عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۵
تمکین خرام تو ز بسیاری دلهاست
این سیل، بلنگر ز گرانباری دلهاست
هر حلقه ای از زلف تو، چون حلقه ماتم
از نوحه و از گریه و از زاری دلهاست
بی جلوه انجم، دل شب پرده خواب است
فیض شب آن زلف ز بیداری دلهاست
از شورش جانهاست پریشانی آن زلف
بیماری چشمش ز پرستاری دلهاست
از جلوه او، کیست ز دل دست نشوید؟
خار و خس این سیل، عنانداری دلهاست
مشکل که کند گوش، امان نامه خط را
خال تو که مشغول جگرخواری دلهاست
تا دل نشود بیخبر، آسوده نگردد
مستی عرق صحت بیماری دلهاست
صائب دو جهان سوزد اگر روی نماید
آن نور که در پرده زنگاری دلهاست
این سیل، بلنگر ز گرانباری دلهاست
هر حلقه ای از زلف تو، چون حلقه ماتم
از نوحه و از گریه و از زاری دلهاست
بی جلوه انجم، دل شب پرده خواب است
فیض شب آن زلف ز بیداری دلهاست
از شورش جانهاست پریشانی آن زلف
بیماری چشمش ز پرستاری دلهاست
از جلوه او، کیست ز دل دست نشوید؟
خار و خس این سیل، عنانداری دلهاست
مشکل که کند گوش، امان نامه خط را
خال تو که مشغول جگرخواری دلهاست
تا دل نشود بیخبر، آسوده نگردد
مستی عرق صحت بیماری دلهاست
صائب دو جهان سوزد اگر روی نماید
آن نور که در پرده زنگاری دلهاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
چشم تو عجب نیست اگر مست و خراب است
کز روی عرقناک تو در عالم آب است
در دل فکند شور جزا گریه تلخش
از آتش رخسار تو هر دل که کباب است
چشمی که چو مژگان نکند هر دو جهان را
در هر نگهی زیر و زبر، پرده خواب است
از عشق محال است که دلها نشود آب
هر گل که درین باغ بود خرج گلاب است
مژگان تو از کج قلمی دست ندارد
هر چند ز خط حسن تو در پای حساب است
بالاتر از ادراک بود مرتبه حسن
هر چهره که بتوان به نظر دید، نقاب است
از نرگس بیمار بود تازگی حسن
معموری آفاق ز دلهای خراب است
هر خاک نهادی که خموش است درین بزم
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
مجنون چه کند مست نگردد که درین دشت
هر موج سرایی که بود موج شراب است
دارد خط پاکی به کف از ساده دلی ها
دیوانه ما را چه غم از روز حساب است؟
این عالم پر شور که آرام ندارد
از دامن صحرای تو یک موج سراب است
زنهار که خود را مکن از توشه گرانبار
بشتاب که زادره سیلاب، شتاب است
نشمرده نفس سر نزند از جگر صبح
هر روز به بیداردلان روز حساب است
صائب مطلب روی دل از کس، که درین عهد
رویی که نگردد ز کسی روی کتاب است
کز روی عرقناک تو در عالم آب است
در دل فکند شور جزا گریه تلخش
از آتش رخسار تو هر دل که کباب است
چشمی که چو مژگان نکند هر دو جهان را
در هر نگهی زیر و زبر، پرده خواب است
از عشق محال است که دلها نشود آب
هر گل که درین باغ بود خرج گلاب است
مژگان تو از کج قلمی دست ندارد
هر چند ز خط حسن تو در پای حساب است
بالاتر از ادراک بود مرتبه حسن
هر چهره که بتوان به نظر دید، نقاب است
از نرگس بیمار بود تازگی حسن
معموری آفاق ز دلهای خراب است
هر خاک نهادی که خموش است درین بزم
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
مجنون چه کند مست نگردد که درین دشت
هر موج سرایی که بود موج شراب است
دارد خط پاکی به کف از ساده دلی ها
دیوانه ما را چه غم از روز حساب است؟
این عالم پر شور که آرام ندارد
از دامن صحرای تو یک موج سراب است
زنهار که خود را مکن از توشه گرانبار
بشتاب که زادره سیلاب، شتاب است
نشمرده نفس سر نزند از جگر صبح
هر روز به بیداردلان روز حساب است
صائب مطلب روی دل از کس، که درین عهد
رویی که نگردد ز کسی روی کتاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
جمعیت جسم از نفس پا به رکاب است
شیرازه مجموعه ما موج سراب است
جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی
این هستی ده روزه ما در چه حساب است؟
این هستی پوچی که تو دلبسته آنی
موقوف به یک چشم زدن همچو حباب است
از قطره اشکش جگر سنگ شود داغ
هر دل که ازان حسن گلوسوز کباب است
سیری ز تماشا نبود اهل نظر را
دریای گهر پر ز تهی چشم حباب است
حسنش شده در بردن دل گرم عنانتر
هر چند که از حلقه خط پا به رکاب است
ناشستگی من بود از سر به هوایی
چون سرو، مرا پای به گل در لب آب است
امید من از نامه نوشتن نکشد دست
هر چند که مکتوب مرا جنگ جواب است
از مردم خاموش طلب سر حقیقت
کاین کوزه سربسته پر از باده ناب است
شیرازه مجموعه ما موج سراب است
جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی
این هستی ده روزه ما در چه حساب است؟
این هستی پوچی که تو دلبسته آنی
موقوف به یک چشم زدن همچو حباب است
از قطره اشکش جگر سنگ شود داغ
هر دل که ازان حسن گلوسوز کباب است
سیری ز تماشا نبود اهل نظر را
دریای گهر پر ز تهی چشم حباب است
حسنش شده در بردن دل گرم عنانتر
هر چند که از حلقه خط پا به رکاب است
ناشستگی من بود از سر به هوایی
چون سرو، مرا پای به گل در لب آب است
امید من از نامه نوشتن نکشد دست
هر چند که مکتوب مرا جنگ جواب است
از مردم خاموش طلب سر حقیقت
کاین کوزه سربسته پر از باده ناب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۰
در پاس نفس می گذرد عمر عزیزش
هر سوخته جانی که دلش همدم غیب است
هر کس کهخبر می دهد از راز حقیقت
زنهار مکن گوش که نامحرم غیب است
این زخم که از تیغ قضا بر جگر ماست
موقوف به روی دلی از مرهم غیب است
در چشم سیه خانه نشینان شهادت
دیدار بتان روزنه عالم غیب است
یک مو خبر از راز دهان تو ندارد
صائب که دلش آینه عالم غیب است
روشنگر آیینه دلها دم غیب است
میراب جگرسوختگان شبنم غیب است
شیرازه مجموعه دلهای پریشان
تاری ز سر زلف خم اندر خم غیب است
فیضی که دهد همچو مسیحا به نفس جان
در پرده عصمتکده مریم غیب است
هر سوخته جانی که دلش همدم غیب است
هر کس کهخبر می دهد از راز حقیقت
زنهار مکن گوش که نامحرم غیب است
این زخم که از تیغ قضا بر جگر ماست
موقوف به روی دلی از مرهم غیب است
در چشم سیه خانه نشینان شهادت
دیدار بتان روزنه عالم غیب است
یک مو خبر از راز دهان تو ندارد
صائب که دلش آینه عالم غیب است
روشنگر آیینه دلها دم غیب است
میراب جگرسوختگان شبنم غیب است
شیرازه مجموعه دلهای پریشان
تاری ز سر زلف خم اندر خم غیب است
فیضی که دهد همچو مسیحا به نفس جان
در پرده عصمتکده مریم غیب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۱
آفاق منور ز رخ انور صبح است
این دایره را چشم و چراغ اختر صبح است
انگیختن از خواب گران مرده دلان را
فیضی است که خاص دم جان پرور صبح است
سیم و زر انجم که فلک شب همه شب جمع
سازد، همه از بهر نثار سر صبح است
روشن نفسان شهپر بی بال و پرانند
خورشید، فلک سیر به بال و پر صبح است
در عالم دربسته غیبم نبود راه
گر هست در اینجا در فیضی در صبح است
هرگز ز شکرخنده خوبان نتوان یافن
این چاشنی خاص که در شکر صبح است
چون پنجه خورشید شود زود زبردست
هر دست دعایی که به زیر سر صبح است
ز آیینه دلها به نفس زنگ زداید
یارب ید بیضای که روشنگر صبح است؟
خورشید که روشنگر آفاق جهان است
چون بیضه نهان در ته بال و پر صبح است
از پنجه خونین شفق باک ندارد
از پاکی سرشار که در گوهر صبح است
در عنبر شب همچو بهارست نهفته
آن نور جهانتاب که در گوهر صبح است
از عالم بالا نظر ثابت و سیار
یکسر همه محو رخ خوش منظر صبح است
ذرات جهان را نظر از خواب گشودن
موقوف گشاد نظر انور صبح است
کم نیست ز سر جوش اگر وقت شناسی
هر چند که شب درد ته ساغر صبح است
چون صفحه خورشید ورق در کف صائب
روشندل ازان است که مدحتگر صبح است
این دایره را چشم و چراغ اختر صبح است
انگیختن از خواب گران مرده دلان را
فیضی است که خاص دم جان پرور صبح است
سیم و زر انجم که فلک شب همه شب جمع
سازد، همه از بهر نثار سر صبح است
روشن نفسان شهپر بی بال و پرانند
خورشید، فلک سیر به بال و پر صبح است
در عالم دربسته غیبم نبود راه
گر هست در اینجا در فیضی در صبح است
هرگز ز شکرخنده خوبان نتوان یافن
این چاشنی خاص که در شکر صبح است
چون پنجه خورشید شود زود زبردست
هر دست دعایی که به زیر سر صبح است
ز آیینه دلها به نفس زنگ زداید
یارب ید بیضای که روشنگر صبح است؟
خورشید که روشنگر آفاق جهان است
چون بیضه نهان در ته بال و پر صبح است
از پنجه خونین شفق باک ندارد
از پاکی سرشار که در گوهر صبح است
در عنبر شب همچو بهارست نهفته
آن نور جهانتاب که در گوهر صبح است
از عالم بالا نظر ثابت و سیار
یکسر همه محو رخ خوش منظر صبح است
ذرات جهان را نظر از خواب گشودن
موقوف گشاد نظر انور صبح است
کم نیست ز سر جوش اگر وقت شناسی
هر چند که شب درد ته ساغر صبح است
چون صفحه خورشید ورق در کف صائب
روشندل ازان است که مدحتگر صبح است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۲
روشنگر آیینه دلها دم صبح است
این روح نهان در نفس مریم صبح است
خورشید جهانتاب کز او لعل شود سنگ
از پرتو روشن گهری خاتم صبح است
آن را که دل از زنگ سیه چون دل شب نیست
هر دم که برآرد ز جگر چون دم صبح است
چون قامت خود راست نماید علم صبح
گیسوی شب شک فشان پرچم صبح است
عیسای سبکروح بود مهر جهانتاب
کز لطف در آغوش و بر مریم صبح است
دل را ز جهان آنچه کند سرد به یک دم
از آه سحرگه چو گذشتی دم صبح است
در دایره اهل نظر غیر دل شب
گر عالم دیگر بود آن عالم صبح است
چون دیده انجم مژه بر هم نگذارند
گر خلق بدانند چها در دم صبح است
تا تیره بود سینه نفس پرده شام است
دل پاک ز ظلمت چو شود همدم صبح است
چون شرح توان داد سبکدستی او را؟
تشریف زر مهر عطای دم صبح است
از رفتن روشن گهران کیست نسوزد؟
خورشید چنین داغ دل از ماتم صبح است
بر فوت سحرگاه بود اشک کواکب
کوتاهی گیسوی شب از ماتم صبح است
صائب به سخن زنگ ز دلهای سیه برد
روشنگر آیینه دلها دم صبح است
این روح نهان در نفس مریم صبح است
خورشید جهانتاب کز او لعل شود سنگ
از پرتو روشن گهری خاتم صبح است
آن را که دل از زنگ سیه چون دل شب نیست
هر دم که برآرد ز جگر چون دم صبح است
چون قامت خود راست نماید علم صبح
گیسوی شب شک فشان پرچم صبح است
عیسای سبکروح بود مهر جهانتاب
کز لطف در آغوش و بر مریم صبح است
دل را ز جهان آنچه کند سرد به یک دم
از آه سحرگه چو گذشتی دم صبح است
در دایره اهل نظر غیر دل شب
گر عالم دیگر بود آن عالم صبح است
چون دیده انجم مژه بر هم نگذارند
گر خلق بدانند چها در دم صبح است
تا تیره بود سینه نفس پرده شام است
دل پاک ز ظلمت چو شود همدم صبح است
چون شرح توان داد سبکدستی او را؟
تشریف زر مهر عطای دم صبح است
از رفتن روشن گهران کیست نسوزد؟
خورشید چنین داغ دل از ماتم صبح است
بر فوت سحرگاه بود اشک کواکب
کوتاهی گیسوی شب از ماتم صبح است
صائب به سخن زنگ ز دلهای سیه برد
روشنگر آیینه دلها دم صبح است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۳
سرگرم تمنای تو فارغ ز گزندست
مجنون ترا دانه زنجیر سپندست
با خانه به دوشان چه کند خانه خرابی؟
ایمن بود از سیل زمینی که بلندست
آنجا که غزال تو کند سرکشی آغاز
یک حلقه ز پیچ و خم صیاد، کمندست
بی ریزش باران دل مستان نگشاید
از ابر خورد آب، دماغی که بلندست
از خنده کنان خون به دل عقده گشایان
در ظاهر اگر غنچه ما بیهده خندست
دل را نخراشد نفس مردم آزاد
نی را اثر ناله ز بسیاری بندست
از کامروایان دل بیدار مجویید
در خواب رود هر که بر این پشت سمندست
در کعبه و بتخانه اقامت نکند عشق
این سیل سبکسیر، سبکبار ز بندست
خاموش که در مشرب دریاکش عاشق
تلخی که گوارا نشود تلخی پندست
دستی که به دل عاشق بیتاب گذارد
در گردن معشوق ز انداز بلندست
با نامه پیچیده شود حشر، قیامت
از حیرت روی تو زبانی که به بندست
کوته نظران آنچه شمارند سعادت
چون دیده دل باز شود حسرت چندست
از خویش برون آی که پیراهن بادام
از پوست چو زد خیمه برون، پرده قندست
صائب به جز از معنی بیگانه ما نیست
امروز غزالی که سزاوار کمندست
مجنون ترا دانه زنجیر سپندست
با خانه به دوشان چه کند خانه خرابی؟
ایمن بود از سیل زمینی که بلندست
آنجا که غزال تو کند سرکشی آغاز
یک حلقه ز پیچ و خم صیاد، کمندست
بی ریزش باران دل مستان نگشاید
از ابر خورد آب، دماغی که بلندست
از خنده کنان خون به دل عقده گشایان
در ظاهر اگر غنچه ما بیهده خندست
دل را نخراشد نفس مردم آزاد
نی را اثر ناله ز بسیاری بندست
از کامروایان دل بیدار مجویید
در خواب رود هر که بر این پشت سمندست
در کعبه و بتخانه اقامت نکند عشق
این سیل سبکسیر، سبکبار ز بندست
خاموش که در مشرب دریاکش عاشق
تلخی که گوارا نشود تلخی پندست
دستی که به دل عاشق بیتاب گذارد
در گردن معشوق ز انداز بلندست
با نامه پیچیده شود حشر، قیامت
از حیرت روی تو زبانی که به بندست
کوته نظران آنچه شمارند سعادت
چون دیده دل باز شود حسرت چندست
از خویش برون آی که پیراهن بادام
از پوست چو زد خیمه برون، پرده قندست
صائب به جز از معنی بیگانه ما نیست
امروز غزالی که سزاوار کمندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
واعظ نه ترا پایه گفتار بلندست
آواز تو از گنبد دستار بلندست
در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست
این زمزمه از خانه خمار بلندست
مژگان تو از خواب گران است نظربند
ورنه همه جا شعله دیدار بلندست
یک شعله شوخ است که در سیر مقامات
گاه از شجر طور و گه از دار بلندست
از بی هنران شعله ادارک مجویید
این طایفه را طره دستار بلندست
تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست
کوته بود از دامن عریانی مجنون
هر چند که دست ستم خار بلندست
غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلندست
هر چند زمین گیر بود دانه امید
دست کرم ابر گهربار بلندست
صائب ز بلند اختری همت والاست
گر زان که ترا پایه گفتار بلندست
آواز تو از گنبد دستار بلندست
در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست
این زمزمه از خانه خمار بلندست
مژگان تو از خواب گران است نظربند
ورنه همه جا شعله دیدار بلندست
یک شعله شوخ است که در سیر مقامات
گاه از شجر طور و گه از دار بلندست
از بی هنران شعله ادارک مجویید
این طایفه را طره دستار بلندست
تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست
کوته بود از دامن عریانی مجنون
هر چند که دست ستم خار بلندست
غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلندست
هر چند زمین گیر بود دانه امید
دست کرم ابر گهربار بلندست
صائب ز بلند اختری همت والاست
گر زان که ترا پایه گفتار بلندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۵
این هستی باطل چو شرر محض نمودست
یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست
کیفیت طاعت مطلب از سر هشیار
مینای تهی بیخبر از ذوق سجودست
خامی است امید ثمر از نخل تمنا
بگذار که این هیزم تر مایه دودست
زخمی که نه ناسور بود رخنه مرگ است
داغی که ندارد نمکی چشم حسودست
از بید جز افتادگی و عجز مجویید
مجنون خدا را همه دم کار سجودست
افسردگی عشق ز افسردگی ماست
هنگامه مجمر خنک از خامی عودست
مردان خدا فارغ از اندیشه چرخند
رخسار زنان لایق این خال کبودست
صائب ثمر عشق من از آینه رویان
چون طوطی از آیینه همین گفت و شنودست
یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست
کیفیت طاعت مطلب از سر هشیار
مینای تهی بیخبر از ذوق سجودست
خامی است امید ثمر از نخل تمنا
بگذار که این هیزم تر مایه دودست
زخمی که نه ناسور بود رخنه مرگ است
داغی که ندارد نمکی چشم حسودست
از بید جز افتادگی و عجز مجویید
مجنون خدا را همه دم کار سجودست
افسردگی عشق ز افسردگی ماست
هنگامه مجمر خنک از خامی عودست
مردان خدا فارغ از اندیشه چرخند
رخسار زنان لایق این خال کبودست
صائب ثمر عشق من از آینه رویان
چون طوطی از آیینه همین گفت و شنودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۸
پیچیدن سر از دو جهان افسر عشق است
برخاستن از جان، علم لشکر عشق است
گلگونه رخسار گهر گرد یتیمی است
خواری و غریبی پدر و مادر عشق است
گر دفتر عقل است ز جمعیت اوراق
از هر دو جهان فرد شدن دفتر عشق است
تنها نگرفته است همین روی زمین را
چون بیضه فلک در ته بال و پر عشق است
سر بر خط حکمش ننهد خاک، چه سازد؟
جایی که فلک بنده و فرمانبر عشق است
حرفش ز دل سوخته ام دود برآورد
آتش بود آن آب که در گوهر عشق است
بر حلقه در، در حرم وصل برد رشک
هر حلقه چشمی که ادب پرور عشق است
چون نار کند شق دل مینای فلک را
این باده پر زور که در ساغر عشق است
از عشق بود هر که رسیده است به جایی
پرواز کمالات به بال و پر عشق است
شیرین سخن افتاده اگر خامه صائب
زان است که نیشکر بوم و بر عشق است
برخاستن از جان، علم لشکر عشق است
گلگونه رخسار گهر گرد یتیمی است
خواری و غریبی پدر و مادر عشق است
گر دفتر عقل است ز جمعیت اوراق
از هر دو جهان فرد شدن دفتر عشق است
تنها نگرفته است همین روی زمین را
چون بیضه فلک در ته بال و پر عشق است
سر بر خط حکمش ننهد خاک، چه سازد؟
جایی که فلک بنده و فرمانبر عشق است
حرفش ز دل سوخته ام دود برآورد
آتش بود آن آب که در گوهر عشق است
بر حلقه در، در حرم وصل برد رشک
هر حلقه چشمی که ادب پرور عشق است
چون نار کند شق دل مینای فلک را
این باده پر زور که در ساغر عشق است
از عشق بود هر که رسیده است به جایی
پرواز کمالات به بال و پر عشق است
شیرین سخن افتاده اگر خامه صائب
زان است که نیشکر بوم و بر عشق است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۹
گردون صدف گوهر یکدانه عشق است
خورشید جهانتاب، نگین خانه عشق است
هم کعبه اسلام و هم آتشکده کفر
ویران شده جلوه مستانه عشق است
هر سنگ ملامت که درین دامن صحراست
رزق سر شوریده دیوانه عشق است
از مرتبه خاک به افلاک رسیدن
موقوف به یک نعره مستانه عشق است
گنجی که بود هر گهرش مخزن اسرار
گنجی است که در سینه ویرانه عشق است
در صومعه ها جوش اناالحق نتوان زد
این زمزمه در گوشه میخانه عشق است
خورشید کز او خیره شود دیده انجم
یک روزن مسدود ز کاشانه عشق است
افسردگی عالم و خوشحالی دنیا
از بست و گشاد در میخانه عشق است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه عشق است
خورشید قیامت که کند داغ جهان را
از سوختگان سر دیوانه عشق است
از پرده دل کی به زبان قلم آید؟
لفظی که در او معنی بیگانه عشق است
صائب که مقیم حرم کعبه دین بود
امروز کمربسته بتخانه عشق است
خورشید جهانتاب، نگین خانه عشق است
هم کعبه اسلام و هم آتشکده کفر
ویران شده جلوه مستانه عشق است
هر سنگ ملامت که درین دامن صحراست
رزق سر شوریده دیوانه عشق است
از مرتبه خاک به افلاک رسیدن
موقوف به یک نعره مستانه عشق است
گنجی که بود هر گهرش مخزن اسرار
گنجی است که در سینه ویرانه عشق است
در صومعه ها جوش اناالحق نتوان زد
این زمزمه در گوشه میخانه عشق است
خورشید کز او خیره شود دیده انجم
یک روزن مسدود ز کاشانه عشق است
افسردگی عالم و خوشحالی دنیا
از بست و گشاد در میخانه عشق است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه عشق است
خورشید قیامت که کند داغ جهان را
از سوختگان سر دیوانه عشق است
از پرده دل کی به زبان قلم آید؟
لفظی که در او معنی بیگانه عشق است
صائب که مقیم حرم کعبه دین بود
امروز کمربسته بتخانه عشق است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۰
دل در نظر مردم فرزانه بزرگ است
طفلان چه شناسند که دیوانه بزرگ است
چون اشک، فکندن ز نظر هر دو جهان را
سهل است، اگر همت مردانه بزرگ است
از بی ادبان کعبه گل می گذراند
با دل به ادب باش که این خانه بزرگ است
با وسعت مشرب چه بود کوه غم عشق؟
در حوصله تنگ تو این دانه بزرگ است
دارد صدف از سینه هر قطره دلتنگ
هر چند که آن گوهر یکدانه بزرگ است
در ذره به حشمت نگرد دیده عارف
هر خرد درین گوشه میخانه بزرگ است
در پله میزان نظر، سنگ کمش نیست
چون کعبه به چشمی که صنمخانه بزرگ است
خون در خور پیمانه دهد ساقی دوران
مغرور نگردی که ترا خانه بزرگ است
در پایه خود هیچ کسی خرد نباشد
تا جغد بود ساکن ویرانه بزرگ است
بر توست فلک ها ز پریشان سفری تنگ
خود را چو کنی جمع تو، این خانه بزرگ است
در کعبه و بتخانه ز گفتار دلاویز
هر جا که رود صائب فرزانه بزرگ است
طفلان چه شناسند که دیوانه بزرگ است
چون اشک، فکندن ز نظر هر دو جهان را
سهل است، اگر همت مردانه بزرگ است
از بی ادبان کعبه گل می گذراند
با دل به ادب باش که این خانه بزرگ است
با وسعت مشرب چه بود کوه غم عشق؟
در حوصله تنگ تو این دانه بزرگ است
دارد صدف از سینه هر قطره دلتنگ
هر چند که آن گوهر یکدانه بزرگ است
در ذره به حشمت نگرد دیده عارف
هر خرد درین گوشه میخانه بزرگ است
در پله میزان نظر، سنگ کمش نیست
چون کعبه به چشمی که صنمخانه بزرگ است
خون در خور پیمانه دهد ساقی دوران
مغرور نگردی که ترا خانه بزرگ است
در پایه خود هیچ کسی خرد نباشد
تا جغد بود ساکن ویرانه بزرگ است
بر توست فلک ها ز پریشان سفری تنگ
خود را چو کنی جمع تو، این خانه بزرگ است
در کعبه و بتخانه ز گفتار دلاویز
هر جا که رود صائب فرزانه بزرگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
خورشید ترا از خط شبرنگ وبال است
چون سایه قدم پیش نهد وقت زوال است
از خنجر سیراب نترسد جگر ما
هر چند که می صاف بود مفت سفال است
هر دانه که از آبله دست نشد سبز
زنهار مکن میل که آن تخم وبال است
در سلسله آبله دست توان یافت
امروز درین دایره آبی که حلال است
موقوف به آسایش چرخ است قرارم
هر کار که موقوف محال است، محال است
از بس که گرفتار گرفتاری خویشم
هر حلقه دامم به نظر چشم غزال است
بر بستر گل وقت خزان تکیه نماید
آن را که ز طاوس، نظر بر پر و بال است
صائب سخن غنچه نشکفته همین است
جمعیت دل در گره سخت ملال است
چون سایه قدم پیش نهد وقت زوال است
از خنجر سیراب نترسد جگر ما
هر چند که می صاف بود مفت سفال است
هر دانه که از آبله دست نشد سبز
زنهار مکن میل که آن تخم وبال است
در سلسله آبله دست توان یافت
امروز درین دایره آبی که حلال است
موقوف به آسایش چرخ است قرارم
هر کار که موقوف محال است، محال است
از بس که گرفتار گرفتاری خویشم
هر حلقه دامم به نظر چشم غزال است
بر بستر گل وقت خزان تکیه نماید
آن را که ز طاوس، نظر بر پر و بال است
صائب سخن غنچه نشکفته همین است
جمعیت دل در گره سخت ملال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
روشندل و دلبستگی تن چه خیال است؟
خورشید و نظربازی روزن چه خیال است؟
در رشته جان تا ز تعلق گرهی هست
بیرون شدن از چشمه سوزن چه خیال است؟
چون رنگ می از درد نگردیده مصفا
از شیشه افلاک گذشتن چه خیال است؟
بی علم و عمل راه سلامت نتوان رفت
بی بال و پر از دام پریدن چه خیال است؟
خورشید تهیدست ازان انجمن آمد
دست من و آن گوشه دامن چه خیال است؟
چون عشق به پیراهن یوسف نکند رحم
در پرده ناموس نشستن چه خیال است؟
جایی که فلک یک نفس آرام ندارد
در دامن خود پای شکستن چه خیال است؟
تا دور چو نعلین نسازی دو جهان را
صائب سفر وادی ایمن چه خیال است؟
خورشید و نظربازی روزن چه خیال است؟
در رشته جان تا ز تعلق گرهی هست
بیرون شدن از چشمه سوزن چه خیال است؟
چون رنگ می از درد نگردیده مصفا
از شیشه افلاک گذشتن چه خیال است؟
بی علم و عمل راه سلامت نتوان رفت
بی بال و پر از دام پریدن چه خیال است؟
خورشید تهیدست ازان انجمن آمد
دست من و آن گوشه دامن چه خیال است؟
چون عشق به پیراهن یوسف نکند رحم
در پرده ناموس نشستن چه خیال است؟
جایی که فلک یک نفس آرام ندارد
در دامن خود پای شکستن چه خیال است؟
تا دور چو نعلین نسازی دو جهان را
صائب سفر وادی ایمن چه خیال است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
جمعیت خاطر ز پریشانی عقل است
معموری این ملک ز ویرانی عقل است
آسودگی ظاهر و جمعیت باطن
در زیر سر بی سر و سامانی عقل است
سرگشتگی دایم و گمراهی جاوید
در پیروی قامت چوگانی عقل است
بی دود بود آتش نیلوفری عشق
عالم سیه از مجمره گردانی عقل است
در کام نهنگ و دهن شیر توان بود
رحم است بر آن روح که زندانی عقل است
سرپنجه دریا نتوان تافت به خاشاک
با عشق زدن پنجه ز نادانی عقل است
عشقی که محابا کند از سنگ ملامت
در پله ارباب جنون، ثانی عقل است
در انجمن عشق که گفتار خموشی است
خاموش نشستن ز سخندانی عقل است
بحری است جهان، عشق در او کشتی نوح است
موج خطرش سلسله جنبانی عقل است
سالک چه خیال است که از خویش برآید
تا در ته دیوار گرانجانی عقل است
در زیر فلک دولت بیداری اگر هست
خوابی است که در پرده حیرانی عقل است
در پرده ناموس خزیدن ز ملامت
از سادگی هوش و ز عریانی عقل است
در انجمن عشق بود صورت دیوار
هر چند جهان محو زبان دانی عقل است
جان از نظر عشق بود زنده جاوید
تن بر سر پا گر ز نگهبانی عقل است
این آن غزل سید کاشی است که فرمود
بگذر ز جنونی که بیابانی عقل است
معموری این ملک ز ویرانی عقل است
آسودگی ظاهر و جمعیت باطن
در زیر سر بی سر و سامانی عقل است
سرگشتگی دایم و گمراهی جاوید
در پیروی قامت چوگانی عقل است
بی دود بود آتش نیلوفری عشق
عالم سیه از مجمره گردانی عقل است
در کام نهنگ و دهن شیر توان بود
رحم است بر آن روح که زندانی عقل است
سرپنجه دریا نتوان تافت به خاشاک
با عشق زدن پنجه ز نادانی عقل است
عشقی که محابا کند از سنگ ملامت
در پله ارباب جنون، ثانی عقل است
در انجمن عشق که گفتار خموشی است
خاموش نشستن ز سخندانی عقل است
بحری است جهان، عشق در او کشتی نوح است
موج خطرش سلسله جنبانی عقل است
سالک چه خیال است که از خویش برآید
تا در ته دیوار گرانجانی عقل است
در زیر فلک دولت بیداری اگر هست
خوابی است که در پرده حیرانی عقل است
در پرده ناموس خزیدن ز ملامت
از سادگی هوش و ز عریانی عقل است
در انجمن عشق بود صورت دیوار
هر چند جهان محو زبان دانی عقل است
جان از نظر عشق بود زنده جاوید
تن بر سر پا گر ز نگهبانی عقل است
این آن غزل سید کاشی است که فرمود
بگذر ز جنونی که بیابانی عقل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۴
شیرازه جمعیت مستان خط جام است
آزاد بود هر که درین حلقه دام است
گردون که ازو صبح امید همه شد شام
از زلف گرهگیر تو یک حلقه دام است
چندان که نظر بر دل و دلدار فکندم
معلوم نشد دل چه و دلدار کدام است
با قرب، گل از تیغ شهادت نتوان چید
بر صید حرم، آب دم تیغ حرام است
خودداری سیماب بر آیینه محال است
چشمی که به رویش ندویده است کدام است؟
آن اره که از تیزی دندان چکدش زهر
در مشرب وحشت زدگان سین سلام است
بر خاک نهادان در امید نبسته است
تا بوسه خورشید نصیب لب بام است
داغی که بود زیر سیاهی همه عمر
بر جان عقیقی است که جوینده نام است
چون ریگ روان، تشنگی حرص نداریم
ما را چو گهر کار به یک قطره تمام است
گلزار ز گل پرده گوش است سراپا
دربار نسیم سحری تا چه پیام است
فریاد که بر روی من آن رهزن امید
راهی که نبسته است همین راه سلام است
صائب شود آن کس که نسنجیده سخنساز
طفلی است که بازیگه او بر لب بام است
آزاد بود هر که درین حلقه دام است
گردون که ازو صبح امید همه شد شام
از زلف گرهگیر تو یک حلقه دام است
چندان که نظر بر دل و دلدار فکندم
معلوم نشد دل چه و دلدار کدام است
با قرب، گل از تیغ شهادت نتوان چید
بر صید حرم، آب دم تیغ حرام است
خودداری سیماب بر آیینه محال است
چشمی که به رویش ندویده است کدام است؟
آن اره که از تیزی دندان چکدش زهر
در مشرب وحشت زدگان سین سلام است
بر خاک نهادان در امید نبسته است
تا بوسه خورشید نصیب لب بام است
داغی که بود زیر سیاهی همه عمر
بر جان عقیقی است که جوینده نام است
چون ریگ روان، تشنگی حرص نداریم
ما را چو گهر کار به یک قطره تمام است
گلزار ز گل پرده گوش است سراپا
دربار نسیم سحری تا چه پیام است
فریاد که بر روی من آن رهزن امید
راهی که نبسته است همین راه سلام است
صائب شود آن کس که نسنجیده سخنساز
طفلی است که بازیگه او بر لب بام است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۵
مأوای تو از کعبه و بتخانه کدام است؟
ای خانه برانداز، ترا خانه کدام است؟
در دیده یکتایی ما خال دویی نیست
زنار چه و سبحه صددانه کدام است؟
از کثرت روزن نشود مهر مکرر
ای کج نظران کعبه و بتخانه کدام است؟
گر چاک گریبان نکند راهنمایی
طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
گر روی دلی از طرف شمع ندیده است
صائب سبب جرأت پروانه کدام است؟
ای خانه برانداز، ترا خانه کدام است؟
در دیده یکتایی ما خال دویی نیست
زنار چه و سبحه صددانه کدام است؟
از کثرت روزن نشود مهر مکرر
ای کج نظران کعبه و بتخانه کدام است؟
گر چاک گریبان نکند راهنمایی
طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
گر روی دلی از طرف شمع ندیده است
صائب سبب جرأت پروانه کدام است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
نقش به مراد دل ما خنده زخم است
نامی است عقیقی که پذیرنده زخم است
از لاغری خویش خجالت کشم از تیغ
خوش وقت شکاری که برازنده زخم است
هر چند که از آب بود زخم گریزان
آب تیغ تو فریبنده زخم است
ما شکوه ازان خنجر سیراب نداریم
خمیازه بیتابی ما خنده زخم است
چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونین
هر چند دل تنگ من آکنده زخم است
چون بار صنوبر دل آزاده ما را
حاصل ز گلستان جهان خنده زخم است
بر روی عقیقی که ز نام است گریزان
گر نقش مرادست، نگارنده زخم است
چون پسته به هر کس دل پر خون ننماییم
ما را به ته پوست نهان خنده زخم است
با خاک برابر چو هدف هر که نگردد
از ناوک دلدوز رباینده زخم است
در باغ جهان پسته خونین دل ما را
گر هست گشادی ز شکرخنده زخم است
چون لاله درین باغ دل خونشده من
شایسته داغ است و برازنده زخم است
از حوصله ما جگر خصم کباب است
خون در دل شمشیر ز ترخنده زخم است
از پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندن
پیداست که شمشیر تو شرمنده زخم است
از بس دلم از سرکشی قد تو خون شد
خمیازه آغوش، مرا خنده زخم است
هر کس که گزیده است به دندان لب خود را
داند چه قدر بخیه فشارنده زخم است
از موجه پی در پی دریا خبرش نیست
از سینه من آن که شمارنده زخم است
صائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گل
خندان بود آن دل که پراکنده زخم است
نامی است عقیقی که پذیرنده زخم است
از لاغری خویش خجالت کشم از تیغ
خوش وقت شکاری که برازنده زخم است
هر چند که از آب بود زخم گریزان
آب تیغ تو فریبنده زخم است
ما شکوه ازان خنجر سیراب نداریم
خمیازه بیتابی ما خنده زخم است
چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونین
هر چند دل تنگ من آکنده زخم است
چون بار صنوبر دل آزاده ما را
حاصل ز گلستان جهان خنده زخم است
بر روی عقیقی که ز نام است گریزان
گر نقش مرادست، نگارنده زخم است
چون پسته به هر کس دل پر خون ننماییم
ما را به ته پوست نهان خنده زخم است
با خاک برابر چو هدف هر که نگردد
از ناوک دلدوز رباینده زخم است
در باغ جهان پسته خونین دل ما را
گر هست گشادی ز شکرخنده زخم است
چون لاله درین باغ دل خونشده من
شایسته داغ است و برازنده زخم است
از حوصله ما جگر خصم کباب است
خون در دل شمشیر ز ترخنده زخم است
از پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندن
پیداست که شمشیر تو شرمنده زخم است
از بس دلم از سرکشی قد تو خون شد
خمیازه آغوش، مرا خنده زخم است
هر کس که گزیده است به دندان لب خود را
داند چه قدر بخیه فشارنده زخم است
از موجه پی در پی دریا خبرش نیست
از سینه من آن که شمارنده زخم است
صائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گل
خندان بود آن دل که پراکنده زخم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۷
پیراهن گل چاک ز بیداد نسیم است
از خنده بی وقت دل پسته دو نیم است
کامل هنران در وطن خویش غریبند
در پشت صدف گوهر شهوار یتیم است
نتوان به کرم بنده خود کرد جهان را
اینجاست که هر کس که بخیل است کریم است
در کوچ بود عشرت ایام بهاران
شبنم اثر آبله پای نسیم است
راضی به قضا باش که در خاطر خرسند
چندان که نظر کار کند ناز و نعیم است
در بادیه ها درد به درمان نتوان یافت
بیماری هر شهر به مقدار حکیم است
در دیده روشن گهران هر ورق گل
از نور تجلی ید بیضای کلیم است
در نقطه موهوم هویداست به تفصیل
هر نقش که در دایره عرش عظیم است
(هر نقش امیدی که به آن شاد شود دل
در پشت سراپرده زنبوری بیم است)
صائب به گناه دو جهان از کرم او
نومید نگردی، که خداوند کریم است
از خنده بی وقت دل پسته دو نیم است
کامل هنران در وطن خویش غریبند
در پشت صدف گوهر شهوار یتیم است
نتوان به کرم بنده خود کرد جهان را
اینجاست که هر کس که بخیل است کریم است
در کوچ بود عشرت ایام بهاران
شبنم اثر آبله پای نسیم است
راضی به قضا باش که در خاطر خرسند
چندان که نظر کار کند ناز و نعیم است
در بادیه ها درد به درمان نتوان یافت
بیماری هر شهر به مقدار حکیم است
در دیده روشن گهران هر ورق گل
از نور تجلی ید بیضای کلیم است
در نقطه موهوم هویداست به تفصیل
هر نقش که در دایره عرش عظیم است
(هر نقش امیدی که به آن شاد شود دل
در پشت سراپرده زنبوری بیم است)
صائب به گناه دو جهان از کرم او
نومید نگردی، که خداوند کریم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
طوطی ز سخن صیقل آیینه جان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است