عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
از رفیق رهنما طبع گدا آسوده است
بر کف دست طمع کینان عصا آسوده است
خاکساران را بود بی اعتباری اعتبار
از شکست خویش رنگ بوریا آسوده است
گرمی دوزخ چه خواهد کرد با آتش نفس
از هجوم شعله کام اژدها آسوده است
با سبکروحان گر آن جانان ندارند التفات
برگ کاه از جذبه آهن ربا آسوده است
روزیی صاحب توکل می رسد از آسمان
از تردد سنگ زیر آسیا آسوده است
از هلاک سرکشان پروا نباشد تاج را
از شکست استخوان طبع هما آسوده است
علت ناصور از مرهم ندارد بهره یی
از علاج چشم کوران توتیا آسوده است
خواب آسایش بود در دیده دزدان حرام
پهلوی شبرو ز فکر متکا آسوده است
آسیا از دانه انجیر می سازد حذر
خاطر دیوانه از ارض و سما آسوده است
استخوان خشک بی تشویش کی آید به دست
از پی روزی مگو طبع هما آسوده است
سیدا مرد هنرمند از تردد فارغ است
دست اگر در کار مشغول است پا آسوده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
آمد خزان و عیش و طرب از زمانه رفت
گل کوچ کرد و مرغ چمن ز آشیانه رفت
در زیر آسمان نتوان کرد پاستون
باید وداع کرده از این شامیانه رفت
ای مرغ روح در قفس تنگ و تاریکی
پرواز کرده باید از این آشیانه رفت
در بزم اهل جود صدایی نشد بلند
آواز دورباش ز درهای خانه رفت
بردند سوی باغ ز ویرانه جغد را
امروز امتیاز ز اهل زمانه رفت
روزی نصیب کس به نشستن نمی شود
باید چو آسیا ز پی آب و دانه رفت
پایان نشین چو گرد به بالا رجوع کرد
بر پیشگاه خانه در از آستانه رفت
دستی که وا کند گره از کار کس کجاست
ناخن وداع کرده ز انگشت خانه رفت
ور بزم روزگار امید چراغ نیست
از برق روشنی و ز آتش زبانه رفت
ای پیر آفتاب جوانی غروب کرد
نزدیک گشت شام و بباید به خانه رفت
ساقی و شیشه و قدح و مطرب و سرود
جمع آمدند و نشاء پرید از میانه رفت
گردید دیده خشک و ز دندان اثر نماند
از آسیای ما هوس آب و دانه رفت
بر روی هیچ کس ز طمع آبرو نماند
این گوهر یگانه ز دست زمانه رفت
ای سیدا ز ناله خود یافتم اثر
این تیر پرشکسته به سوی نشانه رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
آمد خزان و دور نشاط از پیاله رفت
رنگ از رخ گل و نمک از داغ لاله رفت
در هیچ سینه یی ز محبت اثر نماند
آتش ز سنگ و ماه ز آغوش هاله رفت
از خیرگاه حاتم طی نیست غیر نام
مانند گردباد ز دشت این غزاله رفت
گلچین نکرد گوش به فریاد بلبلان
در روزگار ما اثر از آه و ناله رفت
دریا نداد یک دم آبی حباب را
آخر ز بحر دست تهی این پیاله رفت
ای شیخ بهر زرق ز خلوت برون شدی
بر باد نفس طاعت هفتادساله رفت
ای ذوفنون ز نامه اعمال بی خبر
عمرت به گفتگوی کتاب و رساله رفت
زاهد ز بس که نشاء تقوای خود ندید
آخر به جستجوی شراب و پیاله رفت
ای سیدا سریست به مفلس کریم را
مینا به بزم آمد و سوی پیاله رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
در گلشنی که مقدم آن گل رسیده است
از روی باغ رنگ چو شبنم پریده است
نقاش دست و بازوی خود بوسه می زند
گویا کمان ابروی او را کشیده است
ننهاده پا به خانه آئینه از حجاب
این ساده روی صورت خود را ندیده است
گل را گرفته بر در باغ ایستاده است
باد بهار آمدنش را شنیده است
هر کس نهاده پا به در اهل روزگار
بسیار همچو آبله در خون تپیده است
در باغ آرزو که نهالی نشانده یی
عمرت گذشت میوه او نارسیده است
می آمد از چمن مگر آن شوخ سیدا
مانند غنچه مرغ دلم آرمیده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
روزی که دام زلف تو در تاب می شود
مژگان به چشم صید رگ خواب می شود
گر بگذری به وقت نماز از نماز گاه
آغوش ها گشاده چو محراب می شود
هنگام خط شکسته شود دست و پای خال
افتاده دزد در شب مهتاب می شود
از پنبه سنگ بر دهنش دم به دم زنند
هر شیشه یی که صرف می ناب می شود
شیر و شکر به سفره دنیا پرست نیست
هر جا خسیست روزیی گرداب می شود
خود را اگر به سایه ابرو کشد چو سرو
شمشیر خوب تیغ سیه تاب می شود
از مرگ چاک ها به گریبان آدمیست
بر جان خاک رخنه ز سیلاب می شود
خون جوش می زند ز لب خشک ساحلم
هر تشنه یی که در طلب آب می شود
این بی قراریی که تو را هست سیدا
آخر دل تو چشمه سیماب می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
به سیر گل مگر آن شوخ گلگون پوش می آید
صدای دورباش از بلبلان در گوش می آید
ز می پر کرده چشم او ز مستی سرمه دان ها را
که در میخانه هر کس می رود خاموش می آید
ز دست بی ثباتی لاله در دل داغ ها دارد
برای رفتن خود زاد ره بر دوش می آید
کجا ای شمع امشب کرده بودی گرم صحبت را
تصور می کنم مغز سرم در جوش می آید
فلک عمریست جام الوداع آورده در گردش
ز هر جانب به گوشم بانگ نوشانوش می آید
به زور ای سیدا آن شوخ را در خانه آوردم
به صد محنت کمان را تیر در آغوش می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
مرغ بی بال و پری دیدم دلم آمد به یاد
ناله جغدی شنیدم منزلم آمد به یاد
از فریب و وعده های او شدم راضی به مرگ
شب همه شب دست و تیغ قاتلم آمد به یاد
در تلاش بحر چون گرداب سرگردان شدم
حسرت لبهای خشک ساحلم آمد به یاد
سر نزد از کشتزار عمر من غیر از سپند
سوختم چون مزرع بی حاصلم آمد به یاد
سیدا دیدم به خاک افتاده برگ لاله را
تیغ ناحق خورده صید بسملم آمد به یاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
غنچه ام آخر چو گل کام به عریانی بود
لب گزیدن های من از بی گریبانی بود
چشم و گوشم قاصد جاسوس حیرانی بود
همچو گل اعضایم اسباب پریشانی بود
دل چو گردد ساده او را حل مشکل ها کنند
پرده این قفل را مفتاح نادانی بود
نامه اعمال گردد در بر نیکان قبا
پرده پوش صبح محشر پاکدامانی بود
دل شکستن کفر را ترجیح با دین کرده است
کعبه را بتخانه کردن خانه ویرانی بود
در نظرها خوش نما باشد کمان نقشدار
جوهر شمشیر ابرو چین پیشانی بود
آن پری رو را به خاموشی مسخر ساختم
لب فرو بستن مرا مهر سلیمانی بود
دانه را صیاد ریزد پیش مرغان بر زمین
کار زاهد در نظرها سبحه گردانی بود
غنچه دل واز انگشت ندامت می شود
ناخن این عقده در دشت پشیمانی بود
خانه بر دوشی لباس عافیت باشد مرا
پاسبان سفره درویش بی نانی بود
اسم اعظم خوان شود ایمن ز آفتاب پری
چون دچار او شوم کارم دعاخوانی بود
فصل گل باز است دست باغبان گلفروش
خوان هر کس پهن در ایام ارزانی بود
می شود آخر سر بی مغز پامال هوا
این صدا در گوش من از طبل سلطانی بود
تا نسازم سینه را صد چاک خندان کی شوم
همچو گل دل جمعی من در پریشانی بود
خواب آسایش نبیند دیده دنیاپرست
باغبان را روز تا شب کار دربانی بود
بست طاق خانه آئینه را ابروی او
این کمان پیوسته در بازوی حیرانی بود
می توان در پشت بام خود علمها ساختن
گر فش و مسواک اسباب مسلمانی بود
آن پسر هنگام خط از خانه می آید برون
یوسف من تا به روز حشر زندانی بود
رزق طوطی سیدا باشد مهیا از شکر
روزیی دلخواه در خوان سخندانی بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
خون دل از دیده ام روزی که سر بیرون کند
شهر را گرداب سازد دشت را جیحون کند
ریشه زلف پریشانی بود نخل وجود
آدمی از ساده لوحی شکوه از گردون کند
می کشد رخت خود از گلشن در آغوش قفس
ز درون بیضه هر مرغی که سر بیرون کند
روی زرد خویش می مالد به هر در آفتاب
تا رخ خود از کدامین آستان گلگون کند
معنی برجسته یی چون سرو می باید بلند
ور نه هر کس می تواند مصرع موزون کند
خویش را بیرون کند از افلاک حکمت ها به بین
باده چون از خم برآید کار افلاطون کند
غمزه شوخت نمی ترسد ز روز انتقام
چند دلها آب گرداند جگرها خون کند
خوبرویان را به یکجا جمع کردن مشکل است
با چنین قوم پریشان کس چه سازد چون کند
می پرد مژگان ز چشم سیدا چون پر کاه
تا نظر بازی به آن رخسار گندمگون کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
مبادا کار من با چشمت ای مژگان خدنگ افتد
گرفتار تو هر کس گشت در قید فرنگ افتد
ز من کرداست سنگ سرمه رو گردان نگاهت را
الهی خاک گردد سرمه و آتش به سنگ افتد
رفیق از کف مده خواهی که در منزل بری خود را
شود سنگ سر ره چون عصا از دست لنگ افتد
لبالب می شود از شیر ماهی دام تن پرور
به کام ناتوانان اره پشت نهنگ افتد
نباشد روزیی جز پاره دل غنچه گل را
خورد خون هر که را همت وسیع و دست تنگ افتد
من آن مجنون بدبختم که از صحرا به شهر آیم
شود اطفال هم دیوانه و قحطی به سنگ افتد
به دشمن سیدا بگذار تیغ پیشدستی را
سر خود می خورد چون خار هر کس تیز چنگ افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
در گلستان سایه تازان قامت رعنا فتاد
سرو را چون بید مجنون لرزه بر اعضا فتاد
خیرگاه حاتم طایی که بر پا کرده بود
حیف در ایام این بی دولتان از پا فتاد
ساغر خود چون حباب از تشنگی بردم به بحر
آن هم از دستم جدا گردید و بر دریا فتاد
شد دهانم خشک تا آمد مرا آبی به چشم
تا لب نانی به دست افتاد دندان ها فتاد
بزم آخر گشت و از میخانه آثاری نماند
کار ساقی این زمان بر ساغر و مینا فتاد
سیدا بیرون نیاید گردباد از پیچ و تاب
می کند سرگشته دوران هر که در صحرا فتاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
شمع با آتش مدارا تا قیامت می کند
صحبت دیر آشنایان استقامت می کند
سفره خود هر که اینجا پهن می سازد چو صبح
بر سر خود سایه بانی تا قیامت می کند
خون صیادان بلبل هست چون شبنم حلال
باغبان از دفتر گل این روایت می کند
گل بگو بیهوده می ریزد زر خود را به خاک
آشنایان عندلیبان را ملامت می کند
شمع می آید سوی فانوس با چشم پر آب
مشهد پروانه را هر شب زیارت می کند
می شود از بانگ گوشم زنگ گردون پر صدا
از لب او غنچه گل گر حکایت می کند
یاد خال او مرا بی تاب دارد چون سپند
شمع را نازم که چون در بزم طاقت می کند
می زند بر گردنش محراب شمشیر از دو رو
بی خیال ابرویش هر کس که طاعت می کند
شکوه همیشه عاجز نمی باید شنید
دشمن از کوتاه دستی ها شکایت می کند
بر مزار بی کسان شمعی که روشن می شود
بر سر خود باد را دست حمایت می کند
تنگ چشمان را به نعمت سیر کردن مشکل است
مرد می دانم که موری را ضیافت می کند
دری روی سایلان هر کس که بندد سیدا
خانه خود را به دست خویش غارت می کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
شمع ها جمله به فانوس وطن ساخته اند
بهر پروانه خود گور و کفن ساخته اند
عندلیبان دل صد پاره خود غنچه صفت
جمع آورده به یکجا و چمن ساخته اند
لاله ها دست به دامان تو آویخته اند
پیرهن بر تنت از برگ سمن ساخته اند
از تو هر جا که روی بوی چمن می آید
چشمت از نرگس و از غنچه دهن ساخته اند
از ملامت نکند اصل طمع اندیشه
دل این طایفه را روئینه تن ساخته اند
روزگارم همه عمر به سختی گذرد
استخوان را چو هما روزیی من ساخته اند
سیدا روی به روشن گهران باید کرد
طوطیان آئینه را یار سخن ساخته اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
به سوی بحر اگر سیلاب اشکم رهنمون افتد
حبابی گردد و گرداب از دریا برون افتد
نشد مقبول شیرین کاریی فرهاد خسرو را
هنر معیوب گردد هر که را طالع زبون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
نهد بر خاک دنیا دار پهلو از تهیدستی
صراحی چون ز می گردید خالی سرنگون افتد
دو عالم سیدا امروز باشد کعبتین من
نمی دانم که از دستم بروی تخته چون افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آهم امشب در چمن سرگشتگان را یاد کرد
آشیان بلبلان را آسیایی یاد کرد
آید از هر حلقه زنجیر آواز درا
بس که در کوی تو گوشم تا سحر فریاد کرد
دل درا آغاز محبت کرد کار خود تمام
طفل من در تخته خوانی خویش را استاد کرد
غنچه گل از نسیمی در گلستان تازه روست
می توان ما را به اندک التفاتی یاد کرد
از وصال شمع چون پروانه گردد کامیاب
هر که ما را از برای سوختن امداد کرد
گردش دوران کند خاکش به سر چون گردباد
هر که اینجا تکیه بر دیوار بی بنیاد کرد
مرغ کاهل طبعم از دام فلک بیرون نرفت
عمر خود را صرف آب و دانه صیاد کرد
عشق او ای سیدا دل را به درد غم سپرد
این ستمگر ملک خود را وقف بر اولاد کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
تسخیر عکس روی تو دل چون هوس کند
عریان شود چو آئینه حفظ نفس کند
از خود برون برآی و بکن پهن دام رزق
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
از ظالمان مجوی ز بی قوتی مدد
کی آب تیشه تربیت خار و خس کند
شاهان به کوچه دل اهل جنون روند
در شهر ما کریم گدایی هوس کند
سیل بلاست قافله را بانگ بی محل
رهزن دلیل خود ز نوای جرس کند
ای سیدا ز سینه مکن آه را برون
پروانه را ندیده کسی در قفس کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
من دیوانه را ارواح مجنون چون به یاد آید
غبارآلود از دامان صحرا گردباد آید
نگردد سد راه مغفرت بر آدمی عصیان
ترحم خواجه را بر بندگان خانه زاد آید
به بزم اهل دنیا نیست کاری حق شناسان را
به مکتب خانه این قوم طفل بی سواد آید
نگاهم تازه رو برگردد از چاک گریبانش
تماشایم به کف گلدسته از باغ مراد آید
نمی سازند ارباب کرم محروم سایل را
گدا دور است از درگاه سلطان بی مراد آید
در آغاز جوانی توبه اقبال دگر دارد
نسیم فیض در بستان به وقت بامداد آید
بامداد خط از بند قبایش صد گره وا شد
یقین کردم که آخر بستگی ها را کشاد آید
اسیر زلف او ای سیدا عمر ابد باید
اگر آید اجل او را برای خیر باد آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چمن از رنگ و بو چون شد تهی بلبل فنا گردد
سرایی را که جود از وی رود ماتم سرا گردد
به احسان می توان تسخیر کردن خصم بد خو را
سگ بیگانه چون بیند مروت آشنا گردد
پر پروانه گردد بال عنقا خود نمایی را
نهال شعله از گردنکشی محو هوا گردد
تهیدستی به اهل عزت آخر آورد خواری
چو نی شکر شود از مغز خالی بوریا گردد
شود حرص ز دولت مانده افزون در علمداری
چو بیماری که صحت یافت صاحب اشتها گردد
اگر دیوار را امروز با خود متکا سازی
در تعظیم چون محراب بر روی تو وا گردد
جبین چون گل اگر صیقل دهی از چین ناکامی
به هر منزل کنی آرام باغ دلگشا گردد
چراغم روغن گل می کند سیلاب کلفت را
نمک در چشم داغم هر که ریزد توتیا گردد
سبک بنیادم و از سایه بر خود پشتبان دارم
گل تصویر را دیوار کاغذ متکا گردد
پر تیرت اگر بر استخوانم سایه اندازد
شود سبز و عصای شهپر بال هما گردد
فلک از بهر روزی آنقدر سرگشته ام دارد
اگر بر سر نهم دستار سنگ آسیا گردد
نباشد سیدا بر آستان ناله محرومی
به این در هر که آرد التجا حاجت روا گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
تکلم از دهانش گر ز تنگی دیر می ریزد
تبسم از لب شیرین او چون شیر می ریزد
به صورتخانه دل شوخ نقاشی که من دارم
ز کلک خویش جان در قالب تصویر می ریزد
دل فولاد را از چرب و نرمی موم می سازم
به مغز استخوان من دم شمشیر می ریزد
نگردد وا گره از رشته تسبیح زاهد را
پی این عقده ها دندان آن بی پیر می ریزد
دهد گردون به صد اندیشه کام تنگدستان را
از آن شبنم به کام غنچه گل دیر می ریزد
چو مجنون بس که بر ویرانی منزل سری دارم
به دوش من غبار از خانه زنجیر می ریزد
روند اهل طمع دنبال قاتل بر سر و گردن
اگر دارند جوهر از دم شمشیر می ریزد
ز خون رنگین دهان محتسب را دیدم و گفتم
می از پیمانه من آخر این بی پیر می ریزد
اگر یأجوج دوران بشکند سد سکندر را
تغافل بر در ارباب همت قیر می ریزد
نمی باشد دلم را سیدا ذوقی به آبادی
مرا بر سر غبار کلفت از تعمیر می ریزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
ساقی مجلس ما آن بت بی باک نشد
تا به خون روی نشستیم دلش پاک نشد
خط برآورد و به گرد دل عشاق نگشت
طفل ما پیر شد و صاحب ادراک نشد
گوش بر گفته من آن لب خاموش نکرد
تا زبان در دهنم چون سر مسواک نشد
روزیی سفله زر و سیم نگردد هرگز
رزق گرداب به غیر از خس و خاشاک نشد
حاجت خویش مبر پیش بلند اقبالان
گره هیچ کسی باز ز افلاک نشد
دل مگو آنکه چو گل سینه خود پاره نکرد
بشکن آن دست که زو پیرهنی چاک نشد
می شود نام هنرمند پس از مرگ علم
دانه سر سبز نشد تا به ته خاک نشد
در چنین فصل که می گل کند از نشتر خار
پنجه ام سلسله جنبان رگ تاک نشد
سیدا این غزل صایب شیرین سخن است
صاف با ما دل آن شعله بی باک نشد