عبارات مورد جستجو در ۳۶۰ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
زینهار چون حباب مپرس از نشان صبح
بر هم زده است موج هوا خاندان صبح
شادی مکن که بخت سیاهم سفید شد
پوشیده شد ز خندهٔ بیجا دهان صبح
از جیب خویش می کشد این قرص گرم را
هر کس که می شود نفسی میهمان صبح
بی امر روز قسمت روزی نمی کنند
دیوانیان مطبخ الوان [خوان] صبح
چون شب مزن به بی ادبی دم، که آفتاب
از آتش، آب داده به تیغ زبان صبح
از جبهه حال اهل سعادت توان شناخت
پوشیده کی شود ز تو راز نهان صبح
گفتا ردیف [و] قافیهٔ این غزل به فکر
تا حال کس نکرده چنین امتحان صبح
بی آه سرد دل نتواند کشیدنش
خمیازهٔ شب است سعیدا کمان صبح
بر هم زده است موج هوا خاندان صبح
شادی مکن که بخت سیاهم سفید شد
پوشیده شد ز خندهٔ بیجا دهان صبح
از جیب خویش می کشد این قرص گرم را
هر کس که می شود نفسی میهمان صبح
بی امر روز قسمت روزی نمی کنند
دیوانیان مطبخ الوان [خوان] صبح
چون شب مزن به بی ادبی دم، که آفتاب
از آتش، آب داده به تیغ زبان صبح
از جبهه حال اهل سعادت توان شناخت
پوشیده کی شود ز تو راز نهان صبح
گفتا ردیف [و] قافیهٔ این غزل به فکر
تا حال کس نکرده چنین امتحان صبح
بی آه سرد دل نتواند کشیدنش
خمیازهٔ شب است سعیدا کمان صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ندیده کسی آنچه من دیده ام
سرم گشت از بسکه گردیده ام
اگر تار عمرم کند دور نیست
بر این رشته بسیار پیچیده ام
دمی بی محبت کجا بوده ام
که تا بوده ام عشق ورزیده ام
وفا و محبت در این کهنه دیر
ندیدم ز کس بلکه نشنیده ام
ز من خوش نشد دل کسی را ولی
نرنجانده ام هم نرنجیده ام
ز مردم کسی را که خودبین نباشد
ندیدم بجز مردم دیده ام
سعیدا ز اوضاع آزادگان
همین ناپسندی پسندیده ام
سرم گشت از بسکه گردیده ام
اگر تار عمرم کند دور نیست
بر این رشته بسیار پیچیده ام
دمی بی محبت کجا بوده ام
که تا بوده ام عشق ورزیده ام
وفا و محبت در این کهنه دیر
ندیدم ز کس بلکه نشنیده ام
ز من خوش نشد دل کسی را ولی
نرنجانده ام هم نرنجیده ام
ز مردم کسی را که خودبین نباشد
ندیدم بجز مردم دیده ام
سعیدا ز اوضاع آزادگان
همین ناپسندی پسندیده ام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
در آن چمن که تو دیدی گلی ببار نماند
خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند
ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی
که این کرامت و آن غصه پایدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حکیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختیار بجانان گذار و جان پرور
که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد
خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند
حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی
که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند
قرار جان بوصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند
خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند
ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی
که این کرامت و آن غصه پایدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حکیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختیار بجانان گذار و جان پرور
که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد
خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند
حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی
که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند
قرار جان بوصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
مقام ما بسر کوی یار خواهد بود
که بر بهشت برین اختیار خواهد بود
بهر کجا که نشینم دمی، ز فرقت تو
زخون دیده و دل لاله زار خواهد بود
دلم زدست شد، ای دوست، دستگیری کن
که در هوای تو زار و نزار خواهد بود
مرا بهیچ کس امید نیست در دو جهان
ولی بلطف تو امیدوار خواهد بود
بداراگر برسی، خوش سلیم باش و مپرس
چه جای دار؟ که دارالعیار خواهد بود
ترا که منکر عشقی و عاشقان، شک نیست
که جایگاه تو دارالبوار خواهد بود
بیا و قاسم، از ین ملکت جهان بگذر
که دار ملک جهان بی مدار خواهد بود
که بر بهشت برین اختیار خواهد بود
بهر کجا که نشینم دمی، ز فرقت تو
زخون دیده و دل لاله زار خواهد بود
دلم زدست شد، ای دوست، دستگیری کن
که در هوای تو زار و نزار خواهد بود
مرا بهیچ کس امید نیست در دو جهان
ولی بلطف تو امیدوار خواهد بود
بداراگر برسی، خوش سلیم باش و مپرس
چه جای دار؟ که دارالعیار خواهد بود
ترا که منکر عشقی و عاشقان، شک نیست
که جایگاه تو دارالبوار خواهد بود
بیا و قاسم، از ین ملکت جهان بگذر
که دار ملک جهان بی مدار خواهد بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چه درد سر دهم دیوانگی با سخت جانی را
غرورش طعن الفت می زند شیرین و لیلی را
لباس عاریت را اختیار از دیگران باشد
ز منصبهای گوناگون چه حاصل اهل دنیی را
ز عکس شبنمی طوفان بحر آتشی بیند
اگر گلچین کند آیینه دل پیش بینی را
جزایی می دهد هرکس به رنگی در مکافاتش
بود هر مجمعی حشر خجالت دزد معنی را
غبارم نقش بالین می شود خواب قیامت را
چنین گرمی دهد نازت شراب سرگرانی را
غرورش طعن الفت می زند شیرین و لیلی را
لباس عاریت را اختیار از دیگران باشد
ز منصبهای گوناگون چه حاصل اهل دنیی را
ز عکس شبنمی طوفان بحر آتشی بیند
اگر گلچین کند آیینه دل پیش بینی را
جزایی می دهد هرکس به رنگی در مکافاتش
بود هر مجمعی حشر خجالت دزد معنی را
غبارم نقش بالین می شود خواب قیامت را
چنین گرمی دهد نازت شراب سرگرانی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
رواج ساختگی های روزگار نداشت
زر شکسته دل بیش از این عیار نداشت
غبار سوخته ما به لاله زار گریخت
تحمل نفس سرد روزگار نداشت
وجود عرض سپه دید در مصاف عدم
به سرگذشتگی شوق یک سوار نداشت
در آن زمانه مدار و معاشم از دل بود
که روزگار معاش و فلک مدار نداشت
گداز ساختگی های روزگارم سوخت
ز روی گرم و خنک جلوه شرار نداشت
دلم به ملک وجود آبروی مشرب ریخت
یک آشنای موافق در این دیار نداشت
گل همیشه بهار است آمد اقبال
ز صد نگار یکی حسن روزگار نداشت
خزان ساختگی پرچمن فروشی کرد
به دلخراشی مهر فسرده خار نداشت
زمانه دفتر ایام را اگر می دید
گرفته گوشه تر از فرد افتخار نداشت
بهار خانه به دوشی چه خنده ها که نکرد
به شوخ چشمی مجنون گلی به بار نداشت
خرابی از گل صدبرگ باج می گیرد
هوای گوشه ویرانه را بهار نداشت
به صبر بیکس مطلب شکار خنده چرا
کسی چو شکر خداوند کردگار نداشت
مپرس باعث کام دل اسیر مپرس
نداشت روی توقع نکرده کار نداشت
زر شکسته دل بیش از این عیار نداشت
غبار سوخته ما به لاله زار گریخت
تحمل نفس سرد روزگار نداشت
وجود عرض سپه دید در مصاف عدم
به سرگذشتگی شوق یک سوار نداشت
در آن زمانه مدار و معاشم از دل بود
که روزگار معاش و فلک مدار نداشت
گداز ساختگی های روزگارم سوخت
ز روی گرم و خنک جلوه شرار نداشت
دلم به ملک وجود آبروی مشرب ریخت
یک آشنای موافق در این دیار نداشت
گل همیشه بهار است آمد اقبال
ز صد نگار یکی حسن روزگار نداشت
خزان ساختگی پرچمن فروشی کرد
به دلخراشی مهر فسرده خار نداشت
زمانه دفتر ایام را اگر می دید
گرفته گوشه تر از فرد افتخار نداشت
بهار خانه به دوشی چه خنده ها که نکرد
به شوخ چشمی مجنون گلی به بار نداشت
خرابی از گل صدبرگ باج می گیرد
هوای گوشه ویرانه را بهار نداشت
به صبر بیکس مطلب شکار خنده چرا
کسی چو شکر خداوند کردگار نداشت
مپرس باعث کام دل اسیر مپرس
نداشت روی توقع نکرده کار نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۱ - در بیان طلبیدن پروردگار بنده مقرب خود را به خلوت دارالنور و اشاره به آیه ی مبارکه سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی
نافه ها و حله ها از نور پاک
آورند از بهر او کاحسن فداک
ای تو مهمان شهنشاه قدم
خیز و در مهمان سرایش نه قدم
ای تو مهمان سرای پادشاه
خیز با صد ناز و رو آور به راه
هین بیا دولت سرای شاه بین
شوکت آن درگه و خرگاه بین
هین بیا ای مرغ قدسی آشیان
بال و پر در کنگر عزت فشان
خیز ای شهباز لاهوتی سفر
از مکان و لامکانها در گذر
خیز ای مهمان سلطان وجود
خوش برآ بر طارم ملک شهود
زیر پا نه صفحه ی ناسوت را
کن تماشا عرصه ی لاهوت را
رو بسوی خلوت جانان بیار
جسم و جان بگذار و جان جان بیار
جسم و جان محرم در این دربار نیست
غیر جان جان جان را بار نیست
محفل انس است و خلوتگاه ناز
میزبان شاهنشه مهمان نواز
پس به آیینی که دانی با شتاب
بگذرد آن بنده از ملک حجاب
صد هزاران عالم بی اسم و نام
طی کند آید سوی دارالسلام
آید از آنجا سوی دارالبها
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
هم از آنجا خیمه بالاتر زند
بر فراز ملک دیگر پر زند
بس عوالم طی کند با زیب و فر
بس عجایب بیند اندر آن سفر
تا بدارالنور اعلی پا نهد
از خودی و از خودیها وارهد
عالمی بیند سراسر نور پاک
عالمی از نور مطلق تابناک
عالمی بیند ز نور و نور نور
صاف هر نوری در آن دارد ظهور
عالمی آیینه ی ملک وجود
اندر آنجا هرچه خواهد بود بود
من چه می گویم قلم نامحرم است
هم زبانها لال و گنگ و ابکم است
چه توانم گفت شرح عالمی
کاندر آنجا نیست ما را محرمی
هیچ حسنی را در آنجا راه نیست
هیچ عقلی هم از آن آگاه نیست
هرچه گویم شرح آن تصدیق هاست
بی تصور کی شود تصدیق راست
باز می گردم سوی باقی خبر
تا بگویم حال مؤمن سربسر
آمد و در قلزم انواز شد
همچو آن ماهی به دریا بار شد
ایستاد اما نه در حد جهات
شد محیط از شش جهت بر کاینات
منبسط شد پهن شد در غرب و شرق
مغرب و مشرق در او گردید غرق
پس سرادقها ببالاتر زدند
دامن خرگاه عزت بر زدند
پرتوی آنجا تجلی بار شد
باطن و ظاهر همه انوار شد
پرتوی از ذروه ی عزت دمید
بر مکان و لامکان دامن کشید
عکس چهری پرده افکند از عذار
شور در ملک و ملک شد آشکار
غلغل سبحان ذی الملک قدیم
از ثری برخاست تا عرش عظیم
نغمه ی سبوح ذوالمجد العیان
شد بلند از غرفه کروبیان
شد درخشان عکسی از نور قدم
رفت ظلمت تا به بیغول عدم
محو شد آن بنده ی مؤمن چنان
کو ندید از غیر یک سلطان نشان
واله اندر موقف عز و جلال
محو در آیینه ی حسن و جمال
من چه گویم او کجا بود و چه دید
کس چه داند او چه گفت و چه شنید
آمدش از پرده ی غیب این ندا
مرحبا ای بنده ی ما مرحبا
اندرین دولتسرا خوش آمدی
آمدی و صاف بیغش آمدی
بشنود چون بنده ترغیب خدا
نی شناسد پا ز سر نی سر ز پا
نی قرارش ماند و نی اختیار
پس به روی افتد هماندم بیقرار
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
چهره پرخون از خجالت وز حیا
در خجالت از عبادتهای خود
در حیا از شرم طاعتهای خود
کی خدایا من کجا و بندگی
بندگی هایم همه شرمندگی
من کجا و خدمت این پادشاه
حاصل خدمت چه جز روی سیاه
سوختم یا رب من از احسان تو
ای دریغا آتش سوزان تو
هفت دوزخ را خدایا برفروز
این تن بیشرم و ازرمم بسوز
آتشی کو تا دهد خاکم به باد
فارغم زین آتش خجلت کناد
آتشثی کو تا درین بیشرم رو
افتد و سوزد تن بیشرم او
آید از حق سوی آن بنده خطاب
کای تو در دریای خجلت آشتاب
سر برآور وقت آه و ناله نیست
جز شکرها اندرین بنگاله نیست
سر برآور لجه ی انوار بین
یار را بی زحمت اغیار بین
رفت وقت کدرت ایام تعب
محفل انس است و ایام طرب
چونکه سر بردارد آن بنده همام
آیدش از مطبخ قدرت طعام
آیدش زان مطبخ پرشهد و قند
قوت روح افزا و نوش دلپسند
آنچه گردد در مذاق او زده
هرچه خورد اندر بهشت از اطعمه
نی طعامی کان ز جنس عنصر است
سفره ی اشکم پرستان زو پر است
نی طعامی دیده پایش تیغ و داس
نی سرش کوبیده جور سنگ آس
نی شده آلوده ی دود تنور
نی شده آلوده از زنگ قذور
پس به طیب خاص خوشبویش کند
هم ز نور خاص مهرویش کند
هم سرش را تاج عزت برنهد
دست قدرت بر سرش افسر نهد
هم بیاراید عنایت پیکرش
از کرامت حله ها پوشد برش
حله های جمله از صندوق خاص
بافته بر قامت او اختصاص
نی مکو دیده نه جولا بافته
تار و پودش را نه دو کی تافته
کرد با آن بنده شاه مهربان
آنچه باشد در خور آن میزبان
در عنایت آنچه کرد آن ذوالکرم
کی تواند خامه ام کردن رقم
ور نویسم آنچه آمد در حساب
طاقدیسم می شود هفتصد کتاب
ای زبان خاموش از این شرح و بیان
ان تعدوا نعمت الله را بخوان
نعمت دنیا که نبود جز خیال
جز خیالی در کمینگاه زوال
ور نیاید در حساب و در شمار
پس چه باشد نعمت دارالقرار
خانه ای کز بهر رحمت آفرید
کس ندارد راحت آنجا امید
نعمتش از حد و حصر افزون بود
نعمت آن گنج نعمت چون بود
خواند آن یک را خداوند جلیل
لهو و لعب و فاسد و هیچ و ذلیل
این یکی ملک کبیر جاودان
قرة العین نعیم جاودان
گفت پیغمبر که گر ملک جهان
نزد حق یک پشه ای بودش وزان
کافری را شربت آبی نداد
نی به دستش لقمه ی نانی فتاد
آنکه این ملک جهان با آب و تاب
می نیرزد نزد او یک شربه آب
خواند ملک آن سرای دلپذیر
دولت بیزحمت و ملک کبیر
زحمتش اینست رحمت چون بود
نکبتش این یا که دولت چون بود
این بود بازیچه و لهو و حقیر
خود چه باشد یارب آن ملک کبیر
چونکه بر خود می پسندی ای پسر
از برای یک مویزی دردسر
دردسر میکش بی قند و نبات
شکر شیرینتر از آب حیات
چون دهی کابین مسکین و جهیز
از چه خواهی پیره زال کهنه خیز
رو از این کاین عروسی را بخواه
که زند صد طعنه بر خورشید و ماه
می توانی جست ازین مهر و جهاز
نوعروسی رشک خوبان طراز
چون توانی کند کاریز و قنات
باری آن را کن پی آب حیات
چون کنی سنگ ره ایوار ای پسر
زیر رانت هم کمیتی راهور
از چه رو سوی بیابانی همی
رو بسوی چاه زندانی همی
هین مگردان خوش عنان این نوند
جانب شهر سمرقند چوفند
طوطیا از این قفس رو باز کن
سوی هندستان جان پرواز کن
هان و هان ای راهرو آهسته تر
راه قبچاقست و دزدان در گذر
تا نگشتوستی اسیر ترکمان
زین ره پر هول برگردان عنان
چند چند ای جان من سوی شمال
در شمالت نیست جز عطب و نکال
هین بگردان از شمال ای جان عنان
دشت قبچاقست خیل ترکمان
روی او بر سوی اصحاب یمین
تا درایی در نگارستان چین
پایتخت مصر دولت پا نهی
از چه و از جور اخوان وارهی
شهرها بینی نگار اندر نگار
نی خزانی را در آن ره نی بوار
باز گرد این راه کوه و شهر نیست
جز ره بیغوله پر قهر نیست
الله الله ای سوار تیزرو
سوی غولستان روی غره مشو
چون تورا هم لشکر و شمشیر هست
پهلوانی هست و زور شیر هست
از چه می پیچی درین ویرانه ده
سوی ملک بیکران پا پیش نه
گر روی بازار بهر موزه ای
یا به دکانی برای کوزه ای
ای بسی بازارها بر هم زنی
کاسه ها و کوزه ها بس بشکنی
تا یکی را برگزینی زان میان
این چه انصاف است آخر ای فلان
این جهان و آن جهان از موزه ای
سهلتر باشد و یا از کوزه ای
که نیاری نیک و بدشان در شمار
که نکردی نیک بر بد اختیار
هین نگویی نقد باشد در جهان
نسیه آن دولتسرای جاودان
درهمی در زیر بالینم دفین
به ز ده درهم که آید بعد از این
قرص جو در سفره خوشتر آیدم
کان مزعفر سال دیگر آیدم
نقد در دنیا نجوید هیچکس
اهل دنیا نسیه می جویند و بس
خانه کی سازد کسی ای بد قمار
تا نشیند اندر آن پیرار و پار
یا نشیند اندر آن حال بنا
این بود تحصیل حاصل ای فتی
بلکه می سازد ز بهر بعد از این
نسیه باشد خود بگو یا نقد این
گر نهالی می نشانی ای فزون
میوه اش را پارخوردی یا کنون
یا پس از سالی دو خواهی میوه اش
نقد خوانی این بگو یا نسیه اش
زن اگر خواهی که زاید دخت و پور
می نزاید جز پس چندین دهور
دانه کاری سال دیگر بردهد
مادیانت بعد از این استر دهد
سود جوید مرد بازرگان ولیک
بعد چندین ماه و سال ای بار نیک
جمله کار و بار این عالم که هست
نسیه اندر نسیه اندر نسیه است
کسی نکرد از بهر نقد هرگز سؤال
کان بود تحصیل حاصل این محال
چونکه هردو نسیه آمد ای عمو
نیک بهتر یا که بد آن خود بگو
با وجود آنکه فرقی بس عیان
در میان این دو نسیه هست دان
آن یکی وهم و گمانست و خیال
نسیه خواریش بود بیم زوال
تا حلول موسم آن نفع و سود
می نداند بود خواهد یا نبود
می نداند هم اگر یابد امان
سود خواهد خورد مسکین یا زیان
هست این فرق و بسی فرق دگر
نعمت آن قوت جان وین دردسر
هر غذایی را خوری جان پدر
بایدش از چار منزل رهگذر
اولین انبار مطبخ ای شریف
پس دهان پس معده وُ آنگه کثیف
در نخستین مرحله زان انتفاع
گو چه داری ای برادر جز صداع
حرث و غرس و آس و داس است و حصاد
حمل و نقل و ضبط انبار از فساد
دیگر آنچه شرح آن باشد گران
تا تورا یک لقمه آید در دهان
در دهان هنگام کام و لذت است
گرچه دندان را از آن صد محنت است
حاصلت در معده آید چون غذا
تخمه و آروغ و ثقل است و حشا
من نگویم چیست آید در کثیف
از مشام خویشتن پرس ای لطیف
وقت لذت نیست بیش از یک نفس
آنقدر محنت که تو گویی که بس
جفت همسر گر همی خواهی گزید
خود تو می دانی چها خواهی کشید
خود ببین از وقت کابین و جهاز
چه کشی تا سالیان دیرباز
با وجود اینهمه رنج و محن
گر شبی خفتی بر ِ آن سیمتن
وان بهیمه جانب آخور رود
دور از تو جان ز کونت در شود
آورند از بهر او کاحسن فداک
ای تو مهمان شهنشاه قدم
خیز و در مهمان سرایش نه قدم
ای تو مهمان سرای پادشاه
خیز با صد ناز و رو آور به راه
هین بیا دولت سرای شاه بین
شوکت آن درگه و خرگاه بین
هین بیا ای مرغ قدسی آشیان
بال و پر در کنگر عزت فشان
خیز ای شهباز لاهوتی سفر
از مکان و لامکانها در گذر
خیز ای مهمان سلطان وجود
خوش برآ بر طارم ملک شهود
زیر پا نه صفحه ی ناسوت را
کن تماشا عرصه ی لاهوت را
رو بسوی خلوت جانان بیار
جسم و جان بگذار و جان جان بیار
جسم و جان محرم در این دربار نیست
غیر جان جان جان را بار نیست
محفل انس است و خلوتگاه ناز
میزبان شاهنشه مهمان نواز
پس به آیینی که دانی با شتاب
بگذرد آن بنده از ملک حجاب
صد هزاران عالم بی اسم و نام
طی کند آید سوی دارالسلام
آید از آنجا سوی دارالبها
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
هم از آنجا خیمه بالاتر زند
بر فراز ملک دیگر پر زند
بس عوالم طی کند با زیب و فر
بس عجایب بیند اندر آن سفر
تا بدارالنور اعلی پا نهد
از خودی و از خودیها وارهد
عالمی بیند سراسر نور پاک
عالمی از نور مطلق تابناک
عالمی بیند ز نور و نور نور
صاف هر نوری در آن دارد ظهور
عالمی آیینه ی ملک وجود
اندر آنجا هرچه خواهد بود بود
من چه می گویم قلم نامحرم است
هم زبانها لال و گنگ و ابکم است
چه توانم گفت شرح عالمی
کاندر آنجا نیست ما را محرمی
هیچ حسنی را در آنجا راه نیست
هیچ عقلی هم از آن آگاه نیست
هرچه گویم شرح آن تصدیق هاست
بی تصور کی شود تصدیق راست
باز می گردم سوی باقی خبر
تا بگویم حال مؤمن سربسر
آمد و در قلزم انواز شد
همچو آن ماهی به دریا بار شد
ایستاد اما نه در حد جهات
شد محیط از شش جهت بر کاینات
منبسط شد پهن شد در غرب و شرق
مغرب و مشرق در او گردید غرق
پس سرادقها ببالاتر زدند
دامن خرگاه عزت بر زدند
پرتوی آنجا تجلی بار شد
باطن و ظاهر همه انوار شد
پرتوی از ذروه ی عزت دمید
بر مکان و لامکان دامن کشید
عکس چهری پرده افکند از عذار
شور در ملک و ملک شد آشکار
غلغل سبحان ذی الملک قدیم
از ثری برخاست تا عرش عظیم
نغمه ی سبوح ذوالمجد العیان
شد بلند از غرفه کروبیان
شد درخشان عکسی از نور قدم
رفت ظلمت تا به بیغول عدم
محو شد آن بنده ی مؤمن چنان
کو ندید از غیر یک سلطان نشان
واله اندر موقف عز و جلال
محو در آیینه ی حسن و جمال
من چه گویم او کجا بود و چه دید
کس چه داند او چه گفت و چه شنید
آمدش از پرده ی غیب این ندا
مرحبا ای بنده ی ما مرحبا
اندرین دولتسرا خوش آمدی
آمدی و صاف بیغش آمدی
بشنود چون بنده ترغیب خدا
نی شناسد پا ز سر نی سر ز پا
نی قرارش ماند و نی اختیار
پس به روی افتد هماندم بیقرار
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
چهره پرخون از خجالت وز حیا
در خجالت از عبادتهای خود
در حیا از شرم طاعتهای خود
کی خدایا من کجا و بندگی
بندگی هایم همه شرمندگی
من کجا و خدمت این پادشاه
حاصل خدمت چه جز روی سیاه
سوختم یا رب من از احسان تو
ای دریغا آتش سوزان تو
هفت دوزخ را خدایا برفروز
این تن بیشرم و ازرمم بسوز
آتشی کو تا دهد خاکم به باد
فارغم زین آتش خجلت کناد
آتشثی کو تا درین بیشرم رو
افتد و سوزد تن بیشرم او
آید از حق سوی آن بنده خطاب
کای تو در دریای خجلت آشتاب
سر برآور وقت آه و ناله نیست
جز شکرها اندرین بنگاله نیست
سر برآور لجه ی انوار بین
یار را بی زحمت اغیار بین
رفت وقت کدرت ایام تعب
محفل انس است و ایام طرب
چونکه سر بردارد آن بنده همام
آیدش از مطبخ قدرت طعام
آیدش زان مطبخ پرشهد و قند
قوت روح افزا و نوش دلپسند
آنچه گردد در مذاق او زده
هرچه خورد اندر بهشت از اطعمه
نی طعامی کان ز جنس عنصر است
سفره ی اشکم پرستان زو پر است
نی طعامی دیده پایش تیغ و داس
نی سرش کوبیده جور سنگ آس
نی شده آلوده ی دود تنور
نی شده آلوده از زنگ قذور
پس به طیب خاص خوشبویش کند
هم ز نور خاص مهرویش کند
هم سرش را تاج عزت برنهد
دست قدرت بر سرش افسر نهد
هم بیاراید عنایت پیکرش
از کرامت حله ها پوشد برش
حله های جمله از صندوق خاص
بافته بر قامت او اختصاص
نی مکو دیده نه جولا بافته
تار و پودش را نه دو کی تافته
کرد با آن بنده شاه مهربان
آنچه باشد در خور آن میزبان
در عنایت آنچه کرد آن ذوالکرم
کی تواند خامه ام کردن رقم
ور نویسم آنچه آمد در حساب
طاقدیسم می شود هفتصد کتاب
ای زبان خاموش از این شرح و بیان
ان تعدوا نعمت الله را بخوان
نعمت دنیا که نبود جز خیال
جز خیالی در کمینگاه زوال
ور نیاید در حساب و در شمار
پس چه باشد نعمت دارالقرار
خانه ای کز بهر رحمت آفرید
کس ندارد راحت آنجا امید
نعمتش از حد و حصر افزون بود
نعمت آن گنج نعمت چون بود
خواند آن یک را خداوند جلیل
لهو و لعب و فاسد و هیچ و ذلیل
این یکی ملک کبیر جاودان
قرة العین نعیم جاودان
گفت پیغمبر که گر ملک جهان
نزد حق یک پشه ای بودش وزان
کافری را شربت آبی نداد
نی به دستش لقمه ی نانی فتاد
آنکه این ملک جهان با آب و تاب
می نیرزد نزد او یک شربه آب
خواند ملک آن سرای دلپذیر
دولت بیزحمت و ملک کبیر
زحمتش اینست رحمت چون بود
نکبتش این یا که دولت چون بود
این بود بازیچه و لهو و حقیر
خود چه باشد یارب آن ملک کبیر
چونکه بر خود می پسندی ای پسر
از برای یک مویزی دردسر
دردسر میکش بی قند و نبات
شکر شیرینتر از آب حیات
چون دهی کابین مسکین و جهیز
از چه خواهی پیره زال کهنه خیز
رو از این کاین عروسی را بخواه
که زند صد طعنه بر خورشید و ماه
می توانی جست ازین مهر و جهاز
نوعروسی رشک خوبان طراز
چون توانی کند کاریز و قنات
باری آن را کن پی آب حیات
چون کنی سنگ ره ایوار ای پسر
زیر رانت هم کمیتی راهور
از چه رو سوی بیابانی همی
رو بسوی چاه زندانی همی
هین مگردان خوش عنان این نوند
جانب شهر سمرقند چوفند
طوطیا از این قفس رو باز کن
سوی هندستان جان پرواز کن
هان و هان ای راهرو آهسته تر
راه قبچاقست و دزدان در گذر
تا نگشتوستی اسیر ترکمان
زین ره پر هول برگردان عنان
چند چند ای جان من سوی شمال
در شمالت نیست جز عطب و نکال
هین بگردان از شمال ای جان عنان
دشت قبچاقست خیل ترکمان
روی او بر سوی اصحاب یمین
تا درایی در نگارستان چین
پایتخت مصر دولت پا نهی
از چه و از جور اخوان وارهی
شهرها بینی نگار اندر نگار
نی خزانی را در آن ره نی بوار
باز گرد این راه کوه و شهر نیست
جز ره بیغوله پر قهر نیست
الله الله ای سوار تیزرو
سوی غولستان روی غره مشو
چون تورا هم لشکر و شمشیر هست
پهلوانی هست و زور شیر هست
از چه می پیچی درین ویرانه ده
سوی ملک بیکران پا پیش نه
گر روی بازار بهر موزه ای
یا به دکانی برای کوزه ای
ای بسی بازارها بر هم زنی
کاسه ها و کوزه ها بس بشکنی
تا یکی را برگزینی زان میان
این چه انصاف است آخر ای فلان
این جهان و آن جهان از موزه ای
سهلتر باشد و یا از کوزه ای
که نیاری نیک و بدشان در شمار
که نکردی نیک بر بد اختیار
هین نگویی نقد باشد در جهان
نسیه آن دولتسرای جاودان
درهمی در زیر بالینم دفین
به ز ده درهم که آید بعد از این
قرص جو در سفره خوشتر آیدم
کان مزعفر سال دیگر آیدم
نقد در دنیا نجوید هیچکس
اهل دنیا نسیه می جویند و بس
خانه کی سازد کسی ای بد قمار
تا نشیند اندر آن پیرار و پار
یا نشیند اندر آن حال بنا
این بود تحصیل حاصل ای فتی
بلکه می سازد ز بهر بعد از این
نسیه باشد خود بگو یا نقد این
گر نهالی می نشانی ای فزون
میوه اش را پارخوردی یا کنون
یا پس از سالی دو خواهی میوه اش
نقد خوانی این بگو یا نسیه اش
زن اگر خواهی که زاید دخت و پور
می نزاید جز پس چندین دهور
دانه کاری سال دیگر بردهد
مادیانت بعد از این استر دهد
سود جوید مرد بازرگان ولیک
بعد چندین ماه و سال ای بار نیک
جمله کار و بار این عالم که هست
نسیه اندر نسیه اندر نسیه است
کسی نکرد از بهر نقد هرگز سؤال
کان بود تحصیل حاصل این محال
چونکه هردو نسیه آمد ای عمو
نیک بهتر یا که بد آن خود بگو
با وجود آنکه فرقی بس عیان
در میان این دو نسیه هست دان
آن یکی وهم و گمانست و خیال
نسیه خواریش بود بیم زوال
تا حلول موسم آن نفع و سود
می نداند بود خواهد یا نبود
می نداند هم اگر یابد امان
سود خواهد خورد مسکین یا زیان
هست این فرق و بسی فرق دگر
نعمت آن قوت جان وین دردسر
هر غذایی را خوری جان پدر
بایدش از چار منزل رهگذر
اولین انبار مطبخ ای شریف
پس دهان پس معده وُ آنگه کثیف
در نخستین مرحله زان انتفاع
گو چه داری ای برادر جز صداع
حرث و غرس و آس و داس است و حصاد
حمل و نقل و ضبط انبار از فساد
دیگر آنچه شرح آن باشد گران
تا تورا یک لقمه آید در دهان
در دهان هنگام کام و لذت است
گرچه دندان را از آن صد محنت است
حاصلت در معده آید چون غذا
تخمه و آروغ و ثقل است و حشا
من نگویم چیست آید در کثیف
از مشام خویشتن پرس ای لطیف
وقت لذت نیست بیش از یک نفس
آنقدر محنت که تو گویی که بس
جفت همسر گر همی خواهی گزید
خود تو می دانی چها خواهی کشید
خود ببین از وقت کابین و جهاز
چه کشی تا سالیان دیرباز
با وجود اینهمه رنج و محن
گر شبی خفتی بر ِ آن سیمتن
وان بهیمه جانب آخور رود
دور از تو جان ز کونت در شود
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت سوم - حرص و مفاسد آن
صفت سیم حرص است و آن صفتی است نفسانیه، که آدمی را وامی دارد بر جمع نمودن زاید از آنچه احتیاج به آن دارد و این صفت، یکی از شعب حب دنیا، و از جمله صفات مهلکه، و اخلاق مضله است بلکه این صفت خبیثه، بیابانی است کران ناپیدا که از هر طرف روی به جایی نرسی و وادئی است بی انتها، که هر چند در آن فرو روی عمق آن را نیابی بیچاره ای که بر آن گرفتار شد گمراه و هلاک شد و مسکینی که به این وادی افتاد دیگر روی خلاصی ندید، زیرا که حریص، هرگز حرص او به جائی منتهی نمی شود و به حدی نمی ایستد اگر بیشتر اموال دنیا را جمع کند باز در فکر تحصیل باقی است و هر چه به دست او آید باز می طلبد و آن بیچاره مریض است و نمی فهمد و احمق است و نمی داند چگونه چنین نباشد و حال آنکه می بینیم حریصی را که هشتاد سال عمر کرده است و فرزندی ندارد و این قدر از اموال و املاک و خانه و مستغلات دارد که اگر به فراغت بگذراند صد سال دیگر او را کفایت می کند، و خود یقین دارد که بیست سال دیگر عمر او نیست، باز در صدد زیاد کردن مال است و تأمل نمی کند که فایده آن چیست؟ و چه ثمر دارد؟ اگر از برای خرج است، آنچه دارد گاهی است که منافع آن وفا به خرج مده العمر او می کند و اگر از برای احتیاط است، اگر آنچه دارد احتمال تلف می رود هر چه تحصیل کند چنین خواهد بود پس اگر این مرض، یا حمق نیست پس چه بلاست؟ و هر که به این مرض مبتلا شد خلاصی از آن مرض نهایت اشکال دارد.
و از این جهت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هرگاه از برای فرزند آدم دو رودخانه طلا باشد باز رودخانه سوم را می طلبد و اندرون او را هیچ چیزی پر نمی کند مگر خاک» و فرمود که «آدمیزاد پیر می شود و دو چیز در او جوان می گردد و قوت می گیرد: یکی حرص و دیگر طول امل» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «حریص بر دنیا چون کرم ابریشم است، هر چه بیشتر بر دور خود می پیچد راه خلاص او دورتر می شود، تا از غصه بمیرد» بعضی از بزرگان گفته است که «از عجایب امر آدمی زاده؟ آن است که اگر او را خبر دهند که همیشه در دنیا خواهی بود حرص او بر جمع کردن مال زیادتر نخواهد شد از آنچه حال می داند که چند صباحی بیش زنده نیست در صدد جمع آن است» و این، از برای هر که تفحص کند در احوال مردم ظاهر و روشن است.
و از این جهت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هرگاه از برای فرزند آدم دو رودخانه طلا باشد باز رودخانه سوم را می طلبد و اندرون او را هیچ چیزی پر نمی کند مگر خاک» و فرمود که «آدمیزاد پیر می شود و دو چیز در او جوان می گردد و قوت می گیرد: یکی حرص و دیگر طول امل» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «حریص بر دنیا چون کرم ابریشم است، هر چه بیشتر بر دور خود می پیچد راه خلاص او دورتر می شود، تا از غصه بمیرد» بعضی از بزرگان گفته است که «از عجایب امر آدمی زاده؟ آن است که اگر او را خبر دهند که همیشه در دنیا خواهی بود حرص او بر جمع کردن مال زیادتر نخواهد شد از آنچه حال می داند که چند صباحی بیش زنده نیست در صدد جمع آن است» و این، از برای هر که تفحص کند در احوال مردم ظاهر و روشن است.
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۴ - نصیحت کردن مهین بانو شیرین را
بدین گفتن چو روزی ده، برآمد
زمانه بر مهین بانو سرآمد
دل خود را ز جان بی برگ می یافت
که اندر خود نشان مرگ می یافت
پس آنگه خواند شیرین را و بنشاند
به پیش او ز هر بابی سخن راند
نخستش گفت ای شیرین دلبند
ز خوبی بر خداوندان خداوند
اجل پیغام مرگ من در آورد
زمانه عمر من بر من سرآورد
بخواهم رفت و اندوهی ندارم
که خواهی ماند از من یادگارم
چه غم آن کز جهان گیرد کناری
کزو ماند به عالم یادگاری
بخواهم رفت و دارم یک دو پیغام
گزارم زانکه مرگ آمد سرانجام
مده بر باد، ایام جوانی
که چون پیری رسد آنگاه دانی
مشو مغرور بر این عمر ده روز
که از وی کس نگردیده ست فیروز
منه پر بار عالم بر دل خویش
که دیدم نیست جز عالم دمی بیش
چو می باید شدن آخر ازین در
سبکباری به هر حال است بهتر
تو دل خوش کن که تا عالم نهادند
برات خوشدلی، کس را ندادند
مرو از ره که در عمرم فتوح است
که آید سر اگر خود عمر نوح است
مشو ایمن که چرخم ملک داده ست
که گر ملک سلیمانست باد است
منه دل بر مدار ماه و خورشید
که دلخون رفت ازو کاووس و جمشید
بکش دامن که دلها زین کشاکش
گهی خوش باشد وگاهی ست ناخوش
جهان را هیچ خویشی با خوشی نیست
خوشی او به غیر ناخوشی نیست
کسی در کام او پایی نیفشرد
که آخر نی به ناکامی به سر برد
از آن نام جهان، دار سپنج است
که حاصل زو همه اندوه و رنج است
دلی را زو نشد یک کام حاصل
که ننهادش دگر صد داغ بر دل
شقایق را که کردی لاله اش نام
به داغ دل ز مادر زاد ایام
منه بر باغ دوران دل که بی داغ
نمی روید گلی هرگز درین باغ
زمان کین اسپ گردون را کشد تنگ
درین ره ماند در گل چو خر لنگ
مگردان پایها بر وی، مشو شاد
به هر حالی دو دستی بایدش داد
یقینم کین سرای دهر تا بود
به آسایش درو یک شخص نغنود
منه دل بر سیاهی و سفیدی
که در کاسه است آش ناامیدی
مرو بر لطف او از ره که قهرست
مخور این آش او زیرا که زهر است
مچش پالوده این صحن گردون
که آمد سر به سر دو شاب او خون
زمان کو هر زمان نقشی نگارد
به دستی تاج و دستی تیغ دارد
ز رخ نگشوده ماهی را، کشد میغ
به سر ننهاده تاجی را زند تیغ
رهی تاریک پیش است و همه چاه
ز من بشنو طریق خود درین راه
برافروزان چراغ دیده خویش
به پیش پای خود دار و برو پیش
در این شب کز سیاهی عین سود است
ز تاریکی نه چشم از چشم پیداست،
خوشا آنان که شب گردیدشان روز
نه جان دادند با صد گریه و سوز
نشان راه پرسیدند و رفتند
به سان صبح خندیدند و رفتند
در آن منزل که ما اکنون رسیدیم
دم آخر ز یک تا صد که دیدیم
زدند از کار خویش و حاصل خویش
ز آه سرد بادی بر دل خویش
زمانه بر مهین بانو سرآمد
دل خود را ز جان بی برگ می یافت
که اندر خود نشان مرگ می یافت
پس آنگه خواند شیرین را و بنشاند
به پیش او ز هر بابی سخن راند
نخستش گفت ای شیرین دلبند
ز خوبی بر خداوندان خداوند
اجل پیغام مرگ من در آورد
زمانه عمر من بر من سرآورد
بخواهم رفت و اندوهی ندارم
که خواهی ماند از من یادگارم
چه غم آن کز جهان گیرد کناری
کزو ماند به عالم یادگاری
بخواهم رفت و دارم یک دو پیغام
گزارم زانکه مرگ آمد سرانجام
مده بر باد، ایام جوانی
که چون پیری رسد آنگاه دانی
مشو مغرور بر این عمر ده روز
که از وی کس نگردیده ست فیروز
منه پر بار عالم بر دل خویش
که دیدم نیست جز عالم دمی بیش
چو می باید شدن آخر ازین در
سبکباری به هر حال است بهتر
تو دل خوش کن که تا عالم نهادند
برات خوشدلی، کس را ندادند
مرو از ره که در عمرم فتوح است
که آید سر اگر خود عمر نوح است
مشو ایمن که چرخم ملک داده ست
که گر ملک سلیمانست باد است
منه دل بر مدار ماه و خورشید
که دلخون رفت ازو کاووس و جمشید
بکش دامن که دلها زین کشاکش
گهی خوش باشد وگاهی ست ناخوش
جهان را هیچ خویشی با خوشی نیست
خوشی او به غیر ناخوشی نیست
کسی در کام او پایی نیفشرد
که آخر نی به ناکامی به سر برد
از آن نام جهان، دار سپنج است
که حاصل زو همه اندوه و رنج است
دلی را زو نشد یک کام حاصل
که ننهادش دگر صد داغ بر دل
شقایق را که کردی لاله اش نام
به داغ دل ز مادر زاد ایام
منه بر باغ دوران دل که بی داغ
نمی روید گلی هرگز درین باغ
زمان کین اسپ گردون را کشد تنگ
درین ره ماند در گل چو خر لنگ
مگردان پایها بر وی، مشو شاد
به هر حالی دو دستی بایدش داد
یقینم کین سرای دهر تا بود
به آسایش درو یک شخص نغنود
منه دل بر سیاهی و سفیدی
که در کاسه است آش ناامیدی
مرو بر لطف او از ره که قهرست
مخور این آش او زیرا که زهر است
مچش پالوده این صحن گردون
که آمد سر به سر دو شاب او خون
زمان کو هر زمان نقشی نگارد
به دستی تاج و دستی تیغ دارد
ز رخ نگشوده ماهی را، کشد میغ
به سر ننهاده تاجی را زند تیغ
رهی تاریک پیش است و همه چاه
ز من بشنو طریق خود درین راه
برافروزان چراغ دیده خویش
به پیش پای خود دار و برو پیش
در این شب کز سیاهی عین سود است
ز تاریکی نه چشم از چشم پیداست،
خوشا آنان که شب گردیدشان روز
نه جان دادند با صد گریه و سوز
نشان راه پرسیدند و رفتند
به سان صبح خندیدند و رفتند
در آن منزل که ما اکنون رسیدیم
دم آخر ز یک تا صد که دیدیم
زدند از کار خویش و حاصل خویش
ز آه سرد بادی بر دل خویش
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
دل زارم که عمرش جز دمی نیست
دمی بی یاد روی همدمی نیست
به یاد همدم این یک دم تو خوش باش
که این دم هم دمی هست و دمی نیست
در این عالم خوشم با عالم عشق
که در عالم به از این عالمی نیست
ندارد صبح عیدی دور گردون
که پیش آهنگ شام ماتمی نیست
بسی ناگفتنی ها دارم اما
نمی گویم به کس چون محرمی نیست
فشاندم بس که خون از چشمه ی چشم
به چشم خون فشان دیگر نمی نیست
به تیغم چون زدی تیغ دگر زن
که جز این زخم ما را مرهمی نیست
دمی بی یاد روی همدمی نیست
به یاد همدم این یک دم تو خوش باش
که این دم هم دمی هست و دمی نیست
در این عالم خوشم با عالم عشق
که در عالم به از این عالمی نیست
ندارد صبح عیدی دور گردون
که پیش آهنگ شام ماتمی نیست
بسی ناگفتنی ها دارم اما
نمی گویم به کس چون محرمی نیست
فشاندم بس که خون از چشمه ی چشم
به چشم خون فشان دیگر نمی نیست
به تیغم چون زدی تیغ دگر زن
که جز این زخم ما را مرهمی نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
بدامگاه غمت دل فتاده و شاد است
که با غمت ز غم هر دو عالم آزاد است
شود زوصل تو محکم بنای عمر اما
بنای وصل تو چون عمر سست بنیاد است
هزار قصه ز خسرو به بزم شیرین است
حکایتی که نباشد حدیث فرهاد است
ز خویشتن خبرم نیست این قدر دانم
که خاکی از ستم روزگار بر باد است
گر از خرابی دلهاست ملک عشق آباد
به عهد حسن تو اقلیم عشق آباد است
اگر به نشئه صهبا برند پی چیزی
که رهن می شود اول ردای زهاد است
(سحاب) کی شنود ناله ی ضعیف مرا
گلی که هر طرفش بلبلی به فریاد است
که با غمت ز غم هر دو عالم آزاد است
شود زوصل تو محکم بنای عمر اما
بنای وصل تو چون عمر سست بنیاد است
هزار قصه ز خسرو به بزم شیرین است
حکایتی که نباشد حدیث فرهاد است
ز خویشتن خبرم نیست این قدر دانم
که خاکی از ستم روزگار بر باد است
گر از خرابی دلهاست ملک عشق آباد
به عهد حسن تو اقلیم عشق آباد است
اگر به نشئه صهبا برند پی چیزی
که رهن می شود اول ردای زهاد است
(سحاب) کی شنود ناله ی ضعیف مرا
گلی که هر طرفش بلبلی به فریاد است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
فغان که زاغ به گلشن زبسکه شد گستاخ
بجای بلبل مسکین نشست بر سر شاخ
کسی که پای بکویت نمی نهاد از بیم
چه شد که دست در آغوشت آورد گستاخ
چه رخنه در دل آن شوخ سنگدل بکند
گرفتم آه دلم سنگ را کند سوراخ
به حیرتم که چسان جا گرفته در دل تنگ
غم بتان که نگنجد در این جهان فراخ
وفا کجا و دل ترک ما که پنجه ی او
بخون خلق بود همچو دشنه ی سلاخ
(سحاب) اگر چه دو روزیست عهد دولت گل
ببین چگونه زند تکیه بر اریکه ی شاخ
بجای بلبل مسکین نشست بر سر شاخ
کسی که پای بکویت نمی نهاد از بیم
چه شد که دست در آغوشت آورد گستاخ
چه رخنه در دل آن شوخ سنگدل بکند
گرفتم آه دلم سنگ را کند سوراخ
به حیرتم که چسان جا گرفته در دل تنگ
غم بتان که نگنجد در این جهان فراخ
وفا کجا و دل ترک ما که پنجه ی او
بخون خلق بود همچو دشنه ی سلاخ
(سحاب) اگر چه دو روزیست عهد دولت گل
ببین چگونه زند تکیه بر اریکه ی شاخ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
هر گل که پس از مردنم از خاک بر آمد
خاریست که از عشق گلی بر جگر آمد
تا خواجه پی ریختن طرح سرا بود
هنگام عزیمت به سرای دگر آمد
ایمن بود از سنگ حوادث پر و بالم
زیرا که مرا تیر تو تعویذپر آمد
یک تیر خطا شد بدلم آنچه فکندی
صد تیر زدی لیک یکی کارگر آمد
ز آن پیش که از تیغ و سپرم نام و نشا بود
جان و دل من تیغ بلا را سپر آمد
از بخت بد آن مایه ی عمر آه که وقتی
آمد بسر من که مرا عمر سر آمد
در عالم عزلت چو (سحاب) آنکه نظر کرد
در دیده ی او هر دو جهان مختصر آمد
خاریست که از عشق گلی بر جگر آمد
تا خواجه پی ریختن طرح سرا بود
هنگام عزیمت به سرای دگر آمد
ایمن بود از سنگ حوادث پر و بالم
زیرا که مرا تیر تو تعویذپر آمد
یک تیر خطا شد بدلم آنچه فکندی
صد تیر زدی لیک یکی کارگر آمد
ز آن پیش که از تیغ و سپرم نام و نشا بود
جان و دل من تیغ بلا را سپر آمد
از بخت بد آن مایه ی عمر آه که وقتی
آمد بسر من که مرا عمر سر آمد
در عالم عزلت چو (سحاب) آنکه نظر کرد
در دیده ی او هر دو جهان مختصر آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
کارم بشد از دست ندانم که چه حالست
باری دلم از هجر تو در عین ملالست
گفتم که شبی زلف تو گیرم خردم گفت
باز این چه پریشانی و سودای محالست
تا دامن وصل از من دلخسته کشیدی
در پیرهن هجر تنم نقش خیالست
عمریست که غمناکم و دلشاد نگشتم
از اختر شوریده که در عین وبالست
گر یوسف یعقوب جمال تو ببیند
انگشت تحیر بگزد کاین چه جمالست
گیرم که وصال تو بدین بنده حرامست
خون دل من ریخته ای، از چه حلالست
بر حسن مکن تکیه که چون باز کنی چشم
زیبایی دنیا همه در عین زوالست
رنجور فراقم به عیادت قدمی نه
کاین سوخته دل زنده به امّید وصالست
هرگز ز دلم عشق تو نقصان نپذیرد
کاین حسن جهانگیر تو در عین کمالست
باری دلم از هجر تو در عین ملالست
گفتم که شبی زلف تو گیرم خردم گفت
باز این چه پریشانی و سودای محالست
تا دامن وصل از من دلخسته کشیدی
در پیرهن هجر تنم نقش خیالست
عمریست که غمناکم و دلشاد نگشتم
از اختر شوریده که در عین وبالست
گر یوسف یعقوب جمال تو ببیند
انگشت تحیر بگزد کاین چه جمالست
گیرم که وصال تو بدین بنده حرامست
خون دل من ریخته ای، از چه حلالست
بر حسن مکن تکیه که چون باز کنی چشم
زیبایی دنیا همه در عین زوالست
رنجور فراقم به عیادت قدمی نه
کاین سوخته دل زنده به امّید وصالست
هرگز ز دلم عشق تو نقصان نپذیرد
کاین حسن جهانگیر تو در عین کمالست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ای دل چه چاره چون که جهان پایدار نیست
جز درد و خون دیده در این روزگار نیست
زنهار غم مخور تو به احوال روزگار
زیرا که کار و بار جهان بر قرار نیست
خوش دار خاطرت مشو ای دل ز غم ملول
کاین دور چرخ را بجز این کار و بار نیست
جور و جفای چرخ ز حد رفت بر دلم
آخر کدام دل که از او بردبار نیست
جان از کسی ستاند و دل از کسی برد
زنهار بر موافقتش اعتبار نیست
بردی بسا دلی به قد سرو و روی ماه
ما را چو سرو این همه دلها به بار نیست
گر یک شبی به کلبه احزان کنی گذر
در پای تو مرا بجز از جان نثار نیست
چندان سرشک دیده به راهت فشانده ام
کز آب دیده ی من مسکین گذار نیست
جان در فراق روی تو آمد به لب مرا
آخر چرا به وصل توام اختیار نیست
جز درد و خون دیده در این روزگار نیست
زنهار غم مخور تو به احوال روزگار
زیرا که کار و بار جهان بر قرار نیست
خوش دار خاطرت مشو ای دل ز غم ملول
کاین دور چرخ را بجز این کار و بار نیست
جور و جفای چرخ ز حد رفت بر دلم
آخر کدام دل که از او بردبار نیست
جان از کسی ستاند و دل از کسی برد
زنهار بر موافقتش اعتبار نیست
بردی بسا دلی به قد سرو و روی ماه
ما را چو سرو این همه دلها به بار نیست
گر یک شبی به کلبه احزان کنی گذر
در پای تو مرا بجز از جان نثار نیست
چندان سرشک دیده به راهت فشانده ام
کز آب دیده ی من مسکین گذار نیست
جان در فراق روی تو آمد به لب مرا
آخر چرا به وصل توام اختیار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
بس بگردید و بس بگردد هم
چرخ سرگشته و نگردد کم
دیده بگشا که آسیای فلک
نیست هرگز قرار او یک دم
شاد دارد دلی ولیکن از او
کس نکردست حاصل الاّ غم
نیش او بیشتر ز نوش بود
بر دل کس نمی نهد مرهم
یک زمان با تو مهربان باشد
باز گردد مزاج او در دم
چه شکایت کنم ز بی مهریش
که فزودست درد بر دردم
دم فروشد مرا ز غصّه دور
کس نفس چون زند بگو در دم
حال من در جهان چو زلف بتان
نیک شوریده است و رفته بهم
یک زمان غم ز خاطرم نرود
کم نکرد از دو چشم بختم نم
چرخ سرگشته و نگردد کم
دیده بگشا که آسیای فلک
نیست هرگز قرار او یک دم
شاد دارد دلی ولیکن از او
کس نکردست حاصل الاّ غم
نیش او بیشتر ز نوش بود
بر دل کس نمی نهد مرهم
یک زمان با تو مهربان باشد
باز گردد مزاج او در دم
چه شکایت کنم ز بی مهریش
که فزودست درد بر دردم
دم فروشد مرا ز غصّه دور
کس نفس چون زند بگو در دم
حال من در جهان چو زلف بتان
نیک شوریده است و رفته بهم
یک زمان غم ز خاطرم نرود
کم نکرد از دو چشم بختم نم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱