عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
رهنمایی چون کنم در دیدن او دیده را؟
حاجت تعلیم نبود مردم فهمیده را
هر کسی بیرون نمی آرد سری از زلف او
شانه داند معنی این مصرع پیچیده را
گفتم از اشکم مگر گردون بپرهیزد، ولی
نیست بیم از گریه ام این گرگ باران دیده را
در زمان طالع ما تیره روزان بس نشد
فتنه زاییدن شب گیسو به خون غلتیده را
التفات و مهربانی را عبث ضایع مکن
مشکل است اصلاح کردن خاطر رنجیده را
دیده را از دیدن رویت تسلی ساختم
چون دهم تسکین نمی دانم دل نادیده را؟
عیب شاکر کی شود ظاهر سلیم از شعر فهم؟
با محک نشناخت هرگز کس زر دزدیده را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
چشمت ز ناز بسته به نظاره راه را
زنجیر کرده است ز مژگان نگاه را
کرد از حجاب حسن تو یوسف ز بس عرق
از سرگذشت آب چو فواره چاه را
در هند سوخت شوق کمرهای نازکم
پیران خورند حسرت موی سیاه را
کارم چو گردباد بود خاک بیختن
گم کرده ام به بادیه ی شوق، راه را
در راه شوقم از مه کنعان خبر کجاست
مجنون او نه چاه شناسد نه ماه را
چون ترک سر کنند کسانی که بسته اند
زیر گلوی خویش چون شاهین کلاه را؟
اندیشه روز حشر ز مستی مکن سلیم
عذری بس است پیش کریمان گناه را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
کند به راه تو پامال، آسمان ما را
حباب آبله ی پاست موج دریا را
هوای کعبه ی کوی تو مضطرب دارد
چو خیل مور سراسیمه، ریگ صحرا را
به گریه، دیده ای از دل کریم تر دارم
به خاک ریخته ابر آبروی دریا را
ز پای راهروان تو تا قیامت ماند
نشان آبله بر روی، سنگ سودا را
همین هما نخورد ز استخوان من روزی
که آب و دانه ز اشک من است عنقا را
تلاش آب بقا ای سکندر این همه چیست
نمی دهند به کس خود دوبار دنیا را
گریزپاست نشاط جهان، درین گلشن
ز دست خود نگذاری تذرو مینا را
برای فتنه جهان را بهانه بسیار است
نسیمی از پی طوفان بس است دریا را
صدا چگونه برآید، که این سیه چشمان
به سنگ سرمه شکستند شیشه ی ما را
سلیم، خوابت اگر شب نمی برد در عشق
چو شمع چرب کن از مغز سر، کف پا را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
سینه ریشانیم و دارد آن دهن درمان ما
ای نمکدان لب لعل تو مرهم دان ما
دامن ما ز انتظار لخت دل چون لاله سوخت
خار راه گریه باشد تا به کی مژگان ما
شعله می لرزد ز غیرت همچو شاخ سرخ بید
هر کجا در جلوه آید پیکر عریان ما
با چنین عمری که ما با حال خود درمانده ایم
کس نمی داند چه می خواهد اجل از جان ما
طبع ناهموار را اصلاح نتوانست کرد
همچو موج از شرمساری آب شد سوهان ما
نیست تنها جلوه گاهش روی دریا همچو خضر
در بیابان بیشتر پیدا شود طوفان ما
گرچه عریانیم، خالی از رعونت نیستیم
پوست بر اندام باشد جامه ی چسبان ما
چون کهنسالان برون آرد مگر دندان نو
تا کلید بخت بگشاید در زندان ما
بر سر خوان وصال از حسرت دوشین سلیم
در دهن چون شبنم گل آب شد دندان ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ریزد ز بس غبار دل از هر فغان ما
پر خاک شد چو حلقه ی دام آشیان ما
ترسان ز هجر یار ز بس جان سپرده ایم
منقار زاغ زرد شد از استخوان ما
با قامت خمیده ره راست می رویم
هرگز نجسته تیر خطا از کمان ما
ارباب هوش پی به معانی نمی برند
دیوانه ذوق می کند از داستان ما
از ننگ خضر بس که نهفتیم راز خویش
شد خاک، حرف تشنه لبی در دهان ما
هرگز کسی سلیم ندیده ست آفتی
چون تیغ آفتاب ز تیغ زبان ما
خوش آن زمان که سر مهر بود خوبان را
کرشمه منع نمی کرد آه و افغان را
چنین نبود در وصل بسته بر دل ها
نداشت قفل حرم، پره ی بیابان را
ز ضعف، بند قبا آستین من شده است
نشانه ای به ازین نیست عشق پنهان را
به پیش باده فروش آن قدر گرو جمع است
که نام نیست در آن خاتم سلیمان را
ز قید، کیست که آزادی آرزو نکند؟
ز کاهلی ست ثبات قدم غلامان را
به نوبهار جوانی ز کف پیاله منه
که می ز موج کند ریشخند، پیران را
ز فوت گشتن دندان چه غم، سلامت باد
زبان ما که ولی نعمت است دندان را!
ازو هزار کرامات دیده ایم سلیم
شراب کهنه بود پیر جام، مستان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
آیینه کجا دیده ست، رخسار چو ماهش را
با سرمه چه آمیزش، مژگان سیاهش را
گاهی نظری از لطف می کرد به سوی من
بخت سیهم رم داد آهوی نگاهش را
ای مور به این اندام، سرخیل سلیمانی
دیگر چه ازو خواهی، بردار کلاهش را
سنجیده کسی بیند گر جانب این گلشن
برقی به کمین باشد هر برگ گیاهش را
از چشم سلیم ای غیر، پیدا صف مژگان نیست
برداشته با دیده، خار و خس راهش را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دیوانه ایم و وادی عشق است دشت ما
آید پیاده گل ز گلستان به گشت ما
از کس مپرس آنچه به ما رفته زین محیط
از سطرهای موج بخوان سرگذشت ما
آسان بود شکست صف بیدلان عشق
یک ناوک از نگاه تو و هفت و هشت ما
رسوای کوی عشق چو خورشید محشریم
از بام آسمان، فلک افکنده طشت ما
نازد به اشک و آه دلم کوی او سلیم
چون ملک ری به آب و هوای طرشت ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
برق عشق آمد که سوزد خرمن تدبیر را
با گریبان کار افتد دست دامنگیر را
نام من در دفتر اهل شهادت داخل است
کرده ام روشن سواد جوهر شمشیر را
پاسبان مستی ما نیست غیر از تیغ عشق
برگ نی باشد مگس ران وقت خفتن شیر را
از طلسم هند آزادی تجرد می دهد
چاره عریانی بود این خاک دامنگیر را
چون منی را طاقت چندین علایق از کجاست
فیل نتواند کشیدن این قدر زنجیر را
همچو شاهینی که مرغی را کمین سازد سلیم
تا هوا گیرد دل من می رباید تیر را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
سرو چون سایه ز پی آمده رفتار ترا
نرگس زن شده گل، گوشه ی دستار ترا
پای مجنون تو در سلسله کی بند شود
طوق و زنجیر رکاب است طلبکار ترا
عهد کردم که گر این بار به کوی تو رسم
سرمه ی دیده کنم سایه ی دیوار ترا
ای برهمن، شود از صدق تو گر شیخ آگاه
تار تسبیح کند رشته ی زنار ترا
قیمت خاک ز جنس تو بود بیش سلیم
خاک بادا به سر این رونق بازار ترا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
دلم به عشق هلاک است کینه خواهی را
که دام عیش بود موج بحر ماهی را
کسی که باخته نقد شباب را، داند
که گریه نیست عبث شمع صبحگاهی را
گدای میکده آرد فرو چو شیشه ز طاق
به زیر پای نهد تخت پادشاهی را
ز نسبت خط و خال تو برق چون لاله
درون دیده ی خود جا دهد سیاهی را
خراب آنکه مرا خواهد از شراب کند
چو ابلهی ست که راند به آب ماهی را
فغان ز چشم تو، آری پدر مرا می گفت
که ره به خانه مده چون کمان سپاهی را
سلیم، قاتل ما صلح چون کند در حشر
چگونه ما نگذاریم دادخواهی را؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
گرفته از علم سروقد او پیش خیلی را
ز سبزی داغ دارد چهره ی او خال لیلی را
به باغ ای گل نزاکت را به پیش روی او بگذار
که چندان اعتباری نیست مهمان طفیلی را
ازان مجنون شود از دیدن ماه نو آشفته
که می بیند به دست دیگری خلخال لیلی را
ز بس افسانه ی لعلش جهان را دلنشین افتاد
عقیق آسا در آب انداخت انوار سهیلی را
سلیم آشوب محشر را به چشم خویشتن دیده ست
ز مظلومان او هر کس شنیده وای ویلی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
در سر کوی تو شب خاک بود بستر ما
چون شهیدان سر ما بالش زیر سر ما
در تماشاگه دیدار تو ما سوخته ایم
سرمه ی دیده کند آینه خاکستر ما
ما ترقی بجز از راه تنزل نکنیم
خاک چون دانه کند تربیت اختر ما
آنچه گویند درین قصه، مرصع خوانی ست
جام جمشید نبوده ست به از ساغر ما
از هوای می گلرنگ ندارد آرام
چون گدایان نفسی کشتی بی لنگر ما
همچو آیینه ی دیوار، درین دیر خراب
ریشه ی سبزه ی زنگار بود جوهر ما
پی آگاهی عیب و هنر خویش سلیم
همچو طاووس شد آیینه ی ما هر پر ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ز طوف میکده واجب بود سپاس مرا
که کرد شوق برهمن خداشناس مرا
چنان که سایه ی ابر بهاری از خورشید
ز جلوه ی تو پریشان شود حواس مرا
مگر ز دست تو ای بوالهوس قدح گیرد
هزار مرتبه ضایع شد التماس مرا
نمی کنم به گل و لاله دست، پنداری
که باغبان به چمن برده بهر پاس مرا
مرا به رد و قبول زمانه کاری نیست
اگر کسی نشناسد، تو می شناس مرا
ز بس به جام شراب است الفتم، چون ماه
برد گرفتگی دل، صدای طاس مرا
به چشم پاک بنازم، که هر نفس بلبل
برد به سیر گلستان به التماس مرا!
چنان به سیر چمن بی تکلفانه روم
که عندلیب کند باغبان قیاس مرا
ازان به کشت امل همچو خوشه می لرزم
که موج آب خبر می دهد ز داس مرا
به عزم سیر چمن چون روم ز خانه برون؟
که خارهاست به پا از گل پلاس مرا
ز بس گزند چو یوسف کشیده ام از چاه
چو مار می شود از ریسمان هراس مرا
ز بس که جامه دریدم به عشق و رسوایی
ز تن کناره کند چون علم لباس مرا
چگونه دامن وصل ترا نگه دارم؟
ز کار رفته چو سرپنجه ی حواس مرا
سلیم همچو مسیحا روم به سوی فلک
چه کار مانده درین دیر بی اساس مرا؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
بیا که سوخت ز شوق تو لاله در صحرا
بود به راه تو چشم غزاله در صحرا
خورد ز لاله چو مستان انجمن هر دم
به یاد چشم تو آهو پیاله در صحرا
روم ز شوق تو بیرون ز شهر، تا چو جرس
کنم به کام دل خویش ناله در صحرا
اثر نبود ز مجنون، که دشت پیمایی
چو گردباد به من شد حواله در صحرا
کسی که شورش دریا ندیده، پندارد
که ریخته ست گهر همچو ژاله در صحرا
زگل بپرس که مرغ چمن چه می گوید
که من برآمده ام همچو لاله در صحرا
گریزپاست نشاط زمانه، واقف باش
ز دست خود نگذاری غزاله در صحرا
چو خسته ای که به منزل ز کاروان ماند
سلیم رفته و پیچیده ناله در صحرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
من از میانه برون، یار در کنار مرا
حجاب عشق چه شد، پرده ای بیار مرا
غرور صف شکنی داشتم، چه دانستم
شکست می دهد این گونه یک سوار مرا
فروگرفته ز بس جوش گریه ام بی تو
برآمد ابر ز دامن چو کوهسار مرا
چه سود چوب گل ای دوستان که شور جنون
ز هر بهار فزون است این بهار مرا
ز پاره های دل از بس پر است، پنداری
که آبگینه شکسته ست در کنار مرا
خوشم که کرد به مستی زمانه مشهورم
نیم غلام که خوانند هوشیار مرا
چو رفتم، آمدنم نیست، آفتاب نیم
فغان که خوب ندانسته روزگار مرا
نمی خورم غم خود تا غم تو هست ای دوست
سر تو باد سلامت، به خود چه کار مرا
سپرده ام به تو خود را، تو هم پس از مردن
به خاک رهگذر خویشتن سپار مرا
چو خاک گرچه ندارد وجود من قدری
برای کوری دشمن نگاه دار مرا
کسی ز گمشدگان غیر من سلیم نماند
زمانه داشت ز عنقا به یادگار مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
در دیده ندارم دگر ای عهدشکن آب
تا چند به عالم تو زنی آتش و من آب
تا کی به تمنای گل روی تو باشم
سرگشته ی عالم چو بر اطراف چمن آب
هرگاه گذشتی به دل، از اشک سبک خیز
یک نیزه چو فواره گذشت از سر من آب
سرچشمه ی حیوان به سکندر بگذارد
یک بار خورد خضر گر از چاه ذقن آب
در خاک غریبی جگرم تشنه لبی سوخت
چون ابر عبث برنگرفتم ز وطن آب
دریابد اگر چاشنی تلخی عمرم
از آب بقا خضر کشد دست و دهن آب
همچشم حبابم که اگر چاک نباشد
پیراهن من می شود از شرم به تن آب
از عیب کسی هر که به رویش سخنی گفت
از خجلت آن می شود آیینه ی من آب
سوی چمن عشق، سلیم از پی تسلیم
از موج و حباب آمده با تیغ و کفن آب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
خون گل ریزد درین باغ پرافسون آفتاب
می زند چون ماه بر شبنم شبیخون آفتاب
عمرها رفت و همان بیگانه ای با ما، مگر
در قیامت گرم خواهی شد به ما چون آفتاب؟
از بتان هند هر شب محفلم بتخانه است
می رود از خانه ی من صبح بیرون آفتاب
چند از بیم نم طوفان چشم تر، دهم
پیکر شوریده ی خود را چو مجنون آفتاب
هیچ کس را سینه در عشق تو با من صاف نیست
تیغ بر من می کشد آیینه همچون آفتاب
در شب وصلم شبیخون زد بس بر دل سلیم
صبح می آید برون با تیغ پر خون آفتاب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
بهار است و چمن چون روی محبوب
چو قد یار، هر سروی دل آشوب
دل از موج و دم ماهی گشاید
صفای خانه از آب است و جاروب
کبوتر را فرستادم به سویش
خط آزادی اش دادم ز مکتوب
گروهی نیستند ابنای عالم
که بگذارند یوسف را به یعقوب
به خونخواری جهانی اوفتاده
مرا در پوست، همچون کرم ایوب
قفس از شعله ی آواز ما سوخت
چنین می باشد آتشخانه ی چوب
سخن کردن نمی آید ز هر کس
تو می دانی سلیم این شیوه را خوب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مژده ی حسن قبولم در سخن از اول است
وصل گل پیراهنان تعبیر خواب مخمل است
نشأه ی دولت ندارد کبریای علم را
نخوت دود چراغ افزون ز دود مشعل است
چون فلک یک چشم دارد در هنر سنجی حسود
از برای عیب مردم دیدن اما احول است
بس که از معموره کلفت همچو مجنون برده ام
از برای خاطر من خاک در صحرا تل است
یک گره هرگز ز کار تیره بختان وانکرد
آسمان را ماه نو چون ناخن دست شل است
مردم و آسوده از دردسر عالم شدم
تخته ی تابوت پنداری ز چوب صندل است
عشق را آغاز و انجامی نمی باشد سلیم
روز آخر یار با ما همچو روز اول است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ناله ی ما چون جرس شایسته ی تأثیر نیست
همچو مخمل خواب ما را طالع تعبیر نیست
روی دل هرگز نمی بیند ز ما آشفتگان
همچو داغ آینه، داغی که ناخن گیر نیست
شعله ایم و این خزان ما بهار عمر ماست
همچو می هرچند عاشق کهنه گردد، پیر نیست
دامن گلچین فراخ است ای اسیران قفس
گر گلی خواهید، او را از شما تقصیر نیست
چوب گل کی می کند اصلاح من، چون کرده است
بوی گل دیوانه ام، خود کرده را تدبیر نیست
در طلسم حیرتم دارد جنون دل سلیم
راه بیرون رفتنم از کوچه ی زنجیر نیست