عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
تا هوای شمع رویت در سر پروانه است
زآتش غیرت تنم خاکستر پروانه است
می تپد در آتش حسرت نصیبی بی رخت
پلک و مژگان گوییا بال و پر و پروانه است
دیده ام از بس پرد در شوق شمع عارضی
مردم چشمم چو دل در پیکر پروانه است
بسکه گرد شمع رویش قدسیان پر می زنند
از زمین تا عرش گویی محشر پروانه است
سوختن در آتش حسرت دلم را راحت است
پرنیان شعله جویا بستر پروانه است
زآتش غیرت تنم خاکستر پروانه است
می تپد در آتش حسرت نصیبی بی رخت
پلک و مژگان گوییا بال و پر و پروانه است
دیده ام از بس پرد در شوق شمع عارضی
مردم چشمم چو دل در پیکر پروانه است
بسکه گرد شمع رویش قدسیان پر می زنند
از زمین تا عرش گویی محشر پروانه است
سوختن در آتش حسرت دلم را راحت است
پرنیان شعله جویا بستر پروانه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
همتم تا دست پر زور هوس پیچیده است
در دل تنگم حباب آسا نفس پیچیده است
می چکد خون نیاز عاشق از بال و پرت
ای کبوتر نامه را دست چه کس پیچیده است
از زمین تا آسمان آوازهٔ بیداد اوست
ناله ام در تنگنای این قفس پیچیده است
تا دل صد چاک ر ا دردت به شور آورده است
در فضای سینه آواز جرس پیچیده است
شب، شراری در دل از گرمی خوی او فتاد
بر سراپا آتشم مانند خس پیچیده است
بادهٔ غفلت ز هوشش برد تا صبح نشور
بر تو بیجا اینقدر جویا عسس پیچیده است
در دل تنگم حباب آسا نفس پیچیده است
می چکد خون نیاز عاشق از بال و پرت
ای کبوتر نامه را دست چه کس پیچیده است
از زمین تا آسمان آوازهٔ بیداد اوست
ناله ام در تنگنای این قفس پیچیده است
تا دل صد چاک ر ا دردت به شور آورده است
در فضای سینه آواز جرس پیچیده است
شب، شراری در دل از گرمی خوی او فتاد
بر سراپا آتشم مانند خس پیچیده است
بادهٔ غفلت ز هوشش برد تا صبح نشور
بر تو بیجا اینقدر جویا عسس پیچیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دل و ستم ز کار افتاد از پرکاری چشمت
تنم لاغر چو مژگان است از بیماری چشمت
شدم آباد ویرانی چو منظور تو گردیدم
خرابی را عمارت می کند معماری چشمت
دل خون گشته ام را می کشد بر خار مژگانش
نباشد بیش ازین با عاشقان دلداری چشمت
حذر اولی ز بدمستی که خنجر در کفش باشد
از آن ترسم که مژگانت نماید یاری چشمت
زبان فهم نگه شاید به این معنی رسد جویا
نهان با دل ز مژگان است خنجر کاری چشمت
تنم لاغر چو مژگان است از بیماری چشمت
شدم آباد ویرانی چو منظور تو گردیدم
خرابی را عمارت می کند معماری چشمت
دل خون گشته ام را می کشد بر خار مژگانش
نباشد بیش ازین با عاشقان دلداری چشمت
حذر اولی ز بدمستی که خنجر در کفش باشد
از آن ترسم که مژگانت نماید یاری چشمت
زبان فهم نگه شاید به این معنی رسد جویا
نهان با دل ز مژگان است خنجر کاری چشمت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
هر کس محروم از جوانی است
دردی کش صاف زندگانی است
از یاد تو با نسیم آهم
بویی ز بهار نوجوانی است
کس پی نبرد که قاتلم کیست
دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است
با چشم کبود می برد دل
آن چشم بلای آسمانی است
مغرور به چند روزه حسنی
غافل شده ای که آنت آنی است
لطفت آیا چه طور باشد
جور تو تمام مهربانی است
از دولت هندوان نخورد آب
روتی گو باش قحط پانی است
نگشود ز سینه عقدهٔ دل
پیکان توام که یار جانی است
جویا از دور چون بدیدت
از لطف بگفت: که این فلانی است
دردی کش صاف زندگانی است
از یاد تو با نسیم آهم
بویی ز بهار نوجوانی است
کس پی نبرد که قاتلم کیست
دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است
با چشم کبود می برد دل
آن چشم بلای آسمانی است
مغرور به چند روزه حسنی
غافل شده ای که آنت آنی است
لطفت آیا چه طور باشد
جور تو تمام مهربانی است
از دولت هندوان نخورد آب
روتی گو باش قحط پانی است
نگشود ز سینه عقدهٔ دل
پیکان توام که یار جانی است
جویا از دور چون بدیدت
از لطف بگفت: که این فلانی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
از گفتگو اشاره به دل آشناتر است
ابروی او ز چشم سیه خوش اداتر است
از شخص سایه می گذرد ابتدای روز
زلفش ز قد در اول خوبی رساتر است
قمری چو عندلیب گریان دریده نیست
نسبت به سرو قد، گل رو دلرباتر است
چون آفتاب، منت مشاطه کی کشد؟
بی خط و خال روی نکو با صفاتر است
سیاره راست در دل شب جلوهٔ دگر
با سرمه چشم شوخ بتان خوشنماتر است
پرورده ناز بسکه تو را در کنار شرم
در چشمم از نگاه تو مژگان رساتر است
جویا به سیر باغ برد بوی گل مرا
یعنی نگه زچشم به ما آشناتر است
ابروی او ز چشم سیه خوش اداتر است
از شخص سایه می گذرد ابتدای روز
زلفش ز قد در اول خوبی رساتر است
قمری چو عندلیب گریان دریده نیست
نسبت به سرو قد، گل رو دلرباتر است
چون آفتاب، منت مشاطه کی کشد؟
بی خط و خال روی نکو با صفاتر است
سیاره راست در دل شب جلوهٔ دگر
با سرمه چشم شوخ بتان خوشنماتر است
پرورده ناز بسکه تو را در کنار شرم
در چشمم از نگاه تو مژگان رساتر است
جویا به سیر باغ برد بوی گل مرا
یعنی نگه زچشم به ما آشناتر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
شوخ و شنگی چون بت طناز من عالم نداشت
چون پریزاد من این غمخانه یک آدم نداشت
در گرانجانی زحق بیگانه پای کم نداشت
ورنه هرگز از کسی نخچیر مطلب رم نداشت
از ریاضت کرده ام بیماری دل را علاج
جز گداز خویش زخم شیشه ام مرهم نداشت
بود دایم دست اقبال جوانمردان بلند
بازوی پر قوت ارباب همت خم نداشت
سخت دیشب شیشه و پیمانه را برهم زدی
محتسب از حق نرنجی اینقدرها هم نداشت
کاوکاو عشق هر دم می زند نقشی دگر
بود دل جویا نگین ساده ای تا غم نداشت
چون پریزاد من این غمخانه یک آدم نداشت
در گرانجانی زحق بیگانه پای کم نداشت
ورنه هرگز از کسی نخچیر مطلب رم نداشت
از ریاضت کرده ام بیماری دل را علاج
جز گداز خویش زخم شیشه ام مرهم نداشت
بود دایم دست اقبال جوانمردان بلند
بازوی پر قوت ارباب همت خم نداشت
سخت دیشب شیشه و پیمانه را برهم زدی
محتسب از حق نرنجی اینقدرها هم نداشت
کاوکاو عشق هر دم می زند نقشی دگر
بود دل جویا نگین ساده ای تا غم نداشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
یاد ایامی که جوش گل دلم را شاد داشت
با هزاران بود افغانی که صد فریاد داشت
مشق بیتابی رسانیدم ز فیض اضطراب
دل تپیدنها خواص سیلی استاد داشت
صورت او بسکه شب بر پرده های دل نگاشت
چشم از مژگان تو گویی خامهٔ بهزاد داشت
زخمهای سینه اش منت کش مرهم نشد
هر که همچون لاله بر دل داغ مادرزاد داشت
همچو موسیقار هر شب تا سحر جویا زغم
استخوان پهلوم یک یک جدا فریاد داشت
با هزاران بود افغانی که صد فریاد داشت
مشق بیتابی رسانیدم ز فیض اضطراب
دل تپیدنها خواص سیلی استاد داشت
صورت او بسکه شب بر پرده های دل نگاشت
چشم از مژگان تو گویی خامهٔ بهزاد داشت
زخمهای سینه اش منت کش مرهم نشد
هر که همچون لاله بر دل داغ مادرزاد داشت
همچو موسیقار هر شب تا سحر جویا زغم
استخوان پهلوم یک یک جدا فریاد داشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
مهربانیهای پنهان را مزاج کاین ازوست
خنده مستانهٔ زخم دل خونین ازوست
چیده ام از بس گل نظاره زان گلزار حسن
پنچهٔ مژگان مرا تا چاک دل رنگین ازوست
درد او با روی دلها می کند مشتاطکی
زلف آهی هر کجا آشفته شد پرچین از اوست
صد چمن گل یادش از دل تا به مژگان چیده است
دامن صحرا ز اشکم دامن گلچین ازوست
چیست دل جویا چه باشد جان کز او دارم تیغ
دین از او دنیا از او اسلام از او آیین از اوست
خنده مستانهٔ زخم دل خونین ازوست
چیده ام از بس گل نظاره زان گلزار حسن
پنچهٔ مژگان مرا تا چاک دل رنگین ازوست
درد او با روی دلها می کند مشتاطکی
زلف آهی هر کجا آشفته شد پرچین از اوست
صد چمن گل یادش از دل تا به مژگان چیده است
دامن صحرا ز اشکم دامن گلچین ازوست
چیست دل جویا چه باشد جان کز او دارم تیغ
دین از او دنیا از او اسلام از او آیین از اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بی او هجوم غم دل بی کینه را شکست
رنگم چنان شکست که آیینه را شکست
جانا بیا که صید تو ترسم رها شود
مرغ دل از تپش، قفس سینه را شکست
از ما چو یافت خلعت عریان تنی رواج
بازار گرم خرقهٔ پشمینه را شکست
بگشود باز رو به حریفان لب جواب
امروز عهد بستهٔ دوشینه را شکست
جویا پیاله تکیه به فضل کریم خورد
بر سنگ کعبه توبهٔ دیرینه را شکست
رنگم چنان شکست که آیینه را شکست
جانا بیا که صید تو ترسم رها شود
مرغ دل از تپش، قفس سینه را شکست
از ما چو یافت خلعت عریان تنی رواج
بازار گرم خرقهٔ پشمینه را شکست
بگشود باز رو به حریفان لب جواب
امروز عهد بستهٔ دوشینه را شکست
جویا پیاله تکیه به فضل کریم خورد
بر سنگ کعبه توبهٔ دیرینه را شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
باغ خوش از سبزه و ز سنبل از آنهم خوشتر است
خوش بود رویت زخط و ز زلف پرخم خوشتر است
چون توان دید از رخش چیند گل نظاره غیر
حسن او در پرده گو من هم نبینم خوشتر است
از کتاب علم می نوشی سه حرفم ماند یاد
بد بود بسیار خوش حد وسط کم خوشتر است
تنگ شد جا بر تمنا در دل از جوش غمم
جلوه گاه آرزو دلهای بی غم خوشتر است
گوهر معنی چو دریا ریخت جویا در کنار
از غزل گویان عالم پیش ما جم خوشتر است
خوش بود رویت زخط و ز زلف پرخم خوشتر است
چون توان دید از رخش چیند گل نظاره غیر
حسن او در پرده گو من هم نبینم خوشتر است
از کتاب علم می نوشی سه حرفم ماند یاد
بد بود بسیار خوش حد وسط کم خوشتر است
تنگ شد جا بر تمنا در دل از جوش غمم
جلوه گاه آرزو دلهای بی غم خوشتر است
گوهر معنی چو دریا ریخت جویا در کنار
از غزل گویان عالم پیش ما جم خوشتر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
خط آزادی است دل را خط مرغوب لبت
ظاهر از عنوان بود مضمون مکتوب لبت
برگ گل را شور لبخندت گریبان چاک کرد
شد قیامت در چمن بر پا ز آشوب لبت
دل ترا با ماست، سهل است ار ستایی غیر را
نیست چون مرغوب دل گو باش محبوب لبت
گشته تا صاحب نگین، لعل تو، خط و خال و زلف
جا به جا در کشور حسنند منصوب لبت
حسن رنگینت به دل جا کرده جویا را چو روح
می دهد جان در بدنها نکتهٔ خوب لبت
ظاهر از عنوان بود مضمون مکتوب لبت
برگ گل را شور لبخندت گریبان چاک کرد
شد قیامت در چمن بر پا ز آشوب لبت
دل ترا با ماست، سهل است ار ستایی غیر را
نیست چون مرغوب دل گو باش محبوب لبت
گشته تا صاحب نگین، لعل تو، خط و خال و زلف
جا به جا در کشور حسنند منصوب لبت
حسن رنگینت به دل جا کرده جویا را چو روح
می دهد جان در بدنها نکتهٔ خوب لبت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
پرده از کار تو بی باکی صهبا برداشت
کوه تمکین ترا زور می از جا برداشت
کاش برداشتی از خواش دنیا دل را
آنکه بر دوش هوس بار تمنا برداشت
داده رم وحشت ما کوهکن و مجنون را
این به کهسار شد و آن ره صحرا برداشت
نقش نعلین تجرد سزدش مهر منیر
آنکه پا از سر دنیا چو مسیحا برداشت
کرده آزاد شب هجر تو فیض اشکم
زور این سیل مرا سلسله از پا برداشت
ریگ صحرای نجف گرنه روان است چرا
در رهش آب حیات آبله پا برداشت
عشق جویا چو به تعمیر خرابی پرداخت
طرح ویرانی دلها ز دل ما برداشت
کوه تمکین ترا زور می از جا برداشت
کاش برداشتی از خواش دنیا دل را
آنکه بر دوش هوس بار تمنا برداشت
داده رم وحشت ما کوهکن و مجنون را
این به کهسار شد و آن ره صحرا برداشت
نقش نعلین تجرد سزدش مهر منیر
آنکه پا از سر دنیا چو مسیحا برداشت
کرده آزاد شب هجر تو فیض اشکم
زور این سیل مرا سلسله از پا برداشت
ریگ صحرای نجف گرنه روان است چرا
در رهش آب حیات آبله پا برداشت
عشق جویا چو به تعمیر خرابی پرداخت
طرح ویرانی دلها ز دل ما برداشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
برای منصب خاشاک روبی نجف است
اگر بهم مژگان را همیشه جنگ صف است
زکشتزار دگر روزی اهل معنی را
برات دانهٔ ما بر قلمرو صدف است
نگاه شوخ تو غافل به سوی من افتد
فغان که تیر خطای ترا دلم هدف است
شکست آن در دندان ز بس رواج گهر
صدف به بحر ز افلاس سایل به کف است
فزود قدر زمعنی شناس معنی را
که رتبهٔ سخن از قابلیت ظرف است
به حضرت تو کسی را چه هم سری جویا
غلام قنبری و بر ملایکت شرف است
اگر بهم مژگان را همیشه جنگ صف است
زکشتزار دگر روزی اهل معنی را
برات دانهٔ ما بر قلمرو صدف است
نگاه شوخ تو غافل به سوی من افتد
فغان که تیر خطای ترا دلم هدف است
شکست آن در دندان ز بس رواج گهر
صدف به بحر ز افلاس سایل به کف است
فزود قدر زمعنی شناس معنی را
که رتبهٔ سخن از قابلیت ظرف است
به حضرت تو کسی را چه هم سری جویا
غلام قنبری و بر ملایکت شرف است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
دشمن جان و تنش تاج زر است
هر که همچون شمع زرین افسر است
سبزهٔ خط را دهد نشو و نما
داد از حسنت که دشمن پرور است
با خیال آن سر مژگان مرا
تکیه گاه دیده نوک خنجر است
کی شناسد کس شهید ناز را
زخم تیغت را نشان دیگر است
پلک و مژگانم به راه شوق او
طائر نظاره را بال و پر است
کشتی دل را چو طوفانی شود
ذره ای صبری به از صد لنگر است
هم سری با تاجدارانش رواست
هر که جویا خاک پای قنبر است
هر که همچون شمع زرین افسر است
سبزهٔ خط را دهد نشو و نما
داد از حسنت که دشمن پرور است
با خیال آن سر مژگان مرا
تکیه گاه دیده نوک خنجر است
کی شناسد کس شهید ناز را
زخم تیغت را نشان دیگر است
پلک و مژگانم به راه شوق او
طائر نظاره را بال و پر است
کشتی دل را چو طوفانی شود
ذره ای صبری به از صد لنگر است
هم سری با تاجدارانش رواست
هر که جویا خاک پای قنبر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
صفای پیکرت آئینه دار مهتاب است
گل از رخ تو حیب و کنار مهتاب است
چمن چمن گل رنگ است بی تو در پرواز
بیا که موسم جوش بهار مهتاب است
بیا و جوش گلستان فیض را دریاب
گل پیاله به بزم بهار مهتاب است
به چشم کم منگر فیض ظلمت شب را
که نور دیدهٔ شب زنده دار مهتاب است
شبی شراب گل عیش چین ز جلوهٔ ما
که آبی آمده بر روی کار مهتاب است
گل از رخ تو حیب و کنار مهتاب است
چمن چمن گل رنگ است بی تو در پرواز
بیا که موسم جوش بهار مهتاب است
بیا و جوش گلستان فیض را دریاب
گل پیاله به بزم بهار مهتاب است
به چشم کم منگر فیض ظلمت شب را
که نور دیدهٔ شب زنده دار مهتاب است
شبی شراب گل عیش چین ز جلوهٔ ما
که آبی آمده بر روی کار مهتاب است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
طرهٔ مشکین چو جانان دسته بست
دل ز دود آه ریحان دسته بست
از دریدن در غمت دل غنچه وار
یک بغل چاک گریبان دسته بست
بسکه شب در اشکریزیها فشرد
چشم گریان خار مژگان دسته بست
ز آب و رنگ حسن او در آتشم
از گل داغ بهاران دسته بست
رفتی و گلهای داغ سینه را
بی تو امشب رشتهٔ جان دسته بست
گریه تا سر کردن جویا دیده ام
داغ دل گلهای خندان دسته بست
دل ز دود آه ریحان دسته بست
از دریدن در غمت دل غنچه وار
یک بغل چاک گریبان دسته بست
بسکه شب در اشکریزیها فشرد
چشم گریان خار مژگان دسته بست
ز آب و رنگ حسن او در آتشم
از گل داغ بهاران دسته بست
رفتی و گلهای داغ سینه را
بی تو امشب رشتهٔ جان دسته بست
گریه تا سر کردن جویا دیده ام
داغ دل گلهای خندان دسته بست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
بسکه سر در صیدگاهش بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دل که از بالای چشمت در گناه افتاده است
یوسفی از پهلوی اخوان به چاه افتاده است
بر فلک آهی که امشب برق جولان گشته بود
کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است
سایهٔ ابروست بر پشت لب میگون یار
یا غبار سرمه زان چشم سیاه افتاده است
می توان دریافت داغ خواری روی طلب
زین کلف هایی که بر رخسار ماه افتاده است
صدمهٔ بال و پرش تا پلک و مژگان مهر شد
بر رخت در اضطراب از بس نگاه افتاده است
جلوهٔ رفتار او را تا تصور کرده ام
خون دل از دیده ام جویا به راه افتاده است
یوسفی از پهلوی اخوان به چاه افتاده است
بر فلک آهی که امشب برق جولان گشته بود
کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است
سایهٔ ابروست بر پشت لب میگون یار
یا غبار سرمه زان چشم سیاه افتاده است
می توان دریافت داغ خواری روی طلب
زین کلف هایی که بر رخسار ماه افتاده است
صدمهٔ بال و پرش تا پلک و مژگان مهر شد
بر رخت در اضطراب از بس نگاه افتاده است
جلوهٔ رفتار او را تا تصور کرده ام
خون دل از دیده ام جویا به راه افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تا سر ما کشتگان آن تندخو بر کف گرفت
شد چنان سرخوش که پنداری کدو بر کف گرفت
آب گردد بسکه از شرم صفای عارضش
دست از آن آئینه می شویم که او بر کف گرفت
گفت ازین مو هم فزون تر عاقبت کاهد تنت
وقت گفتن تار زلف آن جعد مو بر کف گرفت
سیر دارد گلشن رخساره اش از عکس جام
تا گل پیمانه آن آئینه رو بر کف گرفت
ساغر پیمانه کی بر آتشم آبی زند
بعد از این باید مرا جویا سبو بر کف گرفت
شد چنان سرخوش که پنداری کدو بر کف گرفت
آب گردد بسکه از شرم صفای عارضش
دست از آن آئینه می شویم که او بر کف گرفت
گفت ازین مو هم فزون تر عاقبت کاهد تنت
وقت گفتن تار زلف آن جعد مو بر کف گرفت
سیر دارد گلشن رخساره اش از عکس جام
تا گل پیمانه آن آئینه رو بر کف گرفت
ساغر پیمانه کی بر آتشم آبی زند
بعد از این باید مرا جویا سبو بر کف گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹