسرو محتشم شدم مالک ملک جم شدم
کرد چو آن عقیق لب از سر مهر خاتمی
جادوی چشم را بگو با همه مستی از کجا
کرده بدست زابروان تیغ کجی بدین خمی
از سرمستی ای سیه تیغ مکش بروی مه
شق قمر بود گنه جز زنبی هاشمی
خاتم خیل انبیا صاحب رتبه دنی
آنکه بغیر حیدرش کس نه سزای محرمی
آشفته بعقده ی ناخن تو گره گشا
شاید اگر برآریش زین خم و پیچ درهمی
جز تو پری کجا کند جلوه بشکل آدمی
باغ و بهار مردمان گر زگلست و یاسمین
باغ و بهار من توئی ای تو بهار خرمی
چون تو مسیح دم بتی شاید کاید از عدم
روح قدس بمریمی دم زند ار بهمدمی
زلف سیاه اهرمن چهره بهشت جاودان
وای بحال آدمی خانه کند چو گندمی
نوبت شاهی ار زنی میسزدت که از شرف
کاکل و زلف تو کند بر مه و مهر پرچمی
هست زجنبش مژه چاک دل رفوی او
سحر مبین که در دمی تیری کرد و مرهمی
زلف تو کعبه جهان خال سیاه تو حجر
محرم تشنه را کند گو لب لعل زمزمی
خسرو محتشم شدم مالک ملک جم شدم
کرد چو آن عقیق لب از سر مهر خاتمی
جادوی چشم را بگو با همه مستی از کجا
کرده بدست زابروان تیغ کجی بدین خمی
از سرمستی ای سیه تیغ مکش بروی مه
شق قمر بود گنه جز زنبی هاشمی
خاتم خیل انبیا صاحب رتبه دنی
آنکه بغیر حیدرش کس نه سزای محرمی
آشفته بعقده ی ناخن تو گره گشا
شاید اگر برآریش زین خم و پیچ درهمی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۹
صبا تو نفخه ی عنبر در آستین داری
مگر عبور بر آن زلف عنبرین داری
گرفته ای تو ز تاتار طره اش تاری
که تبت ختن چین در آستین داری
بهر سپهر یکی کوکب درخشان هست
تو مهر و مه به رخ و زهره در جبین داری
به برگ لاله پراکنده غالیه از خط
به زلف و سنبل بویا به یاسمین داری
دهی پیام زنوشین لبت به اغیارم
فغان که زهر مذابم در انگبین داری
هزار همچو سلیمان مسخر حکمت
چه نقش بود ندانم که در نگین داری
تو خود به جنس بشر ای پسر نمی مانی
مگر سرشت ز حور و ملک عجین داری
اگر تو سرو روانی چرا به برزن و کوی
و گر تو ماه چرا خانه در زمین داری
به مدح حیدر و آشفته وش نوا سنجی
ز پادشاه زمان چشم آفرین داری
مگر عبور بر آن زلف عنبرین داری
گرفته ای تو ز تاتار طره اش تاری
که تبت ختن چین در آستین داری
بهر سپهر یکی کوکب درخشان هست
تو مهر و مه به رخ و زهره در جبین داری
به برگ لاله پراکنده غالیه از خط
به زلف و سنبل بویا به یاسمین داری
دهی پیام زنوشین لبت به اغیارم
فغان که زهر مذابم در انگبین داری
هزار همچو سلیمان مسخر حکمت
چه نقش بود ندانم که در نگین داری
تو خود به جنس بشر ای پسر نمی مانی
مگر سرشت ز حور و ملک عجین داری
اگر تو سرو روانی چرا به برزن و کوی
و گر تو ماه چرا خانه در زمین داری
به مدح حیدر و آشفته وش نوا سنجی
ز پادشاه زمان چشم آفرین داری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ما را سپرده است به ساقی حبیب ما
نیکو خلیفه ای ست که دارد ادیب ما
مخمور شوق را می وصل است سازگار
ما خسته ایم و ساقی کوثر طبیب ما
معشوق ماست ساقی گلچهره ای که هست
در عشق او خدا و پیمبر رقیب ما
ناقوس بت پرستی ما زنگ حیدری ست
از شوق اوست در پی گل عندلیب ما
یارب سلیم لعل و گهر را چه می کند
یک پاره ای ز درّ نجف کن نصیب ما
تا کی بود ز راه خطا، پیچ و تاب ما
یارب کجاست هادی راه صواب ما
آتش زدیم و چون پر پروانه سوختیم
حرف خطا، به آب نرفت از کتاب ما
عالم ز کفر همچو دل شب سیاه شد
کی باشد آنکه تیغ کشد آفتاب ما
جان انتظار مقدم خورشید می کشد
چون شمع صبح نیست عبث اضطراب ما
عذر گنه به حشر بود لطف او سلیم
عاجز نمی شود دل حاضر جواب ما
نیکو خلیفه ای ست که دارد ادیب ما
مخمور شوق را می وصل است سازگار
ما خسته ایم و ساقی کوثر طبیب ما
معشوق ماست ساقی گلچهره ای که هست
در عشق او خدا و پیمبر رقیب ما
ناقوس بت پرستی ما زنگ حیدری ست
از شوق اوست در پی گل عندلیب ما
یارب سلیم لعل و گهر را چه می کند
یک پاره ای ز درّ نجف کن نصیب ما
تا کی بود ز راه خطا، پیچ و تاب ما
یارب کجاست هادی راه صواب ما
آتش زدیم و چون پر پروانه سوختیم
حرف خطا، به آب نرفت از کتاب ما
عالم ز کفر همچو دل شب سیاه شد
کی باشد آنکه تیغ کشد آفتاب ما
جان انتظار مقدم خورشید می کشد
چون شمع صبح نیست عبث اضطراب ما
عذر گنه به حشر بود لطف او سلیم
عاجز نمی شود دل حاضر جواب ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای ز چشمت خفته در چشم غزالان نازها
بسته رفتار خوشت از کبک، چشم بازها
شعله گردد آشیان ها را گل روی سبد
چون ز شوقت عندلیبان برکشند آوازها
با ملایک ناله ام در شوخی و لرزد سپهر
همچو بام خانه از پای کبوتر بازها
بیخودی از نغمه در محفل مرا بیهوده نیست
می رسد بر گوش، آواز توام از سازها
در هوای نخل قدت می تپد در خون دلم
همچو مرغ بسمل از کوتاهی پروازها
از درون سینه باشد ساده لوحان ترا
همچو خیل ماهیان از آب پیدا رازها
از سرود دل به یاد قامتت گردد بلند
چون صنوبر از سراپایم صدای سازها
می گساران صولتی دارند، ازان گردیده زرد
کز تذرو مست ترسیده ست چشم بازها
غیر خود را چون به من سنجد، که نتوانند زد
با سلیمان لاف همچشمی کبوتربازها
سهل باشد مرده را گر زنده می سازد سلیم
همچو عیسی از لب او دیده ام اعجازها
بسته رفتار خوشت از کبک، چشم بازها
شعله گردد آشیان ها را گل روی سبد
چون ز شوقت عندلیبان برکشند آوازها
با ملایک ناله ام در شوخی و لرزد سپهر
همچو بام خانه از پای کبوتر بازها
بیخودی از نغمه در محفل مرا بیهوده نیست
می رسد بر گوش، آواز توام از سازها
در هوای نخل قدت می تپد در خون دلم
همچو مرغ بسمل از کوتاهی پروازها
از درون سینه باشد ساده لوحان ترا
همچو خیل ماهیان از آب پیدا رازها
از سرود دل به یاد قامتت گردد بلند
چون صنوبر از سراپایم صدای سازها
می گساران صولتی دارند، ازان گردیده زرد
کز تذرو مست ترسیده ست چشم بازها
غیر خود را چون به من سنجد، که نتوانند زد
با سلیمان لاف همچشمی کبوتربازها
سهل باشد مرده را گر زنده می سازد سلیم
همچو عیسی از لب او دیده ام اعجازها
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای ز مژگانت مرا چون خوشه در دل تیرها
بر سرم چون برگ بید از غمزه ات شمشیرها
خفته در راه تو از عجز ای غزال شیرگیر
دست بر بالای یکدیگر نهاده شیرها
گرچه در راه تو عمرم صرف شد چون گردباد
دارم از ریگ بیابان بیشتر تقصیرها
صیدگاه کیست این صحرا که از زخم خدنگ
سایه پنداری پلنگ است از پی نخجیرها
فکر اسباب تعلق کردن از دیوانگی ست
موج دریای جنون ماست این زنجیرها
سایه ی تیغ است عاشق را مقام عافیت
برگ نی باشد حصاری از برای شیرها
کفر و دین را عشق صلحی داد کز اندام خود
چون زره کردند جوهر را برون شمشیرها
نیست آزادی سلیم از حلقه ی فتراک عشق
صیدگاه اوست عالم، ما همه نخجیرها
بر سرم چون برگ بید از غمزه ات شمشیرها
خفته در راه تو از عجز ای غزال شیرگیر
دست بر بالای یکدیگر نهاده شیرها
گرچه در راه تو عمرم صرف شد چون گردباد
دارم از ریگ بیابان بیشتر تقصیرها
صیدگاه کیست این صحرا که از زخم خدنگ
سایه پنداری پلنگ است از پی نخجیرها
فکر اسباب تعلق کردن از دیوانگی ست
موج دریای جنون ماست این زنجیرها
سایه ی تیغ است عاشق را مقام عافیت
برگ نی باشد حصاری از برای شیرها
کفر و دین را عشق صلحی داد کز اندام خود
چون زره کردند جوهر را برون شمشیرها
نیست آزادی سلیم از حلقه ی فتراک عشق
صیدگاه اوست عالم، ما همه نخجیرها
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سخن بست از لبم احرام طوف کعبه ی دل ها
تماشا کن درو چون کاروان کعبه محمل ها
ز زهد و توبه در کار دلم صد عقده افتاده ست
بیا ساقی مرا آزاد کن از قید مشکل ها
بود سبب ذقن نقل می تحقیق، عارف را
بیابان حرم را بر سر چاه است منزل ها
ز نی آموز در صحرا سماع بیخودی کردن
کمانچه وار باشی چند، کون جنبان محفل ها؟
درین صحرا که بیش از دانه دهقان خفته در خاکش
به خود اندیشه ای کن تا چه خواهد بود حاصل ها
به دریایی که همچون نوح، من افکنده ام لنگر
سفینه بر سر موجش بود تابوت ساحل ها
قیاس مهر و کین هر کسی از خاطر خود کن
به هم چون دانه های سبحه راهی هست از دل ها
سلیم امشب به یاد تربت حافظ قدح نوش است
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
تماشا کن درو چون کاروان کعبه محمل ها
ز زهد و توبه در کار دلم صد عقده افتاده ست
بیا ساقی مرا آزاد کن از قید مشکل ها
بود سبب ذقن نقل می تحقیق، عارف را
بیابان حرم را بر سر چاه است منزل ها
ز نی آموز در صحرا سماع بیخودی کردن
کمانچه وار باشی چند، کون جنبان محفل ها؟
درین صحرا که بیش از دانه دهقان خفته در خاکش
به خود اندیشه ای کن تا چه خواهد بود حاصل ها
به دریایی که همچون نوح، من افکنده ام لنگر
سفینه بر سر موجش بود تابوت ساحل ها
قیاس مهر و کین هر کسی از خاطر خود کن
به هم چون دانه های سبحه راهی هست از دل ها
سلیم امشب به یاد تربت حافظ قدح نوش است
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
محبت از دل ما شسته نقش کینه خواهی را
زیارت می کند چون کعبه برق ما سیاهی را
ز فیض پرتو دل شکرها دارم درین گلشن
که گلچین چراغم کرده باد صبحگاهی را
شهان را چشم بر عالم گشودن عیب می باشد
بیاموزند کاش ازباز خود، صاحب کلاهی را
سیاهی کعبه چند از جامه ی خود می زند بر ما؟
همه کس دارد از عشق این لباس دادخواهی را
نیم در عشق او چون دیگران، آری کجا دارد
خس و خاشاک دریا آبروی خار ماهی را
سلیم آن گل، گذاری کاشکی سوی چمن آرد
که از سر لاله بگذارد هوای کج کلاهی را
زیارت می کند چون کعبه برق ما سیاهی را
ز فیض پرتو دل شکرها دارم درین گلشن
که گلچین چراغم کرده باد صبحگاهی را
شهان را چشم بر عالم گشودن عیب می باشد
بیاموزند کاش ازباز خود، صاحب کلاهی را
سیاهی کعبه چند از جامه ی خود می زند بر ما؟
همه کس دارد از عشق این لباس دادخواهی را
نیم در عشق او چون دیگران، آری کجا دارد
خس و خاشاک دریا آبروی خار ماهی را
سلیم آن گل، گذاری کاشکی سوی چمن آرد
که از سر لاله بگذارد هوای کج کلاهی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
یک شب از بخت زبون شمعی نشد همدوش ما
برنخیزد صبح جز خمیازه از آغوش ما
در محبت تا حدیث پندگویان نشنود
مغز سر چون شیشه ی می پنبه شد در گوش ما
نکهت گل بیخودی می آورد دیوانه را
بوی او آورد باد و برد عقل و هوش ما
خامی از کار جهان، مستان چو آتش می برند
باده گردد پخته در میخانه ها از جوش ما
لب به دشواری گشاید در سخن آشفته دل
چشم خواب آلوده را ماند لب خاموش ما
عشق پنهان فاش خواهد گشت از آهم سلیم
سخت دودی می کند این آتش خس پوش ما
برنخیزد صبح جز خمیازه از آغوش ما
در محبت تا حدیث پندگویان نشنود
مغز سر چون شیشه ی می پنبه شد در گوش ما
نکهت گل بیخودی می آورد دیوانه را
بوی او آورد باد و برد عقل و هوش ما
خامی از کار جهان، مستان چو آتش می برند
باده گردد پخته در میخانه ها از جوش ما
لب به دشواری گشاید در سخن آشفته دل
چشم خواب آلوده را ماند لب خاموش ما
عشق پنهان فاش خواهد گشت از آهم سلیم
سخت دودی می کند این آتش خس پوش ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تویی که تیغ چو آب تو کشته آتش را
به زهر چشم، عتاب تو کشته آتش را
ز باد، آتش اگرچه همیشه زنده شود
نسیم طرف نقاب تو کشته آتش را
به خون گرم گر آلوده است نیست عجب
به تیغ موجب شراب تو کشته آتش را
به سوختن بردم عشق، خوش تماشایی ست
به جرم این که کباب تو کشته آتش را
مجال لاف زبان آوری به شعله نداد
سلیم، طبع چو آب تو کشته آتش را
به زهر چشم، عتاب تو کشته آتش را
ز باد، آتش اگرچه همیشه زنده شود
نسیم طرف نقاب تو کشته آتش را
به خون گرم گر آلوده است نیست عجب
به تیغ موجب شراب تو کشته آتش را
به سوختن بردم عشق، خوش تماشایی ست
به جرم این که کباب تو کشته آتش را
مجال لاف زبان آوری به شعله نداد
سلیم، طبع چو آب تو کشته آتش را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ای تازه رو، ز زخم خدنگ تو داغ ما
از روغن کمان تو روشن چراغ ما
با نکهت تو صحبت ما درگرفته است
ای کاش بوی گل نخورد بر دماغ ما
راضی جنون ما به گریبان پاره نیست
از چاک سینه شد گل صد برگ، داغ ما
در عشق هرگز از دل ما آه سر نزد
آیینه ایم و دود ندارد چراغ ما
آگاه نیست خضر ز احوال ما سلیم
عنقا کجاست تا به تو گوید سراغ ما
از روغن کمان تو روشن چراغ ما
با نکهت تو صحبت ما درگرفته است
ای کاش بوی گل نخورد بر دماغ ما
راضی جنون ما به گریبان پاره نیست
از چاک سینه شد گل صد برگ، داغ ما
در عشق هرگز از دل ما آه سر نزد
آیینه ایم و دود ندارد چراغ ما
آگاه نیست خضر ز احوال ما سلیم
عنقا کجاست تا به تو گوید سراغ ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
به گوش کس نبود آشنا حکایت ما
رموز عشق بود سر بسر روایت ما
خوشم به صحبت عنقا، که غیر ازو عمری ست
کسی نیامده از جانب ولایت ما
به کینه جویی خصم از میانه ی احباب
کسی نکرد جز افتادگی حمایت ما
دو گوشواره ی عرشند بر هم ارزانی
فغان بی اثر و آه بی سرایت ما
سلیم شکوه چه حاصل ازو که گوهر گوش
شده ست پنبه ی آن گوش از شکایت ما
رموز عشق بود سر بسر روایت ما
خوشم به صحبت عنقا، که غیر ازو عمری ست
کسی نیامده از جانب ولایت ما
به کینه جویی خصم از میانه ی احباب
کسی نکرد جز افتادگی حمایت ما
دو گوشواره ی عرشند بر هم ارزانی
فغان بی اثر و آه بی سرایت ما
سلیم شکوه چه حاصل ازو که گوهر گوش
شده ست پنبه ی آن گوش از شکایت ما