عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
از ترک آرزو بفزاید کمال ما
چون موج پرفشاندن دستی ست بال ما
عاشق فریب نیست بت خردسال ما
چون بار دل کشد صنم نونهال ما
از خویش رفتگان ره جستجوی دوست
پی را رسادنده ام براه خیال ما
از سر به توبه، گرمی شوق می ام نرفت
نشکست این تب از عرق انفعال ما
عمریست بوسه ای ز تو می خواهم و هنوز
بال طپش زند ز لب ما سوال ما
در دام، صید از طپش افزون فتد به بند
شد زیرچرخ، بال و پر ما، و بال ما
کام دلم بر آر به یک بوسه زان دو لب
پیش تو ممکن است خیال محال ما
جان جهانیان همه پهلو به تن زند
جویا ز بسکه گشته مکدر زلال ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را
کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم
که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را
ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را
بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او
نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را
مگر گیرند در وجه بهای یک دهن خنده
بهار است و به رنگ غنچه گردآور زر خود را
مده در موج خیز غم عنان صبر را از کف
به ساحل می رسد هر کس نبازد لنگر خود را
میفکن بر زبان سخت گویان خویش را جویا
چرا عاقل زند بر سنگ خارا گوهر خود را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
منع نتوان کرد از بی طاقتی سیماب را
مشکل است آری عنان داری دل بیتاب را
چون حسب کامل عیار افتاد از گوهر مپرس
کس نمی جوید نسب خورشید عالمتاب را
مخزن دل را زبان خامشی باشد کلید
یافتم از بستن لب فیض فتح الباب را
در شب هجرت چو چشمم گوهر افشانی کند
می کشد در گوش دریا حلقهٔ گرداب را
در حریم وصل از فیض شمیم زلف او
کرده محکم هر نفس در کام دل قلاب را
از بناگوشی کزو صبح تجلی را صفاست
می نماید حلقهٔ زلفش گل مهتاب را
ابروش زان شعلهٔ رخسار شد خون ریزتر
می برد با آنکه از شمشیر، آتش آب را
آرزوی خاطر از بحرین چشم و دل بجوی
گر تو جویا طالبی آن گوهر نایاب را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ز بس دیوانگی کردم بیاد روی او شبها
ز وحشت گشته اند آشفته چون گیسوی او شبها
مگر درمان تواند گشت درد احتیاجش را
عرق چیند به دامن ماهتاب از روی او شبها
جواب منکر روز قیامت چون توان گفتن
به چنگ آرند تار عمر اگر از موی او شبها
خوش آن روشن دلی کز صافی فکرش توان چیدن
گل خورشید از آیینهٔ زانوی او شبها
عبیر افشان که یارب کرده زلف عنبرینش را
که عطر آگین به رنگ نافه شد از بوی او شبها
فضولی بر طرف کافی ست شمع خلوتم جویا
خیال نور رخسار و قد دلجوی او شبها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
می کنم در سینه پنهان آه درد آلود را
آتش ما در گره چون لاله دارد دود را
رونداده حسن شوخش خط مشک اندود را
با وجود آنکه لازم دارد آتش دود را
برگ برگ غنچه با صد ترزبانی گفته است
واشدن باشد ز پی دلهای خون آلود را
می توان در عاشقی دیدن عیار مرد کار
سوختن عیب و هنر ظاهر نماید عود را
اختیاری نیست گل را در زر افشاندن به خاک
کی پریشانی تواند گشت مانع جود را
تشنهٔ جام می ام ساقی مگر لطفت کند
سایه افکن بر سرم آن اختر مسعود را
یا علی گو تا ز فیض نام او یابد ز غیب
این غزل جویا خطاب عاقبت محمود را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
نباشد مامنی چون پیکر ما عشق سرکش را
که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را
دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد
حیا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!‏
برو ساقی که من از ساغر آن چشم سرمستم
چه کیفیت رسد از می کشی رند هلاکش را
نمی دانم چسان در آن یک مژگان بهم سودن
نگاهت بر دل غمدیده خالی کرد ترکش را
بسی ناموس دلها می رود بر باد رسوایی
مبادا آشنایی با نسیم آن زلف دلکش را
خوشا روزی که جویا روز و شب چون چشم می نوشش
به طاق ابروی او می زدم صهبای بی غش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
آتش به جان فکنده رخت آفتاب را
زلف تو کرده خون به جگر مشک ناب را
امروز چیزی از نسپاری به خویشتن
روز جزاکس از تو نخواهد حساب را
دایم ز درد نقص دل من بر آتش است
اینجاست سیخ از رگ خامی کباب را
مستوفی حساب شب و روزت ار شوی
دانی زمان طاعتت اوقاف خواب را
کیفیت بهار چو رند سیاه مست
دامن کشان به جلوه ای آرد سحاب را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
بر نمی تابید شرم او حضور شمع را
داشت بزمش چون گهر از خویش نور شمع را
آفتابی تا نگردد از نزاکت رنگ یار
بیختند از پردهٔ فانوس نور شمع را
شوخ چشمان را به بزم عصمت او راه نیست
طبع او مکروه می دارد ظهور شمع را
از رگ گردن نبیند پیش پای خویشتن
دارد امشب ترک مست من غرور شمع را
الحق امشب حسن او جویا ید بیضا نمود
کرده رخسارش تجلی زار طور شمع را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
‏ چنان کز شهد و شکر نقل نوشین می شود پیدا
چو لب بر لب گذاری جان شیرین می شود پیدا
از این سنگین دلان قانع به زهراب جفا گشتم
وفا شهدی ست در دلهای مؤمنین می شود پیدا
قران مهر تابانی است با کف الخضیب اینجا
چو با جام می آن دست نگارین می شود پیدا
مباد شوخی از یادش رود زین کم نگاهی ها
چو ناز از حد فزون گردید تمکین می شود پیدا
ز خون دل شوی گر آبیار گلشن طبعت
سخن رعناتر از گلهای رنگین می شود پیدا
بسان بوی گل رنگ از رخ خوبان هوا گیرد
چو ساغر در کف آن مست شلایین می شود پیدا
چنان کز صبح صادق پنجهٔ خورشید سر برزد
ترا از آستین دست نگارین می شود پیدا
کنم غربال اگر در جستن دل کوه و صحرا را
همان در کوچه بند زلف مشکین می شود پیدا
مجو کیفیت صاف غم از هر ساغری جویا
شراب درد در دلهای خونین می شود پیدا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
نادیدن جمال تو مشکل بود مرا
مژگان بهم زدن تپش دل بود مرا
آهی که سرکشد ز لبم شاخ سنبلی ست
از بسکه دل به زلف تو مایل بود مرا
همچون حباب در رفتن ز خویشتن
گام نخست دامن منزل بود مرا
تا کی توان کشید ترش رویی سحاب
در دیده هر صدف کف سائل بود مرا
کو نیم قطره خون که نثار رهش کنم
خجلت ز دست و بازوی قاتل بود مرا
در سینه دل ز فیض تو لای اهل بیت
جویا به از هزار حمایل بود مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
باز مستی کرده خون آشام چشمان ترا
در فشار دل ید طولاست مژگان ترا
بیختند از پردهٔ دل گونیا گرد خطت
ریختند از شیرهٔ جان نقل دندان ترا
زالتهاب سینهٔ سوزانم از بس نرم شد
از دل من فرق نتوان کرد پیکان ترا
دیدن خواب پریشان عاشقان را تهمت است
خواب گرد دیده کی گردد پریشان ترا
در نظر بازیت چون شبنم رسد لاف کمال
گر نگاه از جا رباید چشم گریان را
ای که پا بر پای ارباب ندامت می نهی
سربسر اشک ریا تر کرده دامان ترا
ناز می بارد ز دیوار و در جولانگهت
شوخی مژگان بود خار گلستان ترا
اینقدرها رو مده آئینه را ترسم مباد
پنجهٔ بی طاقتی گیرد گریبان ترا
این چه دیدار است کاندر دیدهٔ جویای تو
فرق نتوان کرد از گل روی خندان ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
شب هجراست و دستم دشمن پیراهن ست امشب
چوگل چاک گریبان بی تو وقف دامن ست امشب
نباشد در فن نیرنگ سازی چون تو استادی
که چشمت جانب غیر و نگاهت با من است امشب
چراغم روشن است از پهلوی خورشید رخساری
چو ما هم زینت عالم زگرد دامن ست امشب
گل کیفیت از هم بزمی خونابه نوشی چین!‏
که چون مینای می پرخون دل تا گردن ست امشب
جگر کاو که شد مژگان خونریزش، که از غیرت
به تن هر مو مرا چون خار در پیراهن ست امشب
تجلی کرد در دل یاد رخساری مرا جویا
از آن رو سرو آهم رشک نخل ایمن ست امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
مگر آئینه عکس تو شد جام شراب امشب
که در صهبا رگ تلخی است موج ماهتاب امشب
پرد پر در پر خاکستر پروانه پروانه رنگ گل
برآید شمع روشن گر ز فانوس نقاب امشب
ز کوی می فروشان باز سرمستانه می آید
ندارم از تو ای بخت ستمگر چشم خواب امشب
دلم را اینقدرها تاب الفت نیست، می ترسم
که گردد خامسوز از گرمی مجلس کباب امشب
مگر شد خاطرش آئینه یادم که می یابم
ز هر شب بیشتر در خویش جویا اضطراب امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
هست هر حرف تو شکر را جواب
و آن دو لب قند مکرر را جواب
قطرهٔ اشک نهان در دیده ام
در صدف گردیده گوهر را جواب
حسن رخسار و دهان تنگ او
می دهد صد خلد و کوثر را جواب
می کند رنگین تر از طاووس خلد
از لب لعلش کبوتر را جواب
قد موزونش دهد در صحن باغ
مصرع شوخ صنوبر را جواب
داده روی و موی و چشم مست او
سنبل و نسرین و عبهر را جواب
گر کنی آئینه دل را، می دهی
در فقیری صد سکندر را جواب
مرغ دل در آتش سوزان عشق
می دهد جویا سمندر را جواب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
در خاک مرا ز آتش دل گشت بدن آب
شد هممچو حبابم کفن از پهلوی تن آب
از هر گل این باغ شمیم جگر آید
گویا که ز ابر مژه ام خورده چمن آب
چون غنچه بهر قطرهٔ اشکم گل زخمی است
برداشته از چاک جگر دیدهٔ من آب
از یاد شکرخند تو گردیده ز شبنم
گرداب صفت غنچهٔ گل را بدهن آب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
در تن ز بسکه بی تو مرا یافت راه تاب
در سینه ام چو زلف تو برداشت آه تاب
خوابانده ام به سرمه چو سوسن زبان خویش
در زنگ خامشی شده تیغم سیاه تاب
بگرفت نور بدر نقاب کلفت به رو
رفت از حجاب عارض او در پناه تاب
طاقت رباست عشق ز جویا توان مجو
نگذاشت با دل آن صنم کج کلاه تاب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
تا هوای اوست دل را در قفس همچون حباب
می روم از ضعف بر باد نفس همچون حباب
مرهم ناسور دل را گشت شکر خنده ات
شد فراهم زخم اندام جرس همچون حباب
کم نگردد اشک و آه عاشقان مانند شمع
می رود از خود به آهی بوالهوس همچون حباب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ز سرو یار که در برکشیده ام امشب
بغل بغل گل آغوش چیده ام امشب
به راه شوق تو مانند شمع در ره باد
زچشم منتظر خود چکیده ام امشب
ز رفتن تو چنان دل فسرده ام که بس است
دهان قهقهه جیب دریده ام امشب
خیال گلشن کوی تو خوابم از سر برد
شمیم گل شده رنگ پریده ام امشب
سخن چون شیرهٔ جان سالها چکد ز لبم
به اینکه لعل لبت را مکیده ام امشب
به شاهراه طریقت رسیده ام جویا
به کوچه باغ دو زلفش دویده ام امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
خیال غنچهٔ لعلی چو هوشم در سر است امشب
می ام افشردهٔ یاقوت گل در ساغر است امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
به جام می لبی کرد آشنا جانانه ام امشب
خط یاقوت را ماند خط پیمانه ام امشب