عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۷
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۰
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به گیتی شد عیان از شیوه عجز اضطرار ما
ز پشت دست ما باشد قماش روی کار ما
به بیم افگنده می را چاره رنج خمار ما
قدح بر خویش می لرزد ز دست رعشه دار ما
خوشا جانی که اندوهی فرو گیرد سراپایش
ز نومیدی توان پرسید لطف انتظار ما
نشستن بر سر راه تحیر عالمی دارد
که هر کس می رود از خویش می گردد دچار ما
چو بوی گل جنون تازیم، از مستی چه می پرسی؟
گسستن دارد از صد جا عنان اختیار ما
فروزد هر قدر رنگ گل افزاید تب و تابش
کباب آتش خویش ست پنداری بهار ما
حریفان شورش عشق ترا بی پرده دیدندی
به دامان گر نگشتی موسم گل پرده دار ما
هنوز از مستی چشم تو می بالد تماشایی
به موج باده ماند پرتو شمع مزار ما
بدین تمکین حریف دستبرد ناله نتوان شد
بود سنگ فلاخن مر صدا را کوهسار ما
خوشا آوارگی گر درنورد شوق بربندد
به تار دامنی شیرازه مشت غبار ما
بدین یک آسمان دردانه می بینی نمی بینی
که ماه نو شد از سودن کف گوهر شمار ما
نهال شمع را بالیدن از کاهیدن است اینجا
گداز جوهر هستی است غالب آبیار ما
ز پشت دست ما باشد قماش روی کار ما
به بیم افگنده می را چاره رنج خمار ما
قدح بر خویش می لرزد ز دست رعشه دار ما
خوشا جانی که اندوهی فرو گیرد سراپایش
ز نومیدی توان پرسید لطف انتظار ما
نشستن بر سر راه تحیر عالمی دارد
که هر کس می رود از خویش می گردد دچار ما
چو بوی گل جنون تازیم، از مستی چه می پرسی؟
گسستن دارد از صد جا عنان اختیار ما
فروزد هر قدر رنگ گل افزاید تب و تابش
کباب آتش خویش ست پنداری بهار ما
حریفان شورش عشق ترا بی پرده دیدندی
به دامان گر نگشتی موسم گل پرده دار ما
هنوز از مستی چشم تو می بالد تماشایی
به موج باده ماند پرتو شمع مزار ما
بدین تمکین حریف دستبرد ناله نتوان شد
بود سنگ فلاخن مر صدا را کوهسار ما
خوشا آوارگی گر درنورد شوق بربندد
به تار دامنی شیرازه مشت غبار ما
بدین یک آسمان دردانه می بینی نمی بینی
که ماه نو شد از سودن کف گوهر شمار ما
نهال شمع را بالیدن از کاهیدن است اینجا
گداز جوهر هستی است غالب آبیار ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
جز دفع غم ز باده نبوده ست کام ما
گویی چراغ روز سیاه ست جام ما
در خلوتش گذرد نبود باد را مگر
صرصر به خاک راه رساند پیام ما
ای باد صبح! عطری از آن پیرهن بیار
تسکین ز بوی گل نپذیرد مشام ما
هر بار دانه بهر هما افگنیم و مور
آید به دام و دانه رباید ز دام ما
گفتی، چو حال دل شنود مهربان شود
مشکل که پیش دوست توان برد نام ما
از ما به ما پیام و هم از ما به ما سلام
رنج دلی مباد پیام و سلام ما
مقصود ما ز دهر هر آیینه نیستی ست
یا رب که هیچ دوست مبادا به کام ما
غالب به قول حضرت حافظ ز فیض عشق
«ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
گویی چراغ روز سیاه ست جام ما
در خلوتش گذرد نبود باد را مگر
صرصر به خاک راه رساند پیام ما
ای باد صبح! عطری از آن پیرهن بیار
تسکین ز بوی گل نپذیرد مشام ما
هر بار دانه بهر هما افگنیم و مور
آید به دام و دانه رباید ز دام ما
گفتی، چو حال دل شنود مهربان شود
مشکل که پیش دوست توان برد نام ما
از ما به ما پیام و هم از ما به ما سلام
رنج دلی مباد پیام و سلام ما
مقصود ما ز دهر هر آیینه نیستی ست
یا رب که هیچ دوست مبادا به کام ما
غالب به قول حضرت حافظ ز فیض عشق
«ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
گر بار نیست سایه خود از بید بوده است
باری بگو که از تو چه امید بوده است؟
شادم ز درد دل که به مغز شکیب ریخت
نومیدیی که راحت جاوید بوده است
ظالم هم از نهاد خود آزار می کشد
بر فرق اره اره تشدید بوده است
شبها کند ز روی تو دریوزه ضیا
مه کاسه گدایی خورشید بوده است
تلخ ست تلخ رشک تمنای خویشتن
شادم که دل ز وصل تو نومید بوده است
در ماه روزه طره پریشان چه می روی؟
می خور که در زمانه شب عید بوده است
از رشک خوشنوایی ساز خیال من
مضراب نی به ناخن ناهید بوده است
هرگونه حسرتی که ز ایام می کشیم
درد ته پیاله امید بوده است
حق را ز خلق جو که نوآموز دید را
آیینه خانه مکتب توحید بوده است
نادان حریف مستی غالب مشو که او
دردی کش پیاله جمشید بوده است
باری بگو که از تو چه امید بوده است؟
شادم ز درد دل که به مغز شکیب ریخت
نومیدیی که راحت جاوید بوده است
ظالم هم از نهاد خود آزار می کشد
بر فرق اره اره تشدید بوده است
شبها کند ز روی تو دریوزه ضیا
مه کاسه گدایی خورشید بوده است
تلخ ست تلخ رشک تمنای خویشتن
شادم که دل ز وصل تو نومید بوده است
در ماه روزه طره پریشان چه می روی؟
می خور که در زمانه شب عید بوده است
از رشک خوشنوایی ساز خیال من
مضراب نی به ناخن ناهید بوده است
هرگونه حسرتی که ز ایام می کشیم
درد ته پیاله امید بوده است
حق را ز خلق جو که نوآموز دید را
آیینه خانه مکتب توحید بوده است
نادان حریف مستی غالب مشو که او
دردی کش پیاله جمشید بوده است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
سموم وادی امکان ز بس جگر تابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ایمنیم از مرگ تا تیغت جراحت بار هست
روزی ناخورده ما در جهان بسیار هست
ما و خاک رهگذر بر فرق عریان ریختن
گل کسی جوید که او را گوشه دستار هست
پاره ای امیدوارستم، تکلف بر طرف
با همه بی التفاتی دردمند آزار هست
بر سر کوی تو با مهرم به جنگ آرد همی
این هجوم ذره کاندر روزن دیوار هست
در خموشی تابش روی عرقناکش نگر
تا چه ها هنگامه سرگرمی گفتار هست
بینوایی بین که گر در کلبه ام باشد چراغ
بخت را نازم که با من دولت بیدار هست
در پرستش سستم و در کامجویی استوار
پادشه را بنده کم خدمت پرخوار هست
راز دیدنها مجوی و از شنیدنها مگوی
نقش ها در خامه و آهنگ ها در تار هست
گر نموداری ست نقش سجده بر سیما دریغ
ور نشانمندی ست دوش خسته زنار هست
دور باش از ریزه های استخوانم ای هما
کاین بساط دعوت مرغان آتشخوار هست
کهنه نخل تازه از صرصر ز پا افتاده ام
خاکم ار کاوی هنوزم ریشه در گلزار هست
باد برد آن گنج باد آورد و غالب را هنوز
ناله الماس پاش و چشم گوهربار هست
روزی ناخورده ما در جهان بسیار هست
ما و خاک رهگذر بر فرق عریان ریختن
گل کسی جوید که او را گوشه دستار هست
پاره ای امیدوارستم، تکلف بر طرف
با همه بی التفاتی دردمند آزار هست
بر سر کوی تو با مهرم به جنگ آرد همی
این هجوم ذره کاندر روزن دیوار هست
در خموشی تابش روی عرقناکش نگر
تا چه ها هنگامه سرگرمی گفتار هست
بینوایی بین که گر در کلبه ام باشد چراغ
بخت را نازم که با من دولت بیدار هست
در پرستش سستم و در کامجویی استوار
پادشه را بنده کم خدمت پرخوار هست
راز دیدنها مجوی و از شنیدنها مگوی
نقش ها در خامه و آهنگ ها در تار هست
گر نموداری ست نقش سجده بر سیما دریغ
ور نشانمندی ست دوش خسته زنار هست
دور باش از ریزه های استخوانم ای هما
کاین بساط دعوت مرغان آتشخوار هست
کهنه نخل تازه از صرصر ز پا افتاده ام
خاکم ار کاوی هنوزم ریشه در گلزار هست
باد برد آن گنج باد آورد و غالب را هنوز
ناله الماس پاش و چشم گوهربار هست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
اختری خوشتر ازینم به جهان می بایست
خرد پیر مرا بخت جوان می بایست
به زمینی که به آهنگ غزل بنشینم
خاک گلبوی و هوا مشک فشان می بایست
بر نتابم به سبو باده ز دور آوردن
خانه من به سر کوی مغان می بایست
به گرایش خوشم اما به نمایش خوارم
پرسشی چند ز یارم به زبان می بایست
تاب مهرم نکند خسته دلی در ره شوق
روی گرمی ز رفیقان به میان می بایست
نرسد نامه در اندیشه سببهاست بسی
پرس و جویی ز عزیزان به گمان می بایست
هرزه دل بر در و دیوار نهادن نتوان
سویم از روزنه چشمی نگران می بایست
ساز هستی کنم و دل به فسوسم گیرد
هم در اندیشه خدنگم به نشان می بایست
یا تمنای من از خلد برین نگذشتی
یا خود امید گهی در خور آن می بایست
تا تنک مایه به دریوزه خودآرا نشود
نرخ پیرایه گفتار گران می بایست
قدر انفاس گرم در نظرستی غالب
در غم دهر دریغم به فغان می بایست
خرد پیر مرا بخت جوان می بایست
به زمینی که به آهنگ غزل بنشینم
خاک گلبوی و هوا مشک فشان می بایست
بر نتابم به سبو باده ز دور آوردن
خانه من به سر کوی مغان می بایست
به گرایش خوشم اما به نمایش خوارم
پرسشی چند ز یارم به زبان می بایست
تاب مهرم نکند خسته دلی در ره شوق
روی گرمی ز رفیقان به میان می بایست
نرسد نامه در اندیشه سببهاست بسی
پرس و جویی ز عزیزان به گمان می بایست
هرزه دل بر در و دیوار نهادن نتوان
سویم از روزنه چشمی نگران می بایست
ساز هستی کنم و دل به فسوسم گیرد
هم در اندیشه خدنگم به نشان می بایست
یا تمنای من از خلد برین نگذشتی
یا خود امید گهی در خور آن می بایست
تا تنک مایه به دریوزه خودآرا نشود
نرخ پیرایه گفتار گران می بایست
قدر انفاس گرم در نظرستی غالب
در غم دهر دریغم به فغان می بایست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
لعل تو خسته اثر التماس کیست؟
بخت من از تو شکوه گزار سپاس کیست؟
گیرم ز داغ عشق تو طرفی نبست دل
اینم نه بس بود که جگر روشناس کیست؟
لرزم به کوی غیر ز بی تابی نسیم
کاندر امیدواری بوی لباس کیست؟
با او به ساز وصلی و با من به عزم قتل
آه از امید غیر که همچشم یاس کیست؟
از بی کسان شهرم و از ناکسان دهر
گر کشته ای سر تو سلامت هراس کیست؟
از پرنیان به عربده راضی نمی شود
خار ره تو چشم به راه پلاس کیست؟
لطفت به شکوه از هوس بی شمار من
شوقم به ناله از ستم بی قیاس کیست؟
گیرم که رسم عشق من آورده به دهر
ظلم آفریده دل حق ناشناس کیست؟
صحن چمن نمونه بزم فراغ تو
باد سحر علاقه ربط حواس کیست؟
غالب بت مرا نگه ناز قحط نیست
تا با منش مضایقه چندین به پاس کیست؟
بخت من از تو شکوه گزار سپاس کیست؟
گیرم ز داغ عشق تو طرفی نبست دل
اینم نه بس بود که جگر روشناس کیست؟
لرزم به کوی غیر ز بی تابی نسیم
کاندر امیدواری بوی لباس کیست؟
با او به ساز وصلی و با من به عزم قتل
آه از امید غیر که همچشم یاس کیست؟
از بی کسان شهرم و از ناکسان دهر
گر کشته ای سر تو سلامت هراس کیست؟
از پرنیان به عربده راضی نمی شود
خار ره تو چشم به راه پلاس کیست؟
لطفت به شکوه از هوس بی شمار من
شوقم به ناله از ستم بی قیاس کیست؟
گیرم که رسم عشق من آورده به دهر
ظلم آفریده دل حق ناشناس کیست؟
صحن چمن نمونه بزم فراغ تو
باد سحر علاقه ربط حواس کیست؟
غالب بت مرا نگه ناز قحط نیست
تا با منش مضایقه چندین به پاس کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
باده پرتو خورشید و ایاغ دم صبح
مفت آنان که درآیند به باغ دم صبح
آفتابیم، به هم دشمن و همدرد ای شمع
ما هلاک سر شامیم و تو داغ دم صبح
بعد آنان که قریب اند به ما نوبت ماست
آخر کلفت شبهاست فراغ دم صبح
زین سپس جلوه خور جای چراغان گیرد
شب اندیشه ز ما یافت سراغ دم صبح
پیش از این باد بهار این همه سرمست نبود
شبنم ماست که تر کرده دماغ دم صبح
سخن ما ز لطافت همه سر جوش میی ست
که فرو ریخته از طرف ایاغ دم صبح
ذوق مستی ز هماهنگی بلبل خیزد
مفگن آواز بر آواز کلاغ دم صبح
حق آن گرمی هنگامه که دارم بشناس
ای که در بزم تو مانم به چراغ دم صبح
بوی گل گرنه نوید کرمت داشت چه داشت؟
ای به شب کرده فراموش جناغ دم صبح
غالب امروز به وقتی که صبوحی زده ام
چیده ام این گل اندیشه ز باغ دم صبح
مفت آنان که درآیند به باغ دم صبح
آفتابیم، به هم دشمن و همدرد ای شمع
ما هلاک سر شامیم و تو داغ دم صبح
بعد آنان که قریب اند به ما نوبت ماست
آخر کلفت شبهاست فراغ دم صبح
زین سپس جلوه خور جای چراغان گیرد
شب اندیشه ز ما یافت سراغ دم صبح
پیش از این باد بهار این همه سرمست نبود
شبنم ماست که تر کرده دماغ دم صبح
سخن ما ز لطافت همه سر جوش میی ست
که فرو ریخته از طرف ایاغ دم صبح
ذوق مستی ز هماهنگی بلبل خیزد
مفگن آواز بر آواز کلاغ دم صبح
حق آن گرمی هنگامه که دارم بشناس
ای که در بزم تو مانم به چراغ دم صبح
بوی گل گرنه نوید کرمت داشت چه داشت؟
ای به شب کرده فراموش جناغ دم صبح
غالب امروز به وقتی که صبوحی زده ام
چیده ام این گل اندیشه ز باغ دم صبح
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
به بند پرسش حالم نمی توان افتاد
توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد
فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز
نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد
من آن نیم که بتانم کنند دلجویی
خوشم ز بخت که دلدار بدگمان افتاد
ز رشک غیر به دل خون فتاد ناگه و من
به خون تپم که چه افتاد تا چنان افتاد؟
هم از تصرف بی تابی زلیخا بود
به چاه یوسف اگر راه کاروان افتاد
حدیث می به دف و چنگ در میان داریم
کنون که کار به شیخ نهفته دان افتاد
فرو نیامدم از بس که بیخودم به طلب
هزار بار گذارم بر آشیان افتاد
به کوی یار ز پا افتم و کنم فریاد
بدان دریغ که دانند ناگهان افتاد
شب ار چه با تو به دعوی نما، نمایی داشت
به روز طشت مه از بام آسمان افتاد
نفس شراره فشانست و نطق شعله درو
ز حرف خوی که باز آتشم به جان افتاد
غریبم و تو زباندان من نه ای غالب
به بند پرسش حالم نمی توان افتاد
توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد
فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز
نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد
من آن نیم که بتانم کنند دلجویی
خوشم ز بخت که دلدار بدگمان افتاد
ز رشک غیر به دل خون فتاد ناگه و من
به خون تپم که چه افتاد تا چنان افتاد؟
هم از تصرف بی تابی زلیخا بود
به چاه یوسف اگر راه کاروان افتاد
حدیث می به دف و چنگ در میان داریم
کنون که کار به شیخ نهفته دان افتاد
فرو نیامدم از بس که بیخودم به طلب
هزار بار گذارم بر آشیان افتاد
به کوی یار ز پا افتم و کنم فریاد
بدان دریغ که دانند ناگهان افتاد
شب ار چه با تو به دعوی نما، نمایی داشت
به روز طشت مه از بام آسمان افتاد
نفس شراره فشانست و نطق شعله درو
ز حرف خوی که باز آتشم به جان افتاد
غریبم و تو زباندان من نه ای غالب
به بند پرسش حالم نمی توان افتاد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
آزادگی ست سازی اما صدا ندارد
از هر چه درگذشتیم آواز پا ندارد
عشق ست و ناتوانی حسنست و سرگرانی
جور و جفا نتابم مهر و وفا ندارد
فارغ کسی که دل را با درد واگذارد
کشت جهان سراسر دارو گیا ندارد
درهم فشار خود را تا دررسد دماغی
در بزم ما ز تنگی پیمانه جا ندارد
ای سبزه سر ره از جور پا چه نالی؟
در کیش روزگاران گل خونبها ندارد
صد ره درین کشاکش بگذشته در ضمیرش
رنجور عشق گویی آه رسا ندارد
هر مطلعی که ریزد از خامه ام فغانی ست
جز نغمه محبت سازم نوا ندارد
جان در غمت فشاندن مرگ از قفا ندارد
تن در بلا فگندن بیم بلا ندارد
بر خویشتن ببخشای گفتم دگر تو دانی
دارم دلی که دیگر تاب جفا ندارد
کشتن چنان که گویی نشناخته ست ما را
هی ناتمام لطفی کز شکوه وا ندارد
مهرش ز بی دماغی ماناست با تغافل
یارب ستم مبادا بر ما روا ندارد
چشمی سیاه دارد یعنی به ما نبیند
رویی چو ماه دارد اما به ما ندارد
چون لعل تست غنچه اما سخن نداند
چون چشم تست نرگس اما حیا ندارد
آبش گداز خاکی بادش تف بخاری
دهلی به مرگ غالب آب و هوا ندارد
از هر چه درگذشتیم آواز پا ندارد
عشق ست و ناتوانی حسنست و سرگرانی
جور و جفا نتابم مهر و وفا ندارد
فارغ کسی که دل را با درد واگذارد
کشت جهان سراسر دارو گیا ندارد
درهم فشار خود را تا دررسد دماغی
در بزم ما ز تنگی پیمانه جا ندارد
ای سبزه سر ره از جور پا چه نالی؟
در کیش روزگاران گل خونبها ندارد
صد ره درین کشاکش بگذشته در ضمیرش
رنجور عشق گویی آه رسا ندارد
هر مطلعی که ریزد از خامه ام فغانی ست
جز نغمه محبت سازم نوا ندارد
جان در غمت فشاندن مرگ از قفا ندارد
تن در بلا فگندن بیم بلا ندارد
بر خویشتن ببخشای گفتم دگر تو دانی
دارم دلی که دیگر تاب جفا ندارد
کشتن چنان که گویی نشناخته ست ما را
هی ناتمام لطفی کز شکوه وا ندارد
مهرش ز بی دماغی ماناست با تغافل
یارب ستم مبادا بر ما روا ندارد
چشمی سیاه دارد یعنی به ما نبیند
رویی چو ماه دارد اما به ما ندارد
چون لعل تست غنچه اما سخن نداند
چون چشم تست نرگس اما حیا ندارد
آبش گداز خاکی بادش تف بخاری
دهلی به مرگ غالب آب و هوا ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد
اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
بریده ام ره دوری که گر بیفشانم
به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد
ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم
مباد مهر سکوت از دهن فرو ریزد
دهد به مجلسیان باده و به نوبت من
به من نماید و در انجمن فرو ریزد
مرا چه قدر به کویی که نازنینان را
غبار بادیه از پیرهن فرو ریزد
ز خارخار چنین کس چه نالمی که خسک
به رختخواب گل و یاسمن فرو ریزد
ترا که عالم نازی به غمزه بستاید
کسی که گل به کنار چمن فرو ریزد
مکن به پرسشم از شکوه منع کاین خونی ست
که خود ز زخم دم دوختن فرو ریزد
به من بساز و بدان غمزه می به جام مریز
که هوشم از سر و تابم ز تن فرو ریزد
بترس زانکه به محشر ز طره طرار
دل شکسته ام از هر شکن فرو ریزد
به ذوق باده ز بس آب در دهن گردد
می نخورده مرا از دهن فرو ریزد
رواست غالب اگر «در قائلش » گویی
که از لبش ز روانی سخن فرو ریزد
اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
بریده ام ره دوری که گر بیفشانم
به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد
ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم
مباد مهر سکوت از دهن فرو ریزد
دهد به مجلسیان باده و به نوبت من
به من نماید و در انجمن فرو ریزد
مرا چه قدر به کویی که نازنینان را
غبار بادیه از پیرهن فرو ریزد
ز خارخار چنین کس چه نالمی که خسک
به رختخواب گل و یاسمن فرو ریزد
ترا که عالم نازی به غمزه بستاید
کسی که گل به کنار چمن فرو ریزد
مکن به پرسشم از شکوه منع کاین خونی ست
که خود ز زخم دم دوختن فرو ریزد
به من بساز و بدان غمزه می به جام مریز
که هوشم از سر و تابم ز تن فرو ریزد
بترس زانکه به محشر ز طره طرار
دل شکسته ام از هر شکن فرو ریزد
به ذوق باده ز بس آب در دهن گردد
می نخورده مرا از دهن فرو ریزد
رواست غالب اگر «در قائلش » گویی
که از لبش ز روانی سخن فرو ریزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد
قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد
تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه
کعبه ز فرش سیاه مردمک احرام شد
پیچ و خم دستگاه کرد فزون حرص جاه
ریشه چو آمد برون دانه ما دام شد
هست تفاوت بسی هم ز رطب تا نبیذ
لذت دیگر دهد بوسه چو دشنام شد
ای که ترا خواستم لب ز مکیدن فگار
خود لبم اندر طلب خسته ابرام شد
گر همه مهری برو ور همه خشمی بخسب
صبح امید مرا روز سیه شام شد
ساده دلم در امید خشم تو گیرم به مهر
بوسه شود در لبم هر چه ز پیغام شد
همچو خسی کش شرر چهره گشایی کند
صورت آغاز ما معنی انجام شد
دیگرم از روزگار شکوه چه در خور بود
ناله شررتاب شد اشک جگرفام شد
ای شده غالب ستای دشمنی بخت بین
خود صفت دشمنست آنچه مرا نام شد
قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد
تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه
کعبه ز فرش سیاه مردمک احرام شد
پیچ و خم دستگاه کرد فزون حرص جاه
ریشه چو آمد برون دانه ما دام شد
هست تفاوت بسی هم ز رطب تا نبیذ
لذت دیگر دهد بوسه چو دشنام شد
ای که ترا خواستم لب ز مکیدن فگار
خود لبم اندر طلب خسته ابرام شد
گر همه مهری برو ور همه خشمی بخسب
صبح امید مرا روز سیه شام شد
ساده دلم در امید خشم تو گیرم به مهر
بوسه شود در لبم هر چه ز پیغام شد
همچو خسی کش شرر چهره گشایی کند
صورت آغاز ما معنی انجام شد
دیگرم از روزگار شکوه چه در خور بود
ناله شررتاب شد اشک جگرفام شد
ای شده غالب ستای دشمنی بخت بین
خود صفت دشمنست آنچه مرا نام شد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
عجب که مژده دهان رو به سوی ما آرند
کدام مژده که آرند و از کجا آرند؟
ز دوستان نبود خوشنما درین هنگام
که وایه بهر گدای شکسته پا آرند
ز غم چنان شده ام مضمحل که اعدا را
سزد که گنج گهر بهر رونما آرند
نه روی خواستن از حق بود جز آنان را
که بنده وار همی طاعتش بجا آرند
نه بی رضای خدا کارها روان گردد
سپهر و انجم اگر ساز مدعا آرند
نماند ساز مرا هیچ نغمه همنفسان
جز آن که برشکنندش چو در نوا آرند
نخست عمر دگر خواهد از خدا غالب
اگر نوید پذیرایی دعا آرند
کدام مژده که آرند و از کجا آرند؟
ز دوستان نبود خوشنما درین هنگام
که وایه بهر گدای شکسته پا آرند
ز غم چنان شده ام مضمحل که اعدا را
سزد که گنج گهر بهر رونما آرند
نه روی خواستن از حق بود جز آنان را
که بنده وار همی طاعتش بجا آرند
نه بی رضای خدا کارها روان گردد
سپهر و انجم اگر ساز مدعا آرند
نماند ساز مرا هیچ نغمه همنفسان
جز آن که برشکنندش چو در نوا آرند
نخست عمر دگر خواهد از خدا غالب
اگر نوید پذیرایی دعا آرند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی
ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
نگفته ام ستم از جانب خداست ولی
خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
ز نازکی نتواند نهفت راز مرا
خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه
ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود
ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم
که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود
زمام ناقه به دست تصرف شوق ست
به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود
فرو برد نفس سرد من جهنم را
اگر نشاط عطای تو در میان نبود
مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای
روا مدار که شاهد ضمیردان نبود
امید بلهوس و حسرت من افزون شد
ازین نوید که اندوه، جاودان نبود
به التفات نگارم چه جای تهنیت ست
دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود
عجب بود سر همخوابی کسی غالب
مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی
ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
نگفته ام ستم از جانب خداست ولی
خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
ز نازکی نتواند نهفت راز مرا
خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه
ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود
ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم
که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود
زمام ناقه به دست تصرف شوق ست
به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود
فرو برد نفس سرد من جهنم را
اگر نشاط عطای تو در میان نبود
مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای
روا مدار که شاهد ضمیردان نبود
امید بلهوس و حسرت من افزون شد
ازین نوید که اندوه، جاودان نبود
به التفات نگارم چه جای تهنیت ست
دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود
عجب بود سر همخوابی کسی غالب
مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
دگر فریب بهارم سر جنون ندهد
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟