عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
دل ز احیای شب دیجور روشن می شود
زین جواهر سرمه چشم کور روشن می شود
خویش را زیر و زبر کن کز فروغ آفتاب
بیشتر ویرانه از معمور روشن می شود
از خط شبرنگ می گردد نمایان آن دهن
راه این تنگ شکر از مور روشن می شود
با دل آزاری نگردد جمع حسن عاقبت
ز آتش آخر خانه زنبور روشن می شود
با دل سنگین نیم از رحمت حق ناامید
کز چراغان نجلی طور روشن می شود
شمع بی فانوس می سازد دل ما را سیاه
دیده ما از رخ مستور روشن می شود
شمع کافوری ندارد سود بر روی مزار
صائب از نور عبادت گور روشن می شود
زین جواهر سرمه چشم کور روشن می شود
خویش را زیر و زبر کن کز فروغ آفتاب
بیشتر ویرانه از معمور روشن می شود
از خط شبرنگ می گردد نمایان آن دهن
راه این تنگ شکر از مور روشن می شود
با دل آزاری نگردد جمع حسن عاقبت
ز آتش آخر خانه زنبور روشن می شود
با دل سنگین نیم از رحمت حق ناامید
کز چراغان نجلی طور روشن می شود
شمع بی فانوس می سازد دل ما را سیاه
دیده ما از رخ مستور روشن می شود
شمع کافوری ندارد سود بر روی مزار
صائب از نور عبادت گور روشن می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
کی به عاشق بوسه آن لعل لب میگون دهد؟
نیست ممکن گوهر شاداب نم بیرون دهد
شکوه از دل کی تراود تا نگردد دل دو نیم؟
چون زبان خامه شق گردد سخن بیرون دهد
هر که آب از چشمه سار بی نیازی خورده است
آب گوهر در مذاقش تلخی افیون دهد
پیش چرخ بی مروت آبروی خود مریز
این سبوی کهنه هیهات است نم بیرون دهد
بر نیارد سرمه دان دریاکشان را از خمار
دیده آهو چه تسکین دل مجنون دهد؟
خلق مجنون را نسازد تنگ، جوش دام و دد
کوه را دیوانگی پیشانی هامون دهد
نیست بوی گل دماغ آشفتگان را سازگار
ما و دامان بیابانی که بوی خون دهد
عالم امکان، کف بحر پر آشوب فناست
پشت بر دیوار آسایش کس اینجا چون دهد؟
هر که دریابد نشاط باده تلخ فنا
بوسه بر لبهای خنجر چون لب میگون دهد
لقمه چرب از برای خاک سامان می کند
هر که را گردون دون، جمعیت قارون دهد
گفتم از زرکار من چون زر شود، غافل که چرخ
چون گل رعنا مرا از کاسه زر خون دهد
حکمت اندوزی که شد گوهرشناس وقت صاف
بوسه ها بر پای خم مانند افلاطون دهد
زان خوشم صائب به نان جو که بر خوان جهان
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
نیست ممکن گوهر شاداب نم بیرون دهد
شکوه از دل کی تراود تا نگردد دل دو نیم؟
چون زبان خامه شق گردد سخن بیرون دهد
هر که آب از چشمه سار بی نیازی خورده است
آب گوهر در مذاقش تلخی افیون دهد
پیش چرخ بی مروت آبروی خود مریز
این سبوی کهنه هیهات است نم بیرون دهد
بر نیارد سرمه دان دریاکشان را از خمار
دیده آهو چه تسکین دل مجنون دهد؟
خلق مجنون را نسازد تنگ، جوش دام و دد
کوه را دیوانگی پیشانی هامون دهد
نیست بوی گل دماغ آشفتگان را سازگار
ما و دامان بیابانی که بوی خون دهد
عالم امکان، کف بحر پر آشوب فناست
پشت بر دیوار آسایش کس اینجا چون دهد؟
هر که دریابد نشاط باده تلخ فنا
بوسه بر لبهای خنجر چون لب میگون دهد
لقمه چرب از برای خاک سامان می کند
هر که را گردون دون، جمعیت قارون دهد
گفتم از زرکار من چون زر شود، غافل که چرخ
چون گل رعنا مرا از کاسه زر خون دهد
حکمت اندوزی که شد گوهرشناس وقت صاف
بوسه ها بر پای خم مانند افلاطون دهد
زان خوشم صائب به نان جو که بر خوان جهان
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۵
دل ز پهلوی جنون داد فراغت می دهد
عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد
گر نهالی را دهم از چشمه آیینه آب
از سیه بختی همان بار کدورت می دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی
خنده گل بلبلان را بال جرأت می دهد
حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد
صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟
تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد
عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد
گر نهالی را دهم از چشمه آیینه آب
از سیه بختی همان بار کدورت می دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی
خنده گل بلبلان را بال جرأت می دهد
حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد
صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟
تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۱
جوش گل شد باده سرجوش می باید کشید
حلقه از ساغر به گوش هوش می باید کشید
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است
باغ را چون ابر در آغوش می باید کشید
در لب خاموش ساغر گفتگو بسیار هست
پنبه چون مینای می از گوش می باید کشید
باده گلرنگ را با ساقیان گلعذار
بر رخ گلهای شبنم پوش می باید کشید
نیست هر افسرده را از گوهر عرفان خبر
حرف عشق از سینه پرجوش می باید کشید
هوشیاران خون مستان را به ساغر می کنند
باده را با مردم بیهوش می باید کشید
رازهای سر به مهر سینه میخانه را
از لب پیمانه خاموش می باید کشید
مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی
چند روزی هم سبو بر دوش می باید کشید
می برد شیرینی بسیار دلها را زکار
حرف تلخی زان لب چون نوش می باید کشید
بزم چون پرشور باشد مطربی در کار نیست
باده در گلبانگ نوشانوش می باید کشید
با زبان نتوان برآمد با نواسنجان عشق
حرف صائب چون بر آید گوش می باید کشید
حلقه از ساغر به گوش هوش می باید کشید
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است
باغ را چون ابر در آغوش می باید کشید
در لب خاموش ساغر گفتگو بسیار هست
پنبه چون مینای می از گوش می باید کشید
باده گلرنگ را با ساقیان گلعذار
بر رخ گلهای شبنم پوش می باید کشید
نیست هر افسرده را از گوهر عرفان خبر
حرف عشق از سینه پرجوش می باید کشید
هوشیاران خون مستان را به ساغر می کنند
باده را با مردم بیهوش می باید کشید
رازهای سر به مهر سینه میخانه را
از لب پیمانه خاموش می باید کشید
مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی
چند روزی هم سبو بر دوش می باید کشید
می برد شیرینی بسیار دلها را زکار
حرف تلخی زان لب چون نوش می باید کشید
بزم چون پرشور باشد مطربی در کار نیست
باده در گلبانگ نوشانوش می باید کشید
با زبان نتوان برآمد با نواسنجان عشق
حرف صائب چون بر آید گوش می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۱
روز روشن می کند چون لاله می دل را سیاه
در شب تاریک باید باده روشن کشید
بر نیامد از زبردستان کسی با آسمان
گوش تا گوش این کمان را آه گرم من کشید
پیش ازین می ریختم در ریگ روغن را چو آب
این زمان از ریگ می باید مرا روغن کشید
از قناعت بیش شد منت پذیریهای من
باید از هر دانه اکنون ناز صد خرمن کشید
از ملامت ترک نتوان کرد شغل عشق را
پا به زخم خار نتوان صائب از گلشن کشید
تا ازین ویرانه آن خورشید رو دامن کشید
آه میل آتشین در دیده روزن کشید
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه جذب من
بارها آتش زسنگ و آب از آهن کشید
در شب تاریک باید باده روشن کشید
بر نیامد از زبردستان کسی با آسمان
گوش تا گوش این کمان را آه گرم من کشید
پیش ازین می ریختم در ریگ روغن را چو آب
این زمان از ریگ می باید مرا روغن کشید
از قناعت بیش شد منت پذیریهای من
باید از هر دانه اکنون ناز صد خرمن کشید
از ملامت ترک نتوان کرد شغل عشق را
پا به زخم خار نتوان صائب از گلشن کشید
تا ازین ویرانه آن خورشید رو دامن کشید
آه میل آتشین در دیده روزن کشید
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه جذب من
بارها آتش زسنگ و آب از آهن کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
خوش بهاری می رسد میخانه ها سامان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
زخط پشت لب آن طاق ابرو از نظر افتد
که نقش آخر از نقش نخستین خوبتر افتد
به لعل یار تا پیوست شد جان از فنا ایمن
چکیدن نیست آبی را که در دست گهر افتد
زپیچ و تاب جوهردار گردد تیغ بیجوهر
اگر از سادگی راهش به آن موی کمر افتد
نمی آیی، نمی خوانی، نمی پرسی، نمی جویی
چرا از آشنایان اینقدر کس بیخبر افتد؟
چه سود از صبر و طاقت چون نباشد دل به جای خود؟
که می ریزد سلاح از خویش هر کس بیجگر افتد
مکن اندیشه از طوفان درین دریای بی لنگر
که در آغوش ساحل کشتی از موج خطر افتد
شود زخم زبان در جستجو بال و پر سالک
که خون در جویبار رگ به راه از نیشتر افتد
همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد
که برق بی مروت در نیستان بیشتر افتد
زنعمت خارخار حرص افزون می شود صائب
به تلخی جان دهد موری که در تنگ شکر افتد
که نقش آخر از نقش نخستین خوبتر افتد
به لعل یار تا پیوست شد جان از فنا ایمن
چکیدن نیست آبی را که در دست گهر افتد
زپیچ و تاب جوهردار گردد تیغ بیجوهر
اگر از سادگی راهش به آن موی کمر افتد
نمی آیی، نمی خوانی، نمی پرسی، نمی جویی
چرا از آشنایان اینقدر کس بیخبر افتد؟
چه سود از صبر و طاقت چون نباشد دل به جای خود؟
که می ریزد سلاح از خویش هر کس بیجگر افتد
مکن اندیشه از طوفان درین دریای بی لنگر
که در آغوش ساحل کشتی از موج خطر افتد
شود زخم زبان در جستجو بال و پر سالک
که خون در جویبار رگ به راه از نیشتر افتد
همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد
که برق بی مروت در نیستان بیشتر افتد
زنعمت خارخار حرص افزون می شود صائب
به تلخی جان دهد موری که در تنگ شکر افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
کسی تا کی به دامان شب و آه سحر پیچد؟
به تحقیق خبر تا چند در هر بیخبر پیچد؟
نسازد مرگ بی شیرازه اوراق وجودش را
خیال غنچه او هر که را بر یکدگر پیچد
حباب از عهده تسخیر دریا برنمی آید
خموشی چون بساط شکوه را بر یکدگر پیچد؟
مگر از گرم رفتاری بسوزد دامن، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که دامن بر کمر پیچد؟
دلیل تنگ طرفیهاست اظهار ملال خود
من و آهی که از دل چون برآید در جگر پیچد
در آن گلشن که از هر خار صد گل می توان چیدن
چرا چون تاک کس هر لحظه بر شاخ دیگر پیچد؟
زپای عقل صائب هیچ کاری بر نمی آید
مگر شوق این ره خوابیده را بر یکدگر پیچد
به تحقیق خبر تا چند در هر بیخبر پیچد؟
نسازد مرگ بی شیرازه اوراق وجودش را
خیال غنچه او هر که را بر یکدگر پیچد
حباب از عهده تسخیر دریا برنمی آید
خموشی چون بساط شکوه را بر یکدگر پیچد؟
مگر از گرم رفتاری بسوزد دامن، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که دامن بر کمر پیچد؟
دلیل تنگ طرفیهاست اظهار ملال خود
من و آهی که از دل چون برآید در جگر پیچد
در آن گلشن که از هر خار صد گل می توان چیدن
چرا چون تاک کس هر لحظه بر شاخ دیگر پیچد؟
زپای عقل صائب هیچ کاری بر نمی آید
مگر شوق این ره خوابیده را بر یکدگر پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۲
نمی بندد کمر هر کس کز او زنار برگردد
مباد آن روز کز من روی زلف یار بر گردد
زجان سیرست هر کس می نهد انگشت بر حرفم
به گرد راه گردد بخت چون از مار برگردد
در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
غبارآلود خجلت یوسف از بازار برگردد
مرا بیمارداریهای چشمی ناتوان دارد
مسیحا از سر بالین من بیمار برگردد
بهل از من سپهر نیلگون آزرده دل باشد
چه زین خوشتر که از آیینه ام زنگار برگردد؟
محبت رشته شیرازه است اوراق خوبی را
بریزد گل اگر یک بلبل از گلزار برگردد
نگه چون پرتو خورشید در چشم آب گرداند
چو از نظاره آن آتشین رخسار برگردد
دورویه تیغ زد چندان که مهر عالم افروزش
برات خط نشد زان صفحه رخسار برگردد
اگر گل صائب آب روی خود در پای او ریزد
محال است این که از خاصیت خود خار برگردد
مباد آن روز کز من روی زلف یار بر گردد
زجان سیرست هر کس می نهد انگشت بر حرفم
به گرد راه گردد بخت چون از مار برگردد
در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
غبارآلود خجلت یوسف از بازار برگردد
مرا بیمارداریهای چشمی ناتوان دارد
مسیحا از سر بالین من بیمار برگردد
بهل از من سپهر نیلگون آزرده دل باشد
چه زین خوشتر که از آیینه ام زنگار برگردد؟
محبت رشته شیرازه است اوراق خوبی را
بریزد گل اگر یک بلبل از گلزار برگردد
نگه چون پرتو خورشید در چشم آب گرداند
چو از نظاره آن آتشین رخسار برگردد
دورویه تیغ زد چندان که مهر عالم افروزش
برات خط نشد زان صفحه رخسار برگردد
اگر گل صائب آب روی خود در پای او ریزد
محال است این که از خاصیت خود خار برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۲
دل سنگ از شکست دانه من آب می گردد
زعاجز نالی من آسیا گرداب می گردد
زبال افشانی پروانه می ریزم زیکدیگر
سرشک شمع در ویرانه ام سیلاب می گردد
زلال جویبار تیغ او خاصیتی دارد
که هر کس می گذارد سر در او سیراب می گردد
سهی سروی که من چون سایه می گردم به دنبالش
زمین چون آسمان از جلوه اش بیتاب می گردد
به آن موی میان از پیچ و تاب امیدها دارم
که می گردد یکی چون رشته ها همتاب می گردد
مپیچ از خاکساری سر، که هر کس از سر رغبت
به این دیوار پشت خود دهد محراب می گردد
زنومیدی گل امید آب و رنگ می گیرد
که از لب تشنگی تبخاله ها سیراب می گردد
به این سامان نخواهد ماند دایم چرخ دولابی
شود ویران دکان هر که از دولاب می گردد
منم آن ماهی حیران درین دریای بی پایان
که از خشکی نفس در کام من قلاب می گردد
ندارد هیچ کس چون ابر آیین سخاوت را
که گوهر می فشاند و زخجالت آب می گردد
به بی برگی قناعت با دل بیدار کن صائب
که اسباب فراغت پرده های خواب می گردد
زعاجز نالی من آسیا گرداب می گردد
زبال افشانی پروانه می ریزم زیکدیگر
سرشک شمع در ویرانه ام سیلاب می گردد
زلال جویبار تیغ او خاصیتی دارد
که هر کس می گذارد سر در او سیراب می گردد
سهی سروی که من چون سایه می گردم به دنبالش
زمین چون آسمان از جلوه اش بیتاب می گردد
به آن موی میان از پیچ و تاب امیدها دارم
که می گردد یکی چون رشته ها همتاب می گردد
مپیچ از خاکساری سر، که هر کس از سر رغبت
به این دیوار پشت خود دهد محراب می گردد
زنومیدی گل امید آب و رنگ می گیرد
که از لب تشنگی تبخاله ها سیراب می گردد
به این سامان نخواهد ماند دایم چرخ دولابی
شود ویران دکان هر که از دولاب می گردد
منم آن ماهی حیران درین دریای بی پایان
که از خشکی نفس در کام من قلاب می گردد
ندارد هیچ کس چون ابر آیین سخاوت را
که گوهر می فشاند و زخجالت آب می گردد
به بی برگی قناعت با دل بیدار کن صائب
که اسباب فراغت پرده های خواب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۹
زآب دیده من بید مجنون سبز می گردد
به جای غنچه دلهای پر از خون سبز می گردد
در آن وادی که دود از دانه امید من خیزد
زباران دانه زنجیر مجنون سبز می گردد
به خون خلق زنگ از دل زداید غمزه شوخش
اگرچه سبزه تیغ از نم خون سبز می گردد
چنین گرخاک را سیراب سازد چشم گریانم
به اندک روزگاری تخم قارون سبز می گردد
همان می سوزد از لب تشنگی تخم امید من
اگرچه از سر شکم کوه و هامون سبز می گردد
تری را گر چنین از حد برد ابر سیاه خط
به اندک وقتی آن رخسار گلگون سبز می گردد
نه از بهر برومندی است، راه برق می بیند
مرا گردانه ای از بخت وارون سبز می گردد
مکن با تلخکامان رو ترش تاشکری داری
که از زهر خط آن لبهای میگون سبز می گردد
ازین خجلت که تنها خورد آب زندگانی را
ندانم خضر پیش مردمان چون سبز می گردد؟
برومندی بود از حسن عشق پاک را صائب
زخال سبز لیلی بخت مجنون سبز می گردد
به جای غنچه دلهای پر از خون سبز می گردد
در آن وادی که دود از دانه امید من خیزد
زباران دانه زنجیر مجنون سبز می گردد
به خون خلق زنگ از دل زداید غمزه شوخش
اگرچه سبزه تیغ از نم خون سبز می گردد
چنین گرخاک را سیراب سازد چشم گریانم
به اندک روزگاری تخم قارون سبز می گردد
همان می سوزد از لب تشنگی تخم امید من
اگرچه از سر شکم کوه و هامون سبز می گردد
تری را گر چنین از حد برد ابر سیاه خط
به اندک وقتی آن رخسار گلگون سبز می گردد
نه از بهر برومندی است، راه برق می بیند
مرا گردانه ای از بخت وارون سبز می گردد
مکن با تلخکامان رو ترش تاشکری داری
که از زهر خط آن لبهای میگون سبز می گردد
ازین خجلت که تنها خورد آب زندگانی را
ندانم خضر پیش مردمان چون سبز می گردد؟
برومندی بود از حسن عشق پاک را صائب
زخال سبز لیلی بخت مجنون سبز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۳
زخاموشی دل آگاه روشن بیش می گردد
فروغ شمع ما در زیر دامن بیش می گردد
کمینگاهی است خواب امن سیلاب حوادث را
دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد
امید فتح باب از چشم بینا داشتم، غافل
که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد
نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگین
چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد
گریبان چاک سازد بخیه منت غیوران را
نمایان زخم ما از چشم سوزن بیش می گردد
مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم
که سرگردانیم از پا فشردن بیش می گردد
مجو از نعمت بسیار سیری از تهی چشمان
که این غربال سرگردان زخرمن بیش می گردد
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون
چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بیش می گردد
شب وصل تو می لرزم به چشم از گریه شادی
خطر باشد چراغی را که روغن بیش می گردد
لب پیمانه می را مکیدن خشک اگر سازد
لب او را طراوت از مکیدن بیش می گردد
بجز رویش که گلگل شد زتأثیر نگاه من
کدامین گل درین گلشن زچیدن بیش می گردد؟
زخط شد خار خار دلربایی حسن را افزون
که حرص گل به جمع زر زدامن بیش می گردد
عرق پاک از جبینش می کند مشاطه زین غافل
که آب چشمه ها از پاک کردن بیش می گردد
به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را
چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد
فروغ شمع ما در زیر دامن بیش می گردد
کمینگاهی است خواب امن سیلاب حوادث را
دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد
امید فتح باب از چشم بینا داشتم، غافل
که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد
نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگین
چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد
گریبان چاک سازد بخیه منت غیوران را
نمایان زخم ما از چشم سوزن بیش می گردد
مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم
که سرگردانیم از پا فشردن بیش می گردد
مجو از نعمت بسیار سیری از تهی چشمان
که این غربال سرگردان زخرمن بیش می گردد
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون
چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بیش می گردد
شب وصل تو می لرزم به چشم از گریه شادی
خطر باشد چراغی را که روغن بیش می گردد
لب پیمانه می را مکیدن خشک اگر سازد
لب او را طراوت از مکیدن بیش می گردد
بجز رویش که گلگل شد زتأثیر نگاه من
کدامین گل درین گلشن زچیدن بیش می گردد؟
زخط شد خار خار دلربایی حسن را افزون
که حرص گل به جمع زر زدامن بیش می گردد
عرق پاک از جبینش می کند مشاطه زین غافل
که آب چشمه ها از پاک کردن بیش می گردد
به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را
چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۵
کجا دیوانه را دل از ملامت تنگ می گردد؟
که نخل بارور را دل سبک از سنگ می گردد
زدست انداز گردون کوته اندیشی که می نالد
نمی داند که ساز از گوشمال آهنگ می گردد
زبس عالم سیه در چشمم از نادیدنیها شد
مرا آیینه دل صیقلی از زنگ می گردد
به آهی کوه تمکین نکویان را سبک سازم
به من فرهاد سنگین دست کی همسنگ می گردد؟
چرا اندیشم از گرد گنه با رحمت یزدان؟
به دریا سیل چون پیوسته شد یکرنگ می گردد
اگر از زنگ می گردد سیاه آیینه ها را دل
صفای چهره افزون از خط شبرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک طینت شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
که نخل بارور را دل سبک از سنگ می گردد
زدست انداز گردون کوته اندیشی که می نالد
نمی داند که ساز از گوشمال آهنگ می گردد
زبس عالم سیه در چشمم از نادیدنیها شد
مرا آیینه دل صیقلی از زنگ می گردد
به آهی کوه تمکین نکویان را سبک سازم
به من فرهاد سنگین دست کی همسنگ می گردد؟
چرا اندیشم از گرد گنه با رحمت یزدان؟
به دریا سیل چون پیوسته شد یکرنگ می گردد
اگر از زنگ می گردد سیاه آیینه ها را دل
صفای چهره افزون از خط شبرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک طینت شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۷
زدست تنگ بر بی برگ دنیا تنگ می گردد
به ره پیما زکفش تنگ صحرا تنگ می گردد
زجان بگسل اگر آزاده ای، کز رشته مریم
جهان چون دیده سوزن به عیسی تنگ می گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که می پرزور چون افتاد مینا تنگ می گردد
برآر از قید عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ میدان تماشا تنگ می گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری سینه صافان را
زجوش عکس بر آیینه کی جا تنگ می گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنین بالد
به نقش پای من دامان صحرا تنگ می گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دریا تنگ می گردد
به ریزش هر که عادت کرد در میخانه همت
به افشردن گلویش کی چو مینا تنگ می گردد؟
جهان در دیده کوتاه بینان وسعتی دارد
به مقدار بصیرت ملک دنیا تنگ می گردد
تلاش صدر در بیرون در بگذار و خوش بنشین
که بر بالانشینان بیشتر جا تنگ می گردد
چه سازد تنگنای شهر صائب با جنون من؟
که بر دیوانه من کوه و صحرا تنگ می گردد
به ره پیما زکفش تنگ صحرا تنگ می گردد
زجان بگسل اگر آزاده ای، کز رشته مریم
جهان چون دیده سوزن به عیسی تنگ می گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که می پرزور چون افتاد مینا تنگ می گردد
برآر از قید عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ میدان تماشا تنگ می گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری سینه صافان را
زجوش عکس بر آیینه کی جا تنگ می گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنین بالد
به نقش پای من دامان صحرا تنگ می گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دریا تنگ می گردد
به ریزش هر که عادت کرد در میخانه همت
به افشردن گلویش کی چو مینا تنگ می گردد؟
جهان در دیده کوتاه بینان وسعتی دارد
به مقدار بصیرت ملک دنیا تنگ می گردد
تلاش صدر در بیرون در بگذار و خوش بنشین
که بر بالانشینان بیشتر جا تنگ می گردد
چه سازد تنگنای شهر صائب با جنون من؟
که بر دیوانه من کوه و صحرا تنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۱
زگردون عاقبت جان مصفا سر برون آرد
که می چون صاف شد در خم زمینا سر برون آرد
اگرچه کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر
گذارد هر که پادروی، زصحرا سر برون آرد
نماند چشم بینا بر زمین باریک بینان را
که سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد
زبان آتشین از سرزنش سالم نمی ماند
که رزق گاز گردد شمع هر جا سر برون آرد
فغان کز کوته اندیشی نمی دانند بدکاران
که امروز آنچه می کارند فردا سر برون آرد
فرو خور آتش خشم سبکسر را که هر خاری
که در دل بشکنی، از چشم اعدا سر برون آرد
به روی آتشین و لعل جان بخش تو می ماند
اگر از روزن خورشید، عیسی سر برون آرد
به دشواری نفس ره می برد تنگ دهانش را
کجا هر موشکافی زین معما سر برون آرد؟
به نومیدی مده سر رشته امید را از کف
که این موج سراب آخر زدریا سر برون آرد
پشیمانی ندارد گوشه گیری صائب از مردم
زکوه قاف هیهات است عنقا سر برون آرد
که می چون صاف شد در خم زمینا سر برون آرد
اگرچه کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر
گذارد هر که پادروی، زصحرا سر برون آرد
نماند چشم بینا بر زمین باریک بینان را
که سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد
زبان آتشین از سرزنش سالم نمی ماند
که رزق گاز گردد شمع هر جا سر برون آرد
فغان کز کوته اندیشی نمی دانند بدکاران
که امروز آنچه می کارند فردا سر برون آرد
فرو خور آتش خشم سبکسر را که هر خاری
که در دل بشکنی، از چشم اعدا سر برون آرد
به روی آتشین و لعل جان بخش تو می ماند
اگر از روزن خورشید، عیسی سر برون آرد
به دشواری نفس ره می برد تنگ دهانش را
کجا هر موشکافی زین معما سر برون آرد؟
به نومیدی مده سر رشته امید را از کف
که این موج سراب آخر زدریا سر برون آرد
پشیمانی ندارد گوشه گیری صائب از مردم
زکوه قاف هیهات است عنقا سر برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۷
زخاطر ریشه غم دور ساغر بر نمی آرد
که صیقل از دل آیینه جوهر بر نمی آرد
خموشی پیشه کن تا دامن معنی به دست آری
که بی پاس نفس غواص گوهر بر نمی آرد
که زیر چرخ گردن می فرازد از تهی مغزی؟
که از تیر حوادث چون هدف پر بر نمی آرد
عجب دارم که از مکتوب شوق آمیز من قاصد
چرا از پای خود پر چون کبوتر بر نمی آرد
نفس چون راست سازم در حریم وصل آن بدخو؟
که دود عود آنجا سر زمجمر بر نمی آرد
اسیر شش جهت را نیست جز تسلیم درمانی
که نقش این مهره را از قید ششدر برنمی آرد
به بال کاغذین بیرون شدن من آرزو دارم
از ان آتش که بال و پر سمندر بر نمی آرد
زحرف پوچ خجلت نیست نادان را، که می گوید
که تخم پوچ از مغز زمین سر برنمی آرد؟
ز زلف ماتمی آورد صائب شانه سر بیرون
زکار در هم ما هیچ کس سر بر نمی آرد
که صیقل از دل آیینه جوهر بر نمی آرد
خموشی پیشه کن تا دامن معنی به دست آری
که بی پاس نفس غواص گوهر بر نمی آرد
که زیر چرخ گردن می فرازد از تهی مغزی؟
که از تیر حوادث چون هدف پر بر نمی آرد
عجب دارم که از مکتوب شوق آمیز من قاصد
چرا از پای خود پر چون کبوتر بر نمی آرد
نفس چون راست سازم در حریم وصل آن بدخو؟
که دود عود آنجا سر زمجمر بر نمی آرد
اسیر شش جهت را نیست جز تسلیم درمانی
که نقش این مهره را از قید ششدر برنمی آرد
به بال کاغذین بیرون شدن من آرزو دارم
از ان آتش که بال و پر سمندر بر نمی آرد
زحرف پوچ خجلت نیست نادان را، که می گوید
که تخم پوچ از مغز زمین سر برنمی آرد؟
ز زلف ماتمی آورد صائب شانه سر بیرون
زکار در هم ما هیچ کس سر بر نمی آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۷
مرا فکر غریب آواره دایم از وطن دارد
که از نازک خیالان اینقدر درد سخن دارد؟
اگر نه روی گرم کارفرما در نظر باشد
که در شبها چراغی پیش دست کوهکن دارد؟
سفر کن تا چو یوسف شمع امیدت شود روشن
که گردد کور هر کس رو به دیوار وطن دارد
کف خاکستری شد خضر از داغ پشیمانی
چه آب خوشگوار است این که آن چاه ذقن دارد
کدامین غنچه لب در صحن این گلزار می خندد؟
که از شرمندگی گل رو به دیوار چمن دارد
تو ظاهر بین کف از بحر و صدف می بینی از گوهر
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
سخن رنگ حقیقت بر گرفت از پرتو صائب
سهیل تازه رو کی اینقدر حق بر یمن دارد؟
که از نازک خیالان اینقدر درد سخن دارد؟
اگر نه روی گرم کارفرما در نظر باشد
که در شبها چراغی پیش دست کوهکن دارد؟
سفر کن تا چو یوسف شمع امیدت شود روشن
که گردد کور هر کس رو به دیوار وطن دارد
کف خاکستری شد خضر از داغ پشیمانی
چه آب خوشگوار است این که آن چاه ذقن دارد
کدامین غنچه لب در صحن این گلزار می خندد؟
که از شرمندگی گل رو به دیوار چمن دارد
تو ظاهر بین کف از بحر و صدف می بینی از گوهر
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
سخن رنگ حقیقت بر گرفت از پرتو صائب
سهیل تازه رو کی اینقدر حق بر یمن دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۳
کجا پروای ما سرگشتگان آن مه جبین دارد؟
که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد
زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل
که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد
چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی
که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد
عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت
نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد
بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو
که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد
اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد
که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد
اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی
که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد
کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟
که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد
ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب
نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد
که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد
زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل
که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد
چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی
که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد
عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت
نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد
بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو
که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد
اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد
که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد
اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی
که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد
کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟
که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد
ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب
نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۰
خیال تیغ سیرابش مرا جان تازه می دارد
زمین تشنه را امید باران تازه می دارد
چه باشد قسمت ما نامرادان از وطن یارب
چو روی خود به سیلی ماه کنعان تازه می دارد؟
ز استغنا گوارا نیست بر من هیچ تردستی
مرا موج سراب از آب حیوان تازه می دارد
ندارد شربتی در کار، بیماری که من دارم
مرا بویی از ان سیب زنخدان تازه می دارد
خوشم در زلف با نظاره صبح بناگوشش
که ایمان مرا در کافرستان تازه می دارد
چه گلها از ندامت می تواند چید تردستی
که پشت دست خود از زخم دندان تازه می دارد
بر آن روشن گهر بادا گوارا دعوی همت
که روی سایلان از شرم احسان تازه می دارد
حیات جاودان بخشد به سایل، ریزش پنهان
مرا آن لب به شکر خند پنهان تازه می دارد
زخط سنگدل تنگی نبیند آن دهن یارب
که زخم عالمی را آن نمکدان تازه می دارد
غم خود می خورد گر حسن غمخواری کند ما را
سفال خویش را ناچار ریحان تازه می دارد
زخورشید قیامت فیض شبنم می برد صائب
دماغی را که آن خط چوریحان تازه می دارد
زمین تشنه را امید باران تازه می دارد
چه باشد قسمت ما نامرادان از وطن یارب
چو روی خود به سیلی ماه کنعان تازه می دارد؟
ز استغنا گوارا نیست بر من هیچ تردستی
مرا موج سراب از آب حیوان تازه می دارد
ندارد شربتی در کار، بیماری که من دارم
مرا بویی از ان سیب زنخدان تازه می دارد
خوشم در زلف با نظاره صبح بناگوشش
که ایمان مرا در کافرستان تازه می دارد
چه گلها از ندامت می تواند چید تردستی
که پشت دست خود از زخم دندان تازه می دارد
بر آن روشن گهر بادا گوارا دعوی همت
که روی سایلان از شرم احسان تازه می دارد
حیات جاودان بخشد به سایل، ریزش پنهان
مرا آن لب به شکر خند پنهان تازه می دارد
زخط سنگدل تنگی نبیند آن دهن یارب
که زخم عالمی را آن نمکدان تازه می دارد
غم خود می خورد گر حسن غمخواری کند ما را
سفال خویش را ناچار ریحان تازه می دارد
زخورشید قیامت فیض شبنم می برد صائب
دماغی را که آن خط چوریحان تازه می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۵
دل بیمار من ناز مداوا برنمی دارد
گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد
نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین
همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی دارد
مگر با خار دیوارش نظر بازی کنم، ورنه
گل این بوستان بار تماشا برنمی دارد
مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمی دارد
به می اصلاح سودا می کنم هر چند می دانم
که خامی را زعنبر جوش دریا برنمی دارد
ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد
که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی دارد
بدان هرگز نمی گردند خوب از صحبت نیکان
ز سوزن تنگ چشمی قرب عیسی بر نمی دارد
وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمی دارد
تو می اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نیارد در نظر تا خار را پا بر نمی دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می ساید
همان خار علایق دست از ما برنمی دارد
به هر نقش و نگاری کی مقید می شود صائب؟
دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی دارد
گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد
نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین
همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی دارد
مگر با خار دیوارش نظر بازی کنم، ورنه
گل این بوستان بار تماشا برنمی دارد
مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمی دارد
به می اصلاح سودا می کنم هر چند می دانم
که خامی را زعنبر جوش دریا برنمی دارد
ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد
که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی دارد
بدان هرگز نمی گردند خوب از صحبت نیکان
ز سوزن تنگ چشمی قرب عیسی بر نمی دارد
وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمی دارد
تو می اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نیارد در نظر تا خار را پا بر نمی دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می ساید
همان خار علایق دست از ما برنمی دارد
به هر نقش و نگاری کی مقید می شود صائب؟
دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی دارد