عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
می تواند در نظر نقش خیال یار بست
آنکه راه خواب را بر دیدهٔ بیدار بست
دل نهان در گرد الفت کرده از اندک غمی
بر رخ آیینه از آهی توان دیوار بست
می توانم کرد عرض حال دل از هر نگاه
گر زبان شکوه ام را حیرت دیدار بست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آرام تو نشانهٔ هواداران دل است
تعبیرخوابهای تو بیداری دل است
صبح است ای فلک به هراس از خدنگ آه
اندیشه کن که وقت کمانداری دل است
بدرد عشق ره نبرد کس به گنج وصل
یعنی کلید او به کف زاری دل است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
از سوز سینه مغز سرم در گرفته است
باز چو شمع سوختن از سر گرفته است
تیر گرفت بر سخنم کی رسد چو تیغ
طبعم زره به دوش زجوهر گرفته است
تا مهر اوست انجمن افروز خاطرم
با شعله صحبت دل من درگرفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
مهی که مهر رخش در ضمیر ما گرم است
به التفات کرم سرد و با جفا گرم است
زتاب آه جگر خستگان او خورشید
سربرهنه به سر می برد هوا گرم است
به دستیاری عشق تو چون فتیلهٔ داغ
به هر کجا که نشینیم جای ما گرم است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
آنچه هرگز محرم گوشت نشد داد من است
وآنچه نگذشته است در خاطر ترا یاد من است
ناله می گردد تکلم بر لبم از درد هجر
گفت و گوی من چو نی دور از تو فریاد من است
پنجهٔ صد کوهکن پیچیده دست قدرتم
بیستون؛ دل، تیشه ناخن، پنجه فرهاد من است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
دور از تو درونم همه باغ از گل داغ است
یاد تو نسیمی که سراسر رو باغ است
رفتی و گل از هجر تو افسرده چراغ است
هر لالهٔ خونین جگر از درد تو داغ است
جز در ره رفتن زخودش پی نتوان برد
آسوده هر آنکس چو شرر گرم سراغ است
دل از خیال رخت سرخوش ایاغ گل است
نگه بروی تو پروانه چراغ گل است
به ماه عارض او چهره شد ز بی رویی
دلم همیشه ازین رو چو لاله داغ گل است
به باغ باده دلم غم کشیده ام نکشد
کرا هوای قدح نوشی و دماغ گل است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دل گرفتار است تا گردآور سیم و زر است
بلبل ما در قفس چون غنچه از بال و پر است
نالهٔ عاشق بقدر درد می بخشد اثر
آه اگر بی لخت دل باشد خدنگ بی پر است
می همین دل مردگان را نیست اکسیر حیات
رنگ رخسار ترا هم کیمیای احمر است
برق بیتابیم را کهسار غم جولانگر است
دل تپیدن شهپر عنقای قاف دیگر است
حسن ذاتی را به آرایش نباشد احتیاج
خال و خط طاووس رنگین بال و پر را زیور است
هست خوبان را دورنگی در خور حسن و جمال
از گل رعنا بت زیبای من رعناتر است
قطرهٔ اشک ندامت راه چشم کم مبین
شاهد اعمال را جویا گرامی گوهر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دلم چو کام هوس زان دو ناب گرفت
دگر به ساقی کوثر که از شراب گرفت
به سیل اشک ندامت کسی که تن در داد
پی عمارت عقبا گلی در آب گرفت
خداگواست که چیزی به خویش نسپارد
محاسبی که تواند زخود حساب گرفت
عرق فشان حجاب از نگاه گرم که شد
دگر که از گل رخسار او گلاب گرفت
توان به راستی از اهل ظلم باج ستاند
خدنگ ما پر پرواز از عقاب گرفت
زند به روی چمن دست روز استغنا
سحر که موج نسیم از رخت نقاب گرفت
فتد چو پرتو خورشید بر گل رویش
گمان کنند خلایق که آفتاب گرفت
هر آنچه یک نفس اندوخت از دلم مژگان
زبحر جویا در قرنها سحاب گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
بر آفتاب عارض او خال مشکبوست
یا نافهٔ فتاده زآهوی چشم اوست
یادت بخیر باد که مینای دل مرا
چون غنچه از خیال تو لبریز رنگ و بوست
شوقی ز هر سوی بدلم رو نهاده است
در شیشه این می شفقی خوشتر از کدوست
کس را به خوبی خط رخسار او چه حرف
آری هر آنچه سر زند از نیکوان نکوست
جویا مجو زمردم خودبین یگانگی
مردم که دارد آینه در پیش رو دو روست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
تا کمان ابروش از چرب نرمی دلکش است
در صف مژگان نگاهش تیر روی ترکش است
هر که خالی شد زخود لبریز کیفیت بود
هر حبابی پیش ما جام شراب بیغش است
هر قدر پختم خیالش همچنان خام است خام
کار چشم و دل همانا کار آب و آتش است
هر قدر در راحت افتد نفس طغیان می کند
بستر نرمی چو یابد شعله شعله از خس سرکش است
از خیال دلبری جویا نیاساید دمی
چشم او از فیض معشوقی است گر عاشق وش است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
آسوده دلی که بی قرار است
آن دیده خنک که شعله بار است
چون آینه عیب جو در این بزم
تا عیب نماست عیب دار است
کینم بدل تو بی مروت
پنهان در سنگ چون شرار است
بر ساحت نه فلک کند سیر
هر کس بر خویشتن سوار است
بر پشت لب تو سبزهٔ خط
چون موج نسیم نوبهار است
فریاد تو مناسبت نجوید
با شعله که طفل نی سوار است
در چشمم هر کنار موجی است
هر موج به چشم من کنار است
گر غنچهٔ دل شکفته باشد
هر سوی که بنگری بهار است
هرگز روی خوشی نبیناد
هر دل که نه از غمت فگار است
صبر و دل بیقرار عاشق
پیمانه و دست رعشه دار است
پیراهن جسم نازک او
جویا از نکهت بهار است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
تا کام خواهش از می بی غش گرفته است
برگ گلی است لعل تو کآتش گرفته است
شب تا سحر هوازدهٔ آرزوی تست
گر غنچه را دماغ مشوش گرفته است
تا خواهشم به نعمت دیدار دست یافت
صد بوسه زان دو لب به نمک چش گرفته است
تأثیر آه ماست که هر شام از شفق
اطراف دامن فلک آتش گرفته است
چون بگسلم ز یار که جویا دل مرا
با تارتار طرهٔ دلکش گرفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نخل را باد خزان تنها نه عریان کرد و رفت
برگ عیشش عندلیبان را پریشان کرد و رفت
مشفق قیقاچی که آن برگشته مژگان کرد و رفت
لاله زار سینهٔ ما را نیستان کرد و رفت
رنگ و بویی کز رخ و زلفش نسیم اندوخت دوش
صبحگاهان صرف تعمیر گلستان کرد و رفت
شوخ رنگین جلوهٔ من تا از این وادی گذشت
دشت را از لاله خون دل به دامان کرد و رفت
کار دل با تیغ ابرویی است کز نظاره ای
چشم را بر روی ما زخم نمایان کرد و رفت
تخم اشکی هر که امروز از پشیمانی فشاند
بهر خود صحرای محشر را گلستان کرد و رفت
از سر زلف که آمد رو به این وادی نسیم
خاطر آسوده ام جویا پریشان کرد و رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تویی که موج می ناب ارغوان لب تست
خمیرمایهٔ صبح بهار غبغب تست
به شمع بزم از آن تا به کشتنم همراه
که شوخ چشم برای چه مونس شب تست
زمانه از تو فتاده به تاب و تب شب و روز
که ماه از تو به تابست و مهر در تب تست
چسان کنم گله ات کز وفور یکرنگی
زبان من نسراید جز آنچه مطلب تست
به خواب فیض شبستان زندگی ندهی
که صبح محشر جویا سحرگه شب تست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
تب و تاب جگر از شعله رخسارهٔ اوست
لخت دل بر سر مژگان گل نظارهٔ اوست
نو خط گرد کدورت نبود چهرهٔ دل
گره جبههٔ غم مهرهٔ گهوارهٔ اوست
گوشه گیری نگزینند مگر اهل طلب
پا به دامن نکشد هر که نه آوارهٔ اوست
دلش از روزن چشمی چقدر آب خورد
همه تن آینه در حیرت نظارهٔ اوست
مطلب چارهٔ بیچارگی دل جویا
دل حریف است که بیچاره شدن چارهٔ اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
چو با تو کار دل ای ماهپاره افتاده است
زچشم اشک بعینه ستاره افتاده است
زبان سرمهٔ دنباله دار می گوید
سیاه مستی چشمش گذاره افتاده است
مرا ز دیدن صبح دوباره شد روشن
که چرخ را نفسش در شماره افتاده است
زجوش موج طراوت ترا زلجهٔ حسن
بهار عنبر خط بر کناره افتاده است
سزد ز خویش چو شبنم روم به بال نگاه
مرا که بر تو گذار نظاره افتاده است
ترا دلیل به بیچارگی دل جویا
همین بس است که در فکر چاره افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
حسن رخسار تو موقوف شراب ناب نیست
تیغ های موج را هیچ احتیاج آب نیست
قدر نعمت از زوالش بیشتر ظاهر شود
عقد دندان تا نریزد گوهر نایاب نیست
تا نبیند زابر گوهربار مژگان ریزشی
مزرع امید ما لب تشنگان سیراب نیست
ارتفاع مهر رخسار تو نتواند گرفت
آنکه بر مژگانش از لخت دل اسطرلاب نیست
فیضها از عالم بالا برند ارباب عشق
رفتن اهل درد را غیر از در دل باب نیست
دیده کی حیران بود تا دل نباشد مضطراب
صورتی آیینه را بی پشتی سیماب نیست
برد یک یک موی مژگان را چو خار و خس زجای
گریه هم در حد ذات خود کم از سیلاب نیست
بی خوش آمد هر که جویا تلخ گوید یار تست
آنکه هرگز دل نمی رنجاند از احباب نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
برخاک آنچه از مژهٔ ما چکیده است
صد آنقدر به دامن دل واچکیده است
صد چشمه ام ز هر بن مو جوش میزند
خون جگر ز دیده نه تنها چکیده است
پیوسته در نهاد زمین شور قلزم است
بر خاک اشک از مژه ام تا چکیده است
شرمنده ام که خون دل بی ادب چرا
بر دامنش ز زلف چلیپا چکیده است
فریاد از فراق تو کز چشم تر مرا
در هر فشردن مژه دریا چکیده است
موج میست لعل تو یا بال مرغ روح
یا قطره خون که از دل جویا چکیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
لعل میگون تو تا غارتگر هوش من است
چشم مخمور بتان خواب فراموش من است
آفتاب من بیا کز شوق هم آغوشی ات
چون مه نو آنچه از من مانده آغوش من است
نالهٔ حیرت نصیبان را زبان دیگر است
شور صد محشر نهان در وضع خاموش من است
در ره فخریه پر بالا دوی محمود نیست
ورنه گردون از مه نو حلقه در گوش من است
از نگاه گرم خود ترسم شود چون شمع آب
بسکه نور شرم با شوخ قدح نوش من است
با شنیدن صلح از گفتن کنند اهل کمال
غنچه بودم گل شدم جویا دهن گوش من است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ناخنی گر می زند بر دل نوای سازهاست
گر بود حسنی نهان در پردهٔ آوازهاست
پنبهٔ غفلت اگر برداری از گوش دلت
هر گیاهی کز زمین روید زبان رازهاست
گرچه چون سنگ از گرانجانی زمینگیرم ولی
چون شرر هر قطره خونم را جدا پروازهاست
بر نگاهم می زند از پلک و مژگان پشت دست
چشم شوخش را به ما در خواب مستی نازهاست
از غبار تربت ما چشم می پوشی بناز
نرگس مست ترا با ما هنوز اندازهاست
کی رسد جویا به پایان شرح بیداد غمش
عشق را انجام کار آبستن آغازهاست