عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۷ - به شاهد لغت فاژ،بمعنی دهان دره
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
بر گلویم تیغ خون افشان چو آب کوثر است
داغ سودا بر سر من آفتاب محشر است
تابش خورشید و مه از پرتو رخسار اوست
جبهه نورانی آئینه از روشنگر است
نیست خوبان را به جز آغوش عاشق جای امن
سرو قمری را چو طفلی در کنار مادر است
آخر از هنگامه ایام می باید گذشت
شمع را دایم از این اندیشه آتش بر سر است
پهلوی خود وقف خورشید قیامت می کند
هر که را امروز همچون شبنم از گل بستر است
کوکب آسایش من نیست در هفت آسمان
سرنوشت خود ندانم در کدامین دفتر است
بی رخ آن سبز خط گر جانب بستان روم
سبزه و گل پش چشمم آتش و خاکستر است
دل چرا بندد کسی بر هستی خود سیدا
شمع ما آزادگان در رهگذار صرصر است
داغ سودا بر سر من آفتاب محشر است
تابش خورشید و مه از پرتو رخسار اوست
جبهه نورانی آئینه از روشنگر است
نیست خوبان را به جز آغوش عاشق جای امن
سرو قمری را چو طفلی در کنار مادر است
آخر از هنگامه ایام می باید گذشت
شمع را دایم از این اندیشه آتش بر سر است
پهلوی خود وقف خورشید قیامت می کند
هر که را امروز همچون شبنم از گل بستر است
کوکب آسایش من نیست در هفت آسمان
سرنوشت خود ندانم در کدامین دفتر است
بی رخ آن سبز خط گر جانب بستان روم
سبزه و گل پش چشمم آتش و خاکستر است
دل چرا بندد کسی بر هستی خود سیدا
شمع ما آزادگان در رهگذار صرصر است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
همرهان رفتند و من پا در وطن دارم هنوز
تکیه چون صورت به دیوار بدن دارم هنوز
غنچه گل را نسیم صبح عریان کرد و رفت
ساده لوحی بین که فکر پیرهن دارم هنوز
شمع ها رفتند و از پروانه آثاری نماند
بزم بر هم خورد و فکر انجمن دارم هنوز
غنچه افسرده ام از من شکفتن رفته است
گل خزان گردید و سر در پیرهن دارم هنوز
ماتم فرهاد شیرین را به عالم کار کرد
شکوه ها از بیستون چون کوهکن دارم هنوز
صبح نزدیک آمد و پروانه ها را خواب کرد
خویش را چون شمع سرگرم سخن دارم هنوز
وقف دندان ندامت شد لب من غنچه وار
آرزوی بوسه زان کنج دهن دارم هنوز
سیدا دل کندن از دنیا به پیری مشکل است
فکر گردیدن به اطراف چمن دارم هنوز
تکیه چون صورت به دیوار بدن دارم هنوز
غنچه گل را نسیم صبح عریان کرد و رفت
ساده لوحی بین که فکر پیرهن دارم هنوز
شمع ها رفتند و از پروانه آثاری نماند
بزم بر هم خورد و فکر انجمن دارم هنوز
غنچه افسرده ام از من شکفتن رفته است
گل خزان گردید و سر در پیرهن دارم هنوز
ماتم فرهاد شیرین را به عالم کار کرد
شکوه ها از بیستون چون کوهکن دارم هنوز
صبح نزدیک آمد و پروانه ها را خواب کرد
خویش را چون شمع سرگرم سخن دارم هنوز
وقف دندان ندامت شد لب من غنچه وار
آرزوی بوسه زان کنج دهن دارم هنوز
سیدا دل کندن از دنیا به پیری مشکل است
فکر گردیدن به اطراف چمن دارم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
برآرد از چمن گل را خزان آهسته آهسته
کشد خار انتقام از بوستان آهسته آهسته
چو شمع از فکر رویش رفته رفته آب گردیدم
فتاد این آتشم در مغز جان آهسته آهسته
میان ما و او یکذره کلفت سد آهن شد
شود ریگ روان کوه گران آهسته آهسته
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا
ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا
ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
به رویش زلف و خط چندان هجوم آورد می ترسم
کند این ملک را هندوستان آهسته آهسته
از آن روزی که من خود را نشان تیر او کردم
فتادم دور از آن ابروکمان آهسته آهسته
ببر آن قد موزون خواهد آمد صبر باید کرد
شود صاحب ثمر نخل جوان آهسته آهسته
چو گل امروز اگر چه بر سر هنگامه جا دارد
نشنید عاقبت بر آستان آهسته آهسته
به وقت سبزه نتوان زود رفتن سیدا از باغ
ببر پیوند از خط بتان آهسته آهسته
کشد خار انتقام از بوستان آهسته آهسته
چو شمع از فکر رویش رفته رفته آب گردیدم
فتاد این آتشم در مغز جان آهسته آهسته
میان ما و او یکذره کلفت سد آهن شد
شود ریگ روان کوه گران آهسته آهسته
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا
ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا
ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
به رویش زلف و خط چندان هجوم آورد می ترسم
کند این ملک را هندوستان آهسته آهسته
از آن روزی که من خود را نشان تیر او کردم
فتادم دور از آن ابروکمان آهسته آهسته
ببر آن قد موزون خواهد آمد صبر باید کرد
شود صاحب ثمر نخل جوان آهسته آهسته
چو گل امروز اگر چه بر سر هنگامه جا دارد
نشنید عاقبت بر آستان آهسته آهسته
به وقت سبزه نتوان زود رفتن سیدا از باغ
ببر پیوند از خط بتان آهسته آهسته
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۲ - احمد و محمود
دخترکی سن دهش ناتمام
ناشده در خانهٔ شویش مقام
بود یکی روز به طی طریق
کش گذر افتاد به چاهی عمیق
کرد در آن چاه نگاه و نشست
موی کنان زد به سر و روی دست
اشگ همی ریخت چو ابر بهار
ناله همی زد ز درون رعدوار
زمزمه سر کرد به صوت حزین
گفت در آن زمزمه هر دم چنین
آه دو نو باوهٔ مفقود من
وا اسفا احمد و محمود من
گفت کسی دخترک اینحال چیست
گو که بود احمد و محمود کیست
گفت مرا درنظر آید که شوی
چونکه مرا گیرد و آرد به کوی
نخل وجودم بشود بارور
زایم از آن شوی دو زیبا پسر
بوسه زنم بر رخ گلفامشان
احمد و محمود نهم نامشان
افتدشان روزی از این سوی راه
هر دو در افتند ز غفلت به چاه
من شوم آگاه و در این سرزمین
آیم و اینگونه برآرم حنین
جان من آن دختر شوریده حال
نفس من و توست به گاه مثال
احمد و محمود هم آمال ماست
کان غم و اندوه مه و سال ماست
ما شده را خون ندم میخوریم
ناشده را بیهده غم میخوریم
حال ندانیم و ز خود غافلیم
غمزدهٔ ماضی و مستقبلیم
مردم دانا نه چو ما غافلند
فارغ از اندیشهٔ بیحاصلند
بیخبر از گردش ماهند و سال
ماضی و مستقبلشان هست حال
هم تو صغیر از پی آن حال باش
فارغ از اندوه مه و سال باش
ناشده در خانهٔ شویش مقام
بود یکی روز به طی طریق
کش گذر افتاد به چاهی عمیق
کرد در آن چاه نگاه و نشست
موی کنان زد به سر و روی دست
اشگ همی ریخت چو ابر بهار
ناله همی زد ز درون رعدوار
زمزمه سر کرد به صوت حزین
گفت در آن زمزمه هر دم چنین
آه دو نو باوهٔ مفقود من
وا اسفا احمد و محمود من
گفت کسی دخترک اینحال چیست
گو که بود احمد و محمود کیست
گفت مرا درنظر آید که شوی
چونکه مرا گیرد و آرد به کوی
نخل وجودم بشود بارور
زایم از آن شوی دو زیبا پسر
بوسه زنم بر رخ گلفامشان
احمد و محمود نهم نامشان
افتدشان روزی از این سوی راه
هر دو در افتند ز غفلت به چاه
من شوم آگاه و در این سرزمین
آیم و اینگونه برآرم حنین
جان من آن دختر شوریده حال
نفس من و توست به گاه مثال
احمد و محمود هم آمال ماست
کان غم و اندوه مه و سال ماست
ما شده را خون ندم میخوریم
ناشده را بیهده غم میخوریم
حال ندانیم و ز خود غافلیم
غمزدهٔ ماضی و مستقبلیم
مردم دانا نه چو ما غافلند
فارغ از اندیشهٔ بیحاصلند
بیخبر از گردش ماهند و سال
ماضی و مستقبلشان هست حال
هم تو صغیر از پی آن حال باش
فارغ از اندوه مه و سال باش
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۴۲ - حال خویش
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۹۳
احمد شاملو : شکفتن در مه
صبوحی
برای م. آزرم
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانههایم
از وبالِ بال
خمیده بود،
و در پاکبازیِ معصومانهی گرگ و میش
شبکورِ گرسنهچشمِ حریص
بال میزد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
□
سحرگاهان
سِحرِ شیریرنگیِ نامِ بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که میشکفت گفتم: «شوقِ دیدارِ خدایت هست؟»
بیکه به پاسخ آوایی برآرد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
همچنان
که تجلّی ساحرانهی نامِ بزرگ؛
و شک
بر شانههای خمیدهام
جاینشینِ سنگینیِ توانمندِ بالی شد
که دیگر بارَش
به پرواز
احساسِ نیازی
نبود.
۱۳۴۷ توس
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانههایم
از وبالِ بال
خمیده بود،
و در پاکبازیِ معصومانهی گرگ و میش
شبکورِ گرسنهچشمِ حریص
بال میزد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
□
سحرگاهان
سِحرِ شیریرنگیِ نامِ بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که میشکفت گفتم: «شوقِ دیدارِ خدایت هست؟»
بیکه به پاسخ آوایی برآرد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
همچنان
که تجلّی ساحرانهی نامِ بزرگ؛
و شک
بر شانههای خمیدهام
جاینشینِ سنگینیِ توانمندِ بالی شد
که دیگر بارَش
به پرواز
احساسِ نیازی
نبود.
۱۳۴۷ توس
احمد شاملو : دشنه در دیس
سپیدهدم
احمد شاملو : دشنه در دیس
باران
تارهای بیکوک و
کمانِ بادِ ولنگار
باران را
گو بیآهنگ ببار!
غبارآلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آبگینهی بیقرار
باران را
گو بیمقصود ببار!
لبخندِ بیصدای صد هزار حباب
در فرار
باران را
گو به ریشخند ببار!
□
چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزمودهتر شود
و نجوای بیکوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلویش
سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازیگوشانه ببار!
۲۶ دیِ ۱۳۵۵
رم
کمانِ بادِ ولنگار
باران را
گو بیآهنگ ببار!
غبارآلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آبگینهی بیقرار
باران را
گو بیمقصود ببار!
لبخندِ بیصدای صد هزار حباب
در فرار
باران را
گو به ریشخند ببار!
□
چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزمودهتر شود
و نجوای بیکوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلویش
سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازیگوشانه ببار!
۲۶ دیِ ۱۳۵۵
رم
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
رستاخیز
احمد شاملو : مدایح بیصله
پیغام
پسرِ خوبم، ماهان
پاشو
برو آن کوچهی پایینی،
خانهای هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر میبینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشستهست
با قبای قدکِ گُلناری؛
غصهی عالم بر شانهی مفلوکش
پنداری.
شاید از چشمانِ ترکمنیش
زودتر بشناسیش.
میروی پیش و
بلند
(گوشهایش آخر
تازگی قدری سنگین شده)
میگویی: «قورقومّی!»
سر تکان خواهد داد
با تأثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوهی کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خودِ او اسمش مختومقلیست
سعی کن یادت باشد.)
بعد، از قولِ من
اینها را
یکبهیک خدمتِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختومقلی
این چه رؤیای شگفتیست که در بیخوابی میگذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازیست
که کشد عربده بیگفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
خوابِ سنگینِ پریشانیست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من.
خواب میبینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بیتاریخ
پِیِ چیزی میگردیم.
شبِ پُر رازیست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبرهی پودهی بیآغازیست
در سرانجامِ زمان.
دیرگاهیست زمین مُردهست
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسردهست.
ما ولیکن
گویی میدانیم
که به دنبالِ چهایم،
لیک اگر چند بدان
نمیاندیشم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز ارادهی خود پیشیم.
راستی را
هر چند
شعلهی سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغلهی جوششِ ما نیست،
هیچ انگیزهی بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:
بیل و کجبیل و کلنگ
بیامان در کار است
تا ز رازی که به کشفاش میکوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختومقلی
بارها دیدهام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.)
□
ناگهان
مدخلِ سردابی
آنک!
(همگی
مات و حیرتزده در یکدیگر مینگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم میدانستیم
که به دنبالِ چهایم!)
مشعلی بر میافروزم
میخزم در سرداب
و بدان منظرِ خوف
چشم برمیدوزم:
خفته بر چربی و پوسیدگیِ تیرهمغاک
پدرانم را میبینم یکیک
مُرده و خاکشده،
استخوانها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاکشده.
چشمهاشان را میبینم تنها
که هنوز
زنده است و نگران میگردد
در تهِ کاسهی خشکیدهی خویش.
من به زانو در میآیم
و سرافکنده بهزاری میگویم:
«پدران، ای پدران!
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمانهایی مجهول
به دیاری همه هول
به فضایی همه بیم
وزنِ زنجیر کمرهامان را میشکند
زخمهای تنِمان خون میبارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم...
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان میکوشیم.»
پدران
اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من مینگرند
ــ با نگاهی که به آهی میماند ــ
و به آرامی
در کاسهی سر
چشمهاشان را
میبینم
(انگورکِ چندی از قیر)
که به حسرت میجوشد
میکشد راه و فرو میچکد آهسته به خاک
و به حسرت میماسد ــ
و تمام!
□
همه رؤیایم این است.
شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا میگوید کفارهی نادانیِ ما چندان سنگین است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعهیی دیگر باشیم.
من نمیدانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
همهی زندگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.
با خودم میگویم:
«قصهی بیسروته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بسکه لاینقطع از مُرده و از قاری
بسکه لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن میگویند...
نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد!»
اما
لحظهیی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
لحظهیی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز
از نو!
□
راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
میگویم
هر کسی قطرهی خُردیست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بیمعنی و بیخاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
که جهتبخشِ حقیقیست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.
□
حرفِ من این است:
قطرهها باید آگاه شوند
که به همکوشی
بیشک
میتوان بر جهتِ تقدیری فایق شد.
بیگمان ناآگاهیست
آنچه آسانجو را وامیدارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را
چیزی پندارد
که نمییابد تغییر.
رودِ سردرشیب این را مفتِ خود میشمرد؛
رودِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زندهست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَندهست.
اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان مییابیم:
تو
غمین و مأیوس
مینشینی ساعتها
سر سکّو
جلوِ خانهی تاریکت
غرقِ اندیشهی بیحاصلیِ این همه سال
که چه بیهوده گذشت؛
و من
این گوشه
در این فکرِ عبث
که بیابم جایی همنفسی:
غمگُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.
و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیری آسانجویان
همچنان در تک و در تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهرهکشِ قحبه دراز است.
□
آه، مختومقلی
من گهگاه
سردستی
به لغتنامه
نگاهی میاندازم:
چه معادلها دارد پیروزی! (محشر!)
چه معادلها دارد شادی!
چه معادلها انسان!
چه معادلها آزادی!
مترادفهاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
وای، مختومقلی
شعر سرودن با آنها
چه شکوه و هیجانی دارد!
نه!
من نمیخواهم باشم
تنها
نوحهخوانی گریان. ــ
میبینی؟
کارِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.
گاه با خود میگویم:
«سهمِ ما
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانی ما مُهرِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»
باز میگویم:
«هرچند
دائماً مرثیهیی هست که بنویسی
یا غریوِ دردی
که دلت را بچلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گُردهشکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتش ــ
هرچند
نابکارانی هستند آنسو
(چیرهدستانی در حرفهی «کَتبسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
(چربدستانی در صنعتِ «زیبا مردن») ــ
همهجا هست اگر چند
(به خود میگویم باز)
پُلِ متروکی بر بسترِ خُشکآبی
در یکی جادهی کم آمدوشد
که پسینمنزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
زیرِ پُل
دریا
از جوش نمیماند
زیرِ پُل
دریا
پُرصلابتتر میخواند.»
□
روزگاری
با خود
دردمندانه میاندیشیدم
که پیام از توفانها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنههای صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ
به جسدهایی
آونگ
بر امیدی موهومـ
لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی میگذرد
یا به هذیانِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...
نه
من هراسم نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شبنهادانی از قعرِ قرون آمدهاند
آری
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را
وصلهی چکمهی خود میخواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.
باشد! باشد!
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُراز نکبتِ هر تیرهروانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید میدانم چیست
خوب میدانم چیست.
۲۰ تیرِ ۱۳۶۰
پاشو
برو آن کوچهی پایینی،
خانهای هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر میبینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشستهست
با قبای قدکِ گُلناری؛
غصهی عالم بر شانهی مفلوکش
پنداری.
شاید از چشمانِ ترکمنیش
زودتر بشناسیش.
میروی پیش و
بلند
(گوشهایش آخر
تازگی قدری سنگین شده)
میگویی: «قورقومّی!»
سر تکان خواهد داد
با تأثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوهی کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خودِ او اسمش مختومقلیست
سعی کن یادت باشد.)
بعد، از قولِ من
اینها را
یکبهیک خدمتِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختومقلی
این چه رؤیای شگفتیست که در بیخوابی میگذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازیست
که کشد عربده بیگفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
خوابِ سنگینِ پریشانیست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من.
خواب میبینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بیتاریخ
پِیِ چیزی میگردیم.
شبِ پُر رازیست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبرهی پودهی بیآغازیست
در سرانجامِ زمان.
دیرگاهیست زمین مُردهست
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسردهست.
ما ولیکن
گویی میدانیم
که به دنبالِ چهایم،
لیک اگر چند بدان
نمیاندیشم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز ارادهی خود پیشیم.
راستی را
هر چند
شعلهی سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغلهی جوششِ ما نیست،
هیچ انگیزهی بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:
بیل و کجبیل و کلنگ
بیامان در کار است
تا ز رازی که به کشفاش میکوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختومقلی
بارها دیدهام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.)
□
ناگهان
مدخلِ سردابی
آنک!
(همگی
مات و حیرتزده در یکدیگر مینگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم میدانستیم
که به دنبالِ چهایم!)
مشعلی بر میافروزم
میخزم در سرداب
و بدان منظرِ خوف
چشم برمیدوزم:
خفته بر چربی و پوسیدگیِ تیرهمغاک
پدرانم را میبینم یکیک
مُرده و خاکشده،
استخوانها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاکشده.
چشمهاشان را میبینم تنها
که هنوز
زنده است و نگران میگردد
در تهِ کاسهی خشکیدهی خویش.
من به زانو در میآیم
و سرافکنده بهزاری میگویم:
«پدران، ای پدران!
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمانهایی مجهول
به دیاری همه هول
به فضایی همه بیم
وزنِ زنجیر کمرهامان را میشکند
زخمهای تنِمان خون میبارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم...
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان میکوشیم.»
پدران
اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من مینگرند
ــ با نگاهی که به آهی میماند ــ
و به آرامی
در کاسهی سر
چشمهاشان را
میبینم
(انگورکِ چندی از قیر)
که به حسرت میجوشد
میکشد راه و فرو میچکد آهسته به خاک
و به حسرت میماسد ــ
و تمام!
□
همه رؤیایم این است.
شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا میگوید کفارهی نادانیِ ما چندان سنگین است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعهیی دیگر باشیم.
من نمیدانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
همهی زندگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.
با خودم میگویم:
«قصهی بیسروته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بسکه لاینقطع از مُرده و از قاری
بسکه لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن میگویند...
نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد!»
اما
لحظهیی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
لحظهیی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز
از نو!
□
راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
میگویم
هر کسی قطرهی خُردیست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بیمعنی و بیخاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
که جهتبخشِ حقیقیست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.
□
حرفِ من این است:
قطرهها باید آگاه شوند
که به همکوشی
بیشک
میتوان بر جهتِ تقدیری فایق شد.
بیگمان ناآگاهیست
آنچه آسانجو را وامیدارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را
چیزی پندارد
که نمییابد تغییر.
رودِ سردرشیب این را مفتِ خود میشمرد؛
رودِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زندهست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَندهست.
اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان مییابیم:
تو
غمین و مأیوس
مینشینی ساعتها
سر سکّو
جلوِ خانهی تاریکت
غرقِ اندیشهی بیحاصلیِ این همه سال
که چه بیهوده گذشت؛
و من
این گوشه
در این فکرِ عبث
که بیابم جایی همنفسی:
غمگُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.
و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیری آسانجویان
همچنان در تک و در تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهرهکشِ قحبه دراز است.
□
آه، مختومقلی
من گهگاه
سردستی
به لغتنامه
نگاهی میاندازم:
چه معادلها دارد پیروزی! (محشر!)
چه معادلها دارد شادی!
چه معادلها انسان!
چه معادلها آزادی!
مترادفهاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
وای، مختومقلی
شعر سرودن با آنها
چه شکوه و هیجانی دارد!
نه!
من نمیخواهم باشم
تنها
نوحهخوانی گریان. ــ
میبینی؟
کارِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.
گاه با خود میگویم:
«سهمِ ما
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانی ما مُهرِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»
باز میگویم:
«هرچند
دائماً مرثیهیی هست که بنویسی
یا غریوِ دردی
که دلت را بچلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گُردهشکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتش ــ
هرچند
نابکارانی هستند آنسو
(چیرهدستانی در حرفهی «کَتبسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
(چربدستانی در صنعتِ «زیبا مردن») ــ
همهجا هست اگر چند
(به خود میگویم باز)
پُلِ متروکی بر بسترِ خُشکآبی
در یکی جادهی کم آمدوشد
که پسینمنزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
زیرِ پُل
دریا
از جوش نمیماند
زیرِ پُل
دریا
پُرصلابتتر میخواند.»
□
روزگاری
با خود
دردمندانه میاندیشیدم
که پیام از توفانها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنههای صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ
به جسدهایی
آونگ
بر امیدی موهومـ
لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی میگذرد
یا به هذیانِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...
نه
من هراسم نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شبنهادانی از قعرِ قرون آمدهاند
آری
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را
وصلهی چکمهی خود میخواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.
باشد! باشد!
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُراز نکبتِ هر تیرهروانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید میدانم چیست
خوب میدانم چیست.
۲۰ تیرِ ۱۳۶۰
احمد شاملو : مدایح بیصله
غمم مدد نکرد
غمم مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی جانِ پُردریغم
ره نبرد.
نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته میاندیشد.
از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْزبانیاش
به تَهِ دیگ آمده.
اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.
بیخود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.
□
پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابهی بیحاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بیمغز را
مویهکُنان
جامه
به قامت
بردریده.
□
چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینهی زمستانیِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بیمرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی درد
مددی
نکرد.
آنگاه بیاحساسِ سرزنشی هیچ
آیینهی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ حیلتبازِ چشمانش را،
کم قدریِ آبگینهی سستِ خُلْمستی ناکامش را.
کاش ای کاش میبودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستیِ دوقازیِ حریفی بیبها را
نظاره کند). ــ
□
شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش میشنید
(انفجارِ بیحوصلهی خفّتِ جاودانه را
در پیچوتابِ ریشخندی بیامان):
«ــ در برزخِ احتضار رها میکنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلختر از زخمِ خنجر
بچشی
قطرهبهقطره
چکهبهچکه...
تو خود این سُنّت نهادهای
که مرگ
تنها
شایستهی راستان باشد.»
۴ دیِ ۱۳۶۳
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی جانِ پُردریغم
ره نبرد.
نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته میاندیشد.
از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْزبانیاش
به تَهِ دیگ آمده.
اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.
بیخود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.
□
پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابهی بیحاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بیمغز را
مویهکُنان
جامه
به قامت
بردریده.
□
چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینهی زمستانیِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بیمرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی درد
مددی
نکرد.
آنگاه بیاحساسِ سرزنشی هیچ
آیینهی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ حیلتبازِ چشمانش را،
کم قدریِ آبگینهی سستِ خُلْمستی ناکامش را.
کاش ای کاش میبودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستیِ دوقازیِ حریفی بیبها را
نظاره کند). ــ
□
شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش میشنید
(انفجارِ بیحوصلهی خفّتِ جاودانه را
در پیچوتابِ ریشخندی بیامان):
«ــ در برزخِ احتضار رها میکنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلختر از زخمِ خنجر
بچشی
قطرهبهقطره
چکهبهچکه...
تو خود این سُنّت نهادهای
که مرگ
تنها
شایستهی راستان باشد.»
۴ دیِ ۱۳۶۳
احمد شاملو : مدایح بیصله
شبِ غوک
احمد شاملو : در آستانه
آن روز در اين وادی...
به یادِ زندهی جاودان مرتضا کیوان
آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم
که مردهیی اینجا در خاک نهادیم.
چراغش به پُفی مُرد و
ظلمت به جانش درنشست
اما
چشماندازِ جهان
همچنان شناور ماند
در روزِ جهان.
مُردِگان
در شبِ خویش
از مشاهده بیبهره میمانند
اما بندِ نافِ پیوند
هم از آندست
به جای است. ــ
یکی واگَرد و به دیروز نگاهی کن:
آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد.
۷ فروردینِ ۱۳۷۲
آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم
که مردهیی اینجا در خاک نهادیم.
چراغش به پُفی مُرد و
ظلمت به جانش درنشست
اما
چشماندازِ جهان
همچنان شناور ماند
در روزِ جهان.
مُردِگان
در شبِ خویش
از مشاهده بیبهره میمانند
اما بندِ نافِ پیوند
هم از آندست
به جای است. ــ
یکی واگَرد و به دیروز نگاهی کن:
آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد.
۷ فروردینِ ۱۳۷۲
احمد شاملو : حدیث بیقراری ماهان
از خود با خويش
برای عباس جعفری
اکنون که چنین
زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم
از خود میپرسم:
«ــ هرآنچه گفته باید باشم
گفتهام آیا؟»
در من اما، او
(چه کند؟)
دهان و لبی میبیند ماهیوار
بیامان در کار
و آوایی نه.
«ــ عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا
(از خویش میپرسم)
در این قضاوتِ مشکوک
به گمراهی مرسومِ قاضیاناش نمیکشاند؟»
زمانهییست که
آری
کوتهْبانگی الکنان نیز
لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.ــ
نکند در خلوتِ بیتعارفِ خویش با خود گفته باشد:
«ــ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُرتلبیس باد!
میبینی که نیامِ پُرتکلفِ نامآوری دغلکارانهات
حتا
از شمشیرِ چوبینِ کودکانِ حلبآباد نیز
بیبهرهتر است؟»
بر این باور است شاید
(چه کند؟)
که حرفی به میان آوردن را
از سرِ خودنمایی
درگیرِ تلاشِ پُروسواسِ گزینشِ الفاظی هرچه فاخرترم؟:
فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هرچه شگفتانگیزتر
به گرماگرمِ هنگامهیی
که در آن
حتا
خروشی بیخویش
از خراشِ حنجرهیی خونین
بهنیروتر از هر کلامِ بلیغ است
سنجیده و برسخته.
□
نگران و تلخ میگوید:
«ــ پس شعر؟
بر این قُلّه
سخت بیگاه
خامش نشستهای.
زمان در سکوت میگذرد تشنهْکامِ کلامی و
تو خاموش اینسان؟»
میگویم:
« مگر تالارِ بینش و معرفتت را جویای آذینی تازه باشی،
ور نه کدام شعر؟
زمانه
پیچِ سیاهِ گردنه را
به هیأتِ فریادی پسِ پُشت میگذارد: ــ
به هیأتِ زوزهی دردی
یا غریوِ رجزخوانِ سفاهت،
به هیأتِ فریادِ دهشتی
یا هُرَّستِ شکستِ توهمی،
به هیأتِ هُرّای دیوانگانِ تیمارخانه به آتش کشیده
یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود میخروشد؛
یا خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه
حصارِ قلعهی نجدِ سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن.
فریادِ رهایی و
از پوچپایگی به در جستن،
یا بیداری کوتوالانِ حُمق را
آژیرِ دَربندان شدن
در پوچپایگی امان جُستن...
تشنهکامِ کلامند؟
نه!
اینجا
سخن
به کار
نیست،
نه آن را که در جُبّه و دستار
فضاحت میکند
نه آن را که در جامهی عالِم
تعلیمِ سفاهت میکند
نه آن را که در خرقهی پوسیده
فخر به حماقت میکند
نه آن را که چون تو
در این وانفسا
احساسِ نیاز
به بلاغت میکند.»
□
هِی بر خود میزنم که مگر در واپسین مجالِ سخن
هرآنچه میتوانستم گفته باشم گفتهام؟
ــ نمیدانم.
اینقدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّهی غریوِ خویش مدفون شدهام
و این
فرومُردنِ غمناکِ فتیلهیی مغرور را مانَد
در انبارهی پُرروغنِ چراغش.
۳۰ مردادِ ۱۳۶۳
اکنون که چنین
زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم
از خود میپرسم:
«ــ هرآنچه گفته باید باشم
گفتهام آیا؟»
در من اما، او
(چه کند؟)
دهان و لبی میبیند ماهیوار
بیامان در کار
و آوایی نه.
«ــ عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا
(از خویش میپرسم)
در این قضاوتِ مشکوک
به گمراهی مرسومِ قاضیاناش نمیکشاند؟»
زمانهییست که
آری
کوتهْبانگی الکنان نیز
لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.ــ
نکند در خلوتِ بیتعارفِ خویش با خود گفته باشد:
«ــ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُرتلبیس باد!
میبینی که نیامِ پُرتکلفِ نامآوری دغلکارانهات
حتا
از شمشیرِ چوبینِ کودکانِ حلبآباد نیز
بیبهرهتر است؟»
بر این باور است شاید
(چه کند؟)
که حرفی به میان آوردن را
از سرِ خودنمایی
درگیرِ تلاشِ پُروسواسِ گزینشِ الفاظی هرچه فاخرترم؟:
فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هرچه شگفتانگیزتر
به گرماگرمِ هنگامهیی
که در آن
حتا
خروشی بیخویش
از خراشِ حنجرهیی خونین
بهنیروتر از هر کلامِ بلیغ است
سنجیده و برسخته.
□
نگران و تلخ میگوید:
«ــ پس شعر؟
بر این قُلّه
سخت بیگاه
خامش نشستهای.
زمان در سکوت میگذرد تشنهْکامِ کلامی و
تو خاموش اینسان؟»
میگویم:
« مگر تالارِ بینش و معرفتت را جویای آذینی تازه باشی،
ور نه کدام شعر؟
زمانه
پیچِ سیاهِ گردنه را
به هیأتِ فریادی پسِ پُشت میگذارد: ــ
به هیأتِ زوزهی دردی
یا غریوِ رجزخوانِ سفاهت،
به هیأتِ فریادِ دهشتی
یا هُرَّستِ شکستِ توهمی،
به هیأتِ هُرّای دیوانگانِ تیمارخانه به آتش کشیده
یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود میخروشد؛
یا خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه
حصارِ قلعهی نجدِ سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن.
فریادِ رهایی و
از پوچپایگی به در جستن،
یا بیداری کوتوالانِ حُمق را
آژیرِ دَربندان شدن
در پوچپایگی امان جُستن...
تشنهکامِ کلامند؟
نه!
اینجا
سخن
به کار
نیست،
نه آن را که در جُبّه و دستار
فضاحت میکند
نه آن را که در جامهی عالِم
تعلیمِ سفاهت میکند
نه آن را که در خرقهی پوسیده
فخر به حماقت میکند
نه آن را که چون تو
در این وانفسا
احساسِ نیاز
به بلاغت میکند.»
□
هِی بر خود میزنم که مگر در واپسین مجالِ سخن
هرآنچه میتوانستم گفته باشم گفتهام؟
ــ نمیدانم.
اینقدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّهی غریوِ خویش مدفون شدهام
و این
فرومُردنِ غمناکِ فتیلهیی مغرور را مانَد
در انبارهی پُرروغنِ چراغش.
۳۰ مردادِ ۱۳۶۳
سهراب سپهری : حجم سبز
ورق روشن وقت
از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.
ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.
در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:
یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ....
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.
ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.
در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:
یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ....
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
سمت خیال دوست
برای ک.تینا
ماه
رنگ تفسیر مس بود.
مثل اندوه تفهیم بالا می آمد.
سرو
شیهه بارز خاک بود.
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سایه میزد.
کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد.
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک می آمد.
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس می کرد.
جمله جاری جوی را می شنید،
با خود انگار می گفت:
هیچ حرفی به این روشنی نیست.
من کنار زهاب
فکر می کردم:
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است !
ماه
رنگ تفسیر مس بود.
مثل اندوه تفهیم بالا می آمد.
سرو
شیهه بارز خاک بود.
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سایه میزد.
کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد.
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک می آمد.
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس می کرد.
جمله جاری جوی را می شنید،
با خود انگار می گفت:
هیچ حرفی به این روشنی نیست.
من کنار زهاب
فکر می کردم:
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است !