عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۵
سرچشمه نشاط دل پاک گوهرست
تا دل شکفته است، سخن تازه و ترست
جز حرف تلخ عشق کز او تازه است جان
دل می گزد اگر همه قند مکررست
مجنون پاکباز بود فارغ از حساب
دیوانه را چه کار دیوان محشرست؟
حقی که هست دختر رز را به میکشان
در پیش حق شناس به از شیر مادرست
تخت است دل چو از غم ایام شد سبک
سر چون گران شود ز می لعل، افسرست
ماه تمام، گاه شود بدر و گه هلال
دوری که برقرار بود دور ساغرست
باشد به خون غم می گلرنگ تشنه تر
شاهین اگر چه تشنه به خون کبوترست
هر چند می کند می گلرنگ کار خویش
از دست ساقیان گل اندام خوشترست
در بحر بیکنار نگیرد قرار موج
هر ناز او مقدمه ناز دیگرست
زان تیغ الحذر که ز پیچ و خم میان
در چشم موشکاف، سراپای جوهرست
زین صیدها که هست درین طرفه صیدگاه
در پای خم شکار بط می نکوترست
صائب کجا ز درگه صاحبقران رود؟
دولت درین سرا و گشایش درین درست
تا دل شکفته است، سخن تازه و ترست
جز حرف تلخ عشق کز او تازه است جان
دل می گزد اگر همه قند مکررست
مجنون پاکباز بود فارغ از حساب
دیوانه را چه کار دیوان محشرست؟
حقی که هست دختر رز را به میکشان
در پیش حق شناس به از شیر مادرست
تخت است دل چو از غم ایام شد سبک
سر چون گران شود ز می لعل، افسرست
ماه تمام، گاه شود بدر و گه هلال
دوری که برقرار بود دور ساغرست
باشد به خون غم می گلرنگ تشنه تر
شاهین اگر چه تشنه به خون کبوترست
هر چند می کند می گلرنگ کار خویش
از دست ساقیان گل اندام خوشترست
در بحر بیکنار نگیرد قرار موج
هر ناز او مقدمه ناز دیگرست
زان تیغ الحذر که ز پیچ و خم میان
در چشم موشکاف، سراپای جوهرست
زین صیدها که هست درین طرفه صیدگاه
در پای خم شکار بط می نکوترست
صائب کجا ز درگه صاحبقران رود؟
دولت درین سرا و گشایش درین درست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۶
مردن به درد عشق به دنیا برابرست
با زندگی خضر و مسیحا برابرست
نقش برون پرده رازست چشم تو
ورنه شکوه قطره و دریا برابرست
در اوج اعتبار به عزلت توان رسید
مرغ شکسته بال به عنقا برابرست
یوسف چسان دلیر تماشای خود کند؟
یعقوب در کمین و زلیخا برابرست
آیینه تنگدل نشود از هجوم عکس
پیشانی گشاده به صحرا برابرست
هر گوشه ای که گوشه چشمی در او بود
گر چشم سوزن است به دنیا برابرست
در چار فصل چون نبود سرو تازه روی؟
بی حاصلی به حاصل دنیا برابرست
آنجا که شرم حسن به غور سخن رسد
ضبط نگه به عرض تمنا برابرست
در شب مشو دلیر به عصیان که از نجوم
چندین هزار دیده بینا برابرست
لعل لبی که تشنه به خون دل من است
خاکش به خون باده حمرا برابرست
قربانیان نگاه پریشان نمی کنند
محو ترا همیشه تماشا برابرست
در چشم عارفی که به مغز جهان رسید
صبح نشاط با کف دریا برابرست
در پله ای که سنگدلیهای کعبه است
ریگ روان و آبله پا برابرست
با درد عشق، طاقت و بیطاقتی یکی است
تمکین کوه و کاه در اینجا برابرست
حسنی که در لباس بود آب و رنگ او
در چشم ما به صورت دیبا برابرست
صائب اگر به دیده انصاف بنگری
آن خال دلنشین به سویدا برابرست
با زندگی خضر و مسیحا برابرست
نقش برون پرده رازست چشم تو
ورنه شکوه قطره و دریا برابرست
در اوج اعتبار به عزلت توان رسید
مرغ شکسته بال به عنقا برابرست
یوسف چسان دلیر تماشای خود کند؟
یعقوب در کمین و زلیخا برابرست
آیینه تنگدل نشود از هجوم عکس
پیشانی گشاده به صحرا برابرست
هر گوشه ای که گوشه چشمی در او بود
گر چشم سوزن است به دنیا برابرست
در چار فصل چون نبود سرو تازه روی؟
بی حاصلی به حاصل دنیا برابرست
آنجا که شرم حسن به غور سخن رسد
ضبط نگه به عرض تمنا برابرست
در شب مشو دلیر به عصیان که از نجوم
چندین هزار دیده بینا برابرست
لعل لبی که تشنه به خون دل من است
خاکش به خون باده حمرا برابرست
قربانیان نگاه پریشان نمی کنند
محو ترا همیشه تماشا برابرست
در چشم عارفی که به مغز جهان رسید
صبح نشاط با کف دریا برابرست
در پله ای که سنگدلیهای کعبه است
ریگ روان و آبله پا برابرست
با درد عشق، طاقت و بیطاقتی یکی است
تمکین کوه و کاه در اینجا برابرست
حسنی که در لباس بود آب و رنگ او
در چشم ما به صورت دیبا برابرست
صائب اگر به دیده انصاف بنگری
آن خال دلنشین به سویدا برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۷
ما را کلاه فقر به افسر برابرست
سد رمق به ملک سکندر برابرست
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در کام مور، خاک به شکر برابرست
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
اینجا عیار سنگ به گوهر برابرست
این گریه ای که هست گره در گلو مرا
هر قطره اش به دانه گوهر برابرست
از فیض عشق در قدح لاله رنگ ماست
خونابه ای که با می احمر برابرست
در کام ماهیی که به تلخی برآمده است
دریای تلخ و شور به کوثر برابرست
پیش کسی که سلطنت فقر یافته است
جمعیت حواس به لشکر برابرست
دستی که از فراق تو بر دل نهاده ایم
در قطع راه شوق به شهپر برابرست
بر آتشی که در جگر ما نهفته است
همواری سپهر به صرصر برابرست
در قلزمی که حیرت دیدار ناخداست
موج عنان گسسته به لنگر برابرست
مهر خموشیی که مرا بر دهن زدند
آوازه اش به طبل سکندر برابرست
با بادبان کشتی بی دست و پای مرا
پای به خواب رفته لنگر برابرست
صائب به چشم هر که ز دریادلان شده است
بخت سیه گلیم به عنبر برابرست
سد رمق به ملک سکندر برابرست
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در کام مور، خاک به شکر برابرست
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
اینجا عیار سنگ به گوهر برابرست
این گریه ای که هست گره در گلو مرا
هر قطره اش به دانه گوهر برابرست
از فیض عشق در قدح لاله رنگ ماست
خونابه ای که با می احمر برابرست
در کام ماهیی که به تلخی برآمده است
دریای تلخ و شور به کوثر برابرست
پیش کسی که سلطنت فقر یافته است
جمعیت حواس به لشکر برابرست
دستی که از فراق تو بر دل نهاده ایم
در قطع راه شوق به شهپر برابرست
بر آتشی که در جگر ما نهفته است
همواری سپهر به صرصر برابرست
در قلزمی که حیرت دیدار ناخداست
موج عنان گسسته به لنگر برابرست
مهر خموشیی که مرا بر دهن زدند
آوازه اش به طبل سکندر برابرست
با بادبان کشتی بی دست و پای مرا
پای به خواب رفته لنگر برابرست
صائب به چشم هر که ز دریادلان شده است
بخت سیه گلیم به عنبر برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۸
دیوانه خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست
دارد به چهره گوهر ما در محیط عشق
گرد یتیمیی که به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گریه می کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
رحم است بر کسی که نرست است از خودی
این قید با هزار سلاسل برابرست
دلگیر نیستم که دل از دست داده ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست
در زیر پای سدره و طوبی است مرقدش
هر کشته را که جلوه قاتل برابرست
می رقصی از نشاط می ناب، غافلی
کاین رقص با تپیدن بسمل برابرست
فهم رموز عشق ز ا دراک برترست
اینجا شعور عالم و جاهل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پا فتادنی که به منزل برابرست
آخر به وصل شمع چو پروانه می رسد
هر دیده را که روشنی دل برابرست
در کشوری که عشق گرانمایه، گوهری است
در یتیم و آبله دل برابرست
صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست
دارد به چهره گوهر ما در محیط عشق
گرد یتیمیی که به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گریه می کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
رحم است بر کسی که نرست است از خودی
این قید با هزار سلاسل برابرست
دلگیر نیستم که دل از دست داده ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست
در زیر پای سدره و طوبی است مرقدش
هر کشته را که جلوه قاتل برابرست
می رقصی از نشاط می ناب، غافلی
کاین رقص با تپیدن بسمل برابرست
فهم رموز عشق ز ا دراک برترست
اینجا شعور عالم و جاهل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پا فتادنی که به منزل برابرست
آخر به وصل شمع چو پروانه می رسد
هر دیده را که روشنی دل برابرست
در کشوری که عشق گرانمایه، گوهری است
در یتیم و آبله دل برابرست
صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۹
آزادگی به سلطنت جم برابرست
دست ز کار رفته به خاتم برابرست
گردی است خط یار که چون خاک کربلا
در منزلت به خون دو عالم برابرست
بیکس نواز باش که هر طفل بی پدر
در منزلت به عیسی مریم برابرست
هر حلقه ای که نیست در او ذکر حق بلند
در چشم ما به حلقه ماتم برابرست
ما آبروی خویش به گوهر نمی دهیم
بخل بجا به همت حاتم برابرست
ما همچو غنچه از دل پر خون خویشتن
داریم گوشه ای که با عالم برابرست
دلهای داغدار بود کعبه امید
شورابه سرشک به زمزم برابرست
نقد حیات در گره غنچه بسته است
عمر گل شکفته به شبنم برابرست
چون سرو تازه روی نباشد تمام عمر؟
بی حاصلی به حاصل عالم برابرست
از سینه هر دمی که برآید به یاد دوست
صائب به عمر جاوید آن دم برابرست
دست ز کار رفته به خاتم برابرست
گردی است خط یار که چون خاک کربلا
در منزلت به خون دو عالم برابرست
بیکس نواز باش که هر طفل بی پدر
در منزلت به عیسی مریم برابرست
هر حلقه ای که نیست در او ذکر حق بلند
در چشم ما به حلقه ماتم برابرست
ما آبروی خویش به گوهر نمی دهیم
بخل بجا به همت حاتم برابرست
ما همچو غنچه از دل پر خون خویشتن
داریم گوشه ای که با عالم برابرست
دلهای داغدار بود کعبه امید
شورابه سرشک به زمزم برابرست
نقد حیات در گره غنچه بسته است
عمر گل شکفته به شبنم برابرست
چون سرو تازه روی نباشد تمام عمر؟
بی حاصلی به حاصل عالم برابرست
از سینه هر دمی که برآید به یاد دوست
صائب به عمر جاوید آن دم برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۰
زلف معنبر تو به صد جان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
با عمر خضر قامت جانان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
مد نگاه با صف مژگان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
هر قطره عرق به نگهبان برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به صد جان برابرست؟
کفران نعمت است شکایت ز جنگ یار
خشم بجا به لطف نمایان برابرست
در دل خلیده است ز مژگان او مرا
خاری که با هزار گلستان برابرست
بر یک طرف گذاری اگر پیچ و تاب را
موی میان او به رگ جان برابرست
شد گر جهان به چشم من از خط او سیاه
این سرمه با سواد صفاهان برابرست
غمنامه حیات مرا نیست پشت و روی
بیداریم به خواب پریشان برابرست
آبی که دل سیاه نگردد ز منتش
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
ترک کلاه، باج به افسر نمی دهد
آزادگی به تخت سلیمان برابرست
در کام هر که ذوق قناعت چشیده است
خون جگر به نعمت الوان برابرست
در دیده کسی که به وحدت گرفت انس
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
غافل ز عزت دل صد چاک ما مشو
سی پاره ای است این که به قرآن برابرست
روی شکفته ای که دلی وا شود ازو
صائب به صد هزار گلستان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
با عمر خضر قامت جانان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
مد نگاه با صف مژگان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
هر قطره عرق به نگهبان برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به صد جان برابرست؟
کفران نعمت است شکایت ز جنگ یار
خشم بجا به لطف نمایان برابرست
در دل خلیده است ز مژگان او مرا
خاری که با هزار گلستان برابرست
بر یک طرف گذاری اگر پیچ و تاب را
موی میان او به رگ جان برابرست
شد گر جهان به چشم من از خط او سیاه
این سرمه با سواد صفاهان برابرست
غمنامه حیات مرا نیست پشت و روی
بیداریم به خواب پریشان برابرست
آبی که دل سیاه نگردد ز منتش
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
ترک کلاه، باج به افسر نمی دهد
آزادگی به تخت سلیمان برابرست
در کام هر که ذوق قناعت چشیده است
خون جگر به نعمت الوان برابرست
در دیده کسی که به وحدت گرفت انس
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
غافل ز عزت دل صد چاک ما مشو
سی پاره ای است این که به قرآن برابرست
روی شکفته ای که دلی وا شود ازو
صائب به صد هزار گلستان برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
پیش کسی که درد به درمان برابرست
هر خنده ای به زخم نمایان برابرست
زنهار چاک سینه خود را رفو مکن
کاین رخنه قفس به گلستان برابرست
دوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطر
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
این آبرو که ساخته ای از طمع سبیل
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
در دیده کسی که سیه روزگار شد
صبح وطن به شام غریبان برابرست
دست نوازش فلک از روی دوستی
با سیلی عداوت اخوان برابرست
حاجت به دور باش نباشد بخیل را
پیشانی گرفته به دربان برابرست
چون مور نیست سایه من بار بر زمین
این منزلت به تخت سلیمان برابرست
باقی نسازد آن که به آثار نام خویش
در زندگی و مرگ به حیوان برابرست
جمعیتی که تفرقه خاطر آورد
در چشم من به خواب پریشان برابرست
از میزبان تکلف بسیار در سلوک
با جرأت فضولی مهمان برابرست
از دخل رو متاب که انگشت اعتراض
در صافی کلام به سوهان برابرست؟
وصلی که پای شرم و حیا در میان بود
مضمون او مشو که به هجران برابرست
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
صائب به صد هزار گلستان برابرست
هر خنده ای به زخم نمایان برابرست
زنهار چاک سینه خود را رفو مکن
کاین رخنه قفس به گلستان برابرست
دوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطر
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
این آبرو که ساخته ای از طمع سبیل
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
در دیده کسی که سیه روزگار شد
صبح وطن به شام غریبان برابرست
دست نوازش فلک از روی دوستی
با سیلی عداوت اخوان برابرست
حاجت به دور باش نباشد بخیل را
پیشانی گرفته به دربان برابرست
چون مور نیست سایه من بار بر زمین
این منزلت به تخت سلیمان برابرست
باقی نسازد آن که به آثار نام خویش
در زندگی و مرگ به حیوان برابرست
جمعیتی که تفرقه خاطر آورد
در چشم من به خواب پریشان برابرست
از میزبان تکلف بسیار در سلوک
با جرأت فضولی مهمان برابرست
از دخل رو متاب که انگشت اعتراض
در صافی کلام به سوهان برابرست؟
وصلی که پای شرم و حیا در میان بود
مضمون او مشو که به هجران برابرست
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
صائب به صد هزار گلستان برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۲
با آب خضر آن خط شبگون برابرست
لفظی که تازه است به مضمون برابرست
این نشأه ای کزان لب نوخط به من رسید
خاکش به خون باده گلگون برابرست
خطی که از ذقن به بناگوش می رود
در خاصیت به تبت وارون برابرست
در ملک آرمیده حسن است خط سبز
گردی که با هزار شبیخون برابرست
در خانمان خرابی ما خشکی سپهر
با ترکتاز قلزم و جیحون برابرست
در زیر پای عشق، سر خاکسار ماست
آن کاسه سرنگون که به گردون برابرست
بی انتظار می رسد از غیب باده اش
هر دیده را که آن لب میگون برابرست
شوری که سنگ بر خم هستی زند ترا
با حکمت هزار فلاطون برابرست
موج سراب و طره لیلی، ز بیخودی
در دیده یگانه مجنون برابرست
سودای عشق در سر مجنون بی کلاه
با تکمه کلاه فریدون برابرست
مشکل که سر برآورد از خاک، روز حشر
تخم امید ما که به قارون برابرست
در چشم داغ دیده صائب درین بهار
هر لاله ای به کاسه پر خون برابرست
لفظی که تازه است به مضمون برابرست
این نشأه ای کزان لب نوخط به من رسید
خاکش به خون باده گلگون برابرست
خطی که از ذقن به بناگوش می رود
در خاصیت به تبت وارون برابرست
در ملک آرمیده حسن است خط سبز
گردی که با هزار شبیخون برابرست
در خانمان خرابی ما خشکی سپهر
با ترکتاز قلزم و جیحون برابرست
در زیر پای عشق، سر خاکسار ماست
آن کاسه سرنگون که به گردون برابرست
بی انتظار می رسد از غیب باده اش
هر دیده را که آن لب میگون برابرست
شوری که سنگ بر خم هستی زند ترا
با حکمت هزار فلاطون برابرست
موج سراب و طره لیلی، ز بیخودی
در دیده یگانه مجنون برابرست
سودای عشق در سر مجنون بی کلاه
با تکمه کلاه فریدون برابرست
مشکل که سر برآورد از خاک، روز حشر
تخم امید ما که به قارون برابرست
در چشم داغ دیده صائب درین بهار
هر لاله ای به کاسه پر خون برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۳
وحدت سرای دل به جهانی برابرست
هر گوشه اش به کنج دهانی برابرست
هر شعر آبدار که دل می برد ز جا
هر مصرعش به سرو روانی برابرست
دل تازه می شود ز شراب کهن مرا
این پیر زنده دل به جوانی برابرست
آن طفل شیرمست که دیوانه اش منم
هر سنگ او به رطل گرانی برابرست
از پیچ و تاب، موی بر آتش نشسته ای است
هر دیده را که مور میانی برابرست
در دیده ای که هست ز بینش شراره ای
هر لاله ای به سوخته جانی برابرست
باشد سبک چو قلب زراندود پیش ما
هر نوبهار را که خزانی برابرست
خورشید بی صفا نشود از غبار خط
تا دیده ستاره فشانی برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به جانی برابرست؟
آسوده از ملامت خلقم که حرف سخت
تیغ مرا به سنگ فسانی برابرست
پیش کسی که صائب ازین خاکدان گذشت
تسخیر دل به ملک جهان برابرست
هر گوشه اش به کنج دهانی برابرست
هر شعر آبدار که دل می برد ز جا
هر مصرعش به سرو روانی برابرست
دل تازه می شود ز شراب کهن مرا
این پیر زنده دل به جوانی برابرست
آن طفل شیرمست که دیوانه اش منم
هر سنگ او به رطل گرانی برابرست
از پیچ و تاب، موی بر آتش نشسته ای است
هر دیده را که مور میانی برابرست
در دیده ای که هست ز بینش شراره ای
هر لاله ای به سوخته جانی برابرست
باشد سبک چو قلب زراندود پیش ما
هر نوبهار را که خزانی برابرست
خورشید بی صفا نشود از غبار خط
تا دیده ستاره فشانی برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به جانی برابرست؟
آسوده از ملامت خلقم که حرف سخت
تیغ مرا به سنگ فسانی برابرست
پیش کسی که صائب ازین خاکدان گذشت
تسخیر دل به ملک جهان برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۵
با ما یکی است هر که ز مردم جداترست
درمان ماست هر که به درد آشناترست
در تنگنای دل گره غنچه باز شد
هر خانه ای که تنگ بود دلگشاترست
ز افتادگی غبار به دامان او رسید
دست ز کار رفته به مطلب رساترست
با فقر خوش برآی که در وقت برگریز
آن را که برگ عیش بود بینواترست
این صیدگاه کیست که داغ پلنگ او
از چشم آهوان حرم دلرباترست
اندوختن به رتبه ریزش نمی رسد
از فصل نوبهار، خزان باسخاترست
چشم بد از تو دور که در پرده بوی تو
صد پیرهن ز نکهت یوسف رساترست
عاشق به پای خفته تواند کجا ریخت؟
کز خواب صبح، چشم تو مردم رباترست
خورشیدرنگ و باد صبا بوی گل ربود
بیچاره بلبل از همه کس بینواترست
باجی نمی دهند به هم شیوه های تو
از صلح، رنجش تو محبت فزاترست
از دل مدار جور خود ای سنگدل دریغ
کاین شیشه شکسته به سنگ آشناترست
جای ترحم است به دلهای دردمند
کز آه عاشقان شب زلفت رساترست
زنهار دل مبند به حسن و وفای او
کز رنگ و بوی لال و گل بی وفاترست
دایم به جای دانه دل خویش می خورد
مرغی که در ریاض جهان خوش نواترست
عزت طلب حذر کند از خواری سؤال
هر کس که سیر چشم تر اینجا گداترست
دل می دهد به عاشق بیدل به دور خط
در وقت احتیاج، کرم خوشنماترست
مشکن دل مرا که به میزان اهل دید
این گوهر از عقیق تو سنگین بهاترست
صائب در این زمانه بیگانه آشنا
بیگانگی ز خلق به دل آشناترست
درمان ماست هر که به درد آشناترست
در تنگنای دل گره غنچه باز شد
هر خانه ای که تنگ بود دلگشاترست
ز افتادگی غبار به دامان او رسید
دست ز کار رفته به مطلب رساترست
با فقر خوش برآی که در وقت برگریز
آن را که برگ عیش بود بینواترست
این صیدگاه کیست که داغ پلنگ او
از چشم آهوان حرم دلرباترست
اندوختن به رتبه ریزش نمی رسد
از فصل نوبهار، خزان باسخاترست
چشم بد از تو دور که در پرده بوی تو
صد پیرهن ز نکهت یوسف رساترست
عاشق به پای خفته تواند کجا ریخت؟
کز خواب صبح، چشم تو مردم رباترست
خورشیدرنگ و باد صبا بوی گل ربود
بیچاره بلبل از همه کس بینواترست
باجی نمی دهند به هم شیوه های تو
از صلح، رنجش تو محبت فزاترست
از دل مدار جور خود ای سنگدل دریغ
کاین شیشه شکسته به سنگ آشناترست
جای ترحم است به دلهای دردمند
کز آه عاشقان شب زلفت رساترست
زنهار دل مبند به حسن و وفای او
کز رنگ و بوی لال و گل بی وفاترست
دایم به جای دانه دل خویش می خورد
مرغی که در ریاض جهان خوش نواترست
عزت طلب حذر کند از خواری سؤال
هر کس که سیر چشم تر اینجا گداترست
دل می دهد به عاشق بیدل به دور خط
در وقت احتیاج، کرم خوشنماترست
مشکن دل مرا که به میزان اهل دید
این گوهر از عقیق تو سنگین بهاترست
صائب در این زمانه بیگانه آشنا
بیگانگی ز خلق به دل آشناترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
از شادی جهان غم دلدار خوشترست
این است آن غمی که ز غمخوار خوشترست
با فقر خوش برآی که صد پرده خواب امن
در چشم من ز دولت بیدار خوشترست
از درد و داغ عشق دل ما گرفته نیست
گلخن برای آینه تار خوشترست
گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه در میانه بازار خوشترست
ارزانی خسیس بود اوج اعتبار
خار خلنده بر سر دیوار خوشترست
منصور را ملاحظه از اوج دار نیست
گلهای شوخ بر سر دستار خوشترست
در کشوری که روی دلی نیست جلوه گر
آیینه زیر پرده زنگار خوشترست
سنگ مزار اگر چه گرانجان و ناخوش است
در چشم من ز مردم بیکار خوشترست
آن را که بینش از شنوایی بود فزون
کردار اهل حال ز گفتار خوشترست
بی برگ و بی نوا نتوان دید حسن را
فصل خزان، ندیدن گلزار خوشترست
در خانه شرف بود اختر شکفته تر
خال سیه به کنج لب یار خوشترست
هر چند بهترین خوشیهاست دیدنت
از دیدنت، ندیدن اغیار خوشترست
در دام زیر خاک خطر بیشتر بود
از تار سبحه، رشته زنار خوشترست
هر رخنه ای که هست فساد زمانه را
در بزم می ز دیده هشیار خوشترست
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
سوهان مرا ز مردم هموار خوشترست
دزدیدن نگاه، دلیل خیانت است
صائب دلیر دیدن دلدار خوشترست
این است آن غمی که ز غمخوار خوشترست
با فقر خوش برآی که صد پرده خواب امن
در چشم من ز دولت بیدار خوشترست
از درد و داغ عشق دل ما گرفته نیست
گلخن برای آینه تار خوشترست
گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه در میانه بازار خوشترست
ارزانی خسیس بود اوج اعتبار
خار خلنده بر سر دیوار خوشترست
منصور را ملاحظه از اوج دار نیست
گلهای شوخ بر سر دستار خوشترست
در کشوری که روی دلی نیست جلوه گر
آیینه زیر پرده زنگار خوشترست
سنگ مزار اگر چه گرانجان و ناخوش است
در چشم من ز مردم بیکار خوشترست
آن را که بینش از شنوایی بود فزون
کردار اهل حال ز گفتار خوشترست
بی برگ و بی نوا نتوان دید حسن را
فصل خزان، ندیدن گلزار خوشترست
در خانه شرف بود اختر شکفته تر
خال سیه به کنج لب یار خوشترست
هر چند بهترین خوشیهاست دیدنت
از دیدنت، ندیدن اغیار خوشترست
در دام زیر خاک خطر بیشتر بود
از تار سبحه، رشته زنار خوشترست
هر رخنه ای که هست فساد زمانه را
در بزم می ز دیده هشیار خوشترست
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
سوهان مرا ز مردم هموار خوشترست
دزدیدن نگاه، دلیل خیانت است
صائب دلیر دیدن دلدار خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
عشق گهرشناس به دیوانه خوشترست
از بهر گنج، گوشه ویرانه خوشترست
زین حاجیان که گرد حرم طوف می کنند
بر گرد شمع گشتن پروانه خوشترست
نشنیده ای که می شکند سنگ، سنگ را؟
دیوانگی به مردم دیوانه خوشترست
باران ابرهای سفیدست تازه تر
از هوشیار ریزش مستانه خوشترست
در ابر از آفتاب توان فیض بیش برد
در پرده دیدن رخ جانانه خوشترست
از شمع بزم اگر چه ثبات قدم خوش است
در سوختن، شتاب ز پروانه خوشترست
در حاجت، آشنا در بیگانگی زند
در یوزه مراد ز بیگانه خوشترست
مستان نمی رسند به کیفیت هوا
در نوبهار توبه ز پیمانه خوشترست
تیغ است در بریدن ره نعل واژگون
بهر خداپرست صنمخانه خوشترست
صائب ز دانه ها که درین دامگاه هست
از بهر صید، سبحه صد دانه خوشترست
از بهر گنج، گوشه ویرانه خوشترست
زین حاجیان که گرد حرم طوف می کنند
بر گرد شمع گشتن پروانه خوشترست
نشنیده ای که می شکند سنگ، سنگ را؟
دیوانگی به مردم دیوانه خوشترست
باران ابرهای سفیدست تازه تر
از هوشیار ریزش مستانه خوشترست
در ابر از آفتاب توان فیض بیش برد
در پرده دیدن رخ جانانه خوشترست
از شمع بزم اگر چه ثبات قدم خوش است
در سوختن، شتاب ز پروانه خوشترست
در حاجت، آشنا در بیگانگی زند
در یوزه مراد ز بیگانه خوشترست
مستان نمی رسند به کیفیت هوا
در نوبهار توبه ز پیمانه خوشترست
تیغ است در بریدن ره نعل واژگون
بهر خداپرست صنمخانه خوشترست
صائب ز دانه ها که درین دامگاه هست
از بهر صید، سبحه صد دانه خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
جانهای آرمیده ز مردم رمانترست
آبی که ایستاده تر اینجا روانترست
دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست
خود را سبک مکن که به میزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست
چون سیل زودتر به محیط بقا رسد
از بار درد هر که درین ره گرانترست
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست
غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست
ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم
از موج اگر چه قافله ما روانترست
پاس وفا کشیده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست
نسبت به سخت رویی ابنای روزگار
صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست
وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بی آفت است هر که بلند آشیانترست
مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بی دهانترست
در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست
آبی که ایستاده تر اینجا روانترست
دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست
خود را سبک مکن که به میزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست
چون سیل زودتر به محیط بقا رسد
از بار درد هر که درین ره گرانترست
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست
غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست
ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم
از موج اگر چه قافله ما روانترست
پاس وفا کشیده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست
نسبت به سخت رویی ابنای روزگار
صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست
وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بی آفت است هر که بلند آشیانترست
مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بی دهانترست
در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
خط را به دور عارض او شان دیگرست
هر مور ازین سپاه سلیمان دیگرست
از نوشخند گل دل من وا نمی شود
صبح امید من لب خندان دیگرست
هر غنچه ای به شور نمی آورد مرا
شور جنون من ز نمکدان دیگرست
زاهد اگر به سدره و طوبی است تخته بند
ما را نظر به سرو خرامان دیگرست
بر روی کس مخند که هر خنده ای ز گل
بر عندلیب زخم نمایان دیگرست
در گلشنی که بند نقاب تو واشود
هر داغ لاله دیده حیران دیگرست
هر چند در حلاوت گفتار حرف نیست
با شهد خامشی ز سخن شان دیگرست
آن را که دل سیاه شود از قبول خلق
بر سینه دست رد کف احسان دیگرست
از تشنگی به دیده باریک بین من
هر موجه سراب رگ جان دیگرست
صائب اگر چه سیر گل و لاله دلگشاست
دست و دل گشاده گلستان دیگرست
هر مور ازین سپاه سلیمان دیگرست
از نوشخند گل دل من وا نمی شود
صبح امید من لب خندان دیگرست
هر غنچه ای به شور نمی آورد مرا
شور جنون من ز نمکدان دیگرست
زاهد اگر به سدره و طوبی است تخته بند
ما را نظر به سرو خرامان دیگرست
بر روی کس مخند که هر خنده ای ز گل
بر عندلیب زخم نمایان دیگرست
در گلشنی که بند نقاب تو واشود
هر داغ لاله دیده حیران دیگرست
هر چند در حلاوت گفتار حرف نیست
با شهد خامشی ز سخن شان دیگرست
آن را که دل سیاه شود از قبول خلق
بر سینه دست رد کف احسان دیگرست
از تشنگی به دیده باریک بین من
هر موجه سراب رگ جان دیگرست
صائب اگر چه سیر گل و لاله دلگشاست
دست و دل گشاده گلستان دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۰
آیینه دار روی تو شرم و حیا بس است
پهلونشین سرو تو بند قبا بس است
خود را مزن بر آتش خونهای بیگناه
دست ترا بهار و خزان حنا بس است
بشکن به ناز بر سر شمشاد شانه را
زلف ترا ز حلقه به گوشان صبا بس است
ما را کجاست طالع گل، خار این چمن
دامن اگر نمی کشد از دست ما بس است
رشکی به آفتاب پرستان نمی برم
محراب خاکساریم آن نقش پا بس است
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
صائب به خاک پای وی از سرمه صلح کن
در دودمان چشم تو این توتیا بس است
پهلونشین سرو تو بند قبا بس است
خود را مزن بر آتش خونهای بیگناه
دست ترا بهار و خزان حنا بس است
بشکن به ناز بر سر شمشاد شانه را
زلف ترا ز حلقه به گوشان صبا بس است
ما را کجاست طالع گل، خار این چمن
دامن اگر نمی کشد از دست ما بس است
رشکی به آفتاب پرستان نمی برم
محراب خاکساریم آن نقش پا بس است
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
صائب به خاک پای وی از سرمه صلح کن
در دودمان چشم تو این توتیا بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
خشتی مرا ز کوی تو در زیر بس است
سرمایه فراغت من اینقدر بس است
عشاق را به بند گران احتیاج نیست
زنجیر پای مو هوای شکر بس است
چون شمع، گریه در کرم دست حلقه کرد
این تیغ آبدار مرا بر کمر بس است
از تنگنای چرخ شکایت چه می کنی؟
فتح قفس، شکستگی بال و پر بس است
آنجا که خار دست به ترکش زند، چو گل
پیشانی گشاده به جای سپر بس است
از بهر برفروختن چهره امید
یک قطره اشک گرم به وقت سحر بس است
جرم سفینه تو که بر سنگ خورده است
نومید بازگشتن موج خطر بس است
بیخوابی که چشم تو ترسیده است ازو
سود حقیقی تو همان از سفر بس است
از زلف یار و از دهنش نکته ای بگو
درس مطول و سخن مختصر بس است
گر امتیاز نام بود مطلب از اثر
این امتیاز کز تو نماند اثر بس است
خاک من و سبو ز خرابات مشرب است
بالین ز دست خویش مرا زیر سر بس است
از یک سخن حقیقت هر کس عیان شود
بهر نمونه از صدفی یک گهر بس است
صائب مرا به سرمه خلق احتیاج نیست
آن خط مشکبار را در نظر بس است
سرمایه فراغت من اینقدر بس است
عشاق را به بند گران احتیاج نیست
زنجیر پای مو هوای شکر بس است
چون شمع، گریه در کرم دست حلقه کرد
این تیغ آبدار مرا بر کمر بس است
از تنگنای چرخ شکایت چه می کنی؟
فتح قفس، شکستگی بال و پر بس است
آنجا که خار دست به ترکش زند، چو گل
پیشانی گشاده به جای سپر بس است
از بهر برفروختن چهره امید
یک قطره اشک گرم به وقت سحر بس است
جرم سفینه تو که بر سنگ خورده است
نومید بازگشتن موج خطر بس است
بیخوابی که چشم تو ترسیده است ازو
سود حقیقی تو همان از سفر بس است
از زلف یار و از دهنش نکته ای بگو
درس مطول و سخن مختصر بس است
گر امتیاز نام بود مطلب از اثر
این امتیاز کز تو نماند اثر بس است
خاک من و سبو ز خرابات مشرب است
بالین ز دست خویش مرا زیر سر بس است
از یک سخن حقیقت هر کس عیان شود
بهر نمونه از صدفی یک گهر بس است
صائب مرا به سرمه خلق احتیاج نیست
آن خط مشکبار را در نظر بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۲
رخساره ترا ز عرق دیده بان بس است
شبنم برای تازگی گلستان بس است
حال مرا زبان نکند گر بیان درست
رنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس است
فرصت کجاست فکر عمارت کند کسی؟
از خارخار سینه مرا آشیان بس است
تشریف قرب در خور این خاکسار نیست
ما را ز دور سجده این آستان بس است
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
آیینه را فروغ خود آیینه دان بس است
با کجروان اگر نکنی راستی بجاست
با راست خانگان کجی ای آسمان بس است
چون کودکان به چیدن گل نیست چشم ما
ما را رخ گشاده ای از باغبان بس است
طبل رحیل، قافله ای افکند به راه
یک نغمه سنج در همه بوستان بس است
دریا اگر ز آب مروت شود سراب
ما را عقیق صبر به زیر زبان بس است
آزادگان به راحله خود سفر کنند
تخت روان موج ز ریگ روان بس است
زخمی که خشک بند توان کرد نعمتی است
چشم مرا غباری ازین کاروان بس است
صائب اگر ز همنفسان همدمی نماند
کلک سخن طراز، مرا همزبان بس است
شبنم برای تازگی گلستان بس است
حال مرا زبان نکند گر بیان درست
رنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس است
فرصت کجاست فکر عمارت کند کسی؟
از خارخار سینه مرا آشیان بس است
تشریف قرب در خور این خاکسار نیست
ما را ز دور سجده این آستان بس است
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
آیینه را فروغ خود آیینه دان بس است
با کجروان اگر نکنی راستی بجاست
با راست خانگان کجی ای آسمان بس است
چون کودکان به چیدن گل نیست چشم ما
ما را رخ گشاده ای از باغبان بس است
طبل رحیل، قافله ای افکند به راه
یک نغمه سنج در همه بوستان بس است
دریا اگر ز آب مروت شود سراب
ما را عقیق صبر به زیر زبان بس است
آزادگان به راحله خود سفر کنند
تخت روان موج ز ریگ روان بس است
زخمی که خشک بند توان کرد نعمتی است
چشم مرا غباری ازین کاروان بس است
صائب اگر ز همنفسان همدمی نماند
کلک سخن طراز، مرا همزبان بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
صبح امید من نفس سرد من بس است
چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است
دستم غبار دامن پاکان نمی شود
بویی مرا ز یوسف گل پیرهن بس است
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
برگ خزان رسیده مرا از چمن بس است
عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر
زان غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است
زان میوه ها که وعده به فردوس داده اند
ما را به نقد، نکهت سیب ذقن بس است
پروانه وار سوختن از بی مروتی است
آن را که روی گرمی ازین انجمن بس است
از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق
نقشی دگر بر آب زن ای کوهکن، بس است
محتاج نیستم به سپرداری کسی
جوهر دعای جوشن شمشیر من بس است
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است
چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است
دستم غبار دامن پاکان نمی شود
بویی مرا ز یوسف گل پیرهن بس است
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
برگ خزان رسیده مرا از چمن بس است
عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر
زان غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است
زان میوه ها که وعده به فردوس داده اند
ما را به نقد، نکهت سیب ذقن بس است
پروانه وار سوختن از بی مروتی است
آن را که روی گرمی ازین انجمن بس است
از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق
نقشی دگر بر آب زن ای کوهکن، بس است
محتاج نیستم به سپرداری کسی
جوهر دعای جوشن شمشیر من بس است
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۴
زلف کج تو سلسله جنبان آتش است
هندو همیشه در پی سامان آتش است
هر چشمه را به راهنمایی سپرده اند
پروانه خضر چشمه حیوان آتش است
در عهد خوی گرم تو چون داغ لاله چرخ
پای به خواب رفته دامان آتش است
بر داغ ناامیدی ما رشک می برد
پروانه ای که چتر سلیمان آتش است
از شور ماست کان ملاحت جهان عشق
اشک کباب ما نمک خوان آتش است
هر نکته ای ز عشق، بهاری است دلفروز
در هر شرر نهفته گلستان آتش است
دارد ز بیقراری ما خار در جگر
دودی که گردباد بیابان آتش است
بر خود چو عقل، عشق دکانی نچیده است
یک مشت خار، مایه دکان آتش است
تا عشق دفتر پر و بال مرا گشود
پروانه فرد باطل دیوانه آتش است
استاده اند بر سر پا شعله ها تمام
امشب کدام سوخته مهمان آتش است؟
ایجاد تن برای سپرداری دل است
خاکستر فسرده نگهبان آتش است
جانسوزتر ز آتش قهرست لطف عشق
اشک کباب از رخ خندان آتش است
در پنجه تصرف عشق تو، نه فلک
چون مهره های موم به فرمان آتش است
تا هست در میان سخن آتشین عشق
هر خامه ای که هست، رگ کان آتش است
جان می دهد به سوختگان ناتوان عشق
چون خار خشک گشت رگ جان آتش است
از پیچ و تاب ما جگر عشق تازه شد
خاشاک برگ عیش گلستان آتش است
صائب ز گفتگوی تو گرم است بزم عشق
خاموشی تو تخته دکان آتش است
هندو همیشه در پی سامان آتش است
هر چشمه را به راهنمایی سپرده اند
پروانه خضر چشمه حیوان آتش است
در عهد خوی گرم تو چون داغ لاله چرخ
پای به خواب رفته دامان آتش است
بر داغ ناامیدی ما رشک می برد
پروانه ای که چتر سلیمان آتش است
از شور ماست کان ملاحت جهان عشق
اشک کباب ما نمک خوان آتش است
هر نکته ای ز عشق، بهاری است دلفروز
در هر شرر نهفته گلستان آتش است
دارد ز بیقراری ما خار در جگر
دودی که گردباد بیابان آتش است
بر خود چو عقل، عشق دکانی نچیده است
یک مشت خار، مایه دکان آتش است
تا عشق دفتر پر و بال مرا گشود
پروانه فرد باطل دیوانه آتش است
استاده اند بر سر پا شعله ها تمام
امشب کدام سوخته مهمان آتش است؟
ایجاد تن برای سپرداری دل است
خاکستر فسرده نگهبان آتش است
جانسوزتر ز آتش قهرست لطف عشق
اشک کباب از رخ خندان آتش است
در پنجه تصرف عشق تو، نه فلک
چون مهره های موم به فرمان آتش است
تا هست در میان سخن آتشین عشق
هر خامه ای که هست، رگ کان آتش است
جان می دهد به سوختگان ناتوان عشق
چون خار خشک گشت رگ جان آتش است
از پیچ و تاب ما جگر عشق تازه شد
خاشاک برگ عیش گلستان آتش است
صائب ز گفتگوی تو گرم است بزم عشق
خاموشی تو تخته دکان آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
باغ و بهار چشم پر آب من آتش است
ساقی و مطرب و می ناب من آتش است
بلبل نیم که آتش گل سازدم کباب
پروانه ام، شراب و کباب من آتش است
چون عشق در طبیعت من انقلاب نیست
صلح و نزاع و لطف و عتاب من آتش است
تا روی آتشین نبود، وا نمی شوم
چون اشک شمع، عالم آب من آتش است
در سینه گداخته ام آه سرد نیست
دریای آتشم که سحاب من آتش است
رسواترست پرده رازم، ز راز من
داغ محبتم که نقاب من آتش است
طوطی نیم که آینه از من سخن کشد
یاقوت کن قدح، که شراب من آتش است
باشد کباب آتش، هر جا سمندری است
من آن سمندرم که کباب من آتش است
اشک یتیمم و عرق روی شرمگین
از من حذر کنید که آب من آتش است
از اشک بلبلان گل من آب خورده است
بگذر ز خون من که گلاب من آتش است
صائب من آن سمندر دیوانه مشربم
کز دود خویش سلسله تاب من آتش است
ساقی و مطرب و می ناب من آتش است
بلبل نیم که آتش گل سازدم کباب
پروانه ام، شراب و کباب من آتش است
چون عشق در طبیعت من انقلاب نیست
صلح و نزاع و لطف و عتاب من آتش است
تا روی آتشین نبود، وا نمی شوم
چون اشک شمع، عالم آب من آتش است
در سینه گداخته ام آه سرد نیست
دریای آتشم که سحاب من آتش است
رسواترست پرده رازم، ز راز من
داغ محبتم که نقاب من آتش است
طوطی نیم که آینه از من سخن کشد
یاقوت کن قدح، که شراب من آتش است
باشد کباب آتش، هر جا سمندری است
من آن سمندرم که کباب من آتش است
اشک یتیمم و عرق روی شرمگین
از من حذر کنید که آب من آتش است
از اشک بلبلان گل من آب خورده است
بگذر ز خون من که گلاب من آتش است
صائب من آن سمندر دیوانه مشربم
کز دود خویش سلسله تاب من آتش است