عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۴
حیرت شبنم درین گلزار عین حکمت است
رتبه بینایی هر کس به قدر حیرت است
خودنمایی غافلان را در بلا می افکند
پای خواب آلود تا ساکن بود بی آفت است
موج در یکتایی دریا نیندازد خلل
چهره وحدت نهان در زیر زلف کثرت است
زود باشد کز ندامت سر به جای پا نهد
هر که در بزم جهان چون شمع، عاشق صحبت است
کف نگیرد دامن غواص گوهر جوی را
از تماشا مطلب عارف شکار عبرت است
یادبود ما فراموشی است از احوال ما
پیش عزلت دوستان تقصیر خدمت خدمت است
نیست صائب عاشقان را از غم دنیا ملال
ماهیان را موجه دریا کمند وحدت است
رتبه بینایی هر کس به قدر حیرت است
خودنمایی غافلان را در بلا می افکند
پای خواب آلود تا ساکن بود بی آفت است
موج در یکتایی دریا نیندازد خلل
چهره وحدت نهان در زیر زلف کثرت است
زود باشد کز ندامت سر به جای پا نهد
هر که در بزم جهان چون شمع، عاشق صحبت است
کف نگیرد دامن غواص گوهر جوی را
از تماشا مطلب عارف شکار عبرت است
یادبود ما فراموشی است از احوال ما
پیش عزلت دوستان تقصیر خدمت خدمت است
نیست صائب عاشقان را از غم دنیا ملال
ماهیان را موجه دریا کمند وحدت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۵
هر که را دیدیم در عالم گرفتار خودست
کار حق بر طاق نسیان مانده، در کار خودست
خضر آسوده است از تعمیر دیوار یتیم
هر کسی را روی در تعمیر دیوار خودست
کیست از دوش کسی باری تواند برگرفت؟
گر همه عیسی است در فکر خر و بار خودست
پرتو حسن ازل افتاده بر دیوار و در
دیو چون یوسف در اینجا محو دیدار خودست
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست
چون تواند خار حسرت از دل بلبل کشید؟
غنچه بی دست و پا درمانده خار خودست
خرجها دخل است چون باشد به جای خویشتن
هر که می آید به کار خلق، در کار خودست
چشم صائب چون صدف برابر گوهر بار نیست
زیر بار منت طبع گهربار خودست
کار حق بر طاق نسیان مانده، در کار خودست
خضر آسوده است از تعمیر دیوار یتیم
هر کسی را روی در تعمیر دیوار خودست
کیست از دوش کسی باری تواند برگرفت؟
گر همه عیسی است در فکر خر و بار خودست
پرتو حسن ازل افتاده بر دیوار و در
دیو چون یوسف در اینجا محو دیدار خودست
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست
چون تواند خار حسرت از دل بلبل کشید؟
غنچه بی دست و پا درمانده خار خودست
خرجها دخل است چون باشد به جای خویشتن
هر که می آید به کار خلق، در کار خودست
چشم صائب چون صدف برابر گوهر بار نیست
زیر بار منت طبع گهربار خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۶
دوربین خونین جگر از نظم احوال خودست
روز و شب طاوس لرزان بر پر و بال خودست
شیشه ای کز طاق افتد بشکند، چون آسمان
از هزاران طاق دل افتاد و بر حال خودست؟
خاکساری شد حصار از دیده بدبین مرا
گوهر از گرد یتیمی پرده حال خودست
عقده حرص از مرور زندگی گردد زیاد
شاخ آهو پر گره از کثرت سال خودست
نیش باشد قسمت زنبور از دریای شهد
ممسک از قهر خدا بی بهره از مال خودست
می کند در راه خود دام گرفتاری به خاک
دیده هر کس که چون طاوس دنبال خودست
کاملان از عیب خود بیش از هنر یابند فیض
بهره طاوس از پا، بیش از بال خودست
از کنار آب حیوان باز گردد خشک لب
چون سکندر هر که مستظهر به اقبال خودست
نیست خصمی آدمی را غیر خود چون عنکبوت
دام راه هر کسی از تار آمال خودست
دولت پابوس بس باشد حنا را خونبها
بی سبب صائب به فکر خون پامال خودست
روز و شب طاوس لرزان بر پر و بال خودست
شیشه ای کز طاق افتد بشکند، چون آسمان
از هزاران طاق دل افتاد و بر حال خودست؟
خاکساری شد حصار از دیده بدبین مرا
گوهر از گرد یتیمی پرده حال خودست
عقده حرص از مرور زندگی گردد زیاد
شاخ آهو پر گره از کثرت سال خودست
نیش باشد قسمت زنبور از دریای شهد
ممسک از قهر خدا بی بهره از مال خودست
می کند در راه خود دام گرفتاری به خاک
دیده هر کس که چون طاوس دنبال خودست
کاملان از عیب خود بیش از هنر یابند فیض
بهره طاوس از پا، بیش از بال خودست
از کنار آب حیوان باز گردد خشک لب
چون سکندر هر که مستظهر به اقبال خودست
نیست خصمی آدمی را غیر خود چون عنکبوت
دام راه هر کسی از تار آمال خودست
دولت پابوس بس باشد حنا را خونبها
بی سبب صائب به فکر خون پامال خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوی خودست
گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست
دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است
هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست
عاشق از بار لباس عاریت آسوده است
بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست
بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت
غنچه این بوستان دلداده بوی خودست
در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست
دیو این خاک سیه دل واله روی خودست
در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز
هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست
تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست
بی زبانی می گشاید بندهای سخت را
در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست
تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است
شبنم این بوستان محو گل روی خودست
خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست
نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست
دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است
هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست
عاشق از بار لباس عاریت آسوده است
بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست
بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت
غنچه این بوستان دلداده بوی خودست
در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست
دیو این خاک سیه دل واله روی خودست
در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز
هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست
تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست
بی زبانی می گشاید بندهای سخت را
در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست
تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است
شبنم این بوستان محو گل روی خودست
خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست
نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۸
حفظ دولت در پریشان کردن سیم و زرست
مد احسان رشته شیرازه این دفترست
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
پیش عارف برگریز از نوبهاران خوشترست
در سراب تشنگی، جوش طراوت می زنم
ساغر بتخانه ام لبریز آب کوثرست
کار ما را می کند گردون به نام خویشتن
سوختن از عود بی پروا و لاف از مجمرست
نیست پروای اجل فرهاد شیرین کار را
مور شهد افتاده را مرگ از شکر شیرین ترست
بعد عمری کز لباس زنگ بیرون آمدم
طشت آتش بر سرم از منت خاکسترست
از خیابان بهشتم خار در دل می خلد
کوچه باغ زلف را آب و هوای دیگرست
سهل باشد بردن داغ کلف از روی ماه
هر که زنگ از سینه ما می برد روشنگرست
از عملداران به قدر ظلم می ماند اثر
عاملی کز وی نمی ماند اثر عادلترست
غم نفهمیده است هر کس ساده لوح افتاده است
هر که این آیینه دارد در بغل اسکندرست
غنچه دل را به بوی یار در بر می کشیم
این گره در رشته ما جانشین گوهرست
از رباعی بیت آخر می زند ناخن به دل
خط پشت لب به چشم ما ز ابرو خوشترست
گر چه طوبی از جهان منشور رعنایی گرفت
رتبه افکار صائب را مقام دیگرست
مد احسان رشته شیرازه این دفترست
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
پیش عارف برگریز از نوبهاران خوشترست
در سراب تشنگی، جوش طراوت می زنم
ساغر بتخانه ام لبریز آب کوثرست
کار ما را می کند گردون به نام خویشتن
سوختن از عود بی پروا و لاف از مجمرست
نیست پروای اجل فرهاد شیرین کار را
مور شهد افتاده را مرگ از شکر شیرین ترست
بعد عمری کز لباس زنگ بیرون آمدم
طشت آتش بر سرم از منت خاکسترست
از خیابان بهشتم خار در دل می خلد
کوچه باغ زلف را آب و هوای دیگرست
سهل باشد بردن داغ کلف از روی ماه
هر که زنگ از سینه ما می برد روشنگرست
از عملداران به قدر ظلم می ماند اثر
عاملی کز وی نمی ماند اثر عادلترست
غم نفهمیده است هر کس ساده لوح افتاده است
هر که این آیینه دارد در بغل اسکندرست
غنچه دل را به بوی یار در بر می کشیم
این گره در رشته ما جانشین گوهرست
از رباعی بیت آخر می زند ناخن به دل
خط پشت لب به چشم ما ز ابرو خوشترست
گر چه طوبی از جهان منشور رعنایی گرفت
رتبه افکار صائب را مقام دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
نعمت الوان دنیا مایه دردسرست
خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست
شکرستان با وجود حرص باشد شوره زار
با قناعت چشم تنگ مور، تنگ شکرست
صحبت نیکان حجاب زنگ غفلت می شود
ایمن است از سبز گشتن آب تا در گوهرست
بر دل روشن نباشد از سیه بختی غبار
آب حیوان اخگر دل زنده را خاکسترست
چشم ما را شد رگ خواب گران، موی سفید
بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست
آنچه در مینا مرا باقی است از صهبای عمر
خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
علم رسمی می کند دلهای روشن را سیاه
دیده آیینه را خواب پریشان جوهرست
شد ید بیضا ز دامنگیری شب، دست صبح
دست کوتاه تو از غفلت همان زیر سرست
نیست شاه آن کس که دارد گنج گوهر بی شمار
هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
از می لعلی شود کان بدخشان سینه اش
چون سبو دست طلب آن را که در زیر سرست
روی در خلق است و بر زر پشت، صائب سکه را
آنچنان پشتی به چندین وجه از رو بهترست
خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست
شکرستان با وجود حرص باشد شوره زار
با قناعت چشم تنگ مور، تنگ شکرست
صحبت نیکان حجاب زنگ غفلت می شود
ایمن است از سبز گشتن آب تا در گوهرست
بر دل روشن نباشد از سیه بختی غبار
آب حیوان اخگر دل زنده را خاکسترست
چشم ما را شد رگ خواب گران، موی سفید
بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست
آنچه در مینا مرا باقی است از صهبای عمر
خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
علم رسمی می کند دلهای روشن را سیاه
دیده آیینه را خواب پریشان جوهرست
شد ید بیضا ز دامنگیری شب، دست صبح
دست کوتاه تو از غفلت همان زیر سرست
نیست شاه آن کس که دارد گنج گوهر بی شمار
هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
از می لعلی شود کان بدخشان سینه اش
چون سبو دست طلب آن را که در زیر سرست
روی در خلق است و بر زر پشت، صائب سکه را
آنچنان پشتی به چندین وجه از رو بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۰
عاشق پروانه مشرب را چه پروای سرست؟
رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست
خلق خوش غم های عالم را پریشان می کند
چین ابروی غضب شیرازه دردسرست
خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه
از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست
روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی
ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست
از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم
ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست
می کند جولان به بال عشق، شوخی های حسن
شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست
می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب
بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست
از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب
ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست
درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند
التفات عام، بسیار از تغافل بدترست
هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست
پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است
گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست
روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش
پسته چون از پوست می آید برون در شکرست
مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی
تا به دامان قیامت دختر رز دخترست
صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است
ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست
بال پرواز مرا بسته است موج آرزو
شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست
حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست
طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست
در دهانش خنده شادی سراسر می رود
هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست
این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد
قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست
گر چه یکدست است افکار جهان پیمای او
این غزل از جمله اشعار صائب بهترست
رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست
خلق خوش غم های عالم را پریشان می کند
چین ابروی غضب شیرازه دردسرست
خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه
از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست
روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی
ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست
از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم
ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست
می کند جولان به بال عشق، شوخی های حسن
شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست
می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب
بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست
از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب
ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست
درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند
التفات عام، بسیار از تغافل بدترست
هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست
پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است
گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست
روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش
پسته چون از پوست می آید برون در شکرست
مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی
تا به دامان قیامت دختر رز دخترست
صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است
ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست
بال پرواز مرا بسته است موج آرزو
شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست
حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست
طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست
در دهانش خنده شادی سراسر می رود
هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست
این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد
قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست
گر چه یکدست است افکار جهان پیمای او
این غزل از جمله اشعار صائب بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۱
در شب مهتاب می را آب و تاب دیگرست
باده و مهتاب با هم همچو شیر و شکرست
چون به شیرینی نگردد باده های تلخ صرف؟
کز فروغ ماه، شکر در دهان ساغرست
مطرب و می چون به دست افتاد، شاهد گو مباش
کز فروغ مه، زمین و آسمان سیمین برست
گر چه زور باده می آرد به جولان شیشه را
پرتو مهتاب این طاوس را بال و پرست
باده روشن گهر را نسبتی با ماه نیست
نیست مهتاب با می همچو کف با گوهرست
آسیای جام را آب از می روشن بود
موجه صهبا پریزاد قدح را شهپرست
از می لعلی، چراغ جام روشن می شود
چربی پهلوی ماه از آفتاب انورست
از طراوت می چکد هر چند آب از ماهتاب
از بیاض گردن مینا ز شادابی، ترست
از طلوع ماه، عالم گر چه روشن می شود
آفتاب نشأه می را طلوع دیگرست
فارغند از مهر تابان، تیره روزان خمار
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون کف دریای رحمت، پرتو مهتاب را
شاهدان سیمبر، پوشیده زیر چادرست
در بلورین جام، می جولان دیگر می کند
در شب مهتاب، می را آب و تاب دیگرست
نور مهتاب پریشان در بساط باغ ها
آهوی مشکین شب را نافه های اذفرست
می گشاید عقده سر در گم افلاک را
میکشان را چون سبو دستی که در زیر سرست
یوسف سیمین بدن در نیل عریان گشته است؟
یا مه تابان نمایان بر سپهر اخضرست
این که صائب در کهنسالی جوانی می کند
از نسیم التفات شاه والا گوهرست
باده و مهتاب با هم همچو شیر و شکرست
چون به شیرینی نگردد باده های تلخ صرف؟
کز فروغ ماه، شکر در دهان ساغرست
مطرب و می چون به دست افتاد، شاهد گو مباش
کز فروغ مه، زمین و آسمان سیمین برست
گر چه زور باده می آرد به جولان شیشه را
پرتو مهتاب این طاوس را بال و پرست
باده روشن گهر را نسبتی با ماه نیست
نیست مهتاب با می همچو کف با گوهرست
آسیای جام را آب از می روشن بود
موجه صهبا پریزاد قدح را شهپرست
از می لعلی، چراغ جام روشن می شود
چربی پهلوی ماه از آفتاب انورست
از طراوت می چکد هر چند آب از ماهتاب
از بیاض گردن مینا ز شادابی، ترست
از طلوع ماه، عالم گر چه روشن می شود
آفتاب نشأه می را طلوع دیگرست
فارغند از مهر تابان، تیره روزان خمار
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون کف دریای رحمت، پرتو مهتاب را
شاهدان سیمبر، پوشیده زیر چادرست
در بلورین جام، می جولان دیگر می کند
در شب مهتاب، می را آب و تاب دیگرست
نور مهتاب پریشان در بساط باغ ها
آهوی مشکین شب را نافه های اذفرست
می گشاید عقده سر در گم افلاک را
میکشان را چون سبو دستی که در زیر سرست
یوسف سیمین بدن در نیل عریان گشته است؟
یا مه تابان نمایان بر سپهر اخضرست
این که صائب در کهنسالی جوانی می کند
از نسیم التفات شاه والا گوهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
دل چنین زار و نزار از اختر بد گوهرست
شعله لاغر این چنین از چشم تنگ مجمرست
نیست غافل گلشن از احوال بیرون ماندگان
رخنه دیوار بهر مرغ بی بال و پرست
من که دارم تکیه بر شمشیر چون سازم، که چرخ
غوطه در خون می دهد آن را که از گل بسترست
بس که رم خورده است از معموره عالم دلم
دیده روزن به چشم من دهان اژدرست
می خورم چون موج حسرت غوطه در بحر سراب
آب حیوان از تغافل های خشک من ترست
ما که از دل خارخار جاه بیرون کرده ایم
بوته خاری به فرق ما به از صد افسرست
سبزه زنگار چار انگشت بر آیینه ام
بهتر از کوه گران منت روشنگرست
کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار
بی نیاز آیینه ام از صیقل و خاکسترست
آفتاب هر کسی از مشرقی آید برون
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون نگردد هر سر مو مشرق آهی مرا؟
شعله جواله خونین دل مرا در مجمرست
چون لباس ارغوان رنگش نباشد داغ داغ؟
لاله را در پیرهن از رشک رویت اخگرست
می چکد شهد حلاوت صائب از گفتار تو
طوطی کلک ترا منقار گویا شکرست
شعله لاغر این چنین از چشم تنگ مجمرست
نیست غافل گلشن از احوال بیرون ماندگان
رخنه دیوار بهر مرغ بی بال و پرست
من که دارم تکیه بر شمشیر چون سازم، که چرخ
غوطه در خون می دهد آن را که از گل بسترست
بس که رم خورده است از معموره عالم دلم
دیده روزن به چشم من دهان اژدرست
می خورم چون موج حسرت غوطه در بحر سراب
آب حیوان از تغافل های خشک من ترست
ما که از دل خارخار جاه بیرون کرده ایم
بوته خاری به فرق ما به از صد افسرست
سبزه زنگار چار انگشت بر آیینه ام
بهتر از کوه گران منت روشنگرست
کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار
بی نیاز آیینه ام از صیقل و خاکسترست
آفتاب هر کسی از مشرقی آید برون
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون نگردد هر سر مو مشرق آهی مرا؟
شعله جواله خونین دل مرا در مجمرست
چون لباس ارغوان رنگش نباشد داغ داغ؟
لاله را در پیرهن از رشک رویت اخگرست
می چکد شهد حلاوت صائب از گفتار تو
طوطی کلک ترا منقار گویا شکرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
عشرت روی زمین در چرب نرمی مضمرست
رشته هموار را بالین و بستر گوهرست
می روند از جا سبک مغزان ز دنیای خسیس
برگ کاهی کهربای حرص را بال و پرست
تا نسوزد آرزو در دل نگردد سینه صاف
سرمه بینایی آیینه از خاکسترست
زینت ظاهر کند محضر به خون خود درست
حلقه فتراک طاوس خودآرا از پرست
مهر بر لب زن که چون منصور با این باطلان
هر که گوید حرف حق بی پرده، دارش منبرست
می خلد در دیده ها دستی که از ریزش تهی است
خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می کند نشو و نما هر چند تیغش بر سرست
بر چراغ ما که می میرد برای خامشی
سایه دست حمایت آستین صرصرست
بی خموشی در حریم قرب نتوان بار یافت
حلقه را از هرزه نالی جای بیرون درست
دیده بیدار، صائب می برد فیض از جهان
هر چه مینا جمع می سازد برای ساغرست
رشته هموار را بالین و بستر گوهرست
می روند از جا سبک مغزان ز دنیای خسیس
برگ کاهی کهربای حرص را بال و پرست
تا نسوزد آرزو در دل نگردد سینه صاف
سرمه بینایی آیینه از خاکسترست
زینت ظاهر کند محضر به خون خود درست
حلقه فتراک طاوس خودآرا از پرست
مهر بر لب زن که چون منصور با این باطلان
هر که گوید حرف حق بی پرده، دارش منبرست
می خلد در دیده ها دستی که از ریزش تهی است
خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می کند نشو و نما هر چند تیغش بر سرست
بر چراغ ما که می میرد برای خامشی
سایه دست حمایت آستین صرصرست
بی خموشی در حریم قرب نتوان بار یافت
حلقه را از هرزه نالی جای بیرون درست
دیده بیدار، صائب می برد فیض از جهان
هر چه مینا جمع می سازد برای ساغرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۵
جای غم خالی بود تا ساغر از صهبا پرست
دور دور می پرستان است تا مینا پرست
بر مراد ماست گردون تا قدح در گردش است
پشت ما بر کوه باشد تا خم از صهبا پرست
از شراب عشق رنگی نیست موجودات را
عالمی قالب تهی کردند و این مینا پرست
مور صحرای قناعت شو که برگ زندگی
گر پر کاهی است، در دامان این صحرا پرست
نشأه می حلقه بیرون در گردیده است
بس که از خواب و خمار آن نرگس شهلا پرست
بخت سبز از قلزم گردون سیمابی مجوی
گریه ای سر کن که آن عنبر درین دریا پرست
دام عقل است آن که چشمش می پرد بهر شکار
چشم دام عشق از سیمرغ و از عنقا پرست
یک سر بی کبر در نمرود زار خاک نیست
کاسه هر کس که می بینم ازین سکبا پرست
گر زند صد دور، آبش بر قرار خود بود
کاسه هر کس که چون گرداب از دریا پرست
ما سیه بختان سزاوار تبسم نیستیم
یک نظر گر می کند صائب به حال ما، پرست
دور دور می پرستان است تا مینا پرست
بر مراد ماست گردون تا قدح در گردش است
پشت ما بر کوه باشد تا خم از صهبا پرست
از شراب عشق رنگی نیست موجودات را
عالمی قالب تهی کردند و این مینا پرست
مور صحرای قناعت شو که برگ زندگی
گر پر کاهی است، در دامان این صحرا پرست
نشأه می حلقه بیرون در گردیده است
بس که از خواب و خمار آن نرگس شهلا پرست
بخت سبز از قلزم گردون سیمابی مجوی
گریه ای سر کن که آن عنبر درین دریا پرست
دام عقل است آن که چشمش می پرد بهر شکار
چشم دام عشق از سیمرغ و از عنقا پرست
یک سر بی کبر در نمرود زار خاک نیست
کاسه هر کس که می بینم ازین سکبا پرست
گر زند صد دور، آبش بر قرار خود بود
کاسه هر کس که چون گرداب از دریا پرست
ما سیه بختان سزاوار تبسم نیستیم
یک نظر گر می کند صائب به حال ما، پرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۶
گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست
تا خط بغداد، این جام از سبوی من پرست
نه همین اهل زمین را پایکوبان کرده است
خانقاه چرخ هم از هایهوی من پرست
از سر پر شور دارم آسمان را بی قرار
این قدح در دور باشد تا کدوی من پرست
گرد پاپوشی رسانیده است هر جا کلک من
نافه خاک از نسیم مشکبوی من پرست
جام گردون ته ندارد، ورنه از احسان عشق
نغمه خونین چو مینا در گلوی من پرست
چون به دریا متصل شد جو، نمی گردد تهی
جای حیرت نیست گر پیوسته جوی من پرست
تنگ افتاده است دامان صدف افلاک را
ورنه گوهر در سحاب تازه روی من پرست
آشنایی نیست غیر از معنی بیگانه ام
شکوه خلق از دل بیگانه خوی من پرست
داغ ها دارد بهار از جلوه طاوسیم
بس که از افکار رنگین مو به موی من پرست
خارخار مدعایی نیست در خاطر او
چرخ را دل از دل بی آرزوی من پرست
صائب از آزادگی با درد بی درمان خوشم
ور نه دامان جهان از چاره جوی من پرست
تا خط بغداد، این جام از سبوی من پرست
نه همین اهل زمین را پایکوبان کرده است
خانقاه چرخ هم از هایهوی من پرست
از سر پر شور دارم آسمان را بی قرار
این قدح در دور باشد تا کدوی من پرست
گرد پاپوشی رسانیده است هر جا کلک من
نافه خاک از نسیم مشکبوی من پرست
جام گردون ته ندارد، ورنه از احسان عشق
نغمه خونین چو مینا در گلوی من پرست
چون به دریا متصل شد جو، نمی گردد تهی
جای حیرت نیست گر پیوسته جوی من پرست
تنگ افتاده است دامان صدف افلاک را
ورنه گوهر در سحاب تازه روی من پرست
آشنایی نیست غیر از معنی بیگانه ام
شکوه خلق از دل بیگانه خوی من پرست
داغ ها دارد بهار از جلوه طاوسیم
بس که از افکار رنگین مو به موی من پرست
خارخار مدعایی نیست در خاطر او
چرخ را دل از دل بی آرزوی من پرست
صائب از آزادگی با درد بی درمان خوشم
ور نه دامان جهان از چاره جوی من پرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۷
عیب نادان در زمان خامشی گویاترست
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
گردش پرگار موقوف سکون مرکزست
هر که در دامن کشد پا آسمان پیماترست
شهرست مجنون ز عشق کوهکن پامال شد
سیل در کهسارها از دشت پرغوغاترست
دست دولت گر چه در ظاهر بلند افتاده است
در گشاد کارها دست دعا بالاترست
رفت هر کس را به پا خاری کند سوزن علاج
می خورد خون بیشتر هر کس که او بیناترست
دیده ما بی نیازان نیست بر احسان چرخ
یک سر و گردن ز مینا این قدح رعناترست
نیست مریم را به گفتار مسیحا احتیاج
روی شرم آلود او بی گفتگو گویاترست
چشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشت
هر که پوشد دیده از وضع جهان بیناترست
دعوی دانش بود صائب به نادانی دلیل
هر که نادان می شمارد خویش را داناترست
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
گردش پرگار موقوف سکون مرکزست
هر که در دامن کشد پا آسمان پیماترست
شهرست مجنون ز عشق کوهکن پامال شد
سیل در کهسارها از دشت پرغوغاترست
دست دولت گر چه در ظاهر بلند افتاده است
در گشاد کارها دست دعا بالاترست
رفت هر کس را به پا خاری کند سوزن علاج
می خورد خون بیشتر هر کس که او بیناترست
دیده ما بی نیازان نیست بر احسان چرخ
یک سر و گردن ز مینا این قدح رعناترست
نیست مریم را به گفتار مسیحا احتیاج
روی شرم آلود او بی گفتگو گویاترست
چشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشت
هر که پوشد دیده از وضع جهان بیناترست
دعوی دانش بود صائب به نادانی دلیل
هر که نادان می شمارد خویش را داناترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۰
از نسیم آن زلف مشک افشان سبک جولانترست
از صدف آن غنچه سیراب خوش دندانترست
گر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است
پیش ما نازک خیالان آن کمر پیچانترست
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را
جامه گلرنگ بر اندام او چسبانترست
لطف معنی را لباس لفظ رسوا می کند
در ته پیراهن آن سیمین بدن عریانترست
پرده داری می کند شرم از عرق آن چهره را
ورنه صد پیراهن از گل روی او خندانترست
گر چه از آیینه آتش زیر پا دارد گهر
بر جبین او عرق بسیار خوش جولانترست
نیست زیر حلقه های زلف غیر از خال یار
مرکز شوخی که از پرگار سرگردانترست
مرد میدان نیست طوطی، ورنه از صد رهگذر
صفحه آن روی از آیینه خوش میدانترست
قوت گیرایی شهباز در سرپنجه است
زود می چسبد به دل چشمی که خوش مژگانترست
پرده شرم و نقاب عصمتی در کار نیست
چشم ما صد پرده از قربانیان حیرانترست
چون ز آتش می شود پشت کمان سخت نرم
در سر مستی چرا آن شوخ نافرمانترست؟
ناله صاحبدلان را بیشتر باشد اثر
رخنه در خارا کند تیری که خوش پیکانترست
در طلب ما بی زبانان امت پروانه ایم
سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست
از تهیدستی شود امید صاحب دستگاه
حرص نان بیش است پیری را که بی دندانترست
تا زبان حال را فهمیده ایم از فیض عشق
غنچه از منقار بلبل پیش ما نالانترست
از سر منصور شور عشق کی بیرون رود؟
از سر دار فنا بسیار بی سامانترست
ما رگ ابر بهاران را مکرر دیده ایم
خامه صائب به صد معنی گهر افشانترست
از صدف آن غنچه سیراب خوش دندانترست
گر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است
پیش ما نازک خیالان آن کمر پیچانترست
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را
جامه گلرنگ بر اندام او چسبانترست
لطف معنی را لباس لفظ رسوا می کند
در ته پیراهن آن سیمین بدن عریانترست
پرده داری می کند شرم از عرق آن چهره را
ورنه صد پیراهن از گل روی او خندانترست
گر چه از آیینه آتش زیر پا دارد گهر
بر جبین او عرق بسیار خوش جولانترست
نیست زیر حلقه های زلف غیر از خال یار
مرکز شوخی که از پرگار سرگردانترست
مرد میدان نیست طوطی، ورنه از صد رهگذر
صفحه آن روی از آیینه خوش میدانترست
قوت گیرایی شهباز در سرپنجه است
زود می چسبد به دل چشمی که خوش مژگانترست
پرده شرم و نقاب عصمتی در کار نیست
چشم ما صد پرده از قربانیان حیرانترست
چون ز آتش می شود پشت کمان سخت نرم
در سر مستی چرا آن شوخ نافرمانترست؟
ناله صاحبدلان را بیشتر باشد اثر
رخنه در خارا کند تیری که خوش پیکانترست
در طلب ما بی زبانان امت پروانه ایم
سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست
از تهیدستی شود امید صاحب دستگاه
حرص نان بیش است پیری را که بی دندانترست
تا زبان حال را فهمیده ایم از فیض عشق
غنچه از منقار بلبل پیش ما نالانترست
از سر منصور شور عشق کی بیرون رود؟
از سر دار فنا بسیار بی سامانترست
ما رگ ابر بهاران را مکرر دیده ایم
خامه صائب به صد معنی گهر افشانترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۱
پیش ما دشنام جانان از شکر شیرین ترست
روی تلخ بحر از آب گهر شیرین ترست
رتبه قبض است بیش از بسط پیش عارفان
عقده پیوند بر نخل از ثمر شیرین ترست
نیست زنبور عسل را شکوه ای از جان خویش
خانه چندانی که باشد مختصر شیرین ترست
پیش هر موری که نی در ناخنش منت شکست
خاک صحرای قناعت از شکر شیرین ترست
نبض تسلیم و رضا را گر به دست آرد کسی
تیر دلدوز قضا از نیشکر شیرین ترست
پش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب
تلخی بیداری از خواب سحر شیرین ترست
سرد مهری زندگی را بی حلاوت می کند
میوه های گرمسیری بیشتر شیرین ترست
ما ز نعمت با زبان شکر قانع گشته ایم
برگ این نخل برومند از ثمر شیرین ترست
تنگ شکر ساخت صائب گوش ها را از سخن
کلک شکر بار ما از نیشکر شیرین ترست
روی تلخ بحر از آب گهر شیرین ترست
رتبه قبض است بیش از بسط پیش عارفان
عقده پیوند بر نخل از ثمر شیرین ترست
نیست زنبور عسل را شکوه ای از جان خویش
خانه چندانی که باشد مختصر شیرین ترست
پیش هر موری که نی در ناخنش منت شکست
خاک صحرای قناعت از شکر شیرین ترست
نبض تسلیم و رضا را گر به دست آرد کسی
تیر دلدوز قضا از نیشکر شیرین ترست
پش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب
تلخی بیداری از خواب سحر شیرین ترست
سرد مهری زندگی را بی حلاوت می کند
میوه های گرمسیری بیشتر شیرین ترست
ما ز نعمت با زبان شکر قانع گشته ایم
برگ این نخل برومند از ثمر شیرین ترست
تنگ شکر ساخت صائب گوش ها را از سخن
کلک شکر بار ما از نیشکر شیرین ترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
حلقه اطفال بهر اهل سودا بهترست
تنگنای شهر از دامان صحرا بهترست
گوشه گیران ایمن از آفات شهرت نیستند
در میان خلق بودن پیش دانا بهترست
آب و رنگ صورت ظاهر دو روزی بیش نیست
حسن اخلاق جمیل از روی زیبا بهترست
طوطی از حرف مکرر می کند دل را سیاه
پرده زنگار بر آیینه ما بهترست
فعل نیکو زشت می گردد ز نافهمیدگی
بخل در جای خود از احسان بیجا بهترست
پیش ما کز هر نگاهی پی به مضمون می بریم
از لب گویای خوبان، چشم گویا بهترست
کوزه لب بسته از خم پر شراب آید برون
خامشی پیش کریمان از تقاضا بهترست
نیست جفت ناموافق را علاجی جز طلاق
با تو گر دنیا نسازد، ترک دنیا بهترست
از بصیرت نیست پوشیدن ز دنیا چشم خود
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا بهترست
قمری از پاس غلط دل برنمی دارد ز سرو
ورنه از سرو سهی آن قد رعنا بهترست
با دو رویان، یک جهت یکرنگ نتواند شدن
پیش عارف خار از گلهای رعنا بهترست
پیش چشم ما که منظورست حسن عاقبت
خط مشکین صائب از زلف چلیپا بهترست
تنگنای شهر از دامان صحرا بهترست
گوشه گیران ایمن از آفات شهرت نیستند
در میان خلق بودن پیش دانا بهترست
آب و رنگ صورت ظاهر دو روزی بیش نیست
حسن اخلاق جمیل از روی زیبا بهترست
طوطی از حرف مکرر می کند دل را سیاه
پرده زنگار بر آیینه ما بهترست
فعل نیکو زشت می گردد ز نافهمیدگی
بخل در جای خود از احسان بیجا بهترست
پیش ما کز هر نگاهی پی به مضمون می بریم
از لب گویای خوبان، چشم گویا بهترست
کوزه لب بسته از خم پر شراب آید برون
خامشی پیش کریمان از تقاضا بهترست
نیست جفت ناموافق را علاجی جز طلاق
با تو گر دنیا نسازد، ترک دنیا بهترست
از بصیرت نیست پوشیدن ز دنیا چشم خود
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا بهترست
قمری از پاس غلط دل برنمی دارد ز سرو
ورنه از سرو سهی آن قد رعنا بهترست
با دو رویان، یک جهت یکرنگ نتواند شدن
پیش عارف خار از گلهای رعنا بهترست
پیش چشم ما که منظورست حسن عاقبت
خط مشکین صائب از زلف چلیپا بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۳
گوش بی دردان گران از خواب باشد بهتر است
این صدف پر گوهر سیماب باشد بهترست
رتبه خوبی دو بالا می شود از چشم پاک
سرو موزون در کنار آب باشد بهترست
آب چشم از دامن پاکان به جایی می رسد
شمع اگر در گوشه محراب باشد بهترست
سرو بی حاصل اگر از جا نخیزد گو مخیز
پای چوبین در حنای خواب باشد بهترست
بی نیازی می شود بند زبان هرزه گو
خار دامنگیر اگر سیراب باشد بهترست
شبنمی کز جرعه گلها خمارش نشکند
طالب خورشید عالمتاب باشد بهترست
می کشد سر رشته جولان به دریا سیل را
کار عاشق با دل بی تاب باشد بهترست
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بستر و بالین موج از آب باشد بهترست
با دل روشن چه بگشاید ز تقریر زبان؟
شمع اگر خاموش در مهتاب باشد بهترست
داغ ما صائب حریف چشم شور خلق نیست
جامی می در جام ما خوناب باشد بهترست
این صدف پر گوهر سیماب باشد بهترست
رتبه خوبی دو بالا می شود از چشم پاک
سرو موزون در کنار آب باشد بهترست
آب چشم از دامن پاکان به جایی می رسد
شمع اگر در گوشه محراب باشد بهترست
سرو بی حاصل اگر از جا نخیزد گو مخیز
پای چوبین در حنای خواب باشد بهترست
بی نیازی می شود بند زبان هرزه گو
خار دامنگیر اگر سیراب باشد بهترست
شبنمی کز جرعه گلها خمارش نشکند
طالب خورشید عالمتاب باشد بهترست
می کشد سر رشته جولان به دریا سیل را
کار عاشق با دل بی تاب باشد بهترست
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بستر و بالین موج از آب باشد بهترست
با دل روشن چه بگشاید ز تقریر زبان؟
شمع اگر خاموش در مهتاب باشد بهترست
داغ ما صائب حریف چشم شور خلق نیست
جامی می در جام ما خوناب باشد بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۴
در طریق عشق هر جا می گذاری پا، سرست
موج این وادی رگ جان، ریگ این صحرا سرست
از محیط آفرینش چون نیاید بوی خون؟
هر حبابی را که می بینی درین دریا سرست
نیست دستی در گریبان چاک گرداندن مرا
چون سبو دست مرا پیوند الفت با سرست
اهل دنیا مال را دارند بیش از جان عزیز
از سر دستار هر کس بگذرد اینجا سرست
مو شکافی را رواجی نیست در بازار عشق
هر که سر از پا نمی داند درین سودا سرست
تخت ما افتادگی و لشکر ما بی کسی
جوهر ذاتی است تیغ ما و تاج ما سرست
اشتها کامل چو شد، خون نعمت الوان بود
چون گران شد خواب، صائب بالش خارا سرست
موج این وادی رگ جان، ریگ این صحرا سرست
از محیط آفرینش چون نیاید بوی خون؟
هر حبابی را که می بینی درین دریا سرست
نیست دستی در گریبان چاک گرداندن مرا
چون سبو دست مرا پیوند الفت با سرست
اهل دنیا مال را دارند بیش از جان عزیز
از سر دستار هر کس بگذرد اینجا سرست
مو شکافی را رواجی نیست در بازار عشق
هر که سر از پا نمی داند درین سودا سرست
تخت ما افتادگی و لشکر ما بی کسی
جوهر ذاتی است تیغ ما و تاج ما سرست
اشتها کامل چو شد، خون نعمت الوان بود
چون گران شد خواب، صائب بالش خارا سرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
هر نقاب روی جانان را نقاب دیگرست
هر حجابی را که طی کردی حجاب دیگرست
ناامیدی را به نومیدی مداوا می کنند
هر سرابی را درین وادی سراب دیگرست
هر پریشان جلوه ای ما را نمی آرد به وجد
ذره ما در کمین آفتاب دیگرست
گو جبین می فروشان سرکه نفروشد به ما
مستی ما همچو منصور از شراب دیگرست
گل برای ما عبث خود را بر آتش می زند
چاره دردسر ما از گلاب دیگرست
ماه تابان از حصار هاله گو بیرون میا
بزم ما را روشنی از ماهتاب دیگرست
کرد آخر صحبت یوسف زلیخا را جوان
بعد پیری عشق را عهد شباب دیگرست
ناخوشی های جهان را بیشتر خوش می کنند
پاک چشمان را مذاق انتخاب دیگرست
از بیاض گردن خوبان تلاوت می کنند
ساده لوحان محبت را کتاب دیگرست
دیده امید ما بر دولت بیدار نیست
فتح باب ما ز چشم نیمخواب دیگرست
کوثر و زمزم عبث آب رخ خود می برند
صائب این لب تشنگی ما را ز آب دیگرست
هر حجابی را که طی کردی حجاب دیگرست
ناامیدی را به نومیدی مداوا می کنند
هر سرابی را درین وادی سراب دیگرست
هر پریشان جلوه ای ما را نمی آرد به وجد
ذره ما در کمین آفتاب دیگرست
گو جبین می فروشان سرکه نفروشد به ما
مستی ما همچو منصور از شراب دیگرست
گل برای ما عبث خود را بر آتش می زند
چاره دردسر ما از گلاب دیگرست
ماه تابان از حصار هاله گو بیرون میا
بزم ما را روشنی از ماهتاب دیگرست
کرد آخر صحبت یوسف زلیخا را جوان
بعد پیری عشق را عهد شباب دیگرست
ناخوشی های جهان را بیشتر خوش می کنند
پاک چشمان را مذاق انتخاب دیگرست
از بیاض گردن خوبان تلاوت می کنند
ساده لوحان محبت را کتاب دیگرست
دیده امید ما بر دولت بیدار نیست
فتح باب ما ز چشم نیمخواب دیگرست
کوثر و زمزم عبث آب رخ خود می برند
صائب این لب تشنگی ما را ز آب دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
صبح محشر آن پریرو را نقاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی
در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست
نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار
مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست
نامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفات
پاره کردن نامه ما را جواب دیگرست
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است
قامت خم زندگانی را رکاب دیگرست
گوشه گیری را که امید گشاد از بستگی است
در به روی خلق بستن فتح باب دیگرست
این که در تر دامنی چون ابر طوفان می کنیم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرست
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست
نیست صائب چشم ما چون دیگران بر نوبهار
مزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی
در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست
نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار
مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست
نامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفات
پاره کردن نامه ما را جواب دیگرست
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است
قامت خم زندگانی را رکاب دیگرست
گوشه گیری را که امید گشاد از بستگی است
در به روی خلق بستن فتح باب دیگرست
این که در تر دامنی چون ابر طوفان می کنیم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرست
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست
نیست صائب چشم ما چون دیگران بر نوبهار
مزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست