عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
زان کمان ابرو سر تسلیم پیچاندن نداشت
رو به مرگ از قبله آن تیغ گرداندن نداشت
از نگاهی بود ممکن کشتن ما عاجزان
دست و تیغ نازنین خویش رنجاندن نداشت
قابل فتراک اگر صید ضعیف ما نبود
از ازل ای شاهباز حسن گیراندن نداشت
چشم قربانی نمی دارد نگاه بی ادب
از من حیران عذار خویش پوشاندن نداشت
دور باش از خویشتن دارد سپند بی قرار
از حریم وصل این بیتاب را راندن نداشت
بر گهر گرد یتیمی آبروی عزت است
از حریم وصل این بی تاب را راندن نداشت
بر گهر گرد یتیمی آبروی عزت است
از غبار هستی ما دامن افشاندن نداشت
خون قربان گشتگان را دست دامنگیر نیست
از سر خاک شهیدان راه گرداندن نداشت
قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست
نامه ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت
زیر تیغ او که یک جان را دهد صد جان عوض
نقد جان خویش را صائب نیفشاندن نداشت
چون به عمر جاودان صائب تسلی گشت خضر؟
داشت سیری عالم امکان ولی ماندن نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
هر که بیخود شد، قدم در آستان دل گذاشت
هر که دست افشاند بر جان، پای در منزل گذاشت
بوستان از شاخ گل دستی که بالا برده بود
در زمان سرو خوشرفتار او بر دل گذاشت
وقت آن کس خوش که چون گل با دهان زرفشان
خونبهای خویش را در دامن قاتل گذاشت
پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود
این بنای خیر را پروانه در محفل گذاشت
برق عالمسوز شد در خرمن مجنون فتاد
از نگاه گرم، هر داغی که بر محمل گذاشت
دست ما می شد به آن معراج گردن سرفراز
چند روزی می توانستیم اگر بر دل گذاشت
صحبت جان با تن خاکی دو روزی بیش نیست
موج را دریا نخواهد در کف ساحل گذاشت
تربیت می کرد تخم شوق را دهقان عشق
یک دو روز آیینه ما را اگر در گل گذاشت
میل من با طاق ابروی بتان امروز نیست
در ازل معمار دیوار مرا مایل گذاشت
دور کرد از خانه خود دولت ناخوانده را
هر که صائب دست رد بر سینه سایل گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
همت مردانه ما از می حمرا گذشت
کشتی ما با دهان خشک ازین دریا گذشت
تنگنای جسم بر ما زندگی را تلخ داشت
در فشار قبر، ایام حیات ما گذشت
در کهنسالی جوان شد هر که ترک می نکرد
در جوانی پیر شد هر کس که از صهبا گذشت
گر نمی شد خارخار عشق دامنگیر ما
می توانستیم آسان از سر دنیا گذشت
تا گسست از رشته مریم ز چشم دوربین
ز اطلس گردون مجرد سوزن عیسی گذشت
قالب فرسودگان، فانوس شمع طور شد
تا به خاک کشتگان آن آتشین سیما گذشت
بس که دامنگیر افتاده است خاک کوی عشق
سیل بی زنهار نتواند ازین صحرا گذشت
در هلاک کوهکن شمشیر زهرآلود شد
از دهان تیشه هر زخمی که بر خارا گذشت
روزی دل گشت از زلف دراز او مرا
آنچه بر بیمار از طول شب یلدا گذشت
ترک دستار تعین کام بخش عالمی است
محفلی را کرد رنگین تا ز سر مینا گذشت
گر چه پایش تا به زانو در گل است از بار دل
سرو نتواند ز سیر عالم بالا گذشت
در زمان موجه اشک فلک پیمای من
ابر صائب از سر دریوزه دریا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹
می توان با همت سرشار از دنیا گذشت
موج با این شهپر توفیق از دریا گذشت
هر سر خاری دم از شمع تجلی می زند
تا کدامین آتشین رخسار ازین صحرا گذشت
یک شرر تخم محبت در دل شیرین نکاشت
تیشه آتش نفس چندان که بر خارا گذشت
آی حیوان و می روشن ز یک سرچشمه اند
از سر جان بگذرد هر کس که از صهبا گذشت
آخر ای عمر سبکرو این قدر تعجیل چیست؟
سیل ازین آهسته تر از دامن صحرا گذشت
خصم را بی برگی ما خون رحم آرد به جوش
برق چون ابر بهار از کشتزار ما گذشت
کار، تأثیر نفس دارد نه آواز بلند
ورنه در فریاد بتواند خر از عیسی گذشت!
صائب از آغاز و انجام حیات ما مپرس
گردبادی بود پنداری که بر صحرا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
همچو برق از عالم اسباب می باید گذشت
زین خراب آباد چون سیلاب می باید گذشت
نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی زین محیط
تا به ساحل از دو صد گرداب می باید گذشت
از دم تیغ است راه نیستی باریکتر
زین ره باریک بی اسباب می باید گذشت
خاک را چون باد می باید پریشان ساختن
از سر آتش سبک چون آب می باید گذشت
نیست چیزی در بساط خاک جز نقش و نگار
زود ازین آیینه چون سیماب می باید گذشت
دختر رز کیست تا مردان زبون او شوند؟
بی تأمل از شراب ناب می باید گذشت
سینه گرم است درمان زمهریر خاک را
از سمور و قاقم و سنجاب می باید گذشت
با دل بی صبر بار عشق می باید کشید
با کتان سالم ازین مهتاب می باید گذشت
منت خشک است بار خاطر آزادگان
با وجود پل مرا از آب می باید گذشت
دولت بیدار را در خواب نتوان یافتن
چشم می باید گشود، از خواب می باید گذشت
گر دل روشن به دست افتد درین ظلمت سرا
گرم چون خورشید عالمتاب می باید گذشت
نیست ممکن صائب از سیماب گوهر ساختن
از سرانجام دل بیتاب می باید گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
از سر این خاکدان چون گرد می باید گذشت
تا نگردی فرد باطل، فرد می باید گذشت
پیشدستی کن، سر سبزی برون بر از چمن
از دم سرد خزان چون زرد می باید گذشت
گرم بگذر همچو مردان در زمان زندگی
چون ازین هنگامه آخر سرد می باید گذشت
درد بیدردی به جز مردن ندارد چاره ای
از علاج مردم بیدرد می باید گذشت
عالم از گرد علایق پرده دار مطلب است
دامن افشان زین ره پر گرد می باید گذشت
راهرو تنها چو گردد زور بر راه آورد
از جهان چون مهر تابان فرد می باید گذشت
تلخی مرگ مرا نسبت به بیدردان مکن
غیر را از جان، مرا از درد می باید گذشت
هیبت عریان تنی صائب کم از شمشیر نیست
بی سلاح از عرصه ناورد می باید گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۲
نرم نرم از خلق ناهموار می باید گذشت
بی صدای پا ازین کهسار می باید گذشت
تا درین محفل نفس چون نی توانی راست کرد
برگ می باید فشاند، از بار می باید گذشت
جسم خاکی بر نمی دارد عمارت همچو سیل
از سر تعمیر این دیوار می باید گذشت
نیست صحرای علایق جای آرام و قرار
دامن افشان زین ره پر خار می باید گذشت
پاس فقر از شور چشمان بر فقیران لازم است
تند و تلخ از دولت بیدار می باید گذشت
نازپروردان مشرب را غرور دیگرست
چون به مستان می رسی هشیار می باید گذشت
دامن گنج گهر آسان نمی آید به دست
گام اول از دهان مار می باید گذشت
نیست چون چشم بتان صحت دل افگار را
از سر تدبیر این بیمار می باید گذشت
فکر در دنیای بی حاصل جنون می آورد
صائب از اندیشه بسیار می باید گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳
در دلم هرگاه زلف آن پری پیکر گذشت
از سر دریای چشم موجه عنبر گذشت
بر سر مجنون اگر کردند مرغان آشیان
مرغ نتواند ز سوز دل مرا بر سر گذاشت
از در دل می توان کام دو عالم یافتن
در به در افتاد هر کس بی خبر زین در گذشت
گوهر سیراب در گنجینه اقبال نیست
با دهان خشک ازین غمخانه اسکندر گذشت
خشک مغزی لازم زندان گردون است و بس
می شود ریحان تر، دودی کز این مجمر گذشت
کم نگردد برگ عیش از خانه اش در برگریز
هر که ایام بهارش زیر بال و پر گذشت
گفتم از حال دل پر خون کنم حرفی رقم
تا قلم برداشتم یک نیزه خون از سر گذشت
گر نباشد از علایق بال همت زیر سنگ
می توان چون موج ازین دریای بی لنگر گذشت
از تکلف نفس قانع تلخکامی می کشد
شکرستان شد زمین تا مور از شکر گذشت
ترک افسر با وجود فقر چندان کار نیست
از حباب آسان توان در بحر پر گوهر گذشت
خوشه دادن در عوض خرمن گرفتن سهل نیست
وقع شمعی خوش که پیش آفتاب از سر گذشت
آرزو چون سوخت در دل حرص را عاجز کند
مور هیهات است بتواند ز خاکستر گذشت
در خرابات جهان چون آفتاب بی زوال
روزگار خوشدلی ما را به یک ساغر گذشت
بستگی بعد از گشایش نیست بر خاطر گران
از خدا خواهد گره، چون رشته از گوهر گذشت
نیست صائب هیچ گردی بر دل روشن مرا
گر چه عمر اخگر من زیر خاکستر گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۴
همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت
کعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشت
همچو تار سبحه گر همواره سازی خویش را
می توان در یک دم از صد عقده مشکل گذشت
پیش زهر منت احسان بود شیر و شکر
از جواب تلخ ممسک آنچه بر سایل گذشت
در دل فولاد، جوهر موی آتش دیده شد
تا خیال خون گرمم تیغ را در دل گذشت
از شکست موج چون آب گهر آسوده شد
تا دل دریایی من از سر ساحل گذشت
با دل روشن نگردد جمع، خواب عافیت
عمر شمع ما به اشک و آه در محفل گذشت
برق می تابد عنان از خار جولانگاه عشق
تا گذشت از وادی مجنون، چه بر محمل گذشت!
حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است
وای بر آن کس که این عبرت سرا غافل گذشت
تا درین گلزار صائب راست کردم قد خویش
چون صنوبر عمر من در زیر بار دل گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
برق چون ابر بهار از کشت من گریان گذشت
سیل گردآلود خجلت زین ده ویران گذشت
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
می توان با اسب چون از آتش سوزان گذشت
گر چنین تبخال غیرت مهر لب گردد مرا
تشنه لب می باید از سرچشمه حیوان گذشت
ترک دست و پای کوشش کن که در میدان لاف
با همه بی دست و پایی گوی از چوگان گذشت
دست خار دعوی از دامان خود کوتاه کرد
از ریاض آفرینش هر که دست افشان گذشت
کشتی خود را به خشک آورد از دریای خون
هر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشت
جمع زاد آخرت از زندگی منظور بود
عمر ما بی حاصلان در فکر آبو نان گذشت
چشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل است
ورنه از ملک سلیمان می توان آسان گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۷
کاروان گریه از چشمم ندانم چون گذشت
تا سر مژگان رسید، از صد محیط خون گذشت
قمریی بر لوح خاک از نقش پایش نقش بست
سرو من هر جا که با آن قامت موزون گذشت
آتش سودا نمی خوابد به افسون اجل
مرغ نتواند هنوز از تربت مجنون گذشت
شب به مستی پنبه از داغ درون برداشتم
مست شد از بوی گل هر کس که از بیرون گذشت
نیست بی روشندلی هرگز خرابات مغان
خم سلامت باد اگر دوران افلاطون گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
از سر خاک شهیدان یار خوش سنگین گذشت
از محیط آتشین نتوان به این تمکین گذشت
مشک می جوشد به جای خون ز ناف لاله زار
تا ازین صحرا کدامین آهوی مشکین گذشت
دورباشی نیست حاجت حسن شرم آلود را
بارها دست تهی زین گلستان گلچین گذشت
من کیم تا شمع باشد بر سر بالین من؟
شعله سرگرمیم یک نیزه از بالین گذشت
مرگ عاشق تلختر از کام زهرآشام اوست
از هلاک کوهکن یارب چه بر شیرین گذشت
صحبت ما با رخ او، چون نسیم و لاله زار
گر چه زود آمد به سر، بی چشم بد رنگین گذشت
آه حسرت در دلم چون سبزه زیر سنگ ماند
بس که از من آن سراپا ناز با تمکین گذشت
عصمت یوسف حصار کاروانی می شود
دید تا روی ترا از خون گل گلچین گذشت
رتبه گفتار را حیرت تلافی می کند
چاره خاموشی است شعری را که از تحسین گذشت
دوستی و دشمنی بسا خلق صائب آفتاب است
از جدل آسوده شد هر کس ز مهر و کین گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
مد عمر من چو نی در ناله و زاری گذشت
از تهی مغزی حیاتم در سبکساری گذشت
خواب غفلت فرصت وا کردن چشمی نداد
روز من در پرده شب از سیه کاری گذشت
در شبستان عدم شد شمع کافوری مرا
آنچه از شبهای تار من به بیداری گذشت
می توانم بی تأمل سینه زد بر تیغ کوه
لیک نتوانم به آسانی ز همواری گذشت
بر دل خوش مشربم چون سایه ابر بهار
سختی دوران سنگین دل به همواری گذشت
سجده گاه بیخودان را احترامی لازم است
از در میخانه می باید به هشیاری گذشت
ظالمان را آیه رحمت بود فرمان غزل
چشم او در دور خط از مردم آزاری گذشت
این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ضایع آن روزی که مستان را به هشیاری گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
از سودا آفرینش دل مکدر بازگشت
با دهان خشک ازین ظلمت سکندر بازگشت
دید رخسار تو، از آتش سمندر بازگشت
طوطی از گفتار شیرینت ز شکر بازگشت
باد دستان را کریمان دستگیری می کنند
ابر دایم از لب دریا توانگر بازگشت
گرد عصیان نیست مانع عاصیان را از رجوع
سوی دریا موج از ساحل مکرر بازگشت
جبه و دستار می خواهیم ما بیرون بریم
از خراباتی که صد قارون قلندر بازگشت
روح در زندان تن مانده است از افسردگی
آب نتواند به ابر از حبس گوهر بازگشت
هیچ کس را از شراب معرفت لب تر نشد
سر به مهر این باده چون مینا ز ساغر بازگشت
هر که زه کرد از سبکدستی کمان دار را
زود چون منصور ازین میدان مظفر بازگشت
نیست شیطان ناامید از آستان رحمتش
چون توانم من به نومیدی ازین در بازگشت؟
آن که صائب منع ما می کرد ازان خورشیدرو
دید چون آن چهره را با دیده تر بازگشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
پیش خط تازه آن سرو بستان بهشت
از سیه پیران بود در دیده ریحان بهشت
هست زندان پر از وحشت به چشم عارفان
پیش طاق آن دو ابرو قصر و ایوان بهشت
خلد جای نعمت دیدار نتواند گرفت
می خورد خون عارف از نعمای الوان بهشت
هر که دارد قامت رعنای او را در نظر
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
دور باش ناز اگر نزدیک گذارد مرا
می توان گل چیدن از سیمای دربان بهشت
ای بهشتی رو، ز عاشق روی پوشیدن چرا؟
گل نمی گردد به چیدن کم ز بستان بهشت
زینهار از حلقه فتراک جانان سرمپیچ
تا هم اینجا سر برآری از گریبان بهشت
راه پیمایی که بر خود خواب راحت تلخ کرد
پاک سازد گرد راه از خود به دامان بهشت
چشم گریانی که آرد خون غیرت را به جوش
پیش من خوشتر بود از روی خندان بهشت
قانعان را در دل خرسند آه سرد نیست
ره نمی باشد خزان را در گلستان بهشت
با پریزادان معنی عشقبازی کرده است
کی به چشم صائب آید حور و غلمان بهشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
هر که راه گفتگو در پرده اسرار یافت
چون کلیم از لن ترانی لذت دیدار یافت
آنچه می جست از درخت وادی ایمن کلیم
همت منصور بی زحمت ز چوب دار یافت
شوق اگر مشاطه گردد، بی تکلف می توان
لذت آغوش گل از رخنه دیوار یافت
از بلندوپست عالم شکوه کافر نعمتی است
تیغ، این همواری از سوهان ناهموار یافت
گر سبک سازی چو شبنم از علایق خویش را
می توان در پیشگاه خاطر گل بار یافت
گاه در آغوش گل، گه در کنار آفتاب
شبنمی بنگر چها از دیده بیدار یافت
رخنه ای چون خنده بیجا ندارد ملک حسن
گلفروش از خنده گل راه در گلزار یافت
دیده پوشیده می باید قماش حسن را
پیر کنعان بوی وصل از چشم چون دستار یافت
صیقل آیینه گردون صفای خاطرست
می شود تاریک عالم سینه چون زنگار یافت
هر چه از عمر گرامی صرف در غفلت شود
می توان یک صبحدم در ملک استغفار یافت
شبنم از شب زنده داری بر سر بالین یافت
صائب از خورشید شمع دولت بیدار یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
هر که خود را یافت، دولت در کنار خویش یافت
حاصل روی زمین را در غبار خویش یافت
خاک در چشمش اگر آرد دو عالم را به چشم
هر که بتواند نهان و آشکار خویش یافت
چشم پوشید از جهان تا دل به فکر حق فتاد
بی نیاز از دام شد هر کس شکار خویش یافت
چون به دیوار تن آسانی تواند پشت داد؟
هر سبکسیری که گرد شهسوار خویش یافت
هر که از خود می تواند ساختن قالب تهی
ماه را چون هاله خواهد در کنار خویش یافت
چشم بینایی که شد در نقطه توحید محو
هفت پرگار فلک را بیقرار خویش یافت
حسن هیهات است رنج عشق را ضایع کند
کوهکن از کار شیرین مزد کار خویش یافت
در صحیحان صحبت عیسی کند انشای درد
غم فراوان گشت تا دل غمگسار خویش یافت
می شود درد طلب مطلوب، چون کامل شود
بلبل ما وصل گل از خارخار خویش یافت
دامن جمعیت دل را به دست باد داد
غنچه ما بهره ای کز نوبهار خویش یافت
هر سیه کاری که از کردار خود شد منفعل
ابر رحمت از جبین شرمسار خویش یافت
هر که چون صائب دل خود را به نومیدی نهاد
عیش عالم در دل امیدوار خویش یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
از جهان تلخ نتوان با درشتی کام یافت
کز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافت
تنگدستی مایه امیدواری شد مرا
بهله با دست تهی تا از میانش کام یافت
بیقراری باعث آرامش دل شد مرا
آنچنان کز جنبش گهواره طفل آرام یافت
شانه را هرگز ز زلف پر شکن روزی نشد
این گشایشها که دل از حلقه های دام یافت
بود تا بر تن سر منصور بی آرام بود
آخر از دار فنا سر منزل آرام یافت
نقش شد در دیده ام ناساز چون موی زیاد
تا عقیق از رهگذار ساده لوحی نام یافت
کامجویان را نگردد روزی از بوس و کنار
شوق عاشق لذتی کز نامه و پیغام یافت
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جم بلند آوازگی صائب ز فیض جام یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
لفظ معنی شد، در آن تنگ دهن مأوا نیافت
خرده گل آب شد، در غنچه او جا نیافت
خودنمایی شیوه ما نیست در راه طلب
گرد ما را هیچ کس در دامن صحرا نیافت
گشت از کوتاه دستی پر گهر جیب صدف
موج از طول امل گوهر درین دریا نیافت
تا نشد عالم سیه در چشم ساغر از خمار
صبح امید از بیاض گردن مینا نیافت
نیست معجز را اثر در طینت آهن دلان
چشم سوزن روشنی از صحبت عیسی نیافت
خیمه تا بیرون نزد صائب ازین بستانسرا
در حریم دیده خورشید، شبنم جا نیافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
تا به فکر خود فتادم روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
قوت سرپنجه مشکل گشای فکر من
در ورق گردانی لیل و نهار از دست رفت
تا کمر بستم غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار خود گذاشت
خرده عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم آیینه دار از دست رفت
حاصل عمر پریشان روزگارم چون صدف
تا نهادم پا ز دریا بر کنار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟