عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۰
آخر، ای خود بین من، روزی به غمخواری ببین
از گرفتاری بپرس و در گرفتاری ببین
اینک اینک بر سر کوی تو زارم می کشند
گر ز کشتن باز نستانیم بازاری ببین
چون نخواهی دید آن خونریز را، ای دیده، بیش
باری این ساعت که در قتل است بسیاری ببین
نیست همدردی که گویم حال خود را، ای صبا
بلبلی نالنده تر از من به گلزاری ببین
وصل خاصان راست، من زایشان نیم، ای بخت بد
بهر من اندازه ادبار من کاری ببین
بلبلا، امروز من در گلستانم، گل مجوی
از جگر پر کاله ای بر نوک هر خاری ببین
ای دل، آخر می بباید داشت، پاس کار خویش
خسرو ار گم شد، سگی دیگر به بازاری ببین
از گرفتاری بپرس و در گرفتاری ببین
اینک اینک بر سر کوی تو زارم می کشند
گر ز کشتن باز نستانیم بازاری ببین
چون نخواهی دید آن خونریز را، ای دیده، بیش
باری این ساعت که در قتل است بسیاری ببین
نیست همدردی که گویم حال خود را، ای صبا
بلبلی نالنده تر از من به گلزاری ببین
وصل خاصان راست، من زایشان نیم، ای بخت بد
بهر من اندازه ادبار من کاری ببین
بلبلا، امروز من در گلستانم، گل مجوی
از جگر پر کاله ای بر نوک هر خاری ببین
ای دل، آخر می بباید داشت، پاس کار خویش
خسرو ار گم شد، سگی دیگر به بازاری ببین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۵
گواه جبین است بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من
ببخشای بر ناله عندلیب
الا، ای گل نازپرورد من
که گر هم بدین نوع باشد فراق
به کوی تو آرد صبا گرد من
که دیده ست هرگز چنین آفتی؟
کزو می برآید دم سرد من
فغان من از دست جور تو نیست
که از طالع مادر آورد من
من اندر خور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو در خورد من
تو دردی نداری که دردت مباد
از آن رحمتت نیست بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من
ببخشای بر ناله عندلیب
الا، ای گل نازپرورد من
که گر هم بدین نوع باشد فراق
به کوی تو آرد صبا گرد من
که دیده ست هرگز چنین آفتی؟
کزو می برآید دم سرد من
فغان من از دست جور تو نیست
که از طالع مادر آورد من
من اندر خور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو در خورد من
تو دردی نداری که دردت مباد
از آن رحمتت نیست بر درد من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۴
عاشق و دیوانه ام، سلسله یار کو
سینه ز هجران بسوخت، شربت دیدار کو
گر چه گلستان خوش است، ورچه چمن دلکش است
آن همه دیدم، ولی آن گل رخسار کو
ناله هر عاشقی از دل افگار خویش
از من مسکین مپرس کان دل افگار کو
نقش من بت پرست هست به کشتن سزا
تیغ سیاست کجاست، بازوی این کار کو
آه که دعوی عشق، پس غم جان، چون بود
دوستی جان گرفت، دوستی یار کو
وه که جمالی چنان روزی این چشم نیست
دیده بیدار هست، دولت بیدار کو
بر سخن درد ما گوش نهد گر چه یار
خسرو بیچاره را طاقت گفتار کو
سینه ز هجران بسوخت، شربت دیدار کو
گر چه گلستان خوش است، ورچه چمن دلکش است
آن همه دیدم، ولی آن گل رخسار کو
ناله هر عاشقی از دل افگار خویش
از من مسکین مپرس کان دل افگار کو
نقش من بت پرست هست به کشتن سزا
تیغ سیاست کجاست، بازوی این کار کو
آه که دعوی عشق، پس غم جان، چون بود
دوستی جان گرفت، دوستی یار کو
وه که جمالی چنان روزی این چشم نیست
دیده بیدار هست، دولت بیدار کو
بر سخن درد ما گوش نهد گر چه یار
خسرو بیچاره را طاقت گفتار کو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۴
ای رفته و ترک من بدنام گرفته
وز دست وفای دگران جام گرفته
باز آمده ای تا بنمایی و بسوزی
در سوز میاور دل آرام گرفته
خونم مخور، ای دوست، که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته؟
دزدان دل ار شاه بگوید که بگیرند
من گیرم هر موی ترا نام گرفته
دشنام مرا گفته بدی دوش، همه شب
من لذت آن گفتن دشنام گرفته
از پیش مران بنده دیرینه خود را
گر دل شدت، ای کافر خودکام گرفته
من دوزخی عقل و بسا دوزخی عشق
گو صد چو من سوخته را خام گرفته
ای گل، چه زنی خنده ز نالیدن خسرو
کازرده بود بلبل در دام گرفته
وز دست وفای دگران جام گرفته
باز آمده ای تا بنمایی و بسوزی
در سوز میاور دل آرام گرفته
خونم مخور، ای دوست، که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته؟
دزدان دل ار شاه بگوید که بگیرند
من گیرم هر موی ترا نام گرفته
دشنام مرا گفته بدی دوش، همه شب
من لذت آن گفتن دشنام گرفته
از پیش مران بنده دیرینه خود را
گر دل شدت، ای کافر خودکام گرفته
من دوزخی عقل و بسا دوزخی عشق
گو صد چو من سوخته را خام گرفته
ای گل، چه زنی خنده ز نالیدن خسرو
کازرده بود بلبل در دام گرفته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۴
چه بد کردیم کز ما برشکستی؟
ز غم بر جان ما نشتر شکستی
روان شد گریه تا گیرد عنانت
گذشتی و عنان را بر شکستی
مرا در طعنه خصمان فگندی
به سنگ ناکسان گوهر شکستی
تنم خستی و خونم نوش کردی
چرا می خوردی و ساغر شکستی؟
دلم را خرد بشکستی به هجران
قوی بتخانه ای را در شکستی
چه شکل است این که دین را غارتیدی؟
چه نازست این که هم، کافر، شکستی؟
چه بانگ پای اسپ است این که در وجد؟
نوا در حلق خنیاگر شکستی؟
نگویم زلف کان دزد سیه را
نکو کردی که پا و سر شکستی
گره محکم زدی بر جان خسرو
که زلف عنبرین را بر شکستی
ز غم بر جان ما نشتر شکستی
روان شد گریه تا گیرد عنانت
گذشتی و عنان را بر شکستی
مرا در طعنه خصمان فگندی
به سنگ ناکسان گوهر شکستی
تنم خستی و خونم نوش کردی
چرا می خوردی و ساغر شکستی؟
دلم را خرد بشکستی به هجران
قوی بتخانه ای را در شکستی
چه شکل است این که دین را غارتیدی؟
چه نازست این که هم، کافر، شکستی؟
چه بانگ پای اسپ است این که در وجد؟
نوا در حلق خنیاگر شکستی؟
نگویم زلف کان دزد سیه را
نکو کردی که پا و سر شکستی
گره محکم زدی بر جان خسرو
که زلف عنبرین را بر شکستی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۸
مرا چند آخر از خود دور داری؟
دلم را در هم و رنجور داری
روا داری که با آن روی چو شمع
شب تاریک ما بی نور داری
میان داری چو زنبوران کافر
مژه کافرتر از زنبور داری
ز رسوایی مرنج، آخر محال است
که عاشق باشی و مستور داری!
بتی گر داری، از فردا میندیش
که در خانه بهشت و حور داری
تو آن سلطان خوبانی، نگارا
که همچون فتنه صد دستور داری
ز چندان دل که ویران کرده تست
چه باشد گر یکی معمور داری؟
چو آتش در زدی، باری همین بین
چنین باشد که خود را دور داری
معافی، گر نمی پرسی ز خسرو
که خوبی و دل مغرور داری
دلم را در هم و رنجور داری
روا داری که با آن روی چو شمع
شب تاریک ما بی نور داری
میان داری چو زنبوران کافر
مژه کافرتر از زنبور داری
ز رسوایی مرنج، آخر محال است
که عاشق باشی و مستور داری!
بتی گر داری، از فردا میندیش
که در خانه بهشت و حور داری
تو آن سلطان خوبانی، نگارا
که همچون فتنه صد دستور داری
ز چندان دل که ویران کرده تست
چه باشد گر یکی معمور داری؟
چو آتش در زدی، باری همین بین
چنین باشد که خود را دور داری
معافی، گر نمی پرسی ز خسرو
که خوبی و دل مغرور داری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۷
نیست دلی که هر دمش آفت دین نمی شوی
مهر فزون نمی شود تا تو به کین نمی شوی
صد ستم و جفای تو یاد نمی کنم به دل
هیچ فرامشم به دل، ای بت چین، نمی شوی
می نگری در آینه، من ز قرار می شوم
گر چه تو نیز می شوی، لیک چنین نمی شوی
از تو چنین که می رسد نور به ماه آسمان
در عجبم که تو چرا ماه زمین نمی شوی!
جان کسان که می شود هر شبی ار به کین تو
خود دل تو نمی شود تا تو به کین نمی شوی
جور و جفا نبود بس، بر سکنات نیز شد
باری از آن بتر مشو، گر به از این نمی شوی
آخر امید پای تو داشت سرم به خاک ره
گیر که از کرشمه تو بر سر این نمی شوی
چون دل خسرو از غمت گوشه نشین غم شده
وه که تو هیچگه بر او گوشه نشین نمی شوی
مهر فزون نمی شود تا تو به کین نمی شوی
صد ستم و جفای تو یاد نمی کنم به دل
هیچ فرامشم به دل، ای بت چین، نمی شوی
می نگری در آینه، من ز قرار می شوم
گر چه تو نیز می شوی، لیک چنین نمی شوی
از تو چنین که می رسد نور به ماه آسمان
در عجبم که تو چرا ماه زمین نمی شوی!
جان کسان که می شود هر شبی ار به کین تو
خود دل تو نمی شود تا تو به کین نمی شوی
جور و جفا نبود بس، بر سکنات نیز شد
باری از آن بتر مشو، گر به از این نمی شوی
آخر امید پای تو داشت سرم به خاک ره
گیر که از کرشمه تو بر سر این نمی شوی
چون دل خسرو از غمت گوشه نشین غم شده
وه که تو هیچگه بر او گوشه نشین نمی شوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۵
ز من برگشته ای، جانا، ندانم با که می سازی؟
حدیث ما نمی پرسی، که داند با که همرازی؟
کلاه اندازد از سر گاه دیدن قامت خوبان
تو سر می افگنی، جانا، مکن چندین سرافرازی
نوازش می کنی و جان برون می آید از حسرت
توانی مردمی کردن که چشمی بر من اندازی
دلم گر کافری ورزید گریه چیست، ای دیده؟
چو نتوانم که بستانم، مکن بیهوده غمازی
مرا بر جان رسیده زخم و او مشغول ناز خود
شکاری می طپد در خون و ترک مست در بازی
بقای شمع باد، ار صد هزاران چون تو می میرد
ایا پروانه مقبل که بر آتش به پروازی
چو جانان کرد جا در دل، تورو، ای جان بی حاصل
که با سلطان به یک خانه گدایی را چه انبازی؟
ز درد آگه نه ای، ای پارسا، زان می دهی پندم
اگر چون من شوی بی دل، بدین گفتن نپردازی
چه درد سر دهی، خسرو، ز گفت و گوی خویش او را
چه نالی اندران بستان، نه بس مرغ خوش آوازی؟
حدیث ما نمی پرسی، که داند با که همرازی؟
کلاه اندازد از سر گاه دیدن قامت خوبان
تو سر می افگنی، جانا، مکن چندین سرافرازی
نوازش می کنی و جان برون می آید از حسرت
توانی مردمی کردن که چشمی بر من اندازی
دلم گر کافری ورزید گریه چیست، ای دیده؟
چو نتوانم که بستانم، مکن بیهوده غمازی
مرا بر جان رسیده زخم و او مشغول ناز خود
شکاری می طپد در خون و ترک مست در بازی
بقای شمع باد، ار صد هزاران چون تو می میرد
ایا پروانه مقبل که بر آتش به پروازی
چو جانان کرد جا در دل، تورو، ای جان بی حاصل
که با سلطان به یک خانه گدایی را چه انبازی؟
ز درد آگه نه ای، ای پارسا، زان می دهی پندم
اگر چون من شوی بی دل، بدین گفتن نپردازی
چه درد سر دهی، خسرو، ز گفت و گوی خویش او را
چه نالی اندران بستان، نه بس مرغ خوش آوازی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۷
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ای ترا هرگز نبوده یاری از یاران دریغ
وصل خود را چند داری از طلب کاران دریغ
غم فرستادی بجانم جان بدل ایثار کرد
یار را هرگز نباشد راحت از یاران دریغ
ما همه بیمار عشق و داروی ما وصل تست
ظلم باشد داشتن دارو ز بیماران دریغ
شمع وصلت کرده روشن روز چندین خفته را
در شب تاریک هجرت مانده بیداران دریغ
خشک شد بی آب وصلت کشت زار عیش ما
تا بکی داری ز کشت خشک ما باران دریغ
من باقبالی برین در دارم آبی ورنه داشت
خاک این درگاه را دولت ز بسیاران دریغ
هرکه بیند با رقیبان مر ترا گوید همی
هستی ای گنج گهر در صحبت ماران دریغ
یار زیبایی ولیکن انده یارانت نیست
دلبری لیکن نداری خوی دلداران دریغ
وصل خود را چند داری از طلب کاران دریغ
غم فرستادی بجانم جان بدل ایثار کرد
یار را هرگز نباشد راحت از یاران دریغ
ما همه بیمار عشق و داروی ما وصل تست
ظلم باشد داشتن دارو ز بیماران دریغ
شمع وصلت کرده روشن روز چندین خفته را
در شب تاریک هجرت مانده بیداران دریغ
خشک شد بی آب وصلت کشت زار عیش ما
تا بکی داری ز کشت خشک ما باران دریغ
من باقبالی برین در دارم آبی ورنه داشت
خاک این درگاه را دولت ز بسیاران دریغ
هرکه بیند با رقیبان مر ترا گوید همی
هستی ای گنج گهر در صحبت ماران دریغ
یار زیبایی ولیکن انده یارانت نیست
دلبری لیکن نداری خوی دلداران دریغ
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ای پسته دهانت نرخ شکر شکسته
وی زاده زبانت قدر گهر شکسته
من طوطیم لب تو شکر بود که بینم
در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته
آنجا که چهره تو گسترده خوان خوبی
گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته
چون بازگرد عالم گشتم بسی و آخر
در دامت اوفتادم چون مرغ پرشکسته
نقد روان جان را جوجو نثار کردم
زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته
من خود شکسته بودم ازلشکر غم تو
این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته
وز طعنهای مردم در حق خود چگویم
هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته
بارم محبت تست ای جان و وقت باشد
کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته
گرمن شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان
هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟
امشب زسنگ آهم در کارگاه گردون
شد شیشهای انجم دریکدگر شکسته
دی گفت عزت تو مارابکس چه حاجت
من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته
از هیبت خطابت شد سیف رادل ای جان
همچون ردیف شعرش سرتا بسر شکسته
وی زاده زبانت قدر گهر شکسته
من طوطیم لب تو شکر بود که بینم
در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته
آنجا که چهره تو گسترده خوان خوبی
گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته
چون بازگرد عالم گشتم بسی و آخر
در دامت اوفتادم چون مرغ پرشکسته
نقد روان جان را جوجو نثار کردم
زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته
من خود شکسته بودم ازلشکر غم تو
این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته
وز طعنهای مردم در حق خود چگویم
هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته
بارم محبت تست ای جان و وقت باشد
کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته
گرمن شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان
هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟
امشب زسنگ آهم در کارگاه گردون
شد شیشهای انجم دریکدگر شکسته
دی گفت عزت تو مارابکس چه حاجت
من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته
از هیبت خطابت شد سیف رادل ای جان
همچون ردیف شعرش سرتا بسر شکسته
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ابونصر پارسی و شرح گرفتاری
از پس من غمست و پیش غم است
ز بر من نمست و زیر نم است
این دل بسته خسته درد است
وین تن خسته بسته الم است
عجبا هر چه بیش می نالم
مرمرا رنج بیش و صبر کم است
بی شمار انده است بر من جمع
این بلا بین کزین شمرده دم است
آتش طبع و دود نیاز
همه از پخت دوزخ شکم است
به فزازنده سپهر بلند
وین شگفت این بزرگتر قسم است
که همه وجه بر من مسکین
از همه کس تعدی و ستم است
چه توان کرد کانچه بود و بود
بوده حکم و رفته قلم است
قصه خویش چند پردازم
به کریمی که صورت کرم است
خواجه بونصر پارسی که چو مهر
به همه فضل در جهان علم است
در هنر تاج گوهر عربست
در نسب فخر دوده عجم است
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است
در جهانش به مکرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است
رزمش افروخته تر از سقر است
بزمش آراسته تر از ارم است
از بد روزگار معصوم است
به بر شهریار محترم است
پاسخ من چرا همه لا کرد
چون جواب همه کسش نعم است
دل بدان خوش همی کنم کآخر
به حقیقت وجود را عدم است
باد اقبال در پرستش او
تاشمن در پرستش صنم است
ز بر من نمست و زیر نم است
این دل بسته خسته درد است
وین تن خسته بسته الم است
عجبا هر چه بیش می نالم
مرمرا رنج بیش و صبر کم است
بی شمار انده است بر من جمع
این بلا بین کزین شمرده دم است
آتش طبع و دود نیاز
همه از پخت دوزخ شکم است
به فزازنده سپهر بلند
وین شگفت این بزرگتر قسم است
که همه وجه بر من مسکین
از همه کس تعدی و ستم است
چه توان کرد کانچه بود و بود
بوده حکم و رفته قلم است
قصه خویش چند پردازم
به کریمی که صورت کرم است
خواجه بونصر پارسی که چو مهر
به همه فضل در جهان علم است
در هنر تاج گوهر عربست
در نسب فخر دوده عجم است
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است
در جهانش به مکرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است
رزمش افروخته تر از سقر است
بزمش آراسته تر از ارم است
از بد روزگار معصوم است
به بر شهریار محترم است
پاسخ من چرا همه لا کرد
چون جواب همه کسش نعم است
دل بدان خوش همی کنم کآخر
به حقیقت وجود را عدم است
باد اقبال در پرستش او
تاشمن در پرستش صنم است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح عمید حسن
امروز هیچ خلق چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان تر و نحیف تر از من
در باغ شاخ و برگ سمن نیست
انگشتریست پشت من گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست
این هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست
صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش
ولله که در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شده ست کمالش
واندر کمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان تر و نحیف تر از من
در باغ شاخ و برگ سمن نیست
انگشتریست پشت من گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست
این هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست
صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش
ولله که در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شده ست کمالش
واندر کمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - حسب حال
دلم از نیستی چو ترسا نیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقه ایست
بر تن از آب دیده طوفانیست
گه دلم باد تافته گوئیست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست
همچو لاله ز خون دل روئیست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
روز در چشم من چو اهرمنی ست
بند بر پای من چو ثعبانیست
زیر زخمی ز رنج زخم بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانه ای و دربانیست
گر مرا چشمه ای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست
بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
هست یک دردکش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
هست یک شغل کش نه پایانیست
من نگویم همی که این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه ازین اخترانم اقبالست
نه ازین روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری و نحس کیوانیست
گر چه در دل خلیده اندوهی است
ور چه بر تن دریده خلقانیست
نه چون من عقل را سخن سنجی
نه چو من نظم را سخندانیست
سخنم را برنده شمشیری است
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر به جویمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع دل خنجری و آینه ایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گلستانیست
لعبتانی که ذهن من زاد است
لهو را از جمال کاشانیست
نیست جایی ز ذکر من خالی
گر چه شهریست یا بیابانیست
بر طبع من از هنر نو نو
هر زمانی عزیز مهمانیست
نکته ای رانده ام که تألیفی است
قطعه ای گفته ام که دیوانیست
همتم دامنی کشد ز شرف
هر کجا چرخ را گریبانیست
گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست
ور خرابیست جای من چه شود
گفته من نگر که بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گر چه جان در میان بحرانیست
تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست
قسمت نظم را چو پرگاریست
سختن فضل را چو میزانیست
انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر زندانیست
بینواییست بسته در سمجی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محکم و گران بندیست
مانده در تنگ و تیره زندانیست
اندران چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست نابسامانیست
سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سارگیهانیست
آن برین بی هوا چو مفتونی است
وان بر این بیگنه چو غضبانیست
این به افعال همچو تنینی است
وان به اخلاق سخن شیطانیست
این لجوجیست سخن پیکاریست
وان رکیکیست سست پیمانیست
هر کسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مدبری را زیادتست به جاه
مقبلی را ز بخت نقصانیست
این تن آسوده بر سر گنجیست
وان دل آزرده در دم نانیست
هر کجا تیز فهم داناییست
بنده کند فهم نادانیست
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست
عمر چون نامه ای است از بد و نیک
نام مردم بر او چو عنوانیست
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
کرده ام نظم را معالج جان
زآنکه از درد دل چو نادانیست
کز همه حالتی مرا نظمی است
وز همه آلتی مرا جانیست
می نمایم ز ساحری برهان
گر چه ناسودمند برهانیست
بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست
تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیک و بد هر چه اندرین گیتیست
به خرابیست یا به عمرانیست
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری دانی
که قوی فعل حال گردانیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقه ایست
بر تن از آب دیده طوفانیست
گه دلم باد تافته گوئیست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست
همچو لاله ز خون دل روئیست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
روز در چشم من چو اهرمنی ست
بند بر پای من چو ثعبانیست
زیر زخمی ز رنج زخم بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانه ای و دربانیست
گر مرا چشمه ای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست
بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
هست یک دردکش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
هست یک شغل کش نه پایانیست
من نگویم همی که این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه ازین اخترانم اقبالست
نه ازین روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری و نحس کیوانیست
گر چه در دل خلیده اندوهی است
ور چه بر تن دریده خلقانیست
نه چون من عقل را سخن سنجی
نه چو من نظم را سخندانیست
سخنم را برنده شمشیری است
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر به جویمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع دل خنجری و آینه ایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گلستانیست
لعبتانی که ذهن من زاد است
لهو را از جمال کاشانیست
نیست جایی ز ذکر من خالی
گر چه شهریست یا بیابانیست
بر طبع من از هنر نو نو
هر زمانی عزیز مهمانیست
نکته ای رانده ام که تألیفی است
قطعه ای گفته ام که دیوانیست
همتم دامنی کشد ز شرف
هر کجا چرخ را گریبانیست
گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست
ور خرابیست جای من چه شود
گفته من نگر که بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گر چه جان در میان بحرانیست
تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست
قسمت نظم را چو پرگاریست
سختن فضل را چو میزانیست
انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر زندانیست
بینواییست بسته در سمجی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محکم و گران بندیست
مانده در تنگ و تیره زندانیست
اندران چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست نابسامانیست
سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سارگیهانیست
آن برین بی هوا چو مفتونی است
وان بر این بیگنه چو غضبانیست
این به افعال همچو تنینی است
وان به اخلاق سخن شیطانیست
این لجوجیست سخن پیکاریست
وان رکیکیست سست پیمانیست
هر کسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مدبری را زیادتست به جاه
مقبلی را ز بخت نقصانیست
این تن آسوده بر سر گنجیست
وان دل آزرده در دم نانیست
هر کجا تیز فهم داناییست
بنده کند فهم نادانیست
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست
عمر چون نامه ای است از بد و نیک
نام مردم بر او چو عنوانیست
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
کرده ام نظم را معالج جان
زآنکه از درد دل چو نادانیست
کز همه حالتی مرا نظمی است
وز همه آلتی مرا جانیست
می نمایم ز ساحری برهان
گر چه ناسودمند برهانیست
بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست
تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیک و بد هر چه اندرین گیتیست
به خرابیست یا به عمرانیست
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری دانی
که قوی فعل حال گردانیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح ثقة الملک طاهر و شرح گرفتاری خود
تا بقا مایه نما باشد
ثقت الملک را بقا باشد
طاهر آن آفتاب کز نورش
آفتاب فلک سها باشد
جستن راه خدمت سامیش
جز به وجه ثنا خطا باشد
سختم آسان بود ثنا گفتن
جود او مایه ثنا باشد
ای کریمی کامیدواران را
همه لفظ تو مرحبا باشد
ز دکان نیاز گیتی را
خاک صحن تو کیمیا باشد
چشم اقبال شهریاری را
گرد رخش تو توتیا باشد
بر عدو عنف تو سموم بود
بر ولی لطف تو صبا باشد
حزم و عزم تو چون بگیرد جزم
آن زمین باشد این هوا باشد
سایلان را ز دست تو نه عجب
گر نتیجه همه عطا باشد
تا همی دست راد تو گه بزم
پدر و مادر سخا باشد
رای تو ار شود چو وهمت تیز
بر فلک خط استوا باشد
منحنی می شود فلک پس از آن
کز در او گردش رحا باشد
تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هر ضیا باشد
دولتت دولت علایی را
مایه و پایه علا باشد
به خدایی که بر جلالت او
هر چه بینی همه گوا باشد
صفت و نعمت او به نزد خرد
همه آلاء و کبریا باشد
گر چنین پادشا که هست امروز
در جهان هیچ پادشا باشد
خدمت بارگاه مجلس او
عمره و مروه و صفا باشد
ور چو تو مرد هیچ دولت را
نیز در دانش و دها باشد
پس چرا چون منی که بی مثلم
به چنین حبس مبتلا باشد
گر همی باغ فضل را از من
رونق و زینت و بها باشد
چون گل لاله جای من ز چه روی
همه در خار و در گیا باشد
این گنه طبع را نهم که همی
مایه فطنت و ذکا باشد
به خدای ار مرا در این زندان
جز یکی پاره بوریا باشد
نان کشکین اگر بیابم هیچ
راست گویی زلیبیا باشد
چون سرشک و چو روی هرگز
نه عقیق و نه کهربا باشد
آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد
راست گویی هوای زندانم
دیو و افعی و اژدها باشد
همه گر صورتی نگارد ازو
روی آن صورت از قفا باشد
وانگهم سنگدل نگهبانی
که چنو در کلیسیا باشد
از گرانی بلند چون گردم
تکیه بر چوب و بر عصا باشد
رفتن من دو پی بود وانگاه
پشتم از بار آن دو تا باشد
مر مرا گویی از گرانی بند
پای در سنگ آسیا باشد
پیش چشم آرحال من چو مرا
جمله این برگ و این نوا باشد
حبس را زاده ام و مرا گویی
رنج و غم مادر و نیا باشد
چرخ کژ می زند مراد و همی
هر چه باشد همه دغا باشد
نیک دانی که از قرابت من
چند گریان و پارسا باشد
چون منی را روا مدار امروز
که ز فرزندگان جدا باشد
مانده ایشان به درد و من در رنج
این همه هر دو از قضا باشد
لیکن از دین پاک تو نسزد
که بدین مر تو را رضا باشد
گر عنایت کنی و من بر هم
از بزرگی تو را سزا باشد
نه همی فرصتیت باید جست
گر خلا باشد ار ملا باشد
نکته ای گر برانی از حالم
همه امید من روا باشد
ور کنم شغل هیچ کس پس از این
گردنم در خور قفا باشد
با فلک من سیتزه ها کردم
زان تنم خسته عنا باشد
هر که او با فلک ستیزه کند
جز چنین از فلک چرا باشد
همه مهر و وفاست سیرت من
روزگارم کی آشنا باشد
ای بزرگی که شاخ ملک از تو
همه در نشو و در نما باشد
بنده مادحی چنین در بند
نیک بندیش تا روا باشد
آفتابی بلی سزد که تو را
بس فراوان چو من هبا باشد
گنج ها دارم از هنر که بگفت
کس کزان گونه گنج ها باشد
زین بلا گر مرا به جان بخری
این همه گنج ها تو را باشد
ور بدین حاجتم نعم نکنی
نعم من ز بخت لا باشد
نه همه مردمان چنین گویند
که بغایی طریق ما باشد
گر چنین است پس بود در خور
بند شاعر چو او بغا باشد
شاعر آخر چه گوید و چه کند
که از او فتنه و بلا باشد
گر به عیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گدا باشد
مگرش چو محمد ناصر
گوهر از پاک مصطفی باشد
لاجرم جاه و حق حرمت او
چون شهیدان کربلا باشد
گر همی حق بود چو تو باید
شاعران را که پیشوا باشد
تو ثنا و دعای من مشنو
کاین و آن از سر هوا باشد
چون تویی راز چون منی پاداش
نه ثنا باشد و دعا باشد
مدحت من شنو که مدحت من
رشته در بی بها باشد
پس از آواز او چو بشنیدی
همه آوازها صدا باشد
من که در خور ثنای شاه کنم
چون من اندر جهان کجا باشد
ور ز من شد گشاده گنج سخن
بند بر پای من چرا باشد
آب اقبال تو روا باشد
که هر امید از او وفا باشد
بنده بودت به طبع و خواهد بود
در جهان هر که بود یا باشد
ثقت الملک را بقا باشد
طاهر آن آفتاب کز نورش
آفتاب فلک سها باشد
جستن راه خدمت سامیش
جز به وجه ثنا خطا باشد
سختم آسان بود ثنا گفتن
جود او مایه ثنا باشد
ای کریمی کامیدواران را
همه لفظ تو مرحبا باشد
ز دکان نیاز گیتی را
خاک صحن تو کیمیا باشد
چشم اقبال شهریاری را
گرد رخش تو توتیا باشد
بر عدو عنف تو سموم بود
بر ولی لطف تو صبا باشد
حزم و عزم تو چون بگیرد جزم
آن زمین باشد این هوا باشد
سایلان را ز دست تو نه عجب
گر نتیجه همه عطا باشد
تا همی دست راد تو گه بزم
پدر و مادر سخا باشد
رای تو ار شود چو وهمت تیز
بر فلک خط استوا باشد
منحنی می شود فلک پس از آن
کز در او گردش رحا باشد
تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هر ضیا باشد
دولتت دولت علایی را
مایه و پایه علا باشد
به خدایی که بر جلالت او
هر چه بینی همه گوا باشد
صفت و نعمت او به نزد خرد
همه آلاء و کبریا باشد
گر چنین پادشا که هست امروز
در جهان هیچ پادشا باشد
خدمت بارگاه مجلس او
عمره و مروه و صفا باشد
ور چو تو مرد هیچ دولت را
نیز در دانش و دها باشد
پس چرا چون منی که بی مثلم
به چنین حبس مبتلا باشد
گر همی باغ فضل را از من
رونق و زینت و بها باشد
چون گل لاله جای من ز چه روی
همه در خار و در گیا باشد
این گنه طبع را نهم که همی
مایه فطنت و ذکا باشد
به خدای ار مرا در این زندان
جز یکی پاره بوریا باشد
نان کشکین اگر بیابم هیچ
راست گویی زلیبیا باشد
چون سرشک و چو روی هرگز
نه عقیق و نه کهربا باشد
آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد
راست گویی هوای زندانم
دیو و افعی و اژدها باشد
همه گر صورتی نگارد ازو
روی آن صورت از قفا باشد
وانگهم سنگدل نگهبانی
که چنو در کلیسیا باشد
از گرانی بلند چون گردم
تکیه بر چوب و بر عصا باشد
رفتن من دو پی بود وانگاه
پشتم از بار آن دو تا باشد
مر مرا گویی از گرانی بند
پای در سنگ آسیا باشد
پیش چشم آرحال من چو مرا
جمله این برگ و این نوا باشد
حبس را زاده ام و مرا گویی
رنج و غم مادر و نیا باشد
چرخ کژ می زند مراد و همی
هر چه باشد همه دغا باشد
نیک دانی که از قرابت من
چند گریان و پارسا باشد
چون منی را روا مدار امروز
که ز فرزندگان جدا باشد
مانده ایشان به درد و من در رنج
این همه هر دو از قضا باشد
لیکن از دین پاک تو نسزد
که بدین مر تو را رضا باشد
گر عنایت کنی و من بر هم
از بزرگی تو را سزا باشد
نه همی فرصتیت باید جست
گر خلا باشد ار ملا باشد
نکته ای گر برانی از حالم
همه امید من روا باشد
ور کنم شغل هیچ کس پس از این
گردنم در خور قفا باشد
با فلک من سیتزه ها کردم
زان تنم خسته عنا باشد
هر که او با فلک ستیزه کند
جز چنین از فلک چرا باشد
همه مهر و وفاست سیرت من
روزگارم کی آشنا باشد
ای بزرگی که شاخ ملک از تو
همه در نشو و در نما باشد
بنده مادحی چنین در بند
نیک بندیش تا روا باشد
آفتابی بلی سزد که تو را
بس فراوان چو من هبا باشد
گنج ها دارم از هنر که بگفت
کس کزان گونه گنج ها باشد
زین بلا گر مرا به جان بخری
این همه گنج ها تو را باشد
ور بدین حاجتم نعم نکنی
نعم من ز بخت لا باشد
نه همه مردمان چنین گویند
که بغایی طریق ما باشد
گر چنین است پس بود در خور
بند شاعر چو او بغا باشد
شاعر آخر چه گوید و چه کند
که از او فتنه و بلا باشد
گر به عیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گدا باشد
مگرش چو محمد ناصر
گوهر از پاک مصطفی باشد
لاجرم جاه و حق حرمت او
چون شهیدان کربلا باشد
گر همی حق بود چو تو باید
شاعران را که پیشوا باشد
تو ثنا و دعای من مشنو
کاین و آن از سر هوا باشد
چون تویی راز چون منی پاداش
نه ثنا باشد و دعا باشد
مدحت من شنو که مدحت من
رشته در بی بها باشد
پس از آواز او چو بشنیدی
همه آوازها صدا باشد
من که در خور ثنای شاه کنم
چون من اندر جهان کجا باشد
ور ز من شد گشاده گنج سخن
بند بر پای من چرا باشد
آب اقبال تو روا باشد
که هر امید از او وفا باشد
بنده بودت به طبع و خواهد بود
در جهان هر که بود یا باشد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - شکایت
فریاد مرا زین فلک آئینه کردار
کائینه بخت من از او دارد زنگار
آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار
گویی که مگر راحت من مهر بتان است
کاسباب وجودش به جهان نیست پدیدار
از گنبد دوار همی خیره بمانم
بس کس که چو من خیره شد از گنبد دوار
بادیم و نداریم همی خیرگی باد
کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار
کوهیم که می پاره نکردیم ز سختی
بادیم که می مانده نگردیم ز رفتار
ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی
وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار
وانگاه به کردار کف خسرو غازی
بی باک بباریم به کهسار و به گلزار
یک فوج همی بینم گم کرده ره خویش
و ایام پریشان ز جهالت چو شب تار
یک قوم همی بینم در خواب جهالت
پیکار ز دانش بر دانش پیکار
هنجار همی بینند از شعر من آری
بینند ز انجم به شب تاری هنجار
چون کژدم خفته شده در بیغله مشغول
بینند خیالاتی در بیهده هموار
من چون ز خیالات بری گشته ام آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار
یک شهر همی بینم بی دانش و بی عقل
افروخته از کبر سر و ساخته بازار
پس چونکه سرافکنده و رنجور بماندست
هر شاخ که از میوه و گل کشت گرانبار
این شعر من از رغم عدو گفتم از ایرا
تا باد نجنبد نفتد میوه ز اشجار
هیهات عدو هست نم شب که شود زو
روی گل و چشم شکفه تازه و بیدار
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شوآن نم او جمله به یکبار
بدخواه بگرید چو بخندد به معانی
از گریه نوک قلمم دفتر اشعار
کائینه بخت من از او دارد زنگار
آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار
گویی که مگر راحت من مهر بتان است
کاسباب وجودش به جهان نیست پدیدار
از گنبد دوار همی خیره بمانم
بس کس که چو من خیره شد از گنبد دوار
بادیم و نداریم همی خیرگی باد
کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار
کوهیم که می پاره نکردیم ز سختی
بادیم که می مانده نگردیم ز رفتار
ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی
وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار
وانگاه به کردار کف خسرو غازی
بی باک بباریم به کهسار و به گلزار
یک فوج همی بینم گم کرده ره خویش
و ایام پریشان ز جهالت چو شب تار
یک قوم همی بینم در خواب جهالت
پیکار ز دانش بر دانش پیکار
هنجار همی بینند از شعر من آری
بینند ز انجم به شب تاری هنجار
چون کژدم خفته شده در بیغله مشغول
بینند خیالاتی در بیهده هموار
من چون ز خیالات بری گشته ام آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار
یک شهر همی بینم بی دانش و بی عقل
افروخته از کبر سر و ساخته بازار
پس چونکه سرافکنده و رنجور بماندست
هر شاخ که از میوه و گل کشت گرانبار
این شعر من از رغم عدو گفتم از ایرا
تا باد نجنبد نفتد میوه ز اشجار
هیهات عدو هست نم شب که شود زو
روی گل و چشم شکفه تازه و بیدار
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شوآن نم او جمله به یکبار
بدخواه بگرید چو بخندد به معانی
از گریه نوک قلمم دفتر اشعار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - ناله از تیره بختی خود و امتداد گرفتاری
از کرده خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمی دانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمی گردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیز هوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خسته آفت لهاوورم
گه بسته تهمت خراسانم
تا زاده ام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشید و داشت بخت بد
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی که من نه سندانم
در خون چه کشی تنم نه زوبینم
در تف چه بری دلم نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ می دانم
رو رو که بایستاد شبدیزم
بس بس که فرو گسست خفتانم
سبحان الله مرا نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زالم و نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و رنجم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزه این و آن بود آبم
در سفره آن و این بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
آنست همه که شاعری فحلم
دشوار سخن شدست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک ورانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت و عدل روشن اطرافم
در زحمت و شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمار می بازم
داو سه سه و سه شش همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آب دندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان بسی برنجانم
کس در من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذره ای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند ز شخص روح می کاهم
از دیده ز اشک مغز می رانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غم ها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ضعیف در محنت
وز سایه خویشتن هراسانم
با خنجر زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویه فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوریست سیاه رنگ دهلیزم
خوکیست کریه روی دزبانم
گه انده جان به یأس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانه ام زیرا
من بنده روزگار پیمانم
والله که چو عاجزان فرو مانم
هر گه که به نظم وصف او رانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بی جرم نگر که چون در افتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایه تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گرچند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که بهر بهایی ارزانم
از قصه خویش اندکی گفتم
گرچه سخنست بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع می گریم
وین بیت چو حر زو ورد می خوانم
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به شغل خویش برگردم
هم پیشه هدهد سلیمانم
جز توبه ره دگر نمی دانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمی گردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیز هوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خسته آفت لهاوورم
گه بسته تهمت خراسانم
تا زاده ام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشید و داشت بخت بد
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی که من نه سندانم
در خون چه کشی تنم نه زوبینم
در تف چه بری دلم نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ می دانم
رو رو که بایستاد شبدیزم
بس بس که فرو گسست خفتانم
سبحان الله مرا نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زالم و نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و رنجم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزه این و آن بود آبم
در سفره آن و این بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
آنست همه که شاعری فحلم
دشوار سخن شدست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک ورانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت و عدل روشن اطرافم
در زحمت و شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمار می بازم
داو سه سه و سه شش همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آب دندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان بسی برنجانم
کس در من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذره ای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند ز شخص روح می کاهم
از دیده ز اشک مغز می رانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غم ها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ضعیف در محنت
وز سایه خویشتن هراسانم
با خنجر زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویه فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوریست سیاه رنگ دهلیزم
خوکیست کریه روی دزبانم
گه انده جان به یأس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانه ام زیرا
من بنده روزگار پیمانم
والله که چو عاجزان فرو مانم
هر گه که به نظم وصف او رانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بی جرم نگر که چون در افتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایه تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گرچند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که بهر بهایی ارزانم
از قصه خویش اندکی گفتم
گرچه سخنست بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع می گریم
وین بیت چو حر زو ورد می خوانم
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به شغل خویش برگردم
هم پیشه هدهد سلیمانم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - هم در آن موضوع و توسل به خواجه بونصر
شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بی زلت و بی گناه محبوسم
بی علت و بی سبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بی تربیت طبیب رنجورم
بی تقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالعست منحوسم
غمخوارم و اخترست خونخوارم
برده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونتری از دی
وامسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامتست طبع من
حرفیست هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریه سخت و ناله زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم
بندیست گران به دست و پایم در
شاید که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمی دانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نواله ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آنست خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه ست مدح او
در مرسله های لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعا گویش
در هستی ایزدست انکارم
گر نه به ثنای او گشایم لب
بسته ست مان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بی یک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بی زلت و بی گناه محبوسم
بی علت و بی سبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بی تربیت طبیب رنجورم
بی تقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالعست منحوسم
غمخوارم و اخترست خونخوارم
برده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونتری از دی
وامسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامتست طبع من
حرفیست هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریه سخت و ناله زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم
بندیست گران به دست و پایم در
شاید که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمی دانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نواله ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آنست خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه ست مدح او
در مرسله های لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعا گویش
در هستی ایزدست انکارم
گر نه به ثنای او گشایم لب
بسته ست مان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بی یک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم