عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
رفت اشکم که سری بر گذر یار کشد
صورت حال مرا بر در و دیوار کشد
ناخنی بایدش از برگ گل آورد به چنگ
هرکه خواهد ز دل مرغ چمن خار کشد
طاقت و صبر ازین بیش ندارم، وقت است
که مرا شور جنون بر سر بازار کشد
در ره شوق تو افتد چو گذارم به چمن
بلبلم از کف پا خار به منقار کشد
مرگ خوشتر بود از رحمت احباب، سلیم
مرهم از زخم دلم تا به کی آزار کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
دارم دلی که پای ز هر گلشنی کشید
هر کس گلابی از گل و او دامنی کشید
از داغ های سینه، فغان شکستگان
هردم چو بانگ نی سری از روزنی کشید
در راه شوق، بار تعلق وبال توست
عیسی شنیده ای که چه از سوزنی کشید
از کشتگان لاله، چمن بوی خون گرفت
زان توسن بنفشه سر و گردنی کشید
ضعفم سلیم از طلب کام بازداشت
مور شکسته، پای ز هر خرمنی کشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
همچو شمعم آتش از مژگان به دامن می چکد
اشک در ویرانه ام از چشمم روزن می چکد
خویش را کشتم زشوق دلخراشی عاقبت
خون من از ناخنم چون تیغ دشمن می چکد
آنکه زخمم دوخت، آگه نیستم از حال او
این قدر دانم که خون از چشم سوزن می چکد
آب بر آتش زدن، کار بتان هند نیست
کز سر هر مویشان، چون شمع، روغن می چکد
در وداع خویش، چشم غیر را آن گل سلیم
می کند پاک و سرشک از دیده ی من می چکد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
چون مست من سوار به عزم شکار شد
شیر از پی گریز به آهو سوار شد!
بر من گذشت سروی و از شوق دامنش
همچون چنار دست من از کاروبار شد
می را بود به خون سیاووش نسبتی
هرجا که فتنه ای ست ازو آشکار شد
بالید چون حباب تن ناتوان من
آب و هوای میکده ام سازگار شد
در نافه مشک کهنه چو شد، خاک می شود
در دیده ام خیال خط او غبار شد
دیگر سلیم موسم شور جنون رسید
دیوانه مژده باد که فصل بهار شد!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
دلم چون هاله دامی از پی صید مهی دارد
بلندانداز باشد، گرچه دست کوتهی دارد
زلیخا بست راه مصر را، اما نمی داند
به کنعان یوسف از هر تار پیراهن رهی دارد
اگر حسرت برد صید حرم از رشک، می شاید
بر آن بسمل که همچون کوی او قربانگهی دارد
ز باد احوال یوسف من خود ای یعقوب نشنیدم
ولی دانم که بلبل در گلستان چهچهی دارد
سلیم آهم دلیل ترکتاز عشق او باشد
غبار این بیابان مژده از خیال شهی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
کسی را در فغان ناله چون محبوب می خواهد
اگر خاموش گردد، همچو آتش چوب می خواهد
دماغ آشفته بسیارند در کنعان شوق، اما
نسیم پیرهن می گردد و یعقوب می خواهد
ز بس در هر دیاری یار دور افتاده ای دارم
به هر سو می پرد مرغی، ز من مکتوب می خواهد
خدایا دور داری آن حریف بی تمیزی را
که بد می فهمد و از ما سخن را خوب می خواهد
سلیم آن بی وفا آخر وفا بر وعده خواهد کرد
و لیکن عمر نوح و طاقت ایوب می خواهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
نسیم صبحدم از موسمی نوید دهد
که سرو رعشه ز سرما به یاد بید دهد
ز برگ بید که در آب ریخت باد خزان
حباب یاد ز طاس چهل کلید دهد
هوا ز بس که خنک شد، ز بیم جان زاهد
به قیمت می گلگون زر سفید دهد
کنون که آب طراوت به سرو و بید نماند
کجاست ساقی گلچهره تا نبید دهد
سلیم دل نگذاری به رنگ و بوی بهار
که گل به باغ نشان از حنای عید دهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
لاله و گل چهره از شرم تو رنگین کرده اند
یوسفی، بهر همین نام تو گرگین کرده اند
نه همین نقش ترا در چشم من جا داده اند
در همه چشمی ترا چون خواب شیرین کرده اند
باخبر باش از زبان خود، که دانایان راز
از خموشی حلقه در گوش سخن چین کرده اند
ناخدایان تا که را در آب می رانند باز
کز سفینه بادپای موج را زین کرده اند
از بتان هند بر تحقیق بردم ره سلیم
این سیاهان سرمه در چشم خدابین کرده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
فلک انجام کاروبار ما داند چه خواهد شد
اگر دانه نداند، آسیا داند چه خواهد شد
خزانی هست در دنبال هر فصل بهاری را
درین گلشن همین برگ حنا داند چه خواهد شد
دلم را جز پریشانی نصیبی نیست در عالم
به این طالع، گرفتم کیمیا داند، چه خواهد شد
چنین کز روی بی مهری و بی پروایی ای بدخو
تو حالم را نمی دانی، خدا داند چه خواهد شد
تغافل می کند بر من سلیم از ذوق می میرم
اگر چشمش نگاه آشنا داند چه خواهد شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
لب تو ساغر می را نمک به کار کند
رخ تو آینه را چشم اشکبار کند
گرفتم آنکه دهد وعده شاهد امید
دماغ کو که کسی صرف انتظار کند
تهی ز شیوه ی کم فطرتی چو کاری نیست
به حیرتم که کسی در جهان چه کار کند
بساط عرش به کوی تو گر شود در کار
زمانه خانه ی او بر خروس بار کند
فضای گلشن هندوستان گلستانی ست
که نخل موم چو عنبر درو بهار کند
کسی که سوخت چو پروانه ام سلیم، چه سود
که همچو شمع مرا گریه بر مزار کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
هر که دلتنگ است کی در عشق چون من می شود
کز دلم تا بگذرد پیکان چو سوزن می شود
بسته راه روشنی بر کلبه ی تاریک ما
گر سراسر چون کبوترخانه، روزن می شود
در شکستم مصلحت ها هست، ورنه در جهان
هر کجا فتحی ست چون شمشیر از من می شود
مشرب پروانه دارم در طریق دوستی
شاد می گردم چراغ هرکه روشن می شود
عشق در هرجا که رسم چرب نرمی عام کرد
سنگ بر اندام مینا موم روغن می شود
گوشه ی چشمی اگر باشد ازو، در زیر تیغ
عاشقان را پوست بر اندام، جوشن می شود
مدعا از اعتبار سرمه می دانی که چیست
یعنی از حسن سیاهان، چشم روشن می شود
خستگان از بس که می میرند در زندان عشق
هر زمان در کوچه ی زنجیر، شیون می شود
اختر اهل سخن، شمع ره آوارگی ست
سنگ موزون بیشتر سنگ فلاخن می شود
این بود گر آتش گل، هفته ی دیگر سلیم
گلشن از خاکستر مرغان چو گلخن می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
چو حسن پرده گشا از پی نظاره شود
ظهور صورت شیرین ز سنگ خاره شود
ز گریه هر نفس ای آفتاب بی تو مرا
چو صبح، چاک گریبان پر از ستاره شود
مرا به حلقه ی زنار، ننگ او افکند
که تار سبحه ی زاهد هزار پاره شود!
ز بس که در پی هر کار من پشیمانی ست
تمام عمر مرا صرف استخاره شود
درین محیط، سلیم از خطر کناره مکن
که همچو موج خطر از تو برکناره شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
باده در جام خمار من دلگیر کنید
شوق پروانه ام، از شعله مرا سیر کنید
باده در وقت سحر لذت دیگر دارد
صبح را از می صافی شکر و شیر کنید
ما اسیران وفا را سر آزادی نیست
حلقه در گوش من از حلقه ی زنجیر کنید
نوغزالان همه از دیده ی من می گذرند
بنشینید درین خانه و نخجیر کنید
جنگویان، چو سلیمم به جفا خو شده است
می کشد شوق مرا، دست به شمشیر کنید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
بازم از ابر قدح برقی به خرمن ریختند
آتش را از شراب نساب روغن ریختند
کی بود در سوختن سبقت به من خاشاک را؟
رنگ آتشخانه از خاکستر من ریختند
تا گذشتی از چمن دامن کشان چون آفتاب
لاله و گل، رنگ و بوی خود ز دامن ریختند
در بهشت آتش نباشد، بهر بزمش عاشقان
موم دل بگداختند و شمع روشن ریختند
از تماشای رخش برخاست دود از دل سلیم
آتشی در خانه ام از راه روزن ریختند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
رشکم ز گفتگوی تو خاموش می کند
نامت نمی برم که دلم گوش می کند
آیینه را وصال تو خوش روی داده است
عشرت همیشه رند نمدپوش می کند
بال هما به شهپر مصرع نمی رسد
دولت ازان طلب که سخن گوش می کند
صورت نبست در دل ما کینه ی کسی
آیینه هرچه دید، فراموش می کند
خواهد سلیم چید گلی از وصال او
خمیازه سخت خدمت آغوش می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
دل به تدبیر رهایی چو به سویم بیند
چون گره، بسته ی صد سلسله مویم بیند
صاف سرچشمه ی حیوان، تهی از دردی نیست
خضر کو تا می یکدست سبویم بیند
آنکه منعم کند از باده ی گلگون دایم
نتواند ز حسد رنگ به رویم بیند!
چون روم از سر کوی تو، به من هرکه رسد
گره گریه ی پنهان ز گلویم بیند
خضر آن گه شود از همتم آگه که سلیم
مرده از تشنه لبی بر لب جویم بیند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
غبار خط نوخیزت ز سوی مشک می آید
نسیم کوچه ی زلفت ز روی مشک می آید
عرق نوعی معطر می چکد از حلقه ی زلفت
که پنداری مگر از شست و شوی مشک می آید
به یاد خط و خال او ز دل بیرون رود هوشم
به محفل در میان چون گفتگوی مشک می آید
به وصل نسیه جان دادن، صلاح سینه ریشان است
که از سودای نقدا نقد بوی مشک می آید
سلیم از هر کجا عطار گلشن بار می بندد
به چین زلف او در جستجوی مشک می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
بر رخت راه نگاه از گلستان بیرون رود
شانه در زلف تو از موی میان بیرون رود
می روی از باغ و گل ها را پریشان می کنی
چون عزیزی کز میان دوستان بیرون رود
چون بسوزم، هر نفس خاکسترم از شوق گل
بی نسیمی همچو دود از آشیان بیرون رود
گر گل از بلبل حجابی می کند باور مکن
باش چندان کز گلستان باغبان بیرون رود
نه همین تنها ره کنعان زلیخا بسته است
می برد غیرت به هر سو کاروان بیرون رود
بس که دارم یار دور افتاده ای در هر دیار
می روم از خود، به هر سو کاروان بیرون رود
ذوق مستی آن کسی دارد که چون بلبل سلیم
در بهار آید به باغ و در خزان بیرون رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
خنده ی شوخ تو فرصت به تغافل ندهد
زلف در بردن دل صرفه به کاکل ندهد
هر کجا زلف پریشان تو باشد، چه عجب
باغبان گر به چمن آب به سنبل ندهد
وصل خوبان به دو پیمانه ی می موقوف است
باغبان تا نشود مست، به کس گل ندهد
عشق را فایده ای نیست ز جمعیت حسن
زر گل، سود پریشانی بلبل ندهد
رزق هرچند که خود می رسد، آن به که کسی
پشت چون سایه به دیوار توکل ندهد
نیست سامان جهان قابل اظهار سلیم
کاشکی این همه گل عرض تجمل ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
صبرم از درد تو تکلیف مداوا می کند
از سر زلف تو دل را چون گره وا می کند
همچو فرهادی نخواهی یافت ای شیرین، ولی
چون تویی را او ز سنگ خاره پیدا می کند
هر نفس در صحبت احباب، عید دیگر است
موج ازان هردم بغل گیری به دریا می کند
زین طرف عجز و نیاز و زان طرف دشنام و ناز
در میان ما و او قاصد تماشا می کند!
می شمارد داغ های سینه ام را آسمان
شیشه ی ساعت حساب ریگ صحرا می کند
پوست بیش از خرقه دارد بخیه در اندام من
تیغ مژگان با اسیران تو اینها می کند
در سماع آیم ز ذوق رقص او من هم سلیم
گردبادی تا به صحرا دست بالا می کند