عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
خلق خوش چون صلح می سازد گوارا جنگ را
می نماید چرب نرمی مومیایی سنگ را
بر فقیران مرگ آسان تر بود از اغنیا
راحت افزون است در کندن، قبای تنگ را
خورد از بس زخم های منکر از نادیدنی
مرهم زنگار کرد آیینه من زنگ را
گریه را در پرده دل آب و تاب دیگرست
حسن دیگر هست در مینا می گلرنگ را
گفتگوی ناصحان بر دل گرانی می کند
ور نه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
از نواهای مخالف می کشند آزار خلق
گوشمالی نیست حاجت ساز سیر آهنگ را
ظاهرآرایان ز چشم شور ایمن نیستند
نیست از خورشید پروایی گل بی رنگ را
سحر را تأثیر نبود در عصای موسوی
راستی در هم نوردد حیله و نیرنگ را
مفت شیطانند صائب کوته اندیشان که سگ
صید خود سازد به آسانی شکار لنگ را
می نماید چرب نرمی مومیایی سنگ را
بر فقیران مرگ آسان تر بود از اغنیا
راحت افزون است در کندن، قبای تنگ را
خورد از بس زخم های منکر از نادیدنی
مرهم زنگار کرد آیینه من زنگ را
گریه را در پرده دل آب و تاب دیگرست
حسن دیگر هست در مینا می گلرنگ را
گفتگوی ناصحان بر دل گرانی می کند
ور نه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
از نواهای مخالف می کشند آزار خلق
گوشمالی نیست حاجت ساز سیر آهنگ را
ظاهرآرایان ز چشم شور ایمن نیستند
نیست از خورشید پروایی گل بی رنگ را
سحر را تأثیر نبود در عصای موسوی
راستی در هم نوردد حیله و نیرنگ را
مفت شیطانند صائب کوته اندیشان که سگ
صید خود سازد به آسانی شکار لنگ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
نعل در آتش نهد دیوانه من سنگ را
شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را
سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر
می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را
نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد
نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را
سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من
هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
خواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان او
شهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ را
بر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخ
خانه زنبور می سازد به سوزن سنگ را
دامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرا
بهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ را
این زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
ما به زور می درین میخانه از خود می رویم
می شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ را
گفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن است
می کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را
بی بری دارد مرا از حلقه اطفال دور
ورنه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
می توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه برد
نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را
هر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیر
مومیایی می دهد دل در شکستن سنگ را
شد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتا
خواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را
شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را
سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر
می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را
نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد
نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را
سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من
هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
خواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان او
شهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ را
بر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخ
خانه زنبور می سازد به سوزن سنگ را
دامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرا
بهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ را
این زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
ما به زور می درین میخانه از خود می رویم
می شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ را
گفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن است
می کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را
بی بری دارد مرا از حلقه اطفال دور
ورنه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
می توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه برد
نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را
هر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیر
مومیایی می دهد دل در شکستن سنگ را
شد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتا
خواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
جذبه مجنون سبک سازد ز تمکین سنگ را
در کف طفلان دهد پرواز شاهین سنگ را
می توان دل را به آهی کرد از غم ها سبک
یک فلاخن می کند آواره چندین سنگ را
بر گرانخوابان غفلت مهربان است آسمان
کز فروغ لعل باشد شمع بالین سنگ را
از خیال یار، دل شد کعبه حاجت مرا
نقش شیرین در نظرها ساخت شیرین سنگ را
کم نشد از گریه مستانه خواب غفلتم
سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را
از کمان نرم بر من زور چندین می رود
شیشه جانی های من دارد شلایین سنگ را
غوطه در خون می دهد دل را فروغ داغ عشق
می کند خورشید عالمتاب رنگین سنگ را
یک دل افسرده بی داغ از دم گرمم نماند
در بهار از لاله گردد چهره رنگین سنگ را
چون نباشد عید طفلان صحبت رنگین من؟
می کند مجنون من دست نگارین سنگ را
بر خمار سنگ طفلان صبر کردن مشکل است
می کنم بالین خود شب بهر تسکین سنگ را
از بدآموزان بود مستغنی آن پیمان شکن
نیست در سنگین دلی حاجت به تلقین سنگ را
بر دل بی رحم جانان بوی گل باشد گران
شیشه در بارست از نازکدلی این سنگ را
سختی ایام باشد بر سبک عقلان گران
کی کند دیوانه سرشار، تمکین سنگ را
بود اگر زین پیش صائب در گرانخوابی مثل
شد سبک از غفلت من خواب سنگین سنگ را
در کف طفلان دهد پرواز شاهین سنگ را
می توان دل را به آهی کرد از غم ها سبک
یک فلاخن می کند آواره چندین سنگ را
بر گرانخوابان غفلت مهربان است آسمان
کز فروغ لعل باشد شمع بالین سنگ را
از خیال یار، دل شد کعبه حاجت مرا
نقش شیرین در نظرها ساخت شیرین سنگ را
کم نشد از گریه مستانه خواب غفلتم
سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را
از کمان نرم بر من زور چندین می رود
شیشه جانی های من دارد شلایین سنگ را
غوطه در خون می دهد دل را فروغ داغ عشق
می کند خورشید عالمتاب رنگین سنگ را
یک دل افسرده بی داغ از دم گرمم نماند
در بهار از لاله گردد چهره رنگین سنگ را
چون نباشد عید طفلان صحبت رنگین من؟
می کند مجنون من دست نگارین سنگ را
بر خمار سنگ طفلان صبر کردن مشکل است
می کنم بالین خود شب بهر تسکین سنگ را
از بدآموزان بود مستغنی آن پیمان شکن
نیست در سنگین دلی حاجت به تلقین سنگ را
بر دل بی رحم جانان بوی گل باشد گران
شیشه در بارست از نازکدلی این سنگ را
سختی ایام باشد بر سبک عقلان گران
کی کند دیوانه سرشار، تمکین سنگ را
بود اگر زین پیش صائب در گرانخوابی مثل
شد سبک از غفلت من خواب سنگین سنگ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
بی کسی کی خوار سازد زاده اقبال را؟
شهپر سیمرغ می گردد مگس ران زال را
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
سیری از خرمن نباشد دیده غربال را
می توانی در دو عالم نوبت شاهی زدن
صرف در تسخیر دلها گر کنی اقبال را
گفتگوی خامشان را ترجمان در کار نیست
لال می فهمد به آسانی زبان لال را
پیچ و تاب عشق را از دل زدودن مشکل است
کی به افشاندن توان بی نقش کردن بال را
می توان ز افتادگی بردن به ساق عرش راه
دولت پابوس روزی می شود خلخال را
مار از نزدیکی گنج اژدهایی می شود
از برای جاه می جویند مردم مال را
ساده لوحانی که محو حسن بی رنگی شدند
ابجد مشق جنون دانند خط و خال را
ساغر ناکامی از خود آب برمی آورد
تشنگی سیراب می سازد گل تبخال را
می شود ناطق کمربند از میان نازکت
ساق سیمین تو خامش می کند خلخال را
رنج باریک تو صائب از دل پرآرزوست
دور کن این عنکبوت رشته آمال را
شهپر سیمرغ می گردد مگس ران زال را
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
سیری از خرمن نباشد دیده غربال را
می توانی در دو عالم نوبت شاهی زدن
صرف در تسخیر دلها گر کنی اقبال را
گفتگوی خامشان را ترجمان در کار نیست
لال می فهمد به آسانی زبان لال را
پیچ و تاب عشق را از دل زدودن مشکل است
کی به افشاندن توان بی نقش کردن بال را
می توان ز افتادگی بردن به ساق عرش راه
دولت پابوس روزی می شود خلخال را
مار از نزدیکی گنج اژدهایی می شود
از برای جاه می جویند مردم مال را
ساده لوحانی که محو حسن بی رنگی شدند
ابجد مشق جنون دانند خط و خال را
ساغر ناکامی از خود آب برمی آورد
تشنگی سیراب می سازد گل تبخال را
می شود ناطق کمربند از میان نازکت
ساق سیمین تو خامش می کند خلخال را
رنج باریک تو صائب از دل پرآرزوست
دور کن این عنکبوت رشته آمال را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
دامن دریای خونخوارست بالین سیل را
در کنار بحر باشد خواب سنگین سیل را
بی قرار عشق را جز در وصال آرام نیست
می کند آمیزش دریا به تمکین سیل را
راهرو را بال پروازست سختی های دهر
کوهساران می شود سنگ فسان این سیل را
عشق می داند چه باید کرد با آسودگان
نیست حاجت در خرابی ها به تلقین سیل را
نعمت الوان نگردد سد راه زندگی
کی حنای پا شود این خاک رنگین سیل را
مشت خاکی کز عمارت تنگ گردد مشربش
جادهد بر سینه خود همچو شاهین سیل را
شوق را افسرده سازد صحبت افسردگان
می کند این خاک های مرده سنگین سیل را
عمر مستعجل ز عاجز نالی ما فارغ است
خار نتواند گرفتن دامن این سیل را
می رساند شوق در دل سالکان را باغ ها
در گریبان از کف خویش است نسرین سیل را
بردباری و تواضع عمر می سازد دراز
هر پلی دارد به یاد خویش چندین سیل را
ملک ویران مرا برگ و نوای شکرنیست
ورنه هست از هر حبابی چشم تحسین سیل را
گریه بی طاقتان آخر به جایی می رسد
می دهد صائب وصال بحر تسکین سیل را
در کنار بحر باشد خواب سنگین سیل را
بی قرار عشق را جز در وصال آرام نیست
می کند آمیزش دریا به تمکین سیل را
راهرو را بال پروازست سختی های دهر
کوهساران می شود سنگ فسان این سیل را
عشق می داند چه باید کرد با آسودگان
نیست حاجت در خرابی ها به تلقین سیل را
نعمت الوان نگردد سد راه زندگی
کی حنای پا شود این خاک رنگین سیل را
مشت خاکی کز عمارت تنگ گردد مشربش
جادهد بر سینه خود همچو شاهین سیل را
شوق را افسرده سازد صحبت افسردگان
می کند این خاک های مرده سنگین سیل را
عمر مستعجل ز عاجز نالی ما فارغ است
خار نتواند گرفتن دامن این سیل را
می رساند شوق در دل سالکان را باغ ها
در گریبان از کف خویش است نسرین سیل را
بردباری و تواضع عمر می سازد دراز
هر پلی دارد به یاد خویش چندین سیل را
ملک ویران مرا برگ و نوای شکرنیست
ورنه هست از هر حبابی چشم تحسین سیل را
گریه بی طاقتان آخر به جایی می رسد
می دهد صائب وصال بحر تسکین سیل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
گل نزد آبی بر آتش بلبل خودکام را
نیست غیر از ناامیدی حاصلی ابرام را
چهره خورشید رویان را سپندی لازم است
از شب جمعه است نیل چشم زخم ایام را
عشق عالمسوز می باید دل افسرده را
می پزد خورشید تابان میوه های خام را
نیست ممکن از زبان خوش کسی نقصان کند
چرب نرمی غوطه در شکر دهد بادام را
چون شرر بر جان نمی لرزم ز بیم نیستی
دیده ام در نقطه آغاز خود، انجام را
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار اقویا
در قفس دارد نیستان شیر خون آشام را
صبح چون روشن شود، از خواب غفلت سر برآر
تا کفن بر خود نسازی جامه احرام را
نیست غیر از ناامیدی حاصلی ابرام را
چهره خورشید رویان را سپندی لازم است
از شب جمعه است نیل چشم زخم ایام را
عشق عالمسوز می باید دل افسرده را
می پزد خورشید تابان میوه های خام را
نیست ممکن از زبان خوش کسی نقصان کند
چرب نرمی غوطه در شکر دهد بادام را
چون شرر بر جان نمی لرزم ز بیم نیستی
دیده ام در نقطه آغاز خود، انجام را
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار اقویا
در قفس دارد نیستان شیر خون آشام را
صبح چون روشن شود، از خواب غفلت سر برآر
تا کفن بر خود نسازی جامه احرام را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
نیست از روی زمین سیری دل خود کام را
حرص می گردد زیاد از خاک، چشم دام را
داغ دارد میکشان را تشنه چشمی های من
می کنم خالی ز می در دست ساقی جام را
روزگار عیش را دود سپندی لازم است
شد شب آدینه نیل چشم زخم ایام را
دل به کوشش آرزو را پخته نتوانست کرد
در بغل نتوان رساندن میوه های خام را
هر که را از درد و صاف می نظر بر نشأه است
باده یک جام داند بوسه و دشنام را
جسم رنگ جان گرفت از بی قراری های دل
می برد چون سایه با خود صید وحشی دام را
در دل خود کعبه مقصود را هر کس که یافت
بستن زنار داند بستن احرام را
بوسه را در نامه می پیچد برای دیگران
آن که می دارد دریغ از عاشقان پیغام را
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره ای است
رنگ برگ خویش باشد میوه های خام را
نیست صائب شنبه و آدینه در کوی مغان
می کند یکرنگ، مشرب سر به سر ایام را
حرص می گردد زیاد از خاک، چشم دام را
داغ دارد میکشان را تشنه چشمی های من
می کنم خالی ز می در دست ساقی جام را
روزگار عیش را دود سپندی لازم است
شد شب آدینه نیل چشم زخم ایام را
دل به کوشش آرزو را پخته نتوانست کرد
در بغل نتوان رساندن میوه های خام را
هر که را از درد و صاف می نظر بر نشأه است
باده یک جام داند بوسه و دشنام را
جسم رنگ جان گرفت از بی قراری های دل
می برد چون سایه با خود صید وحشی دام را
در دل خود کعبه مقصود را هر کس که یافت
بستن زنار داند بستن احرام را
بوسه را در نامه می پیچد برای دیگران
آن که می دارد دریغ از عاشقان پیغام را
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره ای است
رنگ برگ خویش باشد میوه های خام را
نیست صائب شنبه و آدینه در کوی مغان
می کند یکرنگ، مشرب سر به سر ایام را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
نیست فرق از تن دل افسرده خودکام را
رنگ برگ خویش باشد میوه های خام را
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
خاک نتوانست کردن سیر چشم دام را
هر که از روز سیاه نامداران غافل است
می پذیرد چون عقیق از ساده لوحی نام را
خواهش بی جا مرا محروم کرد از فیض عشق
برنمی دارد کریم از سایلان ابرام را
عارفان دل را سفید از نقش هستی کرده اند
رنگ داغ عیب باشد جامه احرام را
ناصح از بیهودگی آبروی خویش برد
بوی خون آید ز افغان مرغ بی هنگام را
شور بختی تلخکامان را به اصلاح آورد
جز نمک درمان نباشد تلخی بادام را
فکر صید خلق دارد زاهدان را گوشه گیر
خاکساری پرده تزویر باشد دام را
خو به مردم کرده را صائب جدایی مشکل است
دامن صحراست زندان صیدهای رام را
رنگ برگ خویش باشد میوه های خام را
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
خاک نتوانست کردن سیر چشم دام را
هر که از روز سیاه نامداران غافل است
می پذیرد چون عقیق از ساده لوحی نام را
خواهش بی جا مرا محروم کرد از فیض عشق
برنمی دارد کریم از سایلان ابرام را
عارفان دل را سفید از نقش هستی کرده اند
رنگ داغ عیب باشد جامه احرام را
ناصح از بیهودگی آبروی خویش برد
بوی خون آید ز افغان مرغ بی هنگام را
شور بختی تلخکامان را به اصلاح آورد
جز نمک درمان نباشد تلخی بادام را
فکر صید خلق دارد زاهدان را گوشه گیر
خاکساری پرده تزویر باشد دام را
خو به مردم کرده را صائب جدایی مشکل است
دامن صحراست زندان صیدهای رام را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
کرده ام بر خود گوارا تلخی دشنام را
دیده ام در عین ناکامی جمال کام را
انتقام هرزه گویان را به خاموشی گذار
تیغ می گوید جواب مرغ بی هنگام را
کام خود شیرین اگر خواهی، به کام خلق باش
تلخ باشد کام دایم مردم ناکام را
نقش موم و شعله هرگز راست ننشیند به هم
روی از فولاد باید سیلی ایام را
لعل سیرابش زکات بوسه بیرون می کند
کیست تا آرد به یادش صائب گمنام را؟
دیده ام در عین ناکامی جمال کام را
انتقام هرزه گویان را به خاموشی گذار
تیغ می گوید جواب مرغ بی هنگام را
کام خود شیرین اگر خواهی، به کام خلق باش
تلخ باشد کام دایم مردم ناکام را
نقش موم و شعله هرگز راست ننشیند به هم
روی از فولاد باید سیلی ایام را
لعل سیرابش زکات بوسه بیرون می کند
کیست تا آرد به یادش صائب گمنام را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
نیست دلگیری ز دنیا بنده تسلیم را
آتش نمرود گلزارست ابراهیم را
در دل دریا به ساحل می تواند پشت داد
هر که گیرد وقت طوفان دامن تسلیم را
گر کنی دل را چو سرو آزاد از فکر بهشت
زیر پای خویش بینی کوثر و تسنیم را
کشتی طوفانی از ساحل ندارد شکوه ای
نیست دلگیری ز ملک فقر ابراهیم را
گر به امر حق ترا اعضا شود فرمان پذیر
به که چون شاهان کنی تسخیر هفت اقلیم را
وای بر کوتاه بینانی که می دانند حق
با هزاران خط باطل، صفحه تقویم را
نیست صائب سرو را فکر خزان و نوبهار
در دل آزاده ره نبود امید و بیم را
آتش نمرود گلزارست ابراهیم را
در دل دریا به ساحل می تواند پشت داد
هر که گیرد وقت طوفان دامن تسلیم را
گر کنی دل را چو سرو آزاد از فکر بهشت
زیر پای خویش بینی کوثر و تسنیم را
کشتی طوفانی از ساحل ندارد شکوه ای
نیست دلگیری ز ملک فقر ابراهیم را
گر به امر حق ترا اعضا شود فرمان پذیر
به که چون شاهان کنی تسخیر هفت اقلیم را
وای بر کوتاه بینانی که می دانند حق
با هزاران خط باطل، صفحه تقویم را
نیست صائب سرو را فکر خزان و نوبهار
در دل آزاده ره نبود امید و بیم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
نیست از درد غریبی چون گهر پروا مرا
بستر از گرد یتیمی بود در دریا مرا
طره زنجیرم از ریحان بود شاداب تر
می چکد آب حیات از ظلمت سودا مرا
وحشت من از سبکروحان گرانی می کشد
هست بر دل کوه قاف از صحبت عنقا مرا
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند زخم نمایان چون قلم گویا مرا
نور خورشیدم، ز امداد خسیسان فارغم
نیستم آتش که هر خاری کند رعنا مرا
خار راه عشق چون مژگان به چشمم بار نیست
گو نرنجاند به منت سوزن عیسی مرا
خلد با آن ناز و نعمت دام راه من نشد
چون تواند صید کردن نعمت دنیا مرا؟
کوه آهن را شرار من گریبان پاره کرد
لنگر پرواز نتواند شدن خارا مرا
طشت من چون آفتاب از بام چرخ افتاده است
ساده لوح آن کس که می خواهد کند رسوا مرا
من که در خامی چو عنبر سود خود را دیده ام
نیست ممکن پخته سازد جوش این دریا مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از درد و داغ
می شود معمور هر کس می خرد یک جا مرا
بستر از گرد یتیمی بود در دریا مرا
طره زنجیرم از ریحان بود شاداب تر
می چکد آب حیات از ظلمت سودا مرا
وحشت من از سبکروحان گرانی می کشد
هست بر دل کوه قاف از صحبت عنقا مرا
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند زخم نمایان چون قلم گویا مرا
نور خورشیدم، ز امداد خسیسان فارغم
نیستم آتش که هر خاری کند رعنا مرا
خار راه عشق چون مژگان به چشمم بار نیست
گو نرنجاند به منت سوزن عیسی مرا
خلد با آن ناز و نعمت دام راه من نشد
چون تواند صید کردن نعمت دنیا مرا؟
کوه آهن را شرار من گریبان پاره کرد
لنگر پرواز نتواند شدن خارا مرا
طشت من چون آفتاب از بام چرخ افتاده است
ساده لوح آن کس که می خواهد کند رسوا مرا
من که در خامی چو عنبر سود خود را دیده ام
نیست ممکن پخته سازد جوش این دریا مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از درد و داغ
می شود معمور هر کس می خرد یک جا مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
غوطه در گل داده بود اندیشه دنیا مرا
ناله نی شد دلیل عالم بالا مرا
گر چه چون حلاج مهر خامشی بر لب زدم
زور می برداشت آخر پنبه از مینا مرا
از سیاهی خضر می آرد گلیم خود برون
نیست بر خاطر غبار از ظلمت سودا مرا
بود از بس بر دل من دیدن مردم گران
شد سبک در دیده کوه قاف چون عنقا مرا
مهره گهواره من بود از عقد سخن
منت گویایی از کس نیست چون عیسی مرا
حسن عالمگیر را هر جا که جویی حاضرست
هر غباری محمل لیلی است زین صحرا مرا
با کمال قرب، از پاس ادب خون می خورم
پنجه خشکی است چون مرجان از این دریا مرا
نیست مانع بحر را گرداب از جوش و خروش
مهر خاموشی چه سازد با لب گویا مرا
نیست چون آتش مرا اندیشه از زخم زبان
می شود بال و پر پرواز، خار پا مرا
چون الف در بسم گردد محو، باقی می شود
عمر کوته جاودان شد زان قد رعنا مرا
در سرانجام اقامت نیستم چون غافلان
توشه راهی است صائب چشم از دنیا مرا
ناله نی شد دلیل عالم بالا مرا
گر چه چون حلاج مهر خامشی بر لب زدم
زور می برداشت آخر پنبه از مینا مرا
از سیاهی خضر می آرد گلیم خود برون
نیست بر خاطر غبار از ظلمت سودا مرا
بود از بس بر دل من دیدن مردم گران
شد سبک در دیده کوه قاف چون عنقا مرا
مهره گهواره من بود از عقد سخن
منت گویایی از کس نیست چون عیسی مرا
حسن عالمگیر را هر جا که جویی حاضرست
هر غباری محمل لیلی است زین صحرا مرا
با کمال قرب، از پاس ادب خون می خورم
پنجه خشکی است چون مرجان از این دریا مرا
نیست مانع بحر را گرداب از جوش و خروش
مهر خاموشی چه سازد با لب گویا مرا
نیست چون آتش مرا اندیشه از زخم زبان
می شود بال و پر پرواز، خار پا مرا
چون الف در بسم گردد محو، باقی می شود
عمر کوته جاودان شد زان قد رعنا مرا
در سرانجام اقامت نیستم چون غافلان
توشه راهی است صائب چشم از دنیا مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
از نظر یک لحظه دوری نیست محبوب مرا
پیرهن از پرده چشم است یعقوب مرا
تار و پود بوی پیراهن رسا افتاده است
شکوه از هجران یوسف نیست یعقوب مرا
کعبه مقصود را آغوش محرم حلقه است
هرگز از طالب جدایی نیست مطلوب مرا
صبر من در سخت جانی ها قیامت می کند
سایه بی دست زخم تیغ، ایوب مرا
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا
پرده های حسن او چون گل برون است از شمار
شرم یک پیراهن چاک است محجوب مرا
همچو زخم تازه خون رحم ازو آید به جوش
گر نهی در رخنه دیوار مکتوب مرا
می کند با من عداوت در لباس دوستی
بر سر رحم آورد هر کس که محبوب مرا
بی دماغی های ناز از خون مگر سیرش کند
ورنه پروای قیامت نیست مطلوب مرا
گفتم از خط حسن او صائب برآید از حجاب
پرده شرم دگر گردید محجوب مرا
پیرهن از پرده چشم است یعقوب مرا
تار و پود بوی پیراهن رسا افتاده است
شکوه از هجران یوسف نیست یعقوب مرا
کعبه مقصود را آغوش محرم حلقه است
هرگز از طالب جدایی نیست مطلوب مرا
صبر من در سخت جانی ها قیامت می کند
سایه بی دست زخم تیغ، ایوب مرا
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا
پرده های حسن او چون گل برون است از شمار
شرم یک پیراهن چاک است محجوب مرا
همچو زخم تازه خون رحم ازو آید به جوش
گر نهی در رخنه دیوار مکتوب مرا
می کند با من عداوت در لباس دوستی
بر سر رحم آورد هر کس که محبوب مرا
بی دماغی های ناز از خون مگر سیرش کند
ورنه پروای قیامت نیست مطلوب مرا
گفتم از خط حسن او صائب برآید از حجاب
پرده شرم دگر گردید محجوب مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
خلق خوش در نوبهار عافیت دارد مرا
خاکساری در حصار عافیت دارد مرا
تا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگار
در کشاکش از خمار عافیت دارد مرا
آسمان گر از خزان درد پامالم کند
به که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا
تا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده ام
میکشی در زیر بار عافیت دارد مرا
صبح محشر شور در عالم فکند و همچنان
آسمان امیدوار عافیت دارد مرا
شکر زنجیر جنون بر گردن من واجب است
مدتی شد در حصار عافیت دارد مرا
اهل دردی نیست صائب زین همه دردی کشان
تا به جامی شرمسار عافیت دارد مرا
خاکساری در حصار عافیت دارد مرا
تا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگار
در کشاکش از خمار عافیت دارد مرا
آسمان گر از خزان درد پامالم کند
به که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا
تا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده ام
میکشی در زیر بار عافیت دارد مرا
صبح محشر شور در عالم فکند و همچنان
آسمان امیدوار عافیت دارد مرا
شکر زنجیر جنون بر گردن من واجب است
مدتی شد در حصار عافیت دارد مرا
اهل دردی نیست صائب زین همه دردی کشان
تا به جامی شرمسار عافیت دارد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
خواب وقت فیض در محراب می گیرد مرا
چون سگان در صبح دام خواب می گیرد مرا
در مسبب گر چه از اسباب رو آورده ام
دل همان از عالم اسباب می گیرد مرا
با حواس جمع، خود را جمع کردن مشکل است
دل درین منزل به چندین باب می گیرد مرا
نفس ظلمانی به ظلمت بس که عادت کرده است
دل چو دزدان از شب مهتاب می گیرد مرا
می تپم چون کبک، زیر بال و پر شهباز را
دولت بیدار اگر در خواب می گیرد مرا
لغزشی چون شبنم گل گر ز من صادر شود
جذبه خورشید عالمتاب می گیرد مرا
در بهاران تازه گردد داغ هر تخمی که سوخت
بیشتر دل از شراب ناب می گیرد مرا
راه من دایم دو چندان می شود از کاهلی
در میاه راه، صائب خواب می گیرد مرا
چون سگان در صبح دام خواب می گیرد مرا
در مسبب گر چه از اسباب رو آورده ام
دل همان از عالم اسباب می گیرد مرا
با حواس جمع، خود را جمع کردن مشکل است
دل درین منزل به چندین باب می گیرد مرا
نفس ظلمانی به ظلمت بس که عادت کرده است
دل چو دزدان از شب مهتاب می گیرد مرا
می تپم چون کبک، زیر بال و پر شهباز را
دولت بیدار اگر در خواب می گیرد مرا
لغزشی چون شبنم گل گر ز من صادر شود
جذبه خورشید عالمتاب می گیرد مرا
در بهاران تازه گردد داغ هر تخمی که سوخت
بیشتر دل از شراب ناب می گیرد مرا
راه من دایم دو چندان می شود از کاهلی
در میاه راه، صائب خواب می گیرد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
التفات زاهدان خشک، تر سازد مرا
گرمی افسردگان افسرده تر سازد مرا
اشک نیسانم، گدایی دارم از بحر گهر
چون صدف دامان پاکی، تا گهر سازد مرا
معنی دور، از لباس لفظ می گردد جدا
مختصر کی این جهان مختصر سازد مرا
شعله بی باک را از چوبکاری باک نیست
چوب گل از بوی گل دیوانه تر سازد مرا
ناخن فولاد دارم در گشاد کارها
بوی خون صاحب جگر چون نیشتر سازد مرا
بحر را تلخی ز آفت ها دعای جوشن است
تلخرویی از حلاوت بیشتر سازد مرا
رشته عمرم به اندک فرصتی گردد گره
گر چنین بی تاب، آن موی کمر سازد مرا
جذبه دریا بود صائب دلیل سیل من
کی ره خوابیده دلگیر از سفر سازد مرا؟
گرمی افسردگان افسرده تر سازد مرا
اشک نیسانم، گدایی دارم از بحر گهر
چون صدف دامان پاکی، تا گهر سازد مرا
معنی دور، از لباس لفظ می گردد جدا
مختصر کی این جهان مختصر سازد مرا
شعله بی باک را از چوبکاری باک نیست
چوب گل از بوی گل دیوانه تر سازد مرا
ناخن فولاد دارم در گشاد کارها
بوی خون صاحب جگر چون نیشتر سازد مرا
بحر را تلخی ز آفت ها دعای جوشن است
تلخرویی از حلاوت بیشتر سازد مرا
رشته عمرم به اندک فرصتی گردد گره
گر چنین بی تاب، آن موی کمر سازد مرا
جذبه دریا بود صائب دلیل سیل من
کی ره خوابیده دلگیر از سفر سازد مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟
بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مرا
چند چون آب گهر باشم گره در یک مقام؟
خضر راهی کو، که موج خوش عنان سازد مرا
می گریزم در پناه بی خودی از خلق، چند
خودفروشی بنده این کاروان سازد مرا
خوشتر از کنج دهان یار می آید به چشم
گوشه ای کز دیده مردم نهان سازد مرا
می کنم پهلو تهی از قرب، تا کی چون صدف
چربی پهلوی گوهر، استخوان سازد مرا
وادی پیموده را از سرگرفتن مشکل است
چون زلیخا، عشق می ترسم جوان سازد مرا
بخیه از جوهر زنم بر چشم شوخ آیینه ا
چهره محجوب او گر دیده بان سازد مرا
جلوه دست و گریبان گل این بوستان
سخت می ترسم خجل از باغبان سازد مرا
استخوانم همچو صبح آغوش رغبت واکند
گر نشان تیر، آن ابرو کمان سازد مرا
گر چه خاک راه عشقم، می خورم خون گر به سهو
بادپیمایی طرف با آسمان سازد مرا
صائب از راز دهان او نیارم سر برون
فکر اگر باریک چون موی میان سازد مرا
بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مرا
چند چون آب گهر باشم گره در یک مقام؟
خضر راهی کو، که موج خوش عنان سازد مرا
می گریزم در پناه بی خودی از خلق، چند
خودفروشی بنده این کاروان سازد مرا
خوشتر از کنج دهان یار می آید به چشم
گوشه ای کز دیده مردم نهان سازد مرا
می کنم پهلو تهی از قرب، تا کی چون صدف
چربی پهلوی گوهر، استخوان سازد مرا
وادی پیموده را از سرگرفتن مشکل است
چون زلیخا، عشق می ترسم جوان سازد مرا
بخیه از جوهر زنم بر چشم شوخ آیینه ا
چهره محجوب او گر دیده بان سازد مرا
جلوه دست و گریبان گل این بوستان
سخت می ترسم خجل از باغبان سازد مرا
استخوانم همچو صبح آغوش رغبت واکند
گر نشان تیر، آن ابرو کمان سازد مرا
گر چه خاک راه عشقم، می خورم خون گر به سهو
بادپیمایی طرف با آسمان سازد مرا
صائب از راز دهان او نیارم سر برون
فکر اگر باریک چون موی میان سازد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
چشم او چندان که مست خواب می سازد مرا
تاب آن موی میان بی تاب می سازد مرا
تا شدم محو جمال او، اثر از من نماند
چون کتان آمیزش مهتاب می سازد مرا
تا نگشتم دور ازو، کامل نگشتم، همچو ماه
دوری خورشید عالمتاب می سازد مرا
خوشدلم با آه سرد و گریه های آتشین
بی تکلف این هوا و آب می سازد مرا
سرنمی پیچم چو طفل از گوشمال روزگار
جوهر تیغم که پیچ و تاب می سازد مرا
در گداز گوهر من آتشی در کار نیست
دیدن گل همچو شبنم آب می سازد مرا
گر چه امروز از رعونت سر فرو نارد به من
خاک چون گرد، فلک محراب می سازد مرا
این سبکروحی که من از کنج عزلت دیده ام
دلگران از صحبت احباب می سازد مرا
خاکساران صیقل آیینه یکدیگرند
درد می بیش از شراب ناب می سازد مرا
می گذارم سر به پای خاک، صائب سایه وار
چرخ اگر خورشید عالمتاب می سازد مرا
تاب آن موی میان بی تاب می سازد مرا
تا شدم محو جمال او، اثر از من نماند
چون کتان آمیزش مهتاب می سازد مرا
تا نگشتم دور ازو، کامل نگشتم، همچو ماه
دوری خورشید عالمتاب می سازد مرا
خوشدلم با آه سرد و گریه های آتشین
بی تکلف این هوا و آب می سازد مرا
سرنمی پیچم چو طفل از گوشمال روزگار
جوهر تیغم که پیچ و تاب می سازد مرا
در گداز گوهر من آتشی در کار نیست
دیدن گل همچو شبنم آب می سازد مرا
گر چه امروز از رعونت سر فرو نارد به من
خاک چون گرد، فلک محراب می سازد مرا
این سبکروحی که من از کنج عزلت دیده ام
دلگران از صحبت احباب می سازد مرا
خاکساران صیقل آیینه یکدیگرند
درد می بیش از شراب ناب می سازد مرا
می گذارم سر به پای خاک، صائب سایه وار
چرخ اگر خورشید عالمتاب می سازد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
تر زبانی معدن زنگار می سازد مرا
خامشی آیینه اسرار می سازد مرا
آفتاب غیب، فرش خانه بی روزن است
چشم بستن مطلع انوار می سازد مرا
در میان مستی و هشیاری من پرده ای است
نعره مستانه ای هشیار می سازد مرا
سایه سروی که من در پای او آسوده ام
از شکر خواب عدم بیدار می سازد مرا
می تواند چشم بیماری مسیح من شدن
فتنه خوابیده ای بیدار می سازد مرا
کف چه حد دارد نقاب شورش دریا شود؟
مستی سرشار، بی دستار می سازد مرا
آفتاب گرمرویی دشمن جان من است
نخل مومم، سردی بازار می سازد مرا
تنگ می سازد بیابان را به رهرو کفش تنگ
تنگدستی از جهان بیزار می سازد مرا
عز آزادی به ذل بندگی نتوان فروخت
بخل بیش از جود منت دار می سازد مرا
هیچ سوهان راهرو را چون ره باریک نیست
فکر آن موی میان هموار می سازد مرا
گر چه چون سیل از غبار ره گران گردیده ام
جذبه دریا سبک رفتار می سازد مرا
این جواب آن غزل صائب، که می گوید اسیر
خواب چون گردد گران، بیدار می سازد مرا
خامشی آیینه اسرار می سازد مرا
آفتاب غیب، فرش خانه بی روزن است
چشم بستن مطلع انوار می سازد مرا
در میان مستی و هشیاری من پرده ای است
نعره مستانه ای هشیار می سازد مرا
سایه سروی که من در پای او آسوده ام
از شکر خواب عدم بیدار می سازد مرا
می تواند چشم بیماری مسیح من شدن
فتنه خوابیده ای بیدار می سازد مرا
کف چه حد دارد نقاب شورش دریا شود؟
مستی سرشار، بی دستار می سازد مرا
آفتاب گرمرویی دشمن جان من است
نخل مومم، سردی بازار می سازد مرا
تنگ می سازد بیابان را به رهرو کفش تنگ
تنگدستی از جهان بیزار می سازد مرا
عز آزادی به ذل بندگی نتوان فروخت
بخل بیش از جود منت دار می سازد مرا
هیچ سوهان راهرو را چون ره باریک نیست
فکر آن موی میان هموار می سازد مرا
گر چه چون سیل از غبار ره گران گردیده ام
جذبه دریا سبک رفتار می سازد مرا
این جواب آن غزل صائب، که می گوید اسیر
خواب چون گردد گران، بیدار می سازد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
تنگ ظرفم، باده کم زور می سازد مرا
دور گردی و نگاه دور می سازد مرا
نیست از بی حاصلی نقل مکان در خاطرم
خار بی برگم، زمین شور می سازد مرا
چشم بر دریا ندارد کاسه دریوزه ام
اشک نیسان چون صدف معمور می سازد مرا
با گشاد جبهه چون آیینه نازک مشربم
از نظرها یک نفس مستور می سازد مرا
نیست در دل حسن را زنگی ز نیل چشم زخم
آب حیوانم، شب دیجور می سازد مرا
پله نزدیک، سازد دست جرأت را دراز
خار دیوارم، نگاه دور می سازد مرا
غنچه را با شاخساران است پیوند قدیم
دار عبرت چون سر منصور می سازد مرا
خاکساری پادشاه وقت خویشم کرده است
از سفالی کاسه فغفور می سازد مرا
سبزه خوابیده را بیدار سازد ناله ام
وای بر باغی که از خود دور می سازد مرا
بر دل من چون گهر گرد یتیمی بار نیست
کلفت روی زمین معمور می سازد مرا
نیست از زخم زبان پروا، ز شیرینی مرا
شهد صافم، خانه زنبور می سازد مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از زخم و داغ
همچو مجنون وادی پرشور می سازد مرا
دور گردی و نگاه دور می سازد مرا
نیست از بی حاصلی نقل مکان در خاطرم
خار بی برگم، زمین شور می سازد مرا
چشم بر دریا ندارد کاسه دریوزه ام
اشک نیسان چون صدف معمور می سازد مرا
با گشاد جبهه چون آیینه نازک مشربم
از نظرها یک نفس مستور می سازد مرا
نیست در دل حسن را زنگی ز نیل چشم زخم
آب حیوانم، شب دیجور می سازد مرا
پله نزدیک، سازد دست جرأت را دراز
خار دیوارم، نگاه دور می سازد مرا
غنچه را با شاخساران است پیوند قدیم
دار عبرت چون سر منصور می سازد مرا
خاکساری پادشاه وقت خویشم کرده است
از سفالی کاسه فغفور می سازد مرا
سبزه خوابیده را بیدار سازد ناله ام
وای بر باغی که از خود دور می سازد مرا
بر دل من چون گهر گرد یتیمی بار نیست
کلفت روی زمین معمور می سازد مرا
نیست از زخم زبان پروا، ز شیرینی مرا
شهد صافم، خانه زنبور می سازد مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از زخم و داغ
همچو مجنون وادی پرشور می سازد مرا