عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
ندارم رشتهٔ دیگر که آیین طلب بندم
شب تاری مگر برساز آهنگ طرب بندم
ز گفتوگو دهم تا کی به توفان زورق دل را
حیا کو کز لب خاموش پل بحر طلب بندم
به این ترتیب الفاظی که دارد ننگ موزونی
دو مصرع ربط پیدا میکند گر لب به لب بندم
به خیر و شر چه پردازم که تسلیم حیا مشرب
به کفرم میکند منسوب گر دل بر سبب بندم
مزاج خاکسارم با رعونت بر نمیآید
جبین بر سجده مشتاقست احرام ادب بندم
ز طبع موج گوهر غیر همواری نمیجوشد
مروت جوهرم گر تیغ بندم بر غضب بندم
دل بیدرد تا کی مجلس آرای هوس باشد
جنونی بشکند این شیشه تا راه حلب بندم
ندارد چون تامل شاهد نظم دقیق اینجا
نقاط سکته من هم بر کلام منتخب بندم
هلاک گریههای مستیام ای اشک امدادی
که بر مژگان بی نم خوشهای چند از عنب بندم
به ستر حال چندان مایلم کز پردهٔ اخفا
اگر صبح قیامت گل کنم خود را به شب بندم
ز مضمون دگر بیدل دماغم تر نمیگردد
مگر در وصف مینا حرف تبخالی به لب بندم
شب تاری مگر برساز آهنگ طرب بندم
ز گفتوگو دهم تا کی به توفان زورق دل را
حیا کو کز لب خاموش پل بحر طلب بندم
به این ترتیب الفاظی که دارد ننگ موزونی
دو مصرع ربط پیدا میکند گر لب به لب بندم
به خیر و شر چه پردازم که تسلیم حیا مشرب
به کفرم میکند منسوب گر دل بر سبب بندم
مزاج خاکسارم با رعونت بر نمیآید
جبین بر سجده مشتاقست احرام ادب بندم
ز طبع موج گوهر غیر همواری نمیجوشد
مروت جوهرم گر تیغ بندم بر غضب بندم
دل بیدرد تا کی مجلس آرای هوس باشد
جنونی بشکند این شیشه تا راه حلب بندم
ندارد چون تامل شاهد نظم دقیق اینجا
نقاط سکته من هم بر کلام منتخب بندم
هلاک گریههای مستیام ای اشک امدادی
که بر مژگان بی نم خوشهای چند از عنب بندم
به ستر حال چندان مایلم کز پردهٔ اخفا
اگر صبح قیامت گل کنم خود را به شب بندم
ز مضمون دگر بیدل دماغم تر نمیگردد
مگر در وصف مینا حرف تبخالی به لب بندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۶
چو بویگل به نظرها نقاب نگشودم
بهار آینه پرداخت لیک ننمودم
خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست
به این متاع که در پیش وهم موجودم
هزار خلد طرب داشتهست وضع خموش
چها گشود به رویم لبی که نگشودم
به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس
گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم
چو زخم صبح ندارم لب شکایت غیر
همان تبسم خود میکند نمکسودم
ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس
هزار دشت به اقبال ناله پیمودم
هوس بضاعت سعی از دماغ میخواهد
ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم
ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب
چو عمر رفته سراپا زیان بیسودم
ز عرض جسم که ننگ شعور هستی بود
به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم
تو خواه شخص عدم گوی خواه بیدلگیر
در آن بساط که چیزی نبود من بودم
بهار آینه پرداخت لیک ننمودم
خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست
به این متاع که در پیش وهم موجودم
هزار خلد طرب داشتهست وضع خموش
چها گشود به رویم لبی که نگشودم
به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس
گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم
چو زخم صبح ندارم لب شکایت غیر
همان تبسم خود میکند نمکسودم
ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس
هزار دشت به اقبال ناله پیمودم
هوس بضاعت سعی از دماغ میخواهد
ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم
ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب
چو عمر رفته سراپا زیان بیسودم
ز عرض جسم که ننگ شعور هستی بود
به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم
تو خواه شخص عدم گوی خواه بیدلگیر
در آن بساط که چیزی نبود من بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۳
پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم
به قدر چاک دل خمیازهٔ شوق قفس دارم
فسون اعتبار افسانهٔ راحت نمیباشد
چو دریا درخور امواج وقف دیده خس دارم
بهگفتوگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را
ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا
به سعی هرزهفکریها دماغی بوالهوس دارم
تظلم یأس دارد ورنه من در صبر ناکامی
نفس دزدیدن سرکوب صد فریادرس دارم
ضعیفیکسوتم از دستگاه من چه میپرسی
پری چون مور پیدا گر کنم حکم مگس دارم
دل نالانی از اسباب امکان کردهام حاصل
هوس گو کاروانها جمع کن من یک جرس دارم
نفس تا میکشم فردوس در پرواز میآید
به رنگ بال طاووس آرزوها در قفس دارم
هجوم نشئهٔ دردم مپرس از عشرتم بیدل
چو مینا خون ز دل میریزم و عرض نفس دارم
به قدر چاک دل خمیازهٔ شوق قفس دارم
فسون اعتبار افسانهٔ راحت نمیباشد
چو دریا درخور امواج وقف دیده خس دارم
بهگفتوگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را
ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا
به سعی هرزهفکریها دماغی بوالهوس دارم
تظلم یأس دارد ورنه من در صبر ناکامی
نفس دزدیدن سرکوب صد فریادرس دارم
ضعیفیکسوتم از دستگاه من چه میپرسی
پری چون مور پیدا گر کنم حکم مگس دارم
دل نالانی از اسباب امکان کردهام حاصل
هوس گو کاروانها جمع کن من یک جرس دارم
نفس تا میکشم فردوس در پرواز میآید
به رنگ بال طاووس آرزوها در قفس دارم
هجوم نشئهٔ دردم مپرس از عشرتم بیدل
چو مینا خون ز دل میریزم و عرض نفس دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۸
چه نیرنگست یارب در تماشاگاه تسخیرم
که آواز پر طاووس میآید به زنجیرم
دلم یک ذره خالی نیست از عرض مثال من
بهارم هر کجا رنگیست مینازد به تصویرم
کتاب صلح کل ناز عبارت برنمیدارد
ز بخت ما و من چون خامشی صافست تقریرم
به دام حیرت صیادکو اندیشهٔ فرصت
چکیدن در شکست رنگ دارد خون نخجیرم
سری در خویش دزدیدم به فکر حلقهٔ زلفی
دهان مارگل کرد از گریبان گلوگیرم
سراپایم خطی داردکه خاموشیست مضمونش
قضاگویی به کلک موی چینی کرد تحریرم
چو موجگوهرم باید زمینگیر ادب بودن
برش قطع روانی کرده است از آب شمشیرم
چه سازم سستی طالع زخویشم برنمیآرد
وگرنه چون مژه در پر زدنها نیست تقصیرم
غبار حسرتم وامانده از دامان پروازی
دهد هرکس به بادم میتواند کرد تعمیرم
ز ساز هستیام با وضع حیرانی قناعتکن
نفس در خانهٔ نقاش گم کردهست تصویرم
نشاند آخر هجوم غفلتم در خاک نومیدی
بهرنگ خواببا واماندگی بودهست تغییرم
ز بیقدری ندارم اعتبار نقطهٔ جهلی
کتاب آسمان دانستم و این است تفسیرم
گهی از شوق میبالمگهی از درد میکاهم
نوایگفت وگو پیرایهٔ چندین بم و زیرم
بقدر بیخودی دارم شکار عافیت بیدل
چو آه شمع یکسر رنگ میباشد پر تیرم
که آواز پر طاووس میآید به زنجیرم
دلم یک ذره خالی نیست از عرض مثال من
بهارم هر کجا رنگیست مینازد به تصویرم
کتاب صلح کل ناز عبارت برنمیدارد
ز بخت ما و من چون خامشی صافست تقریرم
به دام حیرت صیادکو اندیشهٔ فرصت
چکیدن در شکست رنگ دارد خون نخجیرم
سری در خویش دزدیدم به فکر حلقهٔ زلفی
دهان مارگل کرد از گریبان گلوگیرم
سراپایم خطی داردکه خاموشیست مضمونش
قضاگویی به کلک موی چینی کرد تحریرم
چو موجگوهرم باید زمینگیر ادب بودن
برش قطع روانی کرده است از آب شمشیرم
چه سازم سستی طالع زخویشم برنمیآرد
وگرنه چون مژه در پر زدنها نیست تقصیرم
غبار حسرتم وامانده از دامان پروازی
دهد هرکس به بادم میتواند کرد تعمیرم
ز ساز هستیام با وضع حیرانی قناعتکن
نفس در خانهٔ نقاش گم کردهست تصویرم
نشاند آخر هجوم غفلتم در خاک نومیدی
بهرنگ خواببا واماندگی بودهست تغییرم
ز بیقدری ندارم اعتبار نقطهٔ جهلی
کتاب آسمان دانستم و این است تفسیرم
گهی از شوق میبالمگهی از درد میکاهم
نوایگفت وگو پیرایهٔ چندین بم و زیرم
بقدر بیخودی دارم شکار عافیت بیدل
چو آه شمع یکسر رنگ میباشد پر تیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم
چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم
هنوز جلوهٔ من در فضای بیرنگیست
خیالم و به نگه کردهاند زنجیرم
کسی به هستی موهوم من چه پردازد
که همچو خواب فراموش ننگ تعبیرم
ز فرق تا به قدم حیرتم نمیدانم
گشودهاند به رویکه چشم تصویرم
چو اخگرم بهگره نیست غیر خاکستر
تبم اگر شکند سر به سر تباشیرم
چه نغمه داشت نی تیر او که در طلبش
چو رنگ میرود از خویش خون نخجیرم
سیاهبخت محبت بهارها دارد
به هند نازفروش سوادکشمیرم
نگاه دیدهٔ آهوست وحشتی که مراست
به روز هم نتوان کرد قطع شبگیرم
چو جاده رنگ بنای مرا شکستی نیست
به خشت نقش قدمکردهاند تعمیرم
مپرس ز آتش شوق که داغم ای ناصح
که چون سپند مبادا به ناله درگیرم
من آن ستمزده طفلمکه مادر ایام
به جام دیدهٔ قربانی افکند شیرم
چنان به ضعف عنان رفته ازکفم بیدل
که من ز خویش روم گر کشند تصویرم
چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم
هنوز جلوهٔ من در فضای بیرنگیست
خیالم و به نگه کردهاند زنجیرم
کسی به هستی موهوم من چه پردازد
که همچو خواب فراموش ننگ تعبیرم
ز فرق تا به قدم حیرتم نمیدانم
گشودهاند به رویکه چشم تصویرم
چو اخگرم بهگره نیست غیر خاکستر
تبم اگر شکند سر به سر تباشیرم
چه نغمه داشت نی تیر او که در طلبش
چو رنگ میرود از خویش خون نخجیرم
سیاهبخت محبت بهارها دارد
به هند نازفروش سوادکشمیرم
نگاه دیدهٔ آهوست وحشتی که مراست
به روز هم نتوان کرد قطع شبگیرم
چو جاده رنگ بنای مرا شکستی نیست
به خشت نقش قدمکردهاند تعمیرم
مپرس ز آتش شوق که داغم ای ناصح
که چون سپند مبادا به ناله درگیرم
من آن ستمزده طفلمکه مادر ایام
به جام دیدهٔ قربانی افکند شیرم
چنان به ضعف عنان رفته ازکفم بیدل
که من ز خویش روم گر کشند تصویرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۰
از ضعف بسکه در همه جا دیر میرسم
تا پای خود چو شمع به شبگیر میرسم
وهم علایق از همه سو رهزن دل است
پا درگل خیال به صد قیر میرسم
برنقش پای شمع تصور حنا مبند
من رنگها شکسته به تصویر میرسم
رنگ بنای صبح ز آب وگل فناست
بر باد میروم که به تعمیر میرسم
از کام حرص لذت طفلی نمیرود
دندان شکسته باز پی شیر میرسم
بگذار چون سحر فکنم طرح فرصتی
گرد رمی ز دور نفسگیر میرسم
خواب عدم فسانهٔ هستیشنیده است
شادمکزین بهانه به تعبیر میرسم
چون شمع رنگم از چه بهارآفریده است
کز هر نگه به صد گل تغییر میرسم
از نارسایی ثمر خام من مپرس
تا رنگ زرد نیز همان دیر میرسم
آسان نمیرسد به تسلی جنون من
چون ناله رفته رفته به زنجیر میرسم
ای قامت خمیده دو گام آرمیده رو
من هم به تو همین که شدم پیر میرسم
همدم چو فرصت از دو جهان قطع الفت است
بر هر چه میرسم دم شمشیر میرسم
بیدل همین قدر اثرم بس که گاهگاه
بر گوش ناسخن شنوان تیر میرسم
تا پای خود چو شمع به شبگیر میرسم
وهم علایق از همه سو رهزن دل است
پا درگل خیال به صد قیر میرسم
برنقش پای شمع تصور حنا مبند
من رنگها شکسته به تصویر میرسم
رنگ بنای صبح ز آب وگل فناست
بر باد میروم که به تعمیر میرسم
از کام حرص لذت طفلی نمیرود
دندان شکسته باز پی شیر میرسم
بگذار چون سحر فکنم طرح فرصتی
گرد رمی ز دور نفسگیر میرسم
خواب عدم فسانهٔ هستیشنیده است
شادمکزین بهانه به تعبیر میرسم
چون شمع رنگم از چه بهارآفریده است
کز هر نگه به صد گل تغییر میرسم
از نارسایی ثمر خام من مپرس
تا رنگ زرد نیز همان دیر میرسم
آسان نمیرسد به تسلی جنون من
چون ناله رفته رفته به زنجیر میرسم
ای قامت خمیده دو گام آرمیده رو
من هم به تو همین که شدم پیر میرسم
همدم چو فرصت از دو جهان قطع الفت است
بر هر چه میرسم دم شمشیر میرسم
بیدل همین قدر اثرم بس که گاهگاه
بر گوش ناسخن شنوان تیر میرسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
تا می ز جام همت بد مست میکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکار کس نشود گر چه همت است
خجلت ز معنییکه توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر
چون آبله سری که کشم پست میکشم
دل بستنم بهگوشهٔ آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست میکشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان نالهای که ز دل جست میکشم
جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری به کف دست میکشم
چون صبح عمر هاست درین وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست میکشم
بیدل حبابوار به دوشم فتاده است
بار سریکه تا نفسی هست میکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکار کس نشود گر چه همت است
خجلت ز معنییکه توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر
چون آبله سری که کشم پست میکشم
دل بستنم بهگوشهٔ آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست میکشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان نالهای که ز دل جست میکشم
جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری به کف دست میکشم
چون صبح عمر هاست درین وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست میکشم
بیدل حبابوار به دوشم فتاده است
بار سریکه تا نفسی هست میکشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۵
ز بسکه شور جنونگشت برقکلبهٔ هوشم
به رنگ حلقهٔ زنجیر سوخت پردهٔ گوشم
چو طفل اشک مپرس از لباس خرمی من
به صدهزار تپش کردهاند آبله پوشم
شکست ساز امید و نداد عرض صدایی
ندانم این همه رنگ از چه سرمه کرد خموشم
میی نماند و ز خمیازه میکشم قدح امشب
هنوز تازه دماغ خیال نشئهٔ دوشم
سحر به گوش که خواند نوای ساز تظلم
شکست رنگ به توفان سرمه داد خروشم
چو غنچه تا نفسی گل کند ز جیب تأمل
دل شکسته نواها کشیده است به گوشم
به حسرت کف و آغوش موج کار ندارم
پر است همچو حباب از وداع خود بر و دوشم
هوس نیافت درین چارسو بضاعت دیگر
دل شکسته سبک مایه است ناله فروشم
گهر به ذوق فسردن سر محیط ندارد
به خود نساختهام آنقدر که با تو بجوشم
چو صبح بیدل اگر همتی است قطع نفسکن
به این دو بال هوس عمرهاست بیهوده کوشم
به رنگ حلقهٔ زنجیر سوخت پردهٔ گوشم
چو طفل اشک مپرس از لباس خرمی من
به صدهزار تپش کردهاند آبله پوشم
شکست ساز امید و نداد عرض صدایی
ندانم این همه رنگ از چه سرمه کرد خموشم
میی نماند و ز خمیازه میکشم قدح امشب
هنوز تازه دماغ خیال نشئهٔ دوشم
سحر به گوش که خواند نوای ساز تظلم
شکست رنگ به توفان سرمه داد خروشم
چو غنچه تا نفسی گل کند ز جیب تأمل
دل شکسته نواها کشیده است به گوشم
به حسرت کف و آغوش موج کار ندارم
پر است همچو حباب از وداع خود بر و دوشم
هوس نیافت درین چارسو بضاعت دیگر
دل شکسته سبک مایه است ناله فروشم
گهر به ذوق فسردن سر محیط ندارد
به خود نساختهام آنقدر که با تو بجوشم
چو صبح بیدل اگر همتی است قطع نفسکن
به این دو بال هوس عمرهاست بیهوده کوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۶
باز دل مست نواییست که من میدانم
این نوا نیز ز جاییستکه من میدانم
محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه
گردی از بانگ دراییستکه من میدانم
خونم آخر به کف پای کسی خواهد ریخت
این همان رنگ حناییستکه من میدانم
چشم واکردم و توفان قیامت دیدم
زندگی روز جزایی ست که من میدانم
آبگردیدن و موجی ز تمنا نزدن
پاس ناموس حیاییست که من میدانم
نیست راهی که بهکاهلقدمیطی نشود
پای خوابیده عصاییست که من میدانم
در مقامی که بجایی نرسد کوششها
ناله اقبال رساییست که من میدانم
ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس
سر اینرشته بجاییست که من میدانم
طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست
کار دل نام بلاییست که من میدانم
ای غنا شیفته با این دل راحت محتاج
فخر مفروش گداییست که من میدانم
عشق زد شمع که ای سوختگان خوش باشید
شعله هم آب بقاییست که من میدانم
حیرتم سوخت که از دفتر عنقایی او
جهل هم نسخه نماییست که من میدانم
بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب
بیدل این نیز اداییست که من میدانم
این نوا نیز ز جاییستکه من میدانم
محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه
گردی از بانگ دراییستکه من میدانم
خونم آخر به کف پای کسی خواهد ریخت
این همان رنگ حناییستکه من میدانم
چشم واکردم و توفان قیامت دیدم
زندگی روز جزایی ست که من میدانم
آبگردیدن و موجی ز تمنا نزدن
پاس ناموس حیاییست که من میدانم
نیست راهی که بهکاهلقدمیطی نشود
پای خوابیده عصاییست که من میدانم
در مقامی که بجایی نرسد کوششها
ناله اقبال رساییست که من میدانم
ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس
سر اینرشته بجاییست که من میدانم
طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست
کار دل نام بلاییست که من میدانم
ای غنا شیفته با این دل راحت محتاج
فخر مفروش گداییست که من میدانم
عشق زد شمع که ای سوختگان خوش باشید
شعله هم آب بقاییست که من میدانم
حیرتم سوخت که از دفتر عنقایی او
جهل هم نسخه نماییست که من میدانم
بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب
بیدل این نیز اداییست که من میدانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۸
زان پری چون شیشه تا کی شکوهای خالی کنم
میرود دامانش از کف گر دلی خالی کنم
جنس حیرت گرم دارد روز بازار جمال
کاش من هم یک نگه آیینه دلالی کنم
خاک من دارد سحر در جیب و خاری میکشد
همتی کو کاین بنای پست را عالی کنم
دست ز اسباب جهان برداشتم اما چه سود
دل اگر بردارم از خود بار حمالی کنم
کثرت آثار در ترک تماشا وحدت است
چشم پوشم آنچه تفصیلیست اجمالیکنم
آبروی شمع آخر ریخت اشک بیاثر
آرزوی مرده را تا چند غسالی کنم
سوختن همچون چنار آسان نمیآید به دست
نوبر این رنگ شاید در کهنسالی کنم
آتش افتد در بنای فقر و من از سوز دل
گر هوس را آبیار گلشن قالی کنم
نا امید طاقت پرواز تا کی زیستن
ناله بیکارست وقف بی پر و بالیکنم
بر نیامد نه سپهر از چاره ی مخمور من
شیشهٔ دیگر تو هم پر ساز تا خالی کنم
عاجزی بیدل ندارد چاره از خفّت کشی
نقش پایم تاکجا تدبیر پا مالی کنم
میرود دامانش از کف گر دلی خالی کنم
جنس حیرت گرم دارد روز بازار جمال
کاش من هم یک نگه آیینه دلالی کنم
خاک من دارد سحر در جیب و خاری میکشد
همتی کو کاین بنای پست را عالی کنم
دست ز اسباب جهان برداشتم اما چه سود
دل اگر بردارم از خود بار حمالی کنم
کثرت آثار در ترک تماشا وحدت است
چشم پوشم آنچه تفصیلیست اجمالیکنم
آبروی شمع آخر ریخت اشک بیاثر
آرزوی مرده را تا چند غسالی کنم
سوختن همچون چنار آسان نمیآید به دست
نوبر این رنگ شاید در کهنسالی کنم
آتش افتد در بنای فقر و من از سوز دل
گر هوس را آبیار گلشن قالی کنم
نا امید طاقت پرواز تا کی زیستن
ناله بیکارست وقف بی پر و بالیکنم
بر نیامد نه سپهر از چاره ی مخمور من
شیشهٔ دیگر تو هم پر ساز تا خالی کنم
عاجزی بیدل ندارد چاره از خفّت کشی
نقش پایم تاکجا تدبیر پا مالی کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۴
چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن میکنم
میزنم آتش به خویش وگل به دامن میکنم
محرم ناموس دردمگریهام بیکار نیست
تا نمیرد این چراغ امداد روغن میکنم
قطرهام عمریست دریا در بغل خوابیده است
تا به یادت غنچهام، ناز شکفتن میکنم
صیقل آیینه دارد ناخنم در کار دل
کز خراش هر الف یک شمع روشن میکنم
گر نباشد جیبم از عریان تنی منظور خاک
سینهای دارم زیارتگاه کندن میکنم
سبحهوارم بیش ازین سعی امل مقدور نیست
بار صد سر زحمت یک رشته گردن میکنم
ساز نومیدی متاع کاروان زندگیست
چون جرس تاگرد دل باقیست شیون میکنم
هم رکاب لالهام از بیدماغیها مپرس
داغ در دل پا در آتش سیر گلشن میکنم
ناله عذر نارساییهای پرواز است و بس
بیپر و بالیست یاد آن نشیمن میکنم
گر به این فرصت چراغ زندگی دارد فروغ
گرهمه خورشید باشم خانه روشن میکنم
قفل مینای من بیدل نوای عیش هست
بر سلامت نوحهٔ درد شکستن میکنم
میزنم آتش به خویش وگل به دامن میکنم
محرم ناموس دردمگریهام بیکار نیست
تا نمیرد این چراغ امداد روغن میکنم
قطرهام عمریست دریا در بغل خوابیده است
تا به یادت غنچهام، ناز شکفتن میکنم
صیقل آیینه دارد ناخنم در کار دل
کز خراش هر الف یک شمع روشن میکنم
گر نباشد جیبم از عریان تنی منظور خاک
سینهای دارم زیارتگاه کندن میکنم
سبحهوارم بیش ازین سعی امل مقدور نیست
بار صد سر زحمت یک رشته گردن میکنم
ساز نومیدی متاع کاروان زندگیست
چون جرس تاگرد دل باقیست شیون میکنم
هم رکاب لالهام از بیدماغیها مپرس
داغ در دل پا در آتش سیر گلشن میکنم
ناله عذر نارساییهای پرواز است و بس
بیپر و بالیست یاد آن نشیمن میکنم
گر به این فرصت چراغ زندگی دارد فروغ
گرهمه خورشید باشم خانه روشن میکنم
قفل مینای من بیدل نوای عیش هست
بر سلامت نوحهٔ درد شکستن میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۸
دعوت تنزیه حسن بیمثالی میکنم
گر زنم آیینه صیقل خانه خالی میکنم
سجده ره همچون قدم آخر به جایی میبرد
پا گر از رفتار ماند جبهه مالی میکنم
پرتو مه هم برون هاله دارد گرد و من
گرد خود میگردم و ضبط حوالی میکنم
عمرها شد در شبستان تماشاگاه دهر
سیر این نه پرده فانوس خیالی میکنم
لاله وگل منتظر باشند و من همچون چنار
یک چراغان در بهار کهنه سالی میکنم
ننگم انجام غنا از فقر من پوشیده نیست
چینیام هر چند دل باشد سفالی میکنم
شرم دارد جرات من از ملایم طینتان
آتشمگر پنبه میبندد زگالی میکنم
پوچ بافیهای جا همگر شود موی دماغ
پشمهای کنده بسیار است قالی میکنم
میزنم مژگان به هم تا رنگ امکان بشکند
گاهگاهی اینقدر بیاعتدالی میکنم
زندگی لیلیست مجنونانه باید زیستن
تا دمی دارد نفس ناز غزالی میکنم
شمع در محمل نمیداند کجا باید نشست
در گداز خویش جای خویش خالی میکنم
پیریام بیدل به هر مو بست مضمون خمی
بعد از این ترتیب دیوان هلالی میکنم
گر زنم آیینه صیقل خانه خالی میکنم
سجده ره همچون قدم آخر به جایی میبرد
پا گر از رفتار ماند جبهه مالی میکنم
پرتو مه هم برون هاله دارد گرد و من
گرد خود میگردم و ضبط حوالی میکنم
عمرها شد در شبستان تماشاگاه دهر
سیر این نه پرده فانوس خیالی میکنم
لاله وگل منتظر باشند و من همچون چنار
یک چراغان در بهار کهنه سالی میکنم
ننگم انجام غنا از فقر من پوشیده نیست
چینیام هر چند دل باشد سفالی میکنم
شرم دارد جرات من از ملایم طینتان
آتشمگر پنبه میبندد زگالی میکنم
پوچ بافیهای جا همگر شود موی دماغ
پشمهای کنده بسیار است قالی میکنم
میزنم مژگان به هم تا رنگ امکان بشکند
گاهگاهی اینقدر بیاعتدالی میکنم
زندگی لیلیست مجنونانه باید زیستن
تا دمی دارد نفس ناز غزالی میکنم
شمع در محمل نمیداند کجا باید نشست
در گداز خویش جای خویش خالی میکنم
پیریام بیدل به هر مو بست مضمون خمی
بعد از این ترتیب دیوان هلالی میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
باز بیتابانه ایجاد نوایی میکنم
مطلب دیگر نمیدانم دعایی میکنم
مدعای صبح زین باغ امتحان فرصت است
تا نفس پر میزند کسب هوایی میکنم
ناامید عالم اقبال نتوان زیستن
استخوان نذر مدارای همایی میکنم
دامن دیگر نمییابم درین حرمان سرا
عذر بیکاریست بیعت با حنایی میکنم
چون نفس کارم به تعمیر دل افتادهست لیک
طرح بنیادی ز آب و گل جدایی میکنم
زور بازوی توکٌل ناخدای دیگر است
بیغم ساحل درین دریا شنایی میکنم
هر کجا باشم درین وحشت دلیل کاروان
جادهها را محمل بانگ درایی میکنم
کو جوانی تا توانم عذر طاقت خواستن
پیرگشتم خدمت قد دوتایی میکنم
پیش یارانم دل بیآرزو شرمنده کرد
جام خالی گر قبول افتد حیایی میکنم
از تصنع ننگ دارم ورنه من همچون سحر
میدرم جیبی دماغ دلگشایی میکنم
یک سر مو گر برون آیم ز فکر نیستی
یا قیامت مینمایم یا بلایی میکنم
ما و من بیدل تعلق باف شغل زندگیست
رشتهها میتابم و بند قبایی میکنم
مطلب دیگر نمیدانم دعایی میکنم
مدعای صبح زین باغ امتحان فرصت است
تا نفس پر میزند کسب هوایی میکنم
ناامید عالم اقبال نتوان زیستن
استخوان نذر مدارای همایی میکنم
دامن دیگر نمییابم درین حرمان سرا
عذر بیکاریست بیعت با حنایی میکنم
چون نفس کارم به تعمیر دل افتادهست لیک
طرح بنیادی ز آب و گل جدایی میکنم
زور بازوی توکٌل ناخدای دیگر است
بیغم ساحل درین دریا شنایی میکنم
هر کجا باشم درین وحشت دلیل کاروان
جادهها را محمل بانگ درایی میکنم
کو جوانی تا توانم عذر طاقت خواستن
پیرگشتم خدمت قد دوتایی میکنم
پیش یارانم دل بیآرزو شرمنده کرد
جام خالی گر قبول افتد حیایی میکنم
از تصنع ننگ دارم ورنه من همچون سحر
میدرم جیبی دماغ دلگشایی میکنم
یک سر مو گر برون آیم ز فکر نیستی
یا قیامت مینمایم یا بلایی میکنم
ما و من بیدل تعلق باف شغل زندگیست
رشتهها میتابم و بند قبایی میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
به هر طرف که هوای سفر شکست کلاهم
همان شکست شد آخر چو موج توشهٔ راهم
خیال موی میانکه شدگره به دل من
که عرض معنی باریک می دهد رگ آهم
بهگلشنیکه ادب داشت آبیاری حیرت
نمو ز جوهر آیینه وامکردگیاهم
کفیل عافیت من بس است وضع ضعیفی
ز رنگ رفته همان سر به بالش پرکاهم
به صفحهای که نویسند حرفی از عمل من
خطاست نقطهاش از انفعال کار تباهم
به جز وبال چه دارد سواد نسخهٔ هستی
بس است آفت مورکلف به خرمن ماهم
به قطرگی ز محیطم مباش آنهمه غافل
اگر چه مویکمر نیستم حبابکلاهم
عبث درین چمنم نیست پر فشانی الفت
چو صبح بویگلی دارد آشنایی آهم
چه ممکنست نبالد به عجز ریشهٔ جهدم
شکست آبله میافکند چو تخم به راهم
به جلوهٔ تو ندانم چسان رسم بیدل
به خود نمیرسم از بسکه نارساست نگاهم
همان شکست شد آخر چو موج توشهٔ راهم
خیال موی میانکه شدگره به دل من
که عرض معنی باریک می دهد رگ آهم
بهگلشنیکه ادب داشت آبیاری حیرت
نمو ز جوهر آیینه وامکردگیاهم
کفیل عافیت من بس است وضع ضعیفی
ز رنگ رفته همان سر به بالش پرکاهم
به صفحهای که نویسند حرفی از عمل من
خطاست نقطهاش از انفعال کار تباهم
به جز وبال چه دارد سواد نسخهٔ هستی
بس است آفت مورکلف به خرمن ماهم
به قطرگی ز محیطم مباش آنهمه غافل
اگر چه مویکمر نیستم حبابکلاهم
عبث درین چمنم نیست پر فشانی الفت
چو صبح بویگلی دارد آشنایی آهم
چه ممکنست نبالد به عجز ریشهٔ جهدم
شکست آبله میافکند چو تخم به راهم
به جلوهٔ تو ندانم چسان رسم بیدل
به خود نمیرسم از بسکه نارساست نگاهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۴
گر در هوای او قدمی پیش رفتهایم
مانند شبنم از گره خویش رفتهایم
قید جهات مانع پرواز رنگ نیست
از حیرت اینقدر قفس اندیش رفتهایم
آنجاکه نقش جبههٔ تسلیم جاده است
آسودهایم اگر همه در نیش رفتهایم
تا لبگشودهایم به دریوزهٔ امید
چون آبرو ز کیسهٔ درویش رفتهایم
زاهد فسون زهد رها کن که عمرهاست
ما هم چو شانه از ته این ریش رفتهایم
دنیا و صد معامله عقبا و صد خیال
ما بیخودان به چنگ چه تشویش رفتهایم
غواص درد را به محیطگهر چهکار
اخگر صفت فرو به دل ریش رفتهایم
در آفتاب سایه سراغ چه میکند
از خویش تا تو آمدهای پیش رفتهایم
با هیچ ذره راست نیاید حساب ما
از بس که در شمار کم و بیش رفته ایم
بیدل نشاط دهر مآلش ندامتست
چونگل ازبن چمن همه تن ریش رفتهایم
مانند شبنم از گره خویش رفتهایم
قید جهات مانع پرواز رنگ نیست
از حیرت اینقدر قفس اندیش رفتهایم
آنجاکه نقش جبههٔ تسلیم جاده است
آسودهایم اگر همه در نیش رفتهایم
تا لبگشودهایم به دریوزهٔ امید
چون آبرو ز کیسهٔ درویش رفتهایم
زاهد فسون زهد رها کن که عمرهاست
ما هم چو شانه از ته این ریش رفتهایم
دنیا و صد معامله عقبا و صد خیال
ما بیخودان به چنگ چه تشویش رفتهایم
غواص درد را به محیطگهر چهکار
اخگر صفت فرو به دل ریش رفتهایم
در آفتاب سایه سراغ چه میکند
از خویش تا تو آمدهای پیش رفتهایم
با هیچ ذره راست نیاید حساب ما
از بس که در شمار کم و بیش رفته ایم
بیدل نشاط دهر مآلش ندامتست
چونگل ازبن چمن همه تن ریش رفتهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۷
دیدهٔ انتظار را دام امید کردهایم
ای قدمت به چشم ما خانه سفید کردهایم
دل به خیالت انجمن دیده به حیرتت چمن
سیر تأملی که دل تا مژه عید کردهایم
همچو صدف قناعتست بوتهٔ امتحان فقر
مغز شد استخوان ما بسکه قدید کردهایم
فیض جنون نارسا فکر برهنگی کراست
خرقهٔ دوش عافیت سایهٔ بید کردهایم
معنی لفظ حیرتیم کیست به فهم ما رسد
بوی اثر نهفته را رنگ پدید کردهایم
گرد به باد رفتگان دست بلند مطلبی است
گوش به چشمکن بدل ناله جدیدکردهایم
آه کجا برد کسی خجلت تهمت عدم
نام خموشی وکریگفت و شنیدکردهایم
فرصت اشک شمع رفت ای دم صبح عبرتی
خنده دیت نمیشود گریه شهیدکردهایم
بیدل اگرخطای ما درخور ساز زندگیست
تا به کفن رسیدهایم ناله سفید کردهایم
ای قدمت به چشم ما خانه سفید کردهایم
دل به خیالت انجمن دیده به حیرتت چمن
سیر تأملی که دل تا مژه عید کردهایم
همچو صدف قناعتست بوتهٔ امتحان فقر
مغز شد استخوان ما بسکه قدید کردهایم
فیض جنون نارسا فکر برهنگی کراست
خرقهٔ دوش عافیت سایهٔ بید کردهایم
معنی لفظ حیرتیم کیست به فهم ما رسد
بوی اثر نهفته را رنگ پدید کردهایم
گرد به باد رفتگان دست بلند مطلبی است
گوش به چشمکن بدل ناله جدیدکردهایم
آه کجا برد کسی خجلت تهمت عدم
نام خموشی وکریگفت و شنیدکردهایم
فرصت اشک شمع رفت ای دم صبح عبرتی
خنده دیت نمیشود گریه شهیدکردهایم
بیدل اگرخطای ما درخور ساز زندگیست
تا به کفن رسیدهایم ناله سفید کردهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
از زندگی به جز غم فردا نماندهایم
چیزی که ماندهایم درینجا نماندهایم
روزی دو چون حواس به وحشت سرای عمر
بیسعی التفات و مدارا نماندهایم
چون سایه خضر مقصد ما شوق نیستی است
از پا فتادهایم ولی وا نماندهایم
سر بر زمین فرصت هستی درین بساط
زان رنگ ماندهایم که گویا نماندهایم
زین خاکدان برون نتوان برد رخت خویش
حرفیست بعد مرگ به دنیا نماندهایم
مجبور اختبار تعین کسی مباد
گوهر شدیم لیک به دریا نماندهایم
سرگشتگی هم از سر مجنون ما گذشت
جز نام گردباد به صحرا نماندهایم
محو سراغ خویش برآمد غبار ما
بودیم بینشان ازل یا نماندهایم
دود چراغ بود غبار بنای یأس
بر سر چه افکنیم ته پا نماندهایم
بر شرم کن حواله جواب سلام ما
تا قاصدت رسد بر ما، ما نماندهایم
چون مهرهای که شش درش افسون حیرت است
ما هم برون ششدر این خانه ماندهایم
بیدل به فکر نقطهٔ موهوم آن دهن
جزوی به غیر لایتجزا نماندهایم
چیزی که ماندهایم درینجا نماندهایم
روزی دو چون حواس به وحشت سرای عمر
بیسعی التفات و مدارا نماندهایم
چون سایه خضر مقصد ما شوق نیستی است
از پا فتادهایم ولی وا نماندهایم
سر بر زمین فرصت هستی درین بساط
زان رنگ ماندهایم که گویا نماندهایم
زین خاکدان برون نتوان برد رخت خویش
حرفیست بعد مرگ به دنیا نماندهایم
مجبور اختبار تعین کسی مباد
گوهر شدیم لیک به دریا نماندهایم
سرگشتگی هم از سر مجنون ما گذشت
جز نام گردباد به صحرا نماندهایم
محو سراغ خویش برآمد غبار ما
بودیم بینشان ازل یا نماندهایم
دود چراغ بود غبار بنای یأس
بر سر چه افکنیم ته پا نماندهایم
بر شرم کن حواله جواب سلام ما
تا قاصدت رسد بر ما، ما نماندهایم
چون مهرهای که شش درش افسون حیرت است
ما هم برون ششدر این خانه ماندهایم
بیدل به فکر نقطهٔ موهوم آن دهن
جزوی به غیر لایتجزا نماندهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
یاران نه در چمن نه بهباغی رسیدهایم
بویگلی به سیر دماغی رسیدهایم
مفت تأمدم اگر وا رسد کسی
از عالم برون ز سراغی رسیدهایم
از سرگذشت عافیت شمع ما مپرس
طیگشت شعلهها که به داغی رسیدهایم
پر دور نیست از نفس آثار سوختن
پروانهها به دور چراغی رسیدهایم
بر بیخودان فسانهٔ عیش دگر مخوان
رنگی شکستهایم و به باغی رسیدهایم
اقبال پرگشایی بخت سیاه داشت
از سایهٔ هما بهکلاغی رسیدهایم
از ما تلاش لغزش مستان غنیمت است
اشکی به یک دو قطره ایاغی رسیدهایم
چون سکتهای که گلکند از مصرع روان
کم فرصت یقین به فراغی رسیدهایم
بیدل درین بهار ثمرهاست گلفشان
ما هم به وهم خویش دماغی رسیدهایم
بویگلی به سیر دماغی رسیدهایم
مفت تأمدم اگر وا رسد کسی
از عالم برون ز سراغی رسیدهایم
از سرگذشت عافیت شمع ما مپرس
طیگشت شعلهها که به داغی رسیدهایم
پر دور نیست از نفس آثار سوختن
پروانهها به دور چراغی رسیدهایم
بر بیخودان فسانهٔ عیش دگر مخوان
رنگی شکستهایم و به باغی رسیدهایم
اقبال پرگشایی بخت سیاه داشت
از سایهٔ هما بهکلاغی رسیدهایم
از ما تلاش لغزش مستان غنیمت است
اشکی به یک دو قطره ایاغی رسیدهایم
چون سکتهای که گلکند از مصرع روان
کم فرصت یقین به فراغی رسیدهایم
بیدل درین بهار ثمرهاست گلفشان
ما هم به وهم خویش دماغی رسیدهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۰
خلوتپرست گوشهٔ حیرانی خودیم
یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم
ما را چو صبح باگل تعمیرکار نیست
مشتی غبار عالم ویرانی خودیم
لاف بقا و زندگی رفته نازکیست
لنگر فروش کشتی توفانی خودیم
موگشتهایم و نقش خیال تو مشق ماست
حیران صنعت قلم مانی خودیم
پر هرزه بود چشمگشودن دین بساط
چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم
جمعیت از غبار هوای رمیده است
صبح جنون بهار پریشانی خودیم
چون اشک راز ما به هزار آب شستهاند
آیینهٔ خجالت عریانی خودیم
خاک فسرده خواری جاوید میکشد
عمریست پایمال تنآسانی خودیم
دیوار رنگ منع خرام بهار نیست
ای خام فطرتان همه زندانی خودیم
بیدل چوگردباد ز آرام ما مپرس
عمریست درکمند پرافشانی خودیم
یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم
ما را چو صبح باگل تعمیرکار نیست
مشتی غبار عالم ویرانی خودیم
لاف بقا و زندگی رفته نازکیست
لنگر فروش کشتی توفانی خودیم
موگشتهایم و نقش خیال تو مشق ماست
حیران صنعت قلم مانی خودیم
پر هرزه بود چشمگشودن دین بساط
چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم
جمعیت از غبار هوای رمیده است
صبح جنون بهار پریشانی خودیم
چون اشک راز ما به هزار آب شستهاند
آیینهٔ خجالت عریانی خودیم
خاک فسرده خواری جاوید میکشد
عمریست پایمال تنآسانی خودیم
دیوار رنگ منع خرام بهار نیست
ای خام فطرتان همه زندانی خودیم
بیدل چوگردباد ز آرام ما مپرس
عمریست درکمند پرافشانی خودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم
از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم
کردیم گل از عالم اندیشهٔ قدرت
دستی که به دامان دعایی نرسیدیم
شیرینیگفتار ز ما ذوق عمل برد
چون وعدهٔ ناقص به وفایی نرسیدیم
تا رخت نبردیم به سر چشمهٔ خورشید
چون سایه به صابون صفایی نرسیدیم
واماندن ما زحمت پای دگرانست
ای آبله ما نیز بجایی نرسیدیم
آن بیپر و بالیمکه در حسرت پرواز
گشتیم غبار و به هوایی نرسیدیم
ای بخت سیه نوحه به محرومی ماکن
آیینه شدیم و به لقایی نرسیدیم
افسانهٔ هستی چقدر خواب فسون داشت
مردیم و به تعبیر فنایی نرسیدیم
مطلب به نفس سرمه شد از درد تپیدن
فریاد که آخر به صدایی نرسیدیم
شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا
ما هرزه نگاهان به حنایی نرسیدیم
بیدل من و گرد سحر و قافلهٔ رنگ
رفتیم به جایی که به جایی نرسیدیم
از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم
کردیم گل از عالم اندیشهٔ قدرت
دستی که به دامان دعایی نرسیدیم
شیرینیگفتار ز ما ذوق عمل برد
چون وعدهٔ ناقص به وفایی نرسیدیم
تا رخت نبردیم به سر چشمهٔ خورشید
چون سایه به صابون صفایی نرسیدیم
واماندن ما زحمت پای دگرانست
ای آبله ما نیز بجایی نرسیدیم
آن بیپر و بالیمکه در حسرت پرواز
گشتیم غبار و به هوایی نرسیدیم
ای بخت سیه نوحه به محرومی ماکن
آیینه شدیم و به لقایی نرسیدیم
افسانهٔ هستی چقدر خواب فسون داشت
مردیم و به تعبیر فنایی نرسیدیم
مطلب به نفس سرمه شد از درد تپیدن
فریاد که آخر به صدایی نرسیدیم
شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا
ما هرزه نگاهان به حنایی نرسیدیم
بیدل من و گرد سحر و قافلهٔ رنگ
رفتیم به جایی که به جایی نرسیدیم