عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گشت یارم یار غیر آئین یاری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشت‌زار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گل‌افزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جان‌ستانیرا نظرکن جان‌سپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ای ز جورت دل عشاق بخون غوطه‌زنان
لاله‌زاری سر کوی تو ز خونین کفنان
نه ز مردیست که بر قلب ضعیفان تازد
بشکند آنکه بیک حمله صف‌صف‌شکنان
خاتمی را که جز انگشت سلیمان نسزد
کی توان دید خدایا بکف اهرمنان
وای بر مور در آن عرصه که چون نقش قدم
از لگدکوب شود سرمه تن پیل‌تنان
ای خدا طالع پیراهنی آخر تا چند
سوزم از شوق هم‌آغوشی سیمین بدنان
داردم بی‌لب و داغ سیه‌روزی خویش
دیدن خال بکنج لب شیرین دهنان
زاهدانت بخدا راه نمایند اگر
کس بمنزل رسد از رهبری راه‌زنان
بر در میکده آن سر بچه کارت آید
کز ارادت ننهی در قدم برهمنان
بچه‌سان از در میخانه کشم پا مشتاق
که نباشد بجز این در وطن بی‌وطنان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
رهبر باوست هر نقش از کارگاه هستی
آغاز حق پرستیست انجام بت‌پرستی
قانع بقطره‌ای چند از بهر بی‌نیازی
همچون صدف نداریم پروای تنگدستی
هر مشت خاک از این دیر گاهی سبوست گه خم
هست اختلاف صورت این نیستی و هستی
صد نامه‌ات نوشتم بهر جوابی و تو
خطی نمی‌نویسی پیکی نمی‌فرستی
حاصل چه غیر افسوس زین عمر ما که بگذشت
نیمی بخواب غفلت نیمی دگر بمستی
ای سست عهد با ما پیمان دوستداری
بستن چه بود اول آخر چو می‌شکستی
جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار
یاد آنزمان که بی‌ما جائی نمی‌نشستی
پا بست باش مشتاق در آن چه ز نخدان
از کف کمند زلفش بهر چه می‌گسستی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
ای ز آب و هوای دیر مردم گشته
صد رنگ ز دور چرخ انجم گشته
این مشت گل تست که در کوی مغان
گه ساغر و گه سبو و گه خم گشته
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بر خوان ما نمک به ملاحت نشد لذیذ
صدبار تا نسوخت جراحت نشد لذیذ
هرکس به می نداد ردای تکلفی
در کام او شراب اباحت نشد لذیذ
در بحر و بر بجز الم تلخ و شور نیست
جز بر امید سود سیاحت نشد لذیذ
تاجر به عشق خانه به دریا شناور است
محنت جز از تصور راحت نشد لذیذ
رخسار خوب را به وفا قدر و قیمت است
بی میوه بوستان به مساحت نشد لذیذ
تا صبحدم نزد نمکی بر جراحتم
با آن کمال حسن و صباحت نشد لذیذ
لذت ورق ز کلک «نظیری » گرفته است
در نامه ها سخن به فصاحت نشد لذیذ
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
در قرب به صد بلان قرین باید بود
پروانه خوی آتشین باید بود
تسلیم به ایمای نظر باید شد
سر بر کف و جان در آستین باید بود
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
تا سایه خامه ات به حرفم افتاد
روح اللهم از صحیفه برداشت سواد
مجموعه دوستان ز من بود سقیم
اعجاز سر کلک توام صحت داد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شبان تیره که از تاب زلف یار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - خزان عاشقان
با آن بهار خوبی و گلزار دلبری
رفتم به باغ تا شودم دل ز غم بری
دیدم فشانده باز ز اشجار برگ چند
لرزان و زرد روی چو عاشق ز بی زری
سطح چمن که بود چو گردون پر از نجوم
اینک ز سنگ ریزه نماید مجدری
ز آشوب فوج شاه خزان دست باغبان
بر بردن زمرّد و بیجاده شد جری
موسای نوبهار نهان شد ز چشم باغ
دی آمدش معاینه مانند سامری
از جوی دی ز شاخه دمد گل اگر کند
گلزار خرّمی و صنوبر صنوبری
منسوخ گشت صفحه مانای باغ و کرد
ز آیینه های آب گلستان سکندری
گفتم بدان بهشت شمایل که ای صنم
گفتم بدان فرشته خصایل که ای پری
بنگر به زرد روئی بستان که عاقبت
خار است بار گلبن گل های آذری
بر من نظاره کرد که دیدار زعفران
شادی به دل فزاید و از غم کند بری
گفت آن ریاض حسن بطور غرور و کبر
گفت آن نهال ناز بطرز ستمگری
گر زرد شد ز جور خزان برگ هر درخت
ور خشک شد ز صدمه دی سبزه طری
سوسن که گشت کنگ ز گفتار سوسنی
عبهر که ماند زار ز اطوار عبهری
ای بی خبر ز قاعده صبر عاشقان
وای بی اثر ز داغ اداهای دلبری
کرد است عزم دوری گلزار شاه ما
کاین سان بنام پاک وی آمد مظفری
ای آن که کرده کشتی ایجاد راز جود
عزم تو بادبانی و حزم تو لنگری
یک قطره شد ز قلزم جود تو موج زن
بحر محیط کرده در آن قطره معبری
لرزد تنش همیشه ازیرا که از غرور
کرد آسمان به برج تو دعوی اختری
خاک کف نعال تو کش آسمان بشرم
بر فرق فرقدان کند از فخر افسری
روشن شد اینکه مهر خیال تو روشن است
کاین گونه ماعدای خدا کرده کشوری
خواهد خرد ز جنس رخت مهر و عاجز است
بیچاره کور رفته به بازار مشتری
مهر و مه و ثوابت و سیاره اش سپند
تا کرده چرخ در حرمت شغل مجمری
عقل محیط و پایه وهمت کجا و کی
خس را به ژرف یم چه، که غمس و شناوری
اصل قدم ستایمت ای فرع هر کرم
با عجز مرغ شب ز تماشای خاوری
رویت کجا حجاب پذیرد ز کفر غیر
کی مشتبه به معجزه شد سحر سامری
درک من و سپاس تو بس آرزوی خام
وهم من و ثنای تو بس قصد سرسری
گنجشک بسته آنگه و اطوار شاهباز
روباه خسته آنگه و طرز غضنفری
از بحر ممکنات مبد نام جز سراب
از قطره ای نکرد گر ابرت مقطرّی
از چرخ آید آنچ ز دست سریع تو
ز آثار اگر بر آید، کار مؤثری
کلک تو خورده جادوی جادوگران قوم
آری کند عصای کلیم الله اژدری
گر شد سفال، خور ز تقاضای روزگار
ور شد پشیز، دُر به تمنای جوهری
اختر شود چو نقش نعالت منیر غیر
گردون کند به خاک سرایت برابری
ز امر تو سر نتافته جز قوم دین پناه
جز زرق نیست شیوه موسای اشعری
مدحت که برتر است ز افکار ماسوا
گو عنصری ستاید و سعدی و انوری
تا هست در زمان اثر از دُر نظم و نثر
تا هست در جهان سخن از تازی و دری
یار تو و عدوی تو شیوا زبان و کنگ
در شرق و غرب و فوق ثریا الی الثری
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
ما را هوای باده یاقوت‌فام توست
ساقی ببخش بوسه، که آن می به جام توست
ما همچو سکه زر خالص گداختیم
دریاب ای که سکه خوبی به نام توست
مرغ دلم، ز حلقه زلفت رها مباد
وارستگی مرا همه در چین دام توست
خرسند خاطرم، شب هجران، که عنقریب،
دست نسیم صبح، به زلف چو شام توست
تسنیم، جرعه ای ز لب روح پرورت
طوبی، حکایتی ز قد خوش خرام توست
ما را نمی رسد هوس فیض بندگیت
کیوان کمینه چاکر و جوزا غلام توست
گیتی همه به زیور حسنت منوّر است
خورشید کوکبی است که طالع ز بام توست
ساقی ز من بگوی به آن ترک باده نوش،
افسر نمی‌خورد می، و مست مدام توست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ما را طمع ز ساقی مجلس شراب توست
و از مطرب آرزوی سرود رباب توست
جانم فتاده همچو سکندر ز تشنگی،
در ظلمتی که چشمه حیوانش آب توست
معمور مسکنی است، که ویران پذیر نیست
آن خانه دلی که به طغیان خراب توست
من، مرغ آشیان کمالم، ولی چه سود
بال و پرم شکسته سنگ عتاب توست
مرغ شب است، چشم جهان بین آفتاب
آنجا که عکس پرتوی از آفتاب توست
دلدار را ز افسر بی دل خبر دهید،
کان رند مست عاشق بی‌خورد و خواب توست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
چون سرو دلارای قدت در چمنی نیست
افسوس، که این سرو به باغ چو منی نیست
گفتم به دل، از سرو قدت نسترن آرم
در هیچ گلستان چو قدت نسترنی نیست
مانند تو ای باغ گل و معدن شکر،
شیرین سخن و گل رخ و شکر دهنی نیست
تا چند بپرسی وطن ما و ندانی،
ما را که بجز حلقه زلفت وطنی نیست
گر تلخ بما گوید ور تند کند خوی،
ما را به رقیب تو مجال سخنی نیست
در عشق تو، آن گونه شدم لاغر و رنجور،
کز پیکر من، هیچ بجز پیرهنی نیست
رنجیدن اغیار ز ما بی سببی نیست
با صبح وصال تو مرا هیچ شبی نیست
تا لاله برافروتی ای شمع به محفل،
تن نیست که در وی اثر از تاب و تبی نیست
غیر از لب ما، کامده خشک از تف هجران،
بی بوسه در این انجمن امروز لبی نیست
رخسار دل افروز چو خورشید برافروز
صبح آمد و دیگر اثر از مرغ شبی نیست
از میوه هر نخل در این باغ بچیدیم
شیرین ترم از میوه نخلت رطبی نیست
گفتند رخ خوب تو بس نقش عجیب است
از صنعت تمثال گر ما عجبی نیست
گویند که از آب عنب مستی جان هاست
در ساغر لعل تو که آب عنبی نیست
هرکس طربی داشته در باغ ز سروی
جز جلوه بالای تو ما را طربی نیست
افسر به طلبکاری آن ماه میان بست
خوش تر ز طلبکاریش آری طلبی نیست
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۹ - صفت گازُر
این گازُر شوخ پاک دامن
ای آب ز دیدنت دل من
ای سرو تو ز آب دیده رُسته
ای روی تو همچو لفظِ شُسته
چون لعلِ زرشک آب حیوان
آتش در دل نموده پنهان
ماهی که شد از غمت سمندر
آتش دارد چو شمع در سر
چون شمع فسرده می کند دود
آب تو بود ازان گل آلود
از کینه ی من دلت چو پاکست
بهر چه رخ تو تابناکست
در پیش تو شیشه ی دلِ تنگ
تا باز چه ها زد است بر سنگ
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۲ - صفت سوزنگر
آن سوزنگر که دیده ام من
دارد دهنی چو چشم سوزن
سوزن که جدا شد از دکانش
از حسرت او پرست حالش
هر چند صبر پیشه دارد
چشمی به قفا همیشه دارد
بر خواهش دل نمیکند پشت
گر رشته کند به چشمش انگشت
فولاد ازان نگار تاجیک
گردید اسیر رنج باریک
نتوان به ره وصال رفتن
باریک نگشته هم چو سوزن
زین خوش حالی که آن بت مست
سر رشته ی او گرفته در دست
آخر خواهد ز جان پریدن
سوزن، بالبست، کان آهن
در بیضه هنوز بود فولاد
کاین شوخ صلای جور در داد
این مرغ که خون به خاک آمیخت
آمد چو برون ز بیضه پر ریخت
از دوری آن بهار خندان
شد از تنم استخوان نمایان
چون کاغذ اوست پهلو من
کز وی گذرانده است سوزن
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۹ - صفت صحّاف
صحاف که دل ز جورش آبست
گویای خموش چون کتابست
سر بر خط حکم او نهادم
روزی که به قیدِ او فتادم
چون سطر کتاب از پی کام
گردید رگم زبان در اندام
هر پیوندی برای من بند
شد تا چو قلمم به دامم افکند
بر وی دل پاره پاره شد جمع
پروانه مثال بر سر شمع
شد جمع دل خراب مضطر
شیرازه شد این کتاب ابتر
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵۲ - صفت اهل دفتر
افتاد گذار من به دفتر
شد دفتر طاقت من ابتر
از موزونان به دیده بنمود
سروستان، بهشتِ موعود
از روی گل و خط چو سنبل
هر چهره نموده دسته ی گل
گردن های سفید رعنا
احکام بیاضی مثنّی
رویی گرو از بهشت برده
نقد سخنی چو در شمرده
از دیده نگاه هر گل اندام
دلخواه به رنگ مدّ انعام
در حلقه ی امر و نهی شان در
افراد جهان چو بند دفتر
آن خانه به چشم دور و نزدیک
شد دار الصّلح ترک و تاجیک
کوتاه شده نزاع ایشان
چون کزلک و خامه در قلمدان
از بس که قلم گرفته در مشت
کاتب شده در نظر شش انگشت
هر یک شده چون زبان قپّان
بر حاصل کاینات میزان
آن خانه ز جوش خلق در باب
همچون دل حشر دیده در خواب
در عرصه ی او سپاه امکان
یک جا شده جمع هم چو میزان
احکام به کف گرفته ابطال
چون محشر، نامه های اعمال
وان جمع فزون به چشم بینا
از بار ز کوه و حشر و صحرا
بر پا برشان ستاده ترکان
چون جایزه های عقد میزان
در صحبت شان شوی دگرگون
ز اندازه نهی چو پای بیرون
آهسته کنند غارت خواب
گیرند رسوم خود به آداب
اسباب دلم شود مرتّب
گر تن خواهم دهند از آن لب
من هیچ نیم چو خرج رنگم
از دخل تن حزین شود گم
صد محشر نقد گشته بیخرج
در مفرده ی فغان من درج
از ناله ی دل خراب مشتاق
پُر مَد شده همچو فرد مشّاق
رگ در تن من فسرد ازین درد
مانند خط قرینه بر فرد
این داغ که دل به سینه انباشت
فهرست ز خال یار برداشت
نقش پی او که خاک مال است
تاج سر من چو اتصالست
بینم چو به نرگسِ سیاهش
منع نگهم کند نگاهش
آن بت که مرا شد است مانع
دارد ز نگاه، حکم راجع
باشد به رخش نشان لب ها
دنیای من خراب و عقبی
بر پُشت لبش که خط عیان است
در دیده چو مدّ جملتان است
کرده است چو جام باده پیوست
کیفیّت دفترش مرامست
گشتست از آن رخ مصفّا
سر کوچه ی او مکان دل ها
بیروی خوشش چو گل کنم بو
ایمن نیم از تعرّض او
دل از غم روی او به تخصیص
گردیده سیه چو فرد تشخیص
در خیل سگانش صاحب دید
داخل ز ابواب جمع گردید
دل را که غمش به باد داد است
مانند حواله ی زیاد است
وصلش آید به دست مشکل
باقی چو نمانده چیزی از دل
کاری که بمن نکرده ابرو
از پشتی خط کند لب او
ابواب دلم کند نهانی
از مفرده ی حساب ثانی
گر لطف و گر نزاع و غوغاست
هر چیز کند به خرج مُجراست
کوهی که از آن کمر نگونست
کوهست یُزاد ان یَکونست
خط مژه اش ز جمع دل ها
آرام قرار کرده منها
داغم به دل حزین بتحقیق
از دفتر حسن اوست تصدیق
یک فرد ز بندگان یارم
بنگر! در گوش، گوشوارم!
دید است چو دفتر دل ما
برداشته از میان ورق ها
فریاد کشیده از دلم سر
چون سر ورق از میان دفتر
دل را غم یار داده تنقیح
داغست برو نشان تصحیح
بعد از نگهش نگاه دیگر
باشد چو حواله ی مکرّر
کاری نگذشته از تو آسان
ای خاصه و ای خلاصه ی جان
از عهده ی هجر تا بر آیم
صبری توجیه کن برایم
حسن تو ره دل مرا زد
داروغه مگر خبر ندارد
چشم تو دلم نمود غارت
فریاد ز دست این نظارت
جمعیّت دل، خراب، دائم
در دفتر صونک یا جرایم
تا یار منی مبین در اغیار
این ضابطه را نکو نگهدار
هر چند که مرد کد خدایم
همچون عَزَبت به خدمت آیم
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۴
اشک طوفان سیل کو تا داد گریه دادمی
رفتمی و گریه را، بنیاد نو بنهادمی
چشم تنها نه، که تن با گونه ی خون کردمی
پس چو پرویزن، زهر عضوی، رگی بگشادمی
هم زآه آتشین، از سینه چون برزینمی
هم زاشک دیده، رشک دجله ی بغدادمی
بر فلک چون صبح، آه آتشین افشاندمی
وز دو دیده چون شفق، در موج خون افتادمی
ابر طوفان بار را، در گریه ها، شاگردمی
بلکه طوفان زمان نوح را، استادمی
سخت غمگینم که بر جای است چشم من هنوز
گر به جای خون، بصر باریدی، از وی شادمی
گفته ام شیرین و فرهادم به عهد دوستی
بس که خجلت خوردمی گردوست را بریادمی
رانمی از دیده جوی خون، نه جوی شیر، اگر
در وفا شیرینمی، در دوستی، فرهادمی
تا به پانصد سال هم نگزارمی حق ایاس
همچو شمع ار گریه ها را تا به جان استادمی
پیرم از غم چون شکوفه، کاش خاک اویمی
تا همیشه زاشک خود، سرسبز چون شمشادمی
ای پسر، ای در فراق تو پدر گریان، که کاش
ابروش با گریه و ناله زمادر زادمی
جانستان را نامد از رخسار چون ماه تو شرم؟!
ور من آنجا بودمی، بر روی تو جان دادمی
بنده ی من بودی وگر زنده ماندی یک دو روز
پیش رویت مردمی، وز هرچه هست آزادمی
دانه ی دل همچو تخم افشاندمی بر خاک تو
گرنه خرمن داده از دست جهان بربادمی
بی قرار و کوفته کی بودمی، گرنی زغم
دل ظپان چون زیبق و جان سخت چون پولادمی؟
رنج دوری تو، چون گنجو فرو بردی به خاک
گرنه چون ویرانی از گنج غمت آبادمی
داد خویش از مرگ مردم خوار تو، بستاندمی
گرنه مانند شهیدان کشته ی بیدادمی
چون فلک بنیاد عمر تو برافکنده است، کاش
من به سر بر، خاک و روبرو خاک چون بنیادمی
تا بدانجا رفت فریادم که منزلگاه توست
من بدینجا مانده بی تو، کاشکی فریادمی
چون فروشد روز تو، گردونت شب خوش باد گفت
کاشکی من بر پی تو نیز شب خوش بادمی
از برای تحفه گر ممکن بدی، والله که جان
بر طبق بنهادمی، پیش تو بفرستادمی
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
در حق من ز حادثه نامهربان‌تری
وز دشمنان من به یقین بدگمان‌تری
به عهدتر بسی ز جهانی و، زین سبب
از پیش من بسی ز جهان هم جهان‌تری
چون سایه بر پی تو به سر می‌دوم، ولیک
هر ساعتی چو سایه ز من بر کران‌تری
بر آستانت سر نتوانم نهاد، از انک
از آسمان به قدر، بلندآستان‌تری
چون غنچه بی‌دهانی و، این سخت نادر است
کاندر سخن ز سوسن تر، خوش زبان‌تری
صدبار بی‌وفاتری از گل، به گاه عهد
واندر سخن ز غنچه تر، بی‌دهان‌تری
هرگز ندید چشم و نشنید گوش من
رویی بدان خوشی و حدیثی بدان تری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
از بهر یار دیده به کار است بس مرا
چشم از برای دیدن یار است بس مرا
زین نقشهای نغز در آینده در خیال
نقشی که بست نقش نگار است، بس مرا
گردی ز کوی یار بیار ای نسیم صبح
کان توتیای دیده ی تار است بس مرا
آن غرقه ی محیط ملالم که تا ابد
در خاطر آنچه نقش کنار است بس مرا
از درد و داغ آنچه بگوئی رفیق هست
چیزی که نیست صبر و قرار است بس مرا