عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
پیوسته عشق درصدد خودنمایی است
این سرو و قمری و گل و بلبل بهانه ای است
شبهای وصل هر مژه برهم زدن مرا
بسیار دردناک تر از تازیانه ای است
ما بیدلان غریب دیار چمن نه ایم
هر گل برای بلبل ما آشیانه ای است
در گرد سرمه حلقهٔ چشمش ز مردمک
از بهر صید طایر دل دام و دانه ای است
جویا ز خویشتن به طلب نقد مدعا
کاین پیکر ضعیف طلسم خزانه ای است
این سرو و قمری و گل و بلبل بهانه ای است
شبهای وصل هر مژه برهم زدن مرا
بسیار دردناک تر از تازیانه ای است
ما بیدلان غریب دیار چمن نه ایم
هر گل برای بلبل ما آشیانه ای است
در گرد سرمه حلقهٔ چشمش ز مردمک
از بهر صید طایر دل دام و دانه ای است
جویا ز خویشتن به طلب نقد مدعا
کاین پیکر ضعیف طلسم خزانه ای است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
دیدم کلاه ابروی آن کجکلاه کج
از پیچ و تاب شد به دلم تیر آه کج
کج کج بود خرام سیه مست باده را
چشمت از کند به سوی من نگاه کج
افغان دل به نالهٔ زنجیر شد بدل
بر عارضش فتاده چو زلف سیاه کج
افتاد تاج مهر به خاک از سر فلک
بر سر چو از غرور نهادی کلاه کج
جز حق پرستی راست از کس طمع مدار
کج می رود رونده چو گردید راه کج
از پیچ و تاب شد به دلم تیر آه کج
کج کج بود خرام سیه مست باده را
چشمت از کند به سوی من نگاه کج
افغان دل به نالهٔ زنجیر شد بدل
بر عارضش فتاده چو زلف سیاه کج
افتاد تاج مهر به خاک از سر فلک
بر سر چو از غرور نهادی کلاه کج
جز حق پرستی راست از کس طمع مدار
کج می رود رونده چو گردید راه کج
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
ریزد از هر حلقهٔ آن زلف عنبر بار کج
صاف کیفیت به رنگ ساغر سرشار کج
ای که با قد دو تا مست شراب غفلتی
خواب راحت می کنی در سایهٔ دیوار کج
مستی چشم تو از کج کج نگاهی ظاهر است
زود رسوا می شود می نوش از رفتار کج
از رعونت مرد را نقصان به مردی می رسد
زودتر گردد جدا از فرق سر دستار کج
کی رود از خاطرم مژگان بر گردیده اش
چون توان کردن رها دامان دل زین خار کج
گوئیا ماریست جویا پاسبان گنج حسن
بر کنار عارض او زلف عنبر بار کج
صاف کیفیت به رنگ ساغر سرشار کج
ای که با قد دو تا مست شراب غفلتی
خواب راحت می کنی در سایهٔ دیوار کج
مستی چشم تو از کج کج نگاهی ظاهر است
زود رسوا می شود می نوش از رفتار کج
از رعونت مرد را نقصان به مردی می رسد
زودتر گردد جدا از فرق سر دستار کج
کی رود از خاطرم مژگان بر گردیده اش
چون توان کردن رها دامان دل زین خار کج
گوئیا ماریست جویا پاسبان گنج حسن
بر کنار عارض او زلف عنبر بار کج
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
با صفای سینه دایم توامانم همچو صبح
نیست غیر از مهر جنسی بر دکانم همچو صبح
لب فروبستن مرا شد پردهٔ حسن کمال
بی تو در جیب نفس دایم نهانم همچو صبح
بسکه سر تا پایم از بیداد او درهم شکست
بر فلک رفته است گرد استخوانم همچو صبح
با دل خالی ز مهرم زندگی باشد حرام
گرچه افزون از دو دم نبود زمانم همچو صبح
من که طفلی نمک پروردهٔ عشقم چه دور
گر بود خورشید مغز استخوانم همچو صبح
من که شور عاشقی دارد چنین سرزنده ام
در دم پیری زمهرت دل جوانم همچو صبح
برنتابد سینه صافی ها به جز صدق مقال
نیست غیر از راست جویا بر زبانم همچو صبح
نیست غیر از مهر جنسی بر دکانم همچو صبح
لب فروبستن مرا شد پردهٔ حسن کمال
بی تو در جیب نفس دایم نهانم همچو صبح
بسکه سر تا پایم از بیداد او درهم شکست
بر فلک رفته است گرد استخوانم همچو صبح
با دل خالی ز مهرم زندگی باشد حرام
گرچه افزون از دو دم نبود زمانم همچو صبح
من که طفلی نمک پروردهٔ عشقم چه دور
گر بود خورشید مغز استخوانم همچو صبح
من که شور عاشقی دارد چنین سرزنده ام
در دم پیری زمهرت دل جوانم همچو صبح
برنتابد سینه صافی ها به جز صدق مقال
نیست غیر از راست جویا بر زبانم همچو صبح
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
هر کس شود اسیر تو بالا بلند شوخ
از خود رود به دوش فغان چون پسند شوخ
بیرون کسی ز دائرهٔ حکم زلف نیست
برگردن که حلقه نزد این کمند شوخ
ترسم که چون نبات لبش را دهد گداز
ترخنده های آن صنم نوش خند شوخ
شلاق تر زنرگس بیمار او کجاست
خواهی اگر مصاحبت دردمند شوخ
از باد پای عمر مجو آرمیدگی
جویا عنان گسسته رود این سمند شوخ
از خود رود به دوش فغان چون پسند شوخ
بیرون کسی ز دائرهٔ حکم زلف نیست
برگردن که حلقه نزد این کمند شوخ
ترسم که چون نبات لبش را دهد گداز
ترخنده های آن صنم نوش خند شوخ
شلاق تر زنرگس بیمار او کجاست
خواهی اگر مصاحبت دردمند شوخ
از باد پای عمر مجو آرمیدگی
جویا عنان گسسته رود این سمند شوخ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
بیشتر سرگشتگی زین چرخ پرفن می کشد
هر که چون گرداب پای خود به دامن می کشد
در تمنای تماشای تو چشم داغ دل
از شکاف سینه همچون شمع گردن می کشد
سرفرازان جهان را از رعونت چاره نیست
کوه ازین راه است اگر بر خاک دامن می کشد
چشم مستش تا کند سودا مزاجان را علاج
از نگاه گرم از بادام روغن می کشد
پیش پیشم آن پریشان مو چو آید در خرام
تارتار کاکل او را دل من می کشد
بگذرد در خنده ایام بهار عمر او
هر که رخت عیش را چون گل به گلشن می کشد
حب دنیا اندکی بیش است بر اهل کمال
سرزنش ها عیسی از بالای سوزن می کشد
چشم مستش را نگر جویا که با تار نگاه
از برم دل را به صد زنجیر آهن می کشد
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود
در ته یک پیرهن با بوی گل خوابیده بود
هر که با قد دو تا دست از سیه کاری نداشت
آه از غفلت که بر بالای پل خوابیده بود
پست بود آوازهٔ گردون ز شور ناله ام
پیش افغانم صدای این دهل خوابیده بود
دست و پای سعیم از بی طالعی ها بسته شد
ورنه عریان در برم آن مست شل خوابیده بود
محتسب جویا به دور چشم او شب تا سحر
بی تعصب بر بساط صلح کل خوابیده بود
هر که چون گرداب پای خود به دامن می کشد
در تمنای تماشای تو چشم داغ دل
از شکاف سینه همچون شمع گردن می کشد
سرفرازان جهان را از رعونت چاره نیست
کوه ازین راه است اگر بر خاک دامن می کشد
چشم مستش تا کند سودا مزاجان را علاج
از نگاه گرم از بادام روغن می کشد
پیش پیشم آن پریشان مو چو آید در خرام
تارتار کاکل او را دل من می کشد
بگذرد در خنده ایام بهار عمر او
هر که رخت عیش را چون گل به گلشن می کشد
حب دنیا اندکی بیش است بر اهل کمال
سرزنش ها عیسی از بالای سوزن می کشد
چشم مستش را نگر جویا که با تار نگاه
از برم دل را به صد زنجیر آهن می کشد
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود
در ته یک پیرهن با بوی گل خوابیده بود
هر که با قد دو تا دست از سیه کاری نداشت
آه از غفلت که بر بالای پل خوابیده بود
پست بود آوازهٔ گردون ز شور ناله ام
پیش افغانم صدای این دهل خوابیده بود
دست و پای سعیم از بی طالعی ها بسته شد
ورنه عریان در برم آن مست شل خوابیده بود
محتسب جویا به دور چشم او شب تا سحر
بی تعصب بر بساط صلح کل خوابیده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
چو شوخ چشمی خود را ز روی آینه دید
از آن فرنگ حیا لاله لاله رنگ چید
میان چاه زنخدان او نشان یابد
کسیکه پای دلش در ره هوس لغزید
اسیر زلف و رخ و خال و خط به مدرس عشق
بود چنانکه شناسد کسی سیاه و سفید
به کام مرده دلان ریختی زلال حیات
لبت چو در جسد نای روح نغمه دمید
زتیغ بازی برق نگاه او امروز
ز روی باده کشان شعله شعله رنگ پرید
بسان طائر ذی بال می پرانیدند
اگر چو جویا می داشت پیر خم دومرید
از آن فرنگ حیا لاله لاله رنگ چید
میان چاه زنخدان او نشان یابد
کسیکه پای دلش در ره هوس لغزید
اسیر زلف و رخ و خال و خط به مدرس عشق
بود چنانکه شناسد کسی سیاه و سفید
به کام مرده دلان ریختی زلال حیات
لبت چو در جسد نای روح نغمه دمید
زتیغ بازی برق نگاه او امروز
ز روی باده کشان شعله شعله رنگ پرید
بسان طائر ذی بال می پرانیدند
اگر چو جویا می داشت پیر خم دومرید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
شور آمد آمد صد مدعا گردد بلند
در دل شب چون زلب نام خدا گردد بلند
قمری مستی ست پنداری به پرواز آمده
چون کف خاکستر ما بر هوا گردد بلند
صفحهٔ تصویر سازد پرده های گوش را
چون به یاد عارضی فریاد ما گردد بلند
بی تو سرو آه از بالای ضعف پیکرم
همچو قد کودکان در سالها گردد بلند
سرو او چون جلوه پیرایی کند در صحن باغ
نخل را از هر ورق دست دعا گردد بلند
بر مآل کار خود غیر از کف افسوس نیست
هر کجا بر عاجزی دست جفا گردد بلند
این به طور آن غزل جویا که خان فرموده اند
گر زپای افتاده ای دست دعا گردد بلند
در دل شب چون زلب نام خدا گردد بلند
قمری مستی ست پنداری به پرواز آمده
چون کف خاکستر ما بر هوا گردد بلند
صفحهٔ تصویر سازد پرده های گوش را
چون به یاد عارضی فریاد ما گردد بلند
بی تو سرو آه از بالای ضعف پیکرم
همچو قد کودکان در سالها گردد بلند
سرو او چون جلوه پیرایی کند در صحن باغ
نخل را از هر ورق دست دعا گردد بلند
بر مآل کار خود غیر از کف افسوس نیست
هر کجا بر عاجزی دست جفا گردد بلند
این به طور آن غزل جویا که خان فرموده اند
گر زپای افتاده ای دست دعا گردد بلند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
جگر در تشنگی جان بخشیی کز آب می بیند
دل افسردهٔ ما از شراب ناب می بیند
زبس در گرم سیر آرزو لب تشنهٔ وصل است
دلم شد آب و خود را همچنان بی تاب می بیند
کسی کو لعل آن لب را به برگ گل دهد نسبت
نشاط مستی می از گلاب ناب می بیند
دل روشن ترا در دیده ات معیوب بنماید
نگون می بیند ار خود را کسی در آب می بیند
چنان در خود فرو رفته است سرگردان فکر او
که از تمثال خود آیینه را گرداب می بیند
سیه کرده است تا جویا به صبح گردنش چشمی
نمکم در دیده ها از جلوهٔ مهتاب می بیند
دل افسردهٔ ما از شراب ناب می بیند
زبس در گرم سیر آرزو لب تشنهٔ وصل است
دلم شد آب و خود را همچنان بی تاب می بیند
کسی کو لعل آن لب را به برگ گل دهد نسبت
نشاط مستی می از گلاب ناب می بیند
دل روشن ترا در دیده ات معیوب بنماید
نگون می بیند ار خود را کسی در آب می بیند
چنان در خود فرو رفته است سرگردان فکر او
که از تمثال خود آیینه را گرداب می بیند
سیه کرده است تا جویا به صبح گردنش چشمی
نمکم در دیده ها از جلوهٔ مهتاب می بیند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
چو دست جرأتش طرح شکار شیر می ریزد
گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر می ریزد
چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد
که آهم بر زمین سنگین تر از زنجیر می ریزد
به خاک از بس خیال صورتش با خویشتن بردم
به بام و در غبارم گردهٔ تصویر می ریزد
سروکارم به آتشپاره ای افتاد کز خویش
چو از گلبرگ شبنم جوهر از شمشیر می ریزد
دل افسرده ام را بسکه سختی پیش می آید
نفس بر لب مرا همچون دم از شمشیر می ریزد
دلم جویا شکار آتشین خوییست کز بیمش
جگر خون می شود از کنج چشم شیر می ریزد
گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر می ریزد
چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد
که آهم بر زمین سنگین تر از زنجیر می ریزد
به خاک از بس خیال صورتش با خویشتن بردم
به بام و در غبارم گردهٔ تصویر می ریزد
سروکارم به آتشپاره ای افتاد کز خویش
چو از گلبرگ شبنم جوهر از شمشیر می ریزد
دل افسرده ام را بسکه سختی پیش می آید
نفس بر لب مرا همچون دم از شمشیر می ریزد
دلم جویا شکار آتشین خوییست کز بیمش
جگر خون می شود از کنج چشم شیر می ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چون مصور صورت آن جان جانان می کشد
دست از صورت نگاری می کشد جان می کشد
قید تن جان مجرد بهر جانان می کشد
یوسف ما را محبت سوی زندان می کشد
اینقدر دانسته چشم التفات از ما مپوش
چون تغافل بگذرد از حد به نسیان می کشد
روبگردانی اگر یک صبحدم از آفتاب
همچو ماه چارده خورشید نقصان می کشد
از برم دل را که زیر بار صد کوه غم است
چشم فتان تو با قلاب مژگان می کشد
بسکه می پیچم به خود زنجیر می آرد برون
از جراحت های من هر کس که پیکان می کشد
رتبهٔ رعنایی سروم بلند افتاده است
بر زمین چون پرتو خورشید دامان می کشد
دل بذوق زخم شمشیرت در آغوش هوس
غنچه آسا یک بغل چاک گریبان می کشد
این پریشانی که در دلها پریشان گشته است
نیک اگر بینی به آن زلف پریشان می کشد
گریه چون بگذشت از حد آفت جان و تن است
قطره چون بسیار شد جویا به طوفان می کشد
می فریبد عام شیخ ازوجد همچون گردباد
خار و خس را سوی خود از باد دامان می کشد
ای گران جان اینقدر لاف سبکروحی مزن
می شود تیرش ترازو در دل و جان می کشد
چون کنم جویا که سیر مجلس نواب را
پیشتر دل می کشید اکنون دل و جان می کشد
دست از صورت نگاری می کشد جان می کشد
قید تن جان مجرد بهر جانان می کشد
یوسف ما را محبت سوی زندان می کشد
اینقدر دانسته چشم التفات از ما مپوش
چون تغافل بگذرد از حد به نسیان می کشد
روبگردانی اگر یک صبحدم از آفتاب
همچو ماه چارده خورشید نقصان می کشد
از برم دل را که زیر بار صد کوه غم است
چشم فتان تو با قلاب مژگان می کشد
بسکه می پیچم به خود زنجیر می آرد برون
از جراحت های من هر کس که پیکان می کشد
رتبهٔ رعنایی سروم بلند افتاده است
بر زمین چون پرتو خورشید دامان می کشد
دل بذوق زخم شمشیرت در آغوش هوس
غنچه آسا یک بغل چاک گریبان می کشد
این پریشانی که در دلها پریشان گشته است
نیک اگر بینی به آن زلف پریشان می کشد
گریه چون بگذشت از حد آفت جان و تن است
قطره چون بسیار شد جویا به طوفان می کشد
می فریبد عام شیخ ازوجد همچون گردباد
خار و خس را سوی خود از باد دامان می کشد
ای گران جان اینقدر لاف سبکروحی مزن
می شود تیرش ترازو در دل و جان می کشد
چون کنم جویا که سیر مجلس نواب را
پیشتر دل می کشید اکنون دل و جان می کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
کسیکه رفتن ازین نشئه در نظر دارد
به قدر طول سفر زاد راه بردارد
فریب خوردهٔ دولت قرین آفتهاست
زموج آب گهر کشتیش خطر دارد
کسیکه آن مژه گردیده تکیه گاه دلش
هزار نشتر الماس در جگر دارد
بود نهایت سیر فغان زلب تا گوش
ز دل چو ناله برآید به دل اثر دارد
خوش است بی سر و پایی ولی زخود رفتن
زحق نمی گذرم عالمی دگر دارد
خون جگر زهر بن مو بی تو سر شود
هر موی بر تنم زغمت نیشتر شود
بویش نشان زگرد رهی می دهد مرا
ترسم ز سیر گل غم دل بیشتر شود
در باغ رنگ گل چو دل غنچه بشکند
هرگه به ناز نوگل من جلوه گر شود
عیش شباب را غم پیری بود ز پی
باشد خمار بادهٔ شب چون سحر شود
در سیر باغ بیشتر از خویش می روم
دور از تو رنگ و بوی گلم بال و پر شود
گفتی دوای درد تو جویا بگو که چیست
وصلت بود علاج میسر اگر شود
به قدر طول سفر زاد راه بردارد
فریب خوردهٔ دولت قرین آفتهاست
زموج آب گهر کشتیش خطر دارد
کسیکه آن مژه گردیده تکیه گاه دلش
هزار نشتر الماس در جگر دارد
بود نهایت سیر فغان زلب تا گوش
ز دل چو ناله برآید به دل اثر دارد
خوش است بی سر و پایی ولی زخود رفتن
زحق نمی گذرم عالمی دگر دارد
خون جگر زهر بن مو بی تو سر شود
هر موی بر تنم زغمت نیشتر شود
بویش نشان زگرد رهی می دهد مرا
ترسم ز سیر گل غم دل بیشتر شود
در باغ رنگ گل چو دل غنچه بشکند
هرگه به ناز نوگل من جلوه گر شود
عیش شباب را غم پیری بود ز پی
باشد خمار بادهٔ شب چون سحر شود
در سیر باغ بیشتر از خویش می روم
دور از تو رنگ و بوی گلم بال و پر شود
گفتی دوای درد تو جویا بگو که چیست
وصلت بود علاج میسر اگر شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
مشو دل تنگ چون از عارضش خط سر برون آرد
که این آیینه حسن دیگر از جوهر برون آرد
به شوق آن گل رخسار از بلبل عجب نبود
به رنگ غنچه گر در بیضه بال و پر برون آرد
اگر اشکی فرو ریزم ز مژگان خون می ریزد
وگر آهی برآرم از جگر خنجر برون آرد
در مقصود افتاد از کفم در بحر نومیدی
مگر غواص لطف ساقی کوثر برون آرد
عجب نبود ز شوق باده نوشیهای من جویا
چو لاله از نهاد سنگ اگر ساغر برون آرد
که این آیینه حسن دیگر از جوهر برون آرد
به شوق آن گل رخسار از بلبل عجب نبود
به رنگ غنچه گر در بیضه بال و پر برون آرد
اگر اشکی فرو ریزم ز مژگان خون می ریزد
وگر آهی برآرم از جگر خنجر برون آرد
در مقصود افتاد از کفم در بحر نومیدی
مگر غواص لطف ساقی کوثر برون آرد
عجب نبود ز شوق باده نوشیهای من جویا
چو لاله از نهاد سنگ اگر ساغر برون آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
مهر را آن حسن سرکش گرم بیتابی کند
خون به دل یاقوت را آن لعل عنابی کند
آنقدر بر خویش می پیچم به یاد طره ای
کز دلم تا دیده صد جا اشک گردابی کند
تا بگیرد ارتفاع کوکب حسن ترا
مهر پیر چرخ را در کف سطرلابی کند
چشم آن دارم ز درد او که مانند حباب
خانهٔ تن را زجوش گریه سیلابی کند
بی تو شبها پای تا سر محشر پروانه ام
در تنم هر قطرهٔ خون بسکه بی تابی کند
تا نفس داریم جویا خاکساری می کنیم
غیر گو یک چند خانی بلکه نوابی کند
خون به دل یاقوت را آن لعل عنابی کند
آنقدر بر خویش می پیچم به یاد طره ای
کز دلم تا دیده صد جا اشک گردابی کند
تا بگیرد ارتفاع کوکب حسن ترا
مهر پیر چرخ را در کف سطرلابی کند
چشم آن دارم ز درد او که مانند حباب
خانهٔ تن را زجوش گریه سیلابی کند
بی تو شبها پای تا سر محشر پروانه ام
در تنم هر قطرهٔ خون بسکه بی تابی کند
تا نفس داریم جویا خاکساری می کنیم
غیر گو یک چند خانی بلکه نوابی کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
با رقیبان مکن الفت به محبت سوگند
منگر جانب اغیار به الفت سوگند
مستم و جور و جفا با دل ازین بیش مکن
به ترحم به مدارا به مروت سوگند
ایکه چون ابر بود شهره به تر دامانی
نیست شایستهٔ بزم تو به عصمت سوگند
بره بادیهٔ عشق تو در گام نخست
از دل و دین بگذشتیم به همت سوگند
همره قافلهٔ غم شب هجران جویا
رفت در یاد تو از خویش به عزت سوگند
منگر جانب اغیار به الفت سوگند
مستم و جور و جفا با دل ازین بیش مکن
به ترحم به مدارا به مروت سوگند
ایکه چون ابر بود شهره به تر دامانی
نیست شایستهٔ بزم تو به عصمت سوگند
بره بادیهٔ عشق تو در گام نخست
از دل و دین بگذشتیم به همت سوگند
همره قافلهٔ غم شب هجران جویا
رفت در یاد تو از خویش به عزت سوگند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
چنان ز نکهت زلفش هوا معطر شد
که از نفس رگ جانم فتیله عنبر شد
مراد مرد ترقی است در مراتب عشق
اگر نه به شد داغ دل تو بهتر شد
بتی که نرگس مستش بلای جان و دل است
کشید سرمه به چشم این بلای دیگر شد
ز سر نامهٔ دل تا دلت شود آگاه
پرید رنگ چو از چهره ام کبوتر شد
نبرد شیر فلک عار باشدش جویا
کسیکه چون تو سگ آستان حیدر شد
که از نفس رگ جانم فتیله عنبر شد
مراد مرد ترقی است در مراتب عشق
اگر نه به شد داغ دل تو بهتر شد
بتی که نرگس مستش بلای جان و دل است
کشید سرمه به چشم این بلای دیگر شد
ز سر نامهٔ دل تا دلت شود آگاه
پرید رنگ چو از چهره ام کبوتر شد
نبرد شیر فلک عار باشدش جویا
کسیکه چون تو سگ آستان حیدر شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
در کنار خویش هر کس آن برو دوش آورد
آفتابی را چو ماه نو در آغوش آورد
جیب صبح از رشک بر باد دریدن می رود
گر صبا بویی از آن نسرین بناگوش آورد
کافرم گر هیچ هندو با مسلمان کرده است
بر سر دل آنچه آن چشم قدح نوش آورد
چون کلاه ناز بر سر کج نهد خورشید من
آسمان را از مه نو حلقه در گوش آورد
می رود بر باد سرپوش فلک همچون حباب
گر دلی را آتش شوق تو در جوش آورد
آفتابی را چو ماه نو در آغوش آورد
جیب صبح از رشک بر باد دریدن می رود
گر صبا بویی از آن نسرین بناگوش آورد
کافرم گر هیچ هندو با مسلمان کرده است
بر سر دل آنچه آن چشم قدح نوش آورد
چون کلاه ناز بر سر کج نهد خورشید من
آسمان را از مه نو حلقه در گوش آورد
می رود بر باد سرپوش فلک همچون حباب
گر دلی را آتش شوق تو در جوش آورد