عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
تهی چشمان چه می دانند قدر روی نیکو را؟
نباشد جز گرانی بهره از یوسف ترازو را
ز خواب بی خودی بیدار کن آن چشم جادو را
که از خط هست در طالع شکستی طاق ابرو را
ترا از دیدن آیینه چون مانع توانم شد؟
که می سازد دو چندان خوبی آن روی نیکو را
به افسون می توانستم پری در شیشه کرد، اکنون
میسر نیست آرم در خیال آن آشنا رو را
نگیرد در تو افسون محبت، ور نه چون مجنون
نظربند از نگاهی می کنم رم کرده آهو را
مرا بیگانگی از آشنایان است در طالع
وگرنه آشنایی نیست با بیگانگی او را
گل امید من آن روز آب و رنگ می گیرد
که بینم شاخ گل از خون خود آن دست و بازو را
بیاض خوش قلم باشد بهشتی خوشنویسان را
مسلم کی گذارد کلک صنع آن صفحه رو را؟
هوس ریگ روان و تازه رویانند چون شبنم
مده زنهار ره در محفل خود آن گدارو را
درای کاروان، یوسف شناسان را به وجد آرد
ز گفت و گوی مردم نیست پروایی خداجو را
مگر واقف شد از جوش نشاط خون من صائب؟
که می بینم ز قتل خود پشیمان آن جفا جو را
نباشد جز گرانی بهره از یوسف ترازو را
ز خواب بی خودی بیدار کن آن چشم جادو را
که از خط هست در طالع شکستی طاق ابرو را
ترا از دیدن آیینه چون مانع توانم شد؟
که می سازد دو چندان خوبی آن روی نیکو را
به افسون می توانستم پری در شیشه کرد، اکنون
میسر نیست آرم در خیال آن آشنا رو را
نگیرد در تو افسون محبت، ور نه چون مجنون
نظربند از نگاهی می کنم رم کرده آهو را
مرا بیگانگی از آشنایان است در طالع
وگرنه آشنایی نیست با بیگانگی او را
گل امید من آن روز آب و رنگ می گیرد
که بینم شاخ گل از خون خود آن دست و بازو را
بیاض خوش قلم باشد بهشتی خوشنویسان را
مسلم کی گذارد کلک صنع آن صفحه رو را؟
هوس ریگ روان و تازه رویانند چون شبنم
مده زنهار ره در محفل خود آن گدارو را
درای کاروان، یوسف شناسان را به وجد آرد
ز گفت و گوی مردم نیست پروایی خداجو را
مگر واقف شد از جوش نشاط خون من صائب؟
که می بینم ز قتل خود پشیمان آن جفا جو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
صفای ساعدت نیلی شمارد دست موسی را
بناگوش تو سازد تازه ایمان تجلی را
به اندک نسبتی عاشق تسلی می شود، ور نه
به آهو نسبت دوری است چشم شوخ لیلی را
توجه بیشتر از عاشقان با بوالهوس دارد
کریمان دوستتر دارند مهمان طفیلی را
ندارد شکری در چاشنی گردون مینایی
به حرف و صوت می دارد نگه آیینه طوطی را
به چندین سوزن الماس، حیران است مژگانش
که از پای که بیرون آورد خار تمنی را
خمار آلوده ام، سود و زیان خود نمی دانم
به یک پیمانه سودا می کنم دنیی و عقبی را
ز درد و داغ فارغ نیست یک ساعت دل عاشق
همیشه دست و لب گرم است مهمان تجلی را
بحمدالله نمردیم آنقدر کز گردش دوران
قدح در دست و مینا در بغل دیدیم تقوی را!
طریق عقل را بر عشق رجحان می دهد زاهد
عصایی بهتر از صد شمع کافوری است اعمی را
گر از عشق حقیقی هست دردی در سرت مجنون
به چشم آهوان مشکن خمار چشم لیلی را
در آن کشور که گردد گوهر افشان خامه صائب
رگ ابر بهاران طی کند طومار دعوی را
بناگوش تو سازد تازه ایمان تجلی را
به اندک نسبتی عاشق تسلی می شود، ور نه
به آهو نسبت دوری است چشم شوخ لیلی را
توجه بیشتر از عاشقان با بوالهوس دارد
کریمان دوستتر دارند مهمان طفیلی را
ندارد شکری در چاشنی گردون مینایی
به حرف و صوت می دارد نگه آیینه طوطی را
به چندین سوزن الماس، حیران است مژگانش
که از پای که بیرون آورد خار تمنی را
خمار آلوده ام، سود و زیان خود نمی دانم
به یک پیمانه سودا می کنم دنیی و عقبی را
ز درد و داغ فارغ نیست یک ساعت دل عاشق
همیشه دست و لب گرم است مهمان تجلی را
بحمدالله نمردیم آنقدر کز گردش دوران
قدح در دست و مینا در بغل دیدیم تقوی را!
طریق عقل را بر عشق رجحان می دهد زاهد
عصایی بهتر از صد شمع کافوری است اعمی را
گر از عشق حقیقی هست دردی در سرت مجنون
به چشم آهوان مشکن خمار چشم لیلی را
در آن کشور که گردد گوهر افشان خامه صائب
رگ ابر بهاران طی کند طومار دعوی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
سمندر کرد اشک گرم من مرغان آبی را
ز گوهر چون صدف پر ساخت گردون حبابی را
بهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستی
غنیمت دان چو نرگس دولت بیدار خوابی را
شقایق حقه تریاک تا گردید، دانستم
که افیونی کند آخر خمار می شرابی را
غنیمت دان در اینجا این دو نعمت را، که در جنت
نخواهی یافت خط سبز و رنگ آفتابی را
بخیل آسوده است از فکر تعمیر دل سایل
که چشم جغد داند توتیا گرد خرابی را
نگردد جمع با طول امل جمعیت خاطر
خلاصی از کشاکش نیست این موج سرابی را
مقام گوهر شهوار در گنجینه می باید
بیاض از سینه باید ساخت شعر انتخابی را
زبان در مجلس روشندلان خاموش می باید
که نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی را
غزل گویی به صائب ختم شد از نکته پردازان
رباعی گر مسلم شد ز موزونان سحابی را
ز گوهر چون صدف پر ساخت گردون حبابی را
بهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستی
غنیمت دان چو نرگس دولت بیدار خوابی را
شقایق حقه تریاک تا گردید، دانستم
که افیونی کند آخر خمار می شرابی را
غنیمت دان در اینجا این دو نعمت را، که در جنت
نخواهی یافت خط سبز و رنگ آفتابی را
بخیل آسوده است از فکر تعمیر دل سایل
که چشم جغد داند توتیا گرد خرابی را
نگردد جمع با طول امل جمعیت خاطر
خلاصی از کشاکش نیست این موج سرابی را
مقام گوهر شهوار در گنجینه می باید
بیاض از سینه باید ساخت شعر انتخابی را
زبان در مجلس روشندلان خاموش می باید
که نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی را
غزل گویی به صائب ختم شد از نکته پردازان
رباعی گر مسلم شد ز موزونان سحابی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
هوا ابرست، پر کن از شراب ناب کشتی را
که از باد موافق بهترست این آب کشتی را
چو دل شد آب، پشت خود به دیوار فراغت ده
که این دریا کند یک لقمه با اسباب کشتی را
خط جام از غم عالم مرا دارالامانی شد
کمند وحدتی گردید این گرداب کشتی را
غرور دل یکی صد گشت از سجاده تقوی
ز غفلت بادبان شد پرده های خواب کشتی را
ز دست ناخدای عقل، کاری برنمی آید
سبک سازد نهنگ عشق از اسباب کشتی را
رهایی می دهد درد طلب دل را ازین عالم
به ساحل می برد این موجه بی تاب کشتی را
دل آسوده نبود بی قراران محبت را
چه آسایش بود در قلزم سیماب کشتی را؟
ز نعل واژگون آسمان امید آن دارم
که از سرگشتگی آرد برون گرداب کشتی را
به ساحل می تواند برد رخت از فیض یکرنگی
چو موج آن کس که سامان می دهد از آب کشتی را
نظر گفتم دهم آب از عقیق او، ندانستم
که دریایی کند آن گوهر سیراب کشتی را
ز تدبیر معلم دل کجا ساکن شود صائب؟
در آن دریا که لنگر می کند بی تاب کشتی را
که از باد موافق بهترست این آب کشتی را
چو دل شد آب، پشت خود به دیوار فراغت ده
که این دریا کند یک لقمه با اسباب کشتی را
خط جام از غم عالم مرا دارالامانی شد
کمند وحدتی گردید این گرداب کشتی را
غرور دل یکی صد گشت از سجاده تقوی
ز غفلت بادبان شد پرده های خواب کشتی را
ز دست ناخدای عقل، کاری برنمی آید
سبک سازد نهنگ عشق از اسباب کشتی را
رهایی می دهد درد طلب دل را ازین عالم
به ساحل می برد این موجه بی تاب کشتی را
دل آسوده نبود بی قراران محبت را
چه آسایش بود در قلزم سیماب کشتی را؟
ز نعل واژگون آسمان امید آن دارم
که از سرگشتگی آرد برون گرداب کشتی را
به ساحل می تواند برد رخت از فیض یکرنگی
چو موج آن کس که سامان می دهد از آب کشتی را
نظر گفتم دهم آب از عقیق او، ندانستم
که دریایی کند آن گوهر سیراب کشتی را
ز تدبیر معلم دل کجا ساکن شود صائب؟
در آن دریا که لنگر می کند بی تاب کشتی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
دلم خاک مراد خویش داند نامرادی را
کند گرد یتیمی گوهرم گرد کسادی را
ز تنگی در دل پر خون من شادی نمی گنجد
ز من چون غنچه تصویر، رنگی نیست شادی را
نظر بست از تماشا بوالهوس، تا یار نو خط شد
خط ریحان غبار چشم باشد بی سوادی را
به خواری زیستن، از عزت ناقص بود بهتر
گوارا کرد بر من قیمت نازل کسادی را
چرا صائب برون آیم ز خلوت، من که می دانم
به از کنج دهان یار، کنج نامرادی را
کند گرد یتیمی گوهرم گرد کسادی را
ز تنگی در دل پر خون من شادی نمی گنجد
ز من چون غنچه تصویر، رنگی نیست شادی را
نظر بست از تماشا بوالهوس، تا یار نو خط شد
خط ریحان غبار چشم باشد بی سوادی را
به خواری زیستن، از عزت ناقص بود بهتر
گوارا کرد بر من قیمت نازل کسادی را
چرا صائب برون آیم ز خلوت، من که می دانم
به از کنج دهان یار، کنج نامرادی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری را
که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را
ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه
به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را
قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا
ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری را
بیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشد
که سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری را
گهر گرد یتیمی را دهد در دیده خود جا
به چشم کم مبین زنهار گرد خاکساری را
اگر از پرتو خورشید روی دل طمع داری
مده چون شبنم از کف دامن شب زنده داری را
چه سازد سختی دوران به جان سخت ما صائب؟
ز تیغ کوه پروا نیست کبک کوهساری را
که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را
ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه
به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را
قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا
ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری را
بیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشد
که سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری را
گهر گرد یتیمی را دهد در دیده خود جا
به چشم کم مبین زنهار گرد خاکساری را
اگر از پرتو خورشید روی دل طمع داری
مده چون شبنم از کف دامن شب زنده داری را
چه سازد سختی دوران به جان سخت ما صائب؟
ز تیغ کوه پروا نیست کبک کوهساری را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
خوش آن آزاده کز مردم نهان دارد فقیری را
نسازد گوشه چشم توقع گوشه گیری را
خزان دل را خنک از نوبهاران بیش می سازد
به ایام جوانی هیچ نسبت نیست پیری را
چراغ زندگی را گر جهان افروز می خواهی
مده از دست چون دامان شب ها دستگیری را
میان زنگی و آیینه صحبت در نمی گیرد
به دل های سیه ظاهر مکن روشن ضمیری را
ز معنی های بی صورت، دلت گردد نگارستان
زنی بر سنگ اگر آیینه صورت پذیری را
ندارد حاصلی غیر از پریشان کردن دلها
نهان در خاک کن زنهار تخم خرده گیری را
خودآرا آنچنان بر جامه ابریشمین نازد
که پنداری زبر دارد مقامات حریری را!
به قدر غیرت همکار گیرد اوج هر کاری
ز من دارند صائب عندلیبان خوش صفیری را
نسازد گوشه چشم توقع گوشه گیری را
خزان دل را خنک از نوبهاران بیش می سازد
به ایام جوانی هیچ نسبت نیست پیری را
چراغ زندگی را گر جهان افروز می خواهی
مده از دست چون دامان شب ها دستگیری را
میان زنگی و آیینه صحبت در نمی گیرد
به دل های سیه ظاهر مکن روشن ضمیری را
ز معنی های بی صورت، دلت گردد نگارستان
زنی بر سنگ اگر آیینه صورت پذیری را
ندارد حاصلی غیر از پریشان کردن دلها
نهان در خاک کن زنهار تخم خرده گیری را
خودآرا آنچنان بر جامه ابریشمین نازد
که پنداری زبر دارد مقامات حریری را!
به قدر غیرت همکار گیرد اوج هر کاری
ز من دارند صائب عندلیبان خوش صفیری را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
ز اسرار حقیقت بهره ور کن عشقبازی را
به طفلان واگذار این ابجد عشق مجازی را
به استغنای مجنون حسن لیلی برنمی آید
که ناز نازنینان است در سر، بی نیازی را
اگر داری دل پاکی درآ در حلقه مستان
که اینجا آبرویی نیست دامان نمازی را
خمار درد نوشان را می ناصاف می باید
توان در خاکساری یافت ذوق خاکبازی را
به چشم دور گردان جلوه دیگر کند منزل
شکوه کعبه باشد در نظر کمتر حجازی را
به صد افسانه عمر ابد کوته نمی گردد
مگر از زلف او دارد شب هجران درازی را؟
گل روی بتان از آه من شد آتشین صائب
ز من دارد نسیم صبح این گلشن طرازی را
به طفلان واگذار این ابجد عشق مجازی را
به استغنای مجنون حسن لیلی برنمی آید
که ناز نازنینان است در سر، بی نیازی را
اگر داری دل پاکی درآ در حلقه مستان
که اینجا آبرویی نیست دامان نمازی را
خمار درد نوشان را می ناصاف می باید
توان در خاکساری یافت ذوق خاکبازی را
به چشم دور گردان جلوه دیگر کند منزل
شکوه کعبه باشد در نظر کمتر حجازی را
به صد افسانه عمر ابد کوته نمی گردد
مگر از زلف او دارد شب هجران درازی را؟
گل روی بتان از آه من شد آتشین صائب
ز من دارد نسیم صبح این گلشن طرازی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
تکلف نیست در گفتار رند لاابالی را
چنانت دوست می دارم که عاشق شعر حالی را
خمارآلوده یوسف به پیراهن نمی سازد
ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
ز فکر پیچ و تاب آن کمر بیرون نمی آیم
که هجران نیست در پی، وصل معشوق خیالی را
ز پیش دل حجاب جسم را بردار چون مردان
به گل تا کی برآری پیش ایوان شمالی را؟
مه نو می نماید گوشه ابرو، تو هم ساقی
چو گردون بر سر چنگ آر، آن جام هلالی را
گل از خار سر دیوار می چیند نگاه من
بهار خویش می دانم خزان خشکسالی را
لباس خودنمایی چشم بد در آستین دارد
نگیرد خار دامن جامه پوشیده حالی را
نمی لرزد چراغ داغ عشق از دامن محشر
چه پروا از نسیم صبح، شمع لایزالی را؟
(توان ایام طفلی چند روزی داد عشرت داد
نمی دانند طفلان حیف قدر خردسالی را)
(نزاکت آنقدر دارد که در وقت خرامیدن
توان از پشت پایش دید نقش روی قالی را)
اگر آیینه رویی در نظر می داشتم صائب
به طوطی می چشاندم شیوه شیرین مقالی را
چنانت دوست می دارم که عاشق شعر حالی را
خمارآلوده یوسف به پیراهن نمی سازد
ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
ز فکر پیچ و تاب آن کمر بیرون نمی آیم
که هجران نیست در پی، وصل معشوق خیالی را
ز پیش دل حجاب جسم را بردار چون مردان
به گل تا کی برآری پیش ایوان شمالی را؟
مه نو می نماید گوشه ابرو، تو هم ساقی
چو گردون بر سر چنگ آر، آن جام هلالی را
گل از خار سر دیوار می چیند نگاه من
بهار خویش می دانم خزان خشکسالی را
لباس خودنمایی چشم بد در آستین دارد
نگیرد خار دامن جامه پوشیده حالی را
نمی لرزد چراغ داغ عشق از دامن محشر
چه پروا از نسیم صبح، شمع لایزالی را؟
(توان ایام طفلی چند روزی داد عشرت داد
نمی دانند طفلان حیف قدر خردسالی را)
(نزاکت آنقدر دارد که در وقت خرامیدن
توان از پشت پایش دید نقش روی قالی را)
اگر آیینه رویی در نظر می داشتم صائب
به طوطی می چشاندم شیوه شیرین مقالی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی را
مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را
به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری
اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را
ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا
خمار زردرویی باده های ارغوانی را
دو روزی تلخ کن بر دیده خود خواب شیرین را
که از شبگیر، ره نزدیک گردد کاروانی را
مشو خوشدل دو روزی چرخ اگر خندید بر رویت
که ناکامی بود تعبیر، خواب کامرانی را
به آب تیغ تر سازد گلو را تر زبانی ها
غنیمت دان درین دریا چو ماهی بی زبانی را
مرو دنبال دنیا چون کمان شد قد چون تیرت
به صحرای عدم انداز این آتش عنانی را
به شکر خنده ای می پاشد اعضایت ز یکدیگر
مده چون غنچه ره در دل نسیم شادمانی را
به خواری چشم کی پوشد ز دنیا طالب دنیا؟
که رهزن توتیا داند غبار کاروانی را
به چندین پنجه طوق قمریان را سرو نگشاید
که محکم تر کند تدبیر، بند آسمانی را
شوند از بی نیازی نازنینان رام با عاشق
تغافل می کند ارزان متاع سرگرانی را
دل رم کرده را از من نگهداری نمی آید
چسان پاس از گسستن دارم این برگ خزانی را؟
مده از خط غباری در دل خود ره که می باشد
سیاهی نیل چشم زخم، آب زندگانی را
گرفتم بست آن بی رحم راه گفتگو بر من
کسی نگرفته است از من زبان بی زبانی را
نسیم بی ادب، بند نقاب غنچه نگشاید
چمن پیرا به من گر واگذارد پاسبانی را
دل افگار، قدر نرگس بیمار می داند
توانایان چه می دانند قدر ناتوانی را؟
مشو کاهل قلم ای سنگدل در نامه پردازی
که قاصد می دهد تغییر، پیغام زبانی را
گران گردند بر دل از گرانخیزی سبکروحان
به محفل چونه روی، بگذار در بیرون گرانی را
من از نسیان پیری دل به این خوش می کنم صائب
که بیرون می برد از خاطرم یاد جوانی را
مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را
به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری
اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را
ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا
خمار زردرویی باده های ارغوانی را
دو روزی تلخ کن بر دیده خود خواب شیرین را
که از شبگیر، ره نزدیک گردد کاروانی را
مشو خوشدل دو روزی چرخ اگر خندید بر رویت
که ناکامی بود تعبیر، خواب کامرانی را
به آب تیغ تر سازد گلو را تر زبانی ها
غنیمت دان درین دریا چو ماهی بی زبانی را
مرو دنبال دنیا چون کمان شد قد چون تیرت
به صحرای عدم انداز این آتش عنانی را
به شکر خنده ای می پاشد اعضایت ز یکدیگر
مده چون غنچه ره در دل نسیم شادمانی را
به خواری چشم کی پوشد ز دنیا طالب دنیا؟
که رهزن توتیا داند غبار کاروانی را
به چندین پنجه طوق قمریان را سرو نگشاید
که محکم تر کند تدبیر، بند آسمانی را
شوند از بی نیازی نازنینان رام با عاشق
تغافل می کند ارزان متاع سرگرانی را
دل رم کرده را از من نگهداری نمی آید
چسان پاس از گسستن دارم این برگ خزانی را؟
مده از خط غباری در دل خود ره که می باشد
سیاهی نیل چشم زخم، آب زندگانی را
گرفتم بست آن بی رحم راه گفتگو بر من
کسی نگرفته است از من زبان بی زبانی را
نسیم بی ادب، بند نقاب غنچه نگشاید
چمن پیرا به من گر واگذارد پاسبانی را
دل افگار، قدر نرگس بیمار می داند
توانایان چه می دانند قدر ناتوانی را؟
مشو کاهل قلم ای سنگدل در نامه پردازی
که قاصد می دهد تغییر، پیغام زبانی را
گران گردند بر دل از گرانخیزی سبکروحان
به محفل چونه روی، بگذار در بیرون گرانی را
من از نسیان پیری دل به این خوش می کنم صائب
که بیرون می برد از خاطرم یاد جوانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
ندامت چون لبم را در ته دندان نفرساید؟
چو گل در خنده کردم صرف، ایام جوانی را
چه خون ها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این زخم نهانی را
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن، چه بی دردی!
چراغ صبح می داند طریق جان فشانی را
زبون کش نیستم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
عجب دارم که بردارد به تن عذر مرا صائب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
ندامت چون لبم را در ته دندان نفرساید؟
چو گل در خنده کردم صرف، ایام جوانی را
چه خون ها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این زخم نهانی را
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن، چه بی دردی!
چراغ صبح می داند طریق جان فشانی را
زبون کش نیستم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
عجب دارم که بردارد به تن عذر مرا صائب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
به آهی می توان از خود برآوردن جهانی را
که یک رهبر به منزل می رساند کاروانی را
اگر از حسن عالمگیر او واقف شدی زاهد
پرستیدی به جای کعبه هر سنگ نشانی را
تماشایی عیار ناز خوبان را چه می داند؟
که نتوان بی کشیدن یافت زور هر کمانی را
دلی کز دست خواهد رفت، به کز دست بگذارم
کسی تا کی سپرداری کند برگ خزانی را؟
سبکساران به شور آیند از هر حرف بی مغزی
به فریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را
نباشد سرکشی در طبع پیران گران تمکین
به صد من زور بردارد ز جا، طفلی کمانی را
ز پاس هیچ دل غافل مشو در عالم وحدت
که دارد در بغل هر غنچه اینجا گلستانی را
ندارد شکوه از اوضاع مردم، دیده حق بین
به یوسف می توان بخشید جرم کاروانی را
تو کز نازکدلی از نکهت گل روی می تابی
چه لازم بر سر حرف آوری آتش زبانی را؟
دل آیینه از تسخیر طوطی آب می گردد
نه آسان است صید خویش کردن نکته دانی را
فدای نیک بختان هر که شد، از نیک بختان شد
هما منشور دولت می کند هر استخوانی را
اگر در خواب بیهوشی نباشد گوش ها صائب
به حرفی می توان تقریر کردن داستانی را
که یک رهبر به منزل می رساند کاروانی را
اگر از حسن عالمگیر او واقف شدی زاهد
پرستیدی به جای کعبه هر سنگ نشانی را
تماشایی عیار ناز خوبان را چه می داند؟
که نتوان بی کشیدن یافت زور هر کمانی را
دلی کز دست خواهد رفت، به کز دست بگذارم
کسی تا کی سپرداری کند برگ خزانی را؟
سبکساران به شور آیند از هر حرف بی مغزی
به فریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را
نباشد سرکشی در طبع پیران گران تمکین
به صد من زور بردارد ز جا، طفلی کمانی را
ز پاس هیچ دل غافل مشو در عالم وحدت
که دارد در بغل هر غنچه اینجا گلستانی را
ندارد شکوه از اوضاع مردم، دیده حق بین
به یوسف می توان بخشید جرم کاروانی را
تو کز نازکدلی از نکهت گل روی می تابی
چه لازم بر سر حرف آوری آتش زبانی را؟
دل آیینه از تسخیر طوطی آب می گردد
نه آسان است صید خویش کردن نکته دانی را
فدای نیک بختان هر که شد، از نیک بختان شد
هما منشور دولت می کند هر استخوانی را
اگر در خواب بیهوشی نباشد گوش ها صائب
به حرفی می توان تقریر کردن داستانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
نه هر چشمی سزاوارست رخسار معانی را
که شبنم دیده شورست گلزار معانی را
ز چشم شور، آب خضر خون مرده می گردد
مکن بی پرده چون گل جام سرشار معانی را
ندارد بهره ای از حسن معنی چشم صورت بین
به هر آیینه منمایید دیدار معانی را
خطر از سبزه بیگانه بیش از زهر می باشد
جمال آشنارویان گلزار معانی را
دلیل جوهر مردی است پاس اهل بیت خود
ز نامحرم نگه دارید ابکار معانی را
لبی خامش تر از گوش صدف آماده می باید
طلبکار وصال در شهسوار معانی را
حباب از عهده تسخیر دریا برنمی آید
مسخر چون کند الفاظ، اسرار معانی را؟
ز آب خضر می شد سیر اگر می دید اسکندر
ز زیر پرده الفاظ، رخسار معانی را
به یوسف چون رسد جویای یوسف می شود ساکن
وصال افزون کند شوق طلبکار معانی را
نیارد در نظر صائب جمال ماه کنعان را
نظربازی که یک ره دید رخسار معانی را
که شبنم دیده شورست گلزار معانی را
ز چشم شور، آب خضر خون مرده می گردد
مکن بی پرده چون گل جام سرشار معانی را
ندارد بهره ای از حسن معنی چشم صورت بین
به هر آیینه منمایید دیدار معانی را
خطر از سبزه بیگانه بیش از زهر می باشد
جمال آشنارویان گلزار معانی را
دلیل جوهر مردی است پاس اهل بیت خود
ز نامحرم نگه دارید ابکار معانی را
لبی خامش تر از گوش صدف آماده می باید
طلبکار وصال در شهسوار معانی را
حباب از عهده تسخیر دریا برنمی آید
مسخر چون کند الفاظ، اسرار معانی را؟
ز آب خضر می شد سیر اگر می دید اسکندر
ز زیر پرده الفاظ، رخسار معانی را
به یوسف چون رسد جویای یوسف می شود ساکن
وصال افزون کند شوق طلبکار معانی را
نیارد در نظر صائب جمال ماه کنعان را
نظربازی که یک ره دید رخسار معانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
کسوفی هست دایم آفتاب زندگانی را
سیاهی لازم افتاده است آب زندگانی را
مده چون غافلان سر رشته تار نفس از کف
که بی شیرازه می سازی کتاب زندگانی را
حیات جاودان بی دوستان مرگی است پا بر جا
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
بساط آفرینش را دل آگاه چون باشد؟
که خواب مرگ، بیداری است خواب زندگانی را
عنان سیل را هرگز شکست پل نمی گیرد
نگردد قد خم مانع شتاب زندگانی را
اگر نسیه است فردای جزا پیش گرانخوابان
قیامت نقد باشد، خود حساب زندگانی را
نباشد برق عالمسوز را رنگی ز خاکستر
ز دوزخ نیست پروایی کباب زندگانی را
خمار باده شب می کند گل در سحرگاهان
قیامت می کند تعبیر خواب زندگانی را
سیه گردد به اندک فرصتی روز کهنسالان
لب بامی است پیری آفتاب زندگانی را
کنم خاک عدم را توتیا، تا کرده ام صائب
تماشا عالم پر انقلاب زندگانی را
سیاهی لازم افتاده است آب زندگانی را
مده چون غافلان سر رشته تار نفس از کف
که بی شیرازه می سازی کتاب زندگانی را
حیات جاودان بی دوستان مرگی است پا بر جا
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
بساط آفرینش را دل آگاه چون باشد؟
که خواب مرگ، بیداری است خواب زندگانی را
عنان سیل را هرگز شکست پل نمی گیرد
نگردد قد خم مانع شتاب زندگانی را
اگر نسیه است فردای جزا پیش گرانخوابان
قیامت نقد باشد، خود حساب زندگانی را
نباشد برق عالمسوز را رنگی ز خاکستر
ز دوزخ نیست پروایی کباب زندگانی را
خمار باده شب می کند گل در سحرگاهان
قیامت می کند تعبیر خواب زندگانی را
سیه گردد به اندک فرصتی روز کهنسالان
لب بامی است پیری آفتاب زندگانی را
کنم خاک عدم را توتیا، تا کرده ام صائب
تماشا عالم پر انقلاب زندگانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
غنیمت دان درین وحشت سرا خلوت گزینی را
که از پوشیدن چشم است عینک دوربینی را
تو از تن پروری بار زمین گردیده ای، ورنه
به کاهش می توان کرد آسمانی این زمینی را
ز ناهمواری آرد ساده لوحی راه را بیرون
نمی باشد ثمر جز عقده دل خرده بینی را
به باد بی نیازی می رود جمعیت خرمن
نمی باشد خطر از برق آفت خوشه چینی را
ندارد نامداری حاصلی غیر از سیه رویی
غنیمت می شمارد خاتم ما بی نگینی را
ندارد شکوه ای از تیره بختی ها دل عارف
که خواهد از خدا آیینه خاکسترنشینی را
محال است از سر بی مغز سودا را برآوردن
که نتوان از خمیر آورد بیرون موی چینی را
گهر از ته نشینی یافت صائب این سرافرازی
سبک قدری چو کف لازم بود بالانشینی را
که از پوشیدن چشم است عینک دوربینی را
تو از تن پروری بار زمین گردیده ای، ورنه
به کاهش می توان کرد آسمانی این زمینی را
ز ناهمواری آرد ساده لوحی راه را بیرون
نمی باشد ثمر جز عقده دل خرده بینی را
به باد بی نیازی می رود جمعیت خرمن
نمی باشد خطر از برق آفت خوشه چینی را
ندارد نامداری حاصلی غیر از سیه رویی
غنیمت می شمارد خاتم ما بی نگینی را
ندارد شکوه ای از تیره بختی ها دل عارف
که خواهد از خدا آیینه خاکسترنشینی را
محال است از سر بی مغز سودا را برآوردن
که نتوان از خمیر آورد بیرون موی چینی را
گهر از ته نشینی یافت صائب این سرافرازی
سبک قدری چو کف لازم بود بالانشینی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
زر و سیم جهان در پرده دارد عمر کاهی را
به قدر فلس باشد خار زیر پوست ماهی را
گر از روشندلانی، صبر کن بر داغ ناکامی
که آب زندگی هرگز نیندازد سیاهی را
مدان از بی گناهی گردهان عذر نگشایم
که می پیچد به هم خجلت زبان عذرخواهی را
مکن زنهار دست از پا خطا، گر بینشی داری
که می پرسند از هر عضو در محشر گواهی را
ز شوق نقطه خالش به گرد کعبه می گردم
که ره گم کرده، خضری می شمارد هر سیاهی را
نسازد دوربینان را سواد از اصل مستغنی
وگرنه از تو دارد چشم آهو خوش نگاهی را
عبث پرویز در همچشمی فرهاد می کوشد
نگیرد زر دست افشار، جای رنگ کاهی را
نشد ژولیده مویی پرده سرگرمی مجنون
نمی پوشد کلاه فقر، نور پادشاهی را
سر خاری ز شور عشق خالی نیست در گلشن
ازو دارد همانا غنچه گل کج کلاهی را
به همت می توان قطع تعلق کرد از دنیا
سلاحی نیست از شمشیر بالاتر سپاهی را
کلیدی نیست غیر از آه باغ خلد را صائب
مکن تا می توانی فوت آه صبحگاهی را
به قدر فلس باشد خار زیر پوست ماهی را
گر از روشندلانی، صبر کن بر داغ ناکامی
که آب زندگی هرگز نیندازد سیاهی را
مدان از بی گناهی گردهان عذر نگشایم
که می پیچد به هم خجلت زبان عذرخواهی را
مکن زنهار دست از پا خطا، گر بینشی داری
که می پرسند از هر عضو در محشر گواهی را
ز شوق نقطه خالش به گرد کعبه می گردم
که ره گم کرده، خضری می شمارد هر سیاهی را
نسازد دوربینان را سواد از اصل مستغنی
وگرنه از تو دارد چشم آهو خوش نگاهی را
عبث پرویز در همچشمی فرهاد می کوشد
نگیرد زر دست افشار، جای رنگ کاهی را
نشد ژولیده مویی پرده سرگرمی مجنون
نمی پوشد کلاه فقر، نور پادشاهی را
سر خاری ز شور عشق خالی نیست در گلشن
ازو دارد همانا غنچه گل کج کلاهی را
به همت می توان قطع تعلق کرد از دنیا
سلاحی نیست از شمشیر بالاتر سپاهی را
کلیدی نیست غیر از آه باغ خلد را صائب
مکن تا می توانی فوت آه صبحگاهی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
خرابی باعث تعمیر باشد بینوایی را
که کوری کاسه دریوزه می گردد گدایی را
کند با سخت رویان چرب نرمی بیشتر دوران
بود با استخوان پیوند دیگر، مومیایی را
نباشد یک قلم تأثیر با آه هوسناکان
به خون رنگین نگردد بال و پر، تیر هوایی را
اگر در سیر از چوگان ید طولی طمع داری
درین میدان چو گو تحصیل کن بی دست و پایی را
نباشد ز اقتباس نور، چشم ماه را سیری
الهی هیچ کافر نشکند نان گدایی را
ندارد گریه افسوس با اعمال بد سودی
که در جنس آب کردن، می فزاید ناروایی را
به مغزم بوی خون می آید امروز از تماشایش
که مالیده است بر چشم خود آن دست حنایی را؟
شود آسان دل از جان بر گرفتن در کهنسالی
که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
ازان پهلو تهی از دوستداران می کنم صائب
که نتوانم به جا آورد حق آشنایی را
که کوری کاسه دریوزه می گردد گدایی را
کند با سخت رویان چرب نرمی بیشتر دوران
بود با استخوان پیوند دیگر، مومیایی را
نباشد یک قلم تأثیر با آه هوسناکان
به خون رنگین نگردد بال و پر، تیر هوایی را
اگر در سیر از چوگان ید طولی طمع داری
درین میدان چو گو تحصیل کن بی دست و پایی را
نباشد ز اقتباس نور، چشم ماه را سیری
الهی هیچ کافر نشکند نان گدایی را
ندارد گریه افسوس با اعمال بد سودی
که در جنس آب کردن، می فزاید ناروایی را
به مغزم بوی خون می آید امروز از تماشایش
که مالیده است بر چشم خود آن دست حنایی را؟
شود آسان دل از جان بر گرفتن در کهنسالی
که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
ازان پهلو تهی از دوستداران می کنم صائب
که نتوانم به جا آورد حق آشنایی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
کند لیلی چنین گر جلوه مستانه در صحرا
شود هر لاله بر مجنون من میخانه در صحرا
گرفتار محبت روی آزادی نمی بیند
که موج ریگ زنجیرست بر دیوانه در صحرا
بیابان را غزالی نیست بی خلخال چون لیلی
ز زنجیر جنون پاشیدم از بس دانه در صحرا
تو کز دیوانگی بی بهره ای، دریوزه می کن
که ما را چشم شیرست آتشین پیمانه در صحرا
نگردد غافل از احوال عاشق عشق در هجران
شود داغ غریبی شمع بر پروانه در صحرا
نمی گردید یاد شهر، مجنون مرا در دل
اگر می داشتم از سنگ طفلان خانه در صحرا
نمی اندیشد از ژولیده مویی هر که مجنون شد
که دارد پنجه شیران مهیا شانه در صحرا
مخور ز اندیشه روزی دل خود چون شدی مجنون
که بهر وحشیان کم نیست آب و دانه در صحرا
مهیا ساز از داغ جنون مهر سلیمانی
نشست و خاست کن با دام و دد، یارانه در صحرا
چو مجنون در سرم تا بود شور عشق، می آمد
صفیر نی به گوشم نعره شیرانه در صحرا
به حرص شهریان صد خانه زر برنمی آید
ز ابرام گدایان داشت حاتم خانه در صحرا
به چشم هر که چون مجنون پرست از جلوه لیلی
بود هر گردبادی محمل جانانه در صحرا
مکن در کار میزان جنون سنگ کم ای مجنون
گریزی چند از اطفال، نامردانه در صحرا؟
کنون از سایه من می رمد آهو، خوشا روزی
که از ناف غزالان داشتم پیمانه در صحرا
ز یاد خیمه لیلی همان روزم سیه باشد
اگر با دیده آهو شوم همخانه در صحرا
ز سودا آنچنان صائب به وحشت آشنا گشتم
که خضر آید به چشمم سبزه بیگانه در صحرا
شود هر لاله بر مجنون من میخانه در صحرا
گرفتار محبت روی آزادی نمی بیند
که موج ریگ زنجیرست بر دیوانه در صحرا
بیابان را غزالی نیست بی خلخال چون لیلی
ز زنجیر جنون پاشیدم از بس دانه در صحرا
تو کز دیوانگی بی بهره ای، دریوزه می کن
که ما را چشم شیرست آتشین پیمانه در صحرا
نگردد غافل از احوال عاشق عشق در هجران
شود داغ غریبی شمع بر پروانه در صحرا
نمی گردید یاد شهر، مجنون مرا در دل
اگر می داشتم از سنگ طفلان خانه در صحرا
نمی اندیشد از ژولیده مویی هر که مجنون شد
که دارد پنجه شیران مهیا شانه در صحرا
مخور ز اندیشه روزی دل خود چون شدی مجنون
که بهر وحشیان کم نیست آب و دانه در صحرا
مهیا ساز از داغ جنون مهر سلیمانی
نشست و خاست کن با دام و دد، یارانه در صحرا
چو مجنون در سرم تا بود شور عشق، می آمد
صفیر نی به گوشم نعره شیرانه در صحرا
به حرص شهریان صد خانه زر برنمی آید
ز ابرام گدایان داشت حاتم خانه در صحرا
به چشم هر که چون مجنون پرست از جلوه لیلی
بود هر گردبادی محمل جانانه در صحرا
مکن در کار میزان جنون سنگ کم ای مجنون
گریزی چند از اطفال، نامردانه در صحرا؟
کنون از سایه من می رمد آهو، خوشا روزی
که از ناف غزالان داشتم پیمانه در صحرا
ز یاد خیمه لیلی همان روزم سیه باشد
اگر با دیده آهو شوم همخانه در صحرا
ز سودا آنچنان صائب به وحشت آشنا گشتم
که خضر آید به چشمم سبزه بیگانه در صحرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
ندارد حاجت مشاطه روی گلعذار ما
پر طاوس مستغنی است از نقش و نگار ما
زمین از سایه ما گر شود نیلی، عجب نبود
که کوه قاف می بازد کمر در زیر بار ما
ز طوف ما دل بی درد صاحب درد می گردد
چراغ کشته در می گیرد از خاک مزار ما
شکوه خاکساری خصم را بی دست و پا سازد
شود باریک، دریا چون رسد در جویبار ما
ز بال افشانی جان این چنین معلوم می گردد
که چشم دام زلفی می پرد در انتظار ما
پر طاوس مستغنی است از نقش و نگار ما
زمین از سایه ما گر شود نیلی، عجب نبود
که کوه قاف می بازد کمر در زیر بار ما
ز طوف ما دل بی درد صاحب درد می گردد
چراغ کشته در می گیرد از خاک مزار ما
شکوه خاکساری خصم را بی دست و پا سازد
شود باریک، دریا چون رسد در جویبار ما
ز بال افشانی جان این چنین معلوم می گردد
که چشم دام زلفی می پرد در انتظار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
نباشد چون تن آسانان ز خورد و خواب عیش ما
ز اشک و آه می گردد به آب و تاب عیش ما
سر ما گرم از خون جگر چون لاله می گردد
چو بی دردان نباشد از شراب ناب عیش ما
اگر چه رشته ها کوته ز پیچ و تاب می گردد
دو بالا می شود دایم ز پیچ و تاب عیش ما
به سیر ماه از محفل مخوان پروانه ما را
که می گردد خنک از پرتو مهتاب عیش ما
مکن زنهار منع ما ز سیر و دور ای ناصح
که از گردش به پرگارست چون گرداب عیش ما
سبب جویند بهر عیش ما احباب، ازین غافل
که می باشد برون از عالم اسباب عیش ما
شود در حلقه ذکر خدا، دوران ما کامل
یکی صد می شود چون سبحه در محراب عیش ما
اگر چه فیض بسیارست در تنهانشینی ها
یکی صد گردد از جمعیت احباب عیش ما
تو کز خلوت نداری بهره خرج انجمن ها شو
که باشد در صدف چون گوهر سیراب عیش ما
صفای خاطر از ما در طلبکاری مجو صائب
که باشد در وصول بحر چون سیلاب عیش ما
ز اشک و آه می گردد به آب و تاب عیش ما
سر ما گرم از خون جگر چون لاله می گردد
چو بی دردان نباشد از شراب ناب عیش ما
اگر چه رشته ها کوته ز پیچ و تاب می گردد
دو بالا می شود دایم ز پیچ و تاب عیش ما
به سیر ماه از محفل مخوان پروانه ما را
که می گردد خنک از پرتو مهتاب عیش ما
مکن زنهار منع ما ز سیر و دور ای ناصح
که از گردش به پرگارست چون گرداب عیش ما
سبب جویند بهر عیش ما احباب، ازین غافل
که می باشد برون از عالم اسباب عیش ما
شود در حلقه ذکر خدا، دوران ما کامل
یکی صد می شود چون سبحه در محراب عیش ما
اگر چه فیض بسیارست در تنهانشینی ها
یکی صد گردد از جمعیت احباب عیش ما
تو کز خلوت نداری بهره خرج انجمن ها شو
که باشد در صدف چون گوهر سیراب عیش ما
صفای خاطر از ما در طلبکاری مجو صائب
که باشد در وصول بحر چون سیلاب عیش ما