عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
تر نسازد گریه های ابر نیسانی مرا
جوهر دیگر بود در گوهرافشانی مرا
چون نباشم یک سر و گردن بلند از آفتاب؟
می کند زخم تو بر گردن گریبانی مرا
گر نمی شد دانه خال تو خضر راه کفر
سبحه می انداخت در دام مسلمانی مرا
در قیامت هم نخواهم از عتابش شکوه کرد
زین زبان بندی که کرد آن چین پیشانی مرا
عشق تا دست نوازش بر سر دوشم کشید
عمر چون کاکل به سر شد در پریشانی مرا
از هوا گیرد خطر را کشتی من چون حباب
هر نسیمی می تواند کرد طوفانی مرا
ظاهرم گو جلوه گاه صورت دیبا مباش
بس بود آیینه سان تشریف عریانی مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
نیست بر خاطر غباری از پریشانی مرا
جامه فتح است چون شمشیر عریانی مرا
گر چه از آتش زبانی شمع این نه محفلم
نیست رزقی جز سرانگشت پشیمانی مرا
چون گهر گرد یتیمی سرنوشت من شده است
نیست ممکن شستن این صندل ز پیشانی مرا
فارغ از آمد شد نقش بد و نیکم، که ساخت
خانه دربسته، چون آیینه، حیرانی مرا
زندگی گردید از قد دو تا پا در رکاب
برد از عالم برون این اسب چوگانی مرا
تا سرافرازم به داغ بندگی کرده است عشق
هست در زیر نگین ملک سلیمانی مرا
در دبستان تأمل کرده ام روشن سواد
ابجد اطفال باشد خط پیشانی مرا
نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه چینی خوشترست از دانه افشانی مرا
چون صدف بر هم نمی پیچد مرا زخم زبان
زیر تیغ تیز باشد گوهرافشانی مرا
نعل وارون است آه و گریه یعقوبیم
ورنه یوسف در دل تنگ است زندانی مرا
پنجه خونین تهمت جلوه گل می کند
در گریبان حیا از پاکدامانی مرا
از خرابی های ظاهر شکوه صائب چون کنم؟
مغرب گنج گهر گرداند ویرانی مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
خواب غفلت شد گران از بس ز خودبینی مرا
سیل نتواند ز جا کندن ز سنگینی مرا
بود بی رنگی ز آفت جوشن داودیم
تخته مشق شکستن کرد رنگینی مرا
تا درین گلشن پر و بالم چو طوطی سبز شد
غوطه در زنگ قساوت داد خودبینی مرا
شد به من آب حیات از خاکساری خوشگوار
کرد دلسرد این سفال از کاسه چینی مرا
گر شد از شیرین زبانی قسمت طوطی شکر
نیست جز جوش مگس حاصل ز شیرینی مرا
دیگران گر انتظار روز محشر می کشند
محنت فرداست نقد از عاقبت بینی مرا
از حیات رفته صائب حاصل من حسرت است
نیست غیر از دست پرخاری ز گلچینی مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
در دل هر قطره آماده است دریایی مرا
هست در هر دانه ای دام تماشایی مرا
عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور
هر کف خاکی بود دامان صحرایی مرا
نیست با گفتار لب، کیفیت گفتار چشم
خوشترست از لعل گویا، چشم گویایی مرا
گر چه چون اشک یتیمان بی قرار افتاده ام
چشم قربانی کند مژگان گیرایی مرا
سر خط مشق جنونم نارسایی می کند
نیست در مد نظر چون سرو بالایی مرا
با دل بی آرزو بر دل گرانم یار را
آه اگر می بود در خاطر تمنایی مرا
با دل بی آرزو بر دل گرانم یار را
آه اگر می بود در خاطر تمنایی مرا
بر دهان طوطیان مهر خموشی می زدم
در نظر می بود اگر آیینه سیمایی مرا
دردمندی درد را بسیار درمان کرده است
گو نباشد بر سر بالین مسیحایی مرا
برنمی دارد ترازوی قیامت سنگ کم
ورنه از سنگ ملامت نیست پروایی مرا
می شد از جولان من انگشت حیرت گردباد
در خور سودا اگر می بود صحرایی مرا
غیرت من صائب از همکار باشد بی نیاز
ذوق کار خویش باشد کارفرمایی مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
می کشد در خاک و خون مژگان دلجویی مرا
تیغ زهرآلود باشد چین ابرویی مرا
هر سخنسازی سخن نتواند از من واکشید
بر سر حرف آورد چشم سخنگویی مرا
تا بشویم دست خود پاک از جهان آب و گل
بس بود چون سرو ازین گلشن لب جویی مرا
سبز می شد حرف در منقار طوطی ز انفعال
در نظر می بود اگر آیینه رویی مرا
گر چه در ظاهر مرا پای اقامت در گل است
سر به صحرا می دهد چون وحشیان هویی مرا
چون زلیخا نیست دامنگیر، دست جرأتم
چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مرا
در بساطم سجده شکری ز طاعت مانده است
بس بود از هر دو عالم طاق ابرویی مرا
روشن از خاکستر مجنون سواد (من) شده است
خیمه لیلی بود هر چشم آهویی مرا
در حریم پاکبازان سبزه بیگانه ام
تا به جا مانده است از هستی سرمویی مرا
نیست صائب غیر نقش پای از خودرفتگان
در سواد آفرینش آشنارویی مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
گر به این دستور خیزد، شمع ماتم می کند
دود تلخ خط چراغ دودمان حسن را
چون ورق برگشت، موری شیر را عاجز کند
خط به مویی بست دست قهرمان حسن را
خواب ما را از طراوت گر چه سنگین کرد خط
سیل بی زنهار شد خواب گران حسن را
می ربایندش هوسناکان ز دست یکدگر
نرم کرد از بس که خط پشت کمان حسن را
این دل سنگین که من زان خط ظالم دیده ام
نی به ناخن می کند شکرستان حسن را
حلقه خط می گذارد زان عذار آتشین
نعل در آتش سمند خوش عنان حسن را
گر چه نتوان آتش سوزنده را خس پوش کرد
این سیه دل تخته می سازد دکان حسن را
سخت می ترسم که خط سنگدل از گوشمال
بر سر رحم آورد نامهربان حسن را
گر چه خار از تندخویی ها نگهبان گل است
خط به غارت داد صائب گلستان حسن را
خط مشکین، تبتی شد میهمان حسن را
شد خطر راه این سیاهی کاروان حسن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
جامه آزادگی چالاک باشد سرو را
جیب و دامن فارغ از خاشاک باشد سرو را
رخت زنگاری بهار بی خزان دیگرست
دل چو از زنگ کدورت پاک باشد سرو را
بی بری دارالامان مردم آزاده است
کی دل از بی حاصلی غمناک باشد سرو را؟
می توان بر سرکشان غالب شد از آزادگی
آب با آن منزلت در خاک باشد سرو را
سرد مهری نوبهار مردم آزاده است
در خزان سرسبزی افلاک باشد سرو را
از رعونت صاحب معراج می گردد جمال
همچو گل چندین گریبان چاک باشد سرو را
همت از خاکی نهادان جو که با آن سرکشی
قوت نشو و نما از خاک باشد سرو را
از علایق خط آزادی ندارد هیچ کس
دام ها از ریشه زیر خاک باشد سرو را
بست طوق بندگی راه نفس بر قمریان
دست تا کی در بغل ز امساک باشد سرو را؟
دار و گیر حسن از عشق است در هر جا که هست
طوق قمری حلقه فتراک باشد سرو را
زخم شمشیر حوادث موج آب زندگی است
تازه رویی از دل صد چاک باشد سرو را
باد با آن سرکشی، یک عاشق سر در هوا
آب یک دیوانه بی باک باشد سرو را
دامن برچیده صائب دور باش آفت است
از خس و خاشاک، دامن پاک باشد سرو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
دردمندی سر به گردون می رساند آه را
می فزاید پیچ و تاب این رشته کوتاه را
قطع صحرای عدم را عمر جاویدان کم است
من به جان بی نفس چون طی کنم این راه را؟
در به روی طالب حق می شود از ذکر باز
نیست جز این حلقه دیگر حلقه آن درگاه را
باعث افزایش روشن ضمیران کاهش است
کز شکست خویش باشد مومیایی ماه را
می شود چشم من حیران هم از دیدار سیر
از تهی چشمی اگر یوسف برآرد چاه را
پیش ازین صائب دلم در قید حب جاه بود
ریشه کن کرد از دل من عشق، حب جاه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
ناتوانی از اجابت نیست مانع آه را
می رساند پیچ و خم آخر به منزل راه را
می شوند از خاکساری زیردستان سربلند
جامه کوتاه، رعنا می کند کوتاه را
ترک غفلت کن که بیداری درین ظلمت سرا
مد عمر جاودان سازد شب کوتاه را
از کدو بوی شراب آید به دشواری برون
از سر بی مغز نتوان برد حب جاه را
هر قدر ابر بهاری در کرم طوفان کند
نیست ممکن از تهی چشمی برآرد چاه را
با تن خاکی امید جذبه سودایی است خام
کهربا با دانه نتواند ربودن کاه را
طایر یک بال نتواند فلک پرواز شد
بی حضور دل مبر زنهار نام الله را
پای سرعت در ره هموار می آید به سنگ
نرم رویی آورد بیرون ز سختی راه را
حسن را از خط مشکین نیست بر خاطر غبار
توتیای چشم باشد گرد لشکر شاه را
برندارد وقت خط چشم از عذار گلرخان
هر که در ابر تنک دیده است سیر ماه را
شرم نتواند حصاری کرد حسن شوخ را
هاله از پرتوفشانی نیست مانع ماه را
مرغ زیرک در قفس صائب دل خود می خورد
بیش باشد وحشت از دنیا دل آگاه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هست در نقصان تمامی ها دل آگاه را
مومیایی از شکست خویش باشد ماه را
پرده دار نقص شد کوته زبانی ها مرا
جامه کوتاه، رعنا می کند کوتاه را
حرف می آید به دشواری برون از خامه ام
قیمت کم کرد بر یوسف گوارا چاه را
گر چه از خوابیدگی پایان ندارد راه عشق
می توان کوتاه کرد از پیچ و تاب این راه را
گر چنین بر گرد رخسار تو خواهد گشت خط
هاله خواهد بر کمر زنار گشتن ماه را
جذبه توفیق خواهی، در سبکباری بکوش
کهربا با دانه نتواند ربودن کاه را
شمع ها را گر چه باد صبح می سازد خموش
می کند روشن نسیم صبح شمع آه را
قامت خود صائب از بار عبادت حلقه ساز
باز اگر خواهی به روی خود در الله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
کاسه زانوست جام جم دل آگاه را
یوسف از روی زمین خوش تر شمارد چاه را
از غبار خط مشکین حسن می بالد به خود
گرد لشکر توتیای چشم باشد شاه را
می نماید حسن در آغوش عاشق خویش را
در کنار هاله باشد حسن دیگر ماه را
اهل غیرت نیست ممکن بازی دنیا خورد
شیر چون گردن گذارد حیله روباه را؟
هر که را همواری بدباطنان از راه برد
سیل بی زنهار داند آب زیر کاه را
راستی از کج نهادان گرد برمی آورد
از زدن مانع نگردد تیغ رهزن راه را
نیست در عقل متین دست تصرف باده را
می کند آگاه تر مستی دل آگاه را
خواب می سوزد به چشم عارفان شکر وصول
نیست آرام از رسیدن طالب الله را
ابر نتواند گرفتن رخنه جستن به برق
مهر خاموشی نگیرد پیش راه آه را
کوته اندیشی است کردن شکوه از بخت سیاه
روز رعنا در قفا باشد شب کوتاه را
آدمی را نقش کم ز آفت سپرداری کند
چشم بد بسیار باشد نقش خاطرخواه را
پاک خواهد کرد از اشک ندامت راه خویش
ابراز بی آبرویی گر بپوشد ماه را
تشنه تر گردند از نعمت تهی چشمان حرص
آب هیهات است سازد سیر، چشم چاه را
صبر درد بی دوا را عاقبت درمان کند
ناامیدی خضر ره شد رهرو گمراه را
برنیاید شعله را از سر هوای سرکشی
نفس چون از دل برآرد ریشه حب جاه را؟
فربهی از خوان مردم رنج باریک آورد
کرد نور عاریت آخر هلالی ماه را
ترک دعوی می نماید پایه معنی بلند
جامه کوتاه، رعنا می کند کوتاه را
شد جهان پر شور صائب از صریر کلک من
بلبل از من یاد دارد ناله جانکاه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
دلفریبی چون به جولان آورد آن ماه را
مرد می باید نگه دارد عنان آه را!
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است
هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را
عشق مستغنی است از تدبیر عقل حیله گر
شیر کی سازد عصای خود دم روباه را؟
چون شود هموار دشمن، احتیاط از کف مده
مکرها در پرده باشد آب زیر کاه را
خودنمایی پرده برمی دارد از بالای جهل
نیست عیبی در نشستن جامه کوتاه را
یوسف از مصر غریبی شکوه کافر نعمتی است
یادداری جامه خود کرده بودی چاه را!
بر تهی آغوشی خود گریه صائب می کنم
چون ببینم هاله در آغوش گیرد ماه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
نیست پروای فنای خود دل وارسته را
تیغ خضر راه باشد دست از جان شسته را
در دیار عشق کس را دل نمی سوزد به کس
از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را
آه اوراق دلم را هر یکی جایی فکند
رشته شد مقراض از ناسازی این گلدسته را
عیش دنیا بی طراوت می کند رخسار را
پوست بر تن خشک شد از هرزه خندی پسته را
سینه ها را خامشی گنجینه گوهر کند
یاد دارم از صدف این نکته سر بسته را
تا مهش در هاله خط رفت، شد پا در رکاب
باعث آوارگی گردد کمر گلدسته را
در دیار ما که دارد عشق پنهانی رواج
سکه قلب است رخسار به ناخن خسته را
دعوی آهستگی ای مور پیش ما مکن
نقش پا هرگز نباشد مردم آهسته را
در حریم دل ندارد راه، فکر دوربین
هیچ کس نگشوده است این نامه سر بسته را
بر ورق نتوان به زنجیر مدادش بند کرد
شهپر برق است بر تن مصرع برجسته را
رشته اشک مرا بنگر، ندیدستی اگر
در گره از پای تا سر، رشته نگسسته را
ای صبا مشت سپندی بر سر آتش بریز
گر بپرسد یار حال صائب دلجسته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
گو نباشد شمع بر خاک این به خون آغشته را
نور می بارد ز سیما این چراغ کشته را
ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند
بیم رسوایی نباشد نامه ننوشته را
نیست در دل خاکساران را تماشایی که نیست
آسمان در زیر پا افتاده است این پشته را
تار و پود عالم امکان بود موج سراب
همچو سوزن جا به چشم خود مده این رشته را
ناامیدی از غم عالم دل ما را خرید
از غبار اندیشه نبود چشم بر هم هشته را
تشنه برمی گشت از سرچشمه آب حیات
خضر اگر می دید آن تیغ به خون آغشته را
نیست جز اشک ندامت خوشه ای در آستین
دانه در رهگذار کاروانی کشته را
صحبت افسرده را نادیدن از دیدن به است
شکوه از دامن نباشد شمع ماتم کشته را
جمع کردن خویش را در عهد پیری مشکل است
پیش ره نتوان گرفتن لشکر برگشته را
حاصل پهلوی چرب این خسیسان کاهش است
می خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته را
بر سر ریگ روان باشد اساس زندگی
می کند موج سراب این خانه یک خشته را
نیست بی خون شفق نان فلک چون آفتاب
خاک خور صائب، مخور این قرص خون آغشته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
از مروت نیست چیدن غنچه نشکفته را
چون صدف کن پرده داری گوهر ناسفته را
سینه اهل تعلق شاهراه تفرقه است
میهمان باشد کثافت، خانه نارفته را
در دل تنگ است فتح الباب ها عشاق را
خنده ها در پرده باشد غنچه نشکفته را
دیده بیدار نگذارد اگر پایی به پیش
قطع کردن سخت دشوارست راه خفته را
خودسران سررشته پرواز را گم می کنند
سر مده در صید دل ها کاکل آشفته را
پاک چون گردند دل ها، فیض نازل می شود
می رسد از غیب مهمان، خانه های رفته را
با سیه بختی شود آسان ره دور عدم
می توان طی کرد در شب زود راه خفته را
خامشی را رتبه بالا(تر) بود صائب ز نطق
قدر و قیمت بیش باشد گوهر ناسفته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
بال و پر شد شوق من سنگ نشان خفته را
من به راه انداختم این کاروان خفته را
مرگ بر ارباب غفلت تلخ تر از زندگی است
گرگ می آید به خواب اکثر شبان خفته را
نقد انفاس گرامی رفت از غفلت به باد
راهزن از خویش باشد کاروان خفته را
مهر بر لب زن که می ریزد نمک در چشم خواب
خنده بی شرمی گلها خزان خفته را
شد ره خوابیده بیدار و همان آسوده اند
برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را
از نصیحت غافلان را بی خودی گردد زیاد
طبل رحلت می شود افسانه جان خفته را
زود گردد چهره بی شرم پامال نگاه
می رود گلشن به غارت باغبان خفته را
از فسون عقل می گردد گرانجانی زیاد
خارخار عشق می باید روان خفته را
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟
جان قدسی را به نور عشق صائب زنده دار
شمع می باید به بالین میهمان خفته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
جا به عرش دوش خود دادم سبوی باده را
فرش کردم در ره می دامن سجاده را
چون سبو تا هست نم از زندگی در پیکرت
دستگیری کن می آشامان عاشق باده را
این سخن را سرو می گوید به آواز بلند
جامه از پیکر بروید مردم آزاده را
روز و شب از صافی خاطر کدورت می کشم
ما چه می کردیم چون آیینه لوح ساده را؟
نقطه قاف قناعت دانه من گشته است
بال عنقا بادزن زیبد من افتاده را
زهد و مستی را به هم پیوند جانی داده ام
بسته ام بر دامن خم دامن سجاده را
صائب آن ابرو کمان رو بر هدف افکند تیر
دیگر از بهر چه داری سینه بگشاده را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
نیست یک جو غم ز بی برگی دل آزاده را
تخم خال عیب باشد این زمین ساده را
عشرت روی زمین در خاکساری بسته است
بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را
بر سر گفتار، دل را خامشی می آورد
جوش مستی در خم سربسته باشد باده را
هر که پامال حوادث شد به منزل می رسد
از رسیدن پیچ و خم مانع نگردد جاده را
از نظر افتادن اغیار، عین رحمت است
شکوه بی موقع بود عضو به جا افتاده را
می کند قرب خسیسان پاک گوهر را خسیس
می پرد بهر پر کاهی نظر بیجاده را
چون کف بی مغز باشد پیش دریا دل، سبک
زاهد اندازد به روی آب اگر سجاده را
نیست صائب قسمت منعم به جز حسرت ز مال
اشتها در غیب باشد نعمت آماده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
دل شود شاد از شکست آرزو آزاده را
این سبو از خود برآرد در شکستن باده را
روی شرم آلود گل را باغبان در کار نیست
حاجب و دربان نمی باید در نگشاده را
کاروان شوق را درد طلب رهبر بس است
راه پیمای جنون زنار داند جاده را
در دل روشن ندارد ره تمنای بهشت
نقش یوسف می کند مغشوش لوح ساده را
با حضور دل هوای خلد کافر نعمتی است
چند خواهی نسیه کرد این نعمت آماده را؟
نیست محو یار را اندیشه از زهر فنا
تلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
سرو از فکر لباس عاریت آسوده است
جامه از پیکر بروید مردم آزاده را
زان جهان قانع به دنیا گشت حرص زردرو
برگ کاهی می دهد تسکین، دل بیجاده را
نیست خالص طاعت حق تا نگردد کشته نفس
می کند این خون نمازی دامن سجاده را
تا به روی پرده سوز یار چشم افکنده است
نیست پروای دو عالم صائب آزاده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
عمر در تلخی سرآید در شراب افتاده را
ساحل از موج خطر باشد در آب افتاده را
دارد از حکم روان ما را قضا در پیچ و تاب
اختیاری نیست خاشاک در آب افتاده را
دل به دریا کن که در مهد صدف بحر کرم
ساخت گوهر قطره چشم سحاب افتاده را
ساحلی جز دست شستن نیست از جان چون حباب
از تهی مغزی به دریای شراب افتاده را
در نظر بستن بود، دارالامانی گر بود
سالک در عالم پر انقلاب افتاده را
نیست غیر از عقده تبخال دیگر دانه ای
تشنه در دام امواج سراب افتاده را
نعمت دنیا نصیب دل سیاهان می شود
جغد دارد زیر پر گنج خراب افتاده را
چون نگردد عمر کوته، گر چه جاویدان بود
رشته در قبضه صد پیچ و تاب افتاده را؟
پیش هر موجی سپر انداختن لازم بود
در محیط آفرینش چون حباب افتاده را
اختیاری نیست در سیر و سکون خویشتن
سایه در پیش پای آفتاب افتاده را
چون نپاشد تار و پود جسم را از یکدگر؟
چون کتان در دست و پای ماهتاب افتاده را
کی خبر از ناله شبخیز مظلومان بود؟
در دل شب، مست در آغوش خواب افتاده را
عزت از افتادگی خیزد که باشد در کنار
جای از افتادگی، حرف کتاب افتاده را
برنمی آید نفس نشمرده صائب از جگر
در غم و اندیشه روز حساب افتاده را