عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
صوفیان بردند از ره چشم جادوی ترا
در کمند وحدت آوردند آهوی ترا
آستین افشانی بی جای این تردامنان
کرد محتاج شراری شعله روی ترا
تندباد بی اصول چرخ ارباب سماع
خصم تمکین ساخت نخل قد دلجوی ترا
زود باشد قرب این پشمینه پوشان، همچو خط
در نظرها زشت سازد روی نیکوی ترا
ترسم آخر ذکر خیر اختلاط این گروه
بر زبان ها افکند لعل سخنگوی ترا
شرط دلسوزی است جان من، که صائب گاه گاه
بر فروزد از نصیحت آتش خوی ترا
در کمند وحدت آوردند آهوی ترا
آستین افشانی بی جای این تردامنان
کرد محتاج شراری شعله روی ترا
تندباد بی اصول چرخ ارباب سماع
خصم تمکین ساخت نخل قد دلجوی ترا
زود باشد قرب این پشمینه پوشان، همچو خط
در نظرها زشت سازد روی نیکوی ترا
ترسم آخر ذکر خیر اختلاط این گروه
بر زبان ها افکند لعل سخنگوی ترا
شرط دلسوزی است جان من، که صائب گاه گاه
بر فروزد از نصیحت آتش خوی ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
گر چه محجوب از نظر کرده است بی جایی ترا
همچنان جوید ز هر جایی تماشایی ترا
از لطافت فکر در کنه تو نتواند رسید
چون تواند درک کردن نور بینایی ترا
آنچنان کز دیدن جان است قاصر دیده ها
پرده چشم جهان بین است پیدایی ترا
چون الف کز اتصال حرف باشد مستقیم
بر نیارد کثرت مردم ز یکتایی ترا
می برم غیرت به هر کس می شود جویای تو
گر چه نتوان یافت می دانم ز جویایی ترا
از حواس خمس مستغنی است ذات کاملت
لازم ذات است گویایی و بینایی ترا
از دو فرمانده نگردد نظم عالم منتظم
شاهد وحدت بود بس عالم آرایی ترا
شش جهت را می کنی از روی خود آیینه زار
نیست از دیدار خود از بس شکیبایی ترا
هر دو عالم را کنی از جلوه گر زیر و زبر
کیست تا مانع تواند شد ز خودرایی ترا
غیر عیب خویش دیدن، گر ز اهل بینشی
نیست صائب حاصل دیگر ز بینایی ترا
همچنان جوید ز هر جایی تماشایی ترا
از لطافت فکر در کنه تو نتواند رسید
چون تواند درک کردن نور بینایی ترا
آنچنان کز دیدن جان است قاصر دیده ها
پرده چشم جهان بین است پیدایی ترا
چون الف کز اتصال حرف باشد مستقیم
بر نیارد کثرت مردم ز یکتایی ترا
می برم غیرت به هر کس می شود جویای تو
گر چه نتوان یافت می دانم ز جویایی ترا
از حواس خمس مستغنی است ذات کاملت
لازم ذات است گویایی و بینایی ترا
از دو فرمانده نگردد نظم عالم منتظم
شاهد وحدت بود بس عالم آرایی ترا
شش جهت را می کنی از روی خود آیینه زار
نیست از دیدار خود از بس شکیبایی ترا
هر دو عالم را کنی از جلوه گر زیر و زبر
کیست تا مانع تواند شد ز خودرایی ترا
غیر عیب خویش دیدن، گر ز اهل بینشی
نیست صائب حاصل دیگر ز بینایی ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
حسن بی پروا به فرمان هوس باشد چرا؟
برق عالمسوز در زنجیر خس باشد چرا
باده پر زور، کار سنگ با مینا کند
مست را اندیشه از بند عسس باشد چرا
تا هوا ابر و چمن پر گل بود، از زهد خشک
آدمی در چار دیوار قفس باشد چرا
دامن غواص پر گوهر شد از پاس نفس
اینقدر غافل کس از پاس نفس باشد چرا
تا به خاموشی توان سنگ نشان گشتن، کسی
در قطار هرزه نالان چون جرس باشد چرا
تا کسی دریا تواند گشتن از ترک هوا
چون حباب پوچ در بند نفس باشد چرا
آن که کوه قاف چون عنقا بود یک لقمه اش
بر سر خوان ها طفیلی چون مگس باشد چرا
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
تا نفس باشد، کسی بی همنفس باشد چرا؟
برق عالمسوز در زنجیر خس باشد چرا
باده پر زور، کار سنگ با مینا کند
مست را اندیشه از بند عسس باشد چرا
تا هوا ابر و چمن پر گل بود، از زهد خشک
آدمی در چار دیوار قفس باشد چرا
دامن غواص پر گوهر شد از پاس نفس
اینقدر غافل کس از پاس نفس باشد چرا
تا به خاموشی توان سنگ نشان گشتن، کسی
در قطار هرزه نالان چون جرس باشد چرا
تا کسی دریا تواند گشتن از ترک هوا
چون حباب پوچ در بند نفس باشد چرا
آن که کوه قاف چون عنقا بود یک لقمه اش
بر سر خوان ها طفیلی چون مگس باشد چرا
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
تا نفس باشد، کسی بی همنفس باشد چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
جان عرشی، فرش در زندان تن باشد چرا؟
شعله جواله در قید لگن باشد چرا
لفظ می سازد جهان بر معنی روشن سیاه
یوسف سیمین بدن در پیرهن باشد چرا
تا تواند ترک تن کرد آدمی با این شعور
زنده چون کرم بریشم در کفن باشد چرا
می تواند تا شدن فرمانروا جان عزیز
همچو ماه مصر در چاه وطن باشد چرا
می توان از سوختن گردید واصل تا به شمع
آدمی پروانه هر انجمن باشد چرا
تا دل پرخون تواند شد ز غربت نامدار
چون عقیق از ساده لوحی در یمن باشد چرا
می تواند تا معطر ساخت مغز عالمی
مشک در ناف غزالان ختن باشد چرا
دل به همت میتواند چون برون آمد ز پوست
همچو خون مرده در زندان تن باشد چرا
پیر کنعان با دلیلی همچو بوی پیرهن
معتکف در گوشه بیت الحزن باشد چرا
تا تواند آدمی هموار کردن خویش را
در شکست بیستون چون کوهکن باشد چرا
بگسل از طول امل سر رشته پیوند دل
گردن آزاده در قید رسن باشد چرا
دختر رز کیست تا سازد ترا بی اختیار؟
همت مردانه در فرمان زن باشد چرا
شد به لب وا کردنی گنجینه گوهر صدف
در تلاش رزق، آدم بی دهن باشد چرا
سر نمی پیچد به ترک سر ز تیغ آبدار
این قدر کس چون قلم عاشق سخن باشد چرا
چون ز شبنم گوش گل صائب ز سیماب است پر
بلبل خوش نغمه ما در چمن باشد چرا
شعله جواله در قید لگن باشد چرا
لفظ می سازد جهان بر معنی روشن سیاه
یوسف سیمین بدن در پیرهن باشد چرا
تا تواند ترک تن کرد آدمی با این شعور
زنده چون کرم بریشم در کفن باشد چرا
می تواند تا شدن فرمانروا جان عزیز
همچو ماه مصر در چاه وطن باشد چرا
می توان از سوختن گردید واصل تا به شمع
آدمی پروانه هر انجمن باشد چرا
تا دل پرخون تواند شد ز غربت نامدار
چون عقیق از ساده لوحی در یمن باشد چرا
می تواند تا معطر ساخت مغز عالمی
مشک در ناف غزالان ختن باشد چرا
دل به همت میتواند چون برون آمد ز پوست
همچو خون مرده در زندان تن باشد چرا
پیر کنعان با دلیلی همچو بوی پیرهن
معتکف در گوشه بیت الحزن باشد چرا
تا تواند آدمی هموار کردن خویش را
در شکست بیستون چون کوهکن باشد چرا
بگسل از طول امل سر رشته پیوند دل
گردن آزاده در قید رسن باشد چرا
دختر رز کیست تا سازد ترا بی اختیار؟
همت مردانه در فرمان زن باشد چرا
شد به لب وا کردنی گنجینه گوهر صدف
در تلاش رزق، آدم بی دهن باشد چرا
سر نمی پیچد به ترک سر ز تیغ آبدار
این قدر کس چون قلم عاشق سخن باشد چرا
چون ز شبنم گوش گل صائب ز سیماب است پر
بلبل خوش نغمه ما در چمن باشد چرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
چشم می پوشی ازان رخسار جان پرور چرا؟
می کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا
غیرتی کن چون گهر جیب صدف را چاک کن
می خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا
خرده جان می جهد از سنگ بیرون چون شرار
می زنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا
صیقلی کن سینه خود را به آه آتشین
می کنی دریوزه نور از مه و اختر چرا
پاره کن زنار جوهر از میان خویشتن
خون مردم می خوری ای تیغ بدگوهر چرا
نیست جای پر فشانی چار دیوار قفس
مانده ای در تنگنای طارم اخضر چرا
بر سپند شوخ، مجمر تنگنای دوزخ است
بر نمی آیی چو بوی عود ازین مجمر چرا
می توانی شد چراغ خلوت روحانیان
می کنی ضبط نفس در زیر خاکستر چرا
آفتاب دولت بیدار بر بالین توست
می شوی با خواب ای بی درد همبستر چرا
نیستی صائب حریف تلخی ایام هجر
جان نمی سازی نثار صحبت شکر چرا؟
می کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا
غیرتی کن چون گهر جیب صدف را چاک کن
می خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا
خرده جان می جهد از سنگ بیرون چون شرار
می زنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا
صیقلی کن سینه خود را به آه آتشین
می کنی دریوزه نور از مه و اختر چرا
پاره کن زنار جوهر از میان خویشتن
خون مردم می خوری ای تیغ بدگوهر چرا
نیست جای پر فشانی چار دیوار قفس
مانده ای در تنگنای طارم اخضر چرا
بر سپند شوخ، مجمر تنگنای دوزخ است
بر نمی آیی چو بوی عود ازین مجمر چرا
می توانی شد چراغ خلوت روحانیان
می کنی ضبط نفس در زیر خاکستر چرا
آفتاب دولت بیدار بر بالین توست
می شوی با خواب ای بی درد همبستر چرا
نیستی صائب حریف تلخی ایام هجر
جان نمی سازی نثار صحبت شکر چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
غیر حق را می دهی ره در حریم دل چرا؟
می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی بر نمی داری ازین منزل چرا
هست چون جان، چار دیوار عناصر گو مباش
می خوری ای لیلی عالم غم محمل چرا
کار با تیغ اجل در زندگانی قطع کن
کارها را می کنی بر خویشتن مشکل چرا
دم چو آگاهی ندارد، تیغ زهرآلوده ای است
می زنی بر تیغ خود را هر دم ای غافل چرا
دیده صحرائیان از انتظارت شد سفید
اینقدر در حی توقف کردن ای محمل چرا
ز اشتیاقت بحر از طوفان گریبان می درد
پا فشردن اینقدر ای سیل در منزل چرا
دیده قربانیان پوشش نمی گیرد به خود
چشم حیران مرا می بندی ای قاتل چرا
صحبت حال است اینجا گفتگو را بار نیست
وقت ما را می کنی شوریده ای عاقل چرا
شد ز وصل غنچه خوشبو جامه باد سحر
در نیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
اینقدر استادگی ای ابر دریا دل چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهتر است
بر سر جان اینقدر می لرزی ای بسمل چرا
چون شدی تسلیم، هر کام نهنگی ساحل است
اینقدر آویختن در دامن ساحل چرا
نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن
شمع خود را می بری دلمرده زین محفل چرا
شبنم از نظاره خورشید بر معراج رفت
چشم می پوشی ز روی مرشد کامل چرا
ای که روی عالمی را جانب خود کرده ای
رو نمی آری به روی صائب بیدل چرا؟
می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی بر نمی داری ازین منزل چرا
هست چون جان، چار دیوار عناصر گو مباش
می خوری ای لیلی عالم غم محمل چرا
کار با تیغ اجل در زندگانی قطع کن
کارها را می کنی بر خویشتن مشکل چرا
دم چو آگاهی ندارد، تیغ زهرآلوده ای است
می زنی بر تیغ خود را هر دم ای غافل چرا
دیده صحرائیان از انتظارت شد سفید
اینقدر در حی توقف کردن ای محمل چرا
ز اشتیاقت بحر از طوفان گریبان می درد
پا فشردن اینقدر ای سیل در منزل چرا
دیده قربانیان پوشش نمی گیرد به خود
چشم حیران مرا می بندی ای قاتل چرا
صحبت حال است اینجا گفتگو را بار نیست
وقت ما را می کنی شوریده ای عاقل چرا
شد ز وصل غنچه خوشبو جامه باد سحر
در نیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
اینقدر استادگی ای ابر دریا دل چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهتر است
بر سر جان اینقدر می لرزی ای بسمل چرا
چون شدی تسلیم، هر کام نهنگی ساحل است
اینقدر آویختن در دامن ساحل چرا
نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن
شمع خود را می بری دلمرده زین محفل چرا
شبنم از نظاره خورشید بر معراج رفت
چشم می پوشی ز روی مرشد کامل چرا
ای که روی عالمی را جانب خود کرده ای
رو نمی آری به روی صائب بیدل چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
در هوای کام دنیا می فشانی جان چرا؟
می کنی در راه بت صید حرم قربان چرا؟
چیست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسی؟
می کنی زنار را شیرازه قرآن چرا
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
نیستی در فکر تخم افشانی ای دهقان چرا
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه نیمشب
مانده ای در عقده دل اینقدر حیران چرا
دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است
می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا
هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست
گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا
از بصیرت نیست گوهر را بدل کردن به خاک
آبروی خویش می ریزی برای نان چرا
خنده کردن رخنه در قصر حیات افکندن است
می شوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا
آدمی را اژدهایی نیست چون طول امل
بی محابا می روی در کام این ثعبان چرا
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
می خوری خون از برای نعمت الوان چرا
درد می گردد دوا چون کامرانی می کند
می کشی ناز طبیب و منت درمان چرا
زود در گل می نشیند کشتی سنگین رکاب
چارپهلو می کنی تن را، ز آب و نان چرا
می کشند آبای علوی انتظار مقدمت
مانده ای دربند این گهواره چون طفلان چرا
چشم اقبال سکندر تشنه دیدار توست
در سیاهی مانده ای، ای چشمه حیوان چرا
چشم بر راه تو دارد تاج زرین شهان
بر صدف چسبیده ای، ای گوهر رخشان چرا
کعبه در دامان شبگیر بلند افتاده است
پای خود پیچیده ای چون کوه در دامان چرا
بهر یک دم زندگانی، چون حباب شوخ چشم
می کنی پهلو تهی از بحر بی پایان چرا
ترک حیوانی، به حیوانات جان بخشیدن است
خویش را محروم می داری ازین احسان چرا
ساحل بحر تمنا نیست جز کام نهنگ
می روی صائب درین دریای بی پایان چرا؟
می کنی در راه بت صید حرم قربان چرا؟
چیست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسی؟
می کنی زنار را شیرازه قرآن چرا
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
نیستی در فکر تخم افشانی ای دهقان چرا
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه نیمشب
مانده ای در عقده دل اینقدر حیران چرا
دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است
می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا
هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست
گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا
از بصیرت نیست گوهر را بدل کردن به خاک
آبروی خویش می ریزی برای نان چرا
خنده کردن رخنه در قصر حیات افکندن است
می شوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا
آدمی را اژدهایی نیست چون طول امل
بی محابا می روی در کام این ثعبان چرا
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
می خوری خون از برای نعمت الوان چرا
درد می گردد دوا چون کامرانی می کند
می کشی ناز طبیب و منت درمان چرا
زود در گل می نشیند کشتی سنگین رکاب
چارپهلو می کنی تن را، ز آب و نان چرا
می کشند آبای علوی انتظار مقدمت
مانده ای دربند این گهواره چون طفلان چرا
چشم اقبال سکندر تشنه دیدار توست
در سیاهی مانده ای، ای چشمه حیوان چرا
چشم بر راه تو دارد تاج زرین شهان
بر صدف چسبیده ای، ای گوهر رخشان چرا
کعبه در دامان شبگیر بلند افتاده است
پای خود پیچیده ای چون کوه در دامان چرا
بهر یک دم زندگانی، چون حباب شوخ چشم
می کنی پهلو تهی از بحر بی پایان چرا
ترک حیوانی، به حیوانات جان بخشیدن است
خویش را محروم می داری ازین احسان چرا
ساحل بحر تمنا نیست جز کام نهنگ
می روی صائب درین دریای بی پایان چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا؟
راه دوری پیش داری، رو به پس کردن چرا
شکر دولت سایه بر بی سایگان افکندن است
این همای خوش نشین را در قفس کردن چرا
در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت
تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا
در ره دوری که می باید نفس در یوزه کرد
عمر صرف پوچ گویی چون جرس کرد چرا
جستجوی گوهری کز دست بیرون می رود
همچو غواصان به جان بی نفس کردن چرا
پاس شان خویش بر اهل بصیرت لازم است
چشمه سار شهد را دام مگس کردن چرا
می شود فریادرس فریاد چون گردد تمام
بخل در فریاد با فریادرس کردن چرا
می توان تا مد آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته مشق هوس کردن چرا
جوش گل هر غنچه را منقار بلبل می کند
در بهار زندگی از ناله بس کردن چرا
همچو طفل خام در بستانسرای روزگار
کام تلخ از میوه های نیمرس کردن چرا
وحشت آباد جهان را منزلی در کار نیست
آشیان آماده در کنج قفس کردن چرا
هر که پاک است از گناه، آسوده است از گیر و دار
گر نه ای خائن، مدارا با عسس کردن چرا
زندگانی با خسیسان می کند دل را سیاه
آب حیوان را سبیل خار وخس کردن چرا
ترکش پر تیر از رنگین لباسی شد هدف
همچو طفلان جامه رنگین هوس کردن چرا
در ره دوری که برق و باد را سوزد نفس
خواب آسایش به امید جرس کردن چرا
در تجلی زار چون آیینه کوتاه بین
اقتباس روشنایی از قبس کردن چرا
نفس بد کردار صائب قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا؟
راه دوری پیش داری، رو به پس کردن چرا
شکر دولت سایه بر بی سایگان افکندن است
این همای خوش نشین را در قفس کردن چرا
در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت
تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا
در ره دوری که می باید نفس در یوزه کرد
عمر صرف پوچ گویی چون جرس کرد چرا
جستجوی گوهری کز دست بیرون می رود
همچو غواصان به جان بی نفس کردن چرا
پاس شان خویش بر اهل بصیرت لازم است
چشمه سار شهد را دام مگس کردن چرا
می شود فریادرس فریاد چون گردد تمام
بخل در فریاد با فریادرس کردن چرا
می توان تا مد آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته مشق هوس کردن چرا
جوش گل هر غنچه را منقار بلبل می کند
در بهار زندگی از ناله بس کردن چرا
همچو طفل خام در بستانسرای روزگار
کام تلخ از میوه های نیمرس کردن چرا
وحشت آباد جهان را منزلی در کار نیست
آشیان آماده در کنج قفس کردن چرا
هر که پاک است از گناه، آسوده است از گیر و دار
گر نه ای خائن، مدارا با عسس کردن چرا
زندگانی با خسیسان می کند دل را سیاه
آب حیوان را سبیل خار وخس کردن چرا
ترکش پر تیر از رنگین لباسی شد هدف
همچو طفلان جامه رنگین هوس کردن چرا
در ره دوری که برق و باد را سوزد نفس
خواب آسایش به امید جرس کردن چرا
در تجلی زار چون آیینه کوتاه بین
اقتباس روشنایی از قبس کردن چرا
نفس بد کردار صائب قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
آه عالمسوز را در سینه دزدیدن چرا؟
برق را پیراهن فانوس پوشیدن چرا
در میان رفته و آینده داری یک نفس
اینقدر هنگامه بر یک دم فرو چیدن چرا
جامه ای کز تن نروید، رزق مقراض فناست
بر لباس عاریت چون خار چسبیدن چرا
فوت شد گر از تو دنیا، دشمنی در خاک رفت
دست بر دست از سر افسوس مالیدن چرا
از حباب و موج، دریا می دهد تاج و کسر
بر سر این خرقه صد پاره لرزیدن چرا
دست افسوسی است هر برگی که می روید ز شاخ
در چنین ماتم سرایی، هرزه خندیدن چرا
چیست دنیا تا به آن آلوده سازی دست خویش؟
بر سر خوان سلیمان کاسه لیسیدن چرا
آب حیوان در عقیق صبر پنهان کرده اند
این چنین آب گوارایی ننوشیدن چرا
در چنین وقتی که خوان فیض گسترده است صبح
چون گرانجانان ز جای خود نجنبیدن چرا
زین گلستان عاقبت چون باد می باید گذشت
بر درختی هر زمان چون تاک پیچیدن چرا
ترک کوشش دامن منزل به دست آوردن است
راه خود را دور می سازی ز کوشیدن چرا
در خور تلخی است صائب هر دوا را خاصیت
از سر رغبت حدیث تلخ نشنیدن چرا؟
برق را پیراهن فانوس پوشیدن چرا
در میان رفته و آینده داری یک نفس
اینقدر هنگامه بر یک دم فرو چیدن چرا
جامه ای کز تن نروید، رزق مقراض فناست
بر لباس عاریت چون خار چسبیدن چرا
فوت شد گر از تو دنیا، دشمنی در خاک رفت
دست بر دست از سر افسوس مالیدن چرا
از حباب و موج، دریا می دهد تاج و کسر
بر سر این خرقه صد پاره لرزیدن چرا
دست افسوسی است هر برگی که می روید ز شاخ
در چنین ماتم سرایی، هرزه خندیدن چرا
چیست دنیا تا به آن آلوده سازی دست خویش؟
بر سر خوان سلیمان کاسه لیسیدن چرا
آب حیوان در عقیق صبر پنهان کرده اند
این چنین آب گوارایی ننوشیدن چرا
در چنین وقتی که خوان فیض گسترده است صبح
چون گرانجانان ز جای خود نجنبیدن چرا
زین گلستان عاقبت چون باد می باید گذشت
بر درختی هر زمان چون تاک پیچیدن چرا
ترک کوشش دامن منزل به دست آوردن است
راه خود را دور می سازی ز کوشیدن چرا
در خور تلخی است صائب هر دوا را خاصیت
از سر رغبت حدیث تلخ نشنیدن چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلطیدن چرا؟
گل به روی آفتاب روح مالیدن چرا
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟
گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهترست
بر سر جان اینقدر ای شمع لرزیدن چرا
کور را از رهبر بینا بریدن غافلی است
بی سبب از عیب بین خویش رنجیدن چرا
سرو من، با سایه خود سر گرانی رسم نیست
اینقدر از خاکسار خویش رنجیدن چرا
سنگ را پر می دهد شوق عزیزان وطن
ای کم از سنگ نشان، از جا نجنبیدن چرا
(قدر شعر تر چه می دانند ناقص طینتان؟
آب حیوان بر زمین شوره پاشیدن چرا)
(عمر چون باد بهاری دامن افشان می رود
در میان خار و خس چون گل نخندیدن چرا)
بعد عمری از لب لعل تو بوسی خواسته است
اینقدر از صائب گستاخ، رنجنیدن چرا؟
گل به روی آفتاب روح مالیدن چرا
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟
گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهترست
بر سر جان اینقدر ای شمع لرزیدن چرا
کور را از رهبر بینا بریدن غافلی است
بی سبب از عیب بین خویش رنجیدن چرا
سرو من، با سایه خود سر گرانی رسم نیست
اینقدر از خاکسار خویش رنجیدن چرا
سنگ را پر می دهد شوق عزیزان وطن
ای کم از سنگ نشان، از جا نجنبیدن چرا
(قدر شعر تر چه می دانند ناقص طینتان؟
آب حیوان بر زمین شوره پاشیدن چرا)
(عمر چون باد بهاری دامن افشان می رود
در میان خار و خس چون گل نخندیدن چرا)
بعد عمری از لب لعل تو بوسی خواسته است
اینقدر از صائب گستاخ، رنجنیدن چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
گریه مستانه می سازم شراب تلخ را
می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را
زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند
می کنم در کار مستان این شراب تلخ را
عشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟
می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را
باده روشن علاج ظلمت غم می کند
می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را
تا کی از بیم اجل عمرم به تلخی بگذرد؟
می کنم شیرین به خود یک چشم خواب تلخ را
تا به تلخی های زهر چشم او خو کرده ام
می شمارم باده شیرین، جواب تلخ را
بس که صائب دیده ام تلخی ازین شکر لبان
می شمارم خنده شیرین، عتاب تلخ را
می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را
زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند
می کنم در کار مستان این شراب تلخ را
عشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟
می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را
باده روشن علاج ظلمت غم می کند
می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را
تا کی از بیم اجل عمرم به تلخی بگذرد؟
می کنم شیرین به خود یک چشم خواب تلخ را
تا به تلخی های زهر چشم او خو کرده ام
می شمارم باده شیرین، جواب تلخ را
بس که صائب دیده ام تلخی ازین شکر لبان
می شمارم خنده شیرین، عتاب تلخ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
ره مده در خط مشکین، شانه ی شمشاد را
کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را
سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد
نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را
زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو
کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را
روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست
مهره موم است کوه بیستون فرهاد را
سیل را جوش بهاران می کند مطلق عنان
حسن در ایام خط افزون کند بیداد را
خنده ی بی درد سازد دردمندان را ملول
سیر گلشن می کند غمگین دل ناشاد را
در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند
شانه نتواند گشودن طره ی شمشاد را
از قبول سکه گردد سیم و زر صاحب رواج
از هوا گیرد هنرور سیلی استاد را
سایلان را می کند گستاخ امید جواب
سیل در کهسار از حد می برد فریاد را
از خرابی می شود دل صاحب گنج گهر
نیست معماری به از ویرانی این بنیاد را
خاکیان صائب چه می کردند در این تنگنا؟
گر فضای دل نبودی عالم ایجاد را
کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را
سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد
نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را
زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو
کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را
روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست
مهره موم است کوه بیستون فرهاد را
سیل را جوش بهاران می کند مطلق عنان
حسن در ایام خط افزون کند بیداد را
خنده ی بی درد سازد دردمندان را ملول
سیر گلشن می کند غمگین دل ناشاد را
در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند
شانه نتواند گشودن طره ی شمشاد را
از قبول سکه گردد سیم و زر صاحب رواج
از هوا گیرد هنرور سیلی استاد را
سایلان را می کند گستاخ امید جواب
سیل در کهسار از حد می برد فریاد را
از خرابی می شود دل صاحب گنج گهر
نیست معماری به از ویرانی این بنیاد را
خاکیان صائب چه می کردند در این تنگنا؟
گر فضای دل نبودی عالم ایجاد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
از شکست ماست گردش، چرخ بی بنیاد را
نیست غیر از دانه آب این آسیای باد را
آب شد پیکان او تا از دل گرمم گذشت
می گدازد نامه ی من خامه ی فولاد را
طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است
نیست از زنجیر پروا مردم آزاد را
می کند هر کس که بر عمر سبکرو اعتماد
می گذارد بر سر ریگ روان بنیاد را
سخت جانان را نمی گردد ملامت سنگ راه
بیستون سنگ فسان شد تیشه ی فرهاد را
ناله ام بسیار بی رحمانه بر آهنگ زد
سخت می ترسم به رحم آرد دل صیاد را
قوت دست دعا گردد ز بی برگی زیاد
هست در خشکی گشایش پنجه ی شمشاد را
حاجت پا سنگ نبود، سنگ چون باشد تمام
بر غم خود چند افزایی غم اولاد را
چشم در صنع الهی باز کن، لب را ببند
بهتر از خواندن بود، دیدن خط استاد را
سخت تر گردد گره هر گاه صائب تر شود
کی گشاید باده ی گلگون دل ناشاد را؟
نیست غیر از دانه آب این آسیای باد را
آب شد پیکان او تا از دل گرمم گذشت
می گدازد نامه ی من خامه ی فولاد را
طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است
نیست از زنجیر پروا مردم آزاد را
می کند هر کس که بر عمر سبکرو اعتماد
می گذارد بر سر ریگ روان بنیاد را
سخت جانان را نمی گردد ملامت سنگ راه
بیستون سنگ فسان شد تیشه ی فرهاد را
ناله ام بسیار بی رحمانه بر آهنگ زد
سخت می ترسم به رحم آرد دل صیاد را
قوت دست دعا گردد ز بی برگی زیاد
هست در خشکی گشایش پنجه ی شمشاد را
حاجت پا سنگ نبود، سنگ چون باشد تمام
بر غم خود چند افزایی غم اولاد را
چشم در صنع الهی باز کن، لب را ببند
بهتر از خواندن بود، دیدن خط استاد را
سخت تر گردد گره هر گاه صائب تر شود
کی گشاید باده ی گلگون دل ناشاد را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
نیست حاجت دیده بان حسن عتاب آلود را
دور باش از خود بود حسن حجاب آلود را
پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر
کیست بیند خیره آن مژگان خواب آلود را
نوش خالص را بود در چاشنی آماه نیش
لذت دیگر بود لطف عتاب آلود را
در مذاقش شیشه ی خشک است آب زندگی
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
می چکد آب (از) خط ریحان آن آتش عذار
گر چه باران نیست ابر آفتاب آلود را
تن به اقرار گناه کرده ده، آسوده شو
چند گویی عذرهای اضطراب آلود را
پرده ی غفلت شود از خوابگاه نرم بیش
کی کند بیدار دامن پای خواب آلود را
راه ناهموار را سوهان بود آهستگی
پا به سنگ آید ز همواری شتاب آلود را
می کند کوته زبان لاف را روشندلی
کم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را
دیده پاک است صائب شرط ارباب نظر
چند بر مصحف نهی دست شراب آلود را؟
دور باش از خود بود حسن حجاب آلود را
پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر
کیست بیند خیره آن مژگان خواب آلود را
نوش خالص را بود در چاشنی آماه نیش
لذت دیگر بود لطف عتاب آلود را
در مذاقش شیشه ی خشک است آب زندگی
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
می چکد آب (از) خط ریحان آن آتش عذار
گر چه باران نیست ابر آفتاب آلود را
تن به اقرار گناه کرده ده، آسوده شو
چند گویی عذرهای اضطراب آلود را
پرده ی غفلت شود از خوابگاه نرم بیش
کی کند بیدار دامن پای خواب آلود را
راه ناهموار را سوهان بود آهستگی
پا به سنگ آید ز همواری شتاب آلود را
می کند کوته زبان لاف را روشندلی
کم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را
دیده پاک است صائب شرط ارباب نظر
چند بر مصحف نهی دست شراب آلود را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
از عذار او بپوشان دیده امید را
تکمه از شبنم مکن پیراهن خورشید را
در بهشت عافیت افتادم از بی حاصلی
شد حصاری بی بری از سنگ طفلان بید را
نور معنی می درخشد از جبین لفظ من
بال خفاشی چه ستاری کند خورشید را
جام را بهر تنک ظرفان به دور انداخته است
هیچ حقی نیست بر دریاکشان جمشید را
چون دل شب می زنم صائب بر آهنگ فغان
می کشانم بر زمین از آسمان ناهید را
تکمه از شبنم مکن پیراهن خورشید را
در بهشت عافیت افتادم از بی حاصلی
شد حصاری بی بری از سنگ طفلان بید را
نور معنی می درخشد از جبین لفظ من
بال خفاشی چه ستاری کند خورشید را
جام را بهر تنک ظرفان به دور انداخته است
هیچ حقی نیست بر دریاکشان جمشید را
چون دل شب می زنم صائب بر آهنگ فغان
می کشانم بر زمین از آسمان ناهید را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
ناله من می زند ناخن به دل ناهید را
گریه من تازه رو دارد گل خورشید را
خط آزادی است از اهل طمع، بی حاصلی
عقده پیوند در دل نیست سرو و بید را
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جام می دارد بلند، آوازه جمشید را
کوکب اقبال و دولت شوخ چشم افتاده است
مشرق دیگر بود هر صبحدم خورشید را
دوربینی کز مآل شادمانی آگه است
تیغ زهرآلود می داند هلال عید را
گریه من تازه رو دارد گل خورشید را
خط آزادی است از اهل طمع، بی حاصلی
عقده پیوند در دل نیست سرو و بید را
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جام می دارد بلند، آوازه جمشید را
کوکب اقبال و دولت شوخ چشم افتاده است
مشرق دیگر بود هر صبحدم خورشید را
دوربینی کز مآل شادمانی آگه است
تیغ زهرآلود می داند هلال عید را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
تنگدستی راست سازد نفس کج رفتار را
پیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار را
یک جو از دل درد دیدن های رسمی برنداشت
پرسش ظاهر گرانتر می کند بیمار را
از سر خوان تهی سرپوش یک جانب کند
هر سبک مغزی که بر سر کج نهد دستار را
از نصیحت کج نهادان برنگردند از کجی
راست نتوان کرد چون مایل شود، دیوار را
در عذابم بس که چون آیینه از نادیدنی
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
کرد یکسر را ادا در روزگار بخت ما
بود هر خواب قضایی دولت بیدار را
بوی گل در عذرخواهی از چمن بیرون دوید
باغبان گر بست بر رویم در گلزار را
کرد از داغ عزیزان سینه ات را لاله زار
دوست می داری همان این عالم غدار را
از صدف صد تشنه لب را سر به جانش می دهد
بحر اگر سیراب سازد ابر گوهربار را
آب کوثر جلوه موج سرابی بیش نیست
در بیابان قیامت تشنه دیدار را
بر قرار دل بود صائب مدار دور عیش
نیست غیر از نقطه دل مرکز این پرگار را
پیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار را
یک جو از دل درد دیدن های رسمی برنداشت
پرسش ظاهر گرانتر می کند بیمار را
از سر خوان تهی سرپوش یک جانب کند
هر سبک مغزی که بر سر کج نهد دستار را
از نصیحت کج نهادان برنگردند از کجی
راست نتوان کرد چون مایل شود، دیوار را
در عذابم بس که چون آیینه از نادیدنی
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
کرد یکسر را ادا در روزگار بخت ما
بود هر خواب قضایی دولت بیدار را
بوی گل در عذرخواهی از چمن بیرون دوید
باغبان گر بست بر رویم در گلزار را
کرد از داغ عزیزان سینه ات را لاله زار
دوست می داری همان این عالم غدار را
از صدف صد تشنه لب را سر به جانش می دهد
بحر اگر سیراب سازد ابر گوهربار را
آب کوثر جلوه موج سرابی بیش نیست
در بیابان قیامت تشنه دیدار را
بر قرار دل بود صائب مدار دور عیش
نیست غیر از نقطه دل مرکز این پرگار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
کجروی بال و پر سیرست بد کردار را
راستی سنگ دل رفتار باشد مار را
کاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشت
آن که می بندد به روی من در گلزار را
هر سری دارد درین بازار سودای دگر
هر کسی بندد به آیین دگر دستار را
می کند از طوق قمری دام ها در خاک، سرو
تا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار را
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
با میان اوست پیوند دگر زنار را
این سر زلف پریشانی که دارد بوی گل
می کند ناسور، زخم رخنه دیوار را
یا خط عنبرفشان، یا زلف مشکین می شود
پای رفتن نیست دود آتش رخسار را
از فروغ گوهر خود، زود صائب راز عشق
می گذارد نعل در آتش لب اظهار را
راستی سنگ دل رفتار باشد مار را
کاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشت
آن که می بندد به روی من در گلزار را
هر سری دارد درین بازار سودای دگر
هر کسی بندد به آیین دگر دستار را
می کند از طوق قمری دام ها در خاک، سرو
تا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار را
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
با میان اوست پیوند دگر زنار را
این سر زلف پریشانی که دارد بوی گل
می کند ناسور، زخم رخنه دیوار را
یا خط عنبرفشان، یا زلف مشکین می شود
پای رفتن نیست دود آتش رخسار را
از فروغ گوهر خود، زود صائب راز عشق
می گذارد نعل در آتش لب اظهار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
آه می باشد مسلسل خاطر افگار را
در درازی نیست کوتاهی شب بیمار را
عشق می آرد دل افسرده ما را به شور
مطرب از طوفان سزد دریای لنگردار را
نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن
قرب این آیینه طوطی می کند زنگار را
سایه مژگان گرانی می کند بر چشم یار
از پرستاران بود بیماری این بیمار را
نیست ممکن فرق کردن، گر نباشد پیچ و تاب
از میان نازک او رشته زنار را
بی نیاز از می بود رخسار شرم آلود یار
نیست حاجت شبنم بیگانه این گلزار را
بوالهوس را دایم از تیغ تغافل خسته دار
برمیاور زینهار از دست گلچین خار را
از همان راهی که آمد گل مسافر می شود
باغبان بیهوده می بندد در گلزار را
در بهاران پوست بر تن پرده بیگانگی است
یا بسوزان، یا به می ده جبه و دستار را
برق را در خنده ای طی گشت طومار حیات
زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را
گر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بست
هیچ افسون چون ندیدن نیست روی مار را
خلق در مهد زمین از خواب غفلت مانده اند
ور نه گهواره است زندان مردم بیدار را
آیه رحمت کند اهل معاصی را دلیر
شد ز خط سبز گستاخی فزون اغیار را
می زند از شرم صائب سینه را بر تیغ کوه
دید تا کبک دری آن سرو خوش رفتار را
در درازی نیست کوتاهی شب بیمار را
عشق می آرد دل افسرده ما را به شور
مطرب از طوفان سزد دریای لنگردار را
نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن
قرب این آیینه طوطی می کند زنگار را
سایه مژگان گرانی می کند بر چشم یار
از پرستاران بود بیماری این بیمار را
نیست ممکن فرق کردن، گر نباشد پیچ و تاب
از میان نازک او رشته زنار را
بی نیاز از می بود رخسار شرم آلود یار
نیست حاجت شبنم بیگانه این گلزار را
بوالهوس را دایم از تیغ تغافل خسته دار
برمیاور زینهار از دست گلچین خار را
از همان راهی که آمد گل مسافر می شود
باغبان بیهوده می بندد در گلزار را
در بهاران پوست بر تن پرده بیگانگی است
یا بسوزان، یا به می ده جبه و دستار را
برق را در خنده ای طی گشت طومار حیات
زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را
گر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بست
هیچ افسون چون ندیدن نیست روی مار را
خلق در مهد زمین از خواب غفلت مانده اند
ور نه گهواره است زندان مردم بیدار را
آیه رحمت کند اهل معاصی را دلیر
شد ز خط سبز گستاخی فزون اغیار را
می زند از شرم صائب سینه را بر تیغ کوه
دید تا کبک دری آن سرو خوش رفتار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
کم نسازد جام می زنگ دل افگار را
داس صیقل ندرود این سبزه زنگار را
در میان دارد دل تنگ مرا سرگشتگی
بر سر این نقطه جولان است این پرگار را
دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان
جلوه گاه گل مکن آن گوشه دستار را
در دیار ما که کفر و دین ز یک سر رشته اند
سبحه در آغوش گیرد رشته زنار را
از نظر بازی به مژگان سخن پرداز او
آنچنان گشتم که می فهمم زبان مار را!
کار خامان می توان از پخته گویی ساختن
گرمی آتش کند کوته، زبان خار را
به که طفل اشک خود را رخصت بازی دهم
چند دارم در گره این اختر سیار را
بر حریفان چون گوارا نیست صائب طرز تو
به که بفرستی به ایران نسخه اشعار را
داس صیقل ندرود این سبزه زنگار را
در میان دارد دل تنگ مرا سرگشتگی
بر سر این نقطه جولان است این پرگار را
دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان
جلوه گاه گل مکن آن گوشه دستار را
در دیار ما که کفر و دین ز یک سر رشته اند
سبحه در آغوش گیرد رشته زنار را
از نظر بازی به مژگان سخن پرداز او
آنچنان گشتم که می فهمم زبان مار را!
کار خامان می توان از پخته گویی ساختن
گرمی آتش کند کوته، زبان خار را
به که طفل اشک خود را رخصت بازی دهم
چند دارم در گره این اختر سیار را
بر حریفان چون گوارا نیست صائب طرز تو
به که بفرستی به ایران نسخه اشعار را