عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵۱ - به دوستی میرزا اسمعیل نام نوشته است
برادر مهربان من:
این پرده بگوی تا بیک بار
زحمت ببرد ز پیش مستان
این زن ... ظالم مگر پرده ظلام است که با شفق میآید و با فلق نمیرود؟ مهمان ها را تمام جواب گفتم و خلق روی زمین همه در خواب برفتند و شب از نیمه گذشت و این نوکرک قرمساق خودم مثل علم یزید برپا ایستاده، گوئی ابریست که از پیش قمر مینرود. نه پایش خسته میشود و نه زبانش بسته. قرمساق، سلسل القول دارد، کاش سلسل البول میداشت.
در قوة لافظه و قدرت حافظه بی مثل و مانند است. فضل الله فاه قرب و کثر غمه و عناه.
میرزا اسمعیل جان من: جای شما نه چندان در پیش ما خالی است که بوصف آید و بشرح گنجد.
هر شب و روزیکه بی تو میرود از عمر
هر نفسی میرود هزار ندامت
صبح شد و این ظالم کافر خسته نشد، چرا پیش زن لوندش نمیخوابد و پیش من دردمند میایستد. من از حضورش حالت احتضار دارم و آن قحبه با حسرت و انتظار؛ بده انگشت ... همی خارد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵۳ - خطاب به میرزا بزرگ نوری وزیر نواب
ای جفا پیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
رقیمه سرکار را که خواندم گویا درهای بهشت را بر روی این دور افتاده مسکین گشودند و چندان خوشوقت و شادکام شدم که فلک نعوذبالله اگر فکر انتقام کند؛ آنقدر از مراحم و اشفاق نواب شاهزاده نوشته بودید که عالمی را بنده و برده کردید؛ خصوصا من و نواب نایب السلطنة روحی فداه را آنقدر واثق و معتقد ساختید که عالیشان محمدحسین بیک بهتر خبر دارد. بلی حق این است که همت والا نهمت فرمودند و ما همگی را از خاک برداشتند.
خدا عمر و توفیق ببنده و شما بدهد که خدمتی در تلافی این همه مرحمت توانیم کرد. هر چه خواستم وضع رضامندی خودم را از برادر گرامی مهربانم میرزا نبی خان اظهار کنم عبارتی یافتم که از آنچه در ضمیر دارم تعبیر بدان کنم، لابد سکوت اختیار کردم اما سکوتی بیان عنده و تکلم.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۷۱ - نوشته ای است از قائم مقام به شاهزاده خانم
شاهزاده جان: فدایت شوم، تصدقت گردم. امان است دراین سر پیری و آخر عمر، بیک پیره زنی گرفتارم، بدگو، بدخو، بدخواه، جانکاه، شایسته هزار انکار و اکراه.
نقره اندود بنقد دغل
عنبر آمیخته بگند بغل
همه عیب هایش را میدانم و بعد کاری هاش را علانیه میبینم و دایم در این اندیشة و تدبیرم که شاید نقصی جویم و کناری گیرم. اما هر قدر بیشتر در خلاصی میکوشم بدتر ببند بلاش میافتم.
متفق میشوم که دل ندهم
معتقد میشوم دگر بارش
بدخوئی است که مثل خود ندارد، جادوئی است که فیل شاه را میغلطاند. خودساز و اصول باز و زبان آور ظریف، در همه فن حریف. بقول عرب ها و کان تحت لسانها ها روت ینفث فیه سحرا و جیوب اثواب لها قد طلعت شمسا و بدرا.
نواب مستطاب شاهزاده افخم اکرم طهماسب میرزا ابلغه الله بما یهوی و یشاء. از حقیقت این ماجرا اطلاع دارند و چندین بار در خدمت سراسر سعادت ایشان، شور و صلاح چاکرانه عاجزانه کردم که دل بر فراق نهم و او را طلاق دهم؛ اذن و اجازت ندادند. ملاحظه رأی جهان آرای ولیعهد روحی فداه را فرمودند؛ در آلاچیق سرخس و صحرای جام و زیر کرسی تربت، هر چه عجز و اصرار کردم منع و انکار کردند. ترسیدم که این فقرات را دیگری بعرض شما برساند خود سبقت نمودم.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۷۲ - به دوستی نوشته است
مخدوم مهربان من: از آن زمان که رشته مراودت حضوری گسسته و شیشه شکیبائی از سنگ تفرقه و دوری شکسته، اکنون مدت دو سال افزون است که نه از آن طرف بریدی و سلامی و نه از این جانب قاصدی و پیامی.
طایر مکاتبات را پر بسته و کلیه مراودات را دربسته.
تو بگفتی که بجا آرم، گفتم که نیازی
عهد و پیمان وفاداری و دلداری و یاری
الحمدالله فراغتی داری، نه حضری و نه سفری، نه زحمتی و نه خوابی، نه برهم خوردگی و نه اضطرابی.
مقدری که بگل نکهت و بگل جان داد
به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد
شما را طرب داد، ما ا تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر.
فرق است میان آن که یارش در برست یا چشمش بر در.
خوشا بحالت که مایة و معاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال.
نه چون ما دل فگار و در چمن سراب گرفتار. روزها روزه ایم و شب ها بدریوزه. شکر خدای را که طایع نادری و بخت اسکندری داری، نبود نکوئی که در آب و گل تو نیست جز آن که فراموش کاری.
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
مخلصان را امشب بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده. دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب. اگر شما را هوس چنین بزمی و بیاد تماشای بی دلان عزمی است، بی تکلفانه بکلبه ام گذری و بچشم یاری بشهیدان کویت نظری.
مائیم و نوای بی نوائی
بسم الله اگر حریف مائی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۷۹ - نوشته ای است از قائم مقام به نواب امیرزاده فریدون میرزا در سر سلامتی کوچ او
فدایت شوم: میرزا محمد حسین که آمد همه خبرهاش خوب بود و ورود و شهودش بسیار مستحسن و مرغوب؛ اما از یک جهه خاطر پیر غلام قدیمی را زایدالوصف خسته و آزرده داشت. پس از مرگ جوانان گل مماناد.
در این حادثه بحدی شکسته دل و پریشان حواس میباشم که بشرح و بیان نمیگنجد و هر چند چندین عوض و بدل از همین دودمان مسعود همانجا آماده و موجود هست لکن، ماء لاکصدا و مرعی لاکسعدان و فتی لاکمالک چرا که آن وضع اتصال از کجا بحضرت ملک خصال شاهزاده بی همال خواهد بود؟ حق این است که تکلیف صبر و شکیب در این مصیبت مالایطاق است. اما بمرور روزگار عاقب کار بصبوری و شکیبائی خواهد کشید.
فقلت لها یا عز کل مصیبه
اذا وطنت یوما لها النفس ذلت
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۲ - به یکی از منسوبان خود به فراهان نوشته
ای فراق تو یار دیرینه: کاغذت رسید. ز خواندنش دل من یافت لذتی که فلک نغوذ بالله اگر فکر انتقام کند. لفظ چلی را دیدم که بتشدید تمام نوشته بودی. بر فوت عهد شباب تأسف خوردم و گفتم: سبحان الله!
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوان است هنوز
ولی الشباب و عبشنااللذید الذی
کنابه زمنا نشر و نجدل
ولت بشاشته و اصبح ذکره
شجنا یعل بالفواد و ینهل
دور جوانی گذشت نوبت پیری رسید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار
قالب های قبا و تشخص های یابو لکاته و یخدان کلاته را نوشته بودی تصدیقت کردم؛ راست میگوئی روزگار جامه نگرست نه مرد شناس و حال آنکه:
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهر ز جامه که در او هیچ مرد نیست
اما به اعتقاد من بی مامه بودن عیب مرد نیست، ولکن بی زیر جامه گشتن عار و درد هست؛ این قدر مرد هم مشو که بی زیر جامعه بگردی. و ما شهدها الابما سمعنا والعهده علی الرواه.
در باب صادق نوشته بودی که آمدنش را مانع شدم، بلی بسیار خوب کردی اختیار داری برادر من هستی و عموی او. لکن من برخلاف ادعا و اقرار خودت آن برادر عزیز را بسیار بسیار با عقل و تمیز نمیدانم، چلی و ولی که گاهی بتشدید و تاکید بر خود میبندی اگر هست از مقوا جنون بهلولی است، نه از حقایق فنون مجهولی. انصاف بده؛ پارسال که آن طفل را آنجا گذاشتم غیر این که خودش بیهوده وبی سود گرفتار مرارت و خسارت شده؛ من و جمعی عیال بی آن که ممر مداخل یک حبه و یک غاز داشته باشیم بعسرت گذراندیم و بعضی از فرط فلاکت بحد هلاکت رسیدند. دیگر چه حاصلی برای من و او داشت من که گفتم:
سی روز بود روزه بهر سال و درین سال
روز وشب ما جمله چو روز رمضان است
به خدا اغراق شاعرانه چندان نداشت، هرگاه امسال هم مثل پارسال میکردم عیالم از دستم در میرفت؛ آن طفلک هم قرض و خرجش ده برابر میشد. دوازده دینار نخوردن و تهمت دوازده هزار تومان بتن خریدن کار آدم عاقل نبود. لابد شدم مداخل ابابی و تیولی را باجاره دادم. پسر حاجی محمدخان را بهتر از مهندس و جبه خانه دانستم، او هم در حکم فرزند من است و طمع و توقع این که از دهات من بخورد و ببرد ندارد. گرسنه و برهنه و قلفچی و حسرت بدل و بقول کربلائی طمارزو دلارزو نیست و کوچک دل و متعارف و خوش زبان و با سلولک هست. تفاوتی که با بچهای خودم دارد همین است که این از من احتیاط دارد، آنها ندارند و خرج مهمانداری و دشمن داری و دوست نگاهداری از او و بواسطه او بار من نمیشود و از آنها لابد و ناچار است که باید حکما و حتما بشود. سنه الله قد خلت من قبل ولن تجد لسنه الله تبدیلا.
انصاب کن هرگاه پسر حاجی محمدخان در آن ولایت باشد و پسر من خانه نشین چه حسنی دارد؟ ماندن صادق در آنجا امروز مصرفی ندارد، مگر همین که مادر و خواهر او در آن ولایت غریب وبی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب و بی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب میدانم و نه بی کس و میرزا طاهر را بچندین جهه لازم و واجب میدانم که متوجه امور آنها باشد. البته تا صادق آنجاست او را دلجوئی کن بدلگرمی بر سر این خدمت باشد و چون آن برادر ساخلو ودایم التوقف مهرآباد نخواهد شد هیچ کس را بهتر از محمدعلی خان نمیبینم که غالب اوقات در مهرآباد بماند. اما تو خاطر جمع باین سخن مشو، رختخوابت را مثل همیشه در شاه زکریا مینداز؛ دایم باید از حال همگی باخبر باشید، هر هفته بنیابت من زیارت عروس مانوس را که جانم فدای جانش باد بروی ودست و روی و سر و سینه و سر و پستان بهتر از بستان او را عوض من ببوسی وهمیشه از سلامتی احوالش ان شاءالله تعالی مرا زنده کنی. خدا میداند که من برای آن دختر آرام و قرار ندارم و اگر چه از او دورم، خودم اینجا ولی جان من آنجاست. دیگر از وضع خویش و قومی و برادری واتفاقی که تمامی اولاد مرحوم حاجی فضل الله حتی ورثه مرحوم خالوئی فتح الله خان با هم کرده اید بسیار بسیار امیدوار شدم، البته البته باید با هم هم یکی باشید و دست از هم ندهید؛ این حرف و سخنی که در میان خودتان با میرزا سیدمحمد دارید از میان بردارید. بمحمدرضا خان نوشتم که فرق و توفیر در خویش و قومی منظور ندارد و همه اگر از من هستید باید با هم باشید و این یک زن و دو سه طفلی که از من در آنجا میماند طوری راه ببرید که ان شاءالله تعالی بهتر از اوقاتی باشد که خودم و برادرهای مرحومم و پسرهائی که مانده اند و الحمدالله پهلوی من هستید و هیچ یک حالا در اینجا نیستید؛ بگذد. بنی آدم اعضای یکدیگرند.
در باب کار ولایت که نوشته بودی چرا املاک موروث را بدست خود بتصرف غیر میدهی؟ این بحث تو بر من وارد است و جز این که من مثل حضرت موسی علی نبینا و علی السلام فعلتها و انا من الضالین بگویم، جوابی ندارم. لکن امیدوارم که آخر و عاقبت آن، فقرات، منهم، و آتانی ربی حکما؛ توانم گفت. چرا که همین آیه استخاره این مطلب بود و چاره کار آن ولایت بعد از اختلالات شتا و صیف پارساله، نه بعدل و حیف میشد نه بصلح و سیف؛ بل که میبایست مثل طلاق رجعی سنی ها پای محلل در میان آید، تا بار دیگر بفضل خدا شاهد مطلوب بر وجه مرغوب درکنار آید و وصل بعد از هجر لذتی دیگر ببخشد. اگر لیلی و مجنون دائم در کنار هم بودند دیری نمیکشید که از هم ملول و منزجر میشدند. بعضی وقت ها لازم است که پای غیر در میان آید تا قدر یاران فزاید. برف و برد زمستان تا نباشد صفا و هوای بهار این قدرها مفرح قلوب و ملایم طبایع نخواهد شد.
باری بالفعل اگر غیرتی در خویش و قوم و نوکر و رعیت آنجا هست من تا شب نوروز اجاره داده ام نوعی نمایید که بعد از نوروز باز ندهم و تو که برادر من و بزرگتر از همه آن سلسله هستی با همه حرف بزن وخاطر جمع شو ومرا خاطر جمع کن که اگر یکی از پسرهام را بفرستم مثل سوابق اوقات نشود و هر چه بهم رسد بمن نرسد و همانجا بمصارف ثلاثه ذیل برسد: مهمانداری، دشمن داری، دوست نگاهداری و حاصلی که مرا از ده داری خودم و پرستاری آنها باشد منحصر بهمین نشود که هر وقت کاغذی از آنجا بیاید ظل وجهه مسودا و هو کظیم باشم و یتواری من القوم من سوء ما بشربه شوم.
از بدایت امر که فتنة معصومی حادث شد تا آخر کار بنظر بازی انجامید.
به غیر که بشد دین و دولت از دستم
بیا بگو که ز عشقش چه طرف بر بستم
البته صادق را روانه کن، همچه روانه کن، که قبل از محرم ان شاءالله تعالی، این دین برادرم را هم ادا کنم و بعد از آن توکل بر خدا کنم و منتظر شما باشم. صد تومانه را بی جا کردی که حالا از من خواستی هر وقت دارم ان شاءالله تعالی میدهم. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹۱ - خطاب به نواب شعاع السلطنة فتح الله میرزا
تصدقت شوم: همه وقت الطاف حضرت والا افزون از عد ستاره بود و خجلت چاکر قدیمی زیاده از حد شماره؛ تا این بار که فیض حضور بر سیبل عبور مقدور شد، پایه بخت فدوی اوجی گرفت و دریای فضل و کرم والا موجی زد که بیک جزر و مد خجلت های بیش از حصر و حد را کلا و طرا محو منسی ساخت و هم رکابی امام ویردی بیک که با خلعت و ارمغان در منزل ارمغانی رسید پیر غلام را در محنت شرمساری در کمال سبک باری دید. اما از راه یگانگی و رسم خواجه تاشی دور نیست که بر خود فرض کند و صریحا عرض نماید که: اگر بار دیگر نیز این موج احسان اوج گیرد بیم آن است که وجود نابود پیر غلام را نحو و معدوم سازد. چرا که تا حال شرمندگی و خجلت های فراوان و انبوه مثل پشته و کوه، موجود بود که سیبه و سنگری قوی برای وجود ضعیف میشد، حالا که سیبه و بدنه نیست، هر چه بزنند بسینه و بدن میخورد.
آخر لطف و عنایت حدی دارد، احسان و مکرمت را اندازه هست. ریزش سحاب در تابستان چنان نیست که بهار؛ تابش آفتاب در صبح و شام نیست که نصف النهار. جود و کرم والا با این گونه علو همم چه گونه سحابی است و چطور آفتابی که یک آن و یک دم از بارش و تابش گریز ندارد و دست هیچ حمد و شکر بدامان این طور نعمت و رحمت نمیرسد. شکر و تلافی بامتناع علی رسید، جز مردن و خود را از این عجز و قصور فارغ کردن چه چاره خواهد بود؟
پس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز فرقه جهال
رخت سلسله و شعر سلسله دار و معانی مسلسل و الفاظ اعذب من الرحیق السلسل را یک جا و یک بار با هم فرستادن خود انصاف فرمائید چگونه مجال شکر میدهد و قدرت نطق باقی میگذارد؛ مگر آن همه طوق مرحمت و زنجیر التفات بر پای دل و گردن جان نهاده اید بس نیست که باز تاکید و تجدید لازم میدانید؟
قربانت شوم؛ عاجزم در ثنای تو عاجز. راه دور است و آفتاب تند و امام ویردی بیک عازم شرفیابی، پیر غلام در قصد آن که بقدر توان از سلسله بخلخال گریزد؛ حاشا و کلا من از کمند تو تا زنده ام نخواهم رست. استدعا آنچه که چاکر فدوی را گاه بگاه به خطوط مبارکه سرفراز و محظوظ فرمایند و همواره حلاوت التفات بمذاق جان بخشند. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۱۶ - خطاب به نواب طهماسب میرزا
جلعت فداک: رفتی تو و رفت زندگانی افسوس.
ایام نواک لاتسل کیف مضت، والله مضب باسوء الاحوال
این زمانه غدار ما پر بی انصاف و بی مروت است، مگر مهجوری از هم رکابی چاکران شما برای من بس نبود که در آن هنگام حرکت آن طور شعبده بازی کرد و خاطر مبارک را طوری آزرده ساخت که هر کس جز من بود آزرده میفرمودید؛ اما من نوکری را باین شرط نکرده ام که همه وقت عزیز و گرامی و محترم باشم و بقول زن آقا نوروز تاکش بکشمش شده است بترویج قیام برخورد معبس ومخر نطم بنشینم و
کار خود بگذارم گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
خیر، استغفرالله از آقا سهل است از نوکر هم گله نمیکنم.
همین نظرک نمیدانید چه غروری بمن میفروشد و چه عتابی بمن میکند، بنمک با محک والا چندین سال است شکوه او را به هیچ کس نکرده ام و او تا یک خورده دود در پای دیگ بچشمش میرود چه شکوه ها که نمیکند؟ فکر دیگر بکن از بهر دل آزاری من. کاش دسترس بخدمت شماداشتم و روزی هزار بار از زمانه نابکار آن طور ضرب میخوردم از هزار قند و شکر شیرین تر بود؛ با تو مرا سوختن اندر عذاب، یعنی خود مرا بسوزاند نه، العیاذ بالله طور دیگر، این جا نیت من حساب است نه شیخ، فدتک نفسی.
آقا حسین قلی این بار با من بیگانگی فرمود، خرج خودش و یا بوش را بمن و علی محمد رعایت کرد، این ها از مقوله عوض اخبار است و بر فرض که گله محسوب کنند، واقعا از سنگ و روی نیستم که هیچ الم در من اثر نکند گوشت و پوست و استخوانم، آن قدر طاقت در ابنای بشر تو کو از حسینقلی هم گله نکنم آخر تا کی حوصله بکنم؟
برادر قاضی را هر چه خواستم زود روانه کنم راضی نشد آخر گویا خدمت قاضی همدان رفت، شب آخر که خدمتش رسیدم گفتم: یا ابوالفضل لاتنم دیگر پای خودش؛ اما این آخرها عجب شاعری شده بود خوب میگفت، آتش میوزد، قیامت میکرد. شما در این باب خوش طالعید؛ از شکر خدا غافل نباید بود خلاف من که بسر شما هر وقت خدمت رسیدم گفتگوی چشمه قصابان و جلود مجال نداد که چشمی واکند، دروغ گفته اند که: روان تشنه بیاساید از کنار فرات. بنده بر لب نیل و جیحون بودم و تشنه برگشتم.
آمدیم بر سر دهخوارقان، تا بگفتند از سمرقند چو قند، هزار تومان را طوری که منظور نظر سرکار بود در حاشیه کاغذها نوشتم، رقم کرمانشاه را همان از تربت عرض کردیم و هم چنین عوض چادر و سراپرده و عوض مامقان که همه نزد آقاحسین قلی است کاش من هم نزد آقاحسین قلی بودم فافوز فوزا عظیما، شما و خدا خدمت شاهزاده که من نمیرسم هر وقت شما بروید محصلی فرمائید باغ و باغچه اش را بی نهال نگذارید لا تیاسوا من روح الله آرزو از پیران هم چندان عیب نیست، هزار امید در دل دارم، نومید از باز آمدن به آن خانه و خدمت رسیدن شاهزاده نیستم، شاید که چرخ دور کند بر مراد ما. عالم بیک قرار نمانده است.
بابی انت و امی: از گزارش دارالخلافه همه چیز را نوشتید مگر شاهزاده سادات که اسمی ازو در تحریرات سرکار ندیدم و حال آن که همان روزها کشمکش او وملک بوده و بشاهنشاه رسیده، من فرستاده بودم چون شوهرش از آستانه امام دور نمیشود، خودش هم این جا بیاید، او قیل و قال خرج مکه و قرض سابق داشته. طهران بودن او آخر مایة مرارت خواهد شد. خدا آسان کند دشوار ما را، و برخوردار دارین کند شاهزاده خودمان را. همان دعای من در پای مرقد مطهر ان شاءالله مستجاب شود بس است. دعای شما در باب سهراب خان مستجاب شد و کیف مستجاب فی الواقع از حضیض خاک باوج افلاکش رسانید.
اصف الدوله را هم درست دیده بودید دل سوز و غم خوار حضرت والا اوست و جز او نیست. اما چون من از سیصد خروار جو و گندم خواسته است از لطف و عنایت های شما دور نمیدانم که اسحق را مأمور فرمائید از مشرف و یتیم ها بگیرد و بدهد و نواب امیرزاده دامت شوکته در باب مال بارگیر مضایقه نفرمایند. اما تا خمسه امیدوارم بفضل خدا که غله را آدم های من استغفرالله خرهای من خرج نکرده باشند، خدمت اگر دارید یا ندارید دخلی بپروانه نگاری ندارد. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های عربی
رساله شکوائیه که قائم مقام در ایام معزولی نوشته است
بسم الله الرحمن الرحیم
الله جارک فی انطلاقک تلقاء مصرک من عراقک حیث انصرفت مجددا داء اشتیاقی و اشتیاقک فعلمت ما یجد المودع حین ضمک و اعتناقک فترکت ذاک تعمدا و خرجت اهرب من فراقک و العجب ان الهرب لم یجدلی بطائل و ما کنت الاکما قال القائل خطاطیف حجن فی حبال متینه تمدبها اید الیک نوازع فیاویلتی من بسط یدالفراق بین آذربیجان والعراق و یالهفی من هجوم خیله و نجوم لیله واشتداد آلامه و امتداد ایامه ان الفراق هو الملیک الجائر و انارعیه فاین الناصر لعمری قد طال عهدة و زمانه و عظم ملکه و سلطانه و ما هو الاحاکم لایعدل فی رعیته و لایمکن الفرار من حکومته فهل للهارب من سبیل او للهائم من دلیل الویل ثم الویل حیث لامقر فی ارضه و لا مفر من بغضه و لاسبیل الی الخلاص ولات حین مناص فیم الاقامه فی تبریز لاسکنی بها و لا ناقتی فیهاو لاجملی هذا و ان کنت سایلا عن سیاق امری ومساق عمری فی زمان الحال و مظان الاهوال فظن خیرا و لاتسئل عن الخبر اذلیس للکلف المعنی شاهد عن حاله یغنیک من تساله هل علمتم مافعلتم من شرایط الانصاف فی رعایه الاضیاف عن وفودی علیکم و مقامی لدیکم و نزولی بدارکم و سکونی فی جوارکم فوالله مانزلت بدارالخلافه الا بالعز و الشرافه و وقریزری علی الجبال و وفر لایسمعه الخیال فی رغدالعیش ورخاء البال مع ما ینبغی لارباب المجد و المعالی من کثره العبید و الموالی والخبل و البغال و جمال کالجبال و احمال ذات اثقال تثقل علی الارض و تفوق علی السماء و یضیق عنها القضاء من صنایع الصین و بدایع قسطنطین وحلل الیمن و در العدن و خیار الشفوف و صنوف الظروف واوان کالامانی من ذهب کاللهب و فضه غضه و زجاج کالسراج و بلور کترائب الحور و حقائب من الرغائب و عیاب من الثیاب و قدور راسیات و جفان کالجواب و کثیر مما امسکت عنه خوفا للاطاله و الاطناب و ماعشت فیها الاکالبدر عند افوله و النجم حین ذبوله و القلب عند اجتماع الحزن و السیل بعد انقطاع المزن و الثلج تحت سموم المصیف و الغصن بین دبور الخریف ما طلعت یوما شمس الا و یومی حسد بالامس و ما وضع لیل حملا الا و همی نتج بالعکس فما کنت الاکالبدر التمام یزید هزالا حتی یعود هلالا و النخل ذات الاکمام تصیر حطبا؛ بعد ما تعطی رطبافکم من مستضئی بنور اشراقی و مستنظل بظل اوراقی کفیته حده الحر فکافانی بشده الحرق واخرجته من الظلمات الی النور فجازانی بالکلب و العقور
و هذه عاده الدنیا و شیمتها
فلا ترج فما انت شکیمتها
اماتری النخل عندا خضرار عودها و انتصاج عنقودها ترغب فیها الطباع و تهتز علیها الاطماع و تلتذ منها الاذواق و تجتمع علیها الاشواق حتی تبید الاثمار و تصفر الاوراق وتنصرف عنها التمار خالیه الاطباق فلا تجزی من ذائقی حلوها و مجتنی قنوها و آکلی بسرها و تمرها و شاربی خلها و خمرها الا الجد فی کسر عودها و النفخ فی نار وقودها کذلک البدر و ان کان فی لیله القدر قما اجلی حالکا و لانجی هالکا و لا اغنی محتاجا عن السراج و لم یهد سبیلا فی غیهب داج الا و الناس یقبلون بوجوههم الیه فیشهدون عکوسهم فیه و یقولون سواد فی وجهه بل ظلام من نفسه و لم یدروانه من صفاء مرآته لامن کدوره ذاته فحینا عابوه و بالکلف و حینا لاموه اذا انخسف و ما زالو یهذرون و یهزون بانه ذو و شوم ابلق اوذو کلوم ابهق فما انفک متقلبا بین متهانف لبعض اطواره و متجانف عن بعض ادواره و اعجبا حتی الکلاب یعدون علیه و یعوون بین یدیه جزاء بما اوصله من فضله العام و نجاهم من حالک الظلام.بیت:
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر طینت خود میتند:
یا حبذا ایا منافی وصلکم یا حبذا حیث کنت فی اوایل الحال ثقیل الکاهل من تکفل الاعمال یطفح من یدی الندی و لایطمع فی الخصوم و العدی بل یقصدون بابی من کل جانب لیفثا بحد النوائب و تحل بعقد المطالب فما من طامع و خائف و طائع و مخالف الاقایم بها بالکره و الطوع و سارع الیها بالقسر و الطبع و مامن سائل و زائر و راحل و مجاور الا لازم بها فی الیوم و اللیل و لازب بها بالشوق و المیل لزوم الجراد بزروع البلاد و لزوب الذبناب بصحون القناد. بیت:
گر برانی نرود ور بزنی باز آید
ناگزیر است مگس دکه حلوائی را
فکم وافق بالباب قبل الاذان و داخل فی البیت من غیر استیذان جاءنی لعرض الحاجه و راعنی بفرط السماجه فقدم العرض علی الفرض و سابق البعض علی البعض حتی کادوا ینثالون علی کعرف الضبع بحیث یشغنی العیاده عن العباده و عطاء الصلات عن اداء الصلوه و قضاء الحاجات عن دعاء المناجات و کم جار جائر فی جواری و سار سائر نحوداری قداتانی غب العشاء و دعانی بعد الاستعشاء فالفی دفی مذیلا بالفراش و کفی سبیلا للمعاش و رجع عنی بانبساط و انتعاش و قد سعد بختی و شرف بیتی بقدوم القروم وحضور الصدور وشهود الاشراف و الالاف و ورود الاخوان و الاخدان و لقاء الاحرار و الابرار فی آناء اللیل و اطراف النهار و ما جالست احدا منهم الا و فخمونی فی مجلسهم و قدمونی علی انفسهم و ثنو المجدی الوساده و اثنوا علی بالوفاده و قد دعانی دعائم الملک و زعایم اناس بمجالس ذات اوانس من قصور ما لهن قصور و دوربها الراحات تدور فی جمع من ساده کرام وجهم من قاده الاقوام یطوف علیهم ولدان مخلدون باکواب و اباریق و کاس من معین لایصدعون عنها و لاینزفون و فاکهه مما یتخیرون و لحم طیر مما یشتهون و حور عین کامثال اللولو المکنون.
فلنا فی الوثاق شمع و جمع
من ندامی و مطرب و مدام
و حدیث الهوی و وجد و انس
و لذیذ الشوی و نقل و جام
و بساط علیه ورد و آس
و بهار و نرجس و خزام
و هواء کانه اهواء
فی لیال کانها الایام
و شموس الضحی لنا خادمات
و بدور الدجی لنا خدام
فمازلت مستویا علی عروش مبثوثه بالفروش متکا علی ارائک محفوفه بالملائک استخدم الحور العین و استسقی من ماء معین راتع الطرف فی ریاض الخلود من بیاض الخدود لاعب الکف بلیالی العذار فی حوالی النهار وارد الروح علی سواق الراح نایل الکاس عن راح سواق صباح لانت معاطفهم ورق نسیمهم و دنت مقاطفهم و طاب جناهم اقدیهم بالجان ثم بمهجتی فاصیر فی کل اللسان فداهم فما احلی مرالشمول عن حلوالشمایل و مرالشمال فی روض الخمایل.
و الانهر بالمیاه ملای و الغصن من النسیم مایل ترتع عینی فی جنه الحزن فترجع الی جنه الحسن و جنا الجنتین دان فیها فاکهه و نخل و رمان فکم عشت مشعوفا بمعاطات الکاس و مواخاه الناس ذاهلا عن نوایب الدهر و عواقب الامر حتی قلب الزمان ظهره و انشب البلاء ظفره و ولی البخت علی دبرا و اثار الجو غبرا فکانه برق تالق بالحمی ثم انثنی فکانه لم یلمع فاصبحت کان لم یکن بینی و بین الناس معرفه و لا استیناس و لم یکن لی فی الدهر اسم من الاحبه و لا رسم من المحبه و لم یخلق الله شیئا یقال له الموده کان لم یکن بین الحجون الی الصفاء حدیث و لم یسم بمکه سامر فکان عهد الاحباب کعهد الشباب و لمع الشهاب و قباب الحباب و کرامه الضیف کسحابه الصیف و زیاده الطیف و اقامه تلحجیج فی منی الخفیف ابکی الذین اذا قونی محبتهم حتی اذا ایقطونی للهوی رقدوا فیقظت هیهنا عن النوم و نهضت سائلا عن القوم فقلت هل للعهد وفاء قالوا کما فی القاف عنقاء فقلت این اداء الحقوق قالوا عند الابلق العقوق فقلت کیف الصدق فی الاقوال قالو امثل الباب فی الاغوال.
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وزهر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
این الوداد بین العباد و الوفاق فی ارض العراق والامان فی هذا الزمان و النصرفی ذلک العصر والعون فی عالم الکون.
هیهات تصرب فی حدید بارد
لو کنت تطلب خله من عندنا
قمضی الذین اتوابه من قبلنا
والله اعلم بالذی من بعدنا
فایقنت بصدودالوفاء عن عهندالخلفا و وجوب الخطاء لوجوب الخطاء و عرفت عله اخائهم فی عندالرخاء و قله ولائهم عندالبلاء فترنمت بشعر شیخ الشعراء
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دوست نبود آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
و ما راعنی الاسرعه تحولهم من حال الی حال و تشکلهم بمختلفات الاشکال و رجوعهم من الامر الی نقیضه و من المرء الی بغیضه بسهوله و اعجال من دون تعسر و اشکال سیما ان عرضت لهم مخیفه او عرضت علیهم جیفه کما قال زفربن ابی خلیفه:
انما قیس علی اصحابه
خشن الملمس صعب سبع
و تری قیسا ذلولالینا
ان عراه طمع اوفزع
و ایم الله ان تولیدالاختصام بلا عداوه سابقه و توکیدالاختصاص بالاموده صادقه لاصعب عندی من خرط القتاد و مضغ الصخر الصلاد و لکن رایت منهم فی هذاالباب ما تحارفیها العیون و الاالباب و تفوق علی علم السحر و عمل الجفر و صناعه الکیمیاء و تسخیر روحانیات السماء بل یعجز عن وصول شاوه الاعجاز لاسیماعند ردالصدور علی الاعجاز فماراد عجز علی الصدر و ماقام سهاء مقام البدر الاوالقوم یحیطون کالها له علیها و بدورون کالآته بین یدیه و ینصبون حبالهم لقلبه و یعادون احبابهم یحبه فبعدا لتلک الایام و تعاسا لهولاء الا قوام فما هم الاخوان النعمه و طلاب الطمعه و احباب الفایده و اتباع المائده یعرفون الحب بالحبوب والقدر بالقدور و یدورون خلف الخوان حیث یدور.
فلاجازه قوم ولاحل دونه
و لکن یسیرالقوم حیث یسیر
ثم لما فرغ منی الکیس و الکاس و جآء رجآء الناس بالیاس تذکرت شعر جریر و قلت معرضا بهم معرضا عنهم.
قد کنت خدنا لنا یاهند فاعتبری
ما غالک الیوم من شیبی و تقویسی
فشبهت عاده الجلسا ببعض عادات النساء حیث یهوین رجالا عندهم ثراء المال فیظهرن الشعف بهم و الشعف الیهم والقلق لهم و الملق لدیهم حتی یذهب من المرء ماله و یضعف حاله و تخیب اوطاره و اماله فیر جعن بالخو بعدالشجی و السوا بعدالهلوی والافاقه بعدالعشق والملاله بعدالمیل کما قل یوما ثرائی و مل قومی ثوائی فجاوا بالاسفاق بعدالاشقاق و الازرآء والضد بعدالود و الخلف خلف الوعد وکم رایت غصه بعد عزه و نقمه بعد نعمه و عسرا بعد یسر و قبحا بعد حسن حتی صار مجلسی محبسی و مدامی ملامی و غنائی عنائی و طربی تعبی و ندیمی ندمی والدهر یعتقب اللذات بالالم فلم یبق لی شفیق و لا رفیق و لم یلقنی صدیق الا بما لایلیق فاخرونی بعد ماقدمونی و زیفونی بعد ماضیفونی و رزقونی فمزقونی و متعونی فمنعونی
الا لااری الله عباده
مضیف سراه بنی باهله
فلونال من رغفهم نائل
لعادت لآکلها اکله
کانی دعیت الی حفرهالمخافه لاعلی سفره الضیافه اذکان نزلی فیها العزل و حظی منها الحظ و نصیبی عنها النصب و لقمی منها النقم و ثریدی فی دم الورید و شوائی عن نضیج الخلب و شرابی عن عبیط القلب فشرقت لکل ماشربت و غصصت لکل ما التقمت و ما کان امری فی التقاط اللقم الا کابینا ادم حیث زله الشیطان علی الشجره فاجاب دعوه الفجره و جنی فی اجتناب الحبه و خرج من ریاض الجنه.
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین
مسکین ابن آدم اسیر الجوع و صریح الهجوع علیل السمع ذلیل الطمع غافل فی زمان الحال ذاهل عن مضی الاحوال، جاهل بحوادث الاستقبال بصیر بالعیوب ضریر فی الغیوب سریع الی الخطوب یسرع فی المسیر و لم یدر کیف المصیر و الی ان یسیر یاکل صنوف الطعام و یاکله صروف الایام فایام الله انی لو کنت عالما الرباع حتی وقعت فی برائن السباع و ما کنت فی مضیف الاخوان الا کجزور قربان ابرزوه عندالضحی من عیدالاضحی مشنف الاذنین مکحل العینین مقلد النحر مخلع الظهر مجللا بالشعوف مه ولا بین الدفوف یدور حول الدورب و الدور فیلاقونه بالفرح والسرور و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون بالفرح و السرور و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون بالفرح و السرو و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون حتفه و یحبونه بحلو صاف و هل لیس هذا الحتف بکاف فما ذاق حلو هم ذوقا و ما مال الیه حرصا و شوقا الا اذا قوة فی الان مراره الطعن السنان فمازال الحلو فی حلقه و الرمح فی نحره و الجازر شاحذ حد فاسه حاضر علی راسه حتی قطعوه اربا اربا و انتقموا طعنا و ضربا.
انصفوا یا معاشر الالاف
هکذا ذابکم مع الاضیاف
افذقت الحلواء و بوت بالبلواء فکان هذا جزآء لاجترائی و انتقاما لالنقامی کما قال الشاعر التهامی:
نزلت داره شیخ من بنی چشم
فزارنی مثل ضیف غیر محتشم
فیت مستعجبا حتی فطنت بما
قد اجترات علی بعض من اللقم
یا شیخ مهلا فماقد نلت من نقم
مانال ملتقم من باس منتقم
و کفی بالله شهیدا بینی و بینکم انی ما اکلت لقمه الا و خلفها الف لطمه و ما شربت الا و بعدها الف ضربه و ما اجبت دعوه الا دعتنی الی النزع و مالبست خلعه الا البستنی بالخلع کانی لبست خلع الروم کالملک الضلیل و اکلت عنب الطوس کالامام الجلیل و اجبت دعوه الترک کشبل قابوس و هممت غرفه النهر طالوت مرحبا بدار الضیافه فی دار الخلافه اذ کنت فیها کرکب بطحاء فی ارض الطفوف او کضیف زباء فی وقع السیوف او کطارق اللیل فی المسجد المعروف.
این حکایت گوش کن ای نیک پی
مسجدی بد در کنار شهر ری
هیچ کس آنجا نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
و ان شئتم الوقوف و الاطلاع علی تمام الحکایه فعلیکم بکلام المعنوی فی کتاب المثنوی و این الخبر من العیان فاذکروا ایها الاخوان مقامی فی محروسه طهران و ایامی فی مجاوره الخلان یزدکم حسن الاعتبار و یلذالاسماع عن سایر الاخبار فلم انس یوما جاءکم فاسق بنباء فخلتم انه هدهد من سباء او بشیر مصر ینشر طیب القمیص و یبشر بقدوم بلقیس فاقبلتم الیه و اجمعتم علیه و تلقیتم قوله بالیقین و صدقتموه من غیر تبیین بل زعمتم انه لکم رسول امین قد جاءکم بکتاب مبین او امام عدل اتاکم بقول فصل و ماهو بالهزل فاجتهدتم فی سماع الحدیث عن لسان الخبیث وجد قوم فی بث قول الئیم عم یتسائلون عن النباء العظیم و ما زالوا یتجسسون منه و یتحدثون نه و یکثرون فی تقریره و تکریره و یزیدون علیه الاضعاف بل الالاف حتی اضاعوا مناقبی و اشاعو مثالبی ناقلین عن باقل غیر عاقل کاسب من سبیل الاسافل راقص فی المجامع و المحافل.
فکانه وسط المجامع راقصا
خلقت مفاصله بغیر عظام
و کانه عند المطامع ناکسا
وقفت اسافله لکل حرام
والد الامارد واحدا بعد واحد، بایع المقاعد بالارقاب والا باعد، ماءبون غیر مأمون مفعول غیر مقبول جلف جلقی فاجرشقی معتاد بدالک الایر محتاج بماءالعیر اینما بوجهه لایات بخیر:
زشت باشد ز روی عقل نهاد
بر حروف قبیح او انگشت
عادتش هم چو جسر بغداد است
آب در زیر و آدمی بر پشت
ان من اعجب العجائب عندی
داء شیخ مفلس ماءبون
مشته من اسنه القوم طعنا
نافذ الرمح فی خلال البطون
طالماحک و استحک و ادمی
حلقه است مغربل مطعون
ورطه قبه الهرمان فیها
رجل نمل یدب فی جوف نون
نفد المال و الجمال و لاتنفد
دود مد بها فی کون
یشتکی حکه تزاد متی زاد
علی سنه مدار السنین
مستعینا من الرجال لضر
معضل کشفه فهل من معین
لم یجد فی مدینه الخیر یوما
مثل یومی دمشق و الماطرون
فغدا الیوم فتره لایور
بعد ما کان فتنة لعیون
فشاع خبری فی البلاد و اختلجت عروق الفساد فی صدور اهل العناد فقام کل فقع بقاع بارزا الی بالحرب و النزاع و کل رمل بواد ثائرا علی نقع الجلاد و زاد الخصوم جراه و جوله و العداه عده وعده و عزالامر و عظم الخطب و طار الاخوان و تفرق الاعوان و تذبذب الشیطان بینی و بین السلطان فعدم العصام و قدم الخصام و نجم البلاء و هجم الاعداء و ضاقت علی الارض و السماء فوفقت فردا واحدا بلاعضد و ظهر تحت سیوف القهر و اسنه الدهر.
فقلت لها عیشی جعار و جزری
بلحم امرء لایوجد الیوم ناصره
فسووا الصفوف و سلوا السیوف واتونی بالوف بعد الوف من نظام جدید اسسه والدی السعید لیحفظ بدین جده فرجفوا بالی حرب ولده فکم من بیض و سمر نقلناها من البر و البحر لمنع جموع الروس عن نهاب النفوس فصارت حربه لحربنا و آله لطعننا و ضربنا قاتلونا قاتلهم الله بهار و لم نزل نغزی القوم بتعلیم فنون القال لتدهیر جنود الضلال وجئنهم بعده استاد و رئیس من معلمی الافرنج و الانگلیس فلما اخذوا نبذا من العلم و جنح الروس الی السلم اذا اعملوا علومهم فینا و وجهوا جموعهم الینا فصارت اعمالنا اغلالتا و تدبیرنا تدمیرنا و صرنا کما قال الشاعر:
اعلمه الرمایه کل یوم
فلما استد ساعده رمانی
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی خود درین زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
فجدو فی قبض کفی و کف یدی و شنوا الغارات علی بیتی و بلدی و ما ابقوا شیئا من ترک الحیاء و سفلک الدماء و ضبط الحبوب و خبط الزروع و قلع الاصول و قطع الفروع و انتهاب الدواب و اغتنام الاغنام.
کان التاج معقود علیهم
لاغنام نهبن بذی ابان
و اعیار صوادر عن حماتی
بوادی الرمل و البرق الدوانی
توالب ترفع الاذناب عنها
شراس تاهمنمن الافانی
آهسته تر نه ملک خراسان گرفته
آسوده تر نه رایت سنجر گرفته
درهم شکسته دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته
کانی فی وحدتی جم من جنود الروم و جموع الروس و جیوش الترک قد هجمت علی ثغور الملک فقابلنی قاید الفس بفرسان الاعجام و آساد الاجام واحد من ولاه الکفر فی الوف من طغاه الدهر قد فشت منی ثلمه فی الدین فابتها نفوس المسلمین و شحذوا علی سیوف الجلاد و جاهدوا فی الله حق جهاد.
هلا سللتم سیوف الحرب اذ هجمت
علی مساکنکم احزاب کفار
وارتاع منهم غداه الروع قایدکم
روغ الثعالب من ذی لبده ضاری
فما لقی الدهر یوما غیر کرار
منهم و لم یلق منکم غیر فرار
اری ثعالب یوم الروع قد صحبوا
برائن الاسد فی فتکی و اضراری
کان انیابهم مع فرط حدتها
لیت تعود الا عضه الجار
فهجموا علی ارضی بل عل عرضی و طمعوا فی نقدی بل فی فقدی و طلبوا املاکی بل اهلاکی و قطعوا اقطاعی بل اضلاعی حتی ضاعت جل ضیاعی واقوت خلت ای رباعی و انهدمت حصونی و قلاعی و عفت آثارداری و انمحت اطلاع دیاری و ما قام احد من اقاربی و اقوامی و صنایعی و خدامی بالنصر و الاغاثه و الامداد و الاعانه بل کانو کشیعه زید و اصحاب عبید و صنایع برمک و توابع مزدک و صحب مسلم بن عقیل و رهط ابراهیم الخلیل فیت اترنم طورا بمفتتح الحماسیات و طورا بفاتحه المعلقات فاقول تاره.
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل
و اخری لوکنت من مازن لم تستبح ابلی
و ما کنت فی طی تلک الاحوال و سمع هولاء الاقوال الا ثابت الجنان ساکت اللسان اراقب احداث الزمان و ارجی الخیر من ربی الرحمن لاابالی باحد من الناس من الذنب الی الراس اسمع الفا و لاانطق حرفا و الحظ سیفا و لااغمض طرفا غامضا عینی علی القذی طاویا حضنی علی الاذی عری الجوف عن الخوف غضیض النظر من الحذر کانی الطود من صلد الصخور و قعر من خضم البحور غیر بال بهبوب الجنوب و عبور الدبور.
ما ان الین لغیر الحق اسئله
حتی یلین لضرس الماضغ الحجر
و ایم الله انی مارایت حرا یحری ان یستغاث بو فحلا ینبغی ان یستعان منه بل بلیت بزمان قحط فیه الرجال و لم یرب الاربه الحجال و صاحبه عقد و خلخال و لو کان ابوالعتاهیه حیا لماخص ابن معن بما قال:
فما تضغ بالسیف اذا لم تک قتالا
فکسر حلیه السیف و قم صمغ لک خلخالا
و قد کنت من بدو عمری الی الان خادما فی دفاتر الدیوان صاحبا للاکابر و الاعیان مجربا بحمله الاصرا و عمله الوزر فی حلهم و ترحالهم و افعالهم و اعمالهم و آرائهم و اهوائهم فکثیرا مارایت اناسا یستجیرون بهم و یستمدون منهم فیفتتحون الثناء بحمدهم و مدحهم و یطیلون الکلام فی ذکرهم و شکرهم ثم یدعوهم بحزن طویل و بکاء و عویل بحیث یکاد یرق لهم السمآء و تلین الصخره الصماء و یحرق قلب البحر و یضیق صدر البر یترحم علیهم الدهر و قل ما احفظ انهم نهضوا الدفع ظلم و قضاء حکم او اصغاء عرض و اجراء فرض من دون حیف و اغماض و تجنب و اعراض الالغرض آخر و مرض اکبر فعلمت انی لو اعطیت لسان سحبان فی الحمد و بیان حسان فی المدح و مبالغه النابغه فی العذر و اغراق الغضایری فی الشکر و اخلاص الحمیری فی حسن الذکر و افراط الانوری فی القریه و الکذب ثم مدحتهم بالف لسان و شکرتهم من غیر احسان و حمدتهم فوق ما یحمد کل انسان و اعتذرت الیهم بلا ذنب و قصور و حسنت ذکرهم بقول المین و الزور فرحجت العور علی الحور و الظلمه علی النور و الثوم علی العبیر و الصوف علی الحریر و قلت البقل اغلی من العقل و المقل احلی من النقل والسمک ارفع من السماک و الفلک اوسع من الافلاک و شهدت بحلاوه المرار و عذوبه الامرار و لذاذه حب المر و سلامه ذات العر و شهامه الثور و شجاعه السنور و امانه الفار فی الدار و طهاره ذیل جعار و حسن خدود القرود و یمن قدوم الغربان السود و زیفت تهادی الخنساء و زینت تمشی الخنفساء و اثبت شمایل الرجال لبهاتر النساء فریضت ببومه عن الطواویس و بجماجم عن الفرادیس و اعریت الضلاله عن رهط ابلیس فاقررت بالوهیه اللات و ربوبیه المناه و نبوه السجاح و امامه السفاح و اقسمت ان ابن حرب ما کفر و ابن عاص ما غدر و یزید بن معویه معاویه ما ظلم و الخلافه حق لمروان بن حکم و ابن مروان سلطان عطوف و الحجاج رحمان روف و ابودوانیق حاتم فی السخاء و ابن فلان رستم عنداللقاء منفرد بحسن العهد و الوفاء و صرت کما قال زند بن الجون فتاملت و اسلت بعشرین قصیده کلما اخری جدیده لما کنت الاکمن یوقد الرماد و یسمع الجماد و یبرد بالسموم و بعالج بالسموم و یستخیر الشرور سیتظل بالحرور و ما کانوا الاکما قال الله تعالی: لهم قلوب لایفقهون بها و لهم اعین لایبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها و لو علم الله فهم خیرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا فمن استجارهم لکان کالمستجیر من الرمضاء بالنار او کسبا یا ذبیان یاملن رحله حصن و ابن سیار فما هم الاکسید و صیف وصفه عثمن عثمان مختاری.
گفتم: ای رویم فدای روی چون ماه تو باد
گرت بفروشد بجان باشد روا و بس حقیر
گفت: رو تدبیر زر کن جان مده زیرا که نیست
چون ترااز جان، خداوند مرا از زر گریز
فاصطیفت الصمت علی الخوار و الصبر علی الاصرار لانی بعد ما وردت بلده الری و منعت فی الشرب عن الری و وقعت فی شرک الفخ و اودت بشاهی ضربه الرخ قطع رزقی من خزانه الدیوان و منع حقی فی ارض فراهان فاصبحت فی عدم بعد غنم و فقر بعدوفر و حرج بعدالفرج و نصب بعد النشب و قد کنت احدا من المعارف کثیر المخارج و المصارف فلم اقدر علی تقلیل الخرج و تغییر الوضع و اعلان الخفض بعد الرفع فقصمتنی الدواب و اکلنی الاصحاب و قد اقبل شهر رمضان و لم یسمح بی معاشر الاخوان قرضه من ابریز تبریز و لقمه من دقاق العراق بل سنوا بسنه البخل و سدوا علی باب الدخل و لم یحضرنی شئی غیر بعض الاثاث من الجدد و الرثاث فقلت طاقتی و اشتدت فاقتی و ضقت ذرعا و ما استطعت صبرا و کاد فقری ان یکون کفرا فحمدت الرحمن و لعنت الشیطان و اکثریت صفه فی باب مسجد السلطان و نقلت علیها کل ما کان من حریر و لباس و حدید و نحاس و ظروف و شفوف و فروش ذات نقوش فوجدت قوما فی زی البحار وغی الفجار لم الق احدا منهم الا غالی البیع رخیص الشری قاطع الکیس عن کل الوری یکذبون بروس المال و یخلطون الحرام بالحلال فالفونی قلیل الخبره فی بیع القماش کثیر الحاجه الی وجه المعاش جایع البطن ساغب الحلق کاتم الامر عن معشر الخلق فصنو بیحی بل هموا بذبحی وجد وافی غبنی و تفریط مالی و طعنی و تفصیح حالی حتی اسلمت الصنادیق بالزنادیق و الفصوص باللصوص فلقونی بکثیر من الحجج و النصوص الی ان عیبت و حبیت و رضیت بغیر ما رضیت فشروها بثمن بخس و صرفته فی زمن نحس و صرت کما قال الشاعر:
لم یبق عندی ما یباع بدرهم
و کفاک عنی منظری عن مخبری
الا بقیه ماء وجه صنتها
من ان یباع و این این المشتری
فاصحبت فاقد الحیل خائب الامل خاسر العمل اعلل القلب بلیت و لعل تالیا رب اخرجنا من هذه القریه و خلصنا من هذه الکدیه لقد لقینا من سفرنا هذا نصبا و راینا من اطوار دهرنا عجبا و ملاء نادلو الکرب الی عقد الکرب الارب و لم یبق من راحلتنا سوی القتب.
غیر من در خانه ام چیزی نماند
خود نماندی گر، بکاری آمدی
حتی خرجت من مصرهم کما خرج موسی من مصر فرعون فاقد الغوث عادم العون ملاء العیون صفر الیدین راجعا بخفی حنین هاربا من شماته الاصحاب راضیا من الغنیمه بالایاب فقلت رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر و توکلت علیه و هو نعم المولی و نعم النصیر.
و لم تنفق لی فی هذه الحاله سعه لتحصیل مال اصرفه فی رشوه العمال و اخذ حقوقی المغصوبه و اموالی المنهوبه فبقیت عقاری عند الناهب و ضیاعی فی ید الغاصب و ماهو الاعلج عسر العلاج و غر کثیر الاجاج مجدد یسر الحجاج محظوظ بتقرب السلاطین مطواع لاوامر الشیاطین متباع لبضایع العرض والدین ضعیف الرای فی علم السلوک قوی الحال فی ابواب الملوک قصیر الباع مدید الامل شدید الباس جدید العمل اشبه الرجال بالدجال و اشد العمال فی الاعمال جعال لما یقول فعال لما یرید لایسئل عما یفعل و لایکف عما یسئل فیمنع و لایمنع و یطمع و لایشبع یشرب حتی یفرغ الاناء و لا یصدر حتی یغیض الماء ویهلک الرعاء کانه نطفه طالح تشبه بناقه صالح الا انه یشرب فی کل یوم و لایترک قسمه اللقوم اودابه من دواب البحر قد حضرت مادبه سلیمان و اکلت کل ما کان و ما اسارت شیئا لانسان و حیوان و نعم ما قال الصاحب:
و صاحب لی بطنه کالهاویه
کان فی امعائه معویه
دست طمعش گر برسد بر جبل قاف
از بال و پر عنقا پرواز ستاند
ور ناظم گردون شود از فرقد و جوزا
خواهد که قرین دزدد و انباز ستاند
مالی که بانجام ز ملکی نتوان یافت
خواهد که ز یک قریه دزدد و انباز ستاند
تبت ید الخناس جاء باخبث الناس من کور تفلیس بل صادترب الخناس من سرب ابلیس فجر اذنه من سوق الی سوق و داراسته من بوق الی بوق حتی شروه ببضع دنانیر و القوه فی بعض التنانیر
و لایرجی الخیر عند امرء مرت ید الخناس فی راسه و ظالماکان الرمان متجسسا فی اثناء دوره متفصحا عن ابناء لیظفر علی خلق لم یخلق الله شیئا اسفل منه و ارذل عنه فیشرفه بمقعد المهد و یفعه من الحضیض الوهد و یملکه رقاب الاحرار و یولیه البلاد و الامصارکی یظهر فعله الذمیم و یعلن دابه القدیم فحرش حجر الضیاع وقتش ترب التلاع و جرب کل فقع بقاع و عاج نحود من الدیار و رسوم کل دار جس بین یوالی الابعار و بواقی الاثار حتی انعطف الی ربوع الرومیه و وفد علی جموع الشومیه ففتح باب تنور کانها بیت زنبور و اخراج علجا حدیث السن کانه من ولد الجن معقر الوجه بالرماد مغرق القلب بالسواد معروف الام بالخنساء مشتبه الاجداد و الآباء و عرف فیها کل آیات اللوم و دلایل الشوم من عور العین و قصر الد و خرس النطق وخنس الانف و ضیق الطرف و قبض الکف و ضعف النفس و خفه الراس.
و الشعر قمل کله و صئبان
و لیس فی رجلیه الا خیطان
کانما یفزع منه الشیطان. فوجده ذاتا مستجمعا لجمیع صفات النقص و نال بما یهواه و قال هو و الله شجره تخرج فی اصل الجحیم طلعها کانه روس الشیاطین ثم اصطفاه لنفسه و رباه فی حجره و کل علیه عقاربت من الجن و عضاریط من الانس حتی تعلم دقایق النوک و تحمل مناعب الغیک و ذاق عسیله الکمرغب لحم الخنزیر و الخمر و صار کاملا فی نفسه فایقا علی ابناء جنسه فسلم الیه کنوز النفاق و ولاه ارض العراق و لعمری قد نفث فی روعی انه جاء فی امرالله کما جاء فی القرون الماضیه و فارالتنور مره ثانیه غیر ان الطوفان بلغ بعض الارض دون لبعض فبدا بکور الکزاز و فراهان و انتهی بمدینه اصبهان فاغتش الدجال فی عشه و اشتغل بغله و غشه و انشد بعض المعاصرین فی هذا الحال.
این یوسف یک چشم که آمد بسپاهان
ای قوم ببینید که دجال نباشد
فاقسم الحضار بطلاق نسائهم و ارواح آبائهم انه هو نفسه بعینه غیر ان الناس لایتبعونه بالطبع و حماره المعهود لایسمح بالتمربل یضیق استه بخلا لضرطته و یضمن بقسوه فضلا عن فضله فقلت علی رسلکم اخطا ولله استه الحفره انی و حق ربی و حرمه جدی لست بخائف جبان طائش رعش البنان من خروج الدجال و افواجه او ظهور الطوفان و امواجه بعدما استمسک باذیال اجدادی الطاهرین و ساداتی المعصومین صلوات الله و سلام علیهم اجمعین و هم اهل بیت من تمسک بهم نجی و من تخلف عنهم غرق فاتر العلج و شانه ان شاء ماج و هاج و ان شاء رعد و برق.
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
ارعدوا برق بالعین فما وعیدک لی بضایر فالان صرت الی الائمه و الامور الی المصایر و قد کنت احفظ شیئا قاله قابل فی بعض الاحیان مخاطبا الاعیان یکادیناسب هذاالمقام و الکلام یجرالکلام.
الم تعلموا یا قوم حسن بلاءنا
و لماتکن للعالمین اجور
نیسیتم غداه العسکران و لیله
رحی الحرب بین العسکرین تدور
و ایام ادبار ثلث تومکم
کتائب جیش کالجبال تمور
واهوال وادی الرس لازال عندها
یشیب صغیرا اویموت کبیر
فکم من کمی و دفیها لوانه
یعیر جناحی طایر فیطیر
ولم نرالا فل جیش کانهم
طیور بزاه خلفها و صقور
اناس هم عند اصطکاک عدوهم
بغات فاما عندنا فنسور
صبرنا و طارواثم ساروا بارضنا
فویل لقوم صابر و ثبور
و نحن صعالیک الرجال بارضهم
وهم ساده فی ارضنا و صدور
یسیرون فوق الشاخخات الی العلی
و نحن الی غورالوهادنسیر
فلم انس لیل الدبر حیث رایتهم
وقد حضرت اکفانهم و قبور
یقولون هاخیل العدو مبیت
و لیس ولی عندنا و نصیر
فقلت لهم لاتهلکوا و تاملوا
فانی علیم بالامور خبیر
سری نحو کم من بعض رجاله القری
قلیل لکم عند اللقاء کثیر
و علج اتی کن کنور تفلیس حافیا
اسیرا علینا حاکم و امیر
سبوه بیوم سعرت جاحم الوغا
وفی وجنیته جنه و سعیر
یقاتل ابطال الرجال لحاظه
بذی سقم ضعف لها و فتور
و یطمع فیه الجائرون و لم یزل
یحیف علیهم طرفه و یجور
فما زال حتی اسود بالشعر وجهه
تموت واحئی فی هواه ایور
و یا لیتنا کناترابا ولم یکن
امیرا علینا مثل ذاک اسیر
ولکن شکرنا شاهنا و الهنا
و ما الناس الا شاکرا و کفور
و ما اثبت هذه البیات عبثا لاناقد کنا منذسنین نیف علی سبعه و ثلثین نخدم علی اعتاب الدوله العلیه العالیه بقلوب صادقه و نیات صادفیه و جنوب عن المضاجع متجافیه ما امرنا بشغل و خدمه ولاد عینا لدفع مهمه الاقمنابه فی الساعه و عجلنا الیه بالسمع و الطاعه غیر بالین بالبرد والحذ اهلین آملین من عن النفع و الضربل مخلصین لربناالدین السار حین فی مسارح الیقین نسرع الیه فی المبادرین و نشتاق الی قربه فی المشتاقین وندنو منه دنوالمخلصین التهینا تجارع ولا لهوعن ذکره و لاتشعلنا ملامه ولاعی عن امره نلزم الخدمه فی اللیل و الیوم و لاتاخذنا سنه ولانوم الی ان نجمت فتن الروس فی ثغورالملک المحروس و ظهرالفساد فی البر و البجر و قد کان والدنا السعید فی ناحیه من هذا الامر و و مقام سنی من حضره القراب و محل رفیع من الفراغه والا من فلما احس بعذاالامر و رجع الحجافل عن الحرب قبل الارض و شمر للعرض و استاذن من السلطان واقبل نحو آذربایجان و نحن الیوم فی العدد اغنیاء عن المدود ابونا شیخ کبیر و حسبنا الله و نعم النصیر فکنا فی اجتماع کعقدالثریا و اعتداد کمقولات الاعراض و افلاک السماء و الشیخ البسه الله حلل النور و اقامه فی دارالسرور کالواسطه فی انتظام العقدو العاشره فی المقولات العشره و المدبر فی السموات التسع لم یزل ینتظم عقودنا منه و تتقوم وجودنا بو یستقیم مدارنا بامره فصرها عشره کامله و دمنا مادام وجوده و فاض علینا بره وجوده کالعقول العشره و النفسوس المبشره ندبرالامر و نودب الدهر و نسارع فی الخیر ولانستمد من الغیر بل یعاضد البعض و نباعد عن الخلف و النقض و کان الشیخ یکونا فی کل الامور و نحلظه فی الغیب و الحضور و نتبعه فی الشده و الرخاء و نخدمه بالرغیه و الرضاء فولی بعضنا امر ضیاعه و ریاسه زراعه و خلف البعض فی حضره العلیاء لدفع مکایدالاعداء و اقام باقین فی حضره نیابه الملک و سده ولایه العهد و جعلهم نوابا لنفسه اسبابا لامره فمانام نفرالاقام نفر و ماغاب احدالا حضر اخر و متی کثر اعداد الاعوان تقل خطوب الزمان و تکل اسهم الرماه اذا احترس و فورالحماه فما زلنا فی انعم العیش و اسدالحال فائزین بالمآرب و المال جاهدین فی طریق الخدمه خادمین لاعتاب الدین و الدوله نبدل الجد والجهد و نستحلی المشقه والجهد فی ازاحه الکفر و ازاحه الخلق وادامه العدل و اقامه الحق و ردنا الثغور فرانیا الامور واهیه القوی منفصمه العری مهدومه الارکان معدومه الاعوان و الناس کانهم جراد منتشر یقولون یومئذ این المفروالطغاه مقبولن علی البلاد مکثرون فیها الفساد فهنهضنا بالستعمال الرای و فتحنا اجنحه الکفر و عجلنا فی ترتیب الکتب و الکتائب و تسئیر الرسل و الرسایل و تسحیدالمعابل و تشیید المعاصل و المقاول و المعاول و خضنا بحارالمهالک و غمارالمعارک مستبدین بطاعه السلطان مستمدین من ربناالرحمن نعض قوما باللسان و نهز قوما بالاحسان و نستعبد برا بالبر و نسنقبل نسترد شرا بالشر و لانقعد عن سعی و لانقصر عن شیء من ماله الاهواء و القلوب وازله الامراض والعیوب و اقاله العثرات و الذنوب و کثیرا ممایعلمه علام الغیوب حتی استقام اودالامر و سدت ثقب الثغر و سکن جاش العبادو اجتمع شمل البلاد و مالت قلوب الناس و ذهبت بواعث الوسواس ورقی خراج المملک علی وفق منهاج العدل من عشرات الالوف الی احاد الکرور فاخذنا من اموال الناس ما تطهرهم و تزکیهم بلاتکلیف شاق و تکلف و مشاق بل بالطوع و الرضا و فتاوی دارالقضاء و امضاء العدول و الملماء ثم اقبلنا بعد ذلک الی دول الاطراف و دعوناهم بالود ولایتلاف واستعنا من ربناالمعین لتالیف قلوبهم مع المسلمین فاجبوا الدعوه و ارادو لالفه و ارسلو السفراء و راسلو الامراء واهدوا الی الحضره العلیا هدایا من الاف الصرر و شفاف الدرر و امعه و اثواب واسلحه و اطواب و کثیرا مماتحتاج بها من المعدات و بالعزوالنصر بکل مارجونا منه واملنا عنه فرای والدی السعید ان یحدث بکده الاکید معاقل و حصونا فی ثغور الملک و کتائب جنود یعارض العدو بالمثل فقصرت عن ذلک همه القوم و شحذوا السنه الطعن و اللوم فظل یدعوهم بالبصاره و التبصر و یغرونه بالغوایه والتنصر الی ان قالو هووالله عیسی بن مریم قدظهر ثانیاً فی الامم و التزمت قصاری همته للنصاری من امته ان یروج شعارهم فینا و یومر شرارهم علینا فید عونا الیوم بزبهم و عسدا بغیهم فلا نقبل ذلک الزی و ما نری یتبعه الا اراذلنا بادی الرای انا وجدنا آباءنا علی امه و انا علی آثارهم مقتدون فما زال یمنعه الرامقون و یهزء بالمناقون والله یستهزءبهم ویمدهم فی طغیانهم یعمهون و هو ادام الله عیشه فی عراض الجنان و اقامه فی ریاض الرضوان غیر بال باللوم والعذال مستحخف بتلک الارجاف والا قوال کانما حرضوه بما حذروه عنه و اغروه بما ازروه و نعم ماقال حسن ابن هانی:
ماحطلک الواشون عن رتبه
عندی و ما ضرک مغتاب
کانهم اثنوا و لم یعلموا
علیک عندی بالذی عابوا
فقال یاقوم اعملوا علی مکانتکم انی عامل فسوف تعلمون و شرع فی الامر مشمرا عن ساقی الجهد لایخاف لومه لائم و لا یبالی بطعن طاعن حتی روج النظام الجدید و اسس اساس السعید و حاربوا جموع الروس فردو اشدهم و فلو احدهم و هرعوا الی قتالهم و ثبتوا عند صیالهم و ناجزو اکرادا لبلباس و احفاد الخناس فهموا علیهم و انحدروا الیهم و قتلوا لصوصهم و شرارهم و اورثوا ارضهم و دیارهم ثم توجهوا تلقاء بلادالارمنیه و انهزمت عنهم جنودالرومیه فسار ذکرهم شرقا و غربا و ملئواالقوب خوفا و رعبا و اشتاق الی تتبع نظامهم و التقوم بقوامهم اکثر کماه العصر و ولاه کل مصر فشهدت بحسنناالضرات و طلبوا التعلم مناکرات و مرات و اکثر وافیه وجدا و طلبا بعد ما زعموه لهوا فنام کل من لام و غذر کل من عذل و بهت الذی کفر وعرفنا کل من انکر و الحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنتهدی لاولا ان هدینا الله.
و لکن فی طی تلک الاحوال حسندنا الدهر و اصابتنا عین الکمال و ثبت علی ابینا خطوب وافره و کروب متواتره فتوفی اکثر اولاده و ذهبت نضره اعواده و سارت الفتره فینا حولا بعد حول و شهرا بعد شهر و یوما بعد یوم.
حتی فقدناه فقدان الشباب ولیتنا
فدیناه من شباننا بالوف
و مازال حتی از هق الموت نفسه
شجی لعدو و لجی لضعیف
فلقی ربه الکریم و نجی من کربه العظیم و یقیت فی دارالبلاء و البلاء متقلبابین الارزاء والاعداء جاروت اعدائی و جاورربه شتان بین جواره و جواری.
ولم یبق لی من کل بنی ابی وازهار عیشی و طربی الا واحد ماجاوزالعشرین فبت مکررا لشعر بعض الاعجمین.
ای هفت برادر که بهشت آن شماست
رضوان جنان خادم ایوان شماست
در خلد وصال یکدگر یاد آرید
زین خسته که در آتش هجران شماست
وقد وقفت فی بعض الاحیان علی قصیده فریده من شعرائ کازران یسمی بجمالا فوجدتها سحر احلالا و ماء زالالارایت فیها ابیاتا کانه نطق من لسانی و لهج عن بیانی و عملها بامری وقالها من قولی فمنها.
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر از غم صد چو ماه کنعانم بود
می گفتم من که پیر کنعانم
آن کس که بدین جهان فرستادم
ننهاد جوی خوشی در انبانم
گوئی همه شیر درد و غم دادم
مادر که بلب نهاد پستانم
یارب تو بفضل خویشتن، باری
زین ورطه هولناک برهانم
ثم لما قبض والدی السعید خلف عیالا کثیرا من آله و عترته والنابتین من منبته قلت ان کان صبیانه صغارا فی السن فخد ماته کبار فی السنین و هولاء اهل بیته و وراثه من ذکوره و اناثه لاینازع فی سلطانهم احد ولایطمع فی حقهم طامع فکنت مغترا بحسن الخدمه مطمئنا بحقوق القدمه حتی امرت من حضره ولایه العهد الی سده خلافه العصر لاعرض نبذا من مصالح الثغ و اصلح بعضا من مفاسد الامر فما غبت عن اخوان تبریز ونوابی فی الدیوان العزیز الا کما غاب موسی عن قومه فضل القوم من بعده و بعد سابور عن ملکه فهلک الملک من بعده.
به عون الله و منه. مقدمه و تصحیح و حواشی و فهرست کتاب منشآت میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی رحمه الله علیه بنا بر سفارش آقای ابوالقاسم میرباقری مدیر انتشارات شرق باهتمام این بنده سید بدرالدین یغمائی بتاریخ روز پنج شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و شصت و شش شمسی برابر پانزدهم رمضان المبارک یک هزار و چهارصد و هفت قمری مصادف با روز ولادت با سعادت امام حسن مجتبی علیه السلام بانجام رسید.
به قول شیخ اجل سعدی شیراز:
بماند سال ها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذره خاک افتاده جایی
غرض نقشی است کز ما بازماند
والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
بس که ز دیده ریختم خون دل خراب را
گریه گرفت در حنا پنجه ی آفتاب را
تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم
بیشترست حرص می زند تنگ شراب را
بس که ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی
شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را
سوخته کشت آرزو بس که ز برق هجر او
سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می کند
بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را
بس که ز ننگ بخت من گشته به طبع ها گران
منع برادری کند مرگ زعار خواب را
دم به شماره چون فتد، در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ی بی حساب را
سلسله تا به سلسله، موی به موی تا میان
دست به دست می دهد زلف تو پیچ و تاب را
گریه به حال دل کلیم این همه از چه می کنی
اشک مریز این قدر شور مکن کباب را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
گل درین گلشن کجا دارد سر پروای ما
خار هم از سرکشی کی می رود در پای ما
گر بمستی آرزوی ابر و باران می کنم
سنگ می بارد زابر پنبه بر مینای ما
در شکست ما فراقت هیچ تقصیری نکرد
پرشکن مانند مکتوبست سرتاپای ما
دیده بینائی بهای خاک راهت چون دهد
آب دریا دیده کم قیمت بود کالای ما
سرفرازی همچو نقش ما نمی دانیم چیست
خاکساری می توان فهمید از سیمای ما
سرکش و مغرور از رستای غیرت می رسم
برنخیزد خار دامن گیر از صحرای ما
دامن از دریا چو برچینیم، کی خواهد رسید
آب این دریا به پست پای استغنای ما
پستی ما در سر کوی تو خوش اوجی گرفت
نقش پا را عار میاید که گیرد جای ما
چند ازین خواری تو خود خجلت نمی فهمی، کلیم
در زمین خواهد فرو شد سایه از بالای ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
پیوسته دل ز قطع امید آرمیده است
راحت درین چمن بر نخل بریده است
صبرم به جستن دل گمگشته رفته است
طفل سرشک در پی رنگ پریده است
با گریه خنده رویم و با ناله گرم خون
باز از شراب غصه دماغم رسیده است
شاد است بخت بد که به مفتم زدست داد
گوئی مرا فروخته یوسف خریده است
بی مزد دست، خار ز پایی نمی کشد
همراهی زمانه بدین جا کشیده است
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است
رنگین سخن گمان نبری خویش را، کلیم
کز خامه بریده زبان خون چکیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
توبه کردم مستی از چشم بتان افتاده است
تاک را هم از خزان آتش بجان افتاده است
دست تاکش بشکند گر بر در عیشست قفل
کز چنین سر پنجه پهلوان افتاده است
شیشه کی باشد که در پیشت دلی خالی کند
شکوه ها دارد چو ساقی سر گران افتاده است
بوی خون آید از آن راهی که ما سر کرده ایم
نقش پا هر گام چون برگ خزان افتاده است
در زبانها گفتگو گم کرده راه از تیرگی
هر کجا حرفی ز بختم در میان افتاده است
فصل گل رفت و سر از زانوی گلبن برنداشت
غنچه پنداری بفکر آندهان افتاده است
کاهش غیرت ز مو باریکتر دارد مرا
بر زبانها تا حدیث آنمیان افتاده است
حاصل دنیا بچشمم چون درآید، جا کجاست
اشک اینجا کاروان در کاروان افتاده است
شد کلیم آوازه اش از صبح عالمگیرتر
تا چو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
منم که داغ بلا گلشنی بنام منست
گل شکفته من حلقه های دام منست
چنان نمک که توان بست خون ناحق از آن
ملاحتی است که با سرو خوشخرام منست
قلم نمی شکند، نامه ات نمی سوزد
زبان کلک تو بیزار چون زنام منست
مرا بدام حوادث، زحرص دانه کشید
کدام دانه بغیر از گره بدام منست
چنان بحوصله ممتازم از قدح نوشان
که درد ته خم افلاک وقف جام منست
غرض زاشک فشانی گهر فروشی نیست
که گریه در غم او ورد صبح و شام منست
چو نیست بهره ام از کام دل، همان گیرم
که هر چه صید مرادست جمله رام منست
همیشه سلسله زلف تست در خاطر
که با کمال جنون ربط با کلام منست
کدورت من از ابنای دهر نیست، کلیم
تمام کلفتم از بخت ناتمام منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
دست خشک بخت من هر جا که تخم افکن شود
وقت حاصل چون شود خاکسترش خرمن شود
در چراغم منت روغن ندارد روزگار
خانه را آتش زنم تا کلبه ام روشن شود
باجرس گوئی درین ماتم سرا هم طالعم
خنده هر گه بر لب ما جا کند شیون شود
نزد ما سود سفر سرمایه از کف دادنست
راه ما ناامن خواهد شد چو بیرهزن شود
دیده تا باز است راه نور بر دل بسته است
خانه ها در شهر ما تاریک از روزن شود
چون نسوزم کز فسونسازی بخت چربدست
خاک اگر بر سر کنم بر آتشم روغن شود
قدرتم را جمله صرف خصمی خود می کنم
دست بر سر می زنم آندم که دست از من شود
چون شکاف شانه منزل می کنم در نیمه راه
کو چنان قوت که خاک از جیب تا دامن شود
در شکم نافش بنام من برد دست قضا
چون بطفلی فتنه ایام آبستن شود
ساز و برگت حاجت افزاید ببین فانوس را
چون بیابد شمع را محتاج پیراهن شود
ناگوارست ارچه زاهد باده کش گردد کلیم
برنمی آید زخشکی گرچه تر دامن شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
بحال بد دل از چشم تر افتاد
سیه گردد چو در آب اخگر افتاد
تو گر با این لب شیرین بخندی
بشیر صبح خواهد شکر افتاد
چه خواری کز وفاداری ندیدم
کنم صد شکر کز عالم بر افتاد
هنر کم ورز گیتی باغبانیست
که خواهان نهال بی بر افتاد
ز کوکب جز سیه روزی ندیدم
خوشا بختی که او بی اختر افتاد
گزیدم بند بند نیشکر را
سرانگشت ندامت خوشتر افتاد
حدیث عقل و عشق از من چه پرسی
چراغی بود با صر صر در افتاد
چه چسبانست با دل صحبت عشق
بدست طفل، مرغ بی پر افتاد
کلیم آخر ز بیداد که نالیم
بکشت ما گذار لشکر افتاد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
نیست مو کز فرق ما برگشته بختان سر کشید
بر سر شوریدگان سودای او لشکر کشید
ایدل از گرمی خورشید قیامت باک نیست
آه سردی میتوان در عرصه محشر کشید
منکه یکدستم بجیب و دست دیگر بر سرست
چون توانم شاهد مقصود را در بر کشید
تا نگردد خیره هنگام تماشای رخت
دود آهم سرمه ای در چشم ماه و خور کشید
خوش سخن مستانه می گوید کلیم امشب مگر
از شراب مدحت روح الامین ساغر کشید
ای خداوندی که از نیروی اقبال بلند
چرخ را از کهکشان قدر تو خط بر سر کشید
چرخ را سرهنگ جاهت شب به نمرودی گرفت
تا سحر از مطبخ جود تو خاکستر کشید
بهر تحریر ثنایت دهر در هر سرزمین
صفحه های خاک را از جاده در مسطر کشید
فاخته کوکو نگوید زانکه از امداد تو
داشت هر کس آرزوئی تنگ اندر بر کشید
بر زمین زد شمع در پیشت کلاه از جور باد
دود آهی بس ز جان دردپرور بر کشید
سوخت باد از آتش قهر تو نامش شد سموم
انتقام شمع را عدل تو از صرصر کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
دلم بملک قناعت نشان نمی داند
فغان که این سگ نفس استخوان نمی داند
شتاب عمر دلم را بشکوه آورده
جرس بجز گله کاروان نمی داند
یکیست انجمن و خلوتم ز شور جنون
که گردباد کنار و میان نمی داند
بسان شعله زبانم بعجز راه نبرد
لبم چو جام لبالب فغان نمی داند
چه برگ شادی ازین روزگار می خواهی
که رسم خنده گل زعفران نمی داند
سریکه قطع تعلق نکرد از تن خویش
طریق سجده آن آستان نمی داند
هوای زلف تو دارد دلم چو آن مفلس
که غیر هند بعالم مکان نمی داند
حریف باخته بیصرفه باز می باشد
ز هر که دل ببری قدر جان نمی داند
خدنگ ناله ما همچو شعله شمعست
مسافرست و ز مقصد نشان نمی داند
بعرض حال دل آن چشم مست وانرسد
زترک نیست عجب گر زبان نمی داند
درین زمانه زهم حسن و عشق بیخبرند
چمن گر آب خورد باغبان نمی داند
کلیم ناله من سر براه نه فلکست
ولی ز دل ره کام و زبان نمی داند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
بیش ازین دوران ستم پرور نبود
آسمان زینگونه بداختر نبود
عمر چون ایام بیماری مرگ
هیچ امروزش ز دی بدتر نبود
آنقدر پیکان که در یک زخم داشت
در دکان هیچ پیکان گر نبود
هر کجا رفتم بدنبال مراد
غیر سرگردانیم رهبر نبود
سیر بستان تمنا کرده ام
یک نهال آرزو را بر نبود
از تف دل مردمک را سوختیم
دسترس بر سرمه دیگر نبود
خواب در چشمم نمی آید چو شمع
بسترم آنشب که خاکستر نبود
در دم آخر چنین می گفت شمع
کافسر زر غیر دردسر نبود
کار رونق دشمنی دارم کلیم
گر می آوردم بکف ساغر نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
چو قرعه در تن زارم یک استخوان نبود
که پشت و رو زخدنگ جفا نشان نبود
چو چشم فتنه گر خویش نگذرد نفسی
که آن جفا جو در خانه کمان نبود
زفیض دیده پاکم ز آب محرم تر
بگلشنی که درو راه باغبان نبود
نشان گرمروان ره طلب اینست
که گرد نیز بدنبال کاروان نبود
زبخت پست، من آن بلبلم که پروازش
اگر بلند شود تا بآشیان نبود
بهیچ جا سخن از بیوفائیش نگذشت
که خون ز دیده داغ وفا، روان نبود
اگر زخلق نهفتیم راز عشق چه سود
گر آتشست نهان سوختن نهان نبود
سرا تهی چو ز سامان شود ز امن پرست
برای خانه به از فقر پاسبان نبود
بصرفه باده خریدن زیان خویشتن است
که می بکس ندهد نشئه گر گران نبود
کلیم سبحه آنزلف اگر بدست آید
بغیر شکر فلک ورد بر زبان نبود